جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرجوخه؛ با نام [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,648 بازدید, 70 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
هجده

روی تخت نشستم. افسانه هم اومد کنارم نشست؛
- آستینمو آوردی؟!
سری تکون دادم و از تو کیف دستی زرشکی که با لباسام ست بود آستین افسانه رو درآوردم و دادم دستش.
- بفرمایید عروس خانوم!
لبخندی زد و درحالی که به آستین نگاه می‌کرد گفت:
- وای ممنون آبجی!
کیفو کنارم روی تخت انداختم.
- خب دیگه بسه، بلند شو برو یه چیزی بیار، کله سحر گرسنه اومدم!
خندید و در حالی شال رو روی سرش مرتب کرد و موهای مشکیش رو داد داخل شال گفت:
- باشه بابا آبرومونو بردی!
هردومون زمان زدیم زیر خنده. افسانه رفت تا یه چیزی بیاره بخوریم منم بلند شدم و چادر رو از سرم در آوردم، شالم رو مرتب کردم و دوباره روی تخت نشستم. گوشیم رو از تو کیف بیرون آوردم و شروع کردم به رد کردن اعلان‌ها...

***

- مه یاس خدایی نکرده عین این رمانا واسه انتقام باهات ازدواج نکنه؟!
پوکر به نیم‌رخ افسانه نگاه کردم که متوجه نگاهم شد و روش رو کرد سمت من؛
- خب راست میگم دیگه!
سرم رو تکون دادم و درحالی که استکان چای رو میذاشتم رو زمین گفتم:
- نمی‌دونم والا، خودمم گیج شدم!
افسانه موزشو قورت داد و زل زد به من.
- تو چرا خر شدی گذاشتی بیان خواستگاری؟! من مشکوکم به این قضیه!
پوفی از سر کلافگی کشیدم.
- افسانه ولش کن، بدتر تو دلم آشوب انداختی!
یهو خودشو جمع جور کرد و بهم نزدیکتر شد؛
- میگم... حالا چه شکلی هست؟! خوشگله، جذابه؟!
سرم رو تکون دادم و به شوخی اما با قیافه‌ای جدی گفتم:
- اوه تا دلت بخواد، جذابیت همین‌جور ازش می‌ریزه، یعنی تا دیدمش عاشقش شدم!
افسانه که تاحالا با نیش باز داشت نگاهم می‌کرد به حرف آخرم فهمید دارم مسخرش می‌کنم. نیشش جمع شد.
- مرض الاغ، گمشو بیشعور!
بالاخره از اون فاز جدی دراومدم شروع کردم به خندیدن.

***

رفتم سمت راه‌رو اتاق‌ها، نزدیک در اتاقم بودم که صدای مامان باعث شد بایستم؛
- مه یاس بیا این‌جا کارت دارم!
راهی که اومده بودم رو برگشتم و رفتم داخل سالن. مامان روی مبل نشسته بود؛ رفتم کنارش نشستم.
- جانم مامان؟!
دستشو رو دستم گذاشت.
- بهش فکر کردی؟! جوابت چیه؟!
با نفس عمیقی نگاهم رو از مامان گرفتم و به میز روبه‌روم دادم؛ تا کی می‌تونم در مقابلشون مبارزه کنم، تا کی؟!
بدون این‌که به مامان نگاه کنم درحالی که بلند می‌شدم با صدای آرومی گفتم:
- من مشکلی ندارم.
و بعد با قدم‌های بلند خودم رو به اتاق رسوندم. چادر و روبند رو از سرم برداشتمو انداختم روی مبل، خودمو انداختم روی تخت و چشم بستم.
باید فکرمو جمع می‌کردم؛ فکری برای آینده‌ی مبهمم می‌کردم، برای این ازدواج به ظاهر رضایت‌مندانه اما...
- اوف... پاک دیوونه شدم رفت!
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
نوزده
چشم‌هام رو بستم. چهره دردآلود امیرساشا جلو چشم‌هام جون گرفت. نمی‌تونم زندگی اونم تباه کنم اما؛ الان دیگه راهی ندارم، باید قبلا فکر این چیزا رو می‌کردم. یجورایی ترس هم داشتم از این‌ اتفاق ناگهانی.
از جام بلند شدم و رفتم سمت در اتاق، قبل از این‌که دستم به دستگیر طلایی در برسه در محکم به سرم برخورد کرد و آخم بلند شد؛ مهیار که صدامو شنید سرشو کمی از در آورد داخل و بهم نگاه کرد.
- چی‌شد؟!
پوکر بهش خیره شدم که خودش فهمید و عین پسر بچه‌هایی که کار اشتباهی کردن و به ظاهر پشیمونن بهم نگاه کرد، حرصی نفسمو دادم بیرون.
- چرا مثل بچه‌ها لب و لوچت آویزون شد، بیا داخل دیگه!
و از پشت در کنار رفتم تا بیاد داخل، رفتم سمت مبل تک اتاق و تا خواستم روش بشینم صدای معترض مهیار بلند شد؛
- عه! چرا همش میری رو مبل میشنی، یبارم بذار من بشینم اونجا. چقدر تو خسیسی!
درحالی که برمی‌گشتم به حالت ایستادم گفتم:
- بیا بیا برو بشین!
نیشش تا بنا گوش باز شد و درحالی با قر و اینا میومد سمت مبل گفت:
- بشین باهات حرف دارم.
با ابروهای بالا رفتن به اوضاعش اشاره کردم؛
- این مدلی می‌خوای حرف بزنی؟! انقدر جدی نباش داداش، یهویی چشم می‌خوری اون‌وقت من چه گلی به سرم بگیرم، هوم؟!
صدای خنده هردومون توی فضای اتاق پیچید.
- برو بشین سر جات، انقدرم زبون نریز آبجی کوچیکه!
سری تکون دادم و درحالی که هنوز لبخندی روی لب‌هام بود رفتم سمت تخت و روش نشستم.
- خب بفرمایید داداش جدیم! من سراپا گوشم.
چشم غره‌ای بهم رفت و نشست.
- بگو جوابت چی بود؟!
بهش نگاهی انداختم؛
- م... مثبت.
آروم از جاش بلند شد، به سمت در رفت و بدون اتاقو ترک کرد. چشمم به در بود و فکرم درگیر زندگی بی سر و تهم.
***
به خاله مهناز که داشت با مامان راجب لباسا و عروسی و اینا حرف میزد نگاه کردم. سرم بشدت درد می‌کرد و چشم‌هام مطمئنم تا الان حسابی قرمز شده بود. خواستم بلند شم که صدای آی‌گل باعث شد متوقف شم.
- مه یاس!
بهش نگاه کردم.
- جانم!
لبخندی زد و گفت:
- میشه بریم توی حیاط یکم قدم بزنیم زن داداش؟!
از وقتی اومدیم کلمه زن داداش از زبونش نیوفتاده. گرچه یکم بدم میاد از این کلمه ولی خب، نمی‌خوام ناراحتش کنم.
- اتفاقا سرم درد می‌کرد می‌خواستم برم یه هوایی به سر و کله‌م بخوره، بریم!
با لبخند بلند شد، دستمو گرفت و با هم به سمت حیاط رفتیم. چون این بار داخل سالن اصلی نشستیم راحت بودم و نیازی به چادر و روبند نداشتم.
***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست

رفتیم سمت چپ حیاط که درخت و گل و اینا داشت. روی تاب بزرگ سفید رنگ نشستیم.
آی‌گل نفس عمیقی کشید.
- اوخیش خسته شدم بس که مودب نشستم!
خندم گرفت، واقعا اونجا همش وول می‌خورد و آروم و قرار نداشت.
سرمو رو پشتی تاب گذاشتم و چشم‌هامو بستم. احساس کردم تاب تکون کوچیکی خورد، حتما باز آی‌گل شروع کرده به وول خوردن.

***

دانای کل:

مه یاسِ از همه‌جا بی‌خبر چشم بست و سرش را به پشتی تاب تکیه داد. آی‌گل هم از فرصت استفاده کرد و درحالی که به امیرساشا که جایی دور از دید میان درختان سر به فلک کشیده باغ ایستاده بود اشاره کرد تا وارد عمل شود.
امیرساشا آرام به سمت تاب قدم برمی‌داشت. آی‌گل که حال به نزدیک درب ورودی سالن بود با اشاره به امیرساشا فهماند که سر که یاس درد می‌کند و زیاد اذیتش نکند، امیرساشا با آرامش پلکی به معنی تایید برهم زد که بالاخره آی‌گل با خیالی آسوده وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
امیرساشا به آرامی کنار مه یاس نشست، جوری که تاب ذره‌ای تکان نخورد؛ دستش را روی پشت تاب دقیقا کنار گردن مه یاس گذاشت و روی صورتش خم شد.
به صورت آرام مه یاس زل زد؛ چشم‌های کشیده و مژه‌های بلند و خمیده‌اش را از نظر گذارد و روی لب‌های صورتی رنگش مکثی کوتاه کرد.
به نظر او تنها چهره‌ای که به دلش می‌نشیند این چهره شرقی با چشمان عسلی و گیرایش است.
امیرساشا صورتش را به گردن مه یاس که بخاطر باد شال از رویش کنار رفته بود نزدیک کرد...

***

امیرساشا:

آروم کنار گردنش نفس کشیدم.
از آی‌گل خواهش کردم بهم کمک کنه؛ اونم که پایه اینجور بساطا بود قبول کرد، ولی ازم قول گرفت به مه یاس نگم که اون کمکم کرده.
انگشت‌هام رو روی موهای خرماییش که کمی از شال زده بود بیرون کشیدم. تکونی خورد...
چشم‌هاش رو باز کرد...
با دیدن من درست روبه‌روش شکه شد.
بی حرکت داشت نگاهم می‌کرد.
کمی بیشتر بهش نزدیک شدم که به خودش اومد و دست‌هاشو گذاشت روی سی*ن*ه‌م و هلم داد اما من ذره‌ای تکون نخوردم. با عجز بهم نگاه کرد.
لبخندی به چشم‌های عسلیش زدم.
- چرا این‌جوری می‌کنی دختر خوب؟!
بدون حرف دوباره تلاش کرد برای رهایی اما من مسر بودم که باهاش حرف بزنم؛ پس نمی‌ذارم الان بره!
- یادته وقتی مهیار دعوات می‌کرد میومدی پشت من قایم می‌شدی؟!
نگاهشو به چشم‌هام دوخت.
- یادته اسممو واسه خودت مخفف کرده بودی؟!
باز هم چیزی نگفت، نگاهش رو سوق داد سمت یقه پیرهن سفید مردونم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و یک

- می‌گفتی اسمت خیلی طولانیه و من فقط سه حرفشو میگم؛ آرش! یادته؟!
دست‌هاش رو از روی سی*ن*ه‌م برداشت و این‌دفعه خواست از زیر دستم فرار کنه که دستمو دور کمرش حلقه کردم.
- این‌جوری واسه خودت سخت تر میشه زلفا!
بهم نگاه کرد...
با دیدن چشم‌هاش که اشک توشون حلقه زده بود دست‌هام از دور کمرش شل شد.
تند از زیر دستم در رفت و به سمت خونه دوید. لحظه‌ای باد شالش رو از روی موهاش‌ کنار زد اما زود شال رو روی سرش مرتب کرد.
بدون حرکت به راهی که چند دقیقه پیش مه یاس طی کرده بود نگاه می‌کردم.
اذیتش کردم!
با حرص دستی لای موهای قهوه‌ایم کشیدم.
زیاده روی کردم... اوف!

***

مه یاس:

با احساس داغی نفس روی گردنم کمی مور مورم شد و با نشستن چیزی روی موهام چشم‌هامو باز کردم...
با دیدن امیرساشا درست روبه‌روی خودم شکه بهش نگاه کردم...
بعد از اینکه بالاخره از دستش در رفتم یا بهتر بگم ولم کرد دویدم سمت خونه و درحالی که شالم رو مرتب می‌کردم چشم به اطراف می‌چرخوندم تا آی‌گل رو پیدا کنم، ولی نبود. حتما رفته داخل.
بدون حتی نیم نگاهی سمت امیرساشا داخل خونه شدم. چند نفس عمیق کشیدم و رفتم مبلی که قبل از بیرون رفتن روش نشسته بودم. به اطراف نگاه کردم آی‌گل نبود.
حتما کار داشته رفته که اون پسرِ از فرصت استفاده کرد و اومد اذیتم کرد.
بالاخره بعد از چند دقیقه سر و کله آی‌گل پیدا شد.
اومد سمتم؛
- مه یاس تو اینجایی به ساعته دنبالت می‌گشتم!
لبخندی زورکی بهش زدم.
- خسته بودم برگشتم، ببخشید خبرت نکردم.
با لبخند روی مبل کناری نشست؛
- اشکال نداره زن داداش.
با این حرفش باز یاد اتفاقات چند دقیقه پیش افتادم. با حرص سرمو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم.

***

دو روز دیگه عروسی افسانه بود و من هنوز هیچی جز لباس که اونم یک ماه پیش دوختنشو تموم کردم ندارم.
از جام بلند شدم و درحالی که لیست بلند بالای وسایلم رو دوستم تکون می‌دادم به از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مهیار رفتم. خواستم در بزنم یادم افتاد که اون هیچ وقت موقع وارد شدن به اتاقم در نمیزنه، پس...

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و دو

در رو محکم باز کردم که خورد به دیوار و برگشت خورد تو صورتم...
- آخ نابود شدم!
قهقهه مهیار باعث شد بیشتر حرص بخورم.
- چی شد آبجی کوچیکه؟! می‌خواستی مثلا گنگ بالا جلوه کنی؟!
و بعد با خنده به سمتم اومد. دستمو از رو صورتم برداشت و با دقت اجزای صورتم رو از نظر گذروند.
- خداروشکر خون دماغ نشدی! بیا بیا ببینم واسه چی یهویی به فکر نابود کردن خودت افتادی!
این‌دفعه منم همراش خندیدم.
لیست رو دادم دستش، یکم التماس ریختم تو چشم‌هام و به چشم‌های مشکیش زل زدم.
- مهیار!
- جونم آبجی کوچیکه!
- داداشی!
همون‌طور که با اخم به لیست توی دستاش نگاه می‌کرد آروم گفت:
- جانم!
- مهی!
بهم نگاه کرد
- بگو آبجی، جونم؟!
نیشمو باز کردم؛
- برو پاساژ این چیزا رو برام بخر. لطفاً!
نگاهی به لیست کرد بعد به چشم‌هام، لیست، چشم‌هام، لیست‌، چشم‌هام، لیست، چشم‌هام...
کلافه دستی به موهای لختش کشید.
- باشه بابا چشم‌هاتو اونجوری نکن برو.
پریدم از گردنش آویزون شدم و لپشو ماچ کردم.
- فدات شم داداشی خودمی!
و بعد تند از اتاق زدم بیرون و بدون توجه به غرغراش به سمت اتاقم رفتم.

***

یکی‌یکی بسته‌هارو باز کردم.
به کفش‌های آبی پاشنه دو سانتی زل زدم؛
- و این‌گونه زندگی کامم را تلخ و روحم را قبض نمود...
و با داد اسم مهیار رو صدا زدم که تند اومد اتاقم.
- چی شده، کجا شده، کی شده؟!
از یه طرف حرصی بودم از یه طرف خندمم گرفته بود.
کفشو بلند کردم و جلوش تکون دادم؛
- این چیه؟!
پوکر به کفش نگاه کرده.
- کفشِ دیگه! چه سوالیِ آخه؟!
بلند شدم کفش رو پاک کردم و جلو وایستادم. به سر تا پام نگاه کرد.
- اصلا تغییر نکردی، بنظرم با همون کفش‌های مشکیت بری بهتره اونا یکم تغییرت میدن.
نفس عمیقی کشیدم تا حرصمو کنترل کنم. آخر یکیمون نابود میشه از من گفتن.
- مهیار اینا چرا پاشنه ندارن داداش گلم؟!
مهیار نشست روی زمین و به کفش‌هام با دقت نگاه کرد.
- عه! پاشنه نداره؟! میگم یجوری شدی‌هااا! با اون کفش‌ها یکم قدت بزرگونه می‌شد با اینا انگار بچه دو ساله‌ای.
بعد شروع کرد به خندیدن و در همون حال پامو بلند کرد تا کفشو از پام دربیاره.
- آره داداش گلم با این کفش‌ها مثل بچه‌های دو ساله‌‌ شدم چون پاشنه‌شون دو سانتیِ!
هردوتا لنگه رو برداشت و برد گذاشت تو جعبه‌شون.
- الان خسته‌م آبجی کوچیکه! بعد از ظهر میرم برات عوضشون می‌کنم باشه؟!
لبخندی به چهره خسته‌ش زدم.
- باشه داداشی!
اومد نزدیک؛ یه ماچ رو کله‌م گذاشت و از اتاق زد بیرون.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و سه

روی تخت دراز کشیده بودم. داشتم کلیپ‌های تبریکی که برای عروسی افسانه توی گروه فرستادنو یکی‌یکی نگاه می‌کردم که در اتاق باز شد.
- مهیار داداش گلم چندبار بگ...
صدای مامان مانع ادامه حرفم شد.
- مهناز زنگ زد گفت که با خانوادشون فردا میان یه جشن بله برون کوچولو می‌گیریم.
فکم افتاد زمین. تند نشستم و به مامان که کاملا جدی بود با عجز نگاه کردم
- مامان جان یعنی چی! پس فردا عروسی افسانه‌ست اونوقت...
مامان با حرص نگاهم کرد.
- گفتم که فردا نه پس فردا! نمی‌تونستم بگم نه نیاید عروستونو نشون کنید.
خودمو انداختم رو تخت و پوف بلند بالای کشیدم.
- اصلا به من ربطی نداره، هرکاری دلتون می‌خواد انجام بدید.
مامان بدون حرف دیگه‌ای اتاقو ترک کرد.
خدایا باورم نمیشه! یعنی چی آخه؟! این چه وضعشه، دیگه واقعا نمی‌کشم(معتاد بودی لعنتی؟!... دوستان عزیز واقعا معذرت می‌خوام، خودمم خبر نداشتم تازه فهمیدم)
با حرص موهای جلوی صورتمو کنار زدم.
- اه لعنتی! چرا انقدر من بدبختم هان؟!
چشم‌هام رو بستم. چهره عماد جلوی چشم‌هام جون گرفت. ترسیده چشم‌هامو باز کردم. پی‌درپی نفس‌های می‌کشیدم. عرق روی پیشونیم نشست، درد بدی توی سرم پیچید.
کی تموم میشه خدا؟!

***

ساعت شش شب بود. الان بجای این‌که خونه افسانه اینا حجله رو درست می‌کردم اینجا منتظرم مهمونا بیان!
عصبی دستمو رو پیشونیم محکم کشیدم.
بلند شدم برم پایین که صدای زنگ باعث شد بایستم. فعلا نباید می‌رفتم.
بعد از چند دقیقه صدای احوالپرسی‌شون اومد.
در اتاقم باز شد و مامان اومد داخل؛
- مه یاس یه دستی به سر و روت بکش بیا بریم پایین.
کلافه سری تکون دادم و به سمت میز توالت سرمه‌ایم رفتم؛ نگاهی به خودم انداختم، نیازی به آرایش نداشتم پس فقط کمی رژ کالباسی به لب‌هام زدم. دستی به شال صورتی کشیدم، به لباس‌های صورتی که خودم دوخته بودم نگاهی انداختم و بعد به همراه مامان از اتاق زدیم بیرون. توی راهرو مامان یه چادر گل‌بهی مجلسی داد سرم. کمی از جلو روی صورتم کشید تا معلوم نباشه.
از راه رو که خارج شدیم دختر خاله‌م یلدا اومد و بازومو از دست مامانم درآورد و منو سمت مبل تک گوشه سالن برد. مامان هم رفت سمت یکی از خانوما و کنارش نشست. از پشت چادر توری چهره‌ها زیاد مشخص نبودن. سرم رو انداختم پایین.
همین که نشستم صدای آهنگ بلند شد و خانوما و دخترا شروع کردن به دست زدن.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و چهار
همون خانوم که کنار مامان نشسته بود بلند شد و اومد سمت من که صدای دست قطع شد.
وقتی نزدیک تر اومد چهرش واضح تر دیدم. مهناز خانوم با دوتا جعبه کوچیک توی دستش کنار وایستاد.
دستامو محکم توی هم قفل کردم. مهناز خانوم حلقه رو از جعبه‌ش درآورد و خواستم دستم کنه اما من دستامو سفت به هم گره داده بودم. مهناز خانوم که دید نمیتونه دستامو از هم باز کنه آیناز رو صدا زد. آیناز دخترشو از روی پاش بلند کرد و اومد سمت ما. حلقه رو از دست مامانش گرفت دستمو محکم گرفت و از هم کمی جداشون کرد، انگشتر رو داخل انگشت حلقه‌م کرد که صدای کل و دست همه به هوا رفت. دستم رو کمی شل کردم و گذاشتم ساعت رو هم دستم کنه. وقتی کارش تموم شد چادر رو از روی صورتم کنار زد و صورتم رو بوسید که دوباره صدای دست سوت بلند شد.
مهناز خانوم که رفته بود سرجاش نشسته بود به آی‌گل اشاره کرد شیرینی و شرب‌هایی که خودشون آورده بودن پخش کنه.
آی‌گل به همه تعارف کرد و همه هم برداشتن. به یکی از دخترا که رسید با حرص گفت:
- دهنتو شیرین کن هلیا جان!
دخترِ که از حرف‌های آی‌گل فهمیده بودم اسمش هلیاست با حرص درحالی که ناخنش رو می‌جوید جواب داد:
- میل ندارم آی‌گل جان، برو بده عروس خانوم بخوره غش نکنه!
صدای آهنگ باعث شده بود بقیه متوجه نشن ولی من که نزدیکشون بودم صداشونو واضح می‌شنیدم.
- به زن داداشم یه چیز بهتر میدم قربونش برم! توعم اگه میل داشتی روی میز میذارم بردار.
و بعد روش و از هلیا گرفت و رفت سمت آشپزخونه.
پسر بزرگه‌ی آقا محمد که اسمش امیرعلی بود سر به زیر از سالن رد شد و رفت سمت آشپزخونه. از جایی که نشسته بودم به آشپزخونه دید داشتم؛ امیرعلی رفت سمت آی‌گل، شیرینی و شربت‌ها رو ازش گرفت. آی‌گل در همون درحالی که سینی‌ها رو به دست امیرعلی می‌داد با حرص حرفی زد که امیرعلی سری به معنی تایید تکون داد و در پاسخ چیزی به آی‌گل گفت که آی‌گل دیگه حرفی نزد. امیرعلی دوباره سر به زیر از سالن گذشت و به سمت راه‌رو رفت. چون آقایون تعدادشون کمتر از خانوما بود توی پذیرایی بودن.
زیر چشمی به مهمونا نگاه کردم. اصلا نمی‌شناختمشون.
گردنم حسابی خسته شده بود. هی روزگار بی‌مهر بی‌وفای بی‌تربیت...
به دخترخاله‌م که کنارم روی دسته مبل نشسته بود اشاره کردم؛ سرشو آورد نزدیک گوشم.
- جانم مهی؟!
آروم توی گوشش گفتم:
- یلدا من گردنم خشک شد توروخدا یه کاری کن!
نگاهی به من کرد و بعد به دوربر و دوباره به من. لباشو جمع کرد تو دهنش؛
- باشه، بلند شو.
آروم از جام بلند شدم. یلدا هم همزمان باهام بلند شد و بازومو تو دستش گرفت. با طمانینه و سر به زیر رد می‌شدم که هلیا پاشو زیر پام گرفت، کم مونده بود کله پا بشم ولی چون یلدا بازومو گرفته بود سکندری خوردم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و پنج

با حرص به هلیا نگاه کردم که با لبخندی شیطانی گفت:
- عروس خانوم جلو پاتو نگاه کن! هنوز عروسی نکردید انقدر حواست پرتش شده، عروسی کنید که دیگه فکر کنم کلا از دست بری عسیسم.
بدون حرف راهم رو گرفتم و رفتم لحظه آخر متوجه چشم غره خاله مهناز به هلیا شدم.
خسته چادر رو از سرم برداشتم و روی تخت نشستم. یلدا با حرص اومد کنارم نشست.
- چرا بهش هیچی نگفتی هان؟!
دستامو از هم باز کردم و روی تخت ولو شدم. کلافه گفتم:
- ول کن یلدا، خودمم حرصم گرفت. می‌خواستم بزنم لهش کنم، ولی خب تو که موقعیتمو دیدی!
یلدا درحالی که از روی تخت بلند میشد گفت:
- راست میگی، نمی‌شد که عروس بلند شه دختر عمه مامان دامادو بزنه.
سرم رو کمی بلند کردم و متعجب به یلدا چشم دوختم؛
- دختر عمه خاله مهنازِ؟!
رفت سمت در و درحالی که دستگیره رو پایین می‌کشید گفت:
- آره، این خواهر شوهرت بدجوری میزنه تو پرش. فکر کنم یه خبرایی بوده قبلا. فهمیدی بهم بگی‌ها!
بعد از حرفش رفت بیرون و درو بست.
به سقف که برخلاف دیوارها و وسایل اتاق سفید بود زل زدم. دستمو بلند کردم و به حلقه و ساعت توی دستم خیره شدم؛ نمی‌تونستم منکر خوشگلیشون بشم، ساعت کاملا مشکی بود و دور صفحه گردش الماس‌های ریزِ سفید کار شده بود. انگشترهم یه رینگ نه زیاد باریک و نه زیاد کلفت طلایی، با سه‌ الماس کوچیک سفید وسطش بود.
حلقه نامزدی قبلیمم تقریبا شکل همین بود. با این فکر لبخندِ روی لب‌هام آروم‌آروم‌ پاک شد.
به همین سادگی دوباره تسلیم خواسته‌ی یکی شدم، دوباره نامزد یکی شدم. حتما دوباره همون‌طور هم از دستش میدم... با این فکر زبونمو گاز محکمی گرفتم.
از رفتن اون به اندازه کافی دیوونه شده بودم؛ این که دیگه هم‌بازی بچگیامه و از همون وقتا...
دستی به صورتم کشیدم. واقعا دیوونه شده بودم. فکرهای مزخرفی که به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خوره به ذهنم میاد.
بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتم. جلوی آیینه وایستادم و به خودم را زدم؛ چش‌هام دیگه داشت از حدقه درمیومد بس که خوابم گرفته بود. به ساعت روی میز نگاه کردم. نزدیک نه بود و اینا هنوز نرفته بودن.
بی‌خیال رفتم سمت تخت و خودمو روش انداختم. امروز که نشد ولی فردا اول وقت باید برم خونه افسانه اینا تا حجله‌شو درست کنم. توی همین فکر‌ها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.

***

درحالی که داشتم چسب بادکنک رو باز می‌کردم به افسانه گفتم:
- افسانه اون یکی بادکنکو بده.
یهو متوجه شدم که افسانه الان دقیقا باید توی آرایشگاه و زیر دست آرایشگر جون می‌داد ولی این‌جاست.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و شیش

- افسانه عزیزم تو الان داری این‌جا چه غلطی می‌کنی قربون اون چشم‌های سجاد کشت بشم؟!
با حرص مشهودی کمی نردبونی رو که روش وایستاده بودم تکون داد که خودمو محکم بهش گرفتم؛
- دیوونه الان میوفتم، خرِ الاغ!
- بذار بیوفتی جواب آقا امیرساشاتو خودم میدم بیشعور.
بادکنکو زدم تو سرش.
- خب چه مرگته هان؟!
نردبونو ول کرد و رفت سمت تخت دونفره‌ای که تازه آوردنش و روش نشست.
- گمرو بی‌تربیت یه ساعتِ بخاطر اینکه خانوم از دیشب برام تعریف کنه بهار و مریمو کاشتم جلو در.
آهان بلند بالایی گفتم.
- خب از اول می‌گفتی چرا یه ساعت خودتو معطل کردی! دیشب که اتفاقا خاصی نیوفتاد فقط یه دختر اونجا بود که یکم از رفتارهای آی‌گل باهاش فهمیدم یه اتفاقایی بینشون افتاده...
افسانه کنجکاو بلند شد و اومد سمت نردبون؛
- خب؟!
درحالی که دهنه بادکنک سفیدو گرفته بودم تا بادش خالی نشه رو بهش گفتم:
- خب به جلال و جبلولت دخترم، بعدا که جریانو فهمیدم بهت به تو هم میگم. حالا هم آماده شو با دخترا برید آرایشگاه بدو!
بادش حسابی خالی شد. با لب و لوچه آویزون رفت سمت وسایلی که قرار بود همراه خودش ببره و درحالی که لباس‌های قرمز دست‌ دوزشو توی کیف جا می‌کرد گفت:
- تو چرا نمیای، هان؟!
یه تیکه از چسب بادکنکی رو به بادکنک سفید چسبوندم و بردم سمت سقف تا به سقف بچسبونمش.
- میبینی که؛ کار دارم نمی‌تونم. درضمن خودتم می‌دونی واسه خودم یه پا آرایشگرم، پس نیازی نیست بیام.
بهش نگاهی انداختم که بی حرکت داشت بهم نگاه می‌کرد. حرصی شدم.
- د زود باش دیگه! به چی زل زدی یه ساعتِ؟!
به دستم اشاره‌ای کرد و با نیش باز گفت:
- لامصب عجب سلیقه‌ای داره‌ هااا!
رد نگاهشو گرفتم و به ساعت و حلقه که روی سفیدیِ دست چپم خودنمایی می‌کردن رسیدم.
- قابلتو نداره دونگی جون.
دهنشو کج کرد و دستشو به معنی خاک تو سرت جلوم نگه‌داشت؛
- خاک تو سرت! آدم ساعت و حلقه نامزدیشو به این و اون تعارف می‌کنه الاغ؟!
خنده‌ای کردم.
- خب اونجوری که تو را زده بودی گفتم اگه تعارف نکنم پس میوفتی.
وسایلشو برداشت و درحالی که از اتاق خارج می‌شد دستشو به علامت برو بابا تکون داد و درو بست.
از روی نردبون پریدم پایین و رفتم سمت سیستم. بلوتوث گوشی رو روشن کردم و به سیستم متصلش کردم. آهنگ ریمیکس «تو مثل بارونی» رو پلی کردم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و هفت

همزمان که بادکنک باد می‌کردم می‌رقصیدم.
″ تو مثل بارونی... من خوده مردابم
واسه چشمای تو... چقده بی‌تابم
دستمو می‌گیری... سایه‌شم دنبالت
منو عاشق کرده... عطر بوی شالت
باور کن دیوونه... نباشی زندونه
دنیای تو خونه... همیشه ویرونه
می‌گیره نفسم... بی تو تو قفسم
الهی برگردی... دور تو بگردم″
اون قسمت‌هایی که می‌گفت «دست‌ها بالااا» هردوتا دستمو بالا می‌بردم و همراه خواننده می‌خوندم.
تور حجله رو وصل کردم. روی تخت نشستم و به سقف نگاه کردم؛ بادکنک‌های قرمز و سفیدی که به شکل قلب به سقف چسبونده بودم از پشت تور حجله به زیبایی خودنمایی می‌کردن. بقیه جاهای سقف رو هم با سفید و فیروزه‌ای پر کرده بودم. روی ربان‌هایی که به بادکنک‌ها وصل بود رو کمی با قیچی برش دادم و تا آخر کشیدمش که به زیبایی فر خورد. سه تا بوبوبالن هم برداشتم داخلشون یکی یدونه شاخه گل رز صورتی کردم و شروع کردم به باد کردنش؛ دیگه گلوم داشت درد می‌کرد. اولین بوبوبالنو که بستم در باز شد و افسون آبجی کوچیکه افسانه با یه سینی که توش یه لیوان شربت و یه استکان چای با شیرینی و شکلات بود وارد شد. چشمش که به من افتاد شروع کرد به خندیدن. متعجب بهش نگاه می‌کردم که با چشم به میز توالت که ست تخت دونفره افسانه اینا بود اشاره کرد.
- بنظرم از اون استفاده می‌کردی بهتر بود.
به چیزی که اشاره کرده بود نگاه کردم. یه تلمبه کوچیک مخصوص بادکنک جلوی آیینه بود. حرصی به چشم‌های رنگ شبش زل زدم.
- اون بیشعور چرا بهم اینو نداد هان؟!
آروم و خانومانه خندید.
- نمی‌دونم والا، لابد بخاطر این‌که جریان دیشبو کامل براش تعریف نکردی باهات لج کرده!
با این حرف افسون کم‌کم لب‌هام به خنده باز شد.
- آره یکم حرصی بود، حفاتما لج کرده.
سری تکون داد و سینی رو روی عسلی سفید کنار تخت گذاشت. افسون برخلاف خواهرش دختر خیلی آرومی بود. رفتم سمت میز توالت و تلمبه رو برداشتم. افسون لیوان شربت رو برداشت و اومد سمتم.
- بیا اینو بخور جون بگیری، صورتت قرمز شده.
لیوان شربت رو ازش گرفتم.
- ممنون افسون جان!
لبخندی دلنشین اومد رو لب‌هاش
- خواهش می‌کنم مه یاس گلی!
روی صندلیِ جلوی میز نشستم و شربتو یه نفس سرکشیدم. نفس عمیقی کشیدم و لیوان رو دادم دست افسون. بهش نگاه کردم که داشتی با ذوق به اتاق نگاه می‌کرد.
- ای‌جان! می‌خوای تو هم که عروس شدی اتاقو برات این‌جوری کنیم؟!
لبخند خجولی زد و بدون حرف رفت سمت سینی و لیوان و داخلش گذاشت. افسون برخلاف سنش خیلی خوب درک می‌کنه و می‌فهمه که نباید راجب این‌جور چیزا حرف زد. با این‌که از من و افسانه چهار- پنج سال کوچیک‌تره ولی جوری رفتار می‌کنه که احساس می‌کنیم همسنیم.
افسون کمی وسایل و آشغال‌هایی که ریخته بودن جمع و جور کرد و از اتاق خارج شد. منم دوباره شروع کردم به باد کردن بوبوبالن؛ ولی این‌دفعه با تلمبه.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین