- Jun
- 392
- 2,900
- مدالها
- 4
زوبعه از این فرصت استفاده کرد و از طریق مجرای تنفسی سبحان وارد سی*ن*هاش شد. بعد از ورود زوبعه به سی*ن*ه سبحان ابتدا قفسه سی*ن*هاش سنگینی کرد، طوری که صحنه مقابل چشمانش محو شد و دستان آفتاب سوختهاش را بند یقه لباسش کرد تا لباسش را پاره کند و بتواند برای نفس کشیدنش راهی باز کند، اما زهی خیال باطل! زوبعه به این راحتیها دست از سر نواده هشام برنمیداشت! حال نوبت مرحله بعدی از تسخیر سبحان بود، تصرف بر ذهن سبحان، آرام آرام از درون قفسه سی*ن*ه به سمت جمجمه سبحان رفت، سرگیجه؛ اولین علامت خطر برای حیدری بود که اکنون رنگش نسبت به قبل پریدهتر بود.
با سرگیجه بدی که داشت چند قدمی تلوتلو خورد و بعد از طرف شکم به زمین افتاد. حیدر که تازه به خود آمده بود خواست قدمی به عقب بردارد و سریعتر از آن منطقه نفرین شده بگریزد، حتی برایش القاب ترسو و بیمعرفتی که رفقایش بعد از گریختنش به او میدادند هراسی نداشت، فکر و ذهنش مشغول یک چیز بود، فرار!
تا خواست قدم دوم رو به عقب بردارد سبحان از جای خود بلند شد، اما سبحان همیشگی نبود! چشمان بیفروغ و سیاه ماتش که تمامی کاسه چشمش را احاطه کرده بود با لبی که بر اثر افتادن بر زمین سنگی دره شمخان پاره شده بود و موهای خاکی شدهاش چهرهای ترسناک به او داده بود که هر جنبنده ای را میترساند... .
***
(هفده منزل دورتر از توس/ ۱۲۱۱)
صدای جیرینگ جیرینگ سکههای طلا هوش از سر هر آدمی میبرد چه برسد به هشامی که تمام عمرش را در فقر گذرانده بود.
دستان پینه بستهاش در برق سکههای طلا بد جور تو ذوق میزد. چشمان قهوهای رنگش با آن برقی که داشت زیباتر دیده میشد. آنقدر سکهها را دید زد که بلاخره راضی شد و با که دور کمرش بسته بود در کوزه را بست و کوزه که سنگینیاش کمر جوانان را خم میکرد، را بلند کرد و از غار بیرون آمد. مشکلش راهزنهای طرف دیگر کوه نبود، مشکلش بردن این کوزه از کوهی به این بلندی بود. در این فکر بود که چگونه کوزه را به پایین منتقل کند که صدای زنگوله شتران کاروان را شنید.
با سرگیجه بدی که داشت چند قدمی تلوتلو خورد و بعد از طرف شکم به زمین افتاد. حیدر که تازه به خود آمده بود خواست قدمی به عقب بردارد و سریعتر از آن منطقه نفرین شده بگریزد، حتی برایش القاب ترسو و بیمعرفتی که رفقایش بعد از گریختنش به او میدادند هراسی نداشت، فکر و ذهنش مشغول یک چیز بود، فرار!
تا خواست قدم دوم رو به عقب بردارد سبحان از جای خود بلند شد، اما سبحان همیشگی نبود! چشمان بیفروغ و سیاه ماتش که تمامی کاسه چشمش را احاطه کرده بود با لبی که بر اثر افتادن بر زمین سنگی دره شمخان پاره شده بود و موهای خاکی شدهاش چهرهای ترسناک به او داده بود که هر جنبنده ای را میترساند... .
***
(هفده منزل دورتر از توس/ ۱۲۱۱)
صدای جیرینگ جیرینگ سکههای طلا هوش از سر هر آدمی میبرد چه برسد به هشامی که تمام عمرش را در فقر گذرانده بود.
دستان پینه بستهاش در برق سکههای طلا بد جور تو ذوق میزد. چشمان قهوهای رنگش با آن برقی که داشت زیباتر دیده میشد. آنقدر سکهها را دید زد که بلاخره راضی شد و با که دور کمرش بسته بود در کوزه را بست و کوزه که سنگینیاش کمر جوانان را خم میکرد، را بلند کرد و از غار بیرون آمد. مشکلش راهزنهای طرف دیگر کوه نبود، مشکلش بردن این کوزه از کوهی به این بلندی بود. در این فکر بود که چگونه کوزه را به پایین منتقل کند که صدای زنگوله شتران کاروان را شنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: