جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,904 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
هنوز در حال فکر کردن به این موضوع بودم که جاسپر نزدیک درب اتاق شد، از لای دربِ نیمه باز نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
‌- تموم شد، از حالا به مدت چهار دقیقه وقت دارید وارد آسانسور بشید. باید تک به تک برین فقط تونستم دوربینی که به آسانسور مشرف بود رو هک کنم، چسبیده به دیوار حرکت کنین که در معرض دید دوربین کناری قرار نگیرین.
کینگ که با جدیت کنار جاسپر ایستاده بود سریع گفت:
‌- من اول میرم، باید عجله کنیم.
آب دهانم را با استرس قورت داده و گفتم:
‌- پشت سرت میام.
کینگ با همان جدیت ماسک روی صورتش را بالاتر کشید و با سرعت از اتاق خارج شد. از لای درب اتاق دیدم که مسیر تقریبا طولانی را به تندی و چسبیده به دیوار حرکت کرد و پس از اینکه وارد آن اتاقک سفید رنگ شد بلافاصله دکمه‌ی قرمز کنار درب را فشرد که این یعنی من زمان محدودی برای رسیدن به آسانسور دارم. جاسپر با دست‌کاری سیستم آسانسور زمان بسته شدن درب آسانسور و بالا رفتن آن را با مدتی که توانسته بود دوربین را هک کند مطابقت داده بود. درواقع چند ثانیه پس از بسته شدن درب آسانسور دوربین هم به حالت عادی برخواهد گشت.
پشیمان بودم، ای‌کاش اول من وارد اتاقک می‌شدم. با حالی دگرگون و پر استرس که دست و پاهایم را به لرز وا داشته بود. از اتاق خارج شدم، پاهای لرزانم یارای قدم برداشتن نداشتند، چرا انقدر ترسیده‌ام؟!
بسیار نزدیک بودم، توجهی به لرزش پاهایم نداشتم و تنها متوجه سرعت قدم‌هایم بودم که ناگهان پاهایم در یک صدم ثانیه به هم گره خورد و مچ پای راستم به شدت چرخید.
در لحظه‌ی آخر کینگ را دیدم، چشم‌هایش ترسیده به نظر می‌رسید و من با درد بسیار در چندمتری آسانسور روی زمین افتاده بودم. چشم‌های دردآلودم را به کینگ دوختم، شاید می‌خواستم با نگاه به او بگویم که من شکست خوردم و تو راه را ادامه بده. درب آسانسور به آرامی شروع به حرکت کرد و در حال بسته شدن بود. تصویر کینگ در مقابل چشم‌هایم در حال کوچک شدن بود که کینگ با یک حرکت ناگهانی خود را از آسانسور بیرون انداخت.
او چه می‌کند؟ این خود دیوانگی است، چرا می‌خواهد با من خودش را نیز بسوزاند؟ کینگ با سرعت وصف نشدنی خودش را به من رساند. در کسری از ثانیه خود را میان زمین و آسمان دیدم، از ترس افتادن پیراهن سبز رنگش را چنگ زده بودم و در دل شخصیت نترسش را ستایش می‌کردم.
ثانیه‌ای بعد درب با فاصله‌ی چند سانتی‌متر از سرم به آرامی بسته شد و صدای بالا رفتن اتاقک به سمت بالا در اتاق پیچید.
کینگ کنار گوشم با صدای آرام پرسید:
‌- خوبی؟
باورم نمیشد، لحظه‌ای که خارج شدن او را از آسانسور دیدم خود را شکست خورده می‌دیدم؛ اما حال وضعیت کاملا متفاوت است.
سرم را به نشانه‌ی مثبت برای کینگ تکان داده و گفتم:
‌- خوبم، یه لحظه پام پیچ خورد.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید، می‌خواست حرفی بزند که اتاقک تکان آرامی خورد و درب شروع به باز شدن کرد.
با دیدن سالن بزرگ، تصویر فلوگرس‌هایی که قصد سلاخی کردن ما را داشتند در پس ذهنم نقش بست، اینجا همان سالن قرمز رنگی است که چند روز پیش به سختی از آن جان سالم به در برده بودیم. تنها تفاوتش تغییر رنگ چراغ‌هاست، روزی که خسوف شد پرژکتور قرمز رنگ فضای سالن را بسیار ترسناک کرده بود. بسیار عجیب به نظر می‌آید؛ اما حالا چراغ‌های پر نور سفید رنگ به وسیله‌ی میله‌های داربست با فاصله از سقف فضا را روشن کرده است.
مشخص است که چراغ‌های فعلی به صورت موقت بسته شده‌اند، سالن کمی از قبل خلوت‌تر شده؛ اما کماکان پیکر انسان‌های بیچاره‌ای که مورد آزمایش ویروس قرار گرفته‌اند بر روی زمین رها شده است‌. تنها چیز مشکوک همان چراغ‌هاست شاید هم چیزهای مشکوک بیشتری باشد که من متوجه نشده‌ام. سرم را به سمت کینگ که در حال وارسی اطراف بود چرخاندم و رو به کینگ گفتم:
‌- اینجا که کسی نیست، نکنه اشتباه کردیم؟
کنار یکی از انسان‌ها نشست و همان‌طور که روی بدنش دنبال جای تزریق می‌گشت گفت:
‌- زخم‌هاش تازه‌ن.
رد کبودی‌ بر روی مچ دست و گردنش را نشان داد و گفت:
‌- مشخصه که می‌خواسته در برابر چیزی مقاومت کنه، معلومه دست‌هاشو با یه چیزی محکم بسته بودن و این زخمی که روی گردنشه جای تزریقه. اصلا نمی‌فهمم، اینجا چه خبره؟ چرا کسی باید همچین بلایی سر یه انسان بیاره؟
کنار یک جنازه‌ی دیگر نشستم، در حال بررسی زخم‌هایش بودم که صدای کینگ به گوشم رسید:
‌- همشون این زخم‌ها رو دارن.
سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان داده و گفتم:
‌- آره، این یکی هم یه جای زخم شبیه اون یکی داره.
کینگ می‌خواست حرفی بزند که ناگهان صدای کشیده شدن دو سنگ بر روی همدیگر در فضا پیچید. با ترس اطرافم را نگاه می‌کردم، نمی‌دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. هنوز اطراف را نگاه می‌کردم که صدای حرف زدن هم به صدای قبل اضافه شد.
هنوز متوجه اوضاع نشده بودم که دستم توسط کینگ کشیده شد و بر روی زمین پشت چند جنازه که بر روی هم افتاده بودند نشستیم، با صدای کنترل شده گفتم:
‌- صدای چیه؟ انگار دو نفر دارن حرف می‌زنن.
با هیس گفتن کینگ ساکت شده و نظرم را به اطراف جلب کردم. شیار بزرگی بر روی دیوار سمت راست سالن به صورت عمود در حال باز شدن بود. می‌دانستم این سالن باید راهی به بیرون داشته باشد. دو شخص با لباس‌های بیلرسوت«سرهمی» سفید رنگ وارد سالن شدند. از بینی تا گردنشان با ماسک‌های مشکی رنگ پوشیده شده است و طلق شفافی به عنوان لایه‌ی دوم صورتشان را پوشانده است.
با ترس خود را بیشتر به پشت جنازه‌ها کشیدم و با صدای آرام گفتم:
‌- کارمون ساختس، اگر ببیننمون...
با صدای حرص‌دار کینگ حرف در دهانم ماسید و کینگ با تشر گفت:
‌- بسه ملیسا، ان‌قدر غر نزن و ضعف نشون نده.
لب پایینم را از زیر ماسک به دندان کشیدم. کینگ مدام سرک می‌کشید و صدای حرف زدن دو نفر بر استرسم می‌افزود، اولی صدای مردانه‌ای بود که در اثر کار مدام ضعیف و قوی میشد، دستگاهی را بر روی پیشانی یک جنازه گرفت و گفت:
‌- نمونه‌ی شماره ۷۶۳۰ تموم کرده، نمونه‌ی ۷۸۵۰ جایگزین بشه.
شخص بعدی در حال نوشتن چیزی درون کاغذی بود که بر روی تخته شاسی نصب کرده بودند. با صدای زنانه‌اش گفت:
‌- آمار تبدیل داره پایین میاد ویروس قوی شده، خیلی‌هاشون دچار شوک تزریق میشن و می‌میرن.
با حرص دندان‌هایم را بر روی هم فشردم، این‌ها چه می‌گویند؟ ناراحت مرگ آن انسان نیستند هیچ؛ بلکه نگران تبدیل نشدنش هستند؟!
هنوز در حال گوش دادن به حرف‌های آن‌ها بودم که ناگهان کینگ کنار گوشم گفت:
‌- باید لباس‌هاشونو گیر بیاریم و از اون در بریم داخل مطمئنم این تنها راه فراره.
با ترس و اضطراب چند بار سرم را تکان دادم. کینگ به آرامی از جایش برخاست. کمی خود را از پشت جنازه‌ها بیرون کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم. هر دو پشتشان به ما بود و متوجه کینگ که آرام به سمتشان می‌رفت نبودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
هنوز در حال بحث بر سر ویروس و جنازه‌ها بودند که کینگ با پیچاندن گردن، یکی را سرنگون کرد. نفر دوم که یک زن بود جیغ بلندی کشید و تا خواست فرار کند کینگ راهش را سد کرد.
کینگ بی‌رحمانه گردن نفر دوم را هم شکست و زیر لب ناسزایی نثار جنازه‌ی زن کرد.
از پشت کپه جنازه‌ها بیرون آمدم و سریع خود را به کینگ رساندم که در حال درآوردن لباس مرد بود، طلق شفافی که زن بر روی صورتش داشت را برداشتم و بر روی بارکدی که در قسمت بالای آن بود دست کشیدم.
در همین حین صدای کینگ توجهم را جلب کرد که می‌گفت:
‌- بجنب سریع لباس‌هاتو عوض کن.
دقایقی بعد در حالی که لباس‌هایمان را با آن زن و مرد تعویض کرده بودیم آماده رفتن بودیم. کینگ جنازه‌ها را به گوشه‌ای‌ترین قسمت سالن برد و چند جنازه دیگر را بر رویشان انداخت تا از ردگیری جلوگیری کند، حتم داشت در آن قسمت از سالن کمتر در معرض توجه بقیه کارکنان قرار خواهند گرفت.
با استرس کنار درب ایستاده بودم، می‌ترسیدم قبل از خروج بقیه کارکنان سر برسند.
با برگشتن کینگ تخته شاسی و خودکار را در دستم محکم گرفتم و به سمت درب حرکت کردم. کینگ همپای من تخت چرخدار را به سمت درب هل داد و گفت:
‌- کل سالنو چک کردم دوربینی در کار نبود؛ اما ممکنه داخل راهرو دوربین باشه. خونسرد باش، مواظب باش رفتار مشکوکی ازت سر نزنه.
سرم را چند بار به نشانه تایید تکان دادم و وارد راهروی تاریک شدیم. چند لحظه بعد از ورودمان به راهرو، چراغی روشن شد و توانستم اطرافم را ببینم، درست چند قدم جلوتر درب فلزی مشکی رنگ دیگری وجود داشت که در قسمت سردرش یک اسکنر قرمز وجود داشت.
سقف هلالی شکل و دیوارها درست مثل سالن، سنگی بودند. شکل یک تونل بود، درست شبیه تونل‌هایی که برای جاده کشی حفر می‌کنند.
روبروی درب بعدی که ایستادیم اسکنر خودکار شروع به اسکن بارکدی کرد که بر روی ماسک طلقی وجود داشت، پس از چند ثانیه اسکنر قرمز رنگ به رنگ سبز درآمد و درب باز شد. استرسم را از یاد برده بودم و با کنجکاوی اطراف را نگاه می‌کردم‌. برایم جذابیت داشت، قطعاً ساخت این مکان زمان و هزینه زیادی می‌خواست! بسیار کنجکاوم که از این راز سر در بیاورم و بفهمم پشت این ماجرا چه ک.س یا کسانی هستند.
پس از ورود به راهروی بعدی کنجکاوی‌ام بیشتر شد، چرا که درب دیگری درست شبیه درب قبلی روبه‌رویمان بود. این‌طور که مشخص است از این مکان به شدت محافظت می‌شود، یکتای ابرویم را بالا انداخته و با صدای آرام گفتم:
‌- لعنتی، امنیتش خیلی بالاست.
دیدم که کینگ بلافاصله سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
‌- خیلی پیچیده‌ست، هر کسی نمی‌تونه وارد یا خارج بشه.
روبروی درب دوم ایستادیم، باز مراحل قبل تکرار شد و وارد راهروی بعدی شدیم.
چهار درب را به همین ترتیب پشت سر گذاشته و بعد از خروج از درب آخر وارد محوطه‌ی خاکی بزرگی شدیم. درست پس از خروج کامیون‌های خاکی نظرم را جلب کردند که با فاصله از درب راهرو در گوشه‌ای پارک شده بودند، تعداد زیادی چادر خاکی رنگ در دو سوی محوطه برپا بود و دورتادور محوطه را سیم خاردار کشیده بودند.
شبیه یک پادگان بود، افرادی با فاصله زیاد درحالی که تفنگ به دست داشتند و لباس‌های نظامی مشکی رنگ بر تنشان بود، نگهبانی می‌دادند. جاده‌ای خاکی از محلی که ایستاده بودیم تا انتهای محوطه کشیده شده بود، محوطه نسبتا خلوت بود و تنها چند نفر که لباس‌های شبیه به ما داشتند در جای‌جای محوطه دیده می‌شدند.
بلاتکلیف جلوی در ایستاده بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم که صدای یک نفر از چادری که درست کنار درب تونل در سمت راست برپا شده بود را شنیدیم و نظر هر دومان به آن سو جلب:
‌- چرا خشکتون زده؟ دکتر شاکی شده بود خیلی طولش دادین، برگردین به چادرهاتون.
لباس‌های مرد، درست شبیه لباس‌های ما بود و حتی ماسک مشکی رنگی نیز بر روی صورتش داشت؛ تنها تفاوتمان طلق شفافی بود که او بر خلاف ما به صورتش نزده بود.
هر دو بدون آنکه حرفی بزنیم مسیر مخالف شخص را پیش گرفتیم که دوباره صدایش را از پشت سر شنیدیم:
- هی سارا...
آب دهانم را فرو برده و آرام به سمتش برگشتم که مرد اشاره کرد به او نزدیک شوم. نفس عمیقی کشیده و با خود گفتم نباید استرس بگیرم، چه خوب بود که صورتم را نمی‌دید چراکه مطمئنم استرسی که در وجودم است در صورتم نیز قابل مشاهده است.
تمام سعیم را به کار گرفتم که قدم‌هایم لرزان نباشد و تا حدودی موفق بودم.
روبرویش که رسیدم مرد با صدای زمختش گفت:
‌- یادت رفت گزارش‌ها رو تحویل بدی.
نگاهی به تخته شاسی و کاغذی که رویش بود انداختم، جدول بلند بالایی بود که بر رویش مدت زمان تزریق ویروس و واکنشات بدن هر شخص را بر روی آن نوشته بودند. چشمم با دیدن کاغذ گشاد شد، چراکه گزارش نصفه رها شده بود، فکر نمی‌کردم آنقدر زود دستم رو بشود. در دلم لعنتی نثار مرد کردم و صدای نزدیک کینگ را از پشت سرم شنیدم. حتما فهمیده که یک جای کار می‌لنگد.
در یک آن فکری به سرم زد، کاغذ را به سمتش گرفتم و با اینکه می‌دانستم ممکن است از روی صدا بفهمد من سارا نیستم، در حالی که این پا و آن پا می‌کردم گفتم:
‌- باید برم دستشویی.
همان‌طور که انتظار می‌رفت مرد با کلافگی خندید، دستش را به سمت یک کانتینر نشانه رفت و گفت:
‌- همیشه از زیر کار در میری، سریع‌تر برو...
به سمتی که مرد گفته بود دویده و نفس آسوده‌ام را با صدا بیرون دادم. پس از ورود به کانتینر خدا را شکر کردم که کسی داخل نیست. داخل کانتینر به چند اتاقک کوچک‌تر تقسیم شده، یک آینه و روشویی هم در گوشه‌اش خودنمایی می‌کند.
به سرعت طلق و ماسک را از صورتم بیرون کشیدم، با دست‌های لرزان شیر آب را باز کردم و چند مشت آب پی در پی به صورتم زدم.
چند دقیقه بعد شخصی وارد دستشویی شد و من با ترس به او نگاه کردم. در حالی که آب دهانم را با استرس قورت می‌دادم سرم را پایین انداخته و نگاهم را به روشویی دوختم.
در همین حین صدای کفش‌هایش را که به من نزدیک میشد، شنیدم. داشتم قالب تهی می‌کردم که صدای کینگ آسوده‌ام کرد:
‌- دیوونه شدی؟ صورتت رو بپوشون.
سرم را چند بار به تندی تکان داده و ماسک را دوباره به صورتم زدم. کینگ خود را به من نزدیک کرد و بدون آنکه جلب توجه کند دستش را زیر آب برد و با صدای آرام گفت:
‌- روی لباست قسمت سی*ن*ه کنار جیبت یه شماره با نخ سفید دوخته شده، همین شماره روی چادرت هم هست، الان برو داخل چادر استراحت کن تا نصف شب یه راهی برای بیرون رفتن از پادگان پیدا می‌کنیم.
شماره ی روی سی*ن*ه‌ام را نگاه کردم، و زیر لب گفتم:
‌- ۱۰۴ شماره چادر منه؟ یعنی کسی داخل چادر من نیست؟
دستش را با که از درون جیبش خارج کرده بود خشک کرد و گفت:
‌- نمی‌دونم، اگر کسی بود بدون اینکه حرف بزنی برو روی تختت و بخواب هیچ حرکت اضافه‌ای هم نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
بی‌هیچ سخن اضافه‌ای حرفش را اطاعت کردم و در لحظه‌ی آخر شماره‌ی او را به خاطر سپردم، از دستشویی بیرون آمده و به سمت چادر مورد نظر پا تند کردم.
در حین رفتن به سمت چادری که مختص من بود با چشم پی چادر کینگ گشتم. پس از چند ثانیه شماره‌ی ۰۹۵ را بر روی چادری که حدود چند متر با من فاصله داشت دیدم و با لبخند رضایت وارد چادر خود شدم. به محض ورود نفسی از سر آسودگی کشیدم، چادر فقط یک تخت داشت که یعنی این چادر تنها مختص من است.
با خیال راحت روی تخت نشستم، به محض اینکه طلق را از روی صورتم برداشتم نگاهم به دوربینی که در گوشه راست چادر نصب شده بود‌ افتاد.
ابتدا می‌خواستم ماسک را از روی صورتم برندارم؛ اما پس از کمی فکر کردن تصمیمم تغییر کرد. با خود فکر کردم که با برنداشتن ماسک ممکن است کسانی که چادر را چک می‌کنند مشکوک شوند.
طوری روی تخت نشستم که نیم‌‌رخم به سمت دوربین باشد و به آرامی ماسک را از روی صورتم برداشتم.
مطمئناً از این فاصله دور من را شناسایی نخواهند کرد.
زیر لب گفتم:
‌- امیدوارم کینگ هم متوجه دوربین بشه.
با فکری مغشوش روی تخت دراز کشیدم و آنجا بود که متوجه خستگی بیش از حدم شدم؛ طولی نگذشت که چشم‌هایم سنگین شد و با ذهنی ناآرام به خواب رفتم.
***
نمی‌دانم چقدر گذشته بود، چند دقیقه یا چند ساعت؛ اما با صدای شخصی که درون بلندگو در حال حرف زدن بود از خواب بیدار شدم.
صدای زنانه چند جمله‌ی تکراری را برای بار چندم تکرار می‌کرد و من از خستگی زیاد حتی توان باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. با کلافگی از صدایی که خواب را از چشمانم ربوده بود لای چشم‌هایم را باز کردم‌.
فضای نیمه تاریک چادر، دیدن فضا را دشوار کرده است و گاها نور برج‌های دیده‌بانی از قسمت پنجره مانندی که روی چادر دوخته شده است به داخل می‌تابد.
هنوز به صدای بلندگو توجه نکرده‌ام، بر روی تخت نشسته و مشغول زدن ماسک بر روی صورتم می‌شوم. صدا باری دیگر شروع به حرف زدن می‌کند و من این‌بار تمام توجهم را معطوف او می‌کنم:
‌- با عرض سلام و صبح‌بخیر، ساعت پنج صبح است‌. طبق روال شرح وظایف کارکنان بر روی درب چادرهایتان سنجاق شد، بر اثر دیده شدن موارد جهش یافته جدید از ویروس رایب (Rbi) هرگونه نقض پروتکل‌های اعمال شده دارای مجازات می‌باشد. از برداشتن ماسک و کلاه درون فضاهای عمومی شبیه توالت و محوطه‌ی پادگان خودداری کنید.
منتظر بودم که جملات را دوباره بشنوم؛ اما دیگر صدا پخش نشد. صداهای درون مغزم شبیه سازناکوک ویالون بر روی اعصابم خط می‌انداخت. این‌ها قصاوت را به اوج رسانده‌اند، حرفش را با تاسف زیر لب تکرار کردم:
‌- به دلیل دیده شدن چند نمونه‌ی جهش یافته‌ی ویروس بدون ماسک حق عبور و مرور ندارید.
به فاصله‌ی چند صد متری اینجا کسانی را به طور مستقیم در معرض ویروسی به این خطرناکی قرار داده‌‌اند. افراد کندو به شکل ملموس در برابر ویروس ایستاده‌اند و بیشترشان خواهند مُرد، آن وقت در اینجا حتی برای تجمعاتشان از ماسک استفاده می‌کنند.
نفس عمیقی از حرص نهفته در وجودم کشیدم، راه منتهی به درب چادر را پیش گرفته و کاغذی که به درب چادر سنجاق شده بود را برداشتم. شبیه یک لیست بلند بالا بود که حتی زمان استراحت و غذا خوردنمان را نیز تعیین کرده بود.
نگاهی به اطراف انداختم، اکثر کسانی که لباس‌هایی شبیه به لباس من داشتند بیرون چادرهایشان در حال چک کردن دستورات روی کاغذ بودند و من نیز با نگاه شروع به خواندن وظایف این هویت جدید شدم.
پس از خواندن وظایف ابروهایم بالا پرید و مشتاقانه منتظر ایستادم تا زمان موعود فرا برسد، قطعاً از این جلسه‌ای که در برنامه است چیزهای زیادی خواهم فهمید.
پس از صرف صبحانه‌ای که درون ظروف یک بار مصرف استریل شده سرو شده بود راس ساعت معین از چادر بیرون رفتم.
به محض خروج ناخودآگاه نگاهم به دنبال کینگ می‌گشت، سعی داشتم اضطرابم را نادیده بگیرم و تا حدودی موفق بودم. به محض دیدن شخصی که از چادر مورد نظر خارج شد، لبخندی زدم که مطمئنا از زیر آن ماسک زخیم قابل مشاهده نبود، پس به دست بلند کردنی اِکتفا کردم و پس از گرفتن جواب از طرف کینگ وارد صفی شدم که به سمت ساختمانی با نمای سفید رنگ می‌رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
ساختمان سفید رنگ مورد نظر و چند ساختمان کوچک‌تر دیگر در سمت راست و به دور از محوطه‌ی چادرها بنا شده بودند. مطمئنم درون این بنای نسبتاً کوچک که نام آزمایشگاه را یدک می‌کشد اتفاقات خوبی رقم نمی‌خورد!
بدون تردید از تک پله‌ی ورودی بالا رفته و وارد سالنی شدم که تمام زمین و دیوار‌هایش را کاشی بدون طرح سفید رنگ پوشانده است، نگاهم بر روی دستگاه‌ها، لوله‌ها و میز و صندلی‌های میانی چرخ می‌خورد. این مکان عجیب به نظرم آشنا می‌آید، شاید حتی می‌توانم بگویم مطمئنم قبلا اینجا بوده‌ام، شاید حتی رد انگشت‌هایم را بر روی تصاویر و ماکت‌هایی که در هر سو دیده می‌شود را حس می‌کنم.
با صدایی که از پشت سر تذکر به راه رفتن می‌داد چند قدم کوتاه به داخل برداشتم و خود را از مسیر کنار کشیدم. ناخودآگاه بغض کرده‌ام، چقدر بی‌دلیل و عجیب که تنها یک گمان ساده این‌گونه احوالم را متحول کرده است. با شنیدن صدای کینگ کنار گوشم به سرعت سرم را به سمتش بازگرداندم:
‌- چرا اینجا ایستادی؟ مگه نگفتم حرکت شک برانگیز انجام نده؟ مثل بقیه یه سمتی خودتو مشغول نشون بده.
با این حرفش سرم را تکان داده و گفتم:
‌- حواسم هست فقط... فقط یه حسی دارم، حس کسی که قبلا در اینجا حضور داشته.
از پشت آن طلق و ماسک زخیم نمی‌توانستم حالت صورتش را ببینم؛ اما پس از چند ثانیه صدایش در گوشم پیچید:
‌- تعجب نمی‌کنم، ممکنه هر کدوممون اینجا بوده باشیم. اصلا از کار این‌ها نمیشه سر درآورد.
نگاهم به میز فلزی سفید رنگ و مستطیل شکل میان آزمایشگاه بود که چندین صندلی دور آن چیده شده بود؛ اما تمام اَفکارم حول محور حرف‌های کینگ می‌چرخید.
در همین احوالات بودیم که صدای باز شدن درب انتهایی آزمایشگاه به گوشم رسید و در پی‌اش سه مرد وارد شدند. چهره‌ی هیچ کدام را از پشت ماسک نمیشد تشخیص داد؛ اما مردی که وسط ایستاده بود به نظر رئیس آن دو نفر دیگر می‌آمد.
موشکافانه سر تا پای مرد را نگاه می‌کردم که با فاصله‌ی نسبتاً زیاد در حال پیش آمدن به سوی بالاترین نقطه‌ی میز بود. موهای نسبتا کوتاه و جو گندمی داشت که بسیار مرتب به سمت بالا شانه کرده بود.
اندام نسبتا ورزیده‌اش در حصر روپوش سفید و اتو کشیده‌ای بود. آن دو مرد با فاصله‌ی کم از مرد وسط با دست‌های گره خورده ایستادند و مرد میانسال بر روی بالاترین صندلی نشست‌. حال که فاصله‌ی چندانی با او ندارم بوی غلیظ سیگار برگ که سرمنشاش لباس‌های اوست به مشامم می‌رسد و حسی عجیبی در درونم چرخ می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
به سختی حال عجیبم را پنهان کرده و به دعوت مرد که کارکنان را به نشستن تشویق می‌کند، پشت یک صندلی درست کنار کینگ می‌نشینم، مرد میانسال با صدای گیرا و مردانه‌ای شروع به سخن گفتن می‌کند:
‌- این یک جلسه‌ی فوق‌العاده‌ست که به صورت رسمی برگزار میشه، مدتیه که همتون سوال‌هایی راجب ویروس رایب دارید و این جلسه برای پاره‌ای از توضیحات برگزار شده.
از جایش برخاست، پشتش را به ما کرد و کنترل مشکی رنگی از درون جیب روپوشش بیرون آورد.
روبه‌روی دیوار سفید رنگی که به طرز عجیبی خلوت به نظر می‌آمد ایستاد، کنترل را به سمتش گرفت و پس از فشردن دکمه، دیوار شروع به بالا رفتن کرد.
پوزخند زدم، دیگر از دیدن اتاقک‌های مخفی در این مکان شگفت‌ زده نمی‌شوم.
پشت دیوار برخلاف بیرون شلوغ بود، این‌بار با دیدن فلوگرس‌های شناور در استوانه‌‌های مجزا که پر از آب زرد رنگ بود‌، یکه خوردم و کمی روی صندلی جابه‌جا شدم.
‌با فشردن دوباره‌ی دکمه صدای قیژ مانند دستگاهی بلند شد و استوانه‌ها در جایشان شروع به چرخیدن کردند. پس از چند ثانیه چرخیدن، دستگاه از حرکت ایستاد و یک استوانه در معرض دید قرار گرفت. مرد میانسال پیش رفت، رو به روی استوانه ایستاد و گفت:
‌- این یک نمونه‌ی اولیه از فرد مبتلا به رایب، این نمونه اولین تزریق موفق ویروس بوده که چهار سال پیش در آمار ثبت شده، با کمی تفکر خواهید فهمید این نمونه عضلات تقویت شده و پوزه‌ و دندان‌های نسبتا بزرگی به عنوان سلاح داره.
به استوانه تکیه زد، دستانش را بر روی سی*ن*ه قفل کرد و ادامه داد:
‌- این ویروس یک سلاح نظامی فوق پیشرفته‌‌ست که سال‌هاست در دست بررسی و آزمایشه، وظیفه‌ی ما مشاهده‌ی واکنشات ویروس در برابر عوامل طبیعی و نحوه‌ی مواجه‌ی فرد مبتلا به سیستم‌های دفاعی مختلفه.
باری دیگر پیش آمد، روی میز خم شد و ادامه داد:
‌- کندو، یک مکان شبیه‌سازی شده از عوامل مختلفه. ما باد، باران، خاک، نور خورشید و عوامل انسانی رو درون کندو ایجاد کردیم. آمار حل معما برای چیدن استراتژی، حمله و دور شدن از عوامل مخرب، درون سلاح‌های زنده روند خوبی داشته.
احساس می‌کردم دندان‌هایم بر اثر فشار بیش از حد در حال خرد شدن است. نمی‌توانم آن اخم غلیظ را پنهان کنم، این‌ها افراد کندو را موش آزمایشگاهی خود کرده‌اند که به قول خودشان سلاح‌های زنده بتوانند در محیط طبیعی به سلاخی کردنشان برسند؟ مغزم رو به انفجار می‌رود، امیدوارم بتوانم خود را کنترل کنم.
‌- البته این روند تا چند ماه پیش سباط داشت، در ماه‌های اخیر سلاح‌ها دچار اُفت شده بودن و توان مقابله با افراد کندو رو نداشتن که این نگران کننده بود.
مکث کوتاهی کرد و من ناخودآگاه نگاهم به چهره‌ی کینگ افتاد؛ حتی از پشت آن ماسک هم میشد فهمید که چقدر عصبانی و کلافه است.
صدایش دوباره شبیه خنجر مغزم را خراشید و حواسم را به خود جلب کرد:
‌- تا قبل از این تنها درصد کمی از مغز سلاح تحت فرمان خودش بود تا بتونه حرکت، جنگیدن، خوردن و در بعضی موارد گفتن برخی کلمات رو انجام بده. امیدوار بودیم با همین درصد کم قادر به پیروی از مراحل برنامه‌ریزی شده‌ی حمله و چیدن استراتژی درست برای یک حمله‌ی صحیح به عوامل هدف رو داشته باشه که متاسفانه روند نزولی ما رو نگران کرد، مجبور شدیم برای قدرت بیشتر سلاح، شاخک‌های عصبی نمونه رو به وسیله‌ی واکنشات الکتریکی تقویت کنیم.
احساس می‌کنم تمام محتویات معده‌ام در حال جوشیدن است، پلکم تیک عصبی برداشته و فشار ناخن‌هایم کف دستم را می‌سوزاند. چرا هر چه بیشتر حرف می‌زند میل به خفه کردنش نیز در وجودم بیشتر می‌شود.
‌- این کار آمار نزولی رو به یک‌باره بالا برد و ما به هدف رسیدیم؛ اما...
‌- چند روز پیش متوجه یک نمونه‌ی ابر جهش یافته شدیم‌.
از پشت میز بلند شد و دکمه‌ی کنترل را باری دیگر فشرد، فلوگرس‌ها شروع به چرخیدن کردند و استوانه‌ها به سرعت از جلوی چشم‌هایم عبور کردند.
نگران این جهش بودم، اگر سعی کنند این فلوگرس‌های جهش‌ یافته را راهی کندو کنند چه؟
استوانه‌ها پس از چند ثانیه از حرکت ایستادند. با قدم‌های بلند خود را به استوانه رساند و گفت:
‌- این یک نمونه‌ی جهش‌ یافته‌ست، اگر دقت کنید می‌بینید در ظاهر شاهد تغییر اساسی هستیم، مثل بزرگ‌تر شدن جثه و ایجاد یک لایه پوست زخیم بر روی سر و قلب که کشتن اون‌ها رو سخت‌تر می‌کنه. دیگه شلیک گلوله و هدف قرار دادن با تیر و کمان باعث کشته شدنشون نمیشه و این یک پیشرفت عظیمه.
صدایش که آرام‌تر شد متوجه شدم بخش بدتر ماجرا در حال شروع شدن است. با همان پوزخند عصبی به ادامه‌ی حرف‌هایش گوش سپردم.
‌- اما نکته‌ی قابل تامل اینجاست که اون خودش تصمیم می‌گیره، یعنی خودش می‌تونه بافت و حتی سلول‌های بدنش رو به وسیله‌ی مغز تحت اختیار بگیره از اون بدتر این که قبل این ویروس تنها با تزریق مستقیم در جریان خون بود که باعث تبدیل میشد و فردی اگر از طریق بزاق و خراش در معرض ویروس قرار می‌گرفت بعد از یک تب قوی و عفونت شدید میمُرد. درواقع فرد مبتلا به ویروس میشد؛ اما ویروس خاموش بود.
حال که جان خودشان را نیز در معرض خطر می‌بیند صدایش رنگ اندوه گرفته.
‌- اما با این جهش اگر سلاح مستقیماً رگ‌های اصلی رو گاز بگیره یا خراش بده فرد پس از دوره‌ی کوتاهی که با عفونت و تب همراهه بعد از مرگ تغییر شکل میده، درواقع ویروس مستقیما با مغز ارتباط برقرار کرده و باعث بکار گرفته شدن دوباره‌ی اون میشه.
صدای هین گفتن بعضی از کارکنان که دور میز نشسته بودند پوزخندم را عمیق‌تر کرد. از صمیم قلبم امیدوارم خودشان نیز در این آتش بسوزند، نگران بتی و افراد کندو هستم؛ اما از طرفی دیگر این تاوان حق آن‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
با ادامه‌ی حرفش من نیز ترس به قلبم راه پیدا کرد، نکند این ویروس به بیرون منتقل شود؟
‌- باید مواظب بود، کوچک‌ترین درز ویروس می‌تونه فاجعه‌بار باشه، استقلال طلبی سلاح جدید بسیار نگران‌ کننده‌ست و ممکنه دست به تکثیر بزنه.
اینبار به قصد رفتن ایستاد و شروع به توصیه‌های بهداشتی کرد که ابروهایم را ناخودآگاه بالا برد:
‌- این یک توضیح جامع بود برای پروتکل‌های اعمال شده که باید رعایت بشه، ماسک‌ها صرفاً جهت اطمینان زده میشن؛ اما به دلیل متغییر بودن حالت ویروس بهتره که در تجمعات ماسک داشته باشید.
پس از رفتن مرد، تنها ردی از آن بوی تند بر جای مانده بود و من با استیصال تنها نظاره‌گر جنب‌وجوش کارکنان بودم.
صدای حرف‌هایشان در گوشم زنگ میزد، حتی نمی‌دانستم کینگ که تا چند دقیقه‌ی پیش کنارم نشسته بود اینکه کجاست و مشغول چه کاریست.
دردی شدید تمام کاسه‌ی سرم را دربرگرفته و صدای کارکنان تک‌به‌تک در گوشم می‌چرخد، همه با ترس درباره‌ی ویروس حرف می‌زنند. صدای زنانه‌ای از سمت چپم بلند شده و خطاب به کنار دستی‌اش می‌گوید:
‌- این فاجعه‌ست، امیدوارم دکتر هرچه سریع‌تر پرونده‌ی جدید رو باطل کنه، این نمونه‌ی جهش یافته باید نابود بشه.
چشم‌هایم توانایی دیدن اطراف را ندارد، به گمانم هضم این همه اطلاعات مخوف برایم دشوار بوده که سرگیجه لحظه‌ای رهایم نمی‌کند.
کارکن دیگر در جواب حرف‌های زن اول گفت:
‌- امیدوارم؛ اما مطمئنم حتی اگر دکتر بخواد، سرمایه‌گذار‌ها نمی‌زارن نمونه‌‌ای با این درصد قدرت نابود بشه؛ صحبت چند صد میلیون دلار پوله.
دیگر تحمل این فشار را ندارم، از جایم برمی‌خیزم و بدون، توجه به اطراف راه دستشویی را در پیش می‌گیرم. شاید چند مشت آب حالم را جا بیاورد.
ساعاتی بعد، پس از تمیز کردن آزمایشگاه و خوردن ناهار برای چک کردن وضع بیماران به سالن قرمز رفتیم. بین دوراهی گیر کرده بودیم. دو راه پیش رو داشتیم، اول اینکه راهی برای فرار پیدا کنیم و راه حل دوم ایستادن و کمک به اعضای کندو بود.
البته که هم من و هم کینگ به راه دوم راغب‌تریم؛ اما راهی برایش پیدا نمی‌کنیم.
ساعات طولانی به چک کردن وضعیت فلوگرس‌ها گذشت که به نظرم کار مسخره‌ای می‌آمد، غروب بود که به اتاق‌هایمان رفتیم. برخلاف روز قبل خوابم نمی‌برد، تمام ذهنم درگیر اهالی کندو است، این‌طور که به نظر می‌آید این‌ها قصد دارند در خسوف بعدی فلوگرس‌های جدید را بفرستند و این به معنای شکست است.
خصوصاً الان که کینگی در کار نیست تا با خونسردی تمام خودش را فدای آن‌ها کند؛ آن هم بدون آنکه کسی ماجرا را بفهمد...
چند روز گذشته بود، هر روز کار‌های تکراری روز قبل را تکرار می‌کردیم، نگاه پر تشویشم را به راه می‌دوزم، منتظر کینگ هستم. عصر دیروز هنگامی که برای استراحت راهی چادرهایمان بودیم با گفتن:
‌- چهار صبح پشت محوطه باش.
تمام افکارم را به خود مشغول ساخت. چند روزی‌ست که به حرف‌هایم بی‌توجهی می‌کند و این موضوع کلافگی و عصبانیت را برایم به ارمغان آورده است. بار دیگر از پشت چادرها سرکی به محوطه‌ی خالی می‌کشم، هنوز کسی بیدار نیست و این بهترین فرصت برای حرف زدن با کینگ است، نمی‌دانم چرا این‌پا و آن‌پا می‌کند...
از نظر من تعلل جایز نیست، باید سریعا به کندو برویم و اهالی آنجا را از خطر آگاه کنیم؛ اما او، با خونسردی و بی‌خیالی مرا تا مرز جنون برده است.
چگونه می‌تواند اینقدر بی‌خیال باشد در حالی که از آن خطر بزرگ علیه افراد کندو باخبر است؟ هنوز زیر لب غر می‌زدم و با حرص به بی‌خیالی کینگ فکر می‌کردم که صدایش را درست از پشت سرم شنیدم:
‌- فکر نمی‌کردم اینقدر عجول باشی.
با شنیدن صدایش هین آرامی کشیدم و سریع به او که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم.
صدای خرد شدن سنگ‌ریزه‌ها زیر کفشش به گوشم رسید و ثانیه‌ای بعد درست روبه‌رویم ایستاده بود.
اخم کم‌رنگی بر پیشانی نشانده و گفتم:
‌- یعنی چی که عجولی؟ باید یه فکری بکنیم، اگر تو نمیای من خودم یه راهی پیدا می‌کنم و میرم تا بهشون خبر بدم.
صورتش را نمی‌دیدم؛ اما از حالت چشم‌هایش میشد فهمید که لبخند بر لب دارد. سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
‌- من جایی نمیام و تو هم نمی‌تونی برگردی به کندو.
با این حرفش عصبانیتم به اوج رسید و گفتم:
‌- یعنی چی که نمی‌تونم؟ باید یه راه پیدا کنیم. چرا اینقدر خونسردی؟ این رفتارت داره منو دیوونه می‌کنه کینگ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
با آرامش کلامش مرا به سکوت دعوت کرد، کاغذ لول شده‌ی نسبتاَ کوچکی را از پشت کمربند زیر روپوشش که دکمه‌هایش را باز گذاشته بود بیرون آورد و گفت:
‌- من خونسرد نیستم، این چند روز هم دنبال راه حل عملی می‌گشتم تا اینکه دیروز اینو پیدا کردم.
کاغذ را جلوی صورتم باز کرد و گفت:
‌- یه اتاقک کوچیک شبیه انباری پشت آزمایشگاه هست، دیروز منو فرستادن اونجا برای نظافت. مشخصه که نقشه‌ی پادگانه بیا نزدیک‌تر ببین.
بدون تعلل قدمی به سمتش که پشت چادر نشسته بود رفتم، نقشه را بر روی زمین خاکی باز کرده و شروع به توضیح دادن کرد:
‌- مساحت این پادگان ۵۰۰۰۰۰ مترمربع، نکته‌ی جالبش می‌دونی کجاست؟ این کوه که در مرکز پادگان قرار داره، بخش عمده‌ی پادگان به این کوه اختصاص داده شده و روی قله کندو قرار داره.
صدایش را آرام‌تر از پیش کرد و ادامه داد:
‌- قسمت کوه‌پایه که سطح زمین محسوب میشه پادگان و سالن قرمزه و افراد زیرزمین درواقع ۱۰۰۰ هزار متر زیرِ زمین قرار دارن.
این یک مهندسی پیچیده است، باید راهی به کندو در این نقشه باشد. مطمئناً اگر دقیق نگاه کنیم آن راه مخفی را پیدا خواهیم کرد.
‌- راهی جز همون سالن قرمز به کندو نیست؛ اما لزومی نداره که به کندو بریم.
با کلافگی صدایم را کمی بالا برده و گفتم:
‌- یعنی چی که نیازی به رفتن نیست؟ من دارم دیوونه میشم، تو چطور می‌تونی...
با بالا آوردن دستش کلامم نیمه ماند و او با صدای کنترل شده گفت:
‌- چی میگی دختر؟ چطور می‌تونی فکر کنی من قصد نجات افراد کندو رو ندارم؟
سکوت کرد، صدای نفس‌های با حرصش در گوشم می‌پیچید و من خود را برای آن افکار احمقانه سرزنش می‌کردم، چند ثانیه گذشت و او بود که سکوت را باری دیگر شکست:
‌- برای نجات دادن افراد کندو فقط کافیه پروژه‌ی جدید رو نابود کنیم، نمونه‌های ویروس تو آزمایشگاه نگهداری میشن. فقط کافیه آزمایشگاه رو نابود کنیم، طوری که کسی متوجه نشه.
از جایش برخاست، شروع به لول کردن نقشه کرد و ادامه داد:
‌- آزمایشگاه پر از الکل و مواد اشتغال‌زاست، یه جرقه‌ی کوچیک می‌تونه کل اتاقو به آتش بکشه. تنها مشکلی که داریم اون دوربین‌های لعنتیه.
به نظر منطقی می‌آید، پس به این خاطر بود که می‌گفت باید در پادگان بمانیم. سوالاتی در ذهنم بود که فرصت پرسیدنش پیش نیامد.
وقتی صدای پای کارکنانی که در حال سنجاق کردن وظایف بر پشت چادرها بودند بلند شد، کینگ نیز سراسیمه نقشه را درون جیبش گذاشت و گفت:
‌- از کارکنان شنیدم امروز سرمایه‌گذار‌های کندو قراره بیان اینجا، اگر برای پذیرایی بردنت سعی کن به حرف‌ها و کارهاشون خوب دقت کنی، ممکنه بین حرف‌هاشون به چیز‌های مهمی اشاره کنن.
سرم را به نشانه‌ی اطاعت دستوراتش تکان دادم و او با نگاه کوتاهی به محوطه، از پشت چادر‌ها بیرون رفت. ذهنم درگیر سرمایه‌گذارها بود و دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر آن‌ها را ببینم، شاید با دیدنشان بفهمم دلیل سرمایه‌ گذاشتن بر روی این پروژه چیست. حتما دیوانه یا مجنونند که پول‌هایشان را صرف این کارهای احمقانه کرده‌اند.
پوف بلندی برای افکار پریشان ذهنم که شبیه ساز ناکوک مغزم را مختل ساخته بود کشیده و خود را به چادرم رساندم. عجیب بود که بی‌صبرانه منتظر صدای آن زن بودم تا زمان بیداری را اعلام کند.
طلق را از روی صورتم برداشتم و با همان ماسک مشکی رنگ روی تخت دراز کشیدم. هنوز در افکارم غرق بودم که خواب پشت پلک‌هایم دوید و نفهمیدم چه زمانی به عالم بی‌خبری فرو رفتم.
پس از آن همه سختی احساس آرامش دارم، تصاویر از پشت پلک‌‌هایم درحال گذر است.
دختر بچه‌ای را می‌بینم که در آغوش یک زن به خواب رفته و موهای طلایی رنگ بلندش با وزش نسیم این‌سو و آن‌سو می‌شود! نور از پنجره‌ی بزرگ درون اتاق به داخل تابیده است و صورت زن با هاله‌ای از نور پوشیده شده.
گرمای صدای مهربانش در تمام اتاق می‌پیچد و آوای لالایی‌هایش آرامش را به قلبم تزریق می‌کند.
او کیست؟ چقدر آشنا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
ساعتی از بیدار باش صبح می‌گذرد، در این چند ساعت اثری از آمادگی برای ورود سرمایه‌گذاران دیده نشده؛ دیگر دارم فکر می‌کنم شاید کینگ اطلاعات غلطی جمع‌آوری نموده است.
بی‌حوصله‌تر از قبل برای صرف غذا به چادر‌هایمان برگشتیم.
مشغول خوردن بروکلی آب‌پزی بودم که کنار تخم‌مرغ‌های آب‌پز سرو شده بود. دیگر به این غذاهای مسخره عادت کرده‌ام، لحظه‌ شماری می‌کنم برای وقتی که آن نمونه‌های لعنتی را نابود کرده و از این‌جا خلاص می‌شویم.
این روز‌ها خیلی به لحظه‌ی آزادی فکر می‌کنم، به این‌که شاید خانواده‌ای کیلومتر‌ها دورتر منتظر من باشند. تصاویری می‌بینم، برخلاف همیشه اینبار خاطرات زیبایی خواب‌هایم را فراگرفته است. درست نمی‌دانم؛ تنها چیزی که از آن مطمئنم، این است که حسی آشنا پس از استشمام بوی سیگار برگ آن دانشمند دیوانه گرفتم،
و این سوال هر ثانیه در ذهنم بیشتر خودنمایی می‌کند؛ چرا باید از آن مرد با آن همه رذالت و دیوانگی حس آرامش بگیرم؟! شاید زمان حلال سوالات ذهنم باشد، در حال حاضر با این‌همه افکار درهم تنها دیوانگی به سراغم خواهد آمد.
در حال بردن تکه‌ی آخر بروکلی به سمت دهانم بودم که صدایی بلند و مهیب پادگان را دربرگرفت، بادی تند کل چادر را به سمت عقب هل می‌داد، هر لحظه امکان داشت میخ‌های نگهدارنده‌ی چادر که در زمین فرو رفته بود رها شود و چادر را با خود ببرد.
سراسیمه از جایم بلند شدم و به سرعت خود را از چادر بیرون انداختم. به محض دیدن هلی‌کوپر غول‌پیکری که در حال فرود آمدن بالای ساختمان آزمایشگاه بود نفسی از سر آسودگی کشیدم و ماسک روی صورتم را بالا‌تر بردم. این هم از سرمایه‌ گذاران، باری دیگر حرف کینگ درست از آب در آمد. از این فاصله‌ی دور در حال تماشای هلی‌کوپتر بودم که از حرکت بال‌هایش کم شده بود و رو به خاموشی می‌رفت.
بیشتر کارکنان شبیه من از چادر‌هایشان بیرون آمده بودند و به مرد‌هایی نگاه می‌کردند که از هلی‌کوپتر خارج می‌شدند، حواسم کاملاً به تجمل‌ گرایی‌های افراطی‌شان پرت بود که صدایی ناآشنا کنار گوشم با بلندترین حالت ممکن گفت:
‌- هِی سارا، کجایی دختر؟! می‌دونی چند بار صدات کردم؟ حواست کجاست؟
سرم را به آرامی تکان داده و گفتم:
‌- کاش می‌تونستم سوار اون هلی‌کوپتر بشم.
دختر شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
‌- هممون آرزو داریم سوار یکی از اون‌ها بشیم و بریم؛ اما نمیشه، می‌دونی که!
چشم‌هایم را به نشانه‌ی تفهیم رو هم گذاشتم و او ادامه داد:
‌- این حرف‌ها رو ول کن، دکتر گفته چند نفر برای پذیرایی ببرم. میای؟
از خدا خواسته سرم را تکان داده و گفتم:
‌- آره آره؛ حتما میام، وایسا...
به درون چادر رفتم، طلق را بر روی صورتم ثابت کردم و با عجله بیرون رفتم، لحظه‌ای احساس کردم دختری که پیشنهاد پذیرایی به من داده بود متعجب نگاهم می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
شاید از اینکه با این سرعت درخواستش را قبول کرده‌ام متعجب است، شاید هم دلیل دیگری داشته باشد، اهمیتی ندادم و با قدم‌های بلند خود را به کنارش رساندم. به سمت پشت چادر‌ها حرکت می‌کرد و من همچون کودکانی که پشت سر والدینشان راه می‌روند به دنبالش می‌رفتم.
دو دختر دیگر در مسیر به ما پیوستند و هر چهار نفر از محوطه‌ی چادر‌ها خارج شدیم. از کنار ساختمان آزمایشگاه گذشته و پس از چند دقیقه راه رفتن در زمین خاکی به ساختمان تک طبقه‌ای رسیدیم که نمای شیشه‌‌ای زیبایش چشم را نوازش می‌داد. از ترس دوربین‌ها هیچ‌ وقت اینقدر از محوطه دور نشده بودم.
محوطه‌ی ساختمان با چمن سرسبز بود و درخت‌های میوه منظم دورتادور محوطه کاشته شده بودند، استخری نسبتاً بزرگ روبه‌روی ساختمان وجود داشت که چند مرد در حال برداشتن روکش آن بودند.
پوزخندی زدم که از دید بقیه پنهان ماند، دیگر مطمئنم که سرمایه‌ گذاران برای تفریح آمده‌اند نه سرکشی به رویه پروژه‌هایی که در دست کارکنان است.
با قدم‌های مردد به سمت پشت ساختمان به راه اُفتادم و پشت سر بقیه وارد اتاق کوچکی شدم. چشم‌هایم از تعجب گشاد شده بود، شبیه اتاق گریم بود.
یکی از دیوار‌ها به صورت کلی آینه بود، در گوشه‌ی سمت راست میز نسبتا بزرگی قرار داشت که رویش پر از لوازم آرایشی بود و در سمت دیگر رگال بزرگی از لباس‌های مختلف بود.
مگر ما برای پذیرایی نیامده‌ایم؟! چه نیازی به این کارهاست؟
ترسیدم سوالی بپرسم که باعث شک کردن بقیه شود. دختر‌ها با سرعت هر کدام گوشه‌ای مشغول شدند‌ و من سرگردان تنها به نگاه کردن اکتفا کردم. هنوز بلاتکلیف ایستاده بودم که یکی از دخترها گفت:
‌- سارا، چرا ایستادی؟! زودباش برو یه لباس انتخاب کن.
سرم را به آرامی تکان دادم و به سمت رگال رفتم. روبه‌روی رگال که قرار گرفتم متوجه اتاقک بخاری شدم که درست کنارش قرار داشت؛ به گمانم اتاقک استریل است.
لحظه‌ای به سرم زد که بی‌خیال پذیرایی شوم؛ اما با به یاد آوردن خسوف و در خطر بودن دوستانم عزمم را جزم کردن و بی‌توجه یکی از لباس‌ها را چنگ زدم.
وارد اتاقک استریل شدم و بخار و دود غلیظی سرتاپایم را استریل کرد، به قدری فکرم درگیر سرمایه‌ گذاران و الباقی مسائل بود که ندانستم چه زمانی لباس‌ها را پوشیدم و حتی ماسک را هم بر روی صورتم ثابت کرده بودم.
بی‌توجه به بقیه از اتاقک استریل که دود غلیظ مانع دید افراد بیرون میشد، خارج شدم. به محض خروج چشمم به انعکاس تصویرم درون آینه خیره شد، پیراهن بلند که ترکیبی از رنگ سبز و مشکی است به زیبایی پوست سفیدم را قاب گرفته و موهای طلایی رنگم شانه‌های برهنه‌ام را نوازش می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
نگاهم به رد زخم‌هایی که در کندو بر روی بازو‌هایم جا خوش کرده میُفتد. آه می‌کشم و دسته‌ای از موهایم را بین انگشتانم به بازی می‌گیرم، شاید بیرون از اینجا می‌توانستم از این زیبایی خوشحال باشم؛ اما در این مکان که انتهای راه مرگ است زیبایی و زشتی اهمیتی ندارد.
مشغول مرتب کردن موهایم بودم که صدای یکی از دختر‌ها بلند شد و گفت:
‌- سارا؟ چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه امروز چندمین باره که اینطور میشی.
آخر این نام ناآشنا کار دستم خواهد داد، می‌شنیدم که کسی سارا را صدا می‌کند؛ اما به دلیل عدم آشنایی با نامی که چند روز است پشت هویتش پنهان شده‌ام، هر چه صدایم می‌کنند متوجه نمی‌شوم که طرف صحبتشان با من است.
سرم را به آرامی تکان داده و گفتم:
‌- بله؟! ببخشید حواسم پرت شده بود.
دختر ایستاد، رو‌به‌رویم قرار گرفت و گفت:
‌- میگم چطور موهاتو این رنگی کردی؟
لحظه‌ای حس کردم خون در رگ‌هایم منجمد شد، او متوجه تفاوتی میان من و سارا شده است که ممکن است دردسرساز بشود.
ثانیه‌ای سکوت کردم؛ پس از حلاجی کردن کلمات در ذهنم با صدای آرام گفتم:
‌- سورپرایز شدی؟ همین چند روز پیش رنگشون کردم‌.
تمام تلاشم این بود که با اعتماد به نفس باشم و صدایم نلرزد، چیزی از صورت دختر درک نمی‌کردم، چند ثانیه بی هیچ حرفی نگاهم کرد و پس از چند ثانیه گفت:
‌- بد نیست...
احساس کردم کمی اخم‌هایش درهم شد، سرش را نزدیک گوشم آورد. این حالت‌های غیرعادی استرسم را بیش از پیش می‌کند، ای‌کاش زودتر از این مخمصه خلاص بشوم.
آب دهانم را به آرامی فرو بردم؛ امیدوارم او از این فاصله‌ی نزدیک متوجه سیبک گلویم نشده باشد که با تشویش بالا و پایین شد. اخم‌هایش بیش از پیش شد و با صدای آرام لب زد:
‌‌- امیدوارم به فکر گرفتن جایگاه من نباشی، متوجهی که چی میگم؟
این‌بار اخم‌های من درهم شد که مطمئنا از پشت آن ماسک طلقی که رنگ مشکی مانع ورود نور به پشتش میشد، مشخص نبود. این حرف یعنی او در این مکان جایگاه خاصی دارد، یعنی ممکن است اطلاعاتی داشته باشد؟!
به تقلید از خودش صدایم را آرام کرده و گفتم:
‌- متوجه نشدم، کدوم جایگاه؟!
سعی کردم لحن صدایم ضدونقیض باشد، طوری که در ذهنش اینگونه تداعی شود که مگر جایگاهی هم داری که فکر از دست دادنش هستی.
همین نیش کلامم کار دستش داد، قسمتی از گونه‌های گر گرفته‌اش را می‌دیدم که پشت ماسک پرزرق و برق طلایی رنگش پنهان کرده بود، با صدای بالا رفته غرید:
‌- خودتو به گیجی نزن، تموم کارکنا می‌دونن من چه رابطه‌ی نزدیکی با دکتر دارم. دارم بهت هشدار میدم، حتی نزدیک اتاقش ببینمت کارت تمومه.
پوزخند صداداری زدم که متوجهش بشود، چه فکر احمقانه و بچگانه‌ای می‌کند. من کجا و آن قاتل روانی که نام قتل‌هایش را پروژه‌ی آزمایشگاهی گذاشته کجا؟!
حتی دلم نمی‌خواهد درمورد چنین مسئله‌ای حرف بزنم، دست‌هایم را بر روی سی*ن*ه قفل کرده و گفتم:
‌‌- من حتی خواب همچین رابطه‌ای رو نمی‌بینم، اون دکتر روانی هم ارزونی خودت.
لباس طلایی رنگش را هنوز تن نکرده بود و روپوش سفیدش هیچ هم‌خوانی با ان ماسک و آرایش غلیظ نداشت.
نام دوخته شده بر سی*ن*ه‌اش را با صدای پر طعنه زمزمه کردم:
‌- آنیای عزیزم...
حرفم را زدم و از کنارش گذشتم، آن‌قدر فکرم درگیر نجات بقیه است که نمی‌توانم حتی درصد کوچکی از وقتم را صرف این مسائل احمقانه بکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین