جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط هدیه امیری با نام [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,458 بازدید, 31 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [ملودی هستی]اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه امیری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;FOROUGH
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
خون‌سردی و آرامشی که در صدايش بود تنها مرا ياد پدر خود، بابا امیر می‌انداخت. خيره به چشمانم بود و صحبت می‌کرد، با هر سوالی که در ذهنم ايجاد می‌شد انگاری که او می‌خواند و به سوالم با توضيح کاملی پاسخ می‌داد. لبم را به دندان گرفتم و شرمنده گفتم:
- بله، درست است. از شما می‌خواهم مرا ببخ... .
هنوز گفته‌ام را تمام نکرده بودم که دستانش را بالا برد و با لبخندی جذاب گفت:
- اوه، نه! نياز به عذرخواهی نيست. شايد اگر من هم بودم همين عکس‌العمل را از خود نشان می‌دادم،
مکثی کرد و ادامه داد:
- خانم زيبا!
با خجالت و پشيمان از رفتار نسنجیده‌ام سرم را پايين انداختم.

***

سرم را بين دو دستانم گرفتم و ناراحت به حرف‌های مادر گوش سپردم که می‌گفت:
- دختر عزيزم، هستی من! من و پدرت اين جوان، آقای پيام نوری را از خيلی وقت پيش می‌شناختیم. حالا هم طوری نشده است. طبق گفته‌های خودش او به تو وقت داده تا او را بيش‌تر بشناسی؛ ولی عزيزم اين‌که تو فوراً به او جواب منفی داده‌ای مرا شرمنده می‌کند. هستی جان، او مرد خيلی خوبی است. قد بلند، خوش قيافه و اصل و نصب دار. وضع مالی‌اش هم که عالی‌ است. ديگر تو چه می‌خواهی؟ عزيزم، باور کن ما صلاحت را می‌خواهيم.
با کلافگی سرم را بلند کردم و گفتم:
- بله! باشد مامان جان، باشد. اگر اجازه دهيد می‌خواهم کمی استراحت کنم. اجازه هست؟
مادر به سمتم آمد و با بوسه‌ای بر موهايم به سمت در رفت و به آرامی آن را بست.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
نفسم را به بيرون فوت کردم. به سمت ميز تحريرم رفتم و پس از نشستن بر روی صندلی، خودنويسم را در دست گرفتم و بر روی کاغذ دفترم نوشتم:
"آموخته‌ام که خدا عشق است
و عشق تنها خداست... .
آموخته‌ام که وقتی نااميد می‌شوم،
خدا با تمام عظمتش
عاشقانه انتظارم را می‌کشد و دوباره به رحمت او اميدوار می‌شوم؛
آموخته‌ام که اگر تاکنون به آنچه‌ خواسته‌ام نرسيدم حتماً صلاحی در کار است.
آموخته‌ام که زندگی دشوار است؛
ولی من از او صد برابر سخت‌تر هستم و
خدا برايم بهترش را در نظر گرفته است"
خودنويسم را از ميان انگشتانم آرام بر روی دفتر گذاشته و سرم را با لبخندی بر روی آن گذاشتم. لبخندی زدم؛ هميشه وقتی خودنويس را در دست می‌گرفتم بی‌آنکه بفهمم فقط می‌نوشتم و می‌نوشتم و وقتی به خود می‌آمدم با هر چيز نوشته شده توسط خودم لبخندی می‌زدم و در دلم آرام می‌شدم؛ هم‌چون الان که زيادی آرام شدم
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
"دو سال بعد"


نورا: من که ديگر نمی‌دانم چه بگويم، می‌گويم بد است اخم می‌کنی. می‌گويم خوب است، قيافه‌ات را جمع می‌کنی. خب بنابراين ترجيح می‌دهم ساکت باشم.
محدثه خنده‌ی زيبایی کرد و گفت:
- خوب است. نه، نه! عالی است. تو اگر بتوانی چند دقيقه ساکت باشی، که من هر چه دارم را می‌دهم.
در اتاق سرخ پدر و مادرم، بی‌حرف با کنجکاوی و لبخند به بحث پيش آمده درباره‌ی نامزد محدثه گوش می‌سپردم و نظاره‌گر کل‌کل‌های نوا و محدثه بودم.
نورا با شيطنت لبخندی زد گفت:
- اوه، تو مطمئنی که اگر من ساکت باشم تو هر چه را که بخواهم می‌دهی؟ باشد. اين عالی است!
زيپ فرضی دهانش را بست و در سکوت به محدثه نگاه کرد. محدثه سرش را به سمتم برگرداند و کنجکاوانه گفت:
- هستی جانم، نظر تو چيست؟

لبم را تر کردم.
- در چه مورد؟
- حواست کجا رفته؟ همين نامزدم، علی‌رضا ديگر.
سری به تفهميم حرفش تکان دادم. با فرستادن نفسم، به چشمان مشکی رنگش خیره شدم و گفتم:
- خب، من نظر خاصی ندارم. شما تنها پنج هفته است با هم آشنا شده‌ايد و به احتمال قوی از خصوصیات اخلاقی و دیگر خصوصیات هم آشنا شده‌ايد. نظر خاصی ندارم، فقط می‌توانم بگويم برايتان آرزوی خوشبختی می‌کنم.
نورا با حرارت گفت:
- اما من کاملاً برعکس نظر تو را دارم.
به محدثه نگاهی کرد و ادامه داد:
- بله. از علی‌رضا اصلاً خوشم نمی‌آيد. اَه مرد غير‌قابل تحملی است. من واقعاً در عجبم که تو از چه چيز اين بشر خوشت آمده است. حتماً از قيافه‌ یا خانواده‌اش. بله جای انکار ندارد، او جوان خوش قيافه‌ای است؛ اما او حتی با وجود آن‌که تو پيشش هستی دست از غرورش برنمی‌دارد. مردی کاملاً خودخواه و از خود راضی است. چنان با غرور قدم برمی‌دارد که خدا شاهد است فکر می‌کنم ماها حکم مورچه و او
آدم را دارد.
محدثه که از حرف‌های نورا کمی دلخور و گرفته شده بود سکوت را ترجيح داد. من هم تأکيد‌آميز رو به نورا که سبب حال گرفته‌ی محدثه بود، گفتم:
- نورا، بس است ديگر. تو که او را درست نمی‌شناسی پس نبايد قضاوت کنی!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
نورا که از حرفم به هيچ عنوان ناراحت نشده بود، اخمی کرد.
- چی را بس کنم هستی؟ محدثه خواهر من است‌، او تک خواهر و عزیز من است. طبیعی نیست که صلاحش را می‌خواهم؟ در ثانی که گفته من او را نمی‌شناسم؟
با افتخار به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- من او را حتی بهتر از محدثه‌ای که پنج هفته‌ است او را می‌شناسد، می‌شناسم. باورت نمی‌شود، نه؟ خب مشکلی ندارد. در مهمانی که همگی در خانه‌شان بوديم محدثه شاهد است که او با من صحبت کرد. می‌دانی که دختری رک و صريح‌گويی هستم؛ وقتی گفتم نقض و عيبت در غرورت است، غرولندی کرد و گفت:
- بله خود‌خواهی يک ضعف بزرگ است؛ اما غرور نه.
پرسيدم:
- چرا؟
بی‌شرمانه گفت:
- وقتی يک نفر برتر باشد، غرور می‌تواند به نظم و روال درستی در زندگی در بيايد. اَه مردک گستاخ و از خود راضی متکبر.
محدثه که از گفته‌های نورا، گريه‌اش گرفته بود در بغلم های‌های باريد. بدون نگاه به نورا، دستم را به سمت در گرفتم و باعصبانت گفتم:
- گفتم قضاوت نکن. حالا هم بيرون.
نوازشگرانه دستم را بر سر محدثه کشيدم و آرام و مهربانانه گفتم:
- هیس، هیس عزيزم. باور کن خواهرت منظوری ندارد. می‌دانی که خوشبختی تو آرزوی او است. آرام باش!
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
سرش را بالا آورد و با چشمان گريان در چشمانم نگاه کرد. چشمان سرخش، تضاد جالبی با صورت سفید رنگ و ملوسش ایجاد کرده بود. لجوجانه از قیافه‌اش لبخند بر لبم نشست. دستم را جلو بردم و درحالی که اشک‌هايش را آرام، آرام پاک می‌کردم، گفتم:
- گاهی چه اصرار بيهوده‌ای‌ست، اثبات دوست داشتن برای کسی که نمی‌خواهدت، نه خودت را، نه احساست را! گاهی برای حفظ رابطه‌مان تلاش بيهوده می‌کنيم. می‌دانی؟! تمام اين‌ها بی‌فايده است وقتی آدمت هوایی را در سر داشته باشد که تو نيستی؛ بی‌فايده است وقتی تو لبريز از عشق او هستی و او در عشق يک غريبه و چنان در او غرق شده که تو، دلتنگی‌ها و اشک‌هايت را ناديده می‌گيرد؛ اما با اين حال نمی‌توانی از او دست بکشی و آن‌قدر بر دوست داشتنش پافشاری می‌کنی که ديگر حتی خداوند برايت پا در ميانی می‌کند.
لبخندی زدم و خيره به نوک قرمز رنگ دماغش ادامه دادم:
- ولی تو خيلی خوب می‌دانی که علی‌رضا تو را دوست دارد. من هم او را ديده‌ام. مرد خوبی است. درست است که غرور بیش از اندازه‌ای دارد و باعث می‌شود اصل و نصب داری او، خوش قيافه بودن او به چشم کسی نيايد؛ اما مهم تو هستی. تو مهمی نه حرف ديگران.
دستش را در دستم گرفتم و مهربان گفتم:
- او می‌تواند با تو زندگی جديدی را آغاز کند. وقتی تو با غرورش کنار آمده‌ای حرف من و نورا ذره‌ای اهميت ندارد. متوجه‌ای، عزيزم؟
به آغوشم خزيد. درحالی که دستانش را دور کمرم حلقه می‌کرد با لحنی ناشی از گريه گفت:
- هر چه‌قدر هم بگويم خوبی، کم است.
نفسی عميقی کشيد ‌و ادامه داد:
- بله، درست می‌گويی! باشد تمام تلاشم را می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
با صدای آهنگين پیام، محدثه از بغلم بيرون آمد و شال سرش را درست کرد.
"آسمان شب،
حرف‌ها دارد برای او
حرف‌هايی که می‌نشيند در دل او!
آسمان شب اين‌بار دلتنگ است.
برای او عاشق نبودن، يک ننگ است!
آسمان شب اين‌بار می‌بارد،
بارانی از محبت و ستاره‌هايی از سعادت!
می‌چيند از دل من و تو، عشق رنگين کمانی‌مان را!
آسمان شب، روز هم می‌شود و زمانی که خورشيد را می‌بيند؛ آن‌ روز برايش نوروز می‌شود"
با لبخند زيبايی به همسرم نگاه کردم. محدثه دستانش را بالا برد و خنده‌کنان همزمان که به سمت در می‌رفت، گفت:
- به به! آقا امير همسر هستی خانم تشريف آوردند. حضور من ديگر اضافی‌ست، با اجازه.
و با صدای بستن در به پيام خيره شدم. حال هم‌چون بيش‌تر اين دو سال من بودم و خودش.
به سمتش رفتم و در يک قدمی‌اش ايستادم و خيره در چشمانش زمزمه کردم:
- نمی‌دانم چرا اين‌طور می‌گذرد. نمی‌دانم چطور من که دنيايم را در نوشتن می‌ديدم چگونه با مردی که دنيايش را در آسمان می‌ديد، يکی شدم. جالب است مگر نه؟ دنيايی درون آسمان و زمين. حالا آسمانم، يادت هست که چه روز‌هايی سرم را بالا گرفتم، تو را نگاه کردم و لبخند زدم، تو را نگاه کردم و از شگفتی خدا چشمانم را بستم؟ یادت می‌آید؟ دستانم را به سويت دراز کردم! دعا کردم و گه‌گاهی ستاره‌هايت را شمردم، گاه خودت را بوسيدم؛ ولی در ميان تو کسی را جستم که برايم خيلی عزيز است؛ اما حالا می‌دانم که او از رگ گردن به من نزديک تر است
دستش را پشتم گذاشت و من سرم را به سينه‌هایش تکیه دادم. از تپش قلب‌هايش آرامش گرفتم. این مرد رعنا، دوست داشتنی و جذاب برای من بود، بله تنها من!


چه شد؟ همه‌ی اين حوادث چطور اتفاق اقتاد؟ صلاح من همين بوده است؟ سهم من از تمامی مردان، پيام نوری بوده است؟ خوشبختی که خدا درش را به رويم باز کرده بود کمی زياد به نظر نمی‌رسيد؟ زيادی مرا شرمنده خودش نکرده بود؟ آه خدای من. فقط می‌توانم بگويم بيش تر از آنکه بايد، من ممنون تو و بزرگی کرمت هستم. ای کاش بدانی که چقدر تو را عاشقانه دوست دارم.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
***

برای هزارمین بار مدرک دکتری نویسندگی خود را که در دستم بود نگاه کردم. نفسم را با خوشحالی بيرون دادم. پدر و مادرم، نورا، محدثه و علی‌رضا در خانه مشترک من و پيام دور هم به مناسبت اين خبر جمع شده بودند. حس شادی را که داشتم به هيچ‌گونه نمی‌توانستم توصيفش کنم. فکر کنم فقط خدا بود که از اندازه خوشحالی‌ام خبر داشت. همگی با رضايت و تحسين نگاهم می‌کردند.
***
همگی از جا بلند شدن و قصد رفتن کردن و هر چه من و پيام درخواست بيش‌تر ماندشان را کردیم، بی‌نتيجه بود. پس از خداحافظی با محدثه، همسرش علیرضا و نورا به سالن رفتیم. در سالن جز من، همسرم و پدر و مادرم ک.س ديگری نبود. پدرم مرا در آغوشش گرفت و در گوشم گفت:
- دختر بابا، من به تو افتخار می‌کنم و ممنونم که باعث سرافرازيمان شدی. دوستت دارم دخترم.
با چشمانی گريان همان‌طور در بغلش گفتم:
- من هم دوستت دارم بابايی.
لبخندی زد و سپس مادر با چشمانی گريان به سمتم آمد و مرا در آغوشش گرفت و با لحنی تأثيرگزار و مادرانه گفت:
- حالا که دارم می‌بینم، پدرت درست می‌گفته که نباید هیچ‌ک.س را با ک.س دیگری مقایسه کرد.
کمی فاصله گرفت‌. قطره‌ی اشک لجوجانه بر روی گونه‌اش ریخت، سرم را در آغوشش گرفت و لرزان ادامه داد:
- به شدت خوشحالم که به هدف و آرزویت رسیدی عزیزم. تو ما را سرافراز کردی!
با صدای پدر، مادر ب×و×س×ه‌ای دوباره بر سرم زد و به سمتش رفت.
- بهتر است ديگر برويم خانه‌یمان خانم عزيزم.
مادر با لبخندی سرش را به عنوان تفهميم حرف پدرم تکان داد. پدر با لبخندی روبه‌روی پيام ايستاد و گفت:
- ما ديگر می‌رويم. ممنون بابت تدارکات و... .
و با نگاهی به من ادامه داد:
- حمايت از تک فرزندم.
پيام دستش را روی يکی از چشمانش گذاشت و گفت:
- وظیفه بوده بابا امیر.
پدر لبخندی زد و همزمان پیام ایستاده و با نهایت مهربانی و ادب ادامه داد:
- هر چند از ديدار با شما هرگز سير نمی‌شويم؛ اما برويد خدا به همراهتان.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
"دانای کل"

نگار و امير از آن‌که دخترشان باعث افتخارشان شده بود، تا صبح خواب به چشمانشان نيامد و خدا را شکر می‌کردند. هستی از موفقيت تازه‌اش خوشحال بود و پيام از ديدن خوشحالی همسرش راضی بود؛ هستی آن شب از علاقه‌اش، از آن‌که ممنون پيام است که به او فرصت داد همه را بيش‌تر بشناسد، ابراز خوشحالی و تشکر کرد. محدثه و علی‌رضا هم خوش‌بخت زندگیشان را ادامه دادن. هر چند هنوز غرور علی‌رضا در ديد بقيه در چشم بود؛ ولی برای همسرش، شوهری کاملاً ايده‌آل بود و محدثه از داشتن اين خوشبختی راضی و خوشحال بود.

***
بله، گاهی نمی‌شود که نمی‌شود تا صلاحت پيدا شود. گاهی نمی‌دانی سرانجام به کجا می‌رسد و گاهی نمی‌دانی زندگی تو چه می‌شود. می‌دانی زندگی هم‌چون خيابانی است و ما حکم ماشينی را داريم که اگر توقف کنيم هيچ‌ک.س کاری به کارمان ندارد؛ ولی با گذر کردن بر آن به روياها و خواسته‌های خودمان نزديک‌تر می‌شويم! پس بهتر است با کمی فکر کردن راه درست راه انتخاب و به سمت آرزوهايمان پرواز کنيم.

پایان: ۱۴۰۰/۶/۱۸ در ساعت ۶:۲۸ دقیقه عصر.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
معانی تمامی اسامی در کتاب به ترتيب:

۱. نگار: دختر خوش چهره.
۲. امير: پادشاه، حاکم و حکم‌ران
۳. هستی: زندگی، وجود و زندگانی.
۴. پيام: الهام، وحی مطالبی که به شکل کلام نوشته يا نشانه از فرد يا گروهی به گروه ديگر فرستاده شود.
۵. ناديا: زن خوش آواز.
۶. نهال: درخت يا درخت‌چه نورس.
۷. نورا: درخشان، تابان (از نور منشأ می‌گيرد)
۸. محدثه: مؤنث محدث، گوينده سخن
.
۹. علی‌رضا: ترکیب دو اسم علی و رضا (بلند مرتبه و خشنود)، از نام‌های مرکب، (علی و رضا‌)، مرکب از نام امام اول حضرت امیر المومنین و نام امام هشتم امام رضا، علی به معنای بلند مرتبه و رضا به معنای خشنود است.
 
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
سخن نويسنده:
ممنونم از تک‌تک شما که همراهم بوديد، تشويقم کردید، حمايتم کردید و به من اعتماد کرديد.

از اين‌که این داستان کوتاه رو قابل همراهی دونستيد واقعاً برام ارزشمنده و خيلی ممنونم!
اميدوارم که ذره‌ای مورد پسنتدتون واقع شده باشه.
تقديم به نگاه‌های مهربونتون!


تقدیم به‌خدایی قلم و هر آن‌چه را می‌نویسم مقدس می‌داند مقدس می‌داند و به‌آن سوگند یاد می‌کند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین