«بسم رب القلم»
یک
توی جنگل سرد و تاریک قدم میزدم. برگها و شاخههای شکسته زیر پاهام خشخش صدا میدادن. باد موهای بلندم رو به بازی گرفته بود. چشمم به کلبهای که میون دو درخت بود افتاد. توی تاریکی، روشنی چراغش مثل ستاره توی آسمون تاریک شب بود. راهم رو به سمت کلبه کج کردم؛ هنوز قدم دوم رو بر نداشته بودم، که از عالم خواب بیدار شدم. با نفس عمیقی از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پردههای سرمهای رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم. کنارِ پنجره وایسادم، نسیمی خنک دست، نوازش رویِ موهایِ بلند و خرمایی رنگم کشید.
به ماه که امشب بین ابرها قایم شده بود، نگاه کردم. فکرم رفت سمت خواب خوفناکی که پریشانم کرده بود.
به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
واقعاً تم سرمهای و سفید اتاق بهم آرامش میده.
مچ دست چپم و روی چشمهام گذاشتم و اونها رو به عالم خواب دعوت کردم.
***
با حرص رو بند رو پرت کردم سمتش که افتاد رو صورتش.
- بیادب... اگه یه قرون ازش کم کردم حالا ببین.
با دست رو بند رو کمی از روی صورتش کنار زد
- آی! خجالت بکش. ناسلامتی لباس عروسیمهها!
ایندفعه لباس و پرت کردم سمتش.
- من که بهت گفته بودم هر چهقدر خودت میدی بده یا اصلاً نده... بیشعور.
یهو نیشش تا بناگوش باز شد و با شیطنت گفت:
- خوب عزیزم، من هم فرمودم انشاالله عروسیت جبران میکنیم حاجی.
با جیغ کوسن صورتی که تو بغلم بود و دست گرفتم و حمله کردم سمتش، تا میخورد زدمش.
- میگم نگو خوشم نمیاد...خری نمیفهمی هان؟!
- وای مهی...آخ... نزن حاجی هوی.
دو گوشه کوسن مستطیل شکل رو گرفتم و بردم سمت شونه راستم، تازه دست افسانه به اون یکی کوسن رسیده بود که با قدرت زدم سمت چپ سرش.
- اوخ! بمیری مه یاس... بیشوهر پیر شی مهی که جوون مرگم کردی.
- حقته!
بدون توجه به غرغرهاش و با خونسردی روی مبل تک نفره طلایی لم دادم و استکان چای رو برداشتم، با اشاره به لباسهاش گفتم:
- دونگی اینها رو جمع کن. فقط همون آستین رو بده ببرم کاملش کنم.
بعضی وقتها به افسانه میگم (دونگی)
- عه! خودت پرتشون کردی، خب خودت هم جمعشون کن.
نگاهم رو از چشمهای بزرگ و مشکیش گرفتم و درحالی که در قندون رو برمیداشتم گفتم:
- ای بابا، خجالت بکش؛ یه لباس نمیتونی جمع کنی اونوقت میخوان شوهرت بدن؟
با صدای گوشیم چشم از صورت گرد و سفید افسانه گرفتم و به صفحه گوشی خیره شدم.
اس ام اس از طرف مهیار بود.
- دم در منتظرم.
نگاهم رفت سمت ساعت ایستاده سالن. ساعت نزدیک ۱ بعد از ظهر بود.
- خب دیگه من برم مهیار اومده دنبالم.
و با اشاره به رو بند گفتم:
- اون رو بده من.
افسانه درحالی که رو بند و برمیداشت گفت:
- کاش ناهار میموندی دختر.
آستین لباسش رو داخل کیف جا دادم و روبند رو از دستش گرفتم
- قربونت مهربون!... خونه کار دارم.
زیر لب باشهای زمزمه کرد.
جلوی آینه ایستادم، روبند رو گرفتم جلوی صورتم بندهاش رو بردم پشت سرم و به هم گره زدم. دو تا از تورهای مشکی رو بلند کردم و فقط همون که زخیم و جای چشمهاش معلوم بود روی صورتم موند. رو بند چشمهام رو قاب گرفته بود دوستهام راست میگن. اینجوری چشمهای عسلیام بیشتر خودنمایی میکردن.
بالاخره چشم از آینه گرفتم و سمت در به راه افتادم.