- Jan
- 1,793
- 12,097
- مدالها
- 5
هجده
روی تخت نشستم. افسانه هم اومد کنارم نشست؛
- آستینمو آوردی؟!
سری تکون دادم و از تو کیف دستی زرشکی که با لباسام ست بود آستین افسانه رو درآوردم و دادم دستش.
- بفرمایید عروس خانوم!
لبخندی زد و درحالی که به آستین نگاه میکرد گفت:
- وای ممنون آبجی!
کیفو کنارم روی تخت انداختم.
- خب دیگه بسه، بلند شو برو یه چیزی بیار، کله سحر گرسنه اومدم!
خندید و در حالی شال رو روی سرش مرتب کرد و موهای مشکیش رو داد داخل شال گفت:
- باشه بابا آبرومونو بردی!
هردومون زمان زدیم زیر خنده. افسانه رفت تا یه چیزی بیاره بخوریم منم بلند شدم و چادر رو از سرم در آوردم، شالم رو مرتب کردم و دوباره روی تخت نشستم. گوشیم رو از تو کیف بیرون آوردم و شروع کردم به رد کردن اعلانها...
***
- مه یاس خدایی نکرده عین این رمانا واسه انتقام باهات ازدواج نکنه؟!
پوکر به نیمرخ افسانه نگاه کردم که متوجه نگاهم شد و روش رو کرد سمت من؛
- خب راست میگم دیگه!
سرم رو تکون دادم و درحالی که استکان چای رو میذاشتم رو زمین گفتم:
- نمیدونم والا، خودمم گیج شدم!
افسانه موزشو قورت داد و زل زد به من.
- تو چرا خر شدی گذاشتی بیان خواستگاری؟! من مشکوکم به این قضیه!
پوفی از سر کلافگی کشیدم.
- افسانه ولش کن، بدتر تو دلم آشوب انداختی!
یهو خودشو جمع جور کرد و بهم نزدیکتر شد؛
- میگم... حالا چه شکلی هست؟! خوشگله، جذابه؟!
سرم رو تکون دادم و به شوخی اما با قیافهای جدی گفتم:
- اوه تا دلت بخواد، جذابیت همینجور ازش میریزه، یعنی تا دیدمش عاشقش شدم!
افسانه که تاحالا با نیش باز داشت نگاهم میکرد به حرف آخرم فهمید دارم مسخرش میکنم. نیشش جمع شد.
- مرض الاغ، گمشو بیشعور!
بالاخره از اون فاز جدی دراومدم شروع کردم به خندیدن.
***
رفتم سمت راهرو اتاقها، نزدیک در اتاقم بودم که صدای مامان باعث شد بایستم؛
- مه یاس بیا اینجا کارت دارم!
راهی که اومده بودم رو برگشتم و رفتم داخل سالن. مامان روی مبل نشسته بود؛ رفتم کنارش نشستم.
- جانم مامان؟!
دستشو رو دستم گذاشت.
- بهش فکر کردی؟! جوابت چیه؟!
با نفس عمیقی نگاهم رو از مامان گرفتم و به میز روبهروم دادم؛ تا کی میتونم در مقابلشون مبارزه کنم، تا کی؟!
بدون اینکه به مامان نگاه کنم درحالی که بلند میشدم با صدای آرومی گفتم:
- من مشکلی ندارم.
و بعد با قدمهای بلند خودم رو به اتاق رسوندم. چادر و روبند رو از سرم برداشتمو انداختم روی مبل، خودمو انداختم روی تخت و چشم بستم.
باید فکرمو جمع میکردم؛ فکری برای آیندهی مبهمم میکردم، برای این ازدواج به ظاهر رضایتمندانه اما...
- اوف... پاک دیوونه شدم رفت!
روی تخت نشستم. افسانه هم اومد کنارم نشست؛
- آستینمو آوردی؟!
سری تکون دادم و از تو کیف دستی زرشکی که با لباسام ست بود آستین افسانه رو درآوردم و دادم دستش.
- بفرمایید عروس خانوم!
لبخندی زد و درحالی که به آستین نگاه میکرد گفت:
- وای ممنون آبجی!
کیفو کنارم روی تخت انداختم.
- خب دیگه بسه، بلند شو برو یه چیزی بیار، کله سحر گرسنه اومدم!
خندید و در حالی شال رو روی سرش مرتب کرد و موهای مشکیش رو داد داخل شال گفت:
- باشه بابا آبرومونو بردی!
هردومون زمان زدیم زیر خنده. افسانه رفت تا یه چیزی بیاره بخوریم منم بلند شدم و چادر رو از سرم در آوردم، شالم رو مرتب کردم و دوباره روی تخت نشستم. گوشیم رو از تو کیف بیرون آوردم و شروع کردم به رد کردن اعلانها...
***
- مه یاس خدایی نکرده عین این رمانا واسه انتقام باهات ازدواج نکنه؟!
پوکر به نیمرخ افسانه نگاه کردم که متوجه نگاهم شد و روش رو کرد سمت من؛
- خب راست میگم دیگه!
سرم رو تکون دادم و درحالی که استکان چای رو میذاشتم رو زمین گفتم:
- نمیدونم والا، خودمم گیج شدم!
افسانه موزشو قورت داد و زل زد به من.
- تو چرا خر شدی گذاشتی بیان خواستگاری؟! من مشکوکم به این قضیه!
پوفی از سر کلافگی کشیدم.
- افسانه ولش کن، بدتر تو دلم آشوب انداختی!
یهو خودشو جمع جور کرد و بهم نزدیکتر شد؛
- میگم... حالا چه شکلی هست؟! خوشگله، جذابه؟!
سرم رو تکون دادم و به شوخی اما با قیافهای جدی گفتم:
- اوه تا دلت بخواد، جذابیت همینجور ازش میریزه، یعنی تا دیدمش عاشقش شدم!
افسانه که تاحالا با نیش باز داشت نگاهم میکرد به حرف آخرم فهمید دارم مسخرش میکنم. نیشش جمع شد.
- مرض الاغ، گمشو بیشعور!
بالاخره از اون فاز جدی دراومدم شروع کردم به خندیدن.
***
رفتم سمت راهرو اتاقها، نزدیک در اتاقم بودم که صدای مامان باعث شد بایستم؛
- مه یاس بیا اینجا کارت دارم!
راهی که اومده بودم رو برگشتم و رفتم داخل سالن. مامان روی مبل نشسته بود؛ رفتم کنارش نشستم.
- جانم مامان؟!
دستشو رو دستم گذاشت.
- بهش فکر کردی؟! جوابت چیه؟!
با نفس عمیقی نگاهم رو از مامان گرفتم و به میز روبهروم دادم؛ تا کی میتونم در مقابلشون مبارزه کنم، تا کی؟!
بدون اینکه به مامان نگاه کنم درحالی که بلند میشدم با صدای آرومی گفتم:
- من مشکلی ندارم.
و بعد با قدمهای بلند خودم رو به اتاق رسوندم. چادر و روبند رو از سرم برداشتمو انداختم روی مبل، خودمو انداختم روی تخت و چشم بستم.
باید فکرمو جمع میکردم؛ فکری برای آیندهی مبهمم میکردم، برای این ازدواج به ظاهر رضایتمندانه اما...
- اوف... پاک دیوونه شدم رفت!