MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,171
- مدالها
- 4
هنوز در حال فکر کردن به این موضوع بودم که جاسپر نزدیک درب اتاق شد، از لای دربِ نیمه باز نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- تموم شد، از حالا به مدت چهار دقیقه وقت دارید وارد آسانسور بشید. باید تک به تک برین فقط تونستم دوربینی که به آسانسور مشرف بود رو هک کنم، چسبیده به دیوار حرکت کنین که در معرض دید دوربین کناری قرار نگیرین.
کینگ که با جدیت کنار جاسپر ایستاده بود سریع گفت:
- من اول میرم، باید عجله کنیم.
آب دهانم را با استرس قورت داده و گفتم:
- پشت سرت میام.
کینگ با همان جدیت ماسک روی صورتش را بالاتر کشید و با سرعت از اتاق خارج شد. از لای درب اتاق دیدم که مسیر تقریبا طولانی را به تندی و چسبیده به دیوار حرکت کرد و پس از اینکه وارد آن اتاقک سفید رنگ شد بلافاصله دکمهی قرمز کنار درب را فشرد که این یعنی من زمان محدودی برای رسیدن به آسانسور دارم. جاسپر با دستکاری سیستم آسانسور زمان بسته شدن درب آسانسور و بالا رفتن آن را با مدتی که توانسته بود دوربین را هک کند مطابقت داده بود. درواقع چند ثانیه پس از بسته شدن درب آسانسور دوربین هم به حالت عادی برخواهد گشت.
پشیمان بودم، ایکاش اول من وارد اتاقک میشدم. با حالی دگرگون و پر استرس که دست و پاهایم را به لرز وا داشته بود. از اتاق خارج شدم، پاهای لرزانم یارای قدم برداشتن نداشتند، چرا انقدر ترسیدهام؟!
بسیار نزدیک بودم، توجهی به لرزش پاهایم نداشتم و تنها متوجه سرعت قدمهایم بودم که ناگهان پاهایم در یک صدم ثانیه به هم گره خورد و مچ پای راستم به شدت چرخید.
در لحظهی آخر کینگ را دیدم، چشمهایش ترسیده به نظر میرسید و من با درد بسیار در چندمتری آسانسور روی زمین افتاده بودم. چشمهای دردآلودم را به کینگ دوختم، شاید میخواستم با نگاه به او بگویم که من شکست خوردم و تو راه را ادامه بده. درب آسانسور به آرامی شروع به حرکت کرد و در حال بسته شدن بود. تصویر کینگ در مقابل چشمهایم در حال کوچک شدن بود که کینگ با یک حرکت ناگهانی خود را از آسانسور بیرون انداخت.
او چه میکند؟ این خود دیوانگی است، چرا میخواهد با من خودش را نیز بسوزاند؟ کینگ با سرعت وصف نشدنی خودش را به من رساند. در کسری از ثانیه خود را میان زمین و آسمان دیدم، از ترس افتادن پیراهن سبز رنگش را چنگ زده بودم و در دل شخصیت نترسش را ستایش میکردم.
ثانیهای بعد درب با فاصلهی چند سانتیمتر از سرم به آرامی بسته شد و صدای بالا رفتن اتاقک به سمت بالا در اتاق پیچید.
کینگ کنار گوشم با صدای آرام پرسید:
- خوبی؟
باورم نمیشد، لحظهای که خارج شدن او را از آسانسور دیدم خود را شکست خورده میدیدم؛ اما حال وضعیت کاملا متفاوت است.
سرم را به نشانهی مثبت برای کینگ تکان داده و گفتم:
- خوبم، یه لحظه پام پیچ خورد.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید، میخواست حرفی بزند که اتاقک تکان آرامی خورد و درب شروع به باز شدن کرد.
با دیدن سالن بزرگ، تصویر فلوگرسهایی که قصد سلاخی کردن ما را داشتند در پس ذهنم نقش بست، اینجا همان سالن قرمز رنگی است که چند روز پیش به سختی از آن جان سالم به در برده بودیم. تنها تفاوتش تغییر رنگ چراغهاست، روزی که خسوف شد پرژکتور قرمز رنگ فضای سالن را بسیار ترسناک کرده بود. بسیار عجیب به نظر میآید؛ اما حالا چراغهای پر نور سفید رنگ به وسیلهی میلههای داربست با فاصله از سقف فضا را روشن کرده است.
مشخص است که چراغهای فعلی به صورت موقت بسته شدهاند، سالن کمی از قبل خلوتتر شده؛ اما کماکان پیکر انسانهای بیچارهای که مورد آزمایش ویروس قرار گرفتهاند بر روی زمین رها شده است. تنها چیز مشکوک همان چراغهاست شاید هم چیزهای مشکوک بیشتری باشد که من متوجه نشدهام. سرم را به سمت کینگ که در حال وارسی اطراف بود چرخاندم و رو به کینگ گفتم:
- اینجا که کسی نیست، نکنه اشتباه کردیم؟
کنار یکی از انسانها نشست و همانطور که روی بدنش دنبال جای تزریق میگشت گفت:
- زخمهاش تازهن.
رد کبودی بر روی مچ دست و گردنش را نشان داد و گفت:
- مشخصه که میخواسته در برابر چیزی مقاومت کنه، معلومه دستهاشو با یه چیزی محکم بسته بودن و این زخمی که روی گردنشه جای تزریقه. اصلا نمیفهمم، اینجا چه خبره؟ چرا کسی باید همچین بلایی سر یه انسان بیاره؟
کنار یک جنازهی دیگر نشستم، در حال بررسی زخمهایش بودم که صدای کینگ به گوشم رسید:
- همشون این زخمها رو دارن.
سرم را به نشانهی مثبت تکان داده و گفتم:
- آره، این یکی هم یه جای زخم شبیه اون یکی داره.
کینگ میخواست حرفی بزند که ناگهان صدای کشیده شدن دو سنگ بر روی همدیگر در فضا پیچید. با ترس اطرافم را نگاه میکردم، نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. هنوز اطراف را نگاه میکردم که صدای حرف زدن هم به صدای قبل اضافه شد.
هنوز متوجه اوضاع نشده بودم که دستم توسط کینگ کشیده شد و بر روی زمین پشت چند جنازه که بر روی هم افتاده بودند نشستیم، با صدای کنترل شده گفتم:
- صدای چیه؟ انگار دو نفر دارن حرف میزنن.
با هیس گفتن کینگ ساکت شده و نظرم را به اطراف جلب کردم. شیار بزرگی بر روی دیوار سمت راست سالن به صورت عمود در حال باز شدن بود. میدانستم این سالن باید راهی به بیرون داشته باشد. دو شخص با لباسهای بیلرسوت«سرهمی» سفید رنگ وارد سالن شدند. از بینی تا گردنشان با ماسکهای مشکی رنگ پوشیده شده است و طلق شفافی به عنوان لایهی دوم صورتشان را پوشانده است.
با ترس خود را بیشتر به پشت جنازهها کشیدم و با صدای آرام گفتم:
- کارمون ساختس، اگر ببیننمون...
با صدای حرصدار کینگ حرف در دهانم ماسید و کینگ با تشر گفت:
- بسه ملیسا، انقدر غر نزن و ضعف نشون نده.
لب پایینم را از زیر ماسک به دندان کشیدم. کینگ مدام سرک میکشید و صدای حرف زدن دو نفر بر استرسم میافزود، اولی صدای مردانهای بود که در اثر کار مدام ضعیف و قوی میشد، دستگاهی را بر روی پیشانی یک جنازه گرفت و گفت:
- نمونهی شماره ۷۶۳۰ تموم کرده، نمونهی ۷۸۵۰ جایگزین بشه.
شخص بعدی در حال نوشتن چیزی درون کاغذی بود که بر روی تخته شاسی نصب کرده بودند. با صدای زنانهاش گفت:
- آمار تبدیل داره پایین میاد ویروس قوی شده، خیلیهاشون دچار شوک تزریق میشن و میمیرن.
با حرص دندانهایم را بر روی هم فشردم، اینها چه میگویند؟ ناراحت مرگ آن انسان نیستند هیچ؛ بلکه نگران تبدیل نشدنش هستند؟!
هنوز در حال گوش دادن به حرفهای آنها بودم که ناگهان کینگ کنار گوشم گفت:
- باید لباسهاشونو گیر بیاریم و از اون در بریم داخل مطمئنم این تنها راه فراره.
با ترس و اضطراب چند بار سرم را تکان دادم. کینگ به آرامی از جایش برخاست. کمی خود را از پشت جنازهها بیرون کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم. هر دو پشتشان به ما بود و متوجه کینگ که آرام به سمتشان میرفت نبودند.
- تموم شد، از حالا به مدت چهار دقیقه وقت دارید وارد آسانسور بشید. باید تک به تک برین فقط تونستم دوربینی که به آسانسور مشرف بود رو هک کنم، چسبیده به دیوار حرکت کنین که در معرض دید دوربین کناری قرار نگیرین.
کینگ که با جدیت کنار جاسپر ایستاده بود سریع گفت:
- من اول میرم، باید عجله کنیم.
آب دهانم را با استرس قورت داده و گفتم:
- پشت سرت میام.
کینگ با همان جدیت ماسک روی صورتش را بالاتر کشید و با سرعت از اتاق خارج شد. از لای درب اتاق دیدم که مسیر تقریبا طولانی را به تندی و چسبیده به دیوار حرکت کرد و پس از اینکه وارد آن اتاقک سفید رنگ شد بلافاصله دکمهی قرمز کنار درب را فشرد که این یعنی من زمان محدودی برای رسیدن به آسانسور دارم. جاسپر با دستکاری سیستم آسانسور زمان بسته شدن درب آسانسور و بالا رفتن آن را با مدتی که توانسته بود دوربین را هک کند مطابقت داده بود. درواقع چند ثانیه پس از بسته شدن درب آسانسور دوربین هم به حالت عادی برخواهد گشت.
پشیمان بودم، ایکاش اول من وارد اتاقک میشدم. با حالی دگرگون و پر استرس که دست و پاهایم را به لرز وا داشته بود. از اتاق خارج شدم، پاهای لرزانم یارای قدم برداشتن نداشتند، چرا انقدر ترسیدهام؟!
بسیار نزدیک بودم، توجهی به لرزش پاهایم نداشتم و تنها متوجه سرعت قدمهایم بودم که ناگهان پاهایم در یک صدم ثانیه به هم گره خورد و مچ پای راستم به شدت چرخید.
در لحظهی آخر کینگ را دیدم، چشمهایش ترسیده به نظر میرسید و من با درد بسیار در چندمتری آسانسور روی زمین افتاده بودم. چشمهای دردآلودم را به کینگ دوختم، شاید میخواستم با نگاه به او بگویم که من شکست خوردم و تو راه را ادامه بده. درب آسانسور به آرامی شروع به حرکت کرد و در حال بسته شدن بود. تصویر کینگ در مقابل چشمهایم در حال کوچک شدن بود که کینگ با یک حرکت ناگهانی خود را از آسانسور بیرون انداخت.
او چه میکند؟ این خود دیوانگی است، چرا میخواهد با من خودش را نیز بسوزاند؟ کینگ با سرعت وصف نشدنی خودش را به من رساند. در کسری از ثانیه خود را میان زمین و آسمان دیدم، از ترس افتادن پیراهن سبز رنگش را چنگ زده بودم و در دل شخصیت نترسش را ستایش میکردم.
ثانیهای بعد درب با فاصلهی چند سانتیمتر از سرم به آرامی بسته شد و صدای بالا رفتن اتاقک به سمت بالا در اتاق پیچید.
کینگ کنار گوشم با صدای آرام پرسید:
- خوبی؟
باورم نمیشد، لحظهای که خارج شدن او را از آسانسور دیدم خود را شکست خورده میدیدم؛ اما حال وضعیت کاملا متفاوت است.
سرم را به نشانهی مثبت برای کینگ تکان داده و گفتم:
- خوبم، یه لحظه پام پیچ خورد.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید، میخواست حرفی بزند که اتاقک تکان آرامی خورد و درب شروع به باز شدن کرد.
با دیدن سالن بزرگ، تصویر فلوگرسهایی که قصد سلاخی کردن ما را داشتند در پس ذهنم نقش بست، اینجا همان سالن قرمز رنگی است که چند روز پیش به سختی از آن جان سالم به در برده بودیم. تنها تفاوتش تغییر رنگ چراغهاست، روزی که خسوف شد پرژکتور قرمز رنگ فضای سالن را بسیار ترسناک کرده بود. بسیار عجیب به نظر میآید؛ اما حالا چراغهای پر نور سفید رنگ به وسیلهی میلههای داربست با فاصله از سقف فضا را روشن کرده است.
مشخص است که چراغهای فعلی به صورت موقت بسته شدهاند، سالن کمی از قبل خلوتتر شده؛ اما کماکان پیکر انسانهای بیچارهای که مورد آزمایش ویروس قرار گرفتهاند بر روی زمین رها شده است. تنها چیز مشکوک همان چراغهاست شاید هم چیزهای مشکوک بیشتری باشد که من متوجه نشدهام. سرم را به سمت کینگ که در حال وارسی اطراف بود چرخاندم و رو به کینگ گفتم:
- اینجا که کسی نیست، نکنه اشتباه کردیم؟
کنار یکی از انسانها نشست و همانطور که روی بدنش دنبال جای تزریق میگشت گفت:
- زخمهاش تازهن.
رد کبودی بر روی مچ دست و گردنش را نشان داد و گفت:
- مشخصه که میخواسته در برابر چیزی مقاومت کنه، معلومه دستهاشو با یه چیزی محکم بسته بودن و این زخمی که روی گردنشه جای تزریقه. اصلا نمیفهمم، اینجا چه خبره؟ چرا کسی باید همچین بلایی سر یه انسان بیاره؟
کنار یک جنازهی دیگر نشستم، در حال بررسی زخمهایش بودم که صدای کینگ به گوشم رسید:
- همشون این زخمها رو دارن.
سرم را به نشانهی مثبت تکان داده و گفتم:
- آره، این یکی هم یه جای زخم شبیه اون یکی داره.
کینگ میخواست حرفی بزند که ناگهان صدای کشیده شدن دو سنگ بر روی همدیگر در فضا پیچید. با ترس اطرافم را نگاه میکردم، نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. هنوز اطراف را نگاه میکردم که صدای حرف زدن هم به صدای قبل اضافه شد.
هنوز متوجه اوضاع نشده بودم که دستم توسط کینگ کشیده شد و بر روی زمین پشت چند جنازه که بر روی هم افتاده بودند نشستیم، با صدای کنترل شده گفتم:
- صدای چیه؟ انگار دو نفر دارن حرف میزنن.
با هیس گفتن کینگ ساکت شده و نظرم را به اطراف جلب کردم. شیار بزرگی بر روی دیوار سمت راست سالن به صورت عمود در حال باز شدن بود. میدانستم این سالن باید راهی به بیرون داشته باشد. دو شخص با لباسهای بیلرسوت«سرهمی» سفید رنگ وارد سالن شدند. از بینی تا گردنشان با ماسکهای مشکی رنگ پوشیده شده است و طلق شفافی به عنوان لایهی دوم صورتشان را پوشانده است.
با ترس خود را بیشتر به پشت جنازهها کشیدم و با صدای آرام گفتم:
- کارمون ساختس، اگر ببیننمون...
با صدای حرصدار کینگ حرف در دهانم ماسید و کینگ با تشر گفت:
- بسه ملیسا، انقدر غر نزن و ضعف نشون نده.
لب پایینم را از زیر ماسک به دندان کشیدم. کینگ مدام سرک میکشید و صدای حرف زدن دو نفر بر استرسم میافزود، اولی صدای مردانهای بود که در اثر کار مدام ضعیف و قوی میشد، دستگاهی را بر روی پیشانی یک جنازه گرفت و گفت:
- نمونهی شماره ۷۶۳۰ تموم کرده، نمونهی ۷۸۵۰ جایگزین بشه.
شخص بعدی در حال نوشتن چیزی درون کاغذی بود که بر روی تخته شاسی نصب کرده بودند. با صدای زنانهاش گفت:
- آمار تبدیل داره پایین میاد ویروس قوی شده، خیلیهاشون دچار شوک تزریق میشن و میمیرن.
با حرص دندانهایم را بر روی هم فشردم، اینها چه میگویند؟ ناراحت مرگ آن انسان نیستند هیچ؛ بلکه نگران تبدیل نشدنش هستند؟!
هنوز در حال گوش دادن به حرفهای آنها بودم که ناگهان کینگ کنار گوشم گفت:
- باید لباسهاشونو گیر بیاریم و از اون در بریم داخل مطمئنم این تنها راه فراره.
با ترس و اضطراب چند بار سرم را تکان دادم. کینگ به آرامی از جایش برخاست. کمی خود را از پشت جنازهها بیرون کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم. هر دو پشتشان به ما بود و متوجه کینگ که آرام به سمتشان میرفت نبودند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: