- Jan
- 1,793
- 12,097
- مدالها
- 5
هشت
بالاخره بعد از کلی سوال و جواب، پلیسِ با جمله «در اسرع وقت به شکایت شما رسیدگی میشه» جمع رو ترک کرد.
خسته روی صندلیهای سرد راهرو نشستم، سرم رو به پشتش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
کمکم چشمهام گرم شد و به عالم بیخبری فرو رفتم.
***
با تکون دادنها و صدا زدن های ممتد مهیار چشمهای عسلیم رو آذو آرو باز کردم، به مهیار که کنارم روی صندلیهای استیل بیمارستان نشسته بود نگاهی کردم و درحالی که چشمهام رو با دست میمالیدم تا خواب ازشون بپره بهش گفتم:
- چی شده؟!... پسرِ مرد؟!... چی...
مهیار که همه سوالاتم رو از بر بود، پوکر وسط حرفم پرید و درحالی که دستم رو گرفته بود و سعی داشت بلندم کنه گفت:
- بیا بریم، چرا بچه مردم رو به گور میدی آبجی! بیا، بیا بریم تا مامانش نیومده.
با شنیدن کلمه «مامانش» یاد همون خانومِ که اسمش مهناز بود افتادم.
نگاه کاوش گرانهای به اطراف انداختم تا شاید ببینمش، اما نبود.
مهیار که متوجه شد دنبال چی، یا بهتر بگم کی هستم، ایستاد، دستم رو محکم تر از قبل فشرد، توی چشمهام زل زد و گفت:
- پسرشون رو از اتاق عمل به بخش منتقل کردن، اونا هم بالا سرش بودن.
متعجب گفتم:
- مگه عملش کردن؟!
لبخندی زد و در جوابم گفت:
- نه قربونت برم! نگران نباش، فقط با چهار تا چسبِ زخمِ عروسکی حلِش کردن.
و بعد دستم رو کشید سمت خروجی بیمارستان.
درحالی که داشتم دنبالش کشیده میشدم، از بازوی پر و عضلهایش نیشگونی گرفتم، حتی ذرهای تکون نخورد!
- ایش، عضلههاشو، فقط خدا میدونه چقدر چندشم میشه اَه اَه!
***
خیلی عصبی بودم!
باورم نمیشه واسه یه همچین چیزی اومده باشن خونمون!
مهیار بدون در زدن وارد اتاق شد.
ریلکس و بدون معطلی، دمپایی ابری رو از پام در آوردم و پرت کردم سمتش.
جا خالی داد و بعد معترض گفت:
- عه! این چه وضعشه، چرا همچین میکنی؟!
بدون توجه به حرفهاش گفتم:
- کی میرن اینا؟!
چشم غرهای به طرز حرف زدنم رفت و با اخم کوچکی گفت:
- نمیدونم مه یاس، نمیدونم!
خون خونمو داشت میخورد!
خودم رو انداختم روی تخت، چشمهام رو بستم.
***
با احساس چیزی روی صورتم ترسیده هینی کشیدم و بلند شدم.
- یا کله کدو! این چی بود دیگه؟!
با دیدن مهیار که با خنده نگاهم میکرد، تازه فهمیدم جریان چیه.
با حرص رفتم سمتش، خودم رو انداختم روش و تا میخورد زدمش.
- اوخ! مه یاس بسه، بسه کشتی منو دادا! بیا پایین مه یاس!
درحالی که موهاشو تو دستم گرفته بودم تو صورتش نگاه کردم.
- چیکار کردی؟! هان!
بالاخره بعد از کلی سوال و جواب، پلیسِ با جمله «در اسرع وقت به شکایت شما رسیدگی میشه» جمع رو ترک کرد.
خسته روی صندلیهای سرد راهرو نشستم، سرم رو به پشتش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
کمکم چشمهام گرم شد و به عالم بیخبری فرو رفتم.
***
با تکون دادنها و صدا زدن های ممتد مهیار چشمهای عسلیم رو آذو آرو باز کردم، به مهیار که کنارم روی صندلیهای استیل بیمارستان نشسته بود نگاهی کردم و درحالی که چشمهام رو با دست میمالیدم تا خواب ازشون بپره بهش گفتم:
- چی شده؟!... پسرِ مرد؟!... چی...
مهیار که همه سوالاتم رو از بر بود، پوکر وسط حرفم پرید و درحالی که دستم رو گرفته بود و سعی داشت بلندم کنه گفت:
- بیا بریم، چرا بچه مردم رو به گور میدی آبجی! بیا، بیا بریم تا مامانش نیومده.
با شنیدن کلمه «مامانش» یاد همون خانومِ که اسمش مهناز بود افتادم.
نگاه کاوش گرانهای به اطراف انداختم تا شاید ببینمش، اما نبود.
مهیار که متوجه شد دنبال چی، یا بهتر بگم کی هستم، ایستاد، دستم رو محکم تر از قبل فشرد، توی چشمهام زل زد و گفت:
- پسرشون رو از اتاق عمل به بخش منتقل کردن، اونا هم بالا سرش بودن.
متعجب گفتم:
- مگه عملش کردن؟!
لبخندی زد و در جوابم گفت:
- نه قربونت برم! نگران نباش، فقط با چهار تا چسبِ زخمِ عروسکی حلِش کردن.
و بعد دستم رو کشید سمت خروجی بیمارستان.
درحالی که داشتم دنبالش کشیده میشدم، از بازوی پر و عضلهایش نیشگونی گرفتم، حتی ذرهای تکون نخورد!
- ایش، عضلههاشو، فقط خدا میدونه چقدر چندشم میشه اَه اَه!
***
خیلی عصبی بودم!
باورم نمیشه واسه یه همچین چیزی اومده باشن خونمون!
مهیار بدون در زدن وارد اتاق شد.
ریلکس و بدون معطلی، دمپایی ابری رو از پام در آوردم و پرت کردم سمتش.
جا خالی داد و بعد معترض گفت:
- عه! این چه وضعشه، چرا همچین میکنی؟!
بدون توجه به حرفهاش گفتم:
- کی میرن اینا؟!
چشم غرهای به طرز حرف زدنم رفت و با اخم کوچکی گفت:
- نمیدونم مه یاس، نمیدونم!
خون خونمو داشت میخورد!
خودم رو انداختم روی تخت، چشمهام رو بستم.
***
با احساس چیزی روی صورتم ترسیده هینی کشیدم و بلند شدم.
- یا کله کدو! این چی بود دیگه؟!
با دیدن مهیار که با خنده نگاهم میکرد، تازه فهمیدم جریان چیه.
با حرص رفتم سمتش، خودم رو انداختم روش و تا میخورد زدمش.
- اوخ! مه یاس بسه، بسه کشتی منو دادا! بیا پایین مه یاس!
درحالی که موهاشو تو دستم گرفته بودم تو صورتش نگاه کردم.
- چیکار کردی؟! هان!