جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,911 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
صدای خرناس و نعره‌ نزدیک و نزدیک‌تر میشد، کینگ بی‌هوش بر روی زمین افتاده بود و فلوگرس نیمه‌جان در چند قدمی من آماده‌ی حمله بود، این همه تلاش کینگ نباید بی‌ثمر بماند.
لحظه‌ای چشمانم را بر روی هم گذاشتم و در ذهن با خود گفتم:
‌- باید یه راهی باشه... .
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت پلک‌هایم را از هم گشودم، به محض این‌که چشم‌هایم را باز کردم برق چاقویی که درست پیش پای فلوگرس افتاده بود نظرم را جلب کرد.
دیگر وقت تلف کردن جایز نبود، نگاه آخر را به جمعیت خون‌خواری که پیش می‌آمدند کردم و با یک حرکت سریع به سمت خنجر هجوم بردم. درست در لحظه‌ی تکان خوردن من فلوگرس هم پرش بلندی به سمت من کرد، درازکش در حال تقلا برای رسیدن به خنجر بودم و ساق پایم اسیر دندان‌های فلوگرس بود. می‌توانستم له شدن گوشتم را زیر دندان‌هایش حس کنم، جای شکرش باقی بود که ضعیف شده بود و پوزه‌اش قدرت خرد کردن استخوانم را ندارد.
خیلی به خنجر نزدیک شده بودم، دستم را کش می‌دادم و با پای دیگرم به سر و بدن فلوگرس ضربه می‌زدم.
عرق کرده بودم و تمام لباس‌هایم غرق خون بود. جلوی اشکی که در شرف ریختن بود را گرفتم، تمام توانم را در پایم جمع کردم و ضربه‌ی محکمی به صورت فلوگرس زدم که با این کار دندان‌هایش پایم را خراش عمیق داد و در آخر از من جدا شد.
با آن‌که درد پایم طاقت‌فرسا بود و حتی نفس کشیدن برایم دشوار شده بود خود را به خنجر رساندم و درست قبل از آن‌که فلوگرس به خودش بیاید آن را محکم به درون مغزش فرو کردم، بالاخره نفس آسوده‌ای کشیدم و چند ثانیه به نعشه فلوگرس نگاه کردم.
هیولاهای دیگر بسیار نزدیک هستند، باید عجله کنم! لنگ‌لنگان به سمت کینگ رفتم. چند بار صدایش کردم؛ اما او کاملا بی‌هوش بود، دست‌هایش را گرفتم و هیکل تنومندش را کشان‌کشان به سمت اتاقک بردم.
نفس‌هایم به شماره افتاده بود و اضطراب نزدیک شدن فلوگرس‌ها توان انگشتانم را پایین آورده بود. با برخورد پشتم به دیوار نفسی از سر آسودگی کشیدم، به‌مانند دفعه‌ی قبل وارد اتاقک شدم.
درد پایم را نادیده گرفتم و دست‌های کینگ را درون دستم فشردم. لحظه‌ای سرم را خم کردم و با دیدن جمعیت فلوگرس‌هایی که درست در چند متری کینگ ایستاده بودند عرق سرد تیره‌ی کمرم را فرا گرفت. با آن‌که توان کشیدن کینگ را نداشتم بیشتر تقلا کردم، دست‌هایش مدام از میان دستم سر می‌خورد و انگشت‌هایم بی‌حس شده بود. کم‌کم داشتم موفق می‌شدم و کورسوی امید در دلم روشن شده بود. حال فقط پاهایش بیرون اتاقک بود و با یک کشیدن دیگر کامل به داخل می‌آمد.
نفس‌های مقطعم را نادیده گرفتم و با یک حرکت که تمام توانم را گرفت کینگ را به داخل کشیدم؛ اما با دیدن چنگال‌هایی که به سرعت از زیر درب اتاقک وارد شدند و سعی در گرفتن کینگ داشتند ترسیدم و قدمی به عقب پرتاب شدم.
کم‌کم به جمعیتی که سعی در وارد شدن به اتاقک را داشتند افزوده شد. درب تکان‌های شدید می‌خورد و جسم‌های بزرگ فلوگرس‌ها نمی‌توانستند از آن فاصله‌ی کم درب و زمین داخل شوند.
کاری از دست من بر نمی‌آمد، می‌دانستم با فشار جمعیت درب کم‌کم به سمت بالا کشیده خواهد شد. با ترس کینگ را به دور‌ترین نقطه‌ی اتاقک تاریک کشاندم.
هیچ چیز قابل رویت نبود و تنها نور قرمز رنگ بود که از زیر درب به داخل راه باز کرده بود، اشک‌هایم دیگر توان مقابله نداشتند و به سرعت و پشت سر هم بر روی صورتم ریختند.
کینگ را در حالت نشسته به دیوار تکیه داده بودم و با صدای آرام التماس می‌کردم بیدار شود، صدایم می‌لرزید و نفسم بالا نمی‌آمد. با التماس سرم را بر روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم، با شنیدن صدای تپش‌های قلبش کم‌کم آرام شدم. صدایش شبیه یک موسیقی آرامش‌بخش بود که نفس‌های مقطعم را طبیعی ساخت.
درب از فشار جسم فلوگرس‌هایی که برای داخل شدن تقلا می‌کردند بالا و بالاتر می‌رفت، طوری که حال گمان می‌کنم درب برای ورود یک فلوگرس به اندازه‌ی کافی بالا رفته است.
اما خوشبختانه آن موجودات خون‌خوار وحشی تنها به فکر سلاخی هستند و به فکرشان نمی‌رسد به نوبت وارد شوند.
اما آخر که چه؟ دیر یا زود این درب باز خواهد شد، افکارم را دور کردم، سرم را دوباره بر روی سی*ن*ه‌ی کینگ گذاشتم و سعی کردم آرامش وجودش را به قلبم تزریق کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
دستم را روی پهلویش فشردم، خون بسیاری از دست داده و به گمانم زخم عمیقش نیاز به بخیه دارد، دست‌هایی که با خون کینگ رنگین بود را بر روی صورتم کشیدم و اشک جاری شده‌ام را پاک کردم. در همان تاریکی رد خونی که بر روی صورتم افتاد را حس کرده و گریه‌ام شدت می‌گیرد.
دستم را باری دیگر بر روی پهلوی او می‌کشم و ناگهان چیزی حس می‌کنم. درست زیر کمربندش زبری چاقویی که قبلا برای‌ تراشیدن تیر در دستش دیده بودم را زیر انگشتانم حس می‌کنم.
چاقو را از پشت کمربندش بیرون آورده و انگشتم را بر روی تراش‌های برجسته‌ی دسته‌اش می‌کشم، در آن تاریکی پوزخندی غلیظ بر روی لبم شکل گرفته است. با این چاقوی کوچک کاری از دستم بر‌نخواهد آمد؛ اما چرا من شبیه کینگ نباشم؟
فشار بغض سنگینی که گلویم را به تسخیر خود درآورده بود در حاصل قطره اشکی شد و بر روی گونه‌ی خونینم چکید.
انگشتم را روی نوک تیز چاقو کشیدم و چاقوی تیز با همان سایه‌اش آرام زخمی سطحی ایجاد کرد، چشمانم از درد جمع شد و نفس عمیقی کشیدم. در یک تصیم آنی از جایم برخاستم.
گریه‌ام شدت گرفت و زیر لب خطاب به کینگ گفتم:
‌_ تو نباید به خاطر من بمیری.
دندان‌هایم را محکم بر روی هم فشردم و مصمم به سمت درب قدم برداشتم. با کمی فاصله روبه‌روی آن ایستادم و دسته‌ی چاقو را محکم درون مشتم فشردم، عزمم را برای سپر شدن در برابر فلوگرس‌ها جزم کرده بودم و هرآن منتظر ورود آن‌ها بودم که درست کنار درب نوری کوچک و قرمز رنگ نظرم را جلب کرد، فشار دستم را از دسته‌ی چاقو به آرامی کم کردم و با کنجکاوی فقط به آن نور قرمز رنگ چشم دوختم.
در میان هیاهوی فلوگرس‌ها بودم و خط اخم را در آن تاریکی بر روی پیشانیم حس می‌کردم. به سمت نور قدم برداشتم در آن تاریکی چشمم به فلوگرسی خورد که نیم‌تنه‌اش از زیر درب داخل شده بود.
با صدای ترسناکش غرش می‌کرد، دندان‌های بزرگ و تیزش خون‌آلود بود و با تقلاهای وحشیانه چنگال‌‌هایش را بر روی زمین می‌کشید و بر روی آن خط می‌انداخت.
با احتیاط نزدیک شدم تا از کنارش بگذرم که با یک خیزش بلند ناخن‌هایش را بر روی ساق پایم کشید، جیغ خفه‌ای از درد و حرکت ناگهانی او کشیدم و با پای دیگرم محکم بر روی دست‌هایش کوبیدم.
با وحشتی که بدنم را به سلطه‌ درآورده بود، خود را به نور کوچک کنار درب رساندم. تمام دست‌هایی که از زیر درب داخل شده‌اند و این‌گونه قصد گرفتن من را دارند و صداهای ترسناکشان درهم آمیخته است.
به نظر می‌آید آن نور قرمز یک دکمه است؛ حتما باید ربطی به این درب بزرگ و سنگین وزن داشته باشد، برای فشردنش تردید داشتم؛ اما زمان بسیار کم است و هیولا‌ها با کمی تقلای دیگر وارد اتاقک خواهند شد.
در حالی که دستم را با آرامی به سمت دکمه‌ی درخشان می‌بردم ذهنم به اِشغال افکار خطرناک درآمده بود. نکند با فشردن دکمه درب باز شود؛ یا اگر هیچ ربطی به درب نداشته باشد و با فشردنش سروصدا ایجاد شود چه خواهیم کرد؟ همه می‌دانند که فلوگرس‌ها به صدا حساس هستند و به سمت آن کشیده می‌شوند.
اما این تنها راه است، اوضاعی بدتر از وضع کنونی وجود ندارد؛ حداقل فعلا وجود ندارد.
تردید را کنار گذاشتم و با یک حرکت آنی دکمه را فشردم و منتظر آن اتفاق خاص ایستادم، چند ثانیه هیچ اتفاقی به وقوع نپیوست. تا اینکه صدای قیژ مانندی به گوش رسید و درب به آرامی شروع به حرکت کرد.
تاریک بود؛ اما می‌توانستم ببینم که درب با حرکت روبه پایینش هر چه بر سر راهش بود را به دو نیم تقسیم می‌کرد.
باورم نمی‌شود، یعنی نجات پیدا کردیم؟! با این بازی ترسناک احساس می‌کنم باید بر روی سردر بنویسند(game over)... .
پوزخندی به افکارم زده و چشم‌هایم را بر روی هم می‌گذارم، با آن‌که نفسم می‌لرزد؛ اما آن را نادیده گرفته و با لذت به صدای شکستن استخوان‌هایی که میان درب و زمین خورد می‌شوند گوش می‌سپارم.
صدای بلند برخورد درب با زمین در اتاقک خالی پیچید و بعد پشت پلک‌های بسته‌ام روشن شد.
به سرعت چشم‌‌هایم را گشودم و به سقف روشن اتاقک چشم دوختم که لامپی کوچک بر روی آن خودنمایی می‌کرد.
صدای خرخر فلوگرسی که بدنش تا نیمه داخل شده کل اتاق را فرا گرفته است، به خونی که شبیه به جوی راه باز کرده است چشم می‌دوزم و با انزجار از رویش عبور می‌کنم.
با نگرانی مشغول به بررسی وضعیت کینگ می‌شوم، نمی‌فهمم چه زمانی اما وقتی به خود می‌آیم اشک تمام صورتم را فرا گرفته است.
ضربان قلبش آرام‌تر از حد معمول است، خون بسیاری را از دست داده و زخمش نیاز به بخیه دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
در این اتاق سی متری سفید رنگ که هیچ شیء خاصی وجود ندارد چگونه او را نجات بدهم؟
اصلاً چرا باید یک مکان این‌چنینی در پستوی گودال کندو باشد؟
چشم‌هایم از سفیدی بیش از حد اتاقک که نور لامپ بین دیوارهای آن بازتاب می‌شود باریک شده است.
به سوزش شدید زخمی که فلوگرس بر روی پایم ایجاد کرده بی‌توجهی می‌کنم و نگاهم بر روی خون جاری شده بر زمین ثابت می‌ماند، در کمال تعجب دو رد بر روی زمین می‌بینم، یکی از پهلوی کینگ و دیگری از ساق پای خودم.
یعنی زخمم در این حد جدی است؟ شلوارم را کمی بالا می‌کشم و با دیدن زخم عمیق و خونی که بی‌مهابا به بیرون می‌جهد سرگیجه می‌گیرم. مطمئناً یکی از رگ‌های اصلی قطع شده است، وگرنه این همه خونی که در حال از دادنش هستم از یک زخم معمولی برنمی‌آید.
طولی نمی‌کشد که سرگیجه‌هایم بیش از پیش می‌شود و بدنم گر می‌گیرد، با بی‌حالی و نگرانی سرم را بر روی سی*ن*ه‌ی کینگ گذاشته و منتظر مرگ می‌شوم. هم برای خودم و هم برای او... .
برای کسی که ظاهر سنگی دارد؛ اما تنها من آن روی دیگرش را می‌بینم، یا بهتر است بگویم می‌دیدم.
در لحظات آخر پلک‌هایم بر روی هم سر می‌خورد و آخرین تصویر صورت غرق خواب کینگ است که پشت پلکم ماندگار می‌شود.

***​
فضای سیاه رنگ پر از تجهیزات پزشکی می‌بینم، شخصی بر روی صندلی پزشکی دراز کشیده و تقلا می‌کند تا دست و پاهایش را از اسارت سگک‌های محکم خارج کند، حسی آشنا از شخص دریافت می‌کنم و در آن تاریکی تصویر تارش را می‌بینم. حتی بغض گلو و سفتی بند‌هایی که دست‌هایش با آن بسته شده را حس می‌کنم. او جیغ می‌کشد، کمک می‌خواهد و من سوزش گلویش را حس می‌کنم. او کیست؟ آن اندام نحیف چرا آن‌قدر به من شباهت دارد؟
آیا یک گذشته‌ی تلخ را به خاطر آورده‌ام یا زمان حال است؟ نمی‌دانم؛ اما خواهم فهمید. قبلاً این بی‌هوشی‌ها را تجربه کرده‌ام و راه پایان دادن به آن را بلدم، تمام انرژی و توانم را بر روی چشم‌هایم متمرکز می‌کنم، جیغ‌های آن منی که در اتاق بسته شده پرده‌ی گوشم را می‌لرزاند، اشخاص دیگری هم در میان آن تاریکی وجود دارند، افراد سرتاپا سفیدپوش، با ماسک‌ و دست‌کش‌های آبی رنگ که قصد تزریق یک مایع زرد رنگ را به بدن دختر دارند. بسیار آشناست، می‌توانم درد را حس کنم، سوزش تزریق بر روی گردنم را هم همین‌طور.
هم‌زمان با آخرین و بلندترین جیغ پلک‌هایم به یک‌باره از روی هم‌دیگر باز شده و هوشیار می‌شوم‌.
با آن‌که هنوز صدا در مغزم اکو می‌شود شروع به آنالیز می‌کنم، اولین چیزی که می‌بینم، سقف تیره رنگ است.
یک مکان ناآشناست، اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد کینگ است. آیا حالش خوب است؟ ما نجات پیدا کرده‌ایم؟ کم‌کم صدا هم به آن تصویر مضحک سقف اضافه می‌شود.
گوش‌هایم تیز می‌شوند، صدای دو شخص ناآشناست که با هم مکالمه می‌کنند، انگار متوجه به هوش آمدن من نشده‌اند که با آرامش حرف می‌زنند.
اولی صدایی پسرانه است که به گمانم به تازگی دوران بلوغ را پشت سر گذاشته. اضطرابی مشهود در صدایش موج زده و می‌گوید:
‌- کارمون تمومه، ما رو می‌کشن فقط اگر بفهمن... .
هنوز جمله‌اش به اتمام نرسیده بود که صدای زنانه‌ای با تحکم میان حرفش آمد و گفت:
‌- این‌قدر غر نزن جاسپر من مجبورت نکردم، اگه پشیمونی می‌تونی برگردی.
سرم را کمی به سمت صدا متمایل کردم. دختر با دست‌کش‌های پلاستیکی آبی رنگ که شباهت بسیاری با دست‌کش آدم‌هایی که در بی‌هوشی دیده بودم داشت.
بالای سر کسی خم شده بود و گویا کار مهمی انجام می‌داد که اخم عمیقی بر روی پیشانی‌اش نقش بسته بود.
دلم می‌خواست صورت کسی که کنار من با فاصله‌ی نسبتاً زیاد بر روی تخت تک‌نفره‌ی فلزی دراز کشیده بود را ببینم؛ اما پرده‌ی سفید رنگ ریلی از جنس پلاستیک مانع این‌ کار میشد.
چقدر این مکان مرا آزار می‌دهد، شاید این اتاق و تختی که روی آن دراز کشیده‌ام شبیه همان مسلخی باشد که در خاطرات تازه به یاد آورده‌ام آن‌جا بودم.
بدنم سنگین است و حس می‌کنم توان تکان دادنش را ندارم، دختر دستکش‌های خونینش را بالا گرفت و با وسواس خاصی گفت:
‌- زخمش هنوز عفونت داره، بیشتر از این نمی‌تونیم این‌جا نگهشون داریم.
پسر دستش را از جیب روپوش سفیدش خارج کرد، مشغول خوردن ناخن‌هایش شد و گفت:
‌- چطور خارجشون کنیم؟ من دیگه تحمل دلهره ندارم هنوز استرس پاک کردن فیلم‌ها تو تنم مونده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
کلافه شده‌ام، باید بفهمم چه بلایی بر سر کینگ آمده، اصلا اینجا کجاست؟ نجات پیدا کرده‌ایم؟ این اَشخاص ناآشنا چه کسانی هستند؟
دستم را حائل کرده و به کمک آن آرام روی تخت نشستم. با این‌کار نظر جاسپر که دقیقا روبه‌روی من ایستاده بود جلب شد.
در آنی رنگ از رخش پرید و صورت کک‌مکی‌اش با احساساتی همچون ترس و تعجب آذین شد، ترس را میشد در تمام صورتش دید و این برایم بسیار تعجب‌آور است.
من و جاسپر چند ثانیه بدون حرف به همدیگر خیره بودیم تا این‌که دختر هم به جمع پیوست، او نیز در ابتدا یکه خورد؛ اما سریعا بر خود مسلط شد.
حرکت سریعی انجام داد و از روی میز فلزی که فاصله‌ی کمی با تخت من داشت آمپول پر از مایع سفید رنگی را برداشت و به سمتم حمله کرد.
حال معنای آن خاطره‌ی تلخ را بهتر درک می‌کردم و همان‌گونه که حدس زده بودم می‌توانم قطع به یقین بگویم ما بازیچه‌ی درست افرادی هستیم که هر بلایی می‌خواهند بر سرمان می‌آورند.
شاید در خاطره نمی‌توانستم خود را از شر دست‌بند‌ها آزاد کنم و توان محافظت از خودم را نداشتم؛ اما با توجه به آن تمریناتی که با لوسی و بتی کرده‌ام از پس این دختر بر خواهم آمد.
در چند سانتی‌متری گردنم دستش که آمپول درون آن قرار داشت را در لحظه‌ی آخر درون مشتم فشردم.
در اثر فشار دستم بر روی رگ دستش مشتش شل شد و آمپول شیشه‌ای از دستش رها گشت، آمپول در اثر سقوط بر روی زمین سفت دو تکه شد و صدای شکستنش گوشم را پر کرد.
با یک حرکت سریع دست‌هایش را پشت بدنش قفل کردم، دختر که حتی نامش را هم نمی‌دانستم نتوانست هیچ اقدامی بکند و در کسری از ثانیه بدنش اسیر دستان من شد. تکه شیشه‌ای از بدنه‌ی آمپول را برداشته و نزدیک شاهرگ گردنش نگاه داشتم.
قدش تقریباً اندازه‌ی من بود و جلوی دیدم را می‌گرفت، با پا ضربه‌ی محکمی به پشت زانویش زدم که بر روی دو زانو افتاد.
صدای آخ بلندش که در فضا پیچید جاسپر به خودش آمد؛ اما تا خواست حرکتی کند صدایم را بالا برده و گفتم:
‌- دست از پا خطا کنی رگشو می‌زنم.
با این حرفم از حرکت ایستاد، دهانش برای گفتن حرفی چند بار باز و بسته شد و در آخر گفت:
‌- ملیسا، آروم باش م... ما نمی‌خوایم بهت صدمه بزنیم.
او مرا می‌شناسد؟ چه سوال مزخرفی، تعجبی ندارد به هر حال این‌ها همان انسان‌هایی هستند که ما را در کندو مبحوس کرده‌اند.
اخم روی صورتم غلیظ‌‌تر از پیش شد و گفتم:
‌- منو از کجا می‌شناسی؟
کلافگی را میشد از نگاهش فهمید، سرش را تکان داد و دست‌هایش را بالا آورد تا مرا آرام نگه دارد:
‌- تورو خدا آروم حرف بزن، کسی نباید بفهمه شما این‌جا هستین.
ناخودآگاه نگاهم بر روی مردی که بر روی تخت کناری خوابیده بود افتاد و با دیدن کینگ اشک به چشمانم دوید.
دلم می‌خواست این دختر را رها کرده و به آغوش او پناه ببرم؛ اما حیف که نمی‌شود.
بغضم را فرو فرستاده و سعی کردم از خود ضعف نشان ندهم:
‌- حالش چطوره؟
جاسپر کمی به سمت کینگ رفت تا در مورد وضعیتش به من توضیح بدهد و باز با تشر من مواجه شد:
‌- نزدیکش نشو.
دستش را دوباره بالا آورد و با صدای کنترل شده‌ای گفت:
‌- خیلی خوب، خیلی خوب. آروم باش. کاری باهاش ندارم، اون خیلی قویه دو شبه که در برابر عفونت ایستادگی کرده‌.
دو شب بی‌هوش بوده‌ایم؟ چگونه از آن اتاقک سفید خارج شدیم؟ اصلا چطور من سر پا ایستاده‌ام؟ آخرین بار حتی توان تکان دادن پایم را هم نداشتم.
دختر سعی در آزادی از دستانم را داشت، دستش را محکم‌تر از پیش گرفتم بر فشار شیشه روی گردنش افزوده و گفتم:
‌- باید بهش آنتی‌بیوتیک بدی، همین الان و بعدش ما می‌ریم.
جاسپر با کلافگی دستش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت:
‌- نمیشه، یعنی نمی‌تونیم.
پوزخند صداداری زدم، دندان‌هایم را بر روی هم فشرده و از میانشان با صدای حرص‌داری گفتم:
‌- مثل این‌که نمی‌فهمی چی میگم، همین الان براش آنتی‌بیوتیک تزریق کن وگرنه این دخترو می‌کشم.
‌- ملیسا آروم باش، مطمئن باش اگر می‌تونستیم تا الان براش تزریق کرده بودیم.
صداقت را میشد در حرف‌هایش دید، کمی شک کردم که شاید واقعا قادر به انجام این کار نیستند.
اخم‌هایم را درهم کشیده و گفتم:
‌- کی ما رو نجات داد؟ چطور اومدیم اینجا؟
با دیدن لحنم که کمی آرام شده بود لبخند بی‌جانی بر صورتش نشاند، دستش را به سمت دختر نشانه رفت گفت:
‌- لیندا نجاتتون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
با شنیدن حرف جاسپر فشار دستم بر روی گردن لیندا کم شد، نمی‌دانم کار درستی است که به آن‌ها اعتماد کنم یا نه، اما نگاه آن پسر صداقت را در چشمانش به نمایش گذاشته است.
نفس عمیقی کشیدم و با کمی تعلل دختر را رها ساختم.
با این کار صدای نفس عمیقش در گوشم پیچید، آن‌قدر اتفاقات پشت سر هم و عجیب بود که نیاز داشتم ساعت‌ها به سوالات ذهنم فکر کنم.
یک دستم را به کمر زدم و دست دیگرم بر روی پیشانیم جا خوش کرد. نگاهم را بر روی پیکر نیمه جان کینگ ثابت نگاه داشتم و پس از تعلل بسیار که حاصل فکر کردن بود گفتم:
‌- گفتی که نمی‌تونی دارو تزریق کنی، چرا؟ یعنی دارو دارین؟ چون اگر نداشتین نمی‌گفتی نمی‌تونی.
جاسپر که در این مدت خود را به لیندا رسانده بود و در حال کمک کردن به او بود گفت:
‌- اتاق دارو‌ها با کدهای قوی و دوربین‌های پیشرفته محافظت میشه و هر کسی اجازه‌ی ورود به اون‌جا رو نداره.
در حالی که تمام حواسم به حرف‌های جاسپر بود کنار کینگ بر روی تخت نشستم، دستم را بر روی پیشانیش کشیده و گفتم:
‌- پس چطور منو نجات دادین؟
این‌بار صدای لیندا در گوشم پیچید که با گلویی دردمند گفت:
‌- سهمیه‌بندی دارو برای کارکنان، سهم این ماهمونو برای تو تزریق کردیم.
گیج شده بودم، چرا دارو باید سهیمه‌بندی باشد؟ کارکنان کجا؟ اگر آن انسان‌هایی که در خاطرات به یاد آورده‌ام همکاران جاسپر و لیندا نبوده‌اند، پس پشت این معادله‌ی پیچیده کیست؟
بعد از مکثی طولانی پرسیدم:
‌- من واقعا گیج شدم، مسئول این بازی‌های کثیف کیه؟ اصلا شما این‌جا چیکار دارین؟ چرا ما روی تحت نظر گرفتین؟
جاسپر ایستاد، باری دیگر دستش را درون جیب روپوش سفیدش گذاشت و گفت:
‌- آروم باش، به مرور می‌فهمی فعلا یه‌ذره استراحت کن، من و لیندا باید بریم چون اگر سر شیفت نباشیم تو دردسر میُفتیم.
با کلافگی تشنه‌ی دانستن ماجرا بودم، او چه می‌گفت؟ حرف از رفتن میزد درست در زمانی که سرم از فشار سوالات در حال انفجار بود؟
خط عمیقی که بر روی پیشانیم جا خوش کرده بود را حس می‌کردم. صدایم را بالا برده و با عصبانیت گفتم:
‌- کجا برین؟ او بالا گروهمون دارن می‌میرن، ما داریم سلاخی میشیم؛ حتی اگه مسئولیت این جنایت بزرگ با شما نباشه وظیفتونه که بهمون کمک کنین.
نگاه‌ هر دو پر از اندوه بود، متعجب نبودند پس خبر دارند در کندو بر ما چه می‌گذرد. اندوه که دردی از ما دوا نمی‌کند،
جاسپر با همان اندوه نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، اضطراب داشت این را میشد از رفتارش فهمید.
لیندا لبش را به دندان کشید و بعد از کمی فکر کردن روبه جاسپر گفت:
‌- تو برو، سریع میام.
جاسپر با تعجب گفت:
‌- زمان زیادی نمونده، ده دقیقه‌ی دیگه تجمع داریم اگر بفهمن نیستی خیلی برات گرون تموم میشه.
از حرف‌هایشان سردر نمی‌آوردم، گویی آن‌ها هم از کسانی می‌ترسیدند به گمانم این جنایت تنها به کندو ختم نمی‌شود.
لیندا بالاخره بعد از چند دقیقه بحث جاسپر را به بیرون فرستاد. از رفتارش مشخص بود که می‌خواهد ترسش را پنهان کند.
فهمیده‌ام که می‌ترسد، فهمیده‌ام که شاید تقصیر چندانی در این ماجرا ندارد؛ اما می‌خواهم بفهمم، باید از اسرار این مکان مرموز سردربیاورم.
روی تخت نشست و شروع به حرف زدن کرد، سخنانی که بیشتر سردرگمم کرد، این ماجرا داستان خودش بود.
دستش را بر روی گردنش کشید، رد زخمی شبیه به جای واکسن که بر روی گردن من و بقیه هم بود نشانم داد:
‌- دلیل این رد زخمو تو هم می‌دونی، برای پاک کردن حافظه‌ست پس انتظار نداشته باش چیز زیادی بدونم.
آه بلندی کشید و ادامه داد:
‌- مثل تو خاطره‌ای از گذشته ندارم، یه روز چشممو باز کردم و خودمو داخل یه اتاق پیدا کردم. یه اتاق ساده و تخت فلزی تک‌نفره، در و دیوار‌های سنگی و یه در فلزی محکم که قفل بود. نور اتاق هم به شدت کم بود طوری که چشم‌هام اذیت میشد، چند روز توی اون اتاق سر کردم فقط هر چند وقت یک‌بار یه سری خوراکی محدود در حد یه کاسه خوراک بهم می‌دادن.
بغض کرده بود، چشمانش را می‌دزدید و می‌خواست نم چشمانش را نبینم و ادامه داد:
‌- بعد از چند روز بالاخره در اتاق باز شد، اون موقع بود که فهمیدم فقط من نیستم، رقم دقیقشو بگم سی نفر شبیه به من اون‌روز از اتاقک‌ها بیرون اومدن و...
کمی تعلل کرد، فکر کردم از گفتن چیزی اذیت می‌شود.
ادامه داد:
‌- در نگاه اول تو رو دیدم که از اتاق کناری بیرون اومدی.
چشم‌هایم گشاد شد و با تعجب فقط نگاه کردم تا ادامه بدهد:
‌- یه نگاه کوتاه بهم کردیم و بعد از هم چشم گرفتیم، اون‌موقع نمی‌دونستم قراره بهترین دوستم باشی.
لبخند بر روی لب‌هایش نشست، شاید از به خاطر آوردن خاطراتی که با من داشت آن‌قدر عمیق لبخند می‌زد. هنوز فکردم درگیر حرف‌ قبلش بود که ادامه داد:
‌- یه سالن با دیواره‌های استوانه‌ای شکل جلوم دیدم، بعدها فهمیدم این اتاقی که ما داخلشیم و صد اتاق دیگه که من توش بهوش اومدم همگی در طبقه‌ی همکف هستن.
گیج شده بودم، این‌جا شبیه به یک آزمایشگاه زیرزمینی است، به احتمال زیاد توسط افرادی مدیریت می‌شود که هیچ رحمی ندارند.
لیندا ادامه داد:
- این آزمایشگاه دو طبقه‌ست ولی ما حق بالا رفتن نداریم جالب‌تر این‌که پله‌ای برای بالا رفتن نیست، فقط یک آسانسور که ما نمی‌تونیم واردش بشیم، چون نیاز به کد داره.
چرا دارد جرئیات تعریف می‌کند؟ دلم می‌خواست بگویم سریع برود سر اصل مطلب؛ اما می‌ترسیدم رشته‌ی کلامش را ببرم، پس بدون دخالت به ادامه‌ی حرف‌هایش گوش سپردم:
‌- رفته‌رفته متوجه چیزی شدم، شاید تا الان تو هم فهمیده باشی، ما دانشجوی فارغ‌التحصیل ویروس‌شناسی هستیم اینو از خاطراتی که گاهی به خاطر میارم فهمیدم.
نفس عمیقی کشید و در ادامه‌ی حرف‌هایش گفت:
‌- چند روز بعد در آسانسور باز شد، یک زن کت شلوار‌پوش ازش خارج شد، شروع کرد و بهمون توضیح داد که این‌جا چه وظیفه‌ای داریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
همین؟ این‌ها چه دردی از من دوا می‌کند؟ می‌خواهم لب به اعتراض بگشایم که قبل از من می‌گوید:
‌- ما حدوداً سه، چهار ساله که داریم درباره واکنش‌های یک ویروس تحقیق می‌کنیم، ویروسی که...
گویی گفتن حرف برایش مشکل بود و من چقدر آرام ایستاده بودم، حتی نمی‌توانستم از حرفش برداشت درستی داشته باشم که ادامه داد:
‌- ویروسی که به تازگی فهمیدیم روی انسان‌ها آزمایش میشه.
یکه خورده و عصبی حرفش درون مغزم در حال چرخش بود. لحظاتی بی‌صدا بودم و تا خواستم صدایم را بالا ببرم و از این ظلم بی‌شرمانه شکایت کنم، صدای بلندگو در فضا پیچید که کارکنان را به سالن فرا می‌خواند.
نمی‌خواهم برود تنها دلم می‌خواهد فریاد بزنم. ایستاد و با صدای آرام گفت:
‌- هنوز حرف زیادی برای گفتن دارم، ما باهم این راز ترسناکو فهمیدیم. فقط یکم فرصت بده، وقتی برگشتم برات توضیح میدم.
کمی جا‌به‌جا شد و گفت:
‌- باید برم اگر متوجه غیبتم بشن خیلی برام بد میشه. لطفا همین‌جا بمون، اگر ببیننت ممکنه هردوتونو بکشن.
با آن‌که رغبتی برای رفتن نداشت قدمی دور شد و بعد با عجله به سمت درب اتاقک رفت. در حال خروج بود که گفتم:
‌- لیندا، براش دارو پیدا کن خواهش می‌کنم.
سرش را تکان داد و با تاسف از اتاق خارج شد.
حال من بودم و او، چرا برای آغوش گرمش دلم پر می‌کشد؟ چرا با وجود تمام آن بدخلقی‌هایش این‌گونه بی‌تابش هستم؟ حال که به چنین راز کثیفی پی برده‌ام، بیش از پیش به او نیاز دارم.
کنارش می‌نشینم و دستم را بر روی صورتش می‌کشم. تب حاصل از عفونت بدنش را گرم کرده است و دانه‌های عرق از پیشانی و صورتش راه باز کرده‌اند.
تصمیم گرفتم باز سرم را بر روی شانه‌اش بگذارم.
ساعاتی گذشته بود و من بی‌حوصله منتظر لیندا بودم. از طرفی هم تب کینگ خیال پایین آمدن نداشت و بر اضطرابم می‌افزود. نگاهم در اتاق نسبتاً کوچک چرخ خورد.
دیوار‌های خاکستری رنگ از جنس سنگ هستند، حتی زمین هم با سنگ‌های مربعی شکل بزرگ سنگ‌فرش شده‌اند، گویی در یک زندان قدیمی دو تخت زهوار در رفته و میز فلزی گذاشته باشند تا آن‌جا را تبدیل به اتاق بیمار کنند.
روی دیوار بالای تخت خودم دریچه‌ای کوچک نظرم را جلب کرد که تا به حال متوجه‌اش نشده بودم. با احتیاط از تخت بالا رفتم، در این لباس سفید رنگ حس پرستار‌ها را گرفته‌ام.
روبه‌روی دریچه‌ای که با درپوش سفید رنگ پوشیده شده بود ایستادم، به محض آن‌که روبه‌رویش ایستادم باد خنکی موهایم را به پرواز درآورد.
درست حدس زده بودم، این یک دریچه‌ی برای ورود هواست. شاید بشود از این کانال بالا رفت و از این زیرزمین خارج شد.
افکاری در مورد این مکان مرموز در ذهنم شکل گرفته است، لیندا گفت همین‌جا بمانم؛ اما این بهترین موقعیت برای فرار نیست؟
ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم از کندو خارج بشویم؛ اما مطمئنا راه گریز یافتن از اینجا بسیار راحت‌تر خواهد بود.
هنوز ثانیه‌ای از فکر کردن به این موضوع نگذشته بود که درب به آرامی باز شد.
لیندا با کمترین صدا وارد اتاق شد و درب را بست.
درون یک دستش یک کاغذ لول شده‌ی نسبتا بزرگ بود و در دست دیگرش جعبه‌ی کمک‌های اولیه قرار داشت. درست بعد از ورود متعجب به منی که بالای تخت ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:
‌- اون بالا چیکار می‌کنی؟
با یک حرکت از تخت پایین پریدم و در حالی که غبار روی دست‌هایم را پاک می‌کردم، گفتم:
‌- هیچی، داشتم فکر می‌کردم اگه خودم تنها بودم می‌تونستم از توی هواکش فرار کنم.
متعجب نگاهم کرد، لبخند ملایمی بر لب‌هایش نشست و نگاهش را به چشم‌هایم دوخت.
چند ثانیه بی‌هیچ حرفی تنها نگاهش ارتباط بینمان بود که بالاخره من سکوت را شکستم و گفتم:
‌- اون کاغذ‌ها برای چیه؟
لبخند روی لبش را پاک کرد و گفت:
‌- نقشه‌‌ست، یه نقشه‌ی کامل از کندو و زیرزمین.
مشتاقانه به سمتش رفتم، کاغذ را از درون دستش بیرون کشیده و آن را بر روی میز باز کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
در حالی که نگاهم به نقشه بود حضورش را در کنارم حس کردم، از درون جعبه‌ی کمک‌های اولیه ساندویچ کوچکی خارج کرد و سپس صدایش در گوشم پیچید:
‌- یکم بخورتا نقشه رو برات توضیح بدم.
شبیه دختربچه‌ای کوچک که وعده‌ی خوراکی گرفته باشد ساکت روی تخت نشسته و شروع به خوردن کردم.
نگاهم از آن نقشه‌ی پیچیده، با اتاقک‌های تو در تو و خطوط درهم برداشته نمیشد، تمام تمرکزم بر روی حرف‌هایش بود و با دقت گوش می‌دادم. انگشتش را بر روی مربعی کوچک در زیرین‌ترین طبقه‌ی نقشه گذاشت و گفت:
‌- این اتاقکیه که ما توش قرار داریم.
کمی از مربع کوچک فاصله گرفت، این‌بار مربع بزرگ‌تری را با انگشت نشانه رفت و گفت:
‌- اینجا هم داروخانه‌ی زیرزمینه در طول مسیر اتاقک تا داروخانه دو دوربین وجود داره. از همه‌ی این‌ها هم که بگذریم گرفتن دارو فقط با کشیدن کارت امکان ‌پذیره.
دست از خوردن کشیده و گفتم:
‌-کارت؟! چه کارتی؟
از درون جیب روی سی*ن*ه‌اش کارت مشکی رنگی که یک بارکد طلایی پشت آن خودنمایی می‌کرد بیرون کشید و گفت:
‌- شماره‌ی کارت من بیست و یکه، چون سهمیه‌ی داروی این ماهمو گرفتم دستگاه دیگه کارتو قبول نمی‌کنه.
درحالی که چشمانم از فکر زیاد باریک شده بود، لبم را به دندان کشیده و گفتم:
‌- خب، ک.س دیگه‌ای نمی‌تونه دارو بده؟ کسی که هنوز از کارتش استفاده نکرده‌.
با تاسف نگاهی به کینگ انداخت و گفت:
‌- فکر می‌کنم جز یکی دو نفر اکثراً داروهاشونو دریافت کرده باشن؛ اما حتی اگه نگرفته‌ باشن کسی ریسک نمی‌کنه که کارتش رو به من بده، می‌دونی که ما این‌جا با انواع ویروس سر و کار داریم، نداشتن دارو ممکنه جونمون رو تهدید کنه.
اما باید یک راه باشد، این تب کشنده و عفونت غیرمعمول کینگ را از پا در خواهد آورد.
مستأصل و پریشان کنار کینگ نشستم، ای‌کاش داروی خودشان را به جای من به کینگ داده بودند. درست زمانی که فکر می‌کردم راه حلی برای پیدا کردن دارو نیست، صدای لیندا در گوشم زنگ خورد:
‌- خب ببین ما چند راه برای تهیه‌ی دارو داریم، یکی این‌که جاسپر اتاق داروها رو هک کنه تا من برم و دارو بردارم؛ اما...
امیدوار شده بودم و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کردم. نگاهش را به نقشه دوخت و ادامه داد:
‌- ولی مشکل اول این دوربینان که تمام روز روشن هستن و همشون روی اتاق دارو‌ها زوم کردن این کار شدنیه؛ اما هزینش لو رفتن من و جاسپره.
باری دیگر نااُمیدانه به چهره‌ی کینگ نگاه کردم و اشک درون چشمانم حلقه زد، نه نمی‌شود به خاطر نجات کینگ دو نفر دیگر جانشان به خطر بیُفتد، مطمئناً خودش هم راضی به این‌کار نیست که ادامه داد:
‌- یه راه حل دیگه هم داریم که خوب زیاد اخلاقی نیست؛ اما شاید بشه انجامش داد.
از روی تخت بلند شده و باری دیگر کنار لیندا ایستادم. اخم‌هایم ناخودآگاه در هم فرو رفته است و چشم‌هایم موشکفانه در پی کلماتی‌ست که از دهان لیندا بیرون می‌آید:
‌- میشه کارت داروی یکی که شارژ داشته باشه رو قایمکی بردارم.
آب دهانم را فرو بردم و بدون لحظه‌ای شک گفتم:
‌- من با غیراخلاقی بودن این کار مشکلی ندارم، جون کینگ برام خیلی مهم‌تر از این چیزاست. بیا انجامش بدیم.
لیندا با خنده نگاهم کرد و گفت:
‌- خیلی خوب آروم باش، به این سادگی‌ها نیست باید اول ببینیم کسی هست که هنوز از شارژش استفاده نکرده باشه یا نه.
هنوز جمله‌ی لیندا به اتمام نرسیده بود که صدای جیغ بلندی از بیرون اتاق به گوشم رسید. شبیه صدای یک دختر بود که جیغ می‌کشید و کمک می‌خواست.
در آنی رنگ از رخ لیندا پرید و من گیج و گنگ تنها به صداها گوش سپردم.
ناگهان صدای آژیر بلندی به جیغ و دادها افزوده گشت و صدای زنانه‌ای از بلندگوها پخش شد که وضعیت (111-0) را به کارکنان اطلاع می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
لیندا با شنیدن صدای بلندگو با دستپاچگی بسیار به سمت درب اتاق رفت و گفت:
‌- همین‌جا بمون، به هیچ عنوان بیرون نیا.
دیگر از این رفت و آمد‌های پرهراس خسته شده‌ام چرا هیچ‌ک.س برای من توضیح نمی‌دهد که اینجا چه خبر است؟
صدایم را کمی بالا برده و گفتم:
‌- کجا؟ وضعیت (۱۱۱-۰) دیگه چیه؟ هی وایسا...
اما او رفته بود و من به صبر محکوم بودم. فکر نکنم در میان این همه سروصداها کسی متوجه من بشود.
در آنی تصمیم گرفتم از میان درب نگاهی به بیرون بیاندازم.
با احتیاط درب را گشودم و از میان درب به جمعیتی نگاه کردم که هر کدام به سویی می‌دویدند، اوضاع درهم بود و جمعیت هراسان سمتی را نگاه می‌کردند. تمام کارکنان روپوش سفید برتن داشتند و همگی سعی می‌کردند پشت دیگری قایم شوند.
از چه چیزی آن‌قدر می‌ترسند؟ چرا چیزی نمی‌بینم؟
در چند ثانیه‌ی کوتاه جمعیت از پیش چشم‌هایم‌ کنار رفت و من دختری را دیدم که روپوش سفیدش با رد خون سرخ شده بود، بر روی زمین افتاده بود و خون از دهانش به بیرون می‌جهید، دختر حرکات هیستریک و تشنج‌واری را از خود نشان می‌داد که مرا به یاد...
متعجب و شگفت‌زده در فکر فرو رفتم، الان که خسوف نیست پس چگونه آن دختر در حال تبدیل است؟
لبم را به دندان کشیدم و باز از لای درب نگاهی به بیرون انداختم. به سختی لیندا را از میان جمعیت یافتم که لوله‌ی فلزی در دست داشت و با ترس کم‌کم داشت به دختر در حال تبدیل نزدیک میشد.
این همه ترس برای یک فلوگرس؟ در دلم پوزخند زدم، اگر به جای ما بودند چه می‌کردند که در هنگام خسوف ده‌ها فلوگرس از گودال خارج می‌شوند؟
لیندا با ترس بسیار نزدیک شد، از این فاصله اشک‌هایی که از چشمانش راه باز کرده بود را می‌دیدم، گویی زجر بسیاری را تحمل می‌کرد. مشخص بود که بعد از آن همه کلنجار بالاخره با خود کنار آمد.
لیندا میله‌ی فلری را بالا برد و مستقیم سر فلوگرس را نشانه گرفت. گویی هیچ‌ک.س توان مداخله نداشت، ناراحتی را میشد از نگاه تک‌تک افراد تشخیص داد، لیندا دیگر گریه نمی‌کرد بلکه زار میزد و میله را با تمام قدرت به سر دختر می‌کوبید.
حدسش آن‌قدرها هم سخت نبود، آن فلوگرس را می‌شناختند مطمئنا‍ً یکی از هم‌کارانشان بوده که این‌گونه ناراحتند.
هنوز در حال نگاه کردن به لیندا بودم که شخصی درست رو‌به رویم ایستاد و گفت:
‌- دیوونه شدی؟ ممکنه یکی ببینتت برو داخل.
ابتدا کمی ترسیدم؛ اما با دیدن جاسپر نفس عمیقی کشیدم و درب اتاق را بستم.
***
چند ساعت گذشته بود، دیدن جمجمه‌ی له شده‌ی آن دختر حالم را دگرگون ساخته بود و تصویر خون از پشت چشم‌هایم پاک نمیشد‌.
وضعیت کینگ هم مدام بدتر و بدتر میشد. به قدری کلافه بودم که دلم می‌خواست همین حالا بیرون برم و از کارکنان طلب دارو کنم.
دیگر داشتم ناامید می‌شدم که درب اتاق باز شد. لیندا بود؛ اما نه آن لیندای قبل...
چهره‌اش شکسته بود و غم در چشمانش بیداد می‌کرد. می‌خواستم پیش بروم و ابراز تاسف کنم که با دیدن داروی درون دستش چشم‌هایم گشاد شد.
پیشم آمد، دارو را روی میز گذاشت و گفت:
‌- بهش تزریق کن.
آمپول را از دست لیندا گرفتم؛ با خواندن نام دارو چشم‌هایم درخشید و گفتم:
‌- این... چه‌طور؟ از کجا تونستی گیرش بیاری؟
چشم‌هایش بر روی هم فرود آمد و قطره‌های اشک بر روی گونه‌اش چکیدند. لرزش دست‌هایش را با مشت کردن پنهان نمود و گفت:
‌- از کارت آنا استفاده کردم، همون دختری که امروز...
آهی کشید و ادامه داد:
‌- تبدیل شد.
می‌دانستم از خوشحالی خود باید شرم کنم؛ اما برای من تنها او مهم بود بود. متاسف بودم و تنها کاری که از دستم برمی‌آمد آن بود که خوشحالیم را ابراز نکنم.
در حین تزریق دارو گویی زندگی در رگ‌هایم جریان پیدا کرده بود، تصور این‌که کینگ نجات پیدا کرده است حس خوشی را در وجودم بیدار کرده بود.
حس تاسفی که نسبت به دختر آنا نامی که با مرگش جان کینگ را نجات داده بود داشتم، برایم غیرقابل اِنکار بود.
آمپول را کنار گذاشته و دستم را بر روی عرق‌های درشت بر روی پیشانی کینگ کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
در همان وضعیت با صدایی که سعی داشتم در آن اثری از خوشحالی نباشد گفتم:
‌- از لای در دیدم چه اتفاقی افتاد، متاسفم.
اشک‌های لیندا خیال بند آمدن نداشتند، با همان بغض سنگینی که صدایش را آرام‌تر از پیش کرده بود گفت:
‌- نگاه آخرش هنوز جلوی چشم‌هامه.
این‌بار بغض به گلوی من هم هجوم آورد، پیش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
‌- اما چطور تبدیل شد؟ خسوف که اتفاق نیفتاد، چرا...؟!
زهرخند تلخی بر روی لب‌هایش شکل گرفت و گفت:
‌- خسوف فقط یه برنامه‌ ریزیه، دوره‌ی نهفتگی این بیماری چهار الی پنج روزه و وقتی ویروس مستقیم وارد جریان خون بشه باعث تبدیل شخص میشه؛ اما آنا...
با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دادم که ناگهان درب باز شد و جاسپر با عجله داخل شد.
مشخص بود تمام توانش را به کار گرفته است که بغضش را پنهان کند. با احتیاط درب را بست و بی‌توجه به من خطاب به لیندا گفت:
‌- آزمایشات نشون دادن نمونه‌ی ۷۲۰ دارای موتاسیون پیشرفته بوده و همین باعث اون اتفاق شده.
از حرف‌هایشان سردر نمی‌آوردم اهمیت چندانی هم نداشت صدای حرف زدنشان را می‌شنیدم که با استفاده از کلمات علمی پیچیده‌ای حرف می‌زدند.
از کنارشان گذشتم و بالای سر کینگ ایستادم، کمی از حجم عرق‌های بر روی پیشانیش کم شده بود و این برایم امیدوار کننده بود. جاسپر و لیندا تایم طولانی با هم سخن می‌گفتند و من با بی‌حالی تنها نظاره‌گر چهره‌های مغمومشان بودم.
رفته‌رفته به حجم بی‌حالیم افزوده شد و در همان حال که کنار تخت کینگ نشسته بودم به خواب رفتم.
حس زیبایی دارم، پس از مدت‌ها کمی آرامش در وجودم تزریق شده که اِنکارش غیرممکن است. با احساس نوازش دست‌های زبری بر روی گونه‌ام هوشیار می‌شوم. دلم نمی‌خواهد بیدار بشوم، من عاشق این حس زیبا هستم.
پلک‌هایم را با تلاش بسیار از هم باز می‌کنم.
من که بر روی صندلی خوابیده بودم، چگونه اکنون روی تخت داراز کشیده‌ام؟ در ابتدا متوجه نبودم کسی که بالای سرم ایستاده کیست؛ اما پس از گذشت چند ثانیه هوشیارانه به کینگ نگاه کردم که با همان ژست همیشگی بالای سرم ایستاده و گونه‌ام را نوازش می‌کند.
از شوق بسیار نزدیک بود جیغ بکشم، با حرکات بچه‌گانه شتاب‌ زده و تند از تخت پایین پریدم. بدون آن‌که متوجه باشم جیغ می‌کشیدم و بالا و پایین می‌پریدم که کینگ بازو‌هایم را درون مشت‌هایش فشرد و مرا به آرامش دعوت کرد.
صدایش که در گوشم پیچید متعجب شدم که چرا همیشه فکر می‌کردم خشن و بی‌احساس است، در آن لحظه دلنشین‌ترین صدایی که می‌شنیدم صدای او بود.
طبیعی است که حتی نمی‌فهمم چه می‌گوید؟ چرا تمام وجودم با قلبم همگام شده‌اند؟!
زیر لب «هان» آرامی گفتم که لبخندش غلیظ‌تر شد و تکرار کرد:
‌- میگم چطور نجاتمون دادی؟ خودت صدمه ندیدی؟
با به یاد آوردن اتفاقات گودال بغض کردم، شبیه دخترکانی که به آغوش پدر پناه می‌بردند سرم را بر روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و اشک‌هایم یکی پس از دیگری راه پیدا کردند،
مانع نشد و اجازه داد حجم سنگین بغضم را که در این چند وقت درون سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد را خالی کنم. دستش را نوازش‌وار بر روی بازویم کشید و با احساس بوسه‌ای که بر روی موهایم نشست گریه‌ام قطع شد. آیا او واقعا کینگ است؟ ترجیح دادم به این چیزها فکر نکنم، واقعاً دلم می‌خواست تا ابد در همان حال باقی بمانم.
اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم:
‌- من خوبم، فقط... خیلی نگران تو بودم.
کمی خود را کنار کشید و من بی‌میل فاصله گرفتم. آرام کنار گوشم گفت:
‌- من خوبم، حتی از همیشه بهترم.
حس خوشی از حرفش وجودم را پر کرد و تا خواستم جوابش را بدهم لیندا وارد اتاق شد. با لبخندی عمیق کنار درب ایستاد و نگاهش را بین من و کینگ جا‌به‌جا کرد و گفت:
‌- ببخشید که محفل عاشقانتونو بهم می‌زنم؛ اما جاسپر راهی پیدا کرده که دوربین‌ها و سیستم آسانسور رو هک بکنه. به نظرم الان وقتشه باید برگردید به کندو.
با شنیدن حرف لیندا با اخم از کینگ جدا شده و گفتم:
‌- چی؟ انتظار داری ما برگردیم به اون کشتارگاهی که ازش اومدیم؟
کینگ فشار آرامی به شانه‌ام وارد کرد و مرا کنار زد، گویی می‌خواست با آرامش حرف بزند، با صدای کنترل شده‌ای گفت:
‌- ما برنمی‌گردیم به کندو، نمی‌تونی مارو مجبور کنی! متوجهی که...
لیندا با کلافگی چشم‌هایش را بر روی هم فشرد و دستش را بر روی پیشانیش کشید. به سمت تخت من رفت، روی آن نشست و گفت:
‌- پس چیکار می‌خواید بکنید؟ اینجا که نمیشه بمونین.
کینگ کمی از من فاصله گرفت، نگاهی به اطراف کرد و گفت:
‌- باید یه راهی باشه، مثلا راهی که براتون غذا میارن یا... وایسا ببینم، تو چطور ما رو پیدا کردی؟ آخرین بار ما توی کندو بودیم.
لیندا سرش را برای حرف‌های کینگ تکان داد. با آن‌که از صبح حال خرابی داشت گفت:
‌- اون اتاقکی که توش بودید، درواقع آسانسور، چند دقیقه بعد از زدن دکمه‌ی قرمز خودکار حرکت می‌کنه. من تا دیر وقت داشتم کار می‌کردم که اتفاقی شما رو داخل آسانسور دیدم.
به چهره‌ی کینگ که با دقت در حال گوش دادن به لیندا بود نگاه کردم، به قدری عمیق نگاه می‌کرد که گویی می‌خواست چیز جدیدی کشف کند‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
- می‌دونستم اگه بالایی‌ها شما رو ببینن بدون شک خواهید مُرد. تصمیم گرفتم کمکتون کنم، جاسپر هم کمک کرد و فیلم‌های بیرون آوردن شما از توی آسانسور رو حذف کرد.
لیندا نفس عمیقی کشید، هنوز ناراحتی اتفاقات گذشته در صدایش بود، ادامه داد:
‌- و دیگه بقیه‌ی ماجرا رو خودتون می‌دونید.
کینگ دقایقی در سکوت به لیندا خیره بود. به قدری عمیق نگاه می‌کرد که چشم‌های لیندا ناخودآگاه به سمت من چرخید. ارتباط چشمی بینمان مدام در چرخش بود، شاید می‌خواستیم از طریق نگاه کردن عمق احساساتمان را به هم منتقل کنیم.
با صدای کینگ توجهم به سمت او جلب شد:
- یعنی تو می‌خوای بگی راه آسانسور هم به کندو ختم میشه؟
لیندا شانه بالا انداخت و گفت:
‌- من تا حالا از آسانسور بالا نرفتم؛ اما تا جایی که من می‌دونم آسانسور تنها راه ارتباط ما با بالایی‌هاست.
یکتای ابروی کینگ بالا پرید و موشکافانه کمی خود را به لیندا نزدیک کرد و گفت:
- یعنی کسایی هستن که از کندو با شما ارتباط برقرار می‌کنن؟
این بار من در فکر فرو رفتم، تا جایی که می‌دانستم ما گودال را به تازگی کشف کردیم امکان ندارد کسی از اهالی کندو با زیرزمین ارتباط برقرار کند. این یعنی...
بدون فکر صدایم را بالا برده و گفتم:
‌- مطمئنا از گودال راهی به بیرون هست، چون تو گفته بودی از چهار سال پیش با بالایی‌ها ارتباط دارین و ما تازه گودال رو کشف کردیم.
کمی مکث کردم و پس از ثانیه‌ای فکر کردن گفتم:
‌- اطمینان دارم همه چیز به اون سلول و سالن بزرگ ربط داره، چون وقتی ما به گودال دسترسی نداشتیم کسانی از گودال با شما ارتباط برقرار می‌کردن.
همین‌طور در حال حرف زدن بودم که نگاه تحسین‌آمیز کینگ را بر روی خودم حس کردم. در حالی که بر روی تخت نشسته بود کمی خود را جابه‌جا کرد و حرف‌های من را ادامه داد:
‌- با عقل جور در میاد، اون سلول فقط در زمان خسوف باز میشه، این یعنی در زمانی که خسوف نیست و سلول بسته‌ست وقتی که دسترسی کندو با سالن قرمز قطع میشه کسانی با زیرزمین ارتباط برقرار می‌کنن.
پوزخند زد و گفت:
‌- شبیه یه بازی احمقانه می‌مونه، مشخصه که ما گیر یه عده آدم دیوانه افتادیم، اهالی زیرزمین رو مجبور می‌کنن که ویروس بسازن و اون ویروس‌ها رو روی آدم‌ها امتحان می‌کنن، بعد از اینکه انسان‌ها به هیولا تبدیل شدن اون‌ها رو به جون ما می‌ندازن. سناریوی جالبیه...
حال هدف مشخص است، ما باید خود را به طبقه بالا برسانیم و بفهمیم چه کسی پشت این ماجرای مرموز است.
درست است که این کار هم جان ما و هم جان لیندا و جاسپر را به خطر می‌اندازد؛ اما در حال حاضر تنها راه موجود سفر به عمق خطر است.
ما باید بفهمیم زمانی که خسوف نیست در آن سالن قرمز رنگی که به آسانسور منتهی می‌شود، چه می‌گذرد.
در همین افکار بودم که جاسپر سراسیمه وارد اتاق شد و گفت:
‌- چند ساعت از خاموشی می‌گذره پس نمی‌خواین برین؟ من فقط به مدت پنج دقیقه می‌تونم سیستم آسانسور و دوربین‌ها رو هک کنم.
جاسپر گمان می‌کرد ما به کندو باز خواهیم گشت؛ اما هر دو معما با رفتن ما به طبقه‌ی بالا حل میشد.
با خوشحالی به کینگ نگاه کردم که او هم لبخند به لب داشت، حال دیگر زمان رفتن فرا رسیده بود.
ساعتی بعد آماده‌ی سفر بودیم، لیندا با بغض من را در آغوش کشید و برای ما آرزوی موفقیت کرد. همه می‌دانستند که عاقبت ما به این کاربند است، ماسک سفید رنگم را جلوی دهانم تنظیم کرده و دستم را بر روی روپوش کوتاه سفید رنگ و شلوار همرنگش کشیدم.
لباس‌های کینگ هم شبیه من بود؛ اما تنها تفاوتش رنگ سبزی بود که بر روی پوست سبزه‌اش جذابیت بسیاری داشت. به قدری محو تماشای کینگ بودم که توجهی به اطراف نداشتم؛ اما لحظه‌ای که نگاه کینگ را هم بر روی خود دیدم که با لبخند به چشمانم خیره بود، با شرم روی از او گرفتم.
توجهم را با سختی به جاسپر که در حال کار با لپ‌تاپ بود جلب کردم. انگشت‌های جاسپر بر روی صفحه ‌کلید به تندی حرکت می‌کرد و در حال هک کردن آسانسور بود. سوالی در ذهنم شکل گرفته بود که در این لحظات آخر حتما باید آن را می‌پرسیدم‌. صدایم را پایین آوردم تا حواس جاسپر پرت نشود و خطاب به لیندا گفتم:
‌- شما که به اینترنت دسترسی دارین، چرا اصلا سعی نکردین با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنین؟
لیندا نفس عمیقش را بیرون داد و به تقلید از من صدایش را پایین آورد:
‌- خیلی سعی کردیم، اینترنت زیرزمین تنها تا شعاع محدود فعاله که این یعنی از بیرون کانالی باعث اختلال فرکانس میشه یه چیز شبیه پارازیت ارتباط رو قطع می‌کنه، هیچ کدوم از درخواست‌های کمکی که فرستادیم به مقصد نرسیده.
هیچ نظری نداشتم، تنها سوالی که در ذهنم چرخ می‌خورد این است که چرا؟ چرا کسانی این جمعیت را بازیچه‌ کرده‌اند؟! حتما باید سود بسیاری برایشان داشته باشد که این همه برای ساختن مکان این‌چنینی هزینه کرده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین