MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,170
- مدالها
- 4
پس از خروج از اتاق، دخترهای دیگر را دیدم که قبل از من به سالن اصلی رفته بودند و سینی بهدست از سرمایهگذاران پذیرایی میکردند.
با شتاب درب پشتی سالن را باز کرده و وارد شدم.
پنجرههای بزرگ سالن منظرهی استخر را به زیبایی نمایش میدهد، مجسمه و آباژورهای زیبایی بهسبک مینیمال جای به جای سالن دیده میشود و کاناپههای مشکی رنگ، طراحی داخلی سالن را به مدرنترین حالت ممکن آذین کرده است.
ترکیب رنگ سفید و مشکی را هیچوقت دوست نداشتهام، من دنیای رنگی را بیشتر میپسندم، دنیایی که در آن خبری از تیرگی نباشد.
آه کوتاهی برای افکارم میکشم و پاشنهی کفشهای مشکی رنگم را بر روی سرامیک سفید رنگ سالن میکوبم.
فکر نمیکنم کسی متوجه صدای پای من بشود؛ اما برخلاف انتظار، توجه جمع ناگهان معطوف من شد، بلاتکلیف وسط سالن ایستاده بودم و به چهار مردی که با ربدوشامبرهای مشکی رنگ، خودشان را بر روی کاناپه رها کرده بودند نگاه میکردم.
نگاه مرد سفیدپوشی که با کمی فاصله از بقیه نشسته بود، خشمگین به نظر میآمد. حتما دکتر است که با نگاهش برایم خط و نشان میکشد.
مطمئناً در ذهنشان میگویند این دخترک گیج را چه به پذیرایی از ما...
ارتباط چشمی بین سرمایهگذاران و من همچنان برقرار بود که صدای یکی از دخترها مرا از مخمصه نجات داد:
- چرا گیج میزنی؟ مگه اولین باره پذیرایی میکنی؟ این کفشا چیه پوشیدی؟! یواش راه برو، بگیر این نوشیدنیها رو ببر تا دکتر عصبانی نشده.
سینی را به دست گرفتم. زیر نگاههای خیره تنها توانستم چشمم را بدزدم و به مایهی سفید رنگ درون گیلاسها چشم بدوزم.
بیتوجه به اطراف سینی را جلوی اولین نفر گرفته و منتظر ایستادم. سنگینی نگاهها را حس میکنم، نفسهای گرمم از زیر ماسک روی صورتم پخش شده و دمای بدنم را بالا میبرد.
بالاخره اولین نفر با تاخیر گیلاس را از درون سینی برداشت و شروع به حرف زدن کرد.
با اینکار توجهها از روی من برداشته شده و معطوف آن مرد میشود.
صدای خندههای بلندشان در سالن میپیچد و من پس از دادن آخرین نوشیدنی به دکتر از زیر نگاههای خیرهشان فرار میکنم.
در سمت راست سالن، آشپزخانهای وجود داشت که با رنگ مشکی دیزاین شده بود و دخترها بر روی کانتر هم رنگ کابینتها مشغول آماده کردن خوراکیهای متنوع بودند.
با استرسی که چند دقیقه قبل گرفته بودم خود را به آنها رساندم و در گوشهای مشغول شدم.
حرفهایشان را میشنیدم؛ اما موضوع صحبتشان برایم جذابیتی نداشت، گاهی حتی عرق شرم تیرهی کمرم را خیس میکرد و باعث به دندان کشیدن لبم میشد.
ربع ساعتی به بگو و بخند و خوردن و آشامیدن گذشت، تا اینکه دکتر از جایش برخاست و پردهی سینما خانگی بزرگی را روی دیوار نصب کرد.
با شتاب درب پشتی سالن را باز کرده و وارد شدم.
پنجرههای بزرگ سالن منظرهی استخر را به زیبایی نمایش میدهد، مجسمه و آباژورهای زیبایی بهسبک مینیمال جای به جای سالن دیده میشود و کاناپههای مشکی رنگ، طراحی داخلی سالن را به مدرنترین حالت ممکن آذین کرده است.
ترکیب رنگ سفید و مشکی را هیچوقت دوست نداشتهام، من دنیای رنگی را بیشتر میپسندم، دنیایی که در آن خبری از تیرگی نباشد.
آه کوتاهی برای افکارم میکشم و پاشنهی کفشهای مشکی رنگم را بر روی سرامیک سفید رنگ سالن میکوبم.
فکر نمیکنم کسی متوجه صدای پای من بشود؛ اما برخلاف انتظار، توجه جمع ناگهان معطوف من شد، بلاتکلیف وسط سالن ایستاده بودم و به چهار مردی که با ربدوشامبرهای مشکی رنگ، خودشان را بر روی کاناپه رها کرده بودند نگاه میکردم.
نگاه مرد سفیدپوشی که با کمی فاصله از بقیه نشسته بود، خشمگین به نظر میآمد. حتما دکتر است که با نگاهش برایم خط و نشان میکشد.
مطمئناً در ذهنشان میگویند این دخترک گیج را چه به پذیرایی از ما...
ارتباط چشمی بین سرمایهگذاران و من همچنان برقرار بود که صدای یکی از دخترها مرا از مخمصه نجات داد:
- چرا گیج میزنی؟ مگه اولین باره پذیرایی میکنی؟ این کفشا چیه پوشیدی؟! یواش راه برو، بگیر این نوشیدنیها رو ببر تا دکتر عصبانی نشده.
سینی را به دست گرفتم. زیر نگاههای خیره تنها توانستم چشمم را بدزدم و به مایهی سفید رنگ درون گیلاسها چشم بدوزم.
بیتوجه به اطراف سینی را جلوی اولین نفر گرفته و منتظر ایستادم. سنگینی نگاهها را حس میکنم، نفسهای گرمم از زیر ماسک روی صورتم پخش شده و دمای بدنم را بالا میبرد.
بالاخره اولین نفر با تاخیر گیلاس را از درون سینی برداشت و شروع به حرف زدن کرد.
با اینکار توجهها از روی من برداشته شده و معطوف آن مرد میشود.
صدای خندههای بلندشان در سالن میپیچد و من پس از دادن آخرین نوشیدنی به دکتر از زیر نگاههای خیرهشان فرار میکنم.
در سمت راست سالن، آشپزخانهای وجود داشت که با رنگ مشکی دیزاین شده بود و دخترها بر روی کانتر هم رنگ کابینتها مشغول آماده کردن خوراکیهای متنوع بودند.
با استرسی که چند دقیقه قبل گرفته بودم خود را به آنها رساندم و در گوشهای مشغول شدم.
حرفهایشان را میشنیدم؛ اما موضوع صحبتشان برایم جذابیتی نداشت، گاهی حتی عرق شرم تیرهی کمرم را خیس میکرد و باعث به دندان کشیدن لبم میشد.
ربع ساعتی به بگو و بخند و خوردن و آشامیدن گذشت، تا اینکه دکتر از جایش برخاست و پردهی سینما خانگی بزرگی را روی دیوار نصب کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: