MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,171
- مدالها
- 4
یوهان اینک ورق را برگشته میدانست، غافل از اینکه گردنبند پاره شدهاش درست جایی جلوی سلول ماریا افتاده است.
شوک قوی که به بدن کینگ وارد شده او را ناتوان و ضعیف نموده است، طولی نکشید و پس از دقایقی کینگ با دست و پای بسته بر روی صندلی بیهوش افتاده بود و ملیسا همانند مادرش درون سلول زندانی بود. ماریا بلافاصله بعد از افتادن گردنبند متوجه آن شده بود؛ اما حضور یوهان مانع اقدام برای برداشتن توسط ماریا میشد.
یوهان با عصبانیت را بر روی زخمش میفشارد و با صدای بلند سربازان را مواخذه میکند، صدای فریادهای بلند یوهان که بر سر سربازها میکشد ملیسا را بیشتر از پیش میترساند. برای کسی که با حافظهی خالی تازه به هوش آمده باشد این اتفاقات بسیار شوک برانگیز خواهد بود.
ملیسا با ترس پشت سلول ایستاده و بدون آنکه دلیل قانع کنندهای برای خود داشته باشد با نگرانی به کینگ بیهوش نگاه میکند. نمیداند چرا؛ اما گرایش عجیبی نسبت کینگ دارد و وجودش با دیدن او پر تلاطم میشود.
هنوز در حال نگاه کردن به کینگ است که توجهاش به صدای دخترانهای جلب میشود.
آنیا، دختری که این روزها مورد توجه یوهان است با نگرانی درب را گشوده و داخل میشود، گویا تازه خبر حمله به او را شنیده و اینگونه نگرانیش را ابراز میکند.
به قدری سراسیمه از چادرش بیرون زده که حتی ماسکی بر روی صورتش نیست. از این همه نگرانی که در چشمهای مشکی و صورت توپرش هویداست، حتما علاقهی زیادی به این مرد دارد.
با عجله کنار یوهان ایستاده و با نگرانی شروع به بررسی زخمش میکند. صدای نگرانش شبیه مته اعصاب خراب یوهان را سوراخ میکند و باعث میشود باری دیگر تشر بلندی به سربازان بزند.
سربازان برای بردن کینگ و ملیسا حاضر میشوند، کینگ هنوز هم در عالم بیخبری سیر میکند و خبری از نگاههای متعجب، نگران و پر از سوال ملیسا ندارد که تنها به او خیره است.
زمانی که کینگ را با برانکارد از قاب درب اتاق بیرون میبرند از تیررس نگاهش خارج میشود.
میشنود که قصد بردن دختر ملیسا نامی را دارند، بیخبر از آنکه بداند آن دختر خود اوست.
و اینبار ماریاست که نگاه میکند، از همان ابتدا نگاهش محو تماشای دخترکش بود و حال که او را سالم میدید قلبش آرام گرفته است.
شاید حتی لبخند محوی نیز بر روی صورتش نشسته باشد.
یوهان نگاه از ماریا که محو ملیسا است میگیرید، شاید جایی در اعماق قلبش دلش نمیخواهد فرزندانش را دوباره به کندو بازگرداند؛ اما سرمایهگذاران پس از شناسایی ملیسا به شدت خواستار بازگشت این زوج به کندو هستند.
از طرفی خود یوهان هم دلش میخواهد وضع به روال سابق برگردد، نمیخواهد حضور آن دو نفر باعث خلل در برنامههایش شود.
یوهان با خستگی بر روی تخت دراز میکشد. حال که همه رفتهاند دلش خواب میخواهد، خوابی عمیق که کمی از تشویش افکارش بکاهد.
آنیا نیز با گفتن: «مواظب خودت باش» از اتاق خارج میشود.
یوهان درون افکارش غرق است؛ اما میداند در نهایت تصمیم با خودش است. میتواند به سرمایه گذاران بگوید هر دو نفر بر اثر انتقال ویروس مردهاند و هر دو را نجات بدهد، ماریا نیز امیدوار است یوهان جان ملیسا و کینگ را نجات بدهد؛ اما میداند این کار از یوهان بعید است.
یوهان برای فکر کردن نیاز به زمان دارد، پس چشمانش را بر روی هم گذاشته و پس از دقایقی به خواب میرود...
ماریا ساعتها در انتظار این لحظه بوده در انتظار لحظهای که یوهان به خواب برود و او بتواند کلید خروجش را از جلوی درب سلول بردارد.
با احتیاح و بدون ذرهای سر و صدا به سمت درب سلول میرود و نگاهش به گردنبند میُفتد، بغضی که چند ماه است در گلویش جا خوش کرده را فرو میبرد و دستش را به سمت گردنبند دراز میکند. دورتر از آن است که دست ماریا به ان برسد.
لعنتی نثار زنجیر و پلاک کرده و دستش را بیشتر کش میآورد، تمام تقلاهایش بیثمر است و باید فکر دیگری بکند. در افکار چرخ میزنم، خیال دارد وسیلهای برای جلو کشیدن گردنبند پیدا کند.
نگاهش در اتاق میچرخد و ناگهان متوجه خط کش فلزی بلندی میشود که بر روی میز قرار دارد. از جایش برمیخیزد و به قصد برداشتن خطکش دستش را دراز میکند.
انگشتش که با خطکش برخور میکند تازه متوجه جعبهی کمکهای اولیهای میشود که درست بر روی خطکش گذاشته شده و با برداشتنش ممکن است جعبه به زمین سقوط کند.
ماریا جایی برای ریسک کردن ندارد، باید منتظر لحظهای باشد که در اتاق تنها است.
امیدوارم این انتظار موجب خراب شدن موقعیت نشود، صدای تیکتیک ساعت در ذهنش پیچیده و به تختش باز میگردد. امیدوار است فردا نقشهاش جواب بدهد. صبح آن شب ماریا با صدای حرف زدن یوهان با یکی از کارکنانش از خواب بیدار شد و نامحسوس نگاهش را به او دوخت.
یوهان روپوشش را پوشید و در همین حین گفت:
- وضعیت حافظهش چطوره؟
ماریا با شنیدن حرف یوهان به سمت سلول رفت و منتظر ایستاد، مطمئن بود که دربارهی ملیسا سخن میگویند.
مرد کارکن نگاهی به برگههای درون دستش کرد و گفت:
- خوبه، آسیب جدی ندیده و تا چند روز آینده حافظهش برمیگرده. فقط نمیدونیم تمام خاطرات برمیگرده یا فقط خاطرات بعد از تزریق داروی (۰۰۶۸|دارویی که باعث از دست دادن حافظهی اعضای کندو است.)
یوهان پس از نیمنگاهی که به سمت ماریا میکند صدایش را پایین آورده و میگوید:
- آمادهشون کنید، برمیگردن کندو.
یوهان حرفش را زد و به همراه کارکنش خارج شد، ماریا ماند و خشم سرشار که او را به سمت تبدیل سوق میداد.
نگاهش شتابان بر روی زمین افتاد و زمانی که با جای خالی گردنبند روبهرو شد اشکهایش بر روی صورتش سرازیر شد.
با ناامیدی بر روی دو زانو افتاد صدای هقهق گریهاش در فضا پیچید. هنوز در حال گریه بود که از پشت قطرههای اشک برق عجیبی در زیر میز نظرش را جلب کرد.
به سرعت اشکهایش را پاک کرد و اینبار به وضوح گردنبند را دید که جایی کمی دورتر از جای قبلی افتاده است.
اشتباه نکرده بود اینکه کلید در چنگش است و دیگر اشکی نیست، تنها خشم است که چشمانش را به سمت سیاه شدن پیش میبرد.
از یوهان متعجم، آنقدر درگیر ملیسا و کینگ است که حتی پس از رفتن زنجیر زیرپاهایش متوجه آن نشد و کلید به زیر میز پرتاب شد.
از اتاق یوهان خارج شدم، مطمئناً در اینجا اتفاقات جذابی رقم خواهد خورد. حال نوبت آن است که بدانیم چه بر سر کینگ و ملیسا خواهد آمد.
شوک قوی که به بدن کینگ وارد شده او را ناتوان و ضعیف نموده است، طولی نکشید و پس از دقایقی کینگ با دست و پای بسته بر روی صندلی بیهوش افتاده بود و ملیسا همانند مادرش درون سلول زندانی بود. ماریا بلافاصله بعد از افتادن گردنبند متوجه آن شده بود؛ اما حضور یوهان مانع اقدام برای برداشتن توسط ماریا میشد.
یوهان با عصبانیت را بر روی زخمش میفشارد و با صدای بلند سربازان را مواخذه میکند، صدای فریادهای بلند یوهان که بر سر سربازها میکشد ملیسا را بیشتر از پیش میترساند. برای کسی که با حافظهی خالی تازه به هوش آمده باشد این اتفاقات بسیار شوک برانگیز خواهد بود.
ملیسا با ترس پشت سلول ایستاده و بدون آنکه دلیل قانع کنندهای برای خود داشته باشد با نگرانی به کینگ بیهوش نگاه میکند. نمیداند چرا؛ اما گرایش عجیبی نسبت کینگ دارد و وجودش با دیدن او پر تلاطم میشود.
هنوز در حال نگاه کردن به کینگ است که توجهاش به صدای دخترانهای جلب میشود.
آنیا، دختری که این روزها مورد توجه یوهان است با نگرانی درب را گشوده و داخل میشود، گویا تازه خبر حمله به او را شنیده و اینگونه نگرانیش را ابراز میکند.
به قدری سراسیمه از چادرش بیرون زده که حتی ماسکی بر روی صورتش نیست. از این همه نگرانی که در چشمهای مشکی و صورت توپرش هویداست، حتما علاقهی زیادی به این مرد دارد.
با عجله کنار یوهان ایستاده و با نگرانی شروع به بررسی زخمش میکند. صدای نگرانش شبیه مته اعصاب خراب یوهان را سوراخ میکند و باعث میشود باری دیگر تشر بلندی به سربازان بزند.
سربازان برای بردن کینگ و ملیسا حاضر میشوند، کینگ هنوز هم در عالم بیخبری سیر میکند و خبری از نگاههای متعجب، نگران و پر از سوال ملیسا ندارد که تنها به او خیره است.
زمانی که کینگ را با برانکارد از قاب درب اتاق بیرون میبرند از تیررس نگاهش خارج میشود.
میشنود که قصد بردن دختر ملیسا نامی را دارند، بیخبر از آنکه بداند آن دختر خود اوست.
و اینبار ماریاست که نگاه میکند، از همان ابتدا نگاهش محو تماشای دخترکش بود و حال که او را سالم میدید قلبش آرام گرفته است.
شاید حتی لبخند محوی نیز بر روی صورتش نشسته باشد.
یوهان نگاه از ماریا که محو ملیسا است میگیرید، شاید جایی در اعماق قلبش دلش نمیخواهد فرزندانش را دوباره به کندو بازگرداند؛ اما سرمایهگذاران پس از شناسایی ملیسا به شدت خواستار بازگشت این زوج به کندو هستند.
از طرفی خود یوهان هم دلش میخواهد وضع به روال سابق برگردد، نمیخواهد حضور آن دو نفر باعث خلل در برنامههایش شود.
یوهان با خستگی بر روی تخت دراز میکشد. حال که همه رفتهاند دلش خواب میخواهد، خوابی عمیق که کمی از تشویش افکارش بکاهد.
آنیا نیز با گفتن: «مواظب خودت باش» از اتاق خارج میشود.
یوهان درون افکارش غرق است؛ اما میداند در نهایت تصمیم با خودش است. میتواند به سرمایه گذاران بگوید هر دو نفر بر اثر انتقال ویروس مردهاند و هر دو را نجات بدهد، ماریا نیز امیدوار است یوهان جان ملیسا و کینگ را نجات بدهد؛ اما میداند این کار از یوهان بعید است.
یوهان برای فکر کردن نیاز به زمان دارد، پس چشمانش را بر روی هم گذاشته و پس از دقایقی به خواب میرود...
ماریا ساعتها در انتظار این لحظه بوده در انتظار لحظهای که یوهان به خواب برود و او بتواند کلید خروجش را از جلوی درب سلول بردارد.
با احتیاح و بدون ذرهای سر و صدا به سمت درب سلول میرود و نگاهش به گردنبند میُفتد، بغضی که چند ماه است در گلویش جا خوش کرده را فرو میبرد و دستش را به سمت گردنبند دراز میکند. دورتر از آن است که دست ماریا به ان برسد.
لعنتی نثار زنجیر و پلاک کرده و دستش را بیشتر کش میآورد، تمام تقلاهایش بیثمر است و باید فکر دیگری بکند. در افکار چرخ میزنم، خیال دارد وسیلهای برای جلو کشیدن گردنبند پیدا کند.
نگاهش در اتاق میچرخد و ناگهان متوجه خط کش فلزی بلندی میشود که بر روی میز قرار دارد. از جایش برمیخیزد و به قصد برداشتن خطکش دستش را دراز میکند.
انگشتش که با خطکش برخور میکند تازه متوجه جعبهی کمکهای اولیهای میشود که درست بر روی خطکش گذاشته شده و با برداشتنش ممکن است جعبه به زمین سقوط کند.
ماریا جایی برای ریسک کردن ندارد، باید منتظر لحظهای باشد که در اتاق تنها است.
امیدوارم این انتظار موجب خراب شدن موقعیت نشود، صدای تیکتیک ساعت در ذهنش پیچیده و به تختش باز میگردد. امیدوار است فردا نقشهاش جواب بدهد. صبح آن شب ماریا با صدای حرف زدن یوهان با یکی از کارکنانش از خواب بیدار شد و نامحسوس نگاهش را به او دوخت.
یوهان روپوشش را پوشید و در همین حین گفت:
- وضعیت حافظهش چطوره؟
ماریا با شنیدن حرف یوهان به سمت سلول رفت و منتظر ایستاد، مطمئن بود که دربارهی ملیسا سخن میگویند.
مرد کارکن نگاهی به برگههای درون دستش کرد و گفت:
- خوبه، آسیب جدی ندیده و تا چند روز آینده حافظهش برمیگرده. فقط نمیدونیم تمام خاطرات برمیگرده یا فقط خاطرات بعد از تزریق داروی (۰۰۶۸|دارویی که باعث از دست دادن حافظهی اعضای کندو است.)
یوهان پس از نیمنگاهی که به سمت ماریا میکند صدایش را پایین آورده و میگوید:
- آمادهشون کنید، برمیگردن کندو.
یوهان حرفش را زد و به همراه کارکنش خارج شد، ماریا ماند و خشم سرشار که او را به سمت تبدیل سوق میداد.
نگاهش شتابان بر روی زمین افتاد و زمانی که با جای خالی گردنبند روبهرو شد اشکهایش بر روی صورتش سرازیر شد.
با ناامیدی بر روی دو زانو افتاد صدای هقهق گریهاش در فضا پیچید. هنوز در حال گریه بود که از پشت قطرههای اشک برق عجیبی در زیر میز نظرش را جلب کرد.
به سرعت اشکهایش را پاک کرد و اینبار به وضوح گردنبند را دید که جایی کمی دورتر از جای قبلی افتاده است.
اشتباه نکرده بود اینکه کلید در چنگش است و دیگر اشکی نیست، تنها خشم است که چشمانش را به سمت سیاه شدن پیش میبرد.
از یوهان متعجم، آنقدر درگیر ملیسا و کینگ است که حتی پس از رفتن زنجیر زیرپاهایش متوجه آن نشد و کلید به زیر میز پرتاب شد.
از اتاق یوهان خارج شدم، مطمئناً در اینجا اتفاقات جذابی رقم خواهد خورد. حال نوبت آن است که بدانیم چه بر سر کینگ و ملیسا خواهد آمد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: