«به نام خدا»
مقدمه:
قلم هم نمیتواند افکار جدید را به جای افکار پوسیدِ قرار دهد!
قلم هم نمیتواند حال دگرگون را باریک و دقیق نشان دهد!
قلم هم نمیتواند سنگریزهها و غبارهای سدّ شده بر راهِ چشمهی اشک را کنار بزند!
قلم نمیتواند دل را آرام، زخم را التیام و درد را محو سازد!
حتی؛ قلم نمیتواند اتفاقات پشت پردهی هر جملهای را بیعیب و نقص، روشن و صریح، نشان دهد... .
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که نه دفاع از خود را یاد گرفته است و نه سپری برای قلب خود بودن را، تا هر ک.س و ناکَسی که از راه میرسد، با لگد ناجوانمردانهاش، پارهای از آن را جدا نکند.
قوی بودن را، مستحکم بودن را، شجاع بودن را، و... . درسهایِ گرگ بودن در جماعت گرگصفتها را به او تعلیم داده اند؛ ولی او تعلیم نیافته است. زیرا که احمقی بیش نیست... .
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که میخواست هنوز هم خواهاناش است، پاک و سادهای باشد از جنسِ خاکِ باغچهی حیاطشان؛ خاک نمخوردهای با بوی قطرات ریزِ باران که فرستادهی ابرهای بهاری و احسانِ پروردگار نَعِم است؛ خاکی بیآلایش و بیهیچ موادِ شیمیایی اطراف... .
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که برخلاف اکثر آدمهای اطرافش، ظاهرش زشت، باطناش نیک و غبارِ دلش بیشتر است؛ غبارِ دلی که آنقدر افزون دیواری باشد؛ مقابلِ دلبستنهای گزند و بیفایده و... صمیمیتها و یکرنگیهای خالصِ پوچ و دروغین، او فقط از دارِ دنیا این را آموخته که «به کسی تکیه و اعتماد نمیکنم!»
من یکضعیفهام!
ضعیفهای که با سادهلوحی فکر میکرد شکست و زخمِ چرکین، تنها از اعتمادِ بیجا و بیفکر، در دل بُن و ریشه میبندد. احمق بود که نمیدانست شیطانصفتهایی وجود دارند با عقدههای فراوان؛ که زخم زبانهایشان را، تمسخرهای احمقانهشان را، بیشرمیهای روز افزونشان را، بر ضعیفهای شکننده تحمیل کنند. این قانونِ بیرحمانهی آنان است!
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که در تنهاییهای خویش، فقط پوزخند زدن را بلد است. پوزخندی لرزان که به خاطر بغض در گلویش است، بغض سنگینی که در گلو جا خوش کرده است و قصد پایین رفتن و بالا آمدن را ندارد. همچون سیب سرخ و بزرگِ چپیده در گلو، که با ضربهی تبر هم نصف و خرد نمیشود!
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که همه جا، همان ضعیفه باقی میماند. چه در جهان هستی و چه در دنیای سرگرم کنندهی مجازی؛ هه، سرگرمکننده! سرگرمکننده است و احساسات و عواطف را تخریب میکند. سرگرمکننده است و آدمی را سرگرمِ کنار آمدن با زخم دل میکند. سرگرمکننده است و این چنین، آدم را به دوستانِ بیوفای مجازی وابسته میسازد؛ چه اسم مضحکیست این سرگرمکننده!
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که آری، همهجا و همهزمان فقط یک ضعیفه است. همهجا و همهزمان زبانش قاصر و قطع میشود، همهجا و همهزمان دست و بالش بسته میشود، همهجا و همهزمان لرزشِ لبهایش را در گلو خفه میکند؛ تا کسی به ضعیفه بودنِ او پی نبرد، همهجا و همهزمان در همهی تَرَکهای قلب!
منیک ضعیفهام!
ضعیفهای که باز هم به سرِ خانهی اولش برمیگردد؛ خانهای با نمای سنگی و رنگارنگ و دیوارهای سیاه، خانهای با درب سفید و نقشِ شکوفههای صورتیِ درختِ گیلاس و دربهای تاریک و سیاه اتاقکهای خانه، هزاران بار از روی فرشِ پهنشدهِ قرمز رد شده و درب سفید را گشوده و تاریکیهای داخل را نگریسته؛ ولی چشمان را بسته و با زمزمههای شیرین، خود را گول زده است.
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که او را به سخره گرفتهاند، او را همچون عروسکِ خیمهشببازی برای تخلیهی عقدههای خویش؛ در پشت پردهی سیاه تکان میدهند، او را شنوای سخنهای پوچ و بیارزشِ خود دانستهاند، او را برای بازی سرگرمکنندهِ خود در نظر گرفتهاند؛ یک ضعیفهی شکننده را.
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که با قانونِ «به کسی تکیه و اعتماد نمیکنم» پیش رفته است و اکنون تنهای تنهاست؛ بیهیچ دوست و مدافعی، بیهیچ یار و همدمی در سایر لحظات اطرافش پر از دوست و آشناست؛ ولی در زمانی که باید کسی باشد تا از او حمایت و دفاع کند، در لحظهای که باید حق او را بگیرند، کسی نیست. او در تنهاییهای خویش، تنهاست!
من یک ضعیفهام!
ضعیفهای که باید دست از ضعیفه بودن بکشد. باید پا به دنیای دیگری بگذارد، دنیایی با آرمانهای قوی، دنیایی که شکست مفهومی ندارد، اشک ارزشی ندارد، هوای خفقانآور ضرری ندارد؛ باید حق گرفت، باید راست گفت، باید همان گرگ باشد در جماعتِ گرگها؛ ولی در همان سادگی و پاکیِ خاکِ باغچهی حیاط... .
*پایان*
سخن آخر نویسنده:
*باید یه چیزی رو بگم تا خونندهها دچار سوءتفاهم نشند؛ این دلنوشتهها اصلاً ربط و ارتباطی با من ندارند و فقط ساختهی تخیل هستند. باتشکر!