جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,547 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
پس از خروج از اتاق، دختر‌های دیگر را دیدم که قبل از من به سالن اصلی رفته بودند و سینی به‌دست از سرمایه‌گذاران پذیرایی می‌کردند.
با شتاب درب پشتی سالن را باز کرده و وارد شدم.
پنجره‌های بزرگ سالن منظره‌ی استخر را به زیبایی نمایش می‌دهد، مجسمه‌ و آباژور‌های زیبایی به‌سبک مینیمال جای‌ به جای سالن دیده می‌شود و کاناپه‌های مشکی رنگ، طراحی داخلی سالن را به مدرن‌ترین حالت ممکن آذین کرده است.
ترکیب رنگ سفید و مشکی را هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام، من دنیای رنگی را بیشتر می‌پسندم، دنیایی که در آن خبری از تیرگی نباشد.
آه کوتاهی برای افکارم می‌کشم و پاشنه‌ی کفش‌های مشکی رنگم را بر روی سرامیک سفید رنگ سالن می‌کوبم.
فکر نمی‌کنم کسی متوجه صدای پای من بشود؛ اما برخلاف انتظار، توجه جمع ناگهان معطوف من شد، بلاتکلیف وسط سالن ایستاده بودم و به چهار مرد‌ی که با ربدوشامبر‌های مشکی رنگ، خودشان را بر روی کاناپه رها کرده بودند نگاه می‌کردم.
نگاه مرد سفیدپوشی که با کمی فاصله از بقیه نشسته بود، خشمگین به نظر می‌آمد. حتما دکتر است که با نگاهش برایم خط‌ و نشان می‌کشد.
مطمئناً در ذهنشان می‌گویند این دخترک گیج را چه به پذیرایی از ما...
ارتباط چشمی بین سرمایه‌گذاران و من همچنان برقرار بود که صدای یکی از دختر‌ها مرا از مخمصه نجات داد:
‌‌- چرا گیج می‌زنی؟ مگه اولین باره پذیرایی می‌کنی؟ این کفشا چیه پوشیدی؟! یواش راه برو، بگیر این نوشیدنی‌ها رو ببر تا دکتر عصبانی نشده.
سینی را به دست گرفتم. زیر نگاه‌های خیره تنها توانستم چشمم را بدزدم و به مایه‌ی سفید رنگ درون گیلاس‌ها چشم بدوزم.
بی‌توجه به اطراف سینی را جلوی اولین نفر گرفته و منتظر ایستادم. سنگینی نگاه‌ها را حس می‌کنم، نفس‌های گرمم از زیر ماسک روی‌ صورتم پخش شده و دمای بدنم را بالا می‌برد.
بالاخره اولین نفر با تاخیر گیلاس را از درون سینی برداشت و شروع به حرف زدن کرد.
با این‌کار توجه‌ها از روی من برداشته شده و معطوف آن مرد می‌شود.
صدای خنده‌های بلندشان در سالن می‌پیچد و من پس از دادن آخرین نوشیدنی به دکتر از زیر نگاه‌ها‌ی خیره‌شان فرار می‌کنم.
در سمت راست سالن، آشپزخانه‌‌ای وجود داشت که با رنگ مشکی دیزاین شده بود و دختر‌ها بر روی کانتر هم‌ رنگ کابینت‌ها مشغول آماده کردن خوراکی‌های متنوع بودند.
با استرسی که چند دقیقه قبل گرفته بودم خود را به آن‌ها رساندم و در گوشه‌ای مشغول شدم.
حرف‌هایشان را می‌شنیدم؛ اما موضوع صحبتشان برایم جذابیتی نداشت، گاهی حتی عرق شرم تیره‌ی کمرم را خیس می‌کرد و باعث به دندان کشیدن لبم میشد.
ربع ساعتی به بگو و بخند و خوردن و آشامیدن گذشت، تا این‌که دکتر از جایش برخاست و پرده‌ی سینما خانگی بزرگی را روی دیوار نصب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
با دیدن پرده دریافتم که قرار است اطلاعاتی به نمایش دربیاید.
مشتاقانه کاسه‌ای پر از تنقلات را برداشته و به سمتشان پا تند کردم، احساس کردم از نزدیک بهتر حرف‌هایشان را می‌فهمم. نزدیکشان بودم که صفحه‌ی پرده روشن شد و فیلمی از فراز حلقه‌‌ی کندو شروع به پخش کرد.
ناخودآگاه سرعت قدم‌هایم کم شد و مبهوت به پرده‌ خیره شدم. دوربین مستندوار از بالا پایین آمد و میان همهمه‌ی ساکنان کندو، متوقف شد.
دکتر که فیلم را متوقف کرده بود، شروع به توضیح دادن کرد و من همان‌گونه که مبهوت پرده بودم حواسم را جلب حرف‌های او کردم:
‌- این فیلم سرگذشت یک ماه گذشته‌ی کندو و دو خسوفی که درونش رخ داد هست در این ماه شخصیت جدیدی وارد کندو کردیم و اتفاقات بسیار جالبی رخ داد. عملکرد سلاح‌های سرمایه‌گذاری شده بسیار مطلوب بوده، امیدوارم از این سکانس‌ها لذت ببرید.
دهانم تلخ شده و نفسم به سختی بیرون می‌آید. ای کاش می‌توانستم این ماسک لعنتی را از صورتم بکنم و نفسی عمیق بکشم تا شاید خنکای هوا کمی از التهاب درونم بکاهد.
ظرف تنقلات را بر روی میز گذاشتم و قصد بازگشت به آشپزخانه را داشتم که مخاطب یکی از مرد‌ها قرار گرفتم:
‌- هی دختر؛ بیا شونه‌هامو ماساژ بده.
دندان‌هایم را از حرص بر روی هم فشار داده و به سمتش قدم برداشتم، حیف که موقعیت مناسب نبود وگرنه جواب دندان‌شکنی به این مرد بی‌ادب می‌دادم.
دکتر دوباره فیلم را پلی کرد و من از پشت مرد که شانه‌هایش را به آرامی فشار می‌دادم به صفحه‌ی پرده خیره شدم.
همهمه‌ بود. بتی، ادوارد، کینگ، لوسی و... همه بودند، دوربین از روی صورت همه عبور می‌کرد، هرکس مشغول کاری بود که ناگهان توجهشان به درب ورودی آسانسور جلب شد.
همه دست از کار کشیدند و دور ورودی آهنی آسانسور ایستادند. درب آسانسور به صورت گرد باز شد و از میان درب تصویر دختری را دیدم که با هراس و سردرگمی بیرون را نگاه می‌کرد.
بغض راه نفسم را بسته است، دردی غریب سراسر وجودم را پر کرده که حتی نای به حرکت درآوردن انگشتانم را ندارم. این ضربه‌ی آخر بود، ما مضحکه‌ی دست مردمانی هستیم که بویی از انسانیت نبرده‌اند.
با تشری که مرد زد بر خود مسلط شدم و به ماساژ دادنش ادامه دادم.
دوباره به پرده نگاه کردم، ادوارد دست دخترک را گرفت و بیرون کشید، بغضم تبدیل به اشک شد و از زیر ماسک بر روی گونه‌ام چکید. مگر می‌شود کسی دلش به حال خودش بسوزد؟! باورم نمی‌شود آن چهره‌ی پر از بهت و ترس من باشم.
مراسم آشنایی اهالی کندو گذشت، سکانس‌ها کات خورده بودند و فقط قسمت‌های مهم پخش می‌شدند، گذشت و گذشت... خسوف اولی بود که به همراه گروه در پی یافتن گودال نور بودیم، لحظه‌ی جدا افتادن من از گروه گذشت و حال صحنه‌ی حمله‌ی فلوگرس‌ها پخش میشد.
با هر ضربه‌ای که از فلوگرس‌ها می‌خوردم صدای هیجان‌زده‌ی مرد‌ها بلند میشد که فلوگرس را تشویق به ادامه دادن می‌کردند،
چه خوب که ماسک بر روی صورتم اشک‌هایم را پشت خود پنهان کرده بود. حس تنفر سراسر وجودم را دربرگرفته بود و دلم می‌خواست این خانه و اهالیش را یکجا به آتش بکشم.
اواسط فیلم بود که مرد مچ دستم را گرفت و کنار خود نشاند، با لمس دست‌های گرمش منزجر شده و تا خواستم خود را عقب بکشم مانع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
نقطه عطف فیلم نگاه‌های گاه و بی‌گاه کینگ بود که با موسیقی ملایمی صحنه‌های عاشقانه‌ی زیبایی را خلق نموده بود، آموزش دادن تیرکمانش در آن شب تاریک که نامحوس بوسه‌ای کوتاه بر روی موهایم نشانده بود و من متوجه‌اش نشده بودم. بسیار دلفریب و آرامش‌بخش بود‌.
هرچه فیلم پیش می‌رفت هیجان سرمایه‌گذاران نیز بیشتر میشد. صدای مردی که کنارش نشسته بودم در گوشم پیچید:
‌- من طرفدار این زوج شدم.
مرد دیگری که کمی پیرتر به نظر می‌آمد گفت:
‌‌- نه من اهل رمانتیک‌ بازی‌های این‌طوری نیستم، وقت گذروندن با دخترای وحشی شبیه لوسی رو بیشتر می‌پسندم.
با این حرف مرد انفجار خنده در کل سالن پخش شد و من تنها به پوزخندی اکتفا کردم.
صحنه‌ها می‌گذشتند و من احساسات ملموس از اشک و لبخند را تجربه می‌کردم. لحظاتی که لبخند بر روی لب‌های من می‌نشاند، حوصله‌ی سرمایه‌گذاران را سر می‌برد و بلعکس...
صحنه‌ی اخراج شدنم از کندو در حال پخش بود، از به یاد آوردن استیفن و پاپوش بچگانه‌ای که برایم درست کرده بود گذشتیم. در آن لحظه چشم دیدنش را نداشتم؛ اما الان تنها سلامتی آن‌ها برایم مهم است و امیدوارم بتوانم نجاتشان بدهم.
اشکی که تا زیر چانه‌ام آمده بود را با دست پاک کردم که از دید مرد کنار دستم پنهان نماند. هیکل فربه‌اش را بیشتر نزدیکم کرد و گفت:
‌- از دخترای دل نازک خوشم میاد، عیب نداره صبر کن خودم از دلت درمیارم.
لبم را محکم به دندان کشیدم و با اِنزجار کمی خود را عقب کشیدم.
لحظه‌ی خسوف بود و باز اشک‌هایم مانع درست دیدن پرده میشد، تک و تنها بودم و تنها نور قرمز رنگ سالن بود که فضا را روشن کرده بود.
خود سرگردان و ترسیده‌ام که درون فیلم بود را نگاه می‌کردم و اشک‌هایم یکی پس از دیگری پایین می‌چکید. مدام مجبور بودم چانه‌ی خیسم را پاک کنم و این کار توجه مرد را به من جلب می‌کرد.
لحظه‌ای دوربین از گودال بیرون رفت و جنب‌وجوش افراد کندو را نشان داد که در حال درست کردن آتش برای حلقه‌ی کندو بودند، کینگ به سرعت و شتاب‌ زده بیل میزد که باطری آسانسور را بیرون بکشد.
یکی از سرمایه‌گذاران که موهای رنگ کرده‌ی یخی داشت صدایش را بالا برد و با خنده خطاب به کینگ درون فیلم گفت:
‌- هوی مردک، ما واسه ساخت اون پول خرج کردیما، زد داغونش کرد بی‌انصاف.
زیرلب بی‌مزه‌ای نثارش کردم؛ اما بقیه‌ی افراد حاضر از اعماق وجودشان خندیدند.
دوربین به گودال برگشت، فلوگرس‌ها در حال حمله بودند که من و کینگ به سالن قرمز فرار کردیم و فیلم قطع شد.
صدای اعتراض همه از این قطع ناگهانی درآمد، دکتر در جواب اعتراضات در حالی که سیگار برگ درون دستش در حال سوختن بود گفت:
‌‌- ما درون سالن قرمز دوربینی نداشتیم که لحظه‌ی مرگ این دو کارکتر رو ثبت کنه و از این بابت متاسفیم.
همه دپرس شده بودند و این‌بار من احساس برتری داشتم. تا این لحظه از این همه ناآگاهی خود رنج می‌بردم؛ اما حالا که آن‌ها از موضوع زنده بودن ما بی‌خبرند حس خوبی دارم. امیدوارم زودتر نقشه‌ی کینگ را اجرا کنیم و بگریزیم، والا که مطمئنم با پیدا شدن جسد سارا و مرد همراهش دیر یا زود به این قضیه پی خواهند برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
گمان می‌کردم با مرگ ما فیلم تمام بشود؛ اما دوربین به کندو بازگشت.
فلوگرس‌ها در حال حمله به کندو بودند. دود و آتش دور حلقه را فرا گرفته بود. بعضی از فلوگرس‌ها بی‌مهابا حمله می‌کردند و درون آتش گرفتار می‌شدند.
همه در حال جنگ بودند، بتی کمان به دست تیراندازی می‌کرد. لوسی با تبر می‌جنگید و با خشم تبر را بر روی سر و صورت فلوگرس‌ها فرود می‌آورد. حمام خون به راه افتاده بود؛ سرمایه گذاران با دقت بسیار نگاه می‌کردند. درست شبیه لحظاتی که کسی درون فیلم مورد علاقه‌اش غرق می‌شود.
ادوارد در حال جنگ بود، شجاعانه و پرصلابت می‌جنگید که مورد حمله‌ی یک فلوگرس قرار گرفت. چنگال تیزش که از پشت سر درون کمرش فرو رفت ناخودآگاه دستم را مشت کردم. آتش در حال خاموش شدن بود؛ اما سیل فلوگرس‌ها تمامی نداشت.
ما از عاقبت افراد کندو خبر نداریم؛ حال وقت آن است که این سوال تلخ را با خود مطرح کنم. آیا آن‌ها از خسوف قبل جان سالم به در برده‌اند؟
ضربان قلبم بالا بود و در تصویر مدام دنبال ادوارد می‌گشتم. با برگشتن دوربین بر روی ادوارد زخمی که هنوز در حال جنگیدن بود، بغضم باری دیگر شکست.
صدای حرف زدن مرد کنار دستم با کسی که کمی دورتر نشسته بود همچون سوهان بر روی مغزم خش می‌انداخت:
‌- چه سگ جونیه، چرا نمی‌میره؟
صدای خنده‌‌ی دیگری باعث شد دندان‌هایم را تا مرز خرد شدن بر روی هم فشار بدهم.
‌- شرط می‌بندم بیشتر از ده دقیقه دووم نمیاره.
نفر اول خندید و گفت:
‌- شرط سر چی باشه؟ من میگم سگ جون‌تر از این حرفاست کم‌کم نیم ساعت دووم میاره.
حالت تهوع دارم، آن‌ها دارند سر مرگ ادوارد شرط می‌بندند؟! ادواردی که برای من شبیه یک برادر بوده و حال این‌گونه در مخمصه‌ی فلوگرس‌ها افتاده؟
نگاه حیرانم دوباره معطوف فیلم شد. فلوگرس‌ها دیگر به راحتی از روی آتش می‌پرند و ادوارد درون حلقه‌ی پنج فلوگرس‌ اسیر شده است.
سرگیجه دارم و طعم دهانم تلخ شده است. دوربین بر روی چهره‌ی فلوگرس‌ها می‌چرخد که حریصانه پیش می‌روند.
خون از سر و صورت ادوارد پایین می‌چکد، یک دستش بر روی پهلوی مجروهش است و در دست دیگرش شمشیر بلندی دارد. همه مشغول جنگ هستند،؛ حتی لوسی و فرانک هم متوجه حلقه‌ای که دور ادوارد به وجود آمده نیستند، ادوارد مدام می‌چرخد و تمامشان را زیر نظر دارد.
گویی فلوگرس‌ها استراتژی چیده بودند. سه نفر از روبه‌رو حمله کردند تا حواس ادوارد از آن دو نفر دیگر پرت شد و حمله‌ور شدند. ادوارد با یک حرکت سر دو فلوگرس را همزمان قطع کرد؛ حسی شبیه غرور وجودم را دربرگرفت.
این حیوان‌های انسان‌نما اگر در این موقعیت قرار می‌گرفتند در همان ثانیه‌ی اول قالب تهی می‌کردند.
ادوارد با آرنج به فک یکی دیگر از فلوگرس‌ها ضربه زد و همزمان شمشیر برنده‌اش شکم یک فلوگرس دیگر را سوراخ کرد.
فلوگرس‌ها ترس نمی‌شناختند و تنها یک چیز برایشان مطرح بود، سلاخی کردن!
یکی از هیولاها با آن‌که کمرش قطع شده بود و درون خون شناور بود، با آخرین توانش خود را به سمت پای ادوارد می‌کشید تا ضربه‌ای به او بزند.
احساس می‌کنم ضعف به قدری بر بدن ادوارد چیره شده که دیگر حتی توان در دست نگه داشتن شمشیر را نیز ندارد.
به زمان احتیاج دارد، او تنها می‌خواد نفسی تازه کند؛ اما درون آن حلقه‌ی ترسناکی که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می‌شود، این کار غیر ممکنی است.
ادوارد با اخرین توان در حالی که شمشیر را با هر دو دست بالا گرفته بود چرخید و چند فلوگرس دیگر را زمین‌گیر کرد.
در همین حین همان فلوگرسی که نیمی از بدنش جدا شده بود، خود را به پای ادوارد رساند و ناخن‌هایش را درون مچ پای او فرو برد.
دستم را بر روی قلب بی‌تابم گذاشتم تا شاید کمی از این صدای بلندش کم کنم.
ادوراد بر روی زانو افتاد، در معرض سقوط بود که شمشیرش را تکیه‌گاه کرد. توان از بدنم بیرون رفته است و حتی رمق چشم گرفتن از صحنه را ندارم، این یک حقیقت دردناک است که کم‌کم باید باورش کنم.
دوربین نگاه کثیف فلوگرس‌ها را به تصویر کشیده بود که شبیه کفتار به سمت طعمه پیش می‌رفتند. لب‌های خشکیده‌ی ادوارد را که دیدم، گویی خراش عمیقی قلبم را زخمی کرد، کسی او را نمی‌بیند؟ بتی، لوسی، فرانک حتی به استیفن هم راضی هستم.
با حمله‌ی دوباره‌ی فلوگرس‌ها به سمت ادوارد دستم مشت شد و گریه‌ام شدت گرفت. دیگر حتی متوجه نبودم که در چه موقعیتی هستم، در این موقعیت تنها نگاهم به ادواردی است که مورد هجوم یک لشکر از فلوگرس‌ها قرار گرفته و پشتیبانی ندارد.
چنگال‌های یکی از فلوگرس‌ها که درون سی*ن*ه‌ی ادوارد فرو رفت نفس من هم برای چند ثانیه قطع شد.
متوجه بالا پایین پریدن سرمایه‌گذاران بودم که بر سر شرط و شروطشان بحث می‌کردند. فلوگرس درون تصویر قلبش را از سی*ن*ه‌ی ادوارد بیرون کشید و بالا برد. صدای نعره‌ی فلوگرس را هم شنیدم؛ اما همچنان نفسم بالا نمی‌آید.
دردی کشنده درون سرم می‌پیچد و ناخودآگاه دستم به سمت سرم می‌رود.
تصاویر جلوی صورتم تار می‌شوند و دنیا دور سرم می‌چرخد. صداها را می‌شنوم که بالاخره سر شرطشان به توافق رسیده‌اند.
مردی که موهای یخی دارد با صدای پر از خنده می‌گوید:
‌- من بردم باید سر شرطی که بستی بمونی.
نفس سنگینم را به سختی بیرون می‌دهم. مرد کنار دستم با حالتی شکست‌خورده می‌نشیند و با صدای تحلیل رفته می‌گوید:
‌- خیلی خب، بگو چی می‌خوای گشنه.
‌- اون که کنار دست نشسته.
نگاهش روی من است؟ این‌ها چه می‌گویند؟ بر سر من شرط بسته‌اند؟!
با همان حال خراب نگاهم به پرده افتاد، این‌بار بتی را نشان می‌داد که غرق در خون فرار می‌کرد و گاهی به عقب برمی‌گشت و تیر پرتاب می‌کرد.
سرگیجه امانم را بریده بود. این حجم عظیم از درد و غم چگونه در چند دقیقه گنجیده است؟ صورت مرد کناریم را دیدم که بلندبلند می‌خندید؛ اما صدا‌ها گویی به طرز عجیب و غریبی کلفت شده‌ بودند.
پلک‌هایم سنگین شده بود و در سرم همهمه‌ای برپا بود. دستم توسط مرد برنده کشیده شد و مرا از جا بلند کرد.
چرا خانه می‌چرخد؟ تصویر هراسان بتی هم همین‌طور...
چنگال‌هایی که صورت بتی را خراش می‌دهند هم در حال چرخش هستند.
ناگهان دردی طاقت‌فرسا در سرم می‌چرخد و دنیا در نظرم سیاه می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
***
(دانای کل)

تاریک است، سرما تنش را به آغوش گرفته و با قدرت می‌فشارد، نفس‌های عمیق می‌کشد و گاهی چشم‌های دریایی خود را می‌گشاید.
گیج است، تنها نگاه می‌کند... .
جایی درون قلبش خواهان بیداری است؛ اما توان مقابله ندارد و باز چشم می‌بندد.
تقلا می‌کند، برای هزارمین بار تقلا می‌کند؛ اما چشم‌هایش سنگین‌تر از آن است که بتواند تکانشان بدهد.
دستی نوازش‌وار گونه‌اش را لمس می‌کند. احساس می‌کند که صورتش توسط لب‌های خشکی بوسه باران می‌شود. صدایی سراسر آرامش در فضا برایش لالایی می‌خواند و او جایی در قلبش این صدا را می‌شناسد.
تنش در آغوش گرمی گرفتار می‌شود و شادی قلبش را به تلاطم می‌اندازد، او کیست که تن لرزان ملیسا را در آغوش گرفته و صدایش همچون سمفونی کودکانه روح بی‌تاب دخترک را نوازش می‌دهد؟
آشنایی عجیبی بین دو نفر حس می‌شود، علاقه‌ای ناب همچون معجزه. عشقی شبیه علاقه‌ی مادر با فرزند...
هر دو به این هم‌آغوشی نیاز دارند؛ اما تقدیر چیز دیگری رقم زده است.‌ با صدای جرجر لولای درب سلول، مرد سفیدپوش وارد اتاق می‌شود.
با شنیدن این صدا و بوی تند سیگار برگ که در اتاق می‌پیچد زن بوسه‌ی وداع را بر روی موهای دخترکش می‌نشاند.
صدای مردانه خطاب به زن می‌گوید:
‌- بیرون منتظرم.
زن چشمان آبی رنگش که بی‌شباهت به چشمان دریایی ملیسا نیست را می‌گشاید و همچون آدم‌آهنی دستور دکتر را اطاعت می‌کند.
نگاه زن جایی بین زمین و دست دکتر چرخ می‌خورد و با دیدن شوکر قوی درون دست‌هایش نفسش را با کلافگی بیرون می‌دهد.
پس از خروجش از اتاق؛ وارد اتاقک مخصوص خود شده و پشت به دکتر بر روی زمین سرد و سنگی دراز می‌کشد. عشق دیوانه‌وار دکتر به زن را حتی از نگاهش می‌توان تشخیص داد؛ اما چطور کارشان به این‌جا رسیده؟!
دکتر دستش را به سمت گردنبند طلایی رنگ براقش برده و پلاک گردش را با عشق در دستش می‌فشارد. در دل می‌گوید:
‌- متاسفم؛ اما چاره‌ای ندارم.
توجهی به ضربان بی‌امان قلبش که هر بار بعد از لمس پلاک شروع به تپش می‌کرد، نکرد و دکمه‌ی پنهان پشت پلاک را فشرد. پس از فشردن دکمه میله‌های فولادین از درون زمین بالا آمده و زن را درون اتاق محصور کرد، دکتر با احتیاط به سمت اتاقک رفت و نگاهش را به معشوق دربندش دوخت و گفت:
‌- حالش خوبه، فقط شوکه شده که روی مغزش تاثیر گذاشته. الان نمیشه درست حدس زد؛ اما ممکنه حافظه‌ش رو از دست بده.
سکوت کرد به امید این‌که جوابی از طرف او دریافت کند. چند ثانیه گذشت و زن حرفی نزد...
دکتر دوباره خود پا پیش گذاشت و گفت:
‌- ماریا، نمی‌خوای حرف بزنی؟
پوزخندی پر تنفر بر صورت ماریا می‌نشیند، حرفی بر زبان نمی‌آورد؛ اما در قلبش با خود سخن می‌گوید: «بعد او همه بلایی که سرمون آوردی چه حرفی دارم باهات بزنم؟»
دکتر خیره به تن نحیف همسرش است که در حصار آن لباس‌های مشکی رنگ بسیار رنجور به نظر می‌رسد. عشقی دیوانه‌وار قلب دکتر را به درد آورده و به دوران خوبشان می‌اندیشد؛ روز‌هایی که هنوز کندویی نبود.
در همین حین عروسکی که دکتر جایگزین ماریا کرده است تقه‌ای به درب وارد کرد و نامش را با عشوه صدا کرد:
‌- یوهان، داخلی؟
یوهان برای جلب توجه ماریا هر کاری می‌کند، حتی اگر این تصمیم منجر به بازیچه شدن آن دختر باشد.
یوهان برای گشودن درب رفت و ماریا باز در افکار گذشته غرق شد. آن زمان که پدر ملیسا در هفت سالگی ترکشان کرده بود و ماریا دانشجوی داروسازی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
صدای حرف زدن یوهان و دختری که آنیا نام داشت به گوش رسید و ماریا برای پرت کردن حواسش به گذشته سفر کرد، به روز‌های خوبی که بازگشت نداشتند. ازدواجش با یوهان را به‌خاطر آورد، هیچ‌وقت روز آشناییش با استاد مهربانش را از خاطر نمی‌برد، استادی که پس از اولین دیدار با ماریا دلبسته‌ی او شد.
خاطرات خوشش با یوهانی که برای ملیسا پدری کرده بود شبیه پرده‌ی سینما از جلوی چشمانش می‌گذرد، یوهان ملیسا را بسیار دوست داشت، حتی بیشتر از پسر خونی خودش.
باز صدای یوهان و آنیا که در حال معاشقه بودند ماریا را از افکارش بیرون می‌کشد.
عصبانیت که بر ماریا غالب می‌شود چشم‌هایش کم‌کم به سمت قرمز شدن پیش رفته و دندان‌هایش شروع به تیز شدن می‌کند؛ اما هنوز برای فکر کردن توان دارد.
روزی که ماریا از راز بزرگ یوهان سردرآورد و اقدام به جدایی کرد را به خاطر آورد. کم‌کم صدای شکستن استخوان‌هایش در میان افکارش آمد و ماریایی که از درد به خود می‌پیچید.
راز یوهان خطایی بزرگ بود که ماریا هیچ‌گونه نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. ماریا از وجود کندویی پی برده بود که همسرش در آن اقدامات وحشتناکی انجام می‌داد.
کم‌کم تبدیل ماریا در حال تکمیل شدن بود، همیشه وقتی کنترل اعصابش را از دست می‌داد ویروس به او غلبه می‌کرد. هنوز صدایشان می‌آمد و ماریا با وجود تنفری که از یوهان داشت حس مالکیتش بر او غلبه می‌کرد.
به یاد عشق ملیسا و پسر یوهان افتاد، دو کودکی که با هم در خانه‌ی یوهان قد کشیدند و عاقبت عاشق یکدیگر شدند‌؛ اما یوهان تغییر کرده بود...
دیگر مهربانی در وجودش نبود، ظالمانه پسرش را به سفری دور فرستاد و دیگر خبری از او نشد. در طول چندین سال زندگی متوجه خشونتی که یوهان به پسرش داشت شده بود؛ اما هیچ‌وقت دلیلش را نفهمید.
قد خمیده‌ی ماریا ناگهان صاف شد و خرناس بلندی از میان لب‌های خونینش خارج گشت. یوهان و آنیا خیالشان از سلول راحت بود و نگران حمله‌ی ماریایی که کم‌کم به فلوگرس تبدیل میشد، نبودند.
ماریا همچنان در حال فکر کردن بود و تصاویر گذشته از پیش چشم‌هایی که اینک سراسر مشکی شده بود می‌گذشت.
یوهان وقتی تقاضای جدایی ماریا را شنید، تغییر کرد و این خبر از او یک یوهان دیگر ساخت. تصور دانشمندی عاشق که برای جلوگیری از جدا شدن عشقش، دست به هر کاری می‌زند سخت نیست. یوهان ملیسا را به زیرزمین فرستاد تا ماریا به هوای ملیسا کنارش بماند.
از طرفی یوهان به دانش بیش از حد شاگردش نیاز داشت و او را مجبور به ساخت ویروس کرد.
تبدیل ماریا ثانیه‌های آخرش را می‌گذراند و چیزی تا تبدیل کامل باقی نمانده است. تصاویر کم‌کم از جلوی چشم‌های ماریا کنار می‌روند و او به سختی می‌تواند فکر کند.
قطره‌‌ای اشک از چشم ماریا بیرون می‌چکد و همین او را از الباقی فلوگرس‌ها متمایز می‌کند، او قربانی ویروسی می‌شود که به اجبار یوهان ساخته است. ماریا نمونه‌ای کامل و بی‌نقص از ویروس را با هوش بسیارش می‌سازد که تمام ملاک‌های لازم را داراست؛ اما ماجرا زمانی تغییر می‌کند که ملیسا در زیرزمین پی به اسرار کندو می‌برد.
ملیسا با اقدامی بی‌مهابا پروژه‌های موجود در زیرزمین را نابود کرده و باعث خشم بیش‌ از حد یوهان می‌شود و یوهان برای تنبیه، ملیسا را به کندو می‌فرستد.
ماریا با این خبر و اطمینان از این‌که دخترکش نمی‌تواند در کندو دوام بیاورد پس از اصرار‌های بی‌نتیجه برای آزادی ملیسا به یوهان، تنها نمونه‌ی موفق ویروس که تنها یک دُز از آن موجود بود را به خود تزریق می‌کند.
به گمان خودش در آن اتاق کوچک تبدیل شده و یوهان را طعمه‌ی یک هیولا می‌کند، همان هیولایی که یوهان ملیسا را در برابرش قرار داده بود تا بمیرد.
پوزخندی ترسناک بر روی لب‌های ماریا می‌نشیند. ماریا تیرش به سنگ خورده بود، یوهان قبل از تبدیل ماریا ماجرا را فهمید و او را درون سلول مبحوس کرد.
و اینکه ماریا یک نمونه‌ی کامل ویروس است. نمونه‌ای که تنها در مواقع ضرورت تبدیل شده و پس از مدتی دوباره به حالت قبل برمی‌گردد، یوهان برای ساخت یک نمونه‌ی این‌چنینی تمام توانش را به کار گرفته؛ اما تماماً بی‌نتیجه بوده است‌.
ماریا کاملاً تبدیل شده و با نعره‌ای بلند به سمت یوهان و آنیا حمله می‌کند؛ اما با برخورد محکم به میله‌های الکتریکی دچار برق‌گرفتگی شده و بی‌هوش می‌شود.
نفسم از این هوای مسموم می‌گیرد. این اتاق خفقان‌آور سی متری ساده که تنها وسایل آن یک تخت ساده‌ی سفید رنگ به همراه میز تحریر کنار سلول ماریا است، چه راز‌های خوف‌آوری که در خود نگنجانده است.
نگاهی به درب سمت راست که اتاقک کوچک ملیسا است می‌اندازم، درست شبیه اتاقک ماریا زمین سنگی و دیوار‌های خاکستری دارد. به نظر می‌آید این اتاق بازداشتگاه موقت پادگان بوده که حال مهمان ماریا و ملیسا است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
یوهان با دیدن ماریای بی‌هوش از کنار آنیا بلند شد، به سوی اتاقک رفت و خطاب به آنیا گفت:
‌- می‌تونی بری.
پس از رفتن آنیا، یوهان، ماریا را از روی زمین سنگی برداشته و روی تخت فلزی تک نفره‌ی درون اتاق می‌خواباند، نگاهش بر روی لباس‌های پاره‌‌ی ماریا ثابت مانده و زیرلب می‌گوید:
‌- تو با خودت چکار کردی؟ چرا این بلارو سر خودت آوردی؟
قطره‌های اشک که از چشمش بیرون می‌ریزد تعجب می‌کنم، این مرد یک عاشق است که اعمالش او را تبدیل به یک دانشمند دیوانه کرده است.
تنها من دلیل این حال او را می‌دانم، اصلاً چگونه یوهان آن‌قدر ظالم شد؟ سرمنشأ دیوانگی این مرد به کودکی‌اش بازمی‌گردد. به ناپدری که یوهان شش ساله و مادرش را سرکوب می‌کرد، به ضرباتی که احساسات نو شکفته‌ی او را لگدمال کرده و از او این هیولا را ساخته بود.
و پسربچه‌ای که مادر جوانش را به سختی از زیر دست ناپدری عیاشش بیرون می‌کشد. یوهان همیشه در حسرت آن بود که مادرش طعم زیبای عشق را بچشد؛ اما پس از مرگ مادرش قسم خورد که به زن‌های زندگیش عشق بورزد.
یوهان که برای بوسیدن موهای پریشان ماریا خم می‌شود به گوشه‌ی دیگر پادگان سرک می‌کشم.
کینگ متوجه نبود ملیسا شده و اینک دربه‌در دنبالش می‌گردد، قلبش تلاطم بی‌سابقه‌ای را تجربه می‌کند و با بی‌قراری نگران دخترکی‌ است که قلب سنگش را همچون خمیر نرم کرده است.
دل را به دریا زده و به سمت آنیا پا تند کرد.
کینگ لحظه‌ی رفتن ملیسا همراه آنیا را دیده بود که به بهانه‌ی پذیرایی از سرمایه گذاران چادرش را ترک کرده بود.
پشتش ایستاد و ببخشیدی گفت تا توجه آنیا به او جلب بشود.
آنیا با حرکات پرعشوه نگاهش را به کینگ که از زیر ماسک و طلق چیزی از صورتش نمایان نبود دوخت و گفت:
‌- اَمرتون؟
کینگ دست‌هایش را به هم گره کرد و با صدای آرام گفت:
‌- دنبال سارا می‌گردم، چند روزی میشه که نیست، خبری ازش نداری؟
دختر دست‌هایش را با حالت خاصی درون جیبش برد و در حالی که صدایش را نازک کرده بود گفت:
‌- اوه اون دختر؟ مگه خبر نداری؟! سارا گم شده، یکی از افراد کندو به اسم ملیسا هویتشو دزدیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
خون برای لحظه‌ای در رگ‌های کینگ منجمد شد، چند ثانیه سکوت بود تا اینکه کینگ باری دیگر سکوت را شکست:
‌- واقعا؟ خیلی دلم می‌خواد اون دخترو ببینم. میشه؟
یک تای ابروی دختر بالا پرید، لحظاتی موشکافانه کینگ را نگاه کرد و بعد ثانیه‌هایی که برای کینگ به سختی گذشت گفت:
‌- نمی‌دونم بزارن ببینیش یا نه، الان تو اتاق دکترِ، شنیدم در اثر شوک مغزی وارد کما شده و مدام از هوش میره.
کینگ دلش پر از آشوب شد و گویی تکه ذغالی آتشین درون مغزش شروع به سوختن کرد. تمام سعیش این بود که حرکاتش نگرانی درونش را به تصویر نکشد. با صدای تحلیل رفته گفت:
‌- چرا؟ مگه اتفاق خاصی افتاد؟
آنیا که از جواب دادن خسته شده بود مردمک چشمش را چرخاند و با بی‌حوصلگی گفت:
‌- نمی‌دونم، یهو بی‌هوش شد، حالا اگه کاری نداری از سر راهم برو کنار کلی کار دارم.
کینگ زیرلب کلمه‌ی شوک مغزی را تکرار کرد. با اخم‌های درهم در فکر فرو رفته بود و به دنبال علتی برای این اتفاق می‌گشت.
هجوم افکار به مغزش کلافه‌اش کرده بود و با تکان‌های هیستریک پایش را روی زمین می‌کوبید.
ربع ساعتی به فکر کردن گذشت و زمانی که دلیلی برای این اتفاق نیافت، با همان افکار مشوش تصمیم گرفت شبانه به اتاق دکتر برود و ملیسا را ببیند.
ساعت به کندی می‌گذشت و کینگ زیر فشار افکارش در حال له شدن بود، اضطراب و نگرانی لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و در این میان دقایق نیز با او سر ستیز برداشته بودند.
آن‌قدر نگران ملیسا بود که حتی لحظه‌ای به خراب شدن نقشه‌اش فکر نکرد و زمانی که ساعت خاموشی فرا رسید مهیای رفتن شد.
نیم ساعتی از اعلام خاموشی می‌گذشت که از جایش بلند شد و به بهانه‌ی دستشویی از چادرش خارج گشت.
فاصله‌ی محوطه‌ی پادگان تا اتاق دکتر را به آرامی و با احتیاط طی کرد. پشت درب شیشه‌ای ایستاد و از پشت شیشه داخل را نگاه کرد.
دکتر بر روی تخت دو نفره‌اش خواب بود و در سمت راست اتاق دو سلول وجود داشت، درب یکی از سلول‌ها بسته بود و دیگری به حالت نیمه باز رها شده بود.
دستش را به آرامی بر روی دستگیره‌ی درب ورودی گذاشت و آن را ‌پایین کشید. صدای باز شدن آرام درب که در فضا پیچید یوهان پهلوبه‌پهلو شد و دوباره به خواب رفت.
عرق اضطراب بر روی پیشانی کینگ دیده می‌شود و صدای نفس‌هایش حتی پرده‌ی گوش‌های خودش را نیز آزار می‌دهد.
نور کم‌سوی برج‌های دیده‌بانی از پشت شیشه به داخل تابیده و فضا قابل رویت است.
رو از دکتر غرق در خواب گرفت و به سمت اولین سلول پا تند کرد، همان‌طور که حواسش هنوز پیش دکتر بود رو‌به‌روی اولین سلول قرار گرفت.
نگاهش در آن تاریکی بر روی چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی ماریا بود. حسی عجیب سراسر وجود کینگ را فرا گرفت، خودش هم نمی‌داند سرمنشا این حس آشنایی شیرین از کجاست.
از پشت میله‌های سلول بعدی که داخل را نگاه کرد ملیسا را غرق خواب دید.
قلبش به یک‌باره شبیه یک اقیانوس طوفان‌زده، مواج و پرتلاطم شد، درب سلول را به آرامی گشود و داخل شد.
سرمای عجیبی را از دیوارهای سنگی اتاقک حس کرد. نمی‌خواست قبول کند از این حال ملیسا بغض کرده و سرما را باعث این گرفتگی گلو می‌دانست.
با قدم‌های بلند خود را به بالای سر ملیسا رساند. قلبش همچنان متلاطم به تپیدن ادامه می‌داد، دلش می‌خواست لحظه‌ای صدای کوبش قلبش را قطع کند تا آوای خوش نفس‌های معشوق غرق خوابش را بهتر بشنود.
پلک‌های ملیسا با تشویش تکان می‌خورَد و قطره‌های عرق پیشانی گندمگونش را دربرگرفته است، بارها و بارها تقلا برای بیدار شدن، توان را از اندام نحیفش گرفته است.
کینگ جایی در قلبش این عذاب را حس کرده و با دردی که حاصل از عشق قدیمی‌اش به ملیسا است، دستش را بر روی گونه‌ی او می‌کشد.
نگاهش جایی میان لب‌های رنگ‌ پریده و بینی خوش تراش ملیسا ثابت مانده و کمی نزدیک می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
صدای آرامش با نوازش گونه‌ی ملیسا همراه شده و می‌گوید:
‌- ملیسا، عزیزم خوبی؟ بیدار شو.
دخترک درون خلا گرفتار شده، جایی شبیه زمین و هوا یا شاید جایی شبیه سیاه چاله‌های فضایی و فضای خالی بین مولکول‌ها.
در این مکان ناشناخته تنها یک صدا، یک حرف، یک تلنگر لازم است تا تکاپوی هزارباره‌اش جانی دوباره بگیرد و چشم بگشاید.
کینگ برای چندمین‌بار نامش را صدا می‌زند و بالاخره عشق گره‌گشای این تقلا‌های بی‌ثمر می‌شود.
نگاه کینگ رنگ امید به خود می‌گیرد و با مهربانی خودش را جلوتر می‌کشد، ملیسا در فضای نیمه تاریک اتاق به چهره‌ی کینگ نگاه می‌کند. عشق حتی پرقوت‌تر از قبل قلبش را سرشار می‌کند؛ اما نمی‌داند سرچشمه‌ی این حس از کجاست.
می‌داند مردی که بالای سرش ایستاده و با نگرانی نگاهش می‌کند عزیزترین شخص زندگی اوست؛ اما به خاطر ندارد او کیست، نه نامش را می‌داند و نه حتی نام خودش را به خاطر می‌آورد.
برای او گویی داستان از ابتدا آغاز شده، با این تفاوت که حس‌های قبلش حتی پرقوت‌تر از قبل وجودش را به تسخیر خود درآورده‌اند.
می‌خواست حرف بزند و نام مردی که اینگونه حس شیرینی نسبت به او دارد را بپرسد؛ اما با صدای ناآشنایی حرفش را خورد.
‌- به‌به جناب کینگ، خوش تشریف آوردین.
کینگ با شنیدن صدای یوهان ناخودآگاه ایستاد و با حالتی جدی گفت:
‌- کفتار کثیف، چطور فهمیدی من اومدم؟
یوهان پوزخند زد، سنگ فندک مشکی رنگش را بر روی هم کشید و سیگار برگی که بین لب‌هایش بود را روشن کرد.
پک عمیقی به سیگارش زد و دودش را به بیرون فوت کرد. در آن فضای نیمه تاریک و روشنایی کم قوت، دود‌های شناور در هوا فضای خاصی را ایجاد کرده بود.
یوهان تکیه‌اش را به درب سلول داد و گفت:
‌- یا چطوره بگم، خوش برگشتی آقای وینسلت.
پرده‌ای اسرارآمیز ناگهان در پس ذهن کینگ نقش بست و تصاویر آشنایی با شنیدن این نام به سرعت بر روی پرده هجوم آوردند.
تصویر پسرکی که ساعت‌ها پشت درب بسته‌ی مهد منتظر پدری بود که همیشه او را از خاطر می‌برد و سرایدار پیری که هر روز نام پدر پسربچه را می‌پرسید.
تصویر کینگ شش ساله‌ای بر روی پرده‌ی ذهنش نقش می‌بندد که تصویر خودش را بر روی شیشه‌ی دودی درب اتاق سرایداری نگاه کرده و در جواب پیرمرد می‌گوید:
‌- برایان وینسلت، فرزند یوهان وینسلت.
کینگ دارد به حقیقتی تلخ پی می‌برد، یوهان پدر اوست؟ پدری که ریاست این پادگان و مدیریت کندو را بر عهده دارد؟
بی‌توجه به اطراف فکر می‌کند، اگر یوهان پدرش است و ریاست پادگان و مدیریت کندو را به عهده دارد؛ چگونه پسرش این همه سال در کندو اسیر بوده؟!
اخم‌هایش که به شدت در هم فرو رفته را غلیظ‌تر کرده و می‌گوید:
‌- داری به پدری افتخار می‌کنی که پسر خودش رو توی اون آشغالدونی اسیر کرده؟
یوهان می‌خندد و صدای خنده‌اش باز خاطره‌ی دیگری را در ذهن کینگ تداعی می‌کند.
به خنده‌هایش با یک زن، زنی زیبا که عشق را مهمان قلب سنگی یوهان کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
خنده‌اش ادامه‌دار شده و کینگ تصاویر دیگری می‌بیند.
همان زن زیبا کنار کینگ نشسته و به امواج دریا نگاه می‌کند، چگونه این صدا‌های زیبا از خاطر کینگ رفته بود؟ به صدای زن که خطاب به پسربچه‌ گوشزد می‌کند به سمت امواج نرود.
پسر پس از نگاه اجمالی به پدر و مادرش که کنار ساحل نشسته‌اند نزدیک ساحل شده و با آمدن موج خود را به امواج می‌سپارد.
هنوز تصویر می‌بیند، زنی که در پی پسربچه، وارد آب شده و بی‌مهابا پیش می‌رود. نفسش ناخودآگاه تنگ می‌شود و دست‌وپا زدن‌هایش را به‌خاطر می‌آورد.
بابونه‌های پارچه‌ای کوچک که بر روی لباس بلند زن خودنمایی می‌کردند یکی پس از دیگری خیس می‌شوند، آن‌قدر پیش می‌روند تا اینکه آب هر دو را می‌بلعد.
یوهان خنده‌اش به یک‌باره قطع شده و چشم‌هایش خشمگین می‌شود، خشمی قدیمی که برایش تنفر را نیز به ارمغان آورده است. پک محکمی با حرص به سیگار می‌زند و دود بسیاری جلوی صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید:
‌- من هیچ‌ وقت به خودم افتخار نمی‌کنم، حتی باید بگم... من از خودم و پسری که از خونمه متنفرم.
کینگ متعجب‌تر از پیش تقلا می‌کند تا صورت پدرش را از پی آن همه دود ببیند. به دنبال کلمات می‌گردد تا سوال بپرسد، می‌خواهد دلیل بجوید که باز صدای یوهان رشته‌ی افکارش را پاره می‌کند:
‌- از خودم برای آوردن اون زن به زندگی نکبت‌بارم متنفرم و از تو متنفرم چون دلیل مرگ اونی، اگر اون روز نمی‌رفتی تو دریا هیچ کدوم از این حوادث اتفاق نمی‌افتاد. حتی شاید در کنار مادرت این حس جاه‌طلبی سراغم نمی‌اومد و کندو رو نمی‌ساختم. مقصر تمام این‌ها تویی...
بهت در چشمان کینگ تلخ‌تر از زهر است. دیگر حتی دلش نمی‌خواهد دلیل بپرسد، از اینکه مقصر خوانده بشود خسته است.
حال که حافظه‌اش را دوباره به دست آورده تنها یک سوال مهم دارد:
‌- من مقصر هیچ کدوم از این‌ها نیستم، تو فقط می‌خوای با مقصر کردن من کمی از بار گناه خودت کم کنی. بگذریم، افکار تو ذره‌ای برام ارزش نداره، فقط یک سوال دارم...
نفس عمیقی کشید و پرسید:
‌- چرا ما رو از هم جدا کردی؟ تا جایی که یادم میاد تو ملیسا رو دوست داشتی، اون علاقه‌ای که هیچ وقت نسبت به من نداشتی، خرج ملیسا میشد.
یوهان پک آخر را به سیگار زد و گفت:
‌- تو مقصری، همه چیز خوب بود... ما دوباره خوشبخت بودیم تا وقتی اون علاقه‌ی مسخره پیدا شد. تو یه بار دیگه زندگیم رو خراب کردی، من با ماریا دوباره طعم خوشبختی رو چشیدم؛ اما من مخالف ازدواج شما بودم و ماریا به نظر دخترش بیشتر از نظر من اهمیت داد.
اخم‌هایش را درهم کشید و ادامه داد:
‌- ما شما رو مثل خواهر و برادر کنار هم بزرگ کردیم، این علاقه‌ی بچه‌گانه نباید به وجود می‌اومد و این موضوع بین من و ماریا اختلاف ایجاد کرد.
یوهان یک بیمار است، بیماری خودشیفتگی که با شخصیت مستبد خواهان فرمان‌برداری افراد از خود است، او گمان می‌کند در خانه خانواده موظف اطاعت از او هستند و در جامعه مردم مکلف فرمان‌برداری از او هستند.
تمام این بیماری ریشه در گذشته‌ و احساس ضعف و کوچکی دارد که در کودکی گریبان‌گیر یوهان بوده است.
یوهان ادامه داد:
‌- هیچ ک.س، حتی ماریا حق مخالفت با من رو نداره و این عدم تمکین از طرف ماریا به خاطر تو بود، تو مقصر تمام اتفاقات بد زندگی من بودی؛ پس تصمیم گرفتم بفرستمت جایی که نتونی به من و زندگیم آسیب بزنی.
این‌بار کینگ بود که صدای خنده‌ی بلندش در اتاق پیچید و با همان صدای خندان گفت:
‌- بببن کی داره از آسیب حرف می‌زنه، این کارهایی که من رو براش مقصر می‌دونی هیچ‌ کدوم بدتر از کشتن هزاران نفر آدم بیگناه نیست.
تو چه قبول کنی، چه نکنی مستحق مرگی و من به خون‌خواهی اون آدم‌های بیگناه این کارو انجام میدم.
کینگ شخصیت خرد شده‌ی گذشته‌اش که جایی در پستوی ذهنش اسیر کرده بود را به این ضیافت دعوت کرد، چاقویی که پشت کمربندش مخفی کرده بود را بیرون آورد و ضامنش را آزاد کرد.
ملیسا با چهره‌ای پر از بهت به دو مرد نگاه می‌کرد و جوابی برای سوالات بی‌نهایت ذهنش نداشت.
با هر قدمی که کینگ نزدیک میشد، یوهان به عقب می‌رفت. گویی یوهان به تازگی دریافته بود این مرد آن برایان قدیمی توسری‌خور نیست و حال یک مبارز قهرمان روبه‌رویش ایستاده.
کینگ شبیه شیری که به طعمه‌ی خود نزدیک می‌شود آرام قدم برمی‌دارد، لرزشی از ترس تمام پیکر یوهان را دربرگرفت. حال هم ماریا و هم ملیسا نظاره‌گر این ماجرا بودند. ماریا با مهربانی نگاهش را به ملیسایی که سر پا ایستاده بود انداخت و خود را به پشت میله‌ها رساند.
چقدر دلش می‌خواهد این لوله‌های آهنی را بشکند و دخترش را سفت در آغوش بگیرد. یوهان آن‌قدر عقب رفت تا این‌که کمرش با میز مطالعه‌ی نزدیک سلول ماریا برخورد کرد.
دستش از روی میز به دنبال چیزی می‌گشت و نگاهش مات کینگ بود کینگ چاقو را بالا آورد و بر روی گردن یوهان گذاشت؛ چاقو جایی بین زنجیر گردنبند و پوست چروک خورده‌اش بود.
حال تنها یک فشار آرام دستش لازم بود تا تمام این بدبختی‌ها پایان یابد؛ اما...
ناگهان درد و لرزش عجیبی در پهلوی کینگ پیچید و شوکی که یک‌باره به او وارد شد باعث شد چاقو و دستش محکم پرتاب شوند.
زخمی سطحی بر روی گردن یوهان ایجاد شد و او بی‌توجه شوکری که محض احتیاح در اتاقش بود را محکم به پهلوی کینگ فشار می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین