جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط هدیه امیری با نام [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 390 بازدید, 30 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه امیری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه امیری
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
1000014292.png
نام داستان: ملودی هستی
نام نویسنده: هدیه امیری
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت (10)S.O.W
خلاصه: درحالی که نگار در کشمکش احساسی خود قرار گرفته و نیازی به یک صحبت دوباره در مورد رابطه‌اش با مرد زندگی‌اش دارد، هستی، دختری جوان با آرزوهای متفاوت از خانواده‌اش، دختری با خیالات و اهداف مختص خودش، پا به میدان می‌گذارد و تصمیمی را که در مورد زندگی‌اش دارد، شجاعانه بر زبان می‌آورد. حال، هستی‌ است که با قدرت تمام، سعی دارد به خواسته‌اش برسد و بر تلاطم و جریان زندگی گذر کند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1720373457928.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»




×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
مقدمه:
چشم‌های زيبای پر از برقت را که انگيزه می‌دهد و نويد در آن فريادمی‌کشد را به چه تشبيه کنم؟
چشم‌هايی که افراد با ديدنش از حرکت ايستادند و شگفت‌زده شدند!
تو بگو!
چشم‌هايی که دست کم از آسمان ندارد.
من که تمام روياهايم را در آسمان شب پر ستاره‌ام، دنيای خودم می‌ديدم، با آمدنت چه کردی با من که تمامی باورهايم را شکستم و مجذوب تو شدم؟ نه مجذوب زيبایی‌ات، نه! مجذوب تلاش و انگيزه‌ات برای هدفت، که چطور آن‌قدر محکم‌ و طمانینه قدم بر می‌داشتی!
خودت بگو!
تو، که هستی؟
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
به نام خدایی که زندگی می‌بخشد.

"نگار"
اَواخر زمستان بود و شب از نيمه گذر کرده بود. نسيمی خنک همراه با رایحه دل‌اَنگيز گل‌های نسترن، نرگس و گل محمدی، در همه‌جا می‌وزيد و مشامم را با آن‌بوی خوش، معطر می‌کرد. موهای زيبا و بلندم را با خود به اطراف می‌بردند و باز می‌گرداندند و در آسمان شَبِ پر ستاره به رقص باز داشته بود. لبخندی بر چهر‌ه‌ام نشاندم و برای هزارمين بار خداوند را شکر کردم. غرق در افکار سر و ته نداشته‌ام بودم و حواسم به کل از همه‌جا بريده بود و ديگر پی موهايی که در آسمان درحال رقص بودند، نبود. باصدای گيرا و جذاب همسرم، ناخودآگاه چشمانم را روی هم فشردم تا برای بارها و بارها صدای زيبا و خاصش را در ذهنم ثبت و پر رنگ شود:
- عزيزم!
جوابش را دوست نداشتم بدهم و دلم می‌خواست بارها با همين گرما من را که عزيزمش بودم، صدا کند و من بی‌تکرار غرق لذت شوم.
- خانوم عزيزم! کجايی زيبای من؟
قلبم درون سينه‌ام به سرعت می‌تپيد؛ هر آن ممکن بود از جا کنده شود. دستم را پيش به سوی قلبم بردم. به خودم که نه؛ اما به قلبم نهيب زدم « هیش، آرام باش. آرام! چيزی نيست!»
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
چند سالم بود؟ چهل سال؟ چهل و پنج سال؟! نمی‌دانم. حال مگر اين دلم که آن‌طور درحال زدن است، می‌گذارد به چيزی فکر کنم؟ قطعاً نمی‌گذاشت.
در هرحال تازه به دوران رسيده نبودم. بله؛ به هيچ‌وجه دختر تازه به دوران رسيده‌ای نبودم!
گرمای دستی که دورم حلقه شد و اطرافم را احاطه کرد، دست کمی از شعله آتش در حال سوختن نداشت و وجودم را سوزاند. ناگهان به خودم آمدم و پشت آن برای سومين‌بار صدای آهنگينش در گوشم به صدا در آمد. خنده‌ای کرد و با صدای جذابش گفت:
- نمی‌دانم به چه چيزی فکر می‌کنی؛ اما...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. با لحنی آرام که لرزش نامحسوسی داشت ميان حرفش پريدم و گفتم:
- نه! نگو؛ نمی‌دانی. هرچند خودم می‌دانم؛ اما دليلش را نمی‌دانم! يعنی نه اين‌که دليلش را ندانم‌ ها؛ نه، آه، چه می‌گويم من؟
می‌توانستم حدس بزنم ابروهای مشکی رنگش در آن صورت مردانه‌اش به بالا پريدند و اين حدس با صدای مخلوطی از خنده و تعجبش به يقين تبديل شد!
- جالب شد، خودت می‌دانی؛ اما دليلش را نه؟
گرمای دستانش تا مقدار زيادی، زيادی سوزنده بود. در قبال حرفش تنها سری به عنوان تفهيم تکان دادم و او باز پرسيد:
- می‌‌گويی به چه چيزی فکر می‌کردی که خودت می‌دانی چه بوده؛ اما دليلش را نه. خانم عزيزم!
لبخند مسحور کننده‌ای بر لبانم نشاندم. کلمات با نظم و چينش خاصی پشت سرهم از ميان لبانم با ارامش خاصی فرار می‌کردند:
- به تو. به تو فکر می‌کنم. به اين‌که بعد گذشت اين‌ همه سال هنوز قلبم با ديدنت می‌خواهد از جايش کنده شود و پيش تو بيايد. به اين فکر می‌کنم هربار که مرا با کلمه تحبيب "عزيزم" صدا می‌زنی، دلم نمی‌خواهد جوابت را دهم؛ چرا که تو بارها با همين گرما مرا صدا بزنی و من هم برای بارها غرق خوشی و لذت شوم.
حلقه دستانش با هر کلمه‌ای که از دهانم خارج میشد، بیشتر میشد. اندکی، تنها اندکی، مکث کردم و سعی کردم حواسم را از پی دستان گرم و هميشه حمايت‌گرش بيرون کنم؛ سخت بود؛ اما ادامه دادم:
- و حالا دليل اين را نمی‌دانم، که من با وجود اين‌همه سن و سال درست مثل دخترهای تازه به دوران رسيده رفتار می‌کنيم، می‌دانی چرا جمع بستم؟ چون خودم و قلبم هستيم.
خنده‌ای کرد و با لحنی آرام که آرامش و خون‌سردی در آن داد میزد، گفت:
-بگذار دليليش را من بگويم برايت که تنها جوابش يک کلمه هست و آن کلمه تنها عشق است.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
عشق؟ خب نمی‌دانم، شايد هم معجزه‌ی عشق يا که نه، همان عشق پايدار که می‌گويند باشد. اصلاً چه می‌گويم من؟ صدای گيرايش اجازه بيشتر فکر کردن و تخمين زدن را از من گرفت:
- به اين فکر می‌کنی که اين شايد همان عشق پايدار باشد، خانوم عزيزم؟ بله؟
تعجب که نه! شگفت‌زده شدم. او هميشه ذهن مرا می‌خواند. اصلاً قابل هضم نبود. به راستی نبود حداقل برای من. اين من بودم که در گذشته به عشق اعتقاد نداشتم؛ اما او خيلی زياد اعتقاد داشت و به گفته‌ی خودش به عشق ايمان و باور داشت؛ به معجزه‌هايش و لاغير. البته بايد بگويم که من هم ديده بودم و نمی‌توانم منکرش شوم. در زندگی بيست ساله مشترکمان اين اولين‌بار بود که بحث را آن هم من به سوی عشق سوق می‌دادم؛ چرا که معمولاً او بود که حرفش را پيش می‌کشيد. در جواب سوالش تنها توانستم با صدای لرزانی «بله» بگويم.
- یادت می‌آيد می‌گفتی عشق نيست؟ وجود ندارد؟ عشق فقط بين دوقلب مادر و پدر من در اين جهان بزرگ پيوند زده شده است و بس؟ ها؟
کمی مکث کرد؛ اما آن مکث لحظه‌ایی بود و او حرفش را ادامه داد:
- يادت می‌آيد زيبای من؟
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
يادم می‌آمد؟ مگر میشد از خاطرم برود؟ آن‌ هم، اين خاطره شيرين و لذت‌‌بخش؟ محال است، نه! لبخند بر روی لبانم عمق گرفت و دوباره با همان لحن؛ اما اين‌بار با کمی انرژی مضاعف، گفتم:
- بله.
به آرامی زمزمه کرد:
- حالا چی می‌گويی؟
لبخندی زدم و با شيطنت خاص خودم گفتم:
- هر چی تو دوس داری می‌گويم.
خنده‌ای کرد. حلقه دستانش را محکم‌تر کرد. او هم با شيطنت خاص هميشگيش که برايش جان می‌دادم، گفت:
- حرف آخرت است ديگر؟ نه؟
لبانم را تر کردم با تعجبی ساختی و شيطنت گفتم:
-اوه، آقای عزيزم! معلوم است که، نه! اين حرف اولم بود.
نزدیک‌تر شد که من از گرمايش، بی‌اختيار، چشمانم بر هم بسته شد. لبخندی از اين همه محبتش زدم. ناخودآگاه زمزمه کردم:
- دوستت دارم!
به همان آرامی زمزمه کرد:
- من هم خانوم عزيزم!
به سمتش برگشتم و به چشمان زيبای قهوه‌ای‌ رنگ درصورت مردانه‌اش که با ته‌ریشی که داشت، جذابیتش را بیش از آن‌که بود، می‌کرد، نگاه کردم؛ روزی آرزويم به دست آوردنشان بود. چشمانش را بوسیدم و چشمانم را بستم. پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش تکه دادم. لبخندم عمق گرفت و به آرامی نفسم را بیرون دادم. اوه خدای من! ممنونم از دادن اين‌همه خوش‌بختی به من.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
***
"هستی"

وای خدای من! رشته مگر قطح است؟ آخر رياضی هم شد درس؟ شد رشته؟
به کتاب‌هايم با کلافگی نگاه کردم. اَه! درس، درس و باز هم درس. من نمی‌دانم مگر بدون درس، نمی‌توان زندگی کرد؟ اَه! تا ياد دارم، درون کتا‌ب‌هايم غلت می‌زدم. يک مشت اطلاعات مزخرف را درون کتاب ريخته‌اند؛ هرسال هی بخوان، بخوان می‌کنند. هی فرمول حل کن، فرمول حل کن. اصلاً اِنگار نه اِنگار من هم آدم هستم. ای کاش میشد به مادر و پدرم بگويم اصلاَ من نمی‌خواهم درس بخوانم. نمی‌خواهم! اَه! سرم را بين دو دستم گرفتم و با چشمانی بسته ناليدم:
- همين را هم کم دارم بگويم تا سرم را از جا ببرند!
دستی روی چشمانم کشيدم و به سمت در قرمز رنگ اتاق پدر و مادرم دویدم. با رسيدنم، بدون در زدن، همانند هميشه، با سر و صدا وارد شدم. با ديدناش آن‌ هم در بالکن و بغل‌ هم، کمی خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم. مادر و پدر با صدايم به سمتم برگشته بودند و من هم که به طور مثال در حال آب شدنم، لبخندی زدم و هم‌زمان با بالا آوردن سرم، به چشم‌های‌ هميشه مهربان پدر و نگاه توبيخ‌گرانه مادر، که حالا در اتاق آمده بودند، چشم دوختم. سری چرخاندم. با لبخند به عکس عاشقانه بالای تخت دونفره‌ی کرمی رنگ‌شان، ابرویی با شیطنت مخصوص به خودم بالا انداختم. اوه! این یکی عکس را ندیده بودم. با سرفه‌ی مصلحتی مادر، هم‌زمان سرم را برگرداندم و به چشمان خندان پدر چشم دوختم. لبم را تر کردم و گفتم:
- چيزه، خب؛ سلام بر پدر مادر عزيزم! پدری که می‌دانم پدرانه‌هايش را تنها خرج من می‌کند.
دستانم را کمی رو به آسمان، همان سقف قرمز رنگ زیبای اتاق که لقب اتاق سرخ را به آن داده بودم، بردم و خیره به لوستر سلطنتی رنگ کرمی ادامه دادم:
- آه، سلام بر تنها ملکه‌ی روی زمين! سلام بر فرشته‌ی من، سلام بر زيبای پدرم!
صدايم را کمی بالاتر بردم درحالی که می‌چرخيدم، گفتم:
- سلام بر تنها مادر، عزيز و مهربان هستی! مادری که مادرانه‌هايش حتی اگر بخواهد برای ک.سِ ديگری خرج کند‌، دلش نمی‌آید.
خم شدم و هم‌زمان با گذاشتن دستانم بر روی سينه‌ام، لبخندی زدم. کمی بعد صاف ايستادم با لبخندی که تنها مخصوص خودم بود، خیره به صورت گرد و دوست‌داشتنی مادر که موهای مشکی رنگش اطرافش را پوشانده بود، با لبخندی آرام گفتم:
- سلام.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
به پدر که لبان و چشمانش می‌خنديد، چشمکی زدم که با اين حرکتم، مادرم لب سرخش را از ميان دندان‌هايش جدا کرد و خنديد. با صدای توبيخ‌گرانه و پرخنده مادرم، دستانم را در موهايم بردم و نگاهم را به چهره‌ی دوست داشتنی‌اش دوختم:
- هستی! دختر هزار مرتبه هم من و هم پدرت به تو گفته‌ايم که زمانی که می‌خواهی در يک جا ورود کنی، موظفی در بزنی و سپس با اجازه شخص، به درون آن‌جا وارد شوی. گفته‌ايم يا نه؟
درحالی که سرم را می‌خاراندم، به موهای قهوه‌ای سوخته‌ رنگ پدر، چشم دوختم. از فکر این‌که این مرد، پدر من است، در دلم هزاران مرتبه قربان صدقه‌اش رفتم. باصدای گرم مادر، دست از خاراندن سرم برداشتم و دستانم را از ميان موهای بلندم بيرون آوردم:
- هستی! با تو بودم‌ ها... کجايی؟
لبخندی زدم؛ هم‌زمان که انگشتانم را در هم قفل می‌کردم، با لحنی کاملاً جدی گفتم:
-آه، مادر من! آه، مادر! می‌دانيد؟ همين‌جا هستم، منتها فکرم رفت سمت کتابم.
مادر با سرزنش گفت:
- بله. از اين بهتر نمی‌شود. نه که تو هم آن‌قدر کتاب‌خوان هستی، به خاطر همين است.
ابرويی بالا انداختم، گفتم:
- آه، مادر من! کنايه‌ نداشتيم‌‌ها! داشتم به اين فکر می‌کردم که چرا شما هميشه کليشه‌ای حرف می‌زنيد!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
قدمی عقب برداشتم که خندهای پدر بالا رفت و مادر به سمتم خيز برداشت. دستم را به حالت تسليم بالا بردم:
- آه، مادر من! من تسليم هستم. با اين سن، دويدن برايتان خوب نيست‌ ها؛ از من گفتن بود ديگر خود دانيد!
با صدای دستوری پدر، بی‌حرف ايستادم.
- هستی!
لبانم را تر کردم و با فرستادن نفسم به بيرون گفتم:
- را... راستش را بخواهيد، می‌خواستم اگر می‌شود، کمی با شما... .
به هر دو نگاهی انداختم و ادامه دادم:
- هم پدر و هم مادر، صحبت کنم.
مادر دستانش را بالا برد و با نگاهی کوتاه به پدر، گفت:
- باشد. فقط هستی جان بايد کمی صبر کنی چرا که من و پدرت صحبت مهم‌تری داريم.
کنجکاو به پدر نگاهی کردم که سرش را به تفهميم حرف مادر تکان داد و گفت:
- بله مادرت درست می‌گويد.
همين جمله کافی بود تا مادرم شروع کند:
- هستی جان! ديروز از همان مدرسه‌ای که روزی معلمی در آن می‌کردم و تدریس می‌دادم و تو در آن‌جا درس می‌خوانی، با من تماس گرفتند. معلمت بود و گويا زيادی ناراضی به نظر می‌رسيد. او می‌گفت که چندباری در موضوع درس‌هايت که از تو ناراضی بوده به تو اخطار داده؛ حتی او چندباری هم نامه به تو داده بوده که ما را مطلع سازی.
نگاه ناراحت و سرزنش باری به من کرد:
- و شواهد هم آن‌طور که پيداست، تو علاوه بر آن‌که به ما چيزی نگفتی، حتی نامه‌های معلمت را که مربوط به من و پدرت بوده هم نشان نداده‌ای. آه!
مکث کوتاهی کرد که پدرم با لحنی جدی و محکم حرف مادرم را ادامه داد:
- من و مادرت زيادی فکر کرديم و با معلمت هم مشورت کرده‌ايم. خلاصه، تصمیم‌مان اين است که اگر تو درس خواندن را دوست نداری، ديگر نخوانی!
 
بالا پایین