MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,171
- مدالها
- 4
صدای خرناس و نعره نزدیک و نزدیکتر میشد، کینگ بیهوش بر روی زمین افتاده بود و فلوگرس نیمهجان در چند قدمی من آمادهی حمله بود، این همه تلاش کینگ نباید بیثمر بماند.
لحظهای چشمانم را بر روی هم گذاشتم و در ذهن با خود گفتم:
- باید یه راهی باشه... .
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت پلکهایم را از هم گشودم، به محض اینکه چشمهایم را باز کردم برق چاقویی که درست پیش پای فلوگرس افتاده بود نظرم را جلب کرد.
دیگر وقت تلف کردن جایز نبود، نگاه آخر را به جمعیت خونخواری که پیش میآمدند کردم و با یک حرکت سریع به سمت خنجر هجوم بردم. درست در لحظهی تکان خوردن من فلوگرس هم پرش بلندی به سمت من کرد، درازکش در حال تقلا برای رسیدن به خنجر بودم و ساق پایم اسیر دندانهای فلوگرس بود. میتوانستم له شدن گوشتم را زیر دندانهایش حس کنم، جای شکرش باقی بود که ضعیف شده بود و پوزهاش قدرت خرد کردن استخوانم را ندارد.
خیلی به خنجر نزدیک شده بودم، دستم را کش میدادم و با پای دیگرم به سر و بدن فلوگرس ضربه میزدم.
عرق کرده بودم و تمام لباسهایم غرق خون بود. جلوی اشکی که در شرف ریختن بود را گرفتم، تمام توانم را در پایم جمع کردم و ضربهی محکمی به صورت فلوگرس زدم که با این کار دندانهایش پایم را خراش عمیق داد و در آخر از من جدا شد.
با آنکه درد پایم طاقتفرسا بود و حتی نفس کشیدن برایم دشوار شده بود خود را به خنجر رساندم و درست قبل از آنکه فلوگرس به خودش بیاید آن را محکم به درون مغزش فرو کردم، بالاخره نفس آسودهای کشیدم و چند ثانیه به نعشه فلوگرس نگاه کردم.
هیولاهای دیگر بسیار نزدیک هستند، باید عجله کنم! لنگلنگان به سمت کینگ رفتم. چند بار صدایش کردم؛ اما او کاملا بیهوش بود، دستهایش را گرفتم و هیکل تنومندش را کشانکشان به سمت اتاقک بردم.
نفسهایم به شماره افتاده بود و اضطراب نزدیک شدن فلوگرسها توان انگشتانم را پایین آورده بود. با برخورد پشتم به دیوار نفسی از سر آسودگی کشیدم، بهمانند دفعهی قبل وارد اتاقک شدم.
درد پایم را نادیده گرفتم و دستهای کینگ را درون دستم فشردم. لحظهای سرم را خم کردم و با دیدن جمعیت فلوگرسهایی که درست در چند متری کینگ ایستاده بودند عرق سرد تیرهی کمرم را فرا گرفت. با آنکه توان کشیدن کینگ را نداشتم بیشتر تقلا کردم، دستهایش مدام از میان دستم سر میخورد و انگشتهایم بیحس شده بود. کمکم داشتم موفق میشدم و کورسوی امید در دلم روشن شده بود. حال فقط پاهایش بیرون اتاقک بود و با یک کشیدن دیگر کامل به داخل میآمد.
نفسهای مقطعم را نادیده گرفتم و با یک حرکت که تمام توانم را گرفت کینگ را به داخل کشیدم؛ اما با دیدن چنگالهایی که به سرعت از زیر درب اتاقک وارد شدند و سعی در گرفتن کینگ داشتند ترسیدم و قدمی به عقب پرتاب شدم.
کمکم به جمعیتی که سعی در وارد شدن به اتاقک را داشتند افزوده شد. درب تکانهای شدید میخورد و جسمهای بزرگ فلوگرسها نمیتوانستند از آن فاصلهی کم درب و زمین داخل شوند.
کاری از دست من بر نمیآمد، میدانستم با فشار جمعیت درب کمکم به سمت بالا کشیده خواهد شد. با ترس کینگ را به دورترین نقطهی اتاقک تاریک کشاندم.
هیچ چیز قابل رویت نبود و تنها نور قرمز رنگ بود که از زیر درب به داخل راه باز کرده بود، اشکهایم دیگر توان مقابله نداشتند و به سرعت و پشت سر هم بر روی صورتم ریختند.
کینگ را در حالت نشسته به دیوار تکیه داده بودم و با صدای آرام التماس میکردم بیدار شود، صدایم میلرزید و نفسم بالا نمیآمد. با التماس سرم را بر روی سی*ن*هاش گذاشتم، با شنیدن صدای تپشهای قلبش کمکم آرام شدم. صدایش شبیه یک موسیقی آرامشبخش بود که نفسهای مقطعم را طبیعی ساخت.
درب از فشار جسم فلوگرسهایی که برای داخل شدن تقلا میکردند بالا و بالاتر میرفت، طوری که حال گمان میکنم درب برای ورود یک فلوگرس به اندازهی کافی بالا رفته است.
اما خوشبختانه آن موجودات خونخوار وحشی تنها به فکر سلاخی هستند و به فکرشان نمیرسد به نوبت وارد شوند.
اما آخر که چه؟ دیر یا زود این درب باز خواهد شد، افکارم را دور کردم، سرم را دوباره بر روی سی*ن*هی کینگ گذاشتم و سعی کردم آرامش وجودش را به قلبم تزریق کنم.
لحظهای چشمانم را بر روی هم گذاشتم و در ذهن با خود گفتم:
- باید یه راهی باشه... .
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت پلکهایم را از هم گشودم، به محض اینکه چشمهایم را باز کردم برق چاقویی که درست پیش پای فلوگرس افتاده بود نظرم را جلب کرد.
دیگر وقت تلف کردن جایز نبود، نگاه آخر را به جمعیت خونخواری که پیش میآمدند کردم و با یک حرکت سریع به سمت خنجر هجوم بردم. درست در لحظهی تکان خوردن من فلوگرس هم پرش بلندی به سمت من کرد، درازکش در حال تقلا برای رسیدن به خنجر بودم و ساق پایم اسیر دندانهای فلوگرس بود. میتوانستم له شدن گوشتم را زیر دندانهایش حس کنم، جای شکرش باقی بود که ضعیف شده بود و پوزهاش قدرت خرد کردن استخوانم را ندارد.
خیلی به خنجر نزدیک شده بودم، دستم را کش میدادم و با پای دیگرم به سر و بدن فلوگرس ضربه میزدم.
عرق کرده بودم و تمام لباسهایم غرق خون بود. جلوی اشکی که در شرف ریختن بود را گرفتم، تمام توانم را در پایم جمع کردم و ضربهی محکمی به صورت فلوگرس زدم که با این کار دندانهایش پایم را خراش عمیق داد و در آخر از من جدا شد.
با آنکه درد پایم طاقتفرسا بود و حتی نفس کشیدن برایم دشوار شده بود خود را به خنجر رساندم و درست قبل از آنکه فلوگرس به خودش بیاید آن را محکم به درون مغزش فرو کردم، بالاخره نفس آسودهای کشیدم و چند ثانیه به نعشه فلوگرس نگاه کردم.
هیولاهای دیگر بسیار نزدیک هستند، باید عجله کنم! لنگلنگان به سمت کینگ رفتم. چند بار صدایش کردم؛ اما او کاملا بیهوش بود، دستهایش را گرفتم و هیکل تنومندش را کشانکشان به سمت اتاقک بردم.
نفسهایم به شماره افتاده بود و اضطراب نزدیک شدن فلوگرسها توان انگشتانم را پایین آورده بود. با برخورد پشتم به دیوار نفسی از سر آسودگی کشیدم، بهمانند دفعهی قبل وارد اتاقک شدم.
درد پایم را نادیده گرفتم و دستهای کینگ را درون دستم فشردم. لحظهای سرم را خم کردم و با دیدن جمعیت فلوگرسهایی که درست در چند متری کینگ ایستاده بودند عرق سرد تیرهی کمرم را فرا گرفت. با آنکه توان کشیدن کینگ را نداشتم بیشتر تقلا کردم، دستهایش مدام از میان دستم سر میخورد و انگشتهایم بیحس شده بود. کمکم داشتم موفق میشدم و کورسوی امید در دلم روشن شده بود. حال فقط پاهایش بیرون اتاقک بود و با یک کشیدن دیگر کامل به داخل میآمد.
نفسهای مقطعم را نادیده گرفتم و با یک حرکت که تمام توانم را گرفت کینگ را به داخل کشیدم؛ اما با دیدن چنگالهایی که به سرعت از زیر درب اتاقک وارد شدند و سعی در گرفتن کینگ داشتند ترسیدم و قدمی به عقب پرتاب شدم.
کمکم به جمعیتی که سعی در وارد شدن به اتاقک را داشتند افزوده شد. درب تکانهای شدید میخورد و جسمهای بزرگ فلوگرسها نمیتوانستند از آن فاصلهی کم درب و زمین داخل شوند.
کاری از دست من بر نمیآمد، میدانستم با فشار جمعیت درب کمکم به سمت بالا کشیده خواهد شد. با ترس کینگ را به دورترین نقطهی اتاقک تاریک کشاندم.
هیچ چیز قابل رویت نبود و تنها نور قرمز رنگ بود که از زیر درب به داخل راه باز کرده بود، اشکهایم دیگر توان مقابله نداشتند و به سرعت و پشت سر هم بر روی صورتم ریختند.
کینگ را در حالت نشسته به دیوار تکیه داده بودم و با صدای آرام التماس میکردم بیدار شود، صدایم میلرزید و نفسم بالا نمیآمد. با التماس سرم را بر روی سی*ن*هاش گذاشتم، با شنیدن صدای تپشهای قلبش کمکم آرام شدم. صدایش شبیه یک موسیقی آرامشبخش بود که نفسهای مقطعم را طبیعی ساخت.
درب از فشار جسم فلوگرسهایی که برای داخل شدن تقلا میکردند بالا و بالاتر میرفت، طوری که حال گمان میکنم درب برای ورود یک فلوگرس به اندازهی کافی بالا رفته است.
اما خوشبختانه آن موجودات خونخوار وحشی تنها به فکر سلاخی هستند و به فکرشان نمیرسد به نوبت وارد شوند.
اما آخر که چه؟ دیر یا زود این درب باز خواهد شد، افکارم را دور کردم، سرم را دوباره بر روی سی*ن*هی کینگ گذاشتم و سعی کردم آرامش وجودش را به قلبم تزریق کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: