جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [ممد جنی] اثر «حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط RASOLY با نام [ممد جنی] اثر «حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,042 بازدید, 13 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [ممد جنی] اثر «حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع RASOLY
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
Screenshot_۲۰۲۱-۰۹-۱۳-۲۰-۲۴-۰۴-1.png
کد: 006
نام داستان: ممد جنی
نویسنده: حیدر. ر
ژانر: ترسناک
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: تصور کنید برای تفریح به بیرون شهر و در نزدیکی یک امام‌زاده می‌روید، امام‌زاده‌ای که هیچی از ایشان نمی‌دانید؛ ولی قضیه از اینجا ترسناک می‌شود که می‌فهمید جنازه امامزاده هنوز دفن نشده! اما ایشان امامزاده نبودند؛ جن‌گیری بودند به نام محمد و به لقب ممد جنی.
پسری جوان، در فضای مجازی به دلیل پنهان و عجیب بودن رفتارش لقب ممد جنی می‌گیرد و اما داستان این دو ممد جنی چیست؟ شاید ممد جنیِ در حال حاضر آینده‌اش مانند ممد جنیِ در گذشته نباشد، اما چندان بی تفاوت هم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
تاييد داستان کوتاه.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگوی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تایپک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تایپک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تایپک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
مقدمه:
- به سعالی بگو برای گنجم یک طلسم بده.
- ولی زوبعه خیلی وقته سعالی رو تبعید کرده، نمی‌تونی ازش طلسم بگیری.
اخمی غلیظ بین ابروان پرپشتش می‌نشاند و می‌گوید:
- زوبعه کاره‌ای نیست!
عیثم نیز اخمی بین موهای زرد رنگ صورتش می‌گذارد و می‌گوید:
- بی‌احترامی به زوبعه یعنی مرگ!
و چنگال‌های تیزش را به گلوی هشام فشار می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
هراسان از خواب بیدار می‌شود و به اطرافش نگاه می‌کند؛ با چشمانی نیمه باز و موهای مشکی به هم ریخته و شلواری که پاچه‌هایش بر اثر غلت زیاد به بالا کشیده شده بودند و بالا تنه‌ای ، چشمان قهوه‌ای رنگش را به برادرش که سه سالی از او کوچک‌تر بود و اکنون بالشتش را که سر شب زیر سرش گذاشته بود و اکنون مانند عروسکی در بغلش فشار می‌داد و پای چپش را بر روی بالشت بغلش گذاشته بود، می‌افتد. با صدای گرفته‌اش که نشان از بیدار شدنش به تازگی می‌داد رو به قرزو خان گفت:
- زن این چی‌ می‌خواد بکشه!
و پوزخندی به حرفش می‌زند و با پای راستش لگدی به ران پای برادرش می‌زند و می‌گوید:
- هوی!
اما برادرش تکان نخورد؛ لگدی محکم‌تر می‌زند و دوباره می‌گوید:
- هوی، حیدر پاشو، مگه نمی‌خوای بری کوه؟
حیدر با شنیدن اسم کوه ناگهان از جایش بلند شد و به ساعت دایره شکل اتاقشان نگاه می‌کند ولی به خاطر ناگهان بلند شدنش و خماری چشمانش، ساعت را درست نمی‌دید، رو به هیکل برادرش که اکنون سرش را بر روی بالشت گذاشته بود و دستش را روی چشمانش تا راحت‌تر بتواند بخوابد، با صدای گرفته‌اش گفت:
- ساعت چنده؟
حبیب دستش را از روی چشمانش برداشت و با چشمانی که اکنون به تاریکی عادت کرده بود به ساعت نگاه کرد و با اینکه ساعت سه و پنج دقیقه را نشان می‌داد، اما برای اینکه زودتر از دست برادرش راحت شود گفت:
- چهار و نیم.
حیدر فی‌الفور از جایش بلند می‌شود و به گوشه اتاق می‌رود و تیشرت سفید رنگ راحتی‌اش که نخ نما شده بود را در می‌آورد و به جایش تیشرت آبی که باز هم نخ نما بود را می‌پوشد و به جای شلوار راحتی‌اش شلوار اسلشی را که سر زانوانش خراشیده شده بود را به پا می‌کند. در حینی که داشت شلوارش را در می‌آورد برادرش رو به او می‌گوید:
- قدیما یک خجالتی بود.
ولی با جواب زیر لبی حیدر که می‌گفت:
- به کتف راستم.
روبه‌رو شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
کوله‌ای که شب قبل آماده کرده بود و در کنار آینه کمد داخل اتاقشان گذاشته بود را بر می‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود. خانه‌یشان سه طبقه بود و طبقه اول را داده بودند دست مستاجر، طبقه دوم هم که خودشان زندگی می‌کرد و طبقه سوم هم که، شامل دو اتاق خواب، یک پذیرایی و یک سرویس سرهم بود، را برای خواب چهار فرزندشان و وسایل اضافی خانه اختصاص داده شده بود. بدون اینکه برقی را روشن کند از پله‌ها پایین می‌رود و با مادر و پدرش که در طبقه دوم خواب بودند خداحافظی می‌کند و سپس از باقی پله‌ها پایین می‌رود و کفش‌های بوت جدیدش را به پا می‌کند و از در سفید رنگی را که ساختمان خانه را از طبقه اول و حیاط جدا کرده بود بیرون رفت. از بین دو ماشین پژو چهار صد و پنج نقره‌ای و دویست و شش سفید که صاحبش همسایه‌یشان بود عبور می‌کند و با کلیدهایی که داشت در مشکی رنگ حیاطشان را باز می‌کند و در کوچه تقریباً باریک آن منطقه منتظر ماشین رفیقش می‌ماند تا با باقی رفقایش به سمت دره شمخان بروند.
***
سه ساعتی که در ماشین بودند تمام عضلاتشان گرفته بود و به محظی که پیاده می‌شدند همگی غاز* می‌کشیدند. پیرترین عضو گروه که شصت سال سن داشت هادی نامی بود، رو به پسرهای جوانی که همراهش بودند گفت:
- اوه، اینا رو نگاه! انگار رو سنگلاخ خوابیدن.
همه خنده‌ای می‌کنند و دیگر دست از غاز کشیدن بر می‌دارند.


* غاز یعنی کش و قوس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
به سمت عقب ماشین‌های پاترولی که آنها را تا اینجا آورده بود می‌روند تا کوله‌هایشان را بردارند و به راه بیافتند.
***
- یعنی می‌خوای بگی جایی که می‌خوایم بریم یک امامزاده بوده که جسدش دفن نشده؟
این را مهرداد پسری بیست و هفت ساله رو به هادی، پیرمرد گروه گفت. هادی لبخندی به لب می‌نشاند و پاسخ مهرداد را می‌دهد:
- البته تو امامزاده بودنش شک دارم.
مهرداد دوباره با شوقی وصف‌ناپذیری که گونه‌هایش از این همه هیجان گل انداخته بودند می‌گوید:
- یعنی چی شک داری؟
لبخند لبش بیشتر می‌شود که باعث افتادن سه خط در گوشه چشمانش می‌شود، می‌گوید:
- چقدر عجله داری تو! برای این میگم شک دارم که یک داستان دیگه هم درباره‌ش شنیدم.
و رو به مهدی، برادر کوچکش می‌گوید:
- یک چای برام بریز تا بقیشو بگم.
بعد از یک و نیم ساعت پیاده روی و کوه نوردی بر روی تخته سنگی نشسته بودند تا هم چایی بخورند و هم نفسی تازه کنند تا به محلی که قرار بود برسند. مهدی بعد از برداشتن کتری‌ای که نقره‌ای بود ولی بر اثر ماندن زیاد بر روی آتش سیاه شده بود و خبری از رنگ نقره‌ای‌اش نبود و ریختن آب جوش داخل لیوانی و زدن چای نپتون که قبلا نیز چند نفر از پسرهای همراه‌شان از آن استفاده کرده بودند، را به هادی داد تا او و رفقایش را بیشتر از این منتظر نگذارد. هادی انگار برایش انتظار کشیدن جمعیت یازده نفری دورش مهم نبود و با آرامش خاصی چایی می‌خورد، آرامشی که حیدر نداشت. هم می‌دانست این آرامش نداشتنش برای چیست و هم نمی‌دانست. از طرفی از داستانی که هادی قرار بود بگوید وحشت داشت و از طرف دیگر داشت خود را قانع می‌کرد داستان هادی ربطی به کابوس‌های نصفه و نیمه‌ای که از کودکی همراهش بود ربطی ندارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
در هنگامی که حیدر تمام سعی خود را داشت تا، خود را آرام کند؛ چای خوردن هادی تمام می‌شود و لب به سخن باز می‌کند:
- میگن یارو امامزاده نبوده.
کمی سرش را پایین می‌آورد و به هوای اینکه بخواهد کودکان سه یا چهار ساله را بترساند صدایش را نیز آرام می‌کند، می‌گوید:
- میگن طرف جن‌گیر بوده، اومده اینجا با جنه ارتباط برقرار کنه که جنه زردآب در میاد و این یارو ممده رو میکشه.
سبحان پسری که به جن و جن‌گیری اعتقادی نداشته و نداشته است می‌گوید:
- ای بابا حاجی! مگه داری بچه می‌ترسونی؟ جن و چه می‌دونم... جن‌گیری مال بچه‌های چهارده پونزده ساله‌اس، نه من و شمایی که سنی ازمون گذشته.
و چشمان مشکی رنگ براقش را به چشمان کم نور و قهوه‌ای هادی می‌دوزد. حاجی لب باز می‌کند و می‌گوید:
- آدم اهل نماز و قرآنی نیستم، ولی اگه جن وجود نداشت داخل قرآن هم نمی‌اومد پس.
سه یا چهار نفر از پسرهای گروه سرهای خود را به نشانه تایید تکان می‌دهند و از ته حنجره‌هایشان "اهومی" می‌گویند. بار دیگر سبحان لب باز می‌کند تا چیزی بگوید ولی با صحنه‌ای که دید ساکت ماند.
***
( ایران/ خراسان/ سال ۱۲۱۱)
سیزده... چهارده... پانزده... شانزده... هفده. رسید، به گنجی که می‌خواست رسید! گیوه‌های کرمی رنگش که این چند روزه حسابی کهنه شده بودند را در می‌آورد و به گوشه‌ای پرت می‌کند، همیشه وقتی می‌خواست با عیثم* ارتباط برقرار کند اول کفش‌هایش را می‌آورد؛ این قانونی بود که عیثم بینشان گذاشته بود!

عیثم: نام جنی که تمامی خبرهای جهان را جابه‌جا می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
برای پیدا کردن گنجی که می‌توانست تا هفت نسل بعد خود را تامین کند هفده منزل از شهرشان دور شده بود، زوبعه* به او گفته بود بعد از اینکه هفده منزل از توس دور شدی با عیثم ارتباط برقرار کند تا محل دقیق گنج را به محمد بدهد. پدرش اسمش را محمد گذاشته بود ولی بین جنیان به هشام* معروف شده بود. مردم عادی به دلیل اینکه می‌گفتند او جن گیر است به اسم ممد جنی شناخته شده بود. درحالی‌که دنبال چوب برای آتش می‌گشت ناگهان صدای عیثم را از پشت سر خود شنید:
- مگه می‌خوای با دیوها ارتباط بگیری که داری چوب جمع می‌کنی؟ هنوز یاد نگرفتی که وقتی می‌خوای با من ارتباط بگیری باید اسمم رو روی چوب بِکَنی؟
چوب‌ها از دستش نیافتاد، حتی خشکش هم نزد! عادت کرده بود به ظاهر شدن ناگهانی جنیان در دور و برش. آرام برگشت و به عیثم نگاهی انداخت و لبان باریکش از هم باز شدند:
- داشتم چوب برای کندن اسمت جمع می‌کردم.
موهای زرد عیثم با آن جثه‌ای که از هشام بزرگ‌تر بود تضاد جالبی نداشت و باعث می‌شد که هشام نتواند خوب اجزای صورت عیثم را ببیند، ولی زوبعه خیلی خوب می‌دانست عیثم چه شکلی است؛ شکلی که اگر موهای زردش صورتش را نمی‌پوشاند مطمئناً خود زوبعه زودتر از شرش راحت می‌شد. ذهن خوانی یکی از قدرت‌های عیثم و دار و دسته‌اش بود و به راحتی متوجه دروغ هشام شد و به دلیل اینکه هشام خیال زرنگی نکند گفت:
- یادت نرفته که من قدرت ذهن خوانی دارم؟
آهی می‌کشد و سرش را که با دستاری* سفید پوشیده شده بود را به طرف پاهای سم مانند عیثم دوخت و حرفی نزد.


زوبعه: رئیس جنیان
هشام: معنی لقوی میشه بخشش
دستار: یک چیز تو مایه های عمامه شیخ‌هاست ولی فرق داره، خراسانی‌های قدیم از دستار استفاده می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
بعد از چند لحظه سکوت بلاخره عیثم به حرف آمد و گفت:
- داخل کوهی که سمت راستت قرار داره یک غار وجود داره که ورودیش یک سنگ سبز رنگ هست، گنج اونجاست.
هشام از حرفی که عیثم بعد جمله‌اش زد حیرت زده سرش را بالا آورد ولی عیثم دیگر نبود. صدای فوق‌العاده بم عیثم در گوش هشام پژواک می‌شد:
- اما مواظب راهزن‌های اون‌طرف کوه باش!
(دره شمخان/ ۱۳۹۷)
***
به مکانی که می‌خواستند رسیده بودند؛ دشتی صاف و عاری از هرگونه گیاه، درست جایی که چند متر آن طرف‌تر سدی قرار داشت کمی برای جوان‌های گروه تعجب آور بود. اما از آن تعجب‌آورتر خانه‌ای با گنبد سبز رنگ که به طرز عجیبی در آن ساعت از روز، مانند شبی که ماه در آسمان نباشد تاریک بود. افراد گروه ابتدا می‌خواستند خود را با این منطق که سایه کوه یا درختی بزرگ بر روی آن خانه افتاده خود را قانع کنند اما با صحنه‌ای که دیدند دیگر چنین دروغ بزرگی را باور نمی‌کردند.
درآن نزدیکی هیچ موجود جانداری نبود، حتی کوه‌های اطراف مسیر سایه‌یشان تغییر کرده بود و اکنون جایی که گروه ایستاده بود هیچ سایه‌ای برای نشستن وجود نداشت.
همگی ساکت بودند، حتی دیگر صدای شکم مصطفی که تا چند دقیقه پیش سر به آسمان کشیده بود و تمام کلاغ‌های آن منطقه را می‌پراند هم در نمی‌آمد. گویی آن منطقه نفرین شده باشد!
هادی، پاهایش بعد از پنج ساعت پیاده روی دیگر توان نگه داشت وزنش را نداشت، برای همین به حرف آمد و گفت:
- من قبلاً هم اینجا اومدم، درسته فضاش یکمی ترسناکه اما دلیل نمیشه که از جوجه‌ها بگذریم؟ میشه؟ و سرش را به سمت بابک چرخاند که هم‌زمان با چرخاندن سر هادی دوباره صدای غار و قور شکم مصطفی بلند شد و باعث این شد که صدای خنده پسرها فضای سنگین محوطه را از بین ببرد، اما زوبعه به این راحتی‌ها از وارث هشام، کسی که به او اهانت کرده بود نمی‌گذرد.
درست موقعی که پسرها آماده پختن جوجه‌های همراهشان می‌شدند که شکمی از عزا در بیاورند؛ زوبعه بر روی پشت بام خانه‌ای که در نزدیکی گروه قرار داشت نشسته بود و به نواده هشام، آن پسرک رنگ پریده، نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
پسرک از همه جا بی‌خبر در حال گشتن چوب برای آتش بود، آتشی که هشام به پا کرده بود و حیدر، نواده هشام باید خاموشش می‌کرد!
هرچه گشت چوبی پیدا نکرد برای آتش، از آخر تصمیم به این گرفتند همراه بابک و مهدی و سبحان برای جمع کردن چوب به محوطه‌ای دیگر بروند.
کم‌کم از دید گروه ناپدید شدند، با هم گفته بودند که مهدی و بابک به سمت پایین دست گروه بروند و چوب جمع کنند و حیدر و سبحان هم به سمت بالا دست گروه؛ بعد از اینکه از دید گروه ناپدید شدند حیدر روبه سبحانی کرد که از پنج ساعت پیش حرفی نزده بود، آن هم سبحانی که به پرحرفی معروف بود!
از آخر حیدر سوالی که پنج ساعت تمام مانند خوره جان و روحش را می‌خورد به زبان آورد:
- میگم سبحان... .
سبحان فقط سرش را به سمت حیدر چرخاند و چیزی نگفت. اما حیدر ادامه داد:
- وقتی داشتی با هادی بحث می‌کردی یهو ساکت شدی و فقط به یک جا زل زدی. مگه چی‌دیدی؟
گویی زوبعه با این دو پسر هم قدم شده بود تا وقتی که حیدر چنین سوالی بپرسد و زوبعه بتواند نسل هشام را از زمین پاک کند، چون با حرف حیدر بلافاصله صحنه‌ای را که ساعاتی پیش به سبحان نشان داده بود را دوباره به اجرا در مقابل چشمان قهوه‌ای رنگ سبحان که اکنون در آن چشمان ترسی آشکار بود، در آورد.
صحنه‌ای که خون سبحان را به جوش می‌آورد و دلش می‌خواست همانجا کار حیدر را تمام کند ولی از طرفی نمی‌توانست از جای خود تکان بخورد، صحنه‌ای را می‌دید که هرگز فراموشش نخواهد شد.
مردی که با حیدر مو نمی‌زد سری را در دستان خود داشت، سر جد سبحان کسی که صوفی* بود.



صوفی: عابد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین