جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,535 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
بسمه تعالی
Negar_۲۰۲۳۱۲۳۱_۱۲۱۰۲۲.png
رمان: ملعبه (بازیچه مرگ) جلد اول
به قلم: مهسا فرهادی
ژانرهای اصلی: معمایی، فانتزی
ویراستار: @آریادخت
کپیست: @AsAl°

عضو گپ S.O.W(1۰)
خلاصه
دخترکی بازیچه‌‌ که در هیاهوی تاریکی کندو برای زنده ماندن دست و پا می‌زند. یک مکان مملو از وحشت که جمعیتی را درون خود محبوس نگاه داشته؛ آیا راز بزرگی در میان است؟ ناجی سنگینی نگاه‌های آشنایی را در همین حوالی حس کرده است، رد پای نامرئی مرگ را سایه به سایه می‌بیند و درست در لحظات شروع وهم خسوف اتفاق خواهد افتاد.​

خوشحال میشم نظراتتون رو باهام درمیون بزارین 🌷
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1694685495600 (1).png
●بسم تعالی●

نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
‹قوانین تایپ رمان›
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
‹پرسش و پاسخ تایپ رمان›
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
‹درخواست جلد›
میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
‹در خواست منقد همراه›
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

‹درخواست نقد شورا ›
و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
‹درخواست تگ›
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
‹اعلام پایان رمان›
با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
مقدمه
یک خواب، یک کابوس، شاید حتی یک رویا؛ اما حقیقی و ملموس. حقیقت ادراک مرگ در فراسوی حقایق یا فروغی بدون دروغ از دل سیاهیِ قیرگون ماهیت آن مکان.
و گاهی از ابتدا تا انتهای داستان را از نظر می‌گذراند و تنها یک چیز درک می‌کند... .
یک بازی که در سراسرش سایه‌ی مرگ همراهیش می‌کند و او آهسته تغییر می‌کند، تغییری آرام که وجودش را از خود قبلی پاک کرده و دوباره متولدش می‌کند.

***
با شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌هایی که با صدای قیژقیژ کردن‌های دستگاه در هم آمیخته شده چشم می‌گشایم. گرمای اتاقک درون بدنم رسوخ کرده و دانه‌های عرق از روی پیشانی‌ام پایین می‌چکد، بر روی گردنم پر از قطره‌های ریز و درشت عرق است. سردرگمی و کلافگی مغزم را روبه انفجار می‌برد و مدام از خودم می‌پرسم این اتاقک تاریک کجاست؟ چرا چیزی به خاطر نمی‌آورم؟ گویی که به تازگی متولد شدم، من چه کسی هستم؟ قلبم محکم به دیواره‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و شقیقه‌هایم نبض دارند.
سوالات مبهم ذهنم را به تشویش کشیده‌اند و حس می‌کنم با یک تلنگر از این همه فشار منفجر خواهم شد.
حس حرکت دارم، شبیه به حرکت آسانسور که با سرعت به سمت بالا حرکت می‌کند. گاهی نور از درز کوچک روی بدنه‌ی اتاقک با سرعت از پایین به بالا حرکت می‌کند و در آخر باز تاریکی محض حکم‌فرما می‌شود.
درون خلأ و تاریکی چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم با آرامش نفس‌های مقطع و ضربان قلبم را نرمال کنم.
نمی‌دانم چقدر؛ اما زمان زیادی گذشته و من هنوز وسط این همه تاریکی نشسته‌ام، احساسات مختلف مثل ترس و هیجان و سردرگمی دورتادورم را احاطه نموده است.
دستم را بر روی قلبم می‌گذارم به امید اینکه شاید کمی از کوبش بی‌امانش کم کنم و درست در همین لحظه‌ اتاقک با تکان شدیدی از حرکت ایستاد.
صدای آسانسور قطع شد و در آن سکوت تنها صدای نفس‌های من فضای اتاقک را پر کرده بود.
چند دقیقه گذشت و بعد صدای قیژ دستگاهی بلند شد.
با ترس به اطرافم نگاه کردم، نور با شدت از سقف به داخل اتاقک تابید و چشم‌هایم از شدت نور جمع شد.
به سقف سیاه رنگ اتاقک نگاه کردم که آرام‌آرام به شکل دایره باز میشد.
چند ثانیه طول کشید تا بتوانم بیرون اتاقک را درست ببینم.
تلألو خورشید را بر روی شانه‌های عریانم حس می‌کردم. دستم را بالا آوردم تا از تابش مستقیم آن به چشم‌هایم جلوگیری کنم و فضای بالای درب اتاقک را بهتر ببینم.
به تازگی نفس‌ و تپش‌های قلبم کمی نرمال شده بود که صدای شخصی را شنیدم؛ اما نفهمیدم او چه گفت. دقیقاً بالای سقف اتاقک چندین نفر ایستاده بودند و من فقط با یک حالت گنگ نگاهشان می‌کردم، کمی دقت کردم تا بتوانم صورت همه را ببینم. فکر می‌کردم شاید با دیدن آن مردم دلیل این بلاتکلیفی را بفهمم.
باز همان صدا تکرار شد و دست مردانه‌ای به سمتم دراز شد و گفت:
‌- با توام بیا بیرون تا در بسته نشده.
هنوز درست حرفش را درک نکرده بودم، با دستپاچگی و تردید دستم را درون دستش گذاشتم‌ و پسر به طور ناگهانی و غیر منتظره من را بالا کشید.
به محض اینکه از اتاقک خارج شدم صدایی شبیه کشیده شدن تیغه‌های دو چاقو بر روی هم ، درون گوشم پیچید و دایره‌ی آهنی با شدت بسته شد، شاید اگر کمی دیرتر بالا می‌آمدم الان بدنم از وسط به دو نیم تقسیم شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
چشم‌هایم از تعجب گرد شده بود و از اتفاق چند ثانیه‌ی قبل در شوک به سر می‌بردم. دورتادورم پر از دختر و پسرهای جوانی بود که تمامشان به من نگاه می‌کردند و صدای همهمه درون مغزم اًکو میشد.
سنگینی نگاه‌ها به قدری زیاد بود که دلم می‌خواست جیغ بزنم و از آن محل بگریزم؛ اما حلقه‌ی جمعیت که اطرافم تشکیل شده بود اجازه‌ی این کار به من نمی‌داد.
سردرگمی، خجالت، ترس و هزاران احساسات مختلف وجودم را به آغوش کشیده بود. فشار زیادی را بر روی خود حس می‌کردم و دیدن آن همه آدم ناآشنا بیشتر سردرگمم می‌کرد.
صدای همان شخص که من را بالا کشید در گوشم پیچید و مرا از آن همه تشویش رها ساخت:
‌- حالت خوبه؟ چیزی یادت میاد؟
اخم‌هایم را درهم کشیدم و سوالی در ذهنم شکل گرفت، (او از کجا می‌داند باید چیزی را به خاطر بیاورم؟)
بی احساس فقط نگاهش کردم و جوابی برای سؤالش نداشتم.
با شنیدن صدای زنانه‌ای نظرم به دختری که موهای مشکی رنگش را بافت آفریقایی‌ زده بود جلب شد. دختر نزدیک شد و در حالی که تبر درون دستش را تاب می‌داد گفت:
‌- سوال نپرس ادوارد فکر کنم لاله.
جمعیت با شنیدن حرف دختر خندیدند و اخم من غلیظ‌تر شد. ادوارد تبسمی بر لب‌های باریکش نشاند و گفت:
‌- چرت نگو لوسی، دورشو خلوت کنین فکر کنم ترسیده.
چشم از لوسی گرفتم و نگاهم را به چشم‌های ادوارد دوختم؛ اما صدای لوسی دوباره بر مغزم خش انداخت:
‌- وای ادوارد بس کن یه اسباب بازی جدید پیدا کردم سعی نکن جلومو بگیری.
دختر دیگری که موهای بور و قد بلندی داشت دستش را درون جیب شلوار مشکی رنگش گذاشت و گفت:
‌- هی لوسی، سر به سرش نزار، کینگ خوشش نمیاد گفته باشم.
لوسی پوزخند زد و برو بابایی نثار دختر کرد. بی‌توجه به او قدمی به سمتم برداشت و دستش را بالا آورد تا بر روی صورتم بگذارد. درک رفتار‌هایش برایم سخت بود و تا خواستم عکس‌العملی به حرکت لوسی نشان بدهم صدای مردانه‌ای در فضا پیچید و جمعیت پیش رویم شکافته شد.
‌- اینجا چه خبره؟
حواس تمام جمعیت به شخصی که از میان جمعیت شکافته شده پیش می‌آمد جلب بود و من نیز نگاهم بر روی شخص مورد نظر قفل شد؛ تا اینکه درست رو‌به‌روی من ایستاد و خطاب به لوسی گفت:
‌- بکش کنار.
لوسی با شنیدن صدای مرد به سرعت دستش را پایین انداخت و چند قدم به عقب برداشت و من از جذبه‌ی نگاهش در خود فرو رفتم. اصلاً توان درک این موقعیت عجیب و غریب را نداشتم.
مرد نگاه سربی تیره رنگش را سر تا پایم چرخاند و ابروهای پیوسته‌اش را درهم کشید. در نگاه اول رد زخم قدیمی که بر روی صورتش نقش بسته بود دلهره بر جانم انداخت.
دستش را بالا آورد و من با ترس قدمی به عقب برداشتم.
مرد اخمش را غلیظ‌تر از پیش کرد و بازوی نحیفم را درون مشت محکمش فشرد و گفت:
‌- زیاد دووم نمیاره پس وقتتونو واسش هدر ندین و برگردین سر کارهاتون، دو روز دیگه خسوف شروع میشه.
با حرف مرد جمعیت به سرعت متفرق شدند و من همانجا بر روی زمین میخ شدم.
منظورش چه بود؟ سوال‌های ذهنم از قبل هم بیشتر شد و این‌بار بغض به گلویم فشار آورد.
لبم را به دندان کشیدم و قطره‌ای از چشمم پایین چکید. در ذهنم با خود گفتم:
‌- یعنی چی که زیاد دووم نمیاره؟ منظورش این بود که قراره، ب... بمیرم؟!
تاپ سفیدم را از روی سی*ن*ه چنگ زدم و از ترس خود را در آغوش کشیدم.
نگاهم را به چمن زیر پایم دوختم و اطرافم را نگاه کردم. فضای وسیعی پوشیده از چمن بود، دور تا دور فضا اتاقک‌های کوچک با فاصله‌ی کم از هم بنا شده بود و حقله‌ی بزرگی را تشکیل داده بود. با اندوه چشم از اتاقک‌ها گرفتم. قطرات بعدی شروع به چکیدن از چشمم کردند که ناگهان دستی نوازش‌وار بر روی موهایم کشیده شد و صدای ادوارد در گوشم پیچید:
‌- نگران نباش، می‌دونم که سردرگمی و ترسیدی.
اشکم را با پشت دستم پاک کردم و گفتم:
‌- اینجا، کجاست؟
ادوارد لبخند زد و گفت:
‌- آها، بالاخره حرف زدی. کم‌کم داشتم فکر می‌کردم حرف لوسی درسته.
از آرامش درون وجود مرد ادوارد نامی که از بدو ورودم به این جهان مرموز پشتیبانم بوده لبخندی بر روی لب‌هایم شکل گرفت و گفتم:
‌- م، من اصلا نمی‌دونم... .
هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که ادوارد دستش را بالا آورد و گفت:
‌- برات توضیح میدم، می‌دونم چه سوالایی داری. اینکه کی هستی، اینجا کجاست و هزارتا سوال دیگه؛ اما قبلش... .
دستم را گرفت، نگاهش را به بازویم دوخت و گفت:
‌- خب شماره‌ی ۲۹۹ دنبالم بیا.
موشکافانه اول به چشم‌های ادوارد و بعد به بازویم نگاه کردم که خالکوبی سیاه رنگی از عدد ۲۹۹ رویش نقش بسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
دستم را کشید و با هم به سمت یکی از اتاقک‌ها رفتیم. روبه‌روی یکی از اتاقک‌ها ایستاد و گفت:
‌- این‌جا برای شماره‌ی ۲۹۹ آماده شده. برو تو استراحت کن، کمی از سوالات ذهنت هم با این کار برطرف میشه.
سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان دادم و ادوارد دستش را درون جیب شلوار جینش گذاشت و شروع به رفتن کرد.
از پشت سر به قامت بلندش نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. نفسم را با صدا آزاد کردم و اتاقک سفید رنگ را از نظر گذراندم.
دو پنجره نمای اتاقک را تشکیل داده بودند و بالای درب فلزی‌اش عدد ۲۹۹ حکاکی شده بود. یک دایره‌ی شیشه‌ای بر آمده و مشکی رنگ شبیه به لنز دوربین نیز بر روی سردر خودنمایی می‌کرد.
زیرپایم سنگ مستطیل شکلی از میان چمن‌ها بیرون زده بود که به نظر می‌رسید کلید ورود به اتاق باشد.
پایم را بالا آوردم و روی تخته سنگ ایستادم که با این‌ کار سنگ چند سانتی‌متر پایین رفت، ثانیه‌هایی بلاتکلیف ایستاده بودم که ناگهان از درون دایره‌ی سیاه رنگ نور قرمزی سرتاپایم را اسکن کرد و تصویر صورتم با نور در بالای اتاقک نقش بست. متعاقب اسکنی که صورت گرفت صدای ضبط شده‌ی زنانه‌ای نیز در کل محیط پخش شد.
نگاهم را به افراد حاضر در محل دوختم که با بی‌‌تفاوتی از دور به من چشم دوخته بودند.
صدای ضبط شده در حال معرفی من به خودم بود که در نظرم بسیار غریب و شاید هم کمی ترسناک می‌آمد:
‌- ورودی شماره‌ی ۲۹۹ سلام، اینجا کندو است و تو آخرین شخص ورودی هستی.
صدا هنوز در حال پخش بود و من در حالی که تمام حواسم را به صدای در حال پخش داده بودم جمعیت را می‌نگریستم که کم‌کم نظرشان جلب میشد و به سمت من پیش می‌آمدند.
چشم از آن‌ها گرفتم و باز حواسم را به صدا جلب کردم.
‌- نام تو ملیسا است و برای رهایی از کندو باید از تبحر خاص خود که هوش بسیارت است استفاده کنی. تنها تو توانایی گشایش درب خروج از کندو را دارا هستی، به زودی سیصدمین فرستاده وارد کندو خواهد شد و خسوف نهایی بعد از ورود آخرین شماره رخ خواهد داد. زنده باد آفریننده‌ی کندو.
تصویر به سرعت بسته شد و نور به داخل لنز بازگشت، مردمی که اطراف اتاقک جمع شده بودند ناگهان شروع به همهمه کردند و همزمان با هم سخن می‌گفتند. سردرگمی‌هایم کمتر از قبل نبود که هیچ، حتی شاید بیشتر هم شده بود.
حال سوالات به شکل متفاوت‌تری در ذهنم نقش می‌بست و به شکل مداوم تغییر می‌کرد. مهم‌ترین سوالم این بود که چه کسی و به چه دلیل ما را در این کندو گرفتار کرده است؟!
به سمت جمعیت چرخیدم و درست پشت سرم با فاصله‌ی کم از خود همان مرد را دیدم، همان مردی که دیگران کینگ صدایش می‌کردند و زخم قدیمی روی صورتش دلهره بر جانم می‌انداخت.
کینگ دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد و جمعیت با دستور او دست از حرف زدن کشیدند.
کینگ پیش آمد و همان‌طور که چشمش خیره بر چشمان من بود گفت:
‌- گمون می‌کردم نفر سیصد آخرین شخص باشه.
ادوارد که تا کنون با فاصله‌ی کم از ما ایستاده بود پیش آمد و گفت:
‌- آره خوب هممون همین فکر رو می‌کردیم. دستور چیه؟
کینگ نگاهش را سرتاپایم چرخاند و گفت:
‌- دو تا نگهبان بزار کنارش تا در طول خسوف مراقبش باشن، مثل این‌که کلید خروجمون افتاده دست این بچه.
ادوار چشمی گفت و کینگ با همان نگاه پر‌جذبه چشم از من گرفت و کلتی که از ابتدا درون دستش گرفته بود را بین دو دستش جابجا کرد و از ما دور شد.
با رفتن کینگ افراد حاضر هم کم‌کم متفرق شدند و باز من و ادوارد کنار هم باقی ماندیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
ادوارد لبخندی به رویم پاشید و گفت:
‌- آدم مهمی بودیا ناقلا.
گیج‌تر از پیش نگاهش کردم و او ادامه داد:
‌- چرا شبیه این خنگا نگاه می‌کنی؟ هنوز نفهمیدی جریان چیه؟ خب میگم برات.
چهره‌اش متمرکز‌تر از قبل شد و ادامه داد:
‌- تو کلید خروج از اینجا هستی.
با کلافگی چشم‌هایم را روی هم فشردم، یک دستم را به کمر زدم و با دست دیگر موهایم را بالای سرم جمع کردم و گفتم:
‌- اونو فهمیدم، فقط خیلی گیجم و هزار تا فکر تو سرمه اصلاً... چرا کسی باید ما رو بندازه‌ توی این کندو؟ چرا ما باید راه خروج از اینجا رو پیدا کنیم؟ اگه... اگه یه آدم روانی بخواد هممونو بکشه چیکار کنیم؟! وای من... .
ادوارد خنده‌ی کوتاهی کرد، همان دستم که بر روی کمر گذاشته بودم را درون دستش گرفت و فشار آرامی به آن وارد کرد. با لحن آرامش بخشی گفت:
‌- هی، هی، هی، آروم باش دختر جون، آروم. ببین خوشگل خانوم این‌ها چیز‌هاییه که ما هم خبر نداریم و تنها هدفمون خروج از اینجاست. تکلیف بعد این فعلاً مشخص نیست. سعی کن ذهنت رو جمع و جور کنی و برای خسوف آماده بشی، پس آروم باش و برو استراحت کن، بعداً حرف می‌زنیم.
لبخند آخر را زد، پشت به من کرد و هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که سوال آخرم را پرسیدم:
‌- چرا از یه ماه گرفتگی ساده انقدر می‌ترسین؟ اون یارو کینگ چرا گفت باید در حین خسوف مواظب من باشین؟
ادوارد ایستاد و در حالی که نیمرخش به سمت من بود گفت:
‌- این خسوف یه خسوف معمولی نیست، استراحت کن قراره روز‌های سختی رو بگذرونی.
با این حرف ادوارد دلهره‌ای عجیب در دلم پیچید و با حسی ترسناک وارد اتاقک شدم.
نظری به اطرافم انداختم، اتاقکی تماماً سفید که به طور تقریبی سی متر داشت.
یک تخت تک‌ نفره‌ی ساده‌ و رگال کوچکی از لبا‌س‌هایی که درست سایز من بود در گوشه‌ی چپ اتاق خودنمایی می‌کرد. در گوشه‌ی راست اتاق نیز اتاقک کوچکی از جنس آینه و شیشه قرار داشت که حمام و دستشویی را به خود اختصاص داده بود.
سرم را با تاسف به این وضعیت تکان دادم و خودم را روی تخت رها ساختم.
سوالات بدون جواب در حال سوراخ کردن مغزم بودند، گویی معمایی بزرگ درون خلأ ذهنم بود که می‌خواستم هرچه سریع‌تر آن را حل کنم.
تصمیم گرفتم قبل از هر کاری کمی به خود استراحت بدهم تا با تشویش کم‌تری به جواب برسم‌.
چشم‌هایم را بر روی هم گذاشتم و بعد از کمی این پهلو آن پهلو شدن خواب چشمانم را ربود.
این منم، فقط من هستم، تنهای تنها، درون تاریکی می‌دوم تا به مقصدی نامعلوم برسم. نفس‌نفس می‌زنم و خستگی و درد درون بدنم می‌پیچد؛ اما به دویدن ادامه می‌دهم تا اینکه... .
تا اینکه ناگهان زیر پایم سست می‌شود و با فریاد از پرتگاهی تاریک سقوط می‌کنم.
با صدای فریاد خودم از خواب می‌پرم و بدن دردمندم را روی زمین سفید رنگ می‌یابم.
با درد دستم را بر روی کمرم گذاشته و با کمک تخت از جا بر می‌خیزم.
صدای غرغر کردن‌هایم در اتاق می‌پیچد. در میان تمام غر زدن‌ها به سمت رگال می‌روم، بدون هیچ حساسیتی یک دست لباس و حوله سفیدی که در گوشه‌ی رگال آویزان است را برداشته و به سمت اتاقک شیشه‌ای حرکت می‌کنم.
دستم را بر روی دستگیره‌ی درب اتاقک می‌‌گذارم؛ اما درست قبل از فشردن آن حواسم جلب انعکاس تصویر خودم بر روی درب آینه‌ای می‌شود.
بیشتر دقت می‌کنم تا شاید بتوانم سرنخی از گذشته‌ای که در خاطرم نیست بیابم.
درون آینه دختری نحیف با تاپ سفید و شلوار مشکی رنگ می‌بینم، آن مرد حق داشت بگوید زیاد دوام نخواهم آورد.
متاسف شده و باز نگاه می‌کنم، دخترک درون آینه چشمانی به روشنایی آسمان دارد و صورت ظریفش در قاب موهای نسبتا کوتاه و طلایی‌ رنگش، رنگ پریده به نظر می‌رسد.
آه بلندم درون اتاقک می‌پیچد و بدون یافتن یک نشانی از گذشته‌ی این غریبه‌ی درون آینه، وارد حمام می‌شوم.
آب گرم است و دردی که درون بدنم رسوخ نموده را با خود می‌شوید. ربع ساعتی گذشته است، با خود فکر می‌کنم باید با کسی سخن بگویم و کمی بیشتر از این محل اطلاعات به‌ دست بیاورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
موهایم را خشک می‌کنم و بعد از پوشیدن پیرهن چرم مشکی رنگ با شلوار هم جنسش از اتاق خارج می‌شوم.
به سمت جمعیت پا تند کرده و همزمان نگاهم را دور‌تادور کندو می‌چرخانم.
اتاقک‌ها دایره‌ی بزرگی را تشکیل داده‌اند و درست در مرکز دایره درب خروج از آن آسانسور مخوف قرار دارد.
از بین جمعیت ادوارد را یافته و صدایش می‌زنم، با صدای من نظرش جلب شده و به محض چشم در چشم شدن با هم لبخند عریضی می‌زند.
دست از بستن طناب به دور میخ چوبی بیرون شده از خاک کشیده و با دو خود را به من می‌رساند.
اینک روبه‌رویم ایستاده است و چشمک جذابی می‌زند‌.
لب‌هایش را از هم باز کرد و گفت:
‌- خوب استراحت کردی؟
سرم را به نشانه بله تکان می‌دهم که دروغ بودنش از نظر خودم حتمی‌ است.
‌- می‌خواستم باهات حرف بزنم، یک سری سوال دارم که خوب راستش می‌دونم، فقط یکی از شماها جوابشونو دارین.
ادوارد دو دستش را درون جیب شلوارش برد و گفت:
‌- حله دلبر کوچولو بپرس.
لبخندی به پهنای صورت می‌زنم و نگاهم را اطراف کندو می‌چرخانم.
‌- می‌خوام درباره‌ی کندو بدونم، می‌خوام بدونم چرا چیزی یادم نمیاد و هزار تا سوال دیگه.
ادوار سرش را تکان داده و می‌گوید:
‌- دنبالم بیا.
پشت سر ادوارد که به سمت یکی از اتاقک‌ها می‌رفت به راه افتادم و صدایش در گوشم پیچید:
‌- ما هم نمی‌دونیم اینجا کجاست؛ اما می‌دونیم چه چیزی باعث فراموشی اعضا شده.
همین‌طور که به سمت اتاقک پیش می‌رفتیم گردنش را خم کرد، جای زخم کوچکی شبیه به نیش زنبور را نشانم داد و گفت:
‌- این زخم رو هممون داریم، یه واکسن خیلی قویه که باعث فراموشی افراد میشه و بدتر از همه این که نمی‌دونیم اثرش تا چه زمانی باقی می‌مونه.
دیگر نزدیک اتاقک مورد نظر ادوارد بودیم پس قدم‌هایمان را کوچک‌تر از پیش کردیم. چشمم را ریز کردم و پرسیدم:
‌- خب اینم نمی‌دونین اولین نفری که وارد کندو شده چند وقت که اینجاست؟
ادوارد رو‌به‌روی اتاقکی که بزرگ‌تر از بقیه بود ایستاد و گفت:
‌- کینگ اولین فرستاده‌ی کندو محسوب میشه که به طور حدودی چهار ساله اینجا حبس شده.
روی تخته سنگی که از خاک بیرون زده بود نشست و من را نیز دعوت به نشستن کرد و گفت:
‌- شخص دوم اسمش فرانک و درست شبیه به کینگ جدی و مسئولیت‌پذیر، فرانک بعد از چند ماه وارد کندو شد؛ تا زمان ورود فرانک کینگ تنها در کندو برای زنده موندن می‌جنگید.
ابرو‌‌هایم را بالا دادم و چشمانم بر دهان ادوارد قفل شده بود. ادوارد ادامه داد:
‌- در اولین خسوف کینگ و فرانک تنها با فلوگرس‌ها مقابله کردن، فکر می‌کنم متوجه شدی جای زخمی که از روی ابرو تا گونه‌ی کینگ هست چقدر عمیقه.
سرم را تکان داده و می‌گویم:
‌- آره متوجه شدم؛ قیافشو خیلی ترسناک کرده مال اولین خسوفه؟
ادوارد پاهایش را دراز کرد و گفت:
‌- آره فلوگرس‌ها این بلا رو سرش آوردن؛ اما الان هممون با آموز‌های کینگ می‌تونیم تا حدودی باهاشون مقابله کنیم، حداقلش این که کمتر کشته بدیم.
استرسی مشهود در حرکاتم پدید آمد و گفتم:
‌- ای... این فلوگرس‌ها که میگی دقیقا چه جونور‌‌هایی هستن؟
ادوارد که مشخص بود از سوالات بی‌‌حد و مرز من خسته شده است پوف بلندی کشید و گفت:
‌- موجودات خیلی وحشی و خطرناک، بهتر سعی نکنی بفهمی چی هستن؛ چون... چون خیلی عاقبت خوشی نداره.
از جایش برخواست و چهره‌‌ای جدی صورتش را آذین بخشید‌. مثل چند بار قبل دستانش را درون جیب شلوارش قرار داد و گفت:
‌- مثل کابوسه، وقتی خسوف شروع شد در مرکز دایره بمون و سعی کن از ترس سکته نکنی.
از حرفش ضربان قلبم بالا رفت و لرزش غریبی بندبند وجودم را دربرگرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
حرفش را زد و با همان ژست همیشگی چند قدم از من دور شد، هنوز فاصله‌ی زیادی را طی ننموده بود که نظرم به سردر اتاقکی که رو‌ به رویش نشسته بودیم جلب شد.
عدد سیصد بر روی سردرش حکاکی شده بود و درست در سمت چپش اتاقک من قرار داشت. با خود فکر کردم اگر به ترتیب شماره‌ها را بشماریم عدد کنار سیصد باید سیصدویک باشد اما اتاقک کناری عدد یک را نشان می‌داد.
این یعنی اتاقک سیصد آخرین اتاقک کندو بود، پس چرا من را آخرین نفر معرفی کرده بودند؟ این برایم بسیار عجیب بود.
چیز دیگری که راجع به اتاقک سیصد نظرم را جلب کرده بود ابعاد بزرگش نسبت به اتاقک‌های دیگری بود.
از جایم برخاستم، مشتاق بودم بدانم فضای پشت اتاقک‌ها چه شکلی است.
آرام‌آرام و با طمأنینه از کنار اتاقک‌هایی که با فاصله‌ی کم از هم بنا شده بودند گذشتم و درست بعد از خروج از راه‌روی باریکی که فاصله‌ی میان اتاقک سیصد و اتاقک شماره‌ی یک تشکیل داده بود، وارد جنگلی انبوه شدم.
روی زمین و تخته سنگ‌ها پوشیده از خزه بود و گیاهان مختلف زمین را سبز کرده بود. چند قدم به جلو برداشتم. بوته‌ی گل‌های نیلوفر سرتاسر زمین را پوشانده بود. انگشت اشاره‌ام را بر روی گلبرگ یکی از نیلوفر‌های زرد رنگ کشیدم. عطر نیلوفر‌ها با بوی خزه‌ی مرطوب ادغام گشته بود، برای دقایقی تمام اتفاقات را از خاطر برده بودم.
قدم به قدم پیش می‌رفتم و دستم را نوازش‌وار بر روی گلبرگ‌های نرم می‌کشیدم که ناگهان صدایی از پشت سرم بلند شد و با ترس به عقب برگشتم:
‌- ببین کی این‌جاست... .
پشت سرم لوسی همراه با دو دختر دیگر ایستاده بودند و چشمانی که تمسخر از آن‌ها می‌بارید من را نگاه می‌کردند.
سر تا پایش را از نظر گذراندم و با اعتماد به نفس گفتم:
‌- تو، مشکلت چیه؟
لوسی با غمزه پیش آمد و انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ام گذاشت و گفت:
‌- خیلی شانس آوردی لاغر مردنی، قرار بود حسابی اذیتت کنم.
با حرف لوسی صدای پوزخند دو دختر دیگر به گوشم رسید؛ اما من تمام حواسم به دست لوسی و آن دستکش‌های نیم‌انگشتی مشکی رنگش بود که روی چانه و گردنم حرکتش می‌داد.
دستم را بالا آوردم و با غضب دست لوسی را پس زدم. لوسی خنده‌ی یک‌طرفه‌ای بر صورتش نشست و گفت:
‌- اوه اوه چه وحشی شدی.
چشم‌های مشکی رنگ کشیده‌اش را به من دوخت، چشمک پر معنایی زد و با یک حرکت به سمت پایین خم شد. از حرکت ناگهانی‌اش ترسیدم و قدمی به عقب برداشتم که باعث پوزخندش شد.
چاقوی ضامن‌داری از کنار پوتین‌اش خارج کرد و به سمتم گرفت و گفت:
‌- از اونجایی که تو کلید خروجی و من دلم نمی‌خواد تا آخر عمرم اینجا بمونم، بیخودی تو این جاهای خطرناک نچرخ و اگر هم دیدی احیاناً کسی یا چیزی می‌خواد بکشتت، عین ماست وانستا و این چاقو رو بکن تو قلبش.
ناخودآگاه یک تای آبرویم بالا رفت و با تردید چاقو را از دست لوسی گرفتم.
دستش را به کمرش زد و من نظرم به شلوار خاکی رنگ جذبش جلب شد که چندین جیب بزرگ و کوچک بر رویش دوخته شده بود.
صدایش در فضا پخش شد و خطاب به دو دختر دیگر گفت:
‌- بریم.
و هر سه به سمت داخل جنگل به راه افتادند. از پشت به هر سه دختر نگاه کردم و نظرم به کمان بزرگی جلب شد که لوسی به پشتش بسته بود. ابرو‌هایم را بالا دادم و سعی کردم توجهی به بازوان محکم و عضلات بیرون زده‌اش نکنم.
شخصیت لوسی برایم عجیب بود و ناخودآگاه او را با خود مقایسه می‌کردم، حقیقتاً نمی‌دانستم باید چه حسی به او داشته باشم.
در حال دور شدن از من بودند که به طور ناگهانی تصمیم گرفتم پشت سرشان برم، شاید با این کار راهی برای خروج هم پیدا می‌کردم.
چاقو را پشت کمربندم گذاشتم و پشت سرشان به راه افتادم.
حدود بیست دقیقه فقط راه می‌رفتند و با هم حرف می‌زدند. آن‌گونه که از حرف‌هایشان دریافته بودم به دنبال شکار می‌گشتند و من مشتاقانه منتظر تیرانداختن لوسی بودم.
همه چیز درست پیش می‌رفت و لوسی در کمین بود که یک خوک سیاه رنگ را با تیر بزند.
صدای آرامش را شنیدم که به دختر کناری‌اش گفت:
‌- بی سر و صدا از من دور بشید، وقتی بزنمش سعی می‌کنه فرار کنه از دو طرف بهش حمله کنید.
مشتاق صحنه را نگاه می‌کردم. دو دختر با ساطور‌های بزرگ از لوسی دور شدند، لوسی با کمترین صدا تیری از پشتش خارج کرد و درون کمان قرار داد.
از استرس ناخن‌هایم را می‌جویدم و از پشت درخت بدون وقفه به آن خوک نگاه می‌کردم.
لوسی زه کمان را کشید و سرش را خم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
خوک لحظه‌ای دست از خوردن تخم پرنده‌‌اش کشید و بالا را نگاه کرد، سپس پوستش را تکان داد و دوباره سرش را پایین برد. درست در لحظه‌ای که لوسی قصد رها کردن تیر را داشت صدایی کنار گوشم حس کردم و سپس یک حیوان سیاه رنگ کوچک از بالای شاخه‌های درخت بر روی سرم پرید که باعث شد جیغ بلندی از ته دل بزنم. با بلند شدن صدای جیغ من، خوک سریع دست از خوردن کشید و پا به فرار گذاشت.
لوسی تیری پرتاب کرد؛ اما خوک بسیار سریع فرار کرد و تیر به هدف ننشست.
روی زمین افتاده بودم و موجود سیاه رنگ کوچک با دندان و ناخن‌های تیزش بدن، صورت و دست‌هایم را زخم می‌کرد.
با اینکه تمام حواسم به موجود کوچکی بود که از سر و رویم بالا می‌رفت، گوشه چشمی هم به لوسی انداختم که با عصبانیت کمانش را سمت من نشانه گرفت و بی‌معطلی تیر را رها کرد.
چند صدم ثانیه‌ی دلهره‌‌آوری را تحمل کردم تا آن تیر مسیر کوتاهش را طی کرد و به هدف نشست.
نفس در سی*ن*ه حبس شده‌ام را آزاد کردم و نگاهم را به سمور کوچکی دوختم که تیر درست درون قلبش نشسته بود.
از دیدن خونی که بر روی زمین جاری شده بود، حالت تهوع گرفتم و با چشمان ترسیده نگاهم را بین سمور و لوسی چرخاندم.
لوسی با صورت عصبانی پیش آمد، جسم غرق در خون سمور را در دست گرفت، آن را بلند کرد و گفت:
‌- دست و پا چلفتی، اون چاقو رو واسه‌ی دکور بهت دادم؟
دستم را بر روی صورتم کشیدم و با دیدن رد خون از بی دست و پا بودن خود منزجر شدم. حس می‌کردم رد پنجه‌های کوچک سمور بر روی صورتم زخم ایجاد کرده است.
لوسی بدون آنکه توجهی به من بکند خطاب به دو دختر کناری‌اش گفت:
‌- مثل اینکه باید قید خوک رو بزنیم.
دختر دیگر که ساطور بزرگی در دست داشت با اخم و عصبانیت رو به من گفت:
‌- این خوک تنها شکاری بود که تو این هفته دیدیم و تو فراریش دادی.
لوسی جلوی دختر را گرفت، نگاه غضبناک دیگری به من انداختند و از کنارم گذشتند.
دستم را محکم بر روی زمین کوبیدم و با حرص از جایم برخواستم.
لحظه‌ی آخر صدای دختری را شنیدم که خطاب به لوسی با صدای آرام گفت:
‌- یه وقت گم نشه؟
لوسی در جواب آن دختر جواب داد:
‌- چرت نگو ربکا، طوری حرف می‌زنی که انگار نمی‌دونی همه‌ی راه‌ها برمی‌گرده به همین خراب شده.
حس سرخوردگی داشتم، از حرف‌های آن‌ها سردر نمی‌آوردم و حالم از آن همه ضعف بهم می‌خورد. با اینکه ترس در وجودم لانه دوانده بود، لجبازی کردم و آن شخصیت درونی خودم که می‌گفت به کندو بازگردم را نادیده گرفتم.
زیرلب با خودم گفتم:
‌- من دست و پا چلفتی نیستم.
چاقو را از درون جیبم بیرون کشیدم و ضامنش را فشردم. تیغه‌ی تیز چاقو را جلو آوردم و به سمت مخالف حرکت لوسی و دوستانش به سمت داخل جنگل به راه افتادم.
می‌دانستم این کار عاقبت خوشی ندارد؛ اما آن روی لجبازم اجازه‌ی بازگشت را به من نمی‌داد.
با جدیت پیش می‌رفتم و از ترس با هر صدای کوچک چند متری به بالا پرتاب می‌شدم. زمان زیادی نگذشته بود، شاید ده یا پانزده دقیقه پیاده‌روی کرده بودم.
از پشت درختی که جلوی دیدم را گرفته بود بیرون آمدم و از دیدن چیزی که رو‌ به‌ رویم بود در جا خشکم زد.
پیش‌تر رفتم نگاه مبهوتم را به آن چیز عجیب دوختم. چیزی شبیه به دیوار بود؛ اما زیبایی غریبی داشت. گویی دیوار عظیم از جنس حباب صابون محوطه‌ی بزرگ کندو را دربرگرفته بود، شبیه یک حباب غول‌پیکر بود؛ اما تنها زمانی که در نزدیکی‌اش می‌ایستادی خود را نشان می‌داد.
دستم را پیش بردم؛ لحظه‌ی اندیشیدم شاید با عبور از حباب بتوانم از کندو خارج شوم؛ اما بعد فکر کردم این روش شاید بسیار ساده باشد.
زیر لب با خود زمزمه کردم:
‌‌- اگر این راه فرار بود، کینگ و بقیه تا الان اینجا نمی‌موندن.
شانه‌ام را به نشانه‌ی ندانستن بالا انداختم؛ اما با کنجکاوی دستم را نزدیک‌تر بردم. دیوار گویی از جنس شیشه بود و آن سویش به راحتی دیده می‌شد.
اینک دستم درست در نزدیک‌ترین حالت به دیوار بود و مصمم بودم که از آن عبور کنم.
دستم با دیوار تماس پیدا کرد، همان‌طور که حدس می‌زدم قابل عبور بود، حسی شبیه مور‌مور شدن در تمام بدنم پیچید و قدمی به جلو برداشتم. با یک حرکت سریع از دیوار عبور کردم و در این‌سوی حباب دوباره دیوار را نگاه کردم. از تعجب چشمانم گرد شد. چگونه ممکن بود؟ انگار بعد از عبور از دیوار وارد یک حباب دیگر شده بودم. با سردرگمی به سمت جلو پیش رفتم و چاقو را این‌بار محکم‌تر از پیش در دستم فشردم. خط راستی را دنبال می‌کردم و باز تعجب بود و تعجب... .
همان نشانه‌ها، همان راه، حتی همان رد خونی که از قلب سمور بر روی زمین ریخته شده بود.
حال معنای حرف لوسی و ربکا را درک می‌کردم. جمله‌ی لوسی در سرم چرخ می‌خورد و احساس تهوع داشتم. (همه‌ی راه‌ها به کندو برمی‌گرده.) این جمله هزاران بار در سرم چرخ خورد و زمانی به خود آمدم که دوباره روبه‌روی اتاقک خودم ایستاده بودم و نگاهم را بین جمعیتی که هر کدام مشغول کاری بودند می‌چرخاندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
از این‌جا آن حباب غول‌پیکر کاملا نامرئی بود و من فکری در سرم جولان می‌داد که البته مطمئن بودم عملی نخواهد شد.
لوسی، ربکا و آن دختر که هنوز نامش را نمی‌دانستم در حال کباب کردن سمور بودند. چند نفر هم درون باغچه‌ی نسبتاً بزرگی که درست در میانه‌ی کندو قرار داشت هویج و سیب زمینی کشت می‌کردند.
ادوارد نیز درون کلبه‌ی کوچک چوبی که مشخص بود خودشان ساخته‌اند، در حال صحبت با کینگ بود.
با همان حس سرخوردگی نگاهم بر روی کینگ قفل بود که صدایی از کنار گوشم بلند شد:
‌- مستقیم نگاهش نکن، زیاد خوشش نمیاد.
جا خوردم و به سمت صدا چرخیدم. دختر سیاه‌پوست کوچکی کنارم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد.
لبخندی بر روی لبم شکل گرفت و گفتم:
‌- نگو که تو هم این‌جا گیر افتادی، ببینم اصلاً تو چند سالته؟!
دختر کوچک خندید بدون تعارف کنارم نشست و دوباره صدای ملیحش در گوشم زنگ خورد:
‌- به نظر منم یه جای کار میلنگه؛ اما خوب هستم دیگه چه میشه کرد... .
سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:
‌- نگفتی چند سالته؟
دختر سیب‌زمینی کباب شده‌ای که درون دستش قرار داشت را به سمتم گرفت و گفت:
‌- اسمم بتیِ و تا اون‌جایی که می‌دونم دوازده سالَمه.
لبخندش عمیق‌تر شد و ادامه داد:
‌- خوشبختم که باهات آشنا شدم وقتی که وارد شدی دیدمت، خیلی ترسیده به نظر می‌اومدی.
سیب‌زمینی را درون دستم فشردم، گرمایش حس خوبی به من می‌داد.
گاز کوچکی بر آن زدم و جواب دادم:
‌- آره خیلی ترسیده بودم؛ اما بدتر از ترس سردرگمی بود، این‌که نمی‌دونستم کی هستم و این‌جا کجاست... .
بتی سرش را برای تایید تکان داد و من ادامه دادم:
‌- چند وقته اینجایی؟ تا حالا خسوف دیدی؟ از فلوگرس‌ها نمی‌ترسی؟!
معلوم بود زیر رگبار سوالات من درمانده گشته است. به طرف عقب خم شد، دستش را تکیه‌گاه کرد و در حالی که به آسمان نگاه می‌کرد، گفت:
‌- می‌ترسم، خیلی زیاد می‌ترسم، من دیدم چطور آدم‌ها رو سلاخی می‌کنن؛ اما امیدوارم که از دستشون خلاص بشیم، فکر می‌کنم که روز خلاص شدن از دست اونا نزدیک باشه.
گاز دیگری بر سیب‌زمینی زدم و گفتم:
‌- چقدر خوبه که هنوز امید داری... .
بتی آه بلندی کشید و با صدای آرام گفت:
‌- امید تنها چیزی که باید داشته باشیم.
دقایقی بدون حرف سپری شد.
موهای فر و چشمان رنگینش به صورت گردش می‌آمد. خنده‌ی زیبایی کرد و گفت:
‌- بهتره بری استراحت کنی، خسوف نزدیکه.
ناخودآگاه لبخند زدم و او با خداحافظی کوتاهی من را ترک کرد.
از پشت به قامت کوتاه و اندام لاغرش نگاه کردم، در دل تاسف خوردم و بغض در گلویم لانه کرد.
چگونه یک بچه در این محیط وحشتناک دوام خواهد آورد؟ آه بلندی کشیدم و به راه رفته‌ی بتی نگاه کردم.
اولین روز حضورم در کندو به پایان رسید و خورشید در حال غروب بود
امید بتی به من هم سرایت کرده بود و حال از زیبایی غروب و هاله‌های نارنجی رنگی که آسمان را آذین بخشیده بود، لذت می‌بردم.
دقایقی بعد خورشید به طور کامل محو شد و آسمان به طور کامل تاریک گشت.
آسمان شب، زیبایی ستاره‌های نقره‌فامش را به رخ می‌کشید.
روشنایی نور آتش بزرگی که در میانه‌ی کندو می‌سوخت، سیاهی شب را کمرنگ نموده بود و سایه‌ی غول‌پیکر افراد بر روی دیوار اتاقک‌ها این‌سو و آن‌سو میشد.
هنوز بر روی تخته سنگ نشسته بودم و جمعیتی را نگاه می‌کردم که در حال جنب‌وجوش بودند.
عده‌ای تنه‌ی درخت‌ها را به صورت تیر می‌تراشیدند.
درکش برایم سخت بود که حمله‌ی بزرگی در کار است. شبیه یک کابوس بود، شاید هم یک سکانس از فیلم ترسناکی بود که ما قربانیانش خواهیم بودیم.
مگر می‌شود این را دانست و بی‌خیال بود؟! قادر به توضیح ترسی که در وجودم می‌جوشید نبودم.
سیل اتفاقات و درک موقعیت وجودم را به لرز وا داشته بود؛ اما بیشتر دلم به حال بتی می‌سوخت.
او چه گناهی کرده بود که در سن کم باید این همه تشویش را تحمل می‌کرد؟ با شنیدن صدای ربکا که من را صدا می‌کرد، رشته‌ی افکارم پاره شد.
لحنش مانند همیشه تمسخرآمیز بود:
‌- هی دختر جون پادشاهی چیزی هستی؟ بیا یه ذره کمک کن!
ابروهایم ناخودآگاه بالا رفت. از جایم برخاستم و دو سوی پیراهن چرمی‌ام را به هم نزدیک کردم.
به سمت آنها به راه افتادم، بالای سرشان ایستادم و گفتم:
‌- این‌ درخت‌ها رو برای چی می‌تراشین؟
ربکا خنده یک وری بر روی صورتش نشاند و گفت:
‌- مثل اینکه خیلی توی باغ نیستی، نمی‌دونی که حمله در راهه!
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:
‌‌- آره می‌دونم؛ سوالی من این بود که با این‌ها چطور می‌خواین جلوی فلوگرس‌ها رو بگیرین.
ربکا و لوسی نگاهی به هم کردند و هم‌زمان خندیدند.
از تمسخر خنده‌هایشان خوشم نمی‌آمد؛ اما سعی کردم بر خودم مسلط باشم و سکوت کنم.
چاقوی اهدایی لوسی را درآوردم و من هم همانند آن‌ها، شروع به تراشیدن یک سوی تنه‌ی درخت کردم.
دستم گز‌گز می‌کرد و رد چاقو بر روی دستم مانده بود. صورتم از درد جمع شده بود که متوجه تمسخر بقیه‌ی افراد شدم.
پشت چشمی برای ربکا و بقیه نازک کردم و بی‌توجه به کارم ادامه دادم.
دقایقی بعد، تنه شبیه یک مداد تیز شده بود که هر دو سوی آن را تراشیده‌اند.
ساعتی به تراشیدن گذشت، تعداد زیادی از آن مداد‌های غول‌پیکر ساختیم و لوسی و ربکا به سختی تنه‌های تراشیده شده را به اطراف حلقه‌ی کندو بردند.
در گوشه‌ای ایستاده بودم و به دیوار اریبی که چوب‌ها به وجود آورده بودند، نگاه می‌کردم.
طراحی دیوار طوری بود که اگر فلوگرس‌ها قصد ورود به کندو را داشتند، با تیغ تیز تنه‌ی درخت‌ها مواجه می‌شدند.
نگاهم را برای بار دیگر اطراف کندو چرخاندم. همه مشغول کاری بودند... .
هر کدام از اعضا‌ی کندو شبیه یک مکانیسم دفاعی، نقشه‌ای برای مقابله با فلوگرس‌ها را ایفا می‌کردند.
از میان جمعیت ادوارد را دیدم که هنوز کنار کینگ و فرانک ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین