جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,095 بازدید, 96 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
اشلی به راه می‌افتد و کامران نیز با شک و تردید، درحالی که دست راستش داخل جیب شلوارش است و چاقوی جیبی‌اش را در مشت گرفته، او را دنبال می‌کند. آن‌ها راهروی بیمارستان را تا انتها طی می‌کنند و از پله‌ها به طبقه‌ی پایین می‌روند. طبقه‌ی اول را نیز می‌گذرند و یک طبقه‌ی دیگر به زیرزمین می‌روند. آنجا به راهروی باریک و طویل، با اندک نوری که از چراغدان‌های الکتریکی ساطع می‌شد، می‌رسند. چندین دوربین مداربسته از گوشه و کنار راهرو آن‌ها را زیر نظر دارد و با هر حرکت‌شان، دوربین‌ها نیز آن‌ها را دنبال می‌کنند. راهرو پر است از درهای فلزی که روی هر کدام به ترتیب شماره‌هایی نوشته شده است. در نهایت اشلی، اواسط راهرو، مقابل یک درب کشویی_شیشه‌ای می‌ایستد و کامران نیز در چند قدمی او متوقف می‌شود. اشلی می‌گوید:
- رسیدیم.
سپس صورتش را مقابل اسکنر کنار درب نگه می‌دارد و پس از تأیید، علامت گرد و قرمز رنگ بالای درب با صدای ضبط شده‌ای که به آن‌ها خوش‌آمد می‌گفت، باز می‌شود. او به کامران می‌نگرد و دستش را به عنوان دعوت کردن، تکان می‌دهد. کامران کمی در جایش تکان می‌خورد و می‌گوید:
- بعد از شما.
اشلی لبخند می‌زند و سر تکان می‌دهد. با قدم‌هایی آرام و مطمئن وارد اتاق می‌شود. لحظه‌ای پس از او، کامران نیز وارد می‌شود. اتاق، بسیار بزرگ و با امکانات است. فضایی سفید و سبز دارد و هر دارویی در آن یافت می‌شود. چندین ت*خت و برانکارد نیز به نظم و ترتیب چیده شده است و سه دوربین مداربسته در گوشه‌های مختلف اتاق، آن‌ها را رصد می‌کند.
- بیا اینجا بشین. باید وسایل مورد نیاز رو آماده کنم.
کامران روی اولین ت*خت در دسترسش می‌نشیند. اشلی به سرعت تمام وسایل را روی یک سینی فلزی می‌چیند و به طرف او می‌آید. مقابل او روی صندلی چوبی می‌نشیند و وسایل را روی میز کنارشان می‌گذارد. می‌خواهد دست‌کش‌ پزشکی را در دست کند که با صدای کامران توقف می‌کند.
- نمی‌خواد کاری کنی. خودم به زخمم رسیدگی می‌کنم.
دستش را دراز می‌کند که دست‌کش‌ها را از او بگیرد؛ اما اشلی دست‌کش‌ها را عقب می‌کشد.
- شما همیشه انقدر نسبت به آدم‌ها بی‌اعتماد هستی؟
- من نسبت به زن‌ها بی‌اعتمادم. حالا، میشه لطفاً؟
اشلی دست‌کش را داخل دست او می‌گذارد و خود کمی عقب می‌کشد. در همان حین که کامران دست‌کش را می‌پوشد و آستین چپ پیراهنش را با قیچی پاره می‌کند، اشلی مشغول تماشای اوست.
- تا حالا کسی بهت گفته چقد کله‌شقی؟ البته من از این مدل مردها خوشم میاد؛ مردهای شجاع، بی‌پروا و گستاخ.
کامران هیچ واکنشی به حرف‌های او نشان نمی‌دهد. اشلی می‌خندد و ادامه می‌دهد:
- اشکال نداره. از مردهای ساکت هم خوشم میاد. خوب، چطور زخمی شدی؟ یکی از اون بی‌نام‌ها بهت آسیب زده؟ یا چی؟
- منظورت رو از بی‌نام نمی‌فهمم.
- همون موجوداتِ درنده که شبیه آدم هستن. زیاد نمیرم بیرون از بیمارستان. فقط چندتاشون رو از دوربین مدابسته‌هایی که بیرون بیمارستان نصب شده دیدم. انگار کل دنیا رو گرفتن. فکر کنم هرکس جور متفاوتی اون‌ها رو صدا می‌زنه. تو چی صداشون میزنی؟
- اهمیتی نداره. به هرحال مردن. مسلماً برای خودشون هم اهمیتی نداره دیگران چی صداشون کنن.
- کاملاً درسته. خوب؟ نگفتی چطور زخمی شدی؟
- تصادف کردم... راضی شدی؟
اشلی می‌خندد و دیگر حرف نمی‌زند. وقتی که کار کامران تمام شد و بازویش را پانسمان کرد، دست‌کش‌ را از دستش در‌می‌آورد و از جایش بلند می‌شود. اشلی می‌پرسد:
- دنبال چی می‌گردی، آقای دشتی؟ ظاهرت نشون نمیده اما رفتارت بهم میگه که از درون گم شدی.
- من گم نشدم. فقط دنبال گمشده‌م می‌گردم.
- گمشده‌ت؟ کی رو گم کردی؟
- تو زن مرموزی هستی دکتر آیرن. نمیشه بهت اعتماد کرد.
- نگران چی هستی؟ من فقط می‌خوام کمکت کنم. تا الان هم همین کار رو کردم. خودت هم دیدی که.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
- درسته؛ کمک‌های زیادی بهم کردی. اما نمیشه تضمین کرد که در عوض چیزی ازم نخوای.
- چیزی ازت نمی‌خوام. باور کن.
کامران برای لحظه‌ای می‌ایستد و او را که نشسته و با لبخند مرموز، اما گرمی به او چشم دوخته، نگاه می‌کند. سپس نفسش را بیرون می‌دهد و با جدیت و لحنی خشونت‌آمیز می‌گوید:
- من دنبال دخترم می‌گردم. اسمش شبنمه. الان احتمالاً باید بالای بیست سالش باشه. می‌تونی کمکم کنی؟ نه. چون تو حتی پات رو از این بیمارستان خراب‌شده یا هر چیز دیگه‌ای که اسمش هست نذاشتی بیرون.
- درسته، آقای دشتی. من نمی‌تونم کمکت کنم. اما حداقل خالی شدی.
از جایش بلند می‌شود و مقابل کامران می‌ایستد. تقریباً هم‌قد یکدیگراند. اشلی صورتش را کمی به او نزدیک می‌کند. حالا نفس‌هایشان به صورت یکدیگر برخورد می‌کند. با صدایی آرام و اغواکننده می‌گوید:
- من نمی‌تونم به پیدا کردن دخترت کمک کنم. اما می‌تونم به خودت کمک کنم.
اشلی دستش را روی سی*نه‌ی او می‌گذارد؛ اما کامران به سرعت او را پس می‌زند و قدمی عقب می‌رود. پوزخند می‌زند و می‌گوید:
- دکتر، حد خودت رو بدون. من نه دنبال زن هستم، نه پناهگاه و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای که توی سر داری. الان هم میرم.
- باشه، ولی مطمئن باش بعداً دوباره همدیگه رو می‌بینیم.
کامران به طرف کوله‌اش روی ت*خت می‌رود. همان حین، بی‌سیم اشلی صدا می‌دهد. اشلی بی‌سیم را در دست می‌گیرد و به انگلیسی جواب می‌دهد:
- می‌شنوم، جانسون. بگو چی شده؟
صدای ضعیفی از بی‌سیم به گوش می‌رسد که به انگلیسی می‌گوید:
- دکتر، آنی رفته بود توی اتاق مانیتورینگ. الان هم از دستمون فرار کرد.
ناگهان چهره‌ی اشلی برافروخته می‌شود.
- احمق‌ها. نمی‌تونین از پس یه دختر بر بیایین؟
سپس رو به کامران می‌کند. درحالی که سعی می‌کند آرامش خود را حفظ کند، لبخند گرمی می‌زند و می‌گوید:
- خیلی متاسفم. کاری پیش اومده باید سریع برم. تو می‌تونی هر چیزی که نیاز داری از اینجا برداری.
سپس به سرعت از اتاق خارج می‌شود. کامران نفسش را بیرون می‌دهد. دورتادور آنجا را از نظر می‌گذراند. به طرف کمد شیشه‌ای که تابلویی با عنوان «آخرین فناوری‌های پیشرفته» روی آن درج شده است می‌رود. پس از کمی کاوش، یک جفت سمعک مشکی_خاکستری که داخل جعبه‌اش است پیدا می‌کند. آن را بر می‌دارد و داخل کوله‌اش می‌چپاند. سپس به سرعت از اتاق خارج می‌شود. راهرو را تا انتها طی می‌کند و از پلکان بالا می‌‌رود. وقتی به طبقه‌ی اول می‌رسد، با مرد چهارشانه و بوری مواجه می‌شود که شاتگان بزرگی در دست دارد. متوقف می‌شود. مرد به طرفش می‌آید و نگاهی به سراپای او می‌اندازد. می‌پرسد:
- داری میری؟
به سختی می‌تواند فارسی صحبت کند. کامران با تکان سر، جواب مثبت می‌دهد.
- تو... یه دختر با یه... روپوش سفید... ندیدی؟
- نه. من تازه اومدم.
- پس که اینطور.
مرد از جیبش دو خشاب پر در می‌آورد و جلوی او می‌گیرد.
- رئیس گفت... این‌ها برای تو... بگیرش.
- رئیس زحمت زیادی کشیده. ولی ازش تشکر کن و بگو نیاز نداشتم.
خواست برود که مرد با هیبت بزرگش مانع او می‌شود. با اخم و غضب نگاهش می‌کند.
- هرچی رئیس گفت... همون.
کامران نفسش را با کلافگی بیرون می‌دهد. برای اینکه سریع‌تر از آنجا خارج شود، به سرعت دو خشاب را می‌گیرد و بی‌هیچ حرف دیگری آنجا را به سرعت ترک می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
***
دخترک با بیچارگی نگاهش می‌کند و می‌گوید:
- خواهش می‌کنم؛ من رو بر نگردون.
کامران دستش را داخل موهایش فرو می‌برد و با کلافگی نفسش را بیرون می‌دهد. قدمی به جلو بر‌می‌دارد و از بازوی دختر می‌گیرد.
- الان برت نمی‌گردونم. اما وقتی که بارون تموم بشه، باهام برمی‌گردی به جایی که باید باشی.
سپس دختر را کشان‌کشان، به‌طرف ساختمان نسبتاً سالم دو طبقه‌ای می‌برد. درب فلزی که ورودی ساختمان است با خاک یکسان شده و تنها درب کرکره‌ای پارکینگ برای ورود باقی می‌ماند که نیمه‌باز است. اما پشت آن پر است از آهن‌پاره‌ها و سیمان‌هایی که فرو ریخته است. کمی طول می‌کشد تا آن‌ها را کنار بزند و وارد شوند. وقتی توانست ذره‌ای راه را باز کند و وارد پارکینگ شوند، در آنجا تنها دو ماشین به چشم می‌آید که جا خشک کرده‌اند، پس از آن با سه وحشی رو‌به‌رو می‌شوند. به دختر رو می‌کند و می‌گوید:
- تو برو داخل یکی از اون ماشین‌ها. تا وقتی کارم تموم نشده، از توی ماشین جُم نمی‌خوری، فهمیدی؟
دختر با دودلی سر تکان می‌دهد. کامران از او رو بر می‌گرداند. چاقوی جیبی را به دست می‌گیرد و به طرف دوتای آنها هجوم می‌برد. با چاقو، سرشان را سوراخ می‌کند. سپس سراغ آخری می‌رود که تنها از کمر به بالایش وجود دارد و روی زمین می‌خزد. آن را نیز می‌کشد. سپس تیغه‌ی خونین چاقو را با لباس یکی از وحشی‌ها پاک می‌کند. وقتی رو برمی‌گرداند، دخترک را می‌بیند که وحشت‌زده، کنار یکی از ماشین‌های قرمزرنگ ایستاده است و می‌لرزد.
- چرا سوار نشدی؟
دختر که تا آن لحظه، با تعجب، ترس و ذره‌ای انزجار که در چهره‌اش پیدا است به وحشی‌ها چشم دوخته بود، نگاهش را به او برمی‌گرداند. لب پایینش می‌لرزد و حلقه‌ی اشکی در چشمش منتظر فرو ریختن است، اما تلاش خود را می‌کند که گریه نکند. با صدایی لرزان جواب می‌دهد:
- نمی‌دونم چطور باید سوار بشم.
- چی؟
سر تکان می‌دهد و با نگاه غضبناکش، دخترک را زهره‌ترک می‌کند. نفس تازه‌ای که همراه با بوی تعفن است وارد ریه‌اش می‌کند و به طرف او قدم بر می‌دارد. فضا کاملاً تاریک است. اما هر دوی آنها دیگر عادت کرده‌اند. کامران مقابل او می‌ایستد و بی‌آنکه نگاهش را از او بدزدد، در جلوی ماشین را برایش باز می‌کند و با اشاره‌ی سر به او می‌فهماند که وارد شود. دختر نیز به سرعت داخل ماشین می‌شود. کامران در را می‌بندد و خود نیز به آن‌طرف ماشین می‌رود و توی صندلی راننده می‌نشیند.
دختر با شگفتی به تک‌تک اجزای داخل ماشین نگاه می‌کند. فرمان، داشبورد، ضبط و... . اما بیشترین چیزی که او را به شگفتی وا می‌دارد، چراغی است که در سقف ماشین به چشم می‌خورد. دستش را بالا می‌برد که آن را لمس کند. اما کامران مانع می‌شود:
- به هر چیزی دست نزن. وحشی‌ها با هر حرکتی خبردار میشن.
دختر دستش را به پاهایش نزدیک می‌کند. می‌لرزد؛ اما مشخص نیست از ترس می‌لرزد یا از سرما. کامران آرنج دست چپش را با تمام دردی که داشت، به شیشه‌ی ماشین تکیه می‌دهد. پیشانی‌اش را روی پشت دستش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد. می‌پرسد:
- پس اسمت آنجلیناست؟
دختر یکه می‌خورد. اما به سرعت به او رو می‌کند و با لحن پر شوقی جواب می‌دهد:
- همین‌طوره؛ اما می‌تونی آنی صدام کنی. همه توی آزمایشگاه من رو همین‌طور صدا می‌زنن. حتی خانم دکتر. البته به نظرم این‌طوری خیلی بهتره. چون... .
کامران چشم باز می‌کند و به دخترک غیظ می‌کند.
- متوجه شدم... اسمت رو پرسیدم نگفتم که برام داستان بگی.
او دوباره ساکت می‌شود. اما به دقیقه نمی‎‌رسد که با لحن پر تمنایی رو به او می‌گوید:
- خواهش می‌کنم من رو برنگردون. می‌تونم توی کارهات کمکت کنم. می‌تونم غذا درست کنم یا لباس‌هات رو بشورم. توی آزمایشگاه هم همین کارها رو می‌کردم. همیشه هم بهترین بودم.
- گفتم دیگه در این‌باره بحث نکن.
آنی برای لحظه‌ای سکوت می‌کند و با مظلوم‌نمایی نگاهش می‌کند. اما به یک‌باره در جایش تکان می‌خورد و به گونه‌ای که انگار چیزی به یاد آورده باشد، دست اشاره‌اش را روبه‌روی او می‌گیرد و می‌گوید:
- شبنم!... من دخترت رو می‌شناسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران با شنیدن نام دخترش، یکه می‌خورد. اخم‌هایش درهم می‌رود و با نگاه جدی و ترسناکی به او رو می‌کند.
- از کجا می‌شناسیش؟
آنی با نگاه غضبناک او در جایش میخ‌کوب می‌شود و زبانش بند می‌آید. کامران از دو شانه‌ی لاغر و استخوانی او می‌گیرد و فریاد می‌زند:
- حرف بزن. از کجا فهمیدی دنبال دخترم می‌گردم. از کجا درباره‌ی شبنم می‌دونی.
او آب دهانش را فرو می‌دهد و به تندی پلک می‌زند.
- وقتی... وقتی توی اتاق مانیتورینگ بودم شنیدم که درباره‌ش با خانم دکتر حرف می‌زدی. همین که شنیدم یادم افتاد. چند سال پیش آوردنش توی آزمایشگاه. می‌شناختمش. باهم تقریباً دوست بودیم. اما بعد یه مدت که نتونست تحمل کنه فرار کرد.
- دروغ میگی. نمیشه از یه آزمایشگاه با امنیت بالا فرار کرد.
آنی پوزخند می‌زند.
- ولی من فرار کردم.
- پس چرا وقتی از رئیس آزمایشگاه سؤال پرسیدم، چیزی نگفت؟
- چرا فکر می‌کنی اون‌ها بهت حقیقت رو میگن؟
کامران روی صندلی لم می‌دهد. برای دقایقی در سکوت، به روبه‌رویش که خرابه‌ای بیش نیست، خیره می‌شود. سپس دوباره به آنی رو می‌کند و می‌پرسد:
- اون تونست فرار کنه؟ می‌دونی کجا می‌تونه باشه؟
- بعد از فرارش دیگه خبری ازش نشنیدم. اما احتمالاً به طرف شرق رفته.
کامران دوباره سکوت می‌کند. آنی با صدایی آرام می‌پرسد:
- حالا میشه من رو برنگردونی؟ می‌تونم کمکت کنم که پیداش کنی.
- دهنت رو ببند.
- باشه.
دقایقی می‌گذرد و هر دو در سکوتی که تنها صدای برخورد باران به آهن‌پاره‌ها به گوش می‌رسد، می‌نشینند. هنگامی که کم‌کم صدای باران از بین رفت، کامران بی‌آنکه نگاهش کند می‌گوید:
- همراه من میای. از اونجایی که چند سال گذشته ممکنه چهره‌ش برام ناآشنا باشه. اما تو بهتر اون رو می‌شناسی.
آنی چشمانش برق می‌زند لبخند بزرگی به پهنای صورتش، بر لبش می‌نشیند. همان حین، چیزی به شیشه‌ی کنار کامران برخورد می‌کند، یک انسان؛ اما از نوع وحشی خود. با صورتی که نصف آن تجزیه شده و تنها یک لایه‌ی خونین بدون پوست بر روی آن باقی مانده؛ با چشمان سفیدش به کامران نگاه می‌کند و دندان‌هایش را به یکدیگر می‌کوبد. کاملا در تمنای خوردن و کشتن اوست. کامرن به آنی رو می‌کند و می‌گوید:
- این‌ها وحشین. با توجه به رفتارت، میشه مطمئن شد که تاحالا پات رو از آزمایشگاه بیرون نذاشتی. اما حالا این بیرونی. اگه قراره با من همراه بشی، باید بدونی چطور این‌ها رو بکشی. چون تعدادشون به قدری زیاده که ممکنه تا آخر عمرت باهاشون مواجه بشی. نه تنها این‌ها بلکه کلی موجود ترسناک دیگه به نام آدم.
- تلاشم رو می‌کنم.
- خوبه، پس حالا نگاه کن.
کمی اجزای جلویی ماشین را دست‌کاری می‌کند. لحظه‌ای بعد با برخورد دو شاخک سیم، ماشین روشن می‌شود. شیشه‌ی کناری‌اش را پنج سانت پایین می‌دهد. وحشی زبانش را از پنجره وارد ماشین می‌کند و خودش را عقب و جلو می‌کند تا بتواند دهانش را به کامران برساند.
- خوب نگاه کن. برای کشتن یه وحشی دو راه وجود داره. یا به سرش ضربه بزن، یا سرش رو از تنش جدا کن... حالا بگو چطور میشه یه وحشی رو کشت؟
- به سرش ضربه بزنیم یا سرش رو قطع کنیم.
کامران با رضایت سر تکان می‌دهد و بعد، چاقوی جیبی را در دست می‌گیرد و وارد جمجمه‌ی وحشی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
خون وحشی‌ روی شیشه می‌پاشد. پس از آن کامران چاقو را از جمجمه‌اش بیرون می‌آورد و وحشی زمین می‌افتد. او درحالی که خون روی تیغه‎‌ی چاقو را با کناره‌ی صندلیِ راننده پاک می‌کرد، می‌گوید:
- خوبه که تا اینجا متوجه شدی. این مهمه که یاد بگیری چطور در برابر این هیولاها از خودت دفاع کنی. تنها شانسی که میشه گفت تقریباً آوردی اینه که با گذشت سال‌ها، وحشی‌ها هم کُندتر شدن و دارن تجزیه میشن. پس بیشترین برتری با ماست.
- تجزیه میشن؟ تا حالا شده یکی از اون‌ها خودبه‌خود بمیره؟ بدون اینکه کسی بکشد‌شون؟
- من که تاحالا ندیدم. اما هرچیزی یه عمری داره. ده سال گذشته و همه‌چیز همون بوده. شاید ده سال دیگه هم همین‌طور بمونه. ولی یه روزی بالاخره نابود میشه.
چاقو را در دستش بازی می‌دهد. سر برمی‌گرداند تا از شیشه‌ی عقب ماشین، اوضاع را بررسی کند. در تاریکی یک یا دو وحشی می‌بیند که تلوتلوخوران به طرف‌شان می‌آیند. به آنی رو می‌کند و می‌گوید:
- یادت باشه من محافظ یا نگهبانت نیستم. خودت باید یاد بگیری چطور از خودت مواظبت کنی. اینجا فرصت خوبی برای تمرینه. ساختمون رو از وحشی‌ها پاک‌سازی می‌کنیم. اگه بشه از یکی از واحدها هم باید لباس واست پیدا کنیم. اینطوری خیلی ضایعی. بعدش هم به طرف شرق میریم.
آنی سری به معنای موافقت تکان می‌دهد. کامران با اشاره‌ی سر به او می‌فهماند که از ماشین پیاده شود. پس از آنکه خود از ماشین پیاده شد، آنی نیز در ماشین را باز می‌کند و پشت سر او به طرف وحشی‌ها راه می‌افتد. کامران اولین وحشی را با فرو کردن چاقو به داخل چشمش می‌کشد. پس از آنکه چاقو را از حدقه‌ی چشم وحشی در آورد، آن را به طرف آنی می‌گیرد.
- نوبت توئه. همون کاری رو بکن که من کردم.
آنی به آرامی دستش را جلو می‎‌برد و دسته‌ی چاقو را که مقداری خون روی آن ریخته بود با انزجار می‌گیرد. به تندی پلک می‌زند و ضربان قلبش کمی تندتر از پیش شده است. هنگامی که دومین وحشی آرام‌آرام به او نزدیک می‌شود، او نیز با قدم‌های لرزانی عقب‌عقب می‌رود. کامران به او غیظ می‌آید:
- نرو عقب، آنی. بهش حمله کن. وگرنه مورد حمله‌ش قرار می‌گیری.
- نمیشه... خیلی چندش‌آوره.
- گفتم بهش حمله کن.
اما پیش از آنکه آنی بتواند کاری کند، وحشی دو بازویش را می‌گیرد و او را زمین می‌زند. آنی روی زمین می‌افتد و وحشی رویش خیمه می‌زند و مدام تلاش می‌کند که صورتش را گاز بگیرد. آنی که چاقو از دستش افتاده است، تنها سعی می‌کند که نگذارد وحشی، صورتش را به او نزدیک کند. اما بدن لاغر و ضعیفش توانی بری مقاومت ندارد. حتی با وجود دست و پای چپش که از جنس آهن است. با ریزش پوست تجزیه شده‌ی صورت وحشی بر روی گونه‌های او، انزجارش به قدری شدید می‌شود که مجالش را از دست می‌دهد و دستش شُل می‌شود.
ناگهان وحشی از روی او به عقب کشیده شده و به زمین کوبیده می‌شود. کامران با پا سرش را له می‌کند. با نزدیک شدن وحشی دیگری، کامران از گردن پوسیده‌اش می‌گیرد و سرش را محکم به کف زمین می‌کوبد. آنی نیم‌خیز از جا بلند می‌شود و با دیدن له شدن سر وحشی، مقابل چشمانش، برای لحظه‌ای نفس کشیدن از یادش می‌رود. کامران نفس‌نفس زنان، دست به کمر بالای سر او می‌ایستد. با نگاه غضبناکی به او چشم می‌دوزد و دندان قروچه می‌کند.
- بهت گفتم بهش حمله کنی. چرا گوش نکردی؟
- متاسفم.
- متاسفی؟ از من داری معذرت خواهی می‌کنی؟ اگه مرده بودی فقط تو بودی که می‌مردی، نه من. دیگه متاسف نباش. یا بهتره بگم، کاری نکن که متاسف بشی... حالا هم خودت رو جمع و جور کن. باید بریم طبقه‌ی بالا برات لباس پیدا کنیم. توی مسیر هم باید بتونی حداقل یه وحشی رو بکشی.
کامران به طرف راه‌پله می‌رود. آنی نیز از جا بلند می‌شود و درحالی که دست چپش را با ناراحتی می‌فشرد، او را دنبال می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
از پلکان بالا می‌روند؛ کامران با قدم‌های بلند و استوار و آنی با قدم‌هایی کوتاه و لرزان. آنی دستانش را جلوی سی*ن*ه‌اش نگه داشته و مدام با ناخن‌های دست راستش، مچ دست چپش را می‌خاراند. سر و گوش و چشمش برای لحظه‌ای آرام ندارند. با صدای کوچک‌ترین چیزی از جا می‌پرد و زهره‌ترک می‌شود و گاه صدای جیغ خفیف و کوتاهی که از او بیرون می‌آید که خشم کامران را برمی‌انگیزد و چندین بار به او چشم‌غره می‌رود.
با بالا رفتن از پلکان نسبتاً ناقص، شکسته و لغزنده، به طبقه‌ی اول می‌رسند. کامران، جلوتر از آنی مقابل درب خانه می‌ایستد و چاقوی جیبی‌اش را به حالت حمله در دست می‌فشرد. با چند ضربه‌ی پا، در را می‌شکند و به سرعت قدمی به عقب برمی‌دارد. منتظر می‌ماند تا اگر جنبنده‌ای در خانه بود، خود را نشان دهد؛ اما نه صدایی به گوش می‌رسد و چیزی ظاهر می‌شود. کامران، درحالی که گارد خود را حفظ کرده است، قدمی به داخل خانه می‌گذارد. دوباره می‌ایستد. نفس تازه‌ای وارد ریه‌اش می‌کند و با یک سوت طولانی و موج‌دار، آن را تخلیه می‌کند. حدقه می‌چرخاند و کمی دیگر منتظر می‌ماند. اما اتفاقی نمی‌افتد. وارد خانه می‌شود و خطاب به آنی می‌گوید:
- بیا داخل.
آنی پشت سر او وارد خانه می‌شود. خانه تقریباً سالم است. اما لوستر بزرگ آن، درست وسط خانه افتاده و تماماً شکسته است. به‌غیر از لوستر، هر وسایل دیگری که در خانه بود نیز روی زمین پخش شده است. تقریباً هیچ‌یک از وسایل خانه سالم نیستند.
کامران نگاهی به اطراف می‌اندازد. از پنجره‌ی شکسته به فضای بیرون نگاه می‌کند. ابرهای باران‌زا، کم‌کم به تکه‌های پراکنده‌ای به دور از هم تبدیل می‌شوند و در جهت شرق حرکت می‌کنند. پرتوی خورشید نیز از میان‌شان به سطح زمین نفوذ می‌کند و آب باقی‌مانده در چاله‌ها که حاصل بارش باران است را به سرعت بخار می‌کند. به نظر دیگر چیزی به پایان تابستان و آغاز فصل سرما نمانده است. با فکر کردن به پایان تابستان، به یاد چیزی می‌افتد که برای لحظه‌ای قلبش را به درد می‌آورد. اما به ثانیه نکشیده، با صدای آنی، از درون خاطرات دور و درازش به آنجا پرت می‌شود.
- اِه، میگم... حالا چی‌کار می‌کنیم؟
کامران نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و بعد به طرف راهروی خانه قدم بر می‌دارد. اولین دری که از راهرو باز می‌کند، به اتاق بچگانه‌ای منتهی می‌شود که تنها رنگ صورتی و فضای کودکانه‌ی آن که حالا خرد و درهم شده بود، به جا مانده است. از میان وسایل جا مانده به دنبال لباسی برای آنی می‌گردد؛ اما همه‌ی لباس‌ها کوچک و بچگانه هستند. بر می‌گردد و به طرف درب اتاق می‌رود. از کنار آنی که در چهارچوب در ایستاده و کنجکاوانه کارهای او را تماشا می‌کند، می‌گذرد و به اتاق بغلی می‌رود. در اتاق بعدی را که باز می‌کند، با صحنه‌ای همچون اتاق پیشین مواجه می‌شود. همه‌چیز درهم است. اما تنها تفاوت آن، فضای بزرگسالانه‌ی آن است. به طرف کمدی که واژگون شده بود می‌رود. با زور بسیار آن را از زمین بلند می‌کند. آن را به دیوار تکیه می‌دهد و در کشوهای آن را یکی‌یکی باز می‌کند. اما بیشتر لباس‌ها مردانه هستند و اگر لباس زنانه‌ای باشد، به قدری بزرگ و گشاد است که به نظر در گذشته، متعلق به زنی بسیار چاق و بزرگ بود و مسلماً آنی برای همچین لباس‌هایی بسیار لاغر و ریزه است. زیر لب می‌گوید:
- اینجا هیچی نیست.
سپس رو به آنی با صدای بلندتری می‌گوید:
- می‌ریم طبقه‌ی دوم. اینجا چیزی برات نیست. اما قبلش برو یه نگاه به آشپزخونه بنداز.
- آشپرخونه؟
آنی با تعجب و دستپاچگی نگاهش می‌کند. کامران آهی می‌کشد و درحالی که از کنارش رد می‌شود، زیر لب ناسزا می‌گوید.
- دنبالم بیا.
کامران از راهرو خارج می‌شود و پشت سر او، آنی تلوتلو خوران دنبالش به این‌سو و آن‌سو می‌رود. کامران، مستقیم به‌طرف آشپزخانه که مجاور پذیرایی است قدم بر می‌دارد. آنجا نیز مانند دیگر جاهای خانه، درهم و شکسته است. یخچال روی زمین افتاده و درب تمام کابینت‌ها باز است و ظروف شکسته، زمین آنجا را احاطه کرده است. او به طرف کابینت‌ها می‌رود و آنجا را زیر و رو می‌کند. اما چیز خوردنی نمی‌یابد. سپس به طرف یخچال می‌رود. با زحمت بسیار می‌خواهد که آن را از زمین بلند کند؛ اما با درد فجیعی که بازوی مصدوم دست چپش می‌گیرد، از کار باز می‌ایستد و با رها شدن بدنه‌ی یخچال از دستش و برخورد محکم آن به زمین، صدای بلندی ایجاد می‌کند که در خانه طنین‌انداز می‌شود.
کامران بازوی چپش را محکم می‌فشرد. زیر لب ناسزا می‌گوید و سرش را به طرف آنی برمی‌گرداند. آنی با تعجب به او می‌نگرد و همچنان بدنش می‌لرزد. کمی نفس‌نفس می‌زند. سپس به یخچال اشاره می‌کند.
- فکر نکنم خوردنی‌ای توش باشه. بعد از این همه سال نمی‌تونه باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
از کنار آنی رد می‌شود و به‌ سمت درب خروجی خانه می‌رود. آنی نیز او را تعقیب می‌کند. هردو از پلکان به طبقه‌ی دوم می‌روند. دوباره چاقوی جیبی‌اش را در دست می‌گیرد و با چند ضربه‌ی پا در را باز می‌کند. وقتی خبری از موجودی دیگر نشد، با گام‌هایی آرام و محتاط، وارد خانه می‌شود. خانه کاملاً تخلیه شده است. هیچ وسیله‌ی خانه‌ای در آن به چشم نمی‌خورد. او به‌ طرف راهرو می‌رود. وارد اولین اتاق می‌شود؛ اما اتاق خالیِ خالی است. به نظر هیچ‌چیز نباید داخل خانه باشد. اما او احتیاط می‌کند و به‌ طرف اتاق دومی نیز می‌رود. در اتاق را باز می‌کند. ناگهان با هیبت یک وحشی مواجه می‌شود که به محض باز شدن در اتاق، از داخل به روی او می‌افتد و او را چند قدم به عقب می‌راند. کامران به سرعت واکنش نشان می‌دهد و چاقو را داخل چشمش فرو می‌کند. سپس چاقو را بیرون می‌آورد و اجازه می‌دهد تا او به زمین بی‌افتد. نفس‌نفس می‌زند و ضربان قلبش هرلحظه تندتر می‌شود. با اینکه در ظاهر نشان نمی‌دهد، اما چشمانش به خوبی او را لو می‌دهد که ترسیده‌است. آنی نیز متوجه آن می‌شود. ترس کامران، تقریباً برایش تعجب برانگیز بود. چراکه تصور می‌کرد چیزی او را نمی‌ترساند. اما هنگامی که دید او نیز می‌تواند همانند خودش بترسد، کمی احساس آرامش کرد.
کامران سرکی داخل اتاق می‌کشد. با دیدن یک تشک کثیف، یک پتو و بساط انواع مواد و سرنگ استفاده شده، آهی می‌کشد و به آنی می‌نگرد. با دیدن قیافه‌اش متوجه می‌شود که ترسش را لو داده است. به وحشی اشاره می‌کند و می‌گوید:
- این باید برای تو می‌بود. اما از خوش‌شانسیت بود یا بدشانسی، انگار قرار نیست توی این ساختمون دستت رو آلوده کنی.
سپس بی‌آنکه منتظر جواب آنی شود، از کنار او می‌گذرد و به طرف آشپزخانه می‌رود و کابینت‌ها را چک می‌کند. اما طبق معمول، چیزی نمی‌یابد. پس با اشاره‌ی سر به آنی می‌فهماند که دنبالش کند. از خانه خارج می‌شوند و به خانه‌ی طبقه‌ی اول باز می‌گردند. کامران مستقیماً به طرف اتاق دوم خانه می‌رود و از داخل کشو چند دست لباس بر می‌دارد؛ ترجیحاً کوچک‌ترینشان را. یک تیشرت مشکی مردانه که از لباس‌های زنانه کوچک‌تر بود، یک شلوارک زنانه، کمربند، جوراب و لباس شخصی زنانه که مسلماً برایش بزرگ بود؛ اما چاره‌ای نبود. یک کفش کتانی و کوله نیز از زیر تخت پیدا می‌کند و چند دست لباس دیگر برای آنی داخل آن می‌گذارد.
آنی لباس‌ها را می‌پوشد. درون آن لباس‌ها کاملاً گم می‌شود. کوچک‌تر دیده می‌شود. کامران دست راستش را با تمیزترین پارچه‌ای که یافته بود، باندپیچی می‌کند. یک دست‌کش بلند نیز برای پوشاندن دست چپش به او می‌دهد تا کمتر جلب توجه کند. سرانجام، آنی کوله را پشتش می‌اندازد و پشت سر کامران به راه می‌افتد و از ساختمان خارج می‌شوند. با ترک کردن ساختمان، آفتاب به تندی بر سرشان می‌تابد. انگار نه انگار که تا لحظه‌ای پیش باران می‌بارید.
آن‌ها به‌طرف شرق، مسیرشان را ادامه می‌دهند. کامران چهره‌اش درهم است. اما برخلاف او، آنی بسیار خوشنود به نظر می‌رسد و لبخند بزرگ بر لب دارد. آن دو از میان ساختمان‌های خرابه می‌گذرند. در مسیرشان به چند وحشی برمی‌خورند. اما آنی باز هم در کشتن آن‌ها کوتاهی می‌کند و کامران مجبور می‌شود که همه‌ی آن‌ها را به تنهایی بکشد. این هم برایش خشمناک است و هم غیرقابل تحمل که همراهش به هیچ دردی نمی‌خورد. از طرفی هم نگران است که یک جهش‌یافته بر سر راهشان قرار بگیرد. این‌گونه زحمتش چندین برابر می‌شود.
در اواسط شب، آن‌ها پشت یک تپه‌، کنار تخته‌سنگ بزرگی اتراق می‌کنند. کامران با ساییدن دو تکه چوب به یکدیگر سعی دارد آتش درست کند. آنی نیز پاهایش را جمع کرده و به کار او نگاه می‌کند. آنی که در طول مسیر جرئت حرف زدن با او را نداشت، تصمیم داشت چیزی بگوید. چراکه هم معذب بود و هم میان خودشان احساس بستگی می‌کرد. آب دهانش را قورت می‌دهد و لب تر می‌کند. با دودلی لب به سخت می‌گشاید و می‌گوید:
- هنوز نمی‌دونم اسمت چیه. چطور باید صدات کنم؟
کامران به سردی جواب می‌دهد:
- اسمم کامرانه.
- کامران؟ فقط همین؟ مشکلی نداری همین‌طوری صدات کنم؟
- من که مشکلی ندارم.
- هرطور مایلی... راستی چند سالته؟ بذار حدس بزنم... مثلاً... می‌تونی دور و بر شصت باشی؟ 64؟ یا شاید هم کمتر؟
کامران آه غضبناکی می‌کشد و به چوب‌های در دستش می‌نگرد. درگیر درست کردن آتش بود. اما هنوز موفق به روشن کردن آن نشده است و از طرفی یک موجود وراج، مدام درحال حرف زدن است. پوفی می‌کشد و سر برمی‌گرداند. به او می‌نگرد و می‌گوید:
- چطوره بحث رو عوض کنیم و به فکر شام باشیم.
- درسته، شاید بهتر باشه من اول خودم رو کامل معرفی کنم. همون‌طور که می‌دونی آنجلینا هستم. ملقب به آنی. ده سالمه و توی آزمایشگاه بیشتر مسئول نگه‌داری شیرخوارها بودم. حالا نوبت توئه.
کامران برای لحظه‌ای با تعجب سراپایش را برانداز می‌کند. امکان نداشت که آن دختر تنها ده ساله باشد. او کاملاً سن بلوغ را رد کرده و این در چهره‌ی جوان و بدنش آشکار است. آنی تنها ده سانتی‌متر از او کوتاه‌تر است. او تقریباً به یک جوان بیست و چند ساله می‌خورد تا یک دختر ده ساله.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
اما او حرفی نمی‌زند. چراکه حوصله‌ای برای ادامه‌ی بحث ندارد. سرش را برمی‌گرداند و دوباره مشغول درست کردن آتش می‌شود و در همان حین می‌گوید:
- 53. حالا راضی شدی؟
آنی لبخند می‌زند و سری به معنای رضایت تکان می‌دهد. سپس درحالی که کامران مشغول درست کردن آتش است، سرش را روی زانوانش می‌گذارد و آرام، خود را به جلو و عقب تاب می‌دهد. در نهایت که کامران موفق می‌شود جرقه‌ای ایجاد کرده و آتش را روشن کند، از جا بلند می‌شود. نفس تازه‌ای وارد ریه‌اش می‌کند و دست به کمر، به آتشی که درست کرده بود می‌نگرد. سپس قدم کج می‌کند و به‌ طرف تله‌ی خرگوشی که چند متر آن‌سوتر از تخته‌سنگ، کنار درختی که رد لانه‌ی خرگوش در آن دیده می‌شود، ساخته بود، می‌رود. در تله‌اش که آن را ماهرانه‌ ساخته بود، تنها یک خرگوش گیر افتاده‌است. آهی می‌کشد و به‌طرف آن می‌رود. خرگوش را که مدام جفتک می‌اندازد را با احتیاط در دست می‌گیرد و در یک حرکت سریع، گردنش را می‌شکند. به طرف آنی بر می‌گردد و کنار هیزم سوزان در چند قدمی او می‌نشیند و شروع به کندن پوست خرگوش می‌کند. آنی همچنان سرش را روی زانوانش گذاشته و خود را عقب و جلو تاب می‌دهد. چشمانش بسته است و چیزی زیر لب زمزمه می‌کند؛ چیزی مثل شعر یا لالایی. کامران نیز وقتی به آن دقت می‌کند، می‌تواند آن نجوا را بشنود:
خونه‌ی ما دوره دوره
پشت کوه‌های صبوره
پشت دشت‌های طلایی
پشت صحراهای خالی
خونه‌ی ماست اون‌ورِ آب
اون‌ورِ موج‌های بی‌تاب... .

شنیدن آن شعر کافی بود تا کامران را در شوک فرو ببرد. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس می‌شود. آب دهانش را فرو می‌دهد و به او که سرش پشت به اوست، می‌نگرد. آن شعری بود که دلارا همیشه می‌خواند. حتی با گذشت سال‌ها، جنگ‌ها و روزهای سختی که باهم داشتند و بیشتر مردم این شعر نوستالژیک را فراموش کرده بودند، دلارا هرگز آن را از یاد نبرد. همواره آن را زیر لب می‌خواند و آن را حتی به شبنم نیز یاد داده بود. کامران دست از کندن پوست خرگوش می‌کشد و می‌پرسد:
- این شعر رو از کجا بلدی؟
آنی با شنیدن صدای کامران، با وجد و هیجان سر بلند می‌کند. لبخند می‌زند و جواب می‌دهد:
- خیلی قشنگه، نه؟! مامانم همیشه این رو برام می‌خونه.
- مامانت؟ اون کیه؟
- اوه، اون؟... عادت ندارم بهش بگم مامان. می‌دونی... بیشتر ما بچه‌ها اون رو به عنوان «دکتر» می‌شناسیم. ولی خوب... اون مامان منه. راستش رو بخوای بیشتر از دست اون فرار می‌کردم. اون وحشتناک‌تر از رئیس و آزمایشاتش هشت. اگه تو هم باهاش روبه‌رو بشی خودت رو به در و دیوار می‌زنی که فقط فرار کنی.
کامران به توضیحات او خوب گوش می‌کند.
- اسمش چیه؟
- اسمش؟ راستش رو بخوای، نمی‌دونم. همه‌ی ما اون رو خانم دکتر صدا می‌زنیم. اما اسم کامل و رسمی که توی آزمایشگاه می‌شناسیم، «دکتر شماره دو» هست. چرا پرسیدی؟
- چیز خاصی نیست. به کارت برس.
کامران دوباره سرش را پایین می‌اندازد و با کلی درگیری ذهنی به ادامه‌ی کارش می‌پردازد. گوشت خرگوش را درسته به سیخ می‌زند و روی آتش می‌گذارد تا کاملاً کباب شود. پس از آماده شدن شام، آنی را صدا می‌زند و هردو کنار آتش، مشغول خوردن گوشت کباب شده می‌شوند. آنی با اولین گاز از گوشت کبابی، یکه می‌خورد. چشمانش برق می‌زند و به تندی چند گاز دیگر از آن می‌خورد. وقتی دهانش کاملاً پر شد، سعی می‌کند آن را قورت بدهد و هم‌زمان رو به کامران می‌پرسد:
- این چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران متعجب به رفتار آنی می‌نگرد. جواب می‌دهد:
- گوشت خرگوش.
- گوشت خرگوش؟ فوق‌العاده‌ست! خیلی خوش‌مزه‌ست. چطور می‌تونه انقدر خوش‌مزه باشه؟ تا حالا همچین چیزی نخورده بودم!
دوباره چند گاز دیگر از گوشت می‌زند.
- تا حالا گوشت نخوردی؟
آنی با تکان سر به معنای منفی، جوابش را بی‌آنکه نگاهش کند می‌دهد. کامران دوباره می‌پرسد:
- توی آزمایشگاه چی می‌خوردین؟
آنی آنچه در دهان داشت را به سختی قورت می‌دهد.
- معمولا سبزیجات می‌خوردیم. هر هفته دو بار.
- هر هفته فقط دو بار غذا می‌خوردین؟
آنی با تکان سر جوابش را می‌دهد و با ولع بیشتری به گوشت کبابی دندان می‌زند. کامران دیگر چیزی نمی‌پرسد.
پس از آنکه شامشان را تمام کردند، برای خوابیدن آماده می‌شوند. کامران با کمک خاک، آتش را خاموش می‌کند و چند تله برای وحشی‌هایی که ممکن بود شبانه از راه برسند و به آن‌ها حمله کنند، آماده می‌کند. سپس برای آخرین‌بار نگاهی به اطراف می‌اندازد و کنار آنی دراز می‌کشد. نگاهی به چهره‌ی معصوم او می‌اندازد. به نظر خیلی قبل‌تر از او خوابیده بود. صورتش خسته است. انگار هرگز به آن اندازه راهی را طی نکرده.
کامران نفس عمیقی می‌کشد. چاقوی جیبی را از جیبش بیرون می‌آورد و درحالی که آن را در دست بازی می‌دهد به آسمان تاریک و پر ستاره چشم می‌دوزد؛ آسمانِ زیبا! تنها زیبایی که دیگر در این دنیا می‌شود تماشا کرد. با فکر کردن به خاطرات قدیمی و مرور آن‌ها، کم‌کم چشمانش گرم می‌شود و آرام‌آرام به خواب می‌رود.
***
آنی، چشمانش را باز می‌کند. هوا همچنان تاریک است. تا یک ساعت دیگر خورشید طلوع خواهد کرد. اما او بی‌دلیل از خواب نپریده‌بود. صدایی می‌شنود. صدای هجمه‌ی چند ماشین که هرلحظه‌ به محل اتراق آن‌ها نزدیک می‌شود. با پشت دست چشمانش را می‌مالد. نیم‌خیز از جا بلند می‌شود. به اطرافش می‌نگرد. کامران دقیقا کنارش به پهلو خوابیده است. به سرعت زنگ خطری در گوشش او را هوشیار می‌کند. به کامران نزدیک می‌شود و چند بار صدایش می‌کند. اما او بیدار نمی‌شود. عرق سرد پیشانی‌اش را در بر گرفته و پلک‌هایش تکان می‌خورد. به نظر دارد خواب بدی می‌بیند. آنی با ناچاری دستش را به طرفش دراز می‌کند. کمی شانه‌اش را تکان می‌دهد و دوباره صدایش می‌کند. ناگهان کامران چشم باز می‌کند؛ اما در یک حرکت روی آنی خیمه می‌زند و تیزی چاقو را روی گردنش می‌فشرد. آنی جیغ خفیفی می‌کشد. قلب کوچکش به تندی می‌تپد. آب دهانش را فرو می‌دهد و دو دستش را به علامت تسلیم بالا می‌آورد.
- نمی‌خواستم مزاحمت ایجاد کنم.
وقتی کامران به خود می‌آید، با دیدن صورت ترسیده‌ی او، چاقو را به سرعت کنار می‌گذارد.
- آسیبی که ندیدی؟ هنوز صبح نشده. چرا بیدار شدی؟
آنی خود را به سختی جمع و جور می‌کند و کمی خود را از او عقب می‌کشد. دستش را روی گردنش می‌کشد. در اثر بریدگی چاقو، کمی زخمی شده و خون از آن جریان دارد.
- یه صدایی شنیدم. فکر کنم باید بریم.
- درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟
- تو نمی‌شنوی؟ دارن مدام نزدیک‌تر میشن. فکر کنم از آزمایشگاه هستن.
- امکان نداره. ما به اندازه‌ی کافی از اونجا دور شدیم.
کامران کمی با خود می‌اندیشد. سپس دوباره به او رو می‌کند و می‌پرسد:
- مطمئنی؟
- کاملاً.
- پس مهم نیست از آزمایشگاه هستن یا نه. باید قایم بشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران به سرعت از جا می‌جهد. کوله‌ی قدیمی‌اش را برمی‌دارد و وسایل باقی‌‌مانده روی زمین را داخل آن جمع می‌کند. سپس با پاشیدن خاک بر روی هیزم، آخرین روشنایی باقی‌مانده در آن را نیز خاموش می‌کند. دست آنی را می‌گیرد و به طرف گودی که کمی آن‌سوتر از تپه و تخته‌سنگ بزرگ است، می‌روند. آن گودی، تقریباً یک و نیم متر ارتفاع، نیم متر عرض و یک متر طول دارد. با وجود اینکه تقریباً برایشان کوچک بود، اما دور از دسترس هر کسی است که از کنار تپه یا تخته‌سنگ عبور می‌کرد.
آن‌ها منتظر می‌مانند و صبر می‌کنند. با گذشت ده دقیقه، کم‌کم کامران نیز می‌تواند صدای حرکت چند موتورسیکلت و ماشین را متوجه شود. ماشین‌ها و موتورسیکلت‌ها، پس از لحظات کوتاهی به تپه می‌رسند. از کنار تخته‌سنگ می‌گذرند. ماشین‌ها کاملاً مجهز و نظامی هستند. ظاهر افراد داخل ماشین و سوار بر موتورسکلت نیز شبیه به انسان‌های معمولی نیست. همگی آن‌ها لباس مخصوص و یک‌دست مشکیِ کهنه و رنگ و رو رفته‌ای به تن دارند. همگی اسلحه‌های پیشرفته‌ای به دست دارند. کامران آن‌ لباس‌ها و اسلحه‌ها را می‌شناسد. آن‌ها مسلماً از آزمایشگاه بودند.
با رفتن آن‌ها، کامران و آنی هردو نفس راحتی می‌کشند. اما ناگهان، آن افراد دور می‌زنند و مسیرشان را به طرف آن دو تغییر می‌دهند. مستقیماً به طرف آن‌ها حرکت می‌کنند. انگار که متوجه آن دو شده بودند.
کامران با دیدن آن وضعیت شوکه می‌شود. امکان نداشت در آن تاریکی متوجه آن‌ها شده باشند. آنی به طرف او سر برمی‌گرداند:
- حالا چیکار کنیم؟
کامران نیز به او می‌نگرد. چهره‌ی دخترک ترسیده است و بدن لاغرش می‌لرزد. کامران اما نگاهش را به سرعت از او می‌گیرد. نگاهش را به درون گودی می‌دوزد. متوجه چیزی می‌شود. یک دست که از مچ، خاک را شکافته و بیرون زده‌است. دست یک آدمیزاد! انگشت‌هایش هنوز به آرامی تکان می‌خورند. مطمئناً یک وحشی است. شاید صدها وحشی دیگر نیز درون تپه روی یکدگیر انباشته شده بودند. او در این‌باره مطمئن نیست. مطمئن نیست که بتواند نقشه‌ای که در سر دارد را عملی کند. اما تنها راه چاره‌ی ممکن در آن لحظه است. باید شانسش را امتحان کند.
هنگامی که ماشین‌ها رسیدند، مقابل آن‌ها توقف می‌کنند و چراغ ماشین‌ها را به طرف آن‌ها می‌گیرند. چند مرد اسلحه به دست که هرکدام چند برابر کامران‌اند، از ماشین و موتورسیکلت‌هایشان پیاده می‌شوند و سر اسلحه‌هایشان را به طرف آن‌دو، هدف قرار می‌دهند. پس از لحظه‌ای، زنی آراسته که کت و شلوار شیک و مشکی بر تن دارد، از ماشین پیاده می‌شود. او همان دکتر اشلی آیرن. اشلی با لبخند مرموزی که بر لب دارد، مقابل آنها در چند قدمیشان می‌ایستد. رو به کامران با لحن آرامی که توأم با رعب و خطر است می‌گوید:
- آقای دشتی؟ واقعاً ناامید شدم. این کارتون اصلاً درست نبود که نمونه‌ی آزمایشی من رو ازم دزدیدی. به عنوان کسی که در این حیطه کار کرده، انتظار چنین ضربه‌ای رو نداشتم.
کامران سراپای او را برانداز می‌کند. سپس مستقیماً به چشمان آبی او می‌نگرد و با لحنی تهدیدآمیز، شمرده‌شمرده می‌گوید:
- تو به من دروغ گفتی؟
- دروغ؟ متوجه نمیشم.
- نباید هم بشی. آنی یه چیزهایی به من گفت که درست یا غلطش رو فقط شما می‎‌تونی مشخص کنی، دکتر آیرن. دختر من، شبنم، تو اون رو دیدی، نه؟
اشلی سر کج می‌کند و با پوزخند ترسناک میخکوب کننده‌ای به آنی می‌نگرد.
- آنی همچین حرفی زده؟ فکر نمی‌کنم درست باشه... مگه نه، آنی؟
او دو دستش را باز می‌کند و رو به آنی تکرار می‌کند:
- برگرد اینجا. این بیرون هیچی برای تو نیست، عزیزم. جای تو پیش ماست. توی آزمایشگاه.
اما آنی سر تکان می‌دهد و بیشتر پشت کامران قایم می‌شود. اشلی دندان‌قروچه می‌کند با لحن تهدیدآمیزی می‌غرد:
- آنی؟
کامران فریاد می‌زند:
- دروغ دیگه بسه، آیرن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین