جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط mobina01 با نام مهدی اخوان ثالث ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,750 بازدید, 170 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع مهدی اخوان ثالث
نویسنده موضوع mobina01
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا، ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم‌ دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خوابهای بی‌گناهیها
و من می‌مانم و بیداد بی‌خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده‌ست و در تالاب من دیری‌ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب من بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ‌ک.س ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ‌ک.س ما را
و نیلوفر که سر برمی‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده‌ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری‌ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
گرگ هاری شده‌ام
پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زدهٔ بی همه چیز
می‌دوم، برده ز هر باد گرو
چشم‌هایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار

گرگ هاری شده‌ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه، می‌ترسم، آه

آه، می‌ترسم از آن لحظهٔ پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی

پس ازین درهٔ ژرف
جای خمیازهٔ جادو شدهٔ غار سیاه
پشت آن قلهٔ پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری

من ازین غفلت معصوم تو، ای شعلهٔ پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم
منشین با من، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟

تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی‌ست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی‌ست

دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم! آهوکم
تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کارایم من
بی تو؟ چون مردهٔ چشم سیهت

منشین اما با من، منشین
تکیه بر من مکن، ای پردهٔ طناز حریر
که شراری شده‌ام
پوپکم! آهوکم
گرگ هاری شده‌ام!
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
درین میخانهٔ خاموش و دور افتاده و خلوت
تن تنها نشسته، نرم‌نرمک باده می‌نوشم.
کم و کم‌کم
من و خلوت،
لبی تر می‌کنیم، آهسته و نم‌نم،
و من با خویش می‌کوشم
که با هر جام،
بلورین خلعتی بر قامت هر لحظه‌ای پوشم.
حریفم خلوت و ساقی سکوت ساکت صحرا،
و من خاموش خاموشم؛
و چشم‌انداز من، تا چشم بیند، دشت.
و بازیهای خاک و باد گاهگاهی وزان، با نور.
درین تنهایی و گلگشت،
همین بازی‌ست، گر باری تماشایی‌ست،
و اما گاه نزدیک است، گاه دور.
گهی در دوردست دشت
بتوفد گردبادی سهمگین، و ز خاک
چنان دیوی تنوره‌کش، تنوری تیره برخیزد؛
گهی نزدیک، در آن جاده، از سویی به سویی تند
دود گردونه‌ای، و ز پی خطی خاکی برانگیزد.
جز این چیزی که سرگرمم کند در این بیابان نیست.
همین است و همین بازی‌ست.
و دیگر هیچ و دیگر هیچ...
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
تو را با غیر می‌‌بینم، صدایم در نمی‌آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

نشستم، باده خوردم، خون گریستم، کنجی افتادم
تحمل می‌رود اما شب غم سر نمی‌آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک
چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی‌آید

چه سود از شرح این دیوانگی‌ها، بی‌ قراری‌ها ؟
تو مه، بی مهری و حرف منت باور نمی‌آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف
که این دیوانه گر عاقل شود، دیگر نمی‌آید

دلم در دوریت خون شد، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی‌آید
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده‌هایم تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از درون خستهٔ سوزان
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌ رحم
همچنان می‌سوزد این آتش
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل

وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می‌دوم
گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود
خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با ک.س
برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو.، فریب

قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، ای! کجا رفتی؟
ای راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم
خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
من با تو نگویم كه تو پروانه‌ی من باش
چون شمع بیا روشنی خانه‌ی من باش

در كلبه‌ی من رونق اگر نیست صفا هست
تو رونق این كلبه و كاشانه‌ی من باش

من یاد تو را سجده كنم ای صنم اكنون
برخیز و بیا، خود بت بتخانه‌ی من باش

دانی كه شدم خانه خراب تو حبیبا
اكنون دگر آبادی ویرانه‌ی من باش

لطفی كن و در خلوت محزون من ای دوست
آرام و قرار دل دیوانه‌ی من باش

چون باده خورم با كف چو برگ گل خویش
ای غنچه دهان ساغر و پیمانه‌ی من باش

چون مسـ*ـت شوم بلبل من سازهم‌ آهنگ
با زیر و بم ناله مستانه‌ی من باش

من شانه زنم زلف تو را و تو بدان زلف
آرایش آغوش من و شانه‌ی من باش

ای دوست چه خوب است كه روزی تو بگویی
امید بیا با من و پروانه‌ی من باش
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناكش.
باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،
با سكوت پاک غمناكش.

ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولاي عریانی‌ست
ور جز اينش جامه‌ای بايد،
بافته بس شعله‌ی زر تار پودش باد.

گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا كه خواهد يا نمی‌خواهد،
باغبان و رهگذاری نيست.
باغ نوميدان
چشم در راه بهاری نيست.

گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمی‌تابد،
ور به رويش برگِ لبخندی نمی‌رويد؛
باغ بی برگی كه می‌گويد كه زيبا نيست؟
داستان از میوه‌های سر به گردون‌سای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی
خنده‌اش خونی است اشک آميز.
جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز.
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می‌آمد خبر داد
درخت و سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد

سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزه یْ بهاران
گل و سبزه یْ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران

سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته

سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونْش از دهانِ زخم و ریزان
نمی‌گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز آید از ره، یا گریزان

سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله‌ای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی

سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب

سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,246
مدال‌ها
9
از ظلمتِ رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر

در چاهِ بیم، امیدْ به ماهِ ندیده داشت
و اینک ز مهرِ دیده خبر می‌دهد سحر

از اخترِ شبان رمه‌ی شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر

زنگار خوردْ جوشنِ شب را، به نوشخند
از تیغِ آبدیده خبر می‌دهد سحر

باز از حریقِ بیشه‌ی خاکسترینْ فَلَق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر

از غمز و ناز و انجُم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر

نَطعِ شَبَق مُرَصّع و خنجر زُمُرّداب
با حنجرِ بریده خبر می‌دهد سحر

بس شد شهیدِ پرده‌ی شب‌ها، شهاب‌ها
وان پرده‌ها دریده خبر می‌دهد سحر

آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگ‌اش ز رخ پریده خبر می‌دهد سحر؟

چاووشخوانِ قافله‌ی روشنان، امید!
از ظلمتِ رمیده خبر می‌دهد سحر
 
بالا پایین