جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرجوخه؛ با نام [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,645 بازدید, 70 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۳۰۶۰۵_۱۲۲۴۰۴.png
نام رمان: مه یاس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نویسنده: Gh_p
عضو گپ نظارت(۵) S. O. W
خلاصه: دور قلبم حصاری کشیدم؛ سر درش نوشتم، ورود عشق ممنوع، عشقت مانند اسبی سرکش حصار را شکست... .
جلویش ایستادم: مگر ندیدی نوشته ورود عشق ممنوع؟!
سر بلند کرد و محکم گفت:
- عشق سواد ندارد.
 

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1678267231332.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
مقدمه:
تمام قدرتم را خرج جنگ با تو کردم... .
ناتوان شدم... .
این بار تو دست به کار شدی، با قدرتی به نام عشق... .
خودت رو به رویم؛ مهرت به جانم، و عشقت به قلبم نشست.
***
اولین اثرم :)
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
«بسم رب القلم»

یک

توی جنگل سرد و تاریک قدم می‌زدم. برگ‌ها و شاخه‌های شکسته زیر پاهام خش‌خش صدا می‌دادن. باد موهای بلندم رو به بازی گرفته بود. چشمم به کلبه‌ای که میون دو درخت بود افتاد. توی تاریکی، روشنی چراغش مثل ستاره توی آسمون تاریک شب بود‌. راهم رو به سمت کلبه کج کردم؛ هنوز قدم دوم رو بر نداشته بودم، که از عالم خواب بیدار شدم. با نفس عمیقی از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پرده‌های سرمه‌ای رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم. کنارِ پنجره وایسادم، نسیمی خنک دست، نوازش رویِ موهایِ بلند و خرمایی رنگم کشید.
به ماه که امشب بین ابر‌ها قایم شده بود، نگاه کردم. فکرم رفت سمت خواب خوف‌ناکی که پریشانم کرده بود.
به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
واقعاً تم سرمه‌ای و سفید اتاق بهم آرامش میده.
مچ دست چپم و روی چشم‌هام گذاشتم و اون‌ها رو به عالم خواب دعوت کردم.
***
با حرص رو بند رو پرت کردم سمتش که افتاد رو صورتش.
- بی‌ادب... اگه یه قرون ازش کم کردم حالا ببین.
با دست رو بند رو کمی از روی صورتش کنار زد
- آی! خجالت بکش. ناسلامتی لباس عروسیمه‌ها!
این‌دفعه لباس و پرت کردم سمتش.
- من که بهت گفته بودم هر چه‌قدر خودت میدی بده یا اصلاً نده... بی‌شعور.
یهو نیشش تا بناگوش باز شد و با شیطنت گفت:
- خوب عزیزم، من هم فرمودم انشاالله عروسیت جبران می‌کنیم حاجی.
با جیغ کوسن صورتی که تو بغلم بود و دست گرفتم و حمله کردم سمتش، تا می‌خورد زدمش.
- میگم نگو خوشم نمیاد...خری نمی‌فهمی هان؟!
- وای مهی...آخ... نزن حاجی هوی.
دو گوشه کوسن مستطیل شکل رو گرفتم و بردم سمت شونه راستم‌، تازه دست افسانه به اون یکی کوسن رسیده بود که با قدرت زدم سمت چپ سرش.
- اوخ! بمیری مه یاس... بی‌شوهر پیر شی مهی که جوون مرگم کردی.
- حقته!
بدون توجه به غرغرهاش و با خون‌سردی روی مبل تک نفره طلایی لم دادم و استکان چای‌ رو برداشتم، با اشاره به لباس‌هاش گفتم:
- دونگی این‌ها رو جمع کن. فقط همون آستین رو بده ببرم کاملش کنم.
بعضی وقت‌ها به افسانه میگم (دونگی)
- عه! خودت پرتشون کردی، خب خودت هم جمع‌شون کن.
نگاهم رو از چشم‌های بزرگ و مشکی‌ش گرفتم و درحالی که در قندون رو برمی‌داشتم گفتم:
- ای بابا، خجالت بکش؛ یه لباس نمی‌تونی جمع کنی اون‌وقت می‌خوان شوهرت بدن؟
با صدای گوشیم چشم از صورت گرد و سفید افسانه گرفتم و به صفحه گوشی خیره شدم.
اس ام اس از طرف مهیار بود.
- دم در منتظرم.
نگاهم رفت سمت ساعت ایستاده سالن. ساعت نزدیک ۱ بعد از ظهر بود.
- خب دیگه من برم مهیار اومده دنبالم.
و با اشاره به رو بند گفتم:
- اون رو بده من.
افسانه درحالی که رو بند و بر‌می‌داشت گفت:
- کاش ناهار می‌موندی دختر.
آستین لباسش رو داخل کیف جا دادم و روبند رو از دستش گرفتم
- قربونت مهربون!... خونه کار دارم.
زیر لب باشه‌ای زمزمه کرد.
جلوی آینه ایستادم، روبند رو گرفتم جلوی صورتم بند‌هاش رو بردم پشت سرم و به هم گره زدم. دو تا از تور‌های مشکی رو بلند کردم و فقط همون که زخیم و جای چشم‌هاش معلوم بود روی صورتم موند. رو بند چشم‌هام رو قاب گرفته بود دوست‌هام راست میگن. این‌جوری چشم‌های عسلی‌ام بیشتر خودنمایی می‌کردن.
بالاخره چشم از آینه گرفتم و سمت در به راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
دو

مهیار کلید رو از توی جیب شلوار جین مشکیش در آورد و در و باز کرد.
تند مهیار رو کنار زدم و داخل شدم.
- خجالت بکش!... بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن بچه.
درحالی که روبند رو باز می‌کردم بی‌خیال گفتم:
- اصلش رو نیافتم داداش؛ تو پیدا کردی واسم ردیف کن.
با حرص، در رو بست و باهام هم‌قدم شد.
- خدا به دادش برسه!... دلم واسش می‌سوزه بدجور.
با تعجب این ور اون ور رو نگاه کردم کسی نبود.
- برای کی دلت می‌سوزه؟
درحالی که عقبکی سمت خونه می‌رفت با خنده گفت:
- برای اون یارویی که می‌خواد بیاد بگیرتت.
تازه متوجه منظورش شدم.
با جیغ گفتم:
- وایسا الان به خدمتت می‌رسم.
با دو و قهقهه زنان داخل شد و رفت سمت اتاقش.
من هم با تمانینه و آرامش رفتم داخل تا بعداً به حسابش برسم.
وارد راه‌رو شدم، کنار جا کفشی که زیر راه پله با مهارت تمام کار شده بود، کفش‌هام رو در آوردم و بدون این‌که جمع‌شون کنم، راه سالن و در رو پیش گرفتم. درحالی که چادر رو روبند و از سرم بر می‌داشتم دهنم رو چند متر و نیم باز کردم:
- مامان، مامان، مامان... من آمده‌ام جان به لب شما برسانم.
صدای مامان از آشپزخونه به گوشم رسید:
- چه‌خبرته؟
رفتم سمت میز غذاخوری سلطنتی که درست روبه روی ورودی آشپزخونه بود و کیف چادر و روبند رو گذاشتم روش.
- هیچی مادر من، ناهار چی داریم؟
رفتم سمت آشپزخونه. با چیزی که دیدم خشکم زد.
- مامان!.. .
ساکت زل زدم به دسر‌هایی که روی میز بود و مامان یکی‌یکی تو فریزر جاشون می‌داد.
بهت زده گفتم:
- مامان بارداری؟!
سرش رو از فریزر بیرون آورد و گفت:
- آره، مگه نمی‌بینی؟ بیا دختر، بیا کمک کن.
رفتم نزدیک و یکی از قالب‌ها رو برداشتم، دسر صورتی که هنوز آبکی بود هورت کشید.
- هورت نه، میگم حامله‌ای؟!
درحالی که دسر توت فرنگی و مزه می‌کردم منتظر جواب بودم که... .
- آی مامان، این چه‌کاریه؟! آخ!... این اصلاً کار خوبی نیست که بقیه رو با دمپایی بزنیدها!.
با حرص اومد جلو و قالب دسر رو از دستم گرفت‌ و لب زد:
- ساکت شو!... برای بی‌ادبی مثلِ تو خیلی‌ هم کار درستیه. اصلاً کی این حرف‌ها رو بهت گفته؟
صندلی رو کنار کشیدم و روش نشستم و درحالی که آستین لباسم رو درست می‌کردم گفتم:
- مامان اگه این عادت رو ترک نکنی واسه بابا آستین بالا می‌زنم زنش میدم‌ها، در ضمن کسی بهم نگفت؛ دیدم این همه دسر درست کردی فکر کردم حامله‌ای هوس کردی همین.
دست به کمر شد و با اخم گفت:
- یک، غلط کردی!... دو، سهم دسرت رو خوردی بعد نیای نگاه کنی به دهن این و اون. سه، مگه معده‌ من چه‌قدر جا داره بی‌شعور؟ این‌ها واسه مهمون‌های امشب.
- چی؟ کدوم مهمون؟ چرا به من نگفتین؟!
مامان اومد بالای سرم ایستاد و با لبخند عریضی که تموم موهای تنم و سیخ می‌کرد گفت:
- قرارِ واست خواستگار بیاد.
جیغ زدم:
- چی؟! خواستگار؟ خودتون می‌دونید من نمی‌خوام چرا گیر میدین ای بابا؟
مامان درحالی که بقیه‌ی دسر‌ها رو می‌برد سمت فریزر گفت:
- مه یاس! بسه؛ این‌دفعه دیگه نمی‌ذارم ردش کنی. موندی روی دستم دخترِ‌ خیره سر. مردم فکر می کنن خدایی نکرده عیبی داری اِه!
با بی‌چارگی ناله کردم:
- مامان تو رو خدا، من حوصله‌ی این بحث‌ها رو ندارم. ای خدا.
- مه یاس، دختر خوبی باش. برو یه دستی به سر و روت بکش.
کلافه شدم و در حالی که پوفی می‌کشیدم و پاهام رو روی زمین می‌کوبیدم گفتم:
- بابا، من نمی‌خوام، نمی‌خوام، نمی‌خوام.
مامان حرصی سینی خالی و کوبید رو میز و گفت:
- غلط کردی. می‌خوای آرزو به دل بمیرم؟ تو رو تو لباس عروسی نبینم؟
مامان خوب کارش رو بلد بود. دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سه

خسته از این اوضاع، خیط روی مبل تک نفره سفید سالن نشستم.
با کلافگی نفسم رو بیرون دادم؛ رو به مامان کردم و خیره توی چشمای عسلی‌ش که بی‌شباهت به چشم‌های من نبود، محکم گفتم:
- نه... .
مامان که حسابی حرصی شده بود، با ضرب خودش رو انداخت روی مبل کناری، دستش رو گذاشت روی سرش و کلافه گفت:
- مه یاس، به‌خدا آخر من از دست تو دیوونه میشم.
عصبی از جام بلند شدم و درحالی که به سمت راه‌رو می‌رفتم، با لحن آروم اما سردی گفتم:
- دعا کنید بمیرم از دستم راحت شید.
به در اتاق رسیدم؛ اتاقی که مال من بود.
دستم و گذاشتم روی دستگیره طلایی که صدای غرغر مامان بلند شد.
- بعداً جواب بابات رو خودت میدی‌ ها...
بی توجه به ادامه حرفش، دستگیره رو به سمت پایین فشار دادم و در رو باز کردم؛ رفتم داخل و تا خواستم در رو ببندم، مهیار عین چی پرید تو... .
نفس زنان در رو بست و رفت سمت تخت و روش نشست
با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه می‌کردم... .
دستانش و پشتش جک کرد و بهشون تکیه داد.
چند بار پشت سر هم پلک زدم ولی ازش چشم بر نداشتم.
چشم‌های مشکی‌ش رو بهم دوخت و منتظر گفت:
- خب؟!... .
ابروی سمت راستم پرید بالا.
- خب به جلال و جبلولت.
از حالت تکیه در اومد و راست نشست؛ حرصی دستی بین موهای مشکی‌ش کشید.
- مسخره بازی در نیار، بگو چی شده، مامان ناراحت بود؟!
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و رفتم سمت تنها مبل اتاقم و روش نشستم.
- نگو نشنیدی که خنده‌م میگیره!
سرم رو گذاشتم رو پشتی مبل، با نفس عمیقی چشم هام رو بستم.
حس کردم مهیار بلند شد و بعد صدای پاش، حسم رو تایید کرد.
متوجه شدم که بالای سرمِ اما چشم هام رو باز نکردم.
- بگو می‌شنوم...
نفسی تازه کرد.‌..
- مه یاس جان! مامان و بابا خوبی‌تو می‌خوان.
هنوز چشم هام بسته بود... آروم لب زدم.
- می‌دونم مهیار...می‌دونم.
سکوت شد...
مهیار با محبت پیشونیم رو بوسید.
این بار چشم هام رو باز کردم...
رو برگردوند؛ رفت سمت در و بازش کرد...
سرم رو از روی پشتی مبل برداشتم، با نگاهم دنبالش کردم.
برگشت و بهم چشم دوخت.
- مه یاس، حتی اگه بخوای تا آخر عمر بیخ ریش خودم باشی بازم پشتتم.
لبخندی به چشمای مشکی و جذابش زدم و با آرامشی که از محبتش سرچشمه می‌گرفت، گفتم:
- بیخ ریش خودت‌م داداشی!.
با لبخند سری تکون داد و رفت...
بلند شدم و رفتم سمت تخت، آروم روش دراز کشیدم.
پرده‌های سرمه‌ای باز بودن و چراغ اتاق خاموش بود؛ با این‌که روز بود اما توی اتاق من انگار شب بود، آباژور کنار تخت فضا رو کمی روشن کرده بود.
پتو رو برداشتم و تا سرم بالا کشیدم... .

***

با عصبانیت کش موهام رو بستم؛ همون‌طور که روی صندلی جلوی میز توالت نشسته بودم، چرخیدم سمت مامان.
- مادر من؛ من نمی‌تونم بیام ای بابا... .
مامان از این‌که یه ساعتِ این‌جا ایستاده تا من‌ و مجبور کنه برم پیش مهمونا حرصی شده بود.
- مه یاس بخدا قسم نیای شیرم و حلالت نمی‌کنم.
رفت سمت در و بعد از خروج در رو محکم بهم کوبید‌.
توی آیینه برای خودم چشم غره‌ای اومدم... .
- خاک تو سرت کنن... ملت دنبال شوهرن، اون‌وقت.... اوف ولش بابا، دیوونه شدم دارم با خودم حرف می‌زنم.
از توی کشوی میز توالت یه رژ کالباسی دخترونه برداشتم و آروم به لب‌هام مالیدم، ریمل و برداشتم و فقط کمی به مژه های پرپشتم زدم.
توی آیینه یه نگاه کلی به خودم انداختم...
- خب دیگه تموم شد، برم ببینم اوضاع از چه قراره...
موهای بلند و خرمایی‌ام رو که بافته بودم‌ از روی شونه‌ام هول دادم که رفت پشت سرم.
شال ست لباس‌های سبز و دست دوز شده‌ام و انداختم رو سرم و بدون نگاه مجدد به آیینه، راه پذیرایی رو در پیش گرفتم...
به در دولنگه پذیرایی که درست رو به‌ روی جاکفشیِ زیر راه‌پله و کنار در ورودی بود، رسیدم.
شالم رو مرتب کردم و با بسم الله، دست گیره طلایی در رو به سمت پایین فشار دادم...

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهار

بی‌صدا و ساکت رو مبل نشسته بودم و به حرف‌هایی که بین مامان و طاهره خانوم رد و بدل می‌شد گوش می‌دادم...
مریم خانوم و خواهرش از نظر ظاهری خیلی شبیه هم‌اند، اما از نظر اخلاق زمین تا آسمون فرق دارن...
زل زده بودم به میز که صدای طاهره خانوم من رو از فکر بیرون کرد.
- چند سالته مه یاس جان، اون وقت‌ها که من تو رو دیدم چهار سالت بود.
بدون اینکه بهش نگاه کنم آروم گفتم:
- پانزده سالم داره تموم میشه.
با تعجب گفت:
- واقعاً!... من همه‌ش به پارسا می‌گفتم تو الان فوق فوقش سیزده‌-‌چهارده سالت باشه... ماشاالله.
بعد رو کرد سمت مامانم...
- زینب جان یه جوابی به ما بدید که انشاالله دیگه فردا پس فردا آقایون بیان واسه بحث مهریه...
بی‌خیال بحث مامان و مریم خانوم زل زدم به خواهر مریم خانوم که از اول تا الان مثل من ساکت بوده و فقط به حرفای مامان و خواهرش گوش میداد؛ اگه نمی‌شناختمش فکر می‌کردم کر و لالِ.
- خب دیگه انشاالله پس فردا واسه جواب مزاحم می‌شیم زینب جان...
مامان با لبخند و مهمون نوازی گفت:
- نه بابا چه حرفیِ شما مراحمید؛ با پدر و پدر بزرگ مه یاس جان صحبت می‌کنم، پس فردا واسه جواب تشریف بیارید.
دیگه منتظر ادامه‌ی حرف‌هاشون نموندم و با (با اجازه) ای زیرلبی پذیرایی رو به مقصد اتاق ترک کردم....

***

صدای بابا رو که تو حیاط داشت با گوشی حرف میزد به گوشم رسید.
- نه بیست و چهار سالشه
- ....
- آره می‌شناسمش پسر خوبیه ولی... مه یاس مخالفِ.
- ....
- امروز مادر و خاله‌ش اومدن.
- ....
- چشم بابا جان، چشم.
- ....
- خداحافظ.
از حرفای بابا فهمیدم فرد پشت خط بابا بزرگ بود.
بی‌خیال روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم؛ دست‌های سفید و ریز‌م و بر روی سی*ن*ه ام گذاشتم و انگشت‌های باریک و کشیده‌ام رو توی هم قفل کردم.
توی دلم به خدا التماس می‌کردم که پدربزرگم راضی به این وصلت نباشه...
به ساعت توی اتاق که توی تاریکی به سختی دید می‌شد نگاه کردم...
ساعت هفت شب و نشون میداد.
چشم‌های عسلی‌م و بستم.
تازه چشم‌هام گرم خواب شده بود که با صدای در سیخ نشستم...
- بله؟!
صدای مهیار از پشت در بلند شد.
- مه یاس بیا شام حاضرِ آبجی.
اول چون میل نداشتم نمی‌خواستم برم ولی بعد یاد جریان امروز و حرف های بابا و بابا بزرگ افتادم...
- حتماً به مامان میگه، بذار ببینم بابابزرگ چی گفته.
و این‌دفعه با صدایی که مهیار بشنوه گفتم:
- الان میام.
بلند شدم و شالم و از روی مبل چنگ زدم و به سمت در قدم برداشتم، کلید و توی در اتاق چرخوندم و در و باز کردم.
رفتم سمت سالن و به دور و بر نگاهی گذرا انداختم.
همه سر میز غذاخوریِ داخل آشپزخونه حاضر بودن، فقط من دیر کردم.
رفتم سمت آشپز خونه و روی صندلی روبه‌روی مهیار نشستم.
دیس و برداشتم و کمی از عدس پلو داخل بشقاب خودم کشیدم.
درحالی که چشمم با غذا بود و باهاش بازی می‌کردم گوش سپردم به حرف‌هایی که بین بابا و مامان رد و بدل می‌شد.
- خب آقاجون چی گفتن؟!...
بابا درحالی که برای خودش کمی سالاد برمی‌داشت گفت:
- گفت تا خودش راضی نیست کاری انجام ندید.
و بعد رو کرد سمت من...
- مه یاس جان بابا...
- بله.
بابا قاشق و گذاشت کنار و دست‌هاش و توی هم روی میز قفل کرد.
- جوابت چیه؟... راضی هستی یا نه؟!
همون طور که سرم پایین بود و با غذا بازی می‌کردم گفتم:
- با اجازتون جوابم منفیِ.
بابا نفسش و فوت کرد بیرون و دوباره شروع کرد به غذا خوردن.
دوغ و سر کشیدم و درحالی از پشت میز بلند می‌شدم زمزمه وار (تشکر) کردم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنج

شالم و از سرم برداشتم و انداختم روی کانتر و مشغول ظرف شستن شدم.
متوجه نشدم بقیه کی رفتن.
شستن ظرف‌ها رو که تموم کردم لاستیک زباله و از سطل در آوردم و رفتم سمت حیاط تا بندازمش توی سطل.
توی راه سرکی به سالن کشیدم، کسی نبود.
لابد رفتن خوابیدن دیگه.
رفتم تو حیاط به دور و بر نگاهی کردم چراغ‌های حیاط خاموش بود و فقط چراغ توی کوچه کمی حیاط و روشن کرده بود.
سمت سطل بزرگ داخل حیاط رفتم و لاستیک زباله و داخلش انداختم...
خواستم برگردم که یهو صدای مثل افتادن چیزی اومد.
رفتم سمت ماشین مهیار و سرکی به پشتش کشیدم.
انگار چیزی اونجا بود رفتم نزدیکتر یهو دیدم تکون خورد...
(هین)ی کشیدم، دست بردم داخل جیب پیرهن دست دوزم و چاقوی ضامن دار و بیرون کشیدم.
چاقو و با هردوتا دستم گرفتم که باعث شد موقع باز کردن دست چپم و ببره.
بدون توجه به سوزش دستم رفتم نزدیکتر و با پام یکی بهش زدم و پریدم عقب.
فقط نفساش کمی تند تر شد‌.
خواستم دوباره برم سمتش که صدای ناله‌ی مردونه‌ش مانع شد.
چرا ناله می‌کنه ؟!.
درحالی که از استرس هی عقب جلو می‌رفتم گفتم:
- هی تو... کی هستی؟!.
روش و برگردوند سمتم که نگاهم قفل چشمای دریده و خاکستری‌ش شد.
با نفس نفس به فارسی گفت:
- کاری...باهات ند..ندارم.
با تعجب بهش نگاه کردم، تازه متوجه خون روی دست هاش و روی لباسش شدم.
- تو....تو خون ریزی داری
زل زده بود تو چشم هام، زمزمه وار گفت(زلفا)
متعجب گفتم:
- اسم من و از کجا می‌دونی؟!...
انگار اصلاً صدای من و نشنید.
کم کم نگاهش و از چشم هام سوق داد سمت لباس هام و در آخر روی دست هام مکث کرد.
- د...دست هات... دا..داره خو....خون میاد.
به دست هام نگاه کردم توی تاریکی حیاط رنگ خون مشکی بود.
به اون یاروِ که فقط چشم هاش معلوم بود نگاه کردم، خواستم حرفی بزنم که صدای مهیار باعث شد به سمتش برگردم.
- مه یاس کجایی ت....
با دیدن پسرِ حرفش نصفِ موند و با دهن باز به اون نگاه کرد.
- این...این کیه؟!.
- داداش من اومدم آشغالا و بندازم که دیدم این اینجاست، خو... خون‌ریزی‌ام داره....
مهیار رفت سمتش و دست انداخت زیر بغلش تا بلندش کنه، همینطور داشت کمکش می‌کرد را بره که نگاهش به من افتاد.
با چشم به سر و وضعم اشاره کرد.
به خودم نگاهی انداختم....
(هین)ی کشید و دستم و محکم به پیشونیم کوبیدم.
منی که ۵ سالِ بدون رو بند جلوی نامحرم ظاهر نمی‌شدم، الان جلوی این پسرِ حتی شال‌م سرم نیست.
به پسرِ که با تعجب به رفتار عجیب‌م چشم دوخته بود نیم نگاهی کردم و سریع به سمت خونه دویدم، موهای بلندم
که بعد از اون مراسم خواستگاری مسخره بازشون کرده بودم توی هوا به پرواز در اومده بودن.
فوراً رفتم سمت راهروی اتاق ها، در اتاق مشترک مامان و بابا وایسادم.
با نفس عمیقی چند تقه به در زدم.
صدای مامان اومد
- بیا تو.
بدون معطلی دستگیره در و سمت پایین فشار دادم و داخل شدم.
چراغ اتاق روشن بود و مامان جلوی میز توالت نشسته بود.
رو کردم سمت بابا که روی تخت دراز کشیده بود و گفتم:
- بابا میشه بیای بیرون؟!.
بابا به حالت نیم خیز نشست.
- چی شده دخترم؟!.
- نمی‌دونم بابا، داداش گفت به بابا بگو بیاد.
نمی‌خواستم بابا بفهمه با اون اوضاع خیط اونجا بودم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شش

مامان چشم از آیینه گرفت و به سمت من برگشت که با دیدن دست خونی‌ام زد تو صورتش.
- خدا مرگم بده دستت چی شده دختر؟!
از جاش بلند شد و اومد کنارم.
بابا با حرف مامان به سرعت از روی تخت بلند شد و اومد سمتم.
- ببینم دستت و... .
دستم و گرفت و بهش نگاه کرد.
- با چی اینجوری شد؟!
به چشم های مشکی بابا که ازشون نگرانی می‌بارید نگاهی کردم.
- چا...چاقو.
بابا خواست چیزی بگه که با اومدن مهیار دستم و گذاشت تو دست مامان و رفت سمت مهیار... .
- چی شده؟!...چرا دست خواهرت زخمیِ؟!
مهیار متعجب و هول اومد سمتم.
- دستت چی شده بچه؟!... نکنه این پسرِ زخمی‌ش کرده هان؟!... تو اون و زخمی کرد؟!....
وسط سوال هاش‌ پریدم و با حرص گفتم:
- ای بابا... نه خودم چاقو رو باز کردم دستم خراش شد... آی آی آی همینم مونده قاتل شم، نخیر پسرِ خودش خ... .
بابا کلافه گفت:
- درست بگید بفهمم جریان چیه، پسرِ کیه، کی زخمی شده؟!
مهیار بالاخره دست از سرم برداشت و برگشت سمت بابا و بهش توضیح داد.
بابا هم گوشی‌ش و برداشت تا به اورژانس زنگ بزنه.
منم از اتاق مشترک بابا و مامان بیرون شدم تا برم سمت اتاق خودم... .
دستم روی دستگیره رفت که سنگینی نگاهی من رو وادار کرد به سمتش برگردم... .
نگاهم و به سمت سالن سوق دادم... .
چون از راهرو به مبل های سالن دید داشتم راحت مچ نگاهش و گرفتم.
روی مبل تقریباً دراز کشیده بود و دستش روی جای زخمش بود.
بی حرکت زل زده بود تو چشم هام و فقط گاهی از درد صورتش جمع می‌شد.
نگاهم و ازش گرفتم و سریع در اتاقم و باز کردم و داخل شدم.
رفتم سمت میز توالت و از داخل کشو پارچه‌ای برداشتم و زخم دستم و باهاش بستم.
چراغ و خاموش کردم، رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم.
از شدت خستگی خیلی زود خوابم برد... .

***

امیر ساشا:

زل زده بودم به در اتاق... .
۱۲ سال میگذره از وقتی که برای آخرین بار دیدمش؛ اما هنوز همون شکل و چهره تخس و داشت... .
از همون بچگی ریزه‌ میزه بودنش ورد زبون همه بود.
با تیری که زخمم کشید صورتم توی هم رفت و محکم تر جای زخم و فشردم.
مردی به سمتم اومد... .
دیدم بشدت تار بود و نمی‌تونستم واضح ببینم.
- آمبولانس خبر کردم، الاناست که برسن.
به سختی گفتم:
- م...ممنون!

***

مه یاس:

با صدای در چشم باز کردم و به دور بر نگاهی انداختم؛ هوا هنوز تاریک بود.
روی تخت نشستم که دوباره صدای در اومد:
- بیا تو.
به ساعتم نگاه کردم... .
اوه! ساعت ۱ شب بود.
صدای باز شدن در اومد، و بعدش قامت مهیار توی چهار چوب در نمایان شد.
- خواب بودی؟!
بهش نگاه کردم.
- اهوم... پسرِ چی شد؟!
در و بست و اومد کنارم نشست.
- بردنش بیمارستان...گویا آشناست... .
متعجب گفتم:
- واقعاً!
سری به معنی تایید تکون داد:
- آره... ول...
صدای گوشی مهیار باعث شد حرفش نصفِ بمونه.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
هفت

با اومدن بابا، من و مهیار با هم از روی صندلی‌های سالن انتظار بیمارستانبلند شدیم... .
بابا درحالی که با یه آقایی که شباهت عجیبی به همون پسرِ داشت، نزدیکمون میشد گفت:
-خیلی وقته اومدید بچه‌ها؟!
مهیار نگاهی گذرا به من کرد و رو به بابا گفت:
- همین که زنگ زدین ما هم حرکت کردیم دیگه...
بعد رو کرد سمت اون آقا که همراه بابا اومده بود و مردونه با هم سلام دادن.
آقاهه با دستش نرم زد رو شونه‌ی چپ مهیار و رو‌به بابا گفت:
- پسرت ماشاالله مردی شده واسه خودش، دیگه باید براش آستین بالا بزنی مهدی جان!
بابا با لبخند، نگاه گذرایی به مهیارِ سر به زیر کرد و دوباره برگشت سمت همون آقا:
- پسر خودتم ماشاالله بزرگ شده محمد خان.
مردِ که تازه فهمیده بودم اسمش محمدِ، با لبخند در جواب بابا گفت:
- اون که بله، ولی وقتی هرچی بهش می‌گیم نمی‌خواد چیکار کنیم؟!... نکنه مهیار جان هم از اوناست که دم به تله نمیده داداش؟!
بابا خندید و با دست آروم زد رو شونه‌ش:
- نه برادر، تاحالا که چیزی بروز نداده... .
و با هم زدن زیر خنده... .
پوکر بهشون نگاه کردم.
پاهام خشک شده بود بس که ایستاده بودم.
خندشون که به حمد خدا تموم شد، محمد خان رو به بابا گفت:
- مهدی یه دختر هم داشتی اسمش... یه اسم خوب داشت‌ ها! آهان اسمش مه یاس بود، اون کجاست؟! نکنه شوهرش دادی اَخوی؟!
بابا دستی به لب‌هاش کشید تا خنده‌شو کنترل کنه...
با نیم نگاهی سمت منی که ابرو‌ های کمونی‌م و حسابی تو هم برده بودم، به محمد خان گفت:
- نه حاجی...
با دست به من اشاره کرد و ادامه داد:
- فعلا قصد ازدواج نداره.
محمد خان متعجب به منی که از پشت رو بند فقط چشم‌ هام معلوم میشد نگاه کرد:
- ماشاالله! من که اصلا باورم نمیشه این دختر خانوم همون مه یاس کوچولویی باشه که با شیطنت‌هاش داد همه رو در می‌آورد!
بابا خندید:
- محمد جان! انتظار نداشتی که یه بچه سه-چهار ساله بیارم بگم این مه یاسِ برادر.
خنده‌م گرفته بود...
مردی که از همه‌ی شیطنت‌های دوران کودکی من خبر داشت، اما من حتی نمی‌دونستم فامیلی‌ش چیه.
با صدا زدن های فردی، نگاهم و از زمین گرفتم و به زنی خوش چهره که داشت نزدیکه‌مون میشد دوختم... .
دو قدم باهامون فاصله داشت که با دیدن نگاه خیره‌ی من ایستاد و زل زد تو چشم هام.
داشتم به حرکت عجیب‌ش نگاه می‌کردم که با صدای همون آقایی که بابا بهش می‌گفت محمد خان چشم از خانومِ گرفتم و به اون نگاه کردم.
- مهنازخانوم انقدر زل نزن! خودشه، همون مه یاس کوچولوی خودمونه.
خانومِ که حالا فهمیده بودم اسمش مهنازِ، اومد سمتم و با لبخند محکم بغلم کرد.
- قربونت برم! چقدر بزرگ شدی، ماشاالله...
منم دیدم زشته اومده بغلم کرده، عین سیب زمینی وایسم نگاه‌ش کنم، بغلش کردم.
با لبخند ازم جدا شد و دستم رو تو دستش گرفت.
تازه متوجه چشم‌های پف کرده و دماغ قرمزش شدم.
حتما بخاطر همون پسرست.
رو کرد سمت محمد خان و گفت:
- همین که چشم‌هاشو دیدم شناختمش.
محمد خان خواست حرفی بزنه که با اومدن مردی با لباس پلیس بی‌خیال شد.
پلیس با احترام به همه سلام کرد و در ادامه رو کرد سمت محمد خان:
- باید راجب اتفاقی که برای آقای سهیل رهسپار رخ‌ داده، توضیح بدید.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین