- Aug
- 170
- 1,602
- مدالها
- 2
اشلی به راه میافتد و کامران نیز با شک و تردید، درحالی که دست راستش داخل جیب شلوارش است و چاقوی جیبیاش را در مشت گرفته، او را دنبال میکند. آنها راهروی بیمارستان را تا انتها طی میکنند و از پلهها به طبقهی پایین میروند. طبقهی اول را نیز میگذرند و یک طبقهی دیگر به زیرزمین میروند. آنجا به راهروی باریک و طویل، با اندک نوری که از چراغدانهای الکتریکی ساطع میشد، میرسند. چندین دوربین مداربسته از گوشه و کنار راهرو آنها را زیر نظر دارد و با هر حرکتشان، دوربینها نیز آنها را دنبال میکنند. راهرو پر است از درهای فلزی که روی هر کدام به ترتیب شمارههایی نوشته شده است. در نهایت اشلی، اواسط راهرو، مقابل یک درب کشویی_شیشهای میایستد و کامران نیز در چند قدمی او متوقف میشود. اشلی میگوید:
- رسیدیم.
سپس صورتش را مقابل اسکنر کنار درب نگه میدارد و پس از تأیید، علامت گرد و قرمز رنگ بالای درب با صدای ضبط شدهای که به آنها خوشآمد میگفت، باز میشود. او به کامران مینگرد و دستش را به عنوان دعوت کردن، تکان میدهد. کامران کمی در جایش تکان میخورد و میگوید:
- بعد از شما.
اشلی لبخند میزند و سر تکان میدهد. با قدمهایی آرام و مطمئن وارد اتاق میشود. لحظهای پس از او، کامران نیز وارد میشود. اتاق، بسیار بزرگ و با امکانات است. فضایی سفید و سبز دارد و هر دارویی در آن یافت میشود. چندین ت*خت و برانکارد نیز به نظم و ترتیب چیده شده است و سه دوربین مداربسته در گوشههای مختلف اتاق، آنها را رصد میکند.
- بیا اینجا بشین. باید وسایل مورد نیاز رو آماده کنم.
کامران روی اولین ت*خت در دسترسش مینشیند. اشلی به سرعت تمام وسایل را روی یک سینی فلزی میچیند و به طرف او میآید. مقابل او روی صندلی چوبی مینشیند و وسایل را روی میز کنارشان میگذارد. میخواهد دستکش پزشکی را در دست کند که با صدای کامران توقف میکند.
- نمیخواد کاری کنی. خودم به زخمم رسیدگی میکنم.
دستش را دراز میکند که دستکشها را از او بگیرد؛ اما اشلی دستکشها را عقب میکشد.
- شما همیشه انقدر نسبت به آدمها بیاعتماد هستی؟
- من نسبت به زنها بیاعتمادم. حالا، میشه لطفاً؟
اشلی دستکش را داخل دست او میگذارد و خود کمی عقب میکشد. در همان حین که کامران دستکش را میپوشد و آستین چپ پیراهنش را با قیچی پاره میکند، اشلی مشغول تماشای اوست.
- تا حالا کسی بهت گفته چقد کلهشقی؟ البته من از این مدل مردها خوشم میاد؛ مردهای شجاع، بیپروا و گستاخ.
کامران هیچ واکنشی به حرفهای او نشان نمیدهد. اشلی میخندد و ادامه میدهد:
- اشکال نداره. از مردهای ساکت هم خوشم میاد. خوب، چطور زخمی شدی؟ یکی از اون بینامها بهت آسیب زده؟ یا چی؟
- منظورت رو از بینام نمیفهمم.
- همون موجوداتِ درنده که شبیه آدم هستن. زیاد نمیرم بیرون از بیمارستان. فقط چندتاشون رو از دوربین مدابستههایی که بیرون بیمارستان نصب شده دیدم. انگار کل دنیا رو گرفتن. فکر کنم هرکس جور متفاوتی اونها رو صدا میزنه. تو چی صداشون میزنی؟
- اهمیتی نداره. به هرحال مردن. مسلماً برای خودشون هم اهمیتی نداره دیگران چی صداشون کنن.
- کاملاً درسته. خوب؟ نگفتی چطور زخمی شدی؟
- تصادف کردم... راضی شدی؟
اشلی میخندد و دیگر حرف نمیزند. وقتی که کار کامران تمام شد و بازویش را پانسمان کرد، دستکش را از دستش درمیآورد و از جایش بلند میشود. اشلی میپرسد:
- دنبال چی میگردی، آقای دشتی؟ ظاهرت نشون نمیده اما رفتارت بهم میگه که از درون گم شدی.
- من گم نشدم. فقط دنبال گمشدهم میگردم.
- گمشدهت؟ کی رو گم کردی؟
- تو زن مرموزی هستی دکتر آیرن. نمیشه بهت اعتماد کرد.
- نگران چی هستی؟ من فقط میخوام کمکت کنم. تا الان هم همین کار رو کردم. خودت هم دیدی که.
- رسیدیم.
سپس صورتش را مقابل اسکنر کنار درب نگه میدارد و پس از تأیید، علامت گرد و قرمز رنگ بالای درب با صدای ضبط شدهای که به آنها خوشآمد میگفت، باز میشود. او به کامران مینگرد و دستش را به عنوان دعوت کردن، تکان میدهد. کامران کمی در جایش تکان میخورد و میگوید:
- بعد از شما.
اشلی لبخند میزند و سر تکان میدهد. با قدمهایی آرام و مطمئن وارد اتاق میشود. لحظهای پس از او، کامران نیز وارد میشود. اتاق، بسیار بزرگ و با امکانات است. فضایی سفید و سبز دارد و هر دارویی در آن یافت میشود. چندین ت*خت و برانکارد نیز به نظم و ترتیب چیده شده است و سه دوربین مداربسته در گوشههای مختلف اتاق، آنها را رصد میکند.
- بیا اینجا بشین. باید وسایل مورد نیاز رو آماده کنم.
کامران روی اولین ت*خت در دسترسش مینشیند. اشلی به سرعت تمام وسایل را روی یک سینی فلزی میچیند و به طرف او میآید. مقابل او روی صندلی چوبی مینشیند و وسایل را روی میز کنارشان میگذارد. میخواهد دستکش پزشکی را در دست کند که با صدای کامران توقف میکند.
- نمیخواد کاری کنی. خودم به زخمم رسیدگی میکنم.
دستش را دراز میکند که دستکشها را از او بگیرد؛ اما اشلی دستکشها را عقب میکشد.
- شما همیشه انقدر نسبت به آدمها بیاعتماد هستی؟
- من نسبت به زنها بیاعتمادم. حالا، میشه لطفاً؟
اشلی دستکش را داخل دست او میگذارد و خود کمی عقب میکشد. در همان حین که کامران دستکش را میپوشد و آستین چپ پیراهنش را با قیچی پاره میکند، اشلی مشغول تماشای اوست.
- تا حالا کسی بهت گفته چقد کلهشقی؟ البته من از این مدل مردها خوشم میاد؛ مردهای شجاع، بیپروا و گستاخ.
کامران هیچ واکنشی به حرفهای او نشان نمیدهد. اشلی میخندد و ادامه میدهد:
- اشکال نداره. از مردهای ساکت هم خوشم میاد. خوب، چطور زخمی شدی؟ یکی از اون بینامها بهت آسیب زده؟ یا چی؟
- منظورت رو از بینام نمیفهمم.
- همون موجوداتِ درنده که شبیه آدم هستن. زیاد نمیرم بیرون از بیمارستان. فقط چندتاشون رو از دوربین مدابستههایی که بیرون بیمارستان نصب شده دیدم. انگار کل دنیا رو گرفتن. فکر کنم هرکس جور متفاوتی اونها رو صدا میزنه. تو چی صداشون میزنی؟
- اهمیتی نداره. به هرحال مردن. مسلماً برای خودشون هم اهمیتی نداره دیگران چی صداشون کنن.
- کاملاً درسته. خوب؟ نگفتی چطور زخمی شدی؟
- تصادف کردم... راضی شدی؟
اشلی میخندد و دیگر حرف نمیزند. وقتی که کار کامران تمام شد و بازویش را پانسمان کرد، دستکش را از دستش درمیآورد و از جایش بلند میشود. اشلی میپرسد:
- دنبال چی میگردی، آقای دشتی؟ ظاهرت نشون نمیده اما رفتارت بهم میگه که از درون گم شدی.
- من گم نشدم. فقط دنبال گمشدهم میگردم.
- گمشدهت؟ کی رو گم کردی؟
- تو زن مرموزی هستی دکتر آیرن. نمیشه بهت اعتماد کرد.
- نگران چی هستی؟ من فقط میخوام کمکت کنم. تا الان هم همین کار رو کردم. خودت هم دیدی که.
آخرین ویرایش: