جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,910 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
یوهان اینک ورق را برگشته می‌دانست، غافل از اینکه گردنبند پاره شده‌اش درست جایی جلوی سلول ماریا افتاده است.
شوک قوی که به بدن کینگ وارد شده او را ناتوان و ضعیف نموده است، طولی نکشید و پس از دقایقی کینگ با دست‌ و پای بسته بر روی صندلی بیهوش افتاده بود و ملیسا همانند مادرش درون سلول زندانی بود. ماریا بلافاصله بعد از افتادن گردنبند متوجه آن شده بود؛ اما حضور یوهان مانع اقدام برای برداشتن توسط ماریا میشد.
یوهان با عصبانیت را بر روی زخمش می‌فشارد و با صدای بلند سربازان را مواخذه می‌کند، صدای فریاد‌های بلند یوهان که بر سر سرباز‌ها می‌کشد ملیسا را بیشتر از پیش می‌ترساند. برای کسی که با حافظه‌ی خالی تازه به هوش آمده باشد این اتفاقات بسیار شوک برانگیز خواهد بود.
ملیسا با ترس پشت سلول ایستاده و بدون آن‌که دلیل قانع کننده‌ای برای خود داشته باشد با نگرانی به کینگ بیهوش نگاه می‌کند. نمی‌داند چرا؛ اما گرایش عجیبی نسبت کینگ دارد و وجودش با دیدن او پر تلاطم می‌شود.
هنوز در حال نگاه کردن به کینگ است که توجه‌اش به صدای دخترانه‌ای جلب می‌شود.
آنیا، دختری که این روزها مورد توجه یوهان است با نگرانی درب را گشوده و داخل می‌شود، گویا تازه خبر حمله به او را شنیده و این‌گونه نگرانیش را ابراز می‌کند.
به قدری سراسیمه از چادرش بیرون زده که حتی ماسکی بر روی صورتش نیست. از این همه نگرانی که در چشم‌های مشکی و صورت توپرش هویداست، حتما علاقه‌ی زیادی به این مرد دارد.
با عجله کنار یوهان ایستاده و با نگرانی شروع به بررسی زخمش می‌کند. صدای نگرانش شبیه مته اعصاب خراب یوهان را سوراخ می‌کند و باعث می‌شود باری دیگر تشر بلندی به سربازان بزند.
سربازان برای بردن کینگ و ملیسا حاضر می‌شوند، کینگ هنوز هم در عالم بی‌خبری سیر می‌کند و خبری از نگاه‌های متعجب، نگران و پر از سوال ملیسا ندارد که تنها به او خیره است.
زمانی که کینگ را با برانکارد از قاب درب اتاق بیرون می‌برند از تیررس نگاهش خارج می‌شود.
می‌شنود که قصد بردن دختر ملیسا نامی را دارند، بی‌خبر از آن‌که بداند آن دختر خود اوست.
و این‌بار ماریاست که نگاه می‌کند، از همان ابتدا نگاهش محو تماشای دخترکش بود و حال که او را سالم می‌دید قلبش آرام گرفته است.
شاید حتی لبخند محوی نیز بر روی صورتش نشسته باشد.
یوهان نگاه از ماریا که محو ملیسا است می‌گیرید، شاید جایی در اعماق قلبش دلش نمی‌خواهد فرزندانش را دوباره به کندو بازگرداند؛ اما سرمایه‌گذاران پس از شناسایی ملیسا به شدت خواستار بازگشت این زوج به کندو هستند.
از طرفی خود یوهان هم دلش می‌خواهد وضع به روال سابق برگردد، نمی‌خواهد حضور آن دو نفر باعث خلل در برنامه‌هایش شود.
یوهان با خستگی بر روی تخت دراز می‌کشد. حال که همه رفته‌اند دلش خواب می‌خواهد، خوابی عمیق که کمی از تشویش افکارش بکاهد.
آنیا نیز با گفتن: «مواظب خودت باش» از اتاق خارج می‌شود.
یوهان درون افکارش غرق است؛ اما می‌داند در نهایت تصمیم با خودش است. می‌تواند به سرمایه گذاران بگوید هر دو نفر بر اثر انتقال ویروس مرده‌اند و هر دو را نجات بدهد، ماریا نیز امیدوار است یوهان جان ملیسا و کینگ را نجات بدهد؛ اما می‌داند این کار از یوهان بعید است.
یوهان برای فکر کردن نیاز به زمان دارد، پس چشمانش را بر روی هم گذاشته و پس از دقایقی به خواب می‌رود...
ماریا ساعت‌ها در انتظار این لحظه بوده در انتظار لحظه‌ای که یوهان به خواب برود و او بتواند کلید خروجش را از جلوی درب سلول بردارد.
با احتیاح و بدون ذره‌ای سر و صدا به سمت درب سلول می‌رود و نگاهش به گردنبند میُفتد، بغضی که چند ماه است در گلویش جا خوش کرده را فرو می‌برد و دستش را به سمت گردنبند دراز می‌کند. دور‌تر از آن است که دست ماریا به ان برسد.
لعنتی نثار زنجیر و پلاک کرده و دستش را بیشتر کش می‌آورد، تمام تقلاهایش بی‌ثمر است و باید فکر دیگری بکند. در افکار چرخ می‌زنم، خیال دارد وسیله‌ای برای جلو کشیدن گردنبند پیدا کند.
نگاهش در اتاق می‌چرخد و ناگهان متوجه خط کش فلزی بلندی می‌شود که بر روی میز قرار دارد. از جایش برمی‌خیزد و به قصد برداشتن خط‌‌کش دستش را دراز می‌کند.
انگشتش که با خط‌کش برخور می‌کند تازه متوجه جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ای می‌شود که درست بر روی خط‌کش گذاشته شده و با برداشتنش ممکن است جعبه به زمین سقوط کند.
ماریا جایی برای ریسک کردن ندارد، باید منتظر لحظه‌ای باشد که در اتاق تنها است.
امیدوارم این انتظار موجب خراب شدن موقعیت نشود، صدای تیک‌تیک ساعت در ذهنش پیچیده و به تختش باز می‌گردد. امیدوار است فردا نقشه‌اش جواب بدهد. صبح آن شب ماریا با صدای حرف زدن یوهان با یکی از کارکنانش از خواب بیدار شد و نامحسوس نگاهش را به او دوخت.
یوهان روپوشش را پوشید و در همین حین گفت:
‌- وضعیت حافظه‌ش چطوره؟
ماریا با شنیدن حرف یوهان به سمت سلول رفت و منتظر ایستاد، مطمئن بود که درباره‌ی ملیسا سخن می‌گویند.
مرد کارکن نگاهی به برگه‌های درون دستش کرد و گفت:
‌- خوبه، آسیب جدی ندیده و تا چند روز آینده حافظه‌ش برمی‌گرده. فقط نمی‌دونیم تمام خاطرات برمی‌گرده یا فقط خاطرات بعد از تزریق داروی (۰۰۶۸|دارویی که باعث از دست دادن حافظه‌ی اعضای کندو است.)
یوهان پس از نیم‌نگاهی که به سمت ماریا می‌کند صدایش را پایین آورده و می‌گوید:
‌- آماده‌شون کنید، برمی‌گردن کندو.
یوهان حرفش را زد و به همراه کارکنش خارج شد، ماریا ماند و خشم سرشار که او را به سمت تبدیل سوق می‌داد.
نگاهش شتابان بر روی زمین افتاد و زمانی که با جای خالی گردنبند روبه‌رو شد اشک‌هایش بر روی صورتش سرازیر شد.
با ناامیدی بر روی دو زانو افتاد صدای هق‌هق گریه‌اش در فضا پیچید. هنوز در حال گریه بود که از پشت قطره‌های اشک برق عجیبی در زیر میز نظرش را جلب کرد.
به سرعت اشک‌هایش را پاک کرد و این‌بار به وضوح گردنبند را دید که جایی کمی دور‌تر از جای قبلی افتاده است.
اشتباه نکرده بود اینکه کلید در چنگش است و دیگر اشکی نیست، تنها خشم است که چشمانش را به سمت سیاه شدن پیش می‌برد.
از یوهان متعجم، آن‌قدر درگیر ملیسا و کینگ است که حتی پس از رفتن زنجیر زیرپاهایش متوجه آن نشد و کلید به زیر میز پرتاب شد.
از اتاق یوهان خارج شدم، مطمئناً در اینجا اتفاقات جذابی رقم خواهد خورد. حال نوبت آن است که بدانیم چه بر سر کینگ و ملیسا خواهد آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
ساعتی بعد تمام کارکنان درون محوطه ایستاده‌اند تا ملیسا و کینگ را به کندو بدرقه کنند.
ملیسا با ترس خودش را به آغوش کینگ می‌سپارد. مردی که در عین تمام ناآشنایی‌ها، آشنا‌ترین فرد برای اوست.
یوهان دستور بستن آسانسور را می‌دهد، دستش را بر روی صفحه‌ی لمسی کشیده و بر روی گزینه‌ی بالا رفتن کلیک می‌کند. داستان کینگ و ملیسا باری دیگر از سرگرفته می‌شود و کینگی که تمام ترسش از نقشه‌ی ناتمامش است، تکلیف چیست؟ با فلوگرس‌های جهش‌ یافته چه خواهند کرد؟
یوهان لپ‌تاپ را شبیه یک شیء با ارزش در نزد خود نگه می‌دارد و به تنهایی وارد آزمایشگاه می‌شود، باید برنامه‌ی خسوف بعدی را درون لپ‌تاپ شبیه سازی کند. نگاهش را به نقشه‌ی کندو می‌دوزد، دلش می‌خواهد ورود کینگ و ملیسا در هوای ابری باشد. حتی گاهی رعدوبرق نیز بزند خوب است.
گزینه‌های ابر را به سمت گنبد کندو می‌برد و صدای رعد از بالای قله‌ای که کندو در آنجا واقع شده به گوش می‌رسد، لبخندی به درست عمل کردن برنامه‌ریزی می‌زند.
نقشه‌ی کندوی درون لپ‌تاپ را می‌چرخاند و قفل چندین منابع غذایی و حیوانی را که درون یک غار پنهان شده باز می‌کند، مطمئناً کینگ این منابع را خواهد یافت. قصد دارد با این کار کمی از عذاب وجدانی که گریبان‌گیرش شده رها شود.
حتی برای اسلحه‌هایی که بار قبل پیدا کرده بودند یک منبع مهمات را قفل گشایی می‌کند.
می‌داند که برای کشتن فلوگرس‌های جهش‌یافته حتی شلیک گلوله هم کارساز نیست؛ اما یوهان تنها به فکر کم کردن عذاب وجدانی‌ست که تمام مغزش را دربرگرفته است.
ورودشان را نگاه می‌کند و لبخندی به صورت‌های متعجب اعضای کندو می‌زند، این برای آن‌ها شبیه یک معجزه است. با خود می‌گوید:
‌- اگر اهالی زیرزمین نیز باری دیگر ملیسا را ببینند چه رفتاری نشان خواهند داد؟
با این فکر ناگهان فکرش مشغول زیرزمین می‌شود، شاید این جواب سوالی باشد که چندین شبانه روز فکرش را مشغول ساخته است.
آن سوال این است.( ملیسا و کینگ چگونه از سالن قرمز نجات یافتند؟!)
لپ‌تاپ را در همان حالت باز گذاشته و پشتش را به او می‌کند.
با دکمه‌ی کنترل نمونه‌ فلوگرس جهش‌یافته‌ای که قدرت انتقال بیماری را دارد در معرض دید قرار می‌دهد، فکرش درگیر موضوعی است.
پیش رفته و دستش را روی شیشه‌ی استوانه قرار می‌دهد. این همان نمونه‌ای‌ست که قرار است بزودی راهی کندو کند. غم را می‌شود از نگاهش دید؛ اما او مصمم به انجام است.
نمونه فلوگرس درون استوانه که توسط مایعی شفاف خاموش شده تکان آرامی می‌خورد و دوباره به خواب می‌رود، چشمش را ریز می‌کند و دوباره به سمت لپ‌تاپ بازمی‌گردد.
زمان وقوع خسوف قبل و گیر افتادن ملیسا و کینگ را وارد کرده و بر روی گزینه‌ی دوربین‌های زیرزمین کلیک می‌کند.
فیلم را چندبار با دقت از نظر می‌گذراند. کارکنان مثل همیشه در زمان خاموشی به اتاق‌هایشان می‌روند؛ اما...
ناگهان متوجه نکته‌ی عجیبی می‌شود. جابجایی تصویر، انگار کسی قطعه‌ای از فیلم را بریده باشد و تصویر سالن خالی را به جای ان گذاشته باشد.
اخم درهم کشید و زیر لب گفت:
‌- کی به جز جاسپر می‌تونه سیستمی به پیچیدگی این رو هک کنه؟
به یاد حرکات شبانه‌ی لیندا و جاسپر که از طریق دوربین چند شب پیش چک می‌کرد افتاد. در دل با خود گفت:
‌- چطور نفهمیدم سیستم دوربین‌ها‌ی زیرزمین دو بار هک شده؟
دندان‌هایش را با حرص بر روی هم فشرد، بسیار عصبانی و کلافه بود، دلش آرامش حضور ماریا را می‌خواهد و تصمیم می‌گیرد رسیدگی به لیندا و جاسپر را به فردا موکول کند. برای امروز ظرفیتش تکمیل شده است، آه بلندی می‌کشد. مطمئن است ماریا با خبر برگرداندن ملیسا و کینگ به کندو در وضع خوبی به سر نمی‌برد. باید برای دلجویی برود، همیشه اوضاع همین است، دلخوری ماریا هیچگاه باعث منع یوهان از هیچ کاری نمی‌شود. یوهان برای دلجویی تنها به یک متاسفم بسنده می‌کند و کار خود را انجام می‌دهد.
یوهان، بی‌خبر از هیولایی که در اتاق منتظرش است، آزمایشگاه را به مقصد اتاقش ترک می‌کند. نگاهم می‌چرخد، درون محوطه پرجنب‌وجوش است. پر از انسان‌هایی که هر کدام به جای خود نقشی در این ماجراها دارند، درب آزمایشگاه باز مانده و آنیا، دختر مورد علاقه‌ی یوهان نیز برای نظافت به آزمایشگاه رفته است.
تعداد سرباز‌های مسلح با رفتن سرمایه گذار‌ها نصف شده؛ اما هنوز چندی جلوی درب بزرگ و سبز رنگ پادگان نگهبانی می‌دهند.
صدای نعره‌ی ماریا و فریاد یوهان که در فضا می‌پیچد از پشت شیشه‌ی اتاق داخل را نگاه می‌کنم. ماریا با چشم‌هایی وحشی و دندان‌های بزرگش جسم یوهان را می‌درد و با چنگال‌های بلندش بدن بی‌جان او را تکه‌تکه می‌کند، یوهان برای فرار از چنگال همسرش تقلا می‌کند؛ اما ماریا گویی می‌خواهد تقاص تمام کارهای یوهان را یک‌جا پس بدهد. خون از گردن و بدن یوهان شبیه فواره بیرون می‌جهد و ماریا همچنان ضربه می‌زند، دیگر هیچ قسمتی از روپوش یوهان سفید نیست و قرمزی خون سرتاپایش را پوشانده.
در لحظه‌ی آخر آرواره‌های سفت ماریا را می‌بینم که جناق سی*ن*ه‌ی یوهان را دریده و قلبش را بیرون می‌کشد. چشم‌هایم از دیدن صحنه‌ای با این خشونت جمع می‌شود و نگاه از جسم یوهان که توسط ماریا در حال خورده شدن است، می‌گیرم. در لحظه‌ی آخر خون بر روی شیشه‌ پاشیده و تنها صدای نعره‌‌های ماریا به گوش می‌رسد.
دقایقی بعد محوطه‌ی خاکی پادگان غبارآلود است و هر ک.س به سمتی می‌دود، صدای جیغ و شلیک گلوله در فضا می‌پیچد و با آن‌که سرگردان و زخمی است؛ اما هنوز ولع کشتن در وجودش بیداد می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
هر سمتی می‌چرخد گلوله‌ها بدن هیولا‌گونه‌اش را سوراخ می‌کنند، با چنگال‌های بلندش به سربازان ضربه می‌زند و صدای نعره‌هایش فضا را دربرگرفته است.
رنگ لیزر قرمز رنگ دیگری از میان غبار و دود بر روی بدنش میُفتد و او دیگر نمی‌تواند درد گلوله‌ها را تحمل کند، فریاد سرباز‌ها و ناله‌ی مجروحین ماریا را سردرگم کرده است، او پیش می‌رود و بی‌مهابا چنگال‌های تیزش را در بدن هر کسی که جلوی رویش قرار گرفته است فرو می‌برد.
می‌ایستد، صدای نفس‌های خرناس‌گونه‌اش در فضا پخش شده و سربازان را به سمت او می‌کشاند، حال از میان آن همه دود لیزر‌های قرمز رنگ تفنگ‌ها سرگردان از روی بدنش عبور می‌کنند. ظاهراً سربازان او را نمی‌بینند و این فرصت فرار را برای ماریا فراهم خواهد ساخت.
هنوز سردرگم است و با شنیدن صدای سرباز‌ها که نزدیکش می‌شوند، به سمت عقب قدم برمی‌دارد که ناگهان پشتش با دری برخورد می‌کند. او این درب را می‌شناسد؛ درب آزمایشگاه است.
فرصت فرارش فراهم شده، باید دید می‌تواند خود را پنهان کند یا نه.
وارد آزمایشگاه می‌شود و خرناس بلندی از درد می‌کشد، پوزه‌ی خونینش را به سمت پهلوی تیر خورده‌اش برده و زخمش را بررسی می‌کند، هنوز در فکر درد بسیارش است که صدایی شبیه افتادن مداد از پشت استوانه‌های فلوگرس‌ها به گوشش می‌رسد. توجه‌اش جلب شده و بو می‌کشد. بوی عطر زنی که در پیش چشمانش، همراه با یوهان به او خ*یانت می‌کردند مشامش را پر کرده و عصبانیت درد را کاملاً از خاطر ماریا می‌برد، گویا هنوز کار ناتمام دیگری نیز دارد. در پشت آن چشم‌های وحشی غم می‌بینم، حتی می‌توان گفت قطره اشکی نیز از به خاطر آوردن آن لحظات به روی پوست کبودش می‌چکد.
حال نوبت انتقام است، چنگال‌هایش را بیشتر به رُخ می‌کشد، دندان‌هایش را با یک خرناس بلند در معرض دید قرار می‌دهد.
تکه لباس‌های مشکی رنگی که از بدنش آویزان است او را ترسناک‌تر کرده است. پنجه‌‌ی کبود رنگ پاهایش را یکی پس از دیگری پیش می‌گذارد و به سمت استوانه‌ها حرکت می‌کند.
نگاهش به فلوگرس شناوری است که شباهت زیادی با خود دارد؛ اما او نمی‌داند که این نمونه می‌تواند وجود بشر را نابود کند.
ماریا خرناس‌کشان از کنار استوانه حرکت کرده و دختر در معرض دیدش قرار می‌گیرد. شبیه موشی که در تله‌ی گربه گرفتار باشد برگه‌های درون دستش را سفت در آغوش گرفته و چشم‌هایش را محکم بر روی هم می‌فشارد.
ماریا با دیدن دختر خشمش فوران کرده و به سمتش حمله‌ور می‌شود، تنه‌ی محکم ماریا استوانه را بر روی زمین سرامیکی هل داده و شیشه پس از برخوردش با زمین خرد می‌شود.
فلوگرس جهش‌یافته‌ای که قرار بود به کندو فرستاده شود با این اتفاق آزاد می‌شود، تنها دقایق کوتاهی تا هوشیاری او زمان باقی‌ست. اگر آن فلوگرس جهش یافته بیدار شود اتفاقات ناگواری خواهد افتاد.
دختر زیر پنجه‌های ماریا حتی توان تقلا ندارد. ماریا گردن نحیف او را بین انگشتان بلندش می‌فشارد و صورت دختر روبه کبودی می‌رود، چشم‌های مشکی رنگ دختر با رگه‌های قرمز رنگین شده و خرخر می‌کند.
ماریا با صدای ترسناک دورگه در کنار گوش دختر زمزمه می‌کند:
‌- این تاوان اعمال خودته.
دیگر نفس دختر قطع شده و قلبش از حرکت ایستاده؛ اما نگاه آخرش شاید کمی رنگ پشیمانی داشته باشد.
در همین حین نگهبانان که صدای شکستن استوانه را شنیده‌اند وارد آزمایشگاه می‌شوند و جسم ماریا زیر رگبار تیرهای سربازان خون‌آلود می‌شود.
دردی غیرقابل وصف در وجود ماریا می‌جوشد؛ اما نگاهش آرامش دارد، گویی با مرگ کنار آمده است. به گمانم او همان وقت که ویروس را به خود تزریق کرد با زندگی وداع نموده بود، این مدت هم تنها برای انتقام زنده بود و بس.
شاید این آخر ماجرای ماریا باشد؛ اما مشکل به تازگی شروع شده است. حرف‌های یوهان درذهنم چرخ می‌خورد:
‌- این نمونه‌ی جهش یافته قدرت بازسازی بافت آسیب دیده‌ی خودشو داره، یعنی کسی با شلیک گلوله و تیر نمی‌تونه آسیب چندانی بهش وارد کنه.
سرباز‌ها آخرین تیرهایشان را صرف ماریا کردند، غافل از هیولایی که پشت سرشان بیدار شده است. هیولایی که ویروس را انتقال می‌دهد و با هر حمله و خراش دادن بدن میزبان او را به هیولا تبدیل می‌کند،
فلوگرس شروع به دریدن می‌کند و هیچ سلاحی بر رویش کارساز نیست. او شبیه یک ویروس زنده بیماری را منتقل می‌کند و انسان‌های مبتلا پس از چند ساعت به صورت هیولا بیدار می‌شوند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
صدای درد و رد خونابه‌های متعفن سراسر پادگان را فرا گرفته است.
درب‌های آهنین سبز رنگ دگر بیش از این توان ایستادگی ندارند و بزودی درهم خواهند شکست، شیشه‌ها شکسته‌اند و چادر‌های خونین خود را به دست باد سپرده‌اند. در کف آزمایشگاه لپ‌تاپ یوهان برنامه‌ی خسوف کندو را بر روی صفحه‌ی شکسته‌اش به نمایش گذاشته است.
خسوفی که دو ماه دیگر بدون حضور فلوگرس‌های جهش یافته اتفاق خواهد افتاد و ساکنانی که از آینده می‌ترسند؛ اما شاید این‌بار باید کَسان دیگری بترسند.
شاید جهان این‌بار باید از انقلاب بترسد، انقلاب هیولاهایی که زمین را مسلخ‌گاه آدمیان خواهند کرد.
تنها راه نجات نابودی تمام پادگان است؛ اما تکلیف کندو چه خواهد شد؟ آیا هیولاها به شهری که در نزدیکی پادگان قرار دارد نفوذ خواهند کرد؟
جواب تمام سوالات در جلد دوم ملعبه به دست شما عزیزان خواهد رسید.

جلد دوم ملعبه «رخنه‌ی شیاطین» بزودی قرار خواهد گرفت🫀
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین