جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [ممد جنی] اثر «حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط RASOLY با نام [ممد جنی] اثر «حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,040 بازدید, 13 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [ممد جنی] اثر «حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع RASOLY
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
زوبعه از این فرصت استفاده کرد و از طریق مجرای تنفسی سبحان وارد سی*ن*ه‌اش شد. بعد از ورود زوبعه به سی*ن*ه سبحان ابتدا قفسه سی*ن*ه‌اش سنگینی کرد، طوری که صحنه مقابل چشمانش محو شد و دستان آفتاب سوخته‌اش را بند یقه لباسش کرد تا لباسش را پاره کند و بتواند برای نفس کشیدنش راهی باز کند، اما زهی خیال باطل! زوبعه به این راحتی‌ها دست از سر نواده هشام برنمی‌داشت! حال نوبت مرحله بعدی از تسخیر سبحان بود، تصرف بر ذهن سبحان، آرام آرام از درون قفسه سی*ن*ه به سمت جمجمه سبحان رفت، سرگیجه؛ اولین علامت خطر برای حیدری بود که اکنون رنگش نسبت به قبل پریده‌تر بود.
با سرگیجه بدی که داشت چند قدمی تلوتلو خورد و بعد از طرف شکم به زمین افتاد. حیدر که تازه به خود آمده بود خواست قدمی به عقب بردارد و سریع‌تر از آن منطقه نفرین شده بگریزد، حتی برایش القاب ترسو و بی‌معرفتی که رفقایش بعد از گریختنش به او می‌دادند هراسی نداشت، فکر و ذهنش مشغول یک چیز بود، فرار!
تا خواست قدم دوم رو به عقب بردارد سبحان از جای خود بلند شد، اما سبحان همیشگی نبود! چشمان بی‌فروغ و سیاه ماتش که تمامی کاسه چشمش را احاطه کرده بود با لبی که بر اثر افتادن بر زمین سنگی دره شمخان پاره شده بود و موهای خاکی شده‌اش چهره‌ای ترسناک به او داده بود که هر جنبنده ‌ای را می‌ترساند... .
***
(هفده منزل دورتر از توس/ ۱۲۱۱)
صدای جیرینگ جیرینگ سکه‌های طلا هوش از سر هر آدمی می‌برد چه برسد به هشامی که تمام عمرش را در فقر گذرانده بود.
دستان پینه بسته‌اش در برق سکه‌های طلا بد جور تو ذوق می‌زد. چشمان قهوه‌ای رنگش با آن برقی که داشت زیباتر دیده می‌شد. آنقدر سکه‌ها را دید زد که بلاخره راضی شد و با که دور کمرش بسته بود در کوزه را بست و کوزه که سنگینی‌اش کمر جوانان را خم می‌کرد، را بلند کرد و از غار بیرون آمد. مشکلش راهزن‌های طرف دیگر کوه نبود، مشکلش بردن این کوزه از کوهی به این بلندی بود. در این فکر بود که چگونه کوزه‌ را به پایین منتقل کند که صدای زنگوله شتران کاروان را شنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
شاید می‌توانست از کاروان‌چی کمک بگیرد و داخل کاروان شود و این‌گونه از خطر راهزن‌ها در امان بماند. بنابراین منتظر ماند تا قافله نزدیک کوه بشود، بعد از نزدیک شدن کاروان به کوه هشام شروع به داد کشیدن کرد:
- آهای، کمک کنید، نجاتم بدید!
کاروان‌چی بعد از شنیدن صدای مردی از سوی کوه سمت چپش، افسار اسبش را کشید و با گفتن کلمه "هو" که معمولا برای نگه داشتن چهارپایان به کار می‌رفت از اسبش پیاده شد و رو به مرد بالای کوه کرد و با لبان باریک و سیاه رنگش که در میان ریشان بلند و مشکی رنگش پنهان شده بودند گفت:
- کی هستی؟ اون‌جا چی‌کار می‌کنی؟
هشام که اکنون کوزه را بر زمین گذاشته بود و دستش را محافظ صورت کشیده و آفتاب سوخته خود کرده بود گفت:
- آدمیزاد، از ترس ‌های پشت کوهی* اومدم اینجا!
کاروان‌چی با چشمان نافذ و سیاه رنگش نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و بعد رو به مرد ناشناس گفت:
- از کجا بفهمم از خود اونا نیستی؟
هشام عرق دور گردنش را با دستارش پاک کرد و بعد زبانش را دور لبان خشکش چرخاند و با آب دهانش آنها را خیس کرد، نگاهی به دور و برش انداخت تا مدرکی برای ثابت کردن اینکه راهزن نیست؛ ناگهان نگاهش به بقچه‌اش افتاد، آن را برداشت و رو به کاروان گرفت و گفت:
- بقچمه! توش چند دست لباس و نونه، ‌های پشت کوهی که یک دست لباس بیشتر ندارن!
در کاروان به خاطر ایستادن قافله ولوله‌ای به پا بود که شاگردان کاروان‌چی سعی در خواباندن ولوله داشتند، که چندان هم موفق نبودند. شکی در دل کاروان چی افتاده بود اما دلش نمی‌آمد بنده خدایی را همانجا ول کند و برود، بنابراین این اجازه را به هشام داد تا وارد قافله شود... .




پشت کوهی: راهزن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
(دره شمخان/۱۳۹۷)
حیدر تا خواست چند قدم دیگری به عقب بردارد، دستان سبحان دور پایش پیچیده شدند، در ذهن حیدر فقط یک صحنه بود؛ تا جایی که به خاطر داشت فاصله‌اش با سبحان حدود یک گوسفند دراز کشیده بود، پس بلند بودن دست سبحان غیرعادی بود!
با آنکه نمی‌خواست اما چشمان قهوه‌ای رنگش را به سمت پاهایش دوخت، دستان آفتاب سوخته سبحان، سیاه‌تر دیده می‌شد و این به خاطر رنگ زوبعه بود که سبحان را تسخیر کرده است؛ اما حیدر چنین چیزی را نمی‌دانست. از کودکی وقتی می‌ترسید دست و پاهایش شل می‌شدند و نمی‌توانست کاری بکند، دستان بلند و سیاه رنگ سبحان پای حیدر را گرفت و بر زمین کشید، که این کار باعث شد حیدر با کمر داغونش که از فرط بلند کردن وسایل بسیار سنگین بود بر زمین بیافتد و آخی از بین لبانش بیرون بیاید. سبحان از ضعف حیدر استفاده کرد و بر بدن کوفته حیدر که ناشی از افتادنش بر روی زمین سنگی بود، بنشیند. با نشستن سبحان بر روی شکم حیدر، گویی وزنه‌ای صد کیلویی را بر روی بدنش گذاشته‌اند که حتی نفسش نیز بالا نمی‌آمد.
سبحان دستانش را دور گردن حیدر گره کرد و سعی در خفه کردن رفیقش داشت، اما ای کاش حیدر خبر داشت که سبحان، سبحان نیست؛ بلکه جنی است در قالب سبحان.
زور سبحان هر لحظه بیشتر می‌شد و متقابلا سعی حیدر برای ذرّه‌ای اکسیژن.
صالح* بعد از شنیدن خبر گیر افتادن یک انسان توسط زوبعه فی‌الفور خودش را به محلی که گفته شده بود رساند، درست مکانی که زوبعه می‌خواست انتقامش را از نواده هشام بگیرد. صالح با دیدن زوبعه در بدن سبحان، پسری جوان با ته ریش چند روزه‌اش که با بینی باریک و کشیده‌اش همخوانی جالبی داشت فوراً وارد بدن سبحان شد... .



صالح: یک نوع جن هست که داخل بیابان و دشت ها به افراد گم شده یا درگیر کمک میکنه، همچنین از اسمش معلومه نوعی جن خوب یا مسلمون هست.
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,794
15,528
مدال‌ها
6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین