جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرجوخه؛ با نام [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,648 بازدید, 70 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
هشت

بالاخره بعد از کلی سوال ‌و جواب، پلیسِ با جمله «در اسرع وقت به شکایت شما رسیدگی میشه» جمع رو ترک کرد.
خسته روی صندلی‌های سرد راه‌رو نشستم، سرم رو به پشتش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به عالم بی‌خبری فرو رفتم.

***

با تکون دادن‌ها و صدا زدن های ممتد مهیار چشم‌های عسلیم رو آذو آرو باز کردم، به مهیار که کنارم روی صندلی‌های استیل بیمارستان نشسته بود نگاهی کردم و درحالی که چشم‌هام رو با دست می‌مالیدم تا خواب ازشون بپره بهش گفتم:
- چی شده؟!... پسرِ مرد؟!... چی...
مهیار که همه سوالاتم رو از بر بود، پوکر وسط حرفم پرید و درحالی که دستم رو گرفته بود و سعی داشت بلندم کنه گفت:
- بیا بریم، چرا بچه مردم رو به گور میدی آبجی! بیا، بیا بریم تا مامانش نیومده.
با شنیدن کلمه «مامانش» یاد همون خانومِ که اسمش مهناز بود افتادم.
نگاه کاوش گرانه‌ای به اطراف انداختم تا شاید ببینمش، اما نبود.
مهیار که متوجه شد دنبال چی، یا بهتر بگم کی هستم، ایستاد، دستم رو محکم تر از قبل فشرد، توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- پسرشون رو از اتاق عمل به بخش منتقل کردن، اونا هم بالا سرش بودن.
متعجب گفتم:
- مگه عملش کردن؟!
لبخندی زد و در جوابم گفت:
- نه قربونت برم! نگران نباش، فقط با چهار تا چسبِ زخمِ عروسکی حلِش کردن.
و بعد دستم رو کشید سمت خروجی بیمارستان.
درحالی که داشتم دنبالش کشیده می‌شدم، از بازوی پر و عضله‌ایش نیشگونی گرفتم، حتی ذره‌ای تکون نخورد!
- ایش، عضله‌هاشو، فقط خدا می‌دونه چقدر چندشم میشه اَه اَه!

***

خیلی عصبی بودم!
باورم نمیشه واسه یه همچین چیزی اومده باشن خونمون!
مهیار بدون در زدن وارد اتاق شد.
ریلکس و بدون معطلی، دمپایی ابری رو از پام در آوردم و پرت کردم سمتش.
جا خالی داد و بعد معترض گفت:
- عه! این چه وضعشه، چرا همچین می‌کنی؟!
بدون توجه به حرف‌هاش گفتم:
- کی میرن اینا؟!
چشم غره‌ای به طرز حرف زدنم رفت و با اخم کوچکی گفت:
- نمی‌دونم مه یاس، نمی‌دونم!
خون خونمو داشت می‌خورد!
خودم رو انداختم روی تخت، چشم‌هام رو بستم.

***

با احساس چیزی روی صورتم ترسیده هینی کشیدم و بلند شدم.
- یا کله کدو! این چی بود دیگه؟!
با دیدن مهیار که با خنده نگاهم می‌کرد، تازه فهمیدم جریان چیه.
با حرص رفتم سمتش، خودم رو انداختم روش و تا می‌خورد زدمش.
- اوخ! مه یاس بسه، بسه کشتی منو دادا! بیا پایین مه یاس!
درحالی که موهاشو تو دستم گرفته بودم تو صورتش نگاه کردم.
- چیکار کردی؟! هان!
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
نه

بالاخره بعد از کلی کتک کاری و کتلت شدن من موقع افتادن از روی مهیار، آتش بس کردیم.
رفتم روی تک مبل اتاق نشستم و پوکر به در و دیوار سرمه‌ای اتاق نگاه کردم.
آخه یعنی چی که اومدن واسه تایین مهریه!
مامان که بهشون گفته بود جوابمون چیه.
اوف خدایا!

***

بعد از کلی گفتگو و مذاکره و اینا بالاخره قصد رفتن کردن.
همین که صدای در سالن رو شنیدم بدو رفتم بیرون و مهیار هم پشت سرم دست به جیب راه افتاد.
قبل از اینکه به سالن برسیم ترمز کردم که از پشت به مهیار خوردم.
مهیار اومد کنارم و با تعجب گفت:
- چی شد؟!
دستامو تو هم گره دادم.
- هیچی، تو برو منم میام.
مهیار با تکون دادن سر بدون حرف اضافه‌ای راه سالن رو در پیش گرفت.
کمی نفس عمیق کشیدم.
«گمشو چرا می‌دویی، فکر میکنن خبریِ» سرم رو تکون دادم و با یه نمه اخم رفتم سمت سالن‌.
روی مبل کناری مهیار و روبه‌روی مامان و بابا نشستم.
بدون حرف بهشون نگاه کردم که بالاخره مامان به حرف اومد:
- خب بهشون گفته بودم جواب منفیه، نمی‌دونم رو چه حسابی اومده بودن.
خب راستش اون روز خودم شاهد مکالمه مامان و طاهره خانوم بودم!
اما وقتی مامان گفت اومدن واسه همون جریان تعجب کردم.
بالاخره از اون حالت اخمو و خانومانه در اومدم و لم دادم روی مبل و زل زدم به تلویزیون که داشت فیلم نشون می‌داد.
بابا اول یک نگاه کوتاه به مامان کرد، بعد به مهیار و در آخر روی من نگاهش ثابت موند.
نفس عمیقی کشید و رو به مامان اشاره کرد بلند شه؛ مامان هم بلند شد و با هم به سمت راه‌رو اتاق‌ها حرکت کردن.
بی‌توجه به تلویزیون خیره شدم.

***

به ساعت روی دیوار سرمه‌ای اتاقم نگاهی انداختم.
ساعت نزدیکای یک بود.
کتاب رو بستم و بعد از گذاشتن کتاب داخل کتابخانه کوچکِ بالای میز تحریر، از اتاق خارج شدم.
به طرف آشپزخونه رفتم، دورتادور آشپزخونه رو از نظر گذروندم و به سمت فریزر صورتی و سفید رنگ کنار یخچال رفتم و از داخلش یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون آوردم.
داشتم برنج و دم می‌ذاشتم که صدای مهیار اومد:
- مه یاس داداش چیکار می‌کنه؟!
با لبخند سمتش برگشتم.
- داشتم ناهار درست می‌کردم داداش.
یکی از صندلی‌های میز ناهار خوری داخل آشپزخونه رو کشید عقب و روش نشست.
نفس عمیقی کشید.
- به‌به چه بویی! کوبیده درست کردی؟!
درحالی که داشتم شعله گاز رو تنظیم می‌کردم(اهوم)ی گفتم.
سرش رو گذاشت رو میز، در همون حال گفت:
- یه چایی به من بده قربون دستت!
لبخندی از مدل حرف زدنش که بخاطر چسبیدن صورتش به میز تغییر کرده بود، روی لبم نشست.
- باشه الان میارم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
ده

برای خودم و مهیار دوتا چای ریختم، مال اون رو گذاشتم جلوش و مال خودم رو تو دستم نگه داشتم. سرش رو بلند کرد و در حالی که دستی به صورتش می‌کشید تشکر زیر لبی کرد.

***

میز ناهار رو چیدم و به مهیار گفتم بره مامان و بابا رو صدا کنه.
ناهار رو در سکوت خوردیم.
ظرف‌ها رو به کمک مهیار جمع کردیم. بعد از شستن ظرف‌ها چهار تا چای تازه دم ریختم و به سمت سالن رفتم.
چای ها رو روی میز گذاشتم و رفتم کنار مهیار نشستم.
به بابا نگاه کردم.
داشت با گوشیش ور می‌رفت.
دو دل بودم بپرسم یا نه!
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم دل رو زدم به دریا:
- بابا!
بابا سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
- جان بابا؟!
بدون معطلی پرسیدم:
- این آقا که بهش می‌گفتین محمد خان کی بود؟! پسرش چرا زخمی بود؟! اون خانومِ که اومد بغلم چیکارش بود؟!
لبخندی از تند تند سوال کردنم روی لب‌های بابا نشست.
- یکی‌یکی بپرس جانم!... اون آقا محمد خان رهسپار رفیق قدیمی و صمیمی من بود. اون پسر هم که گویا از این اطراف رد می‌شده که چند تا علاف و بیکار باهاش درگیر شدن و بقیش رو هم که دیگه خودت می‌دونی! اون خانوم هم خانوم آقا محمد و دوست صمیمی مامانت بود! سوال دیگه‌ای نداری گل دختر بابا؟!
نفس عمیقی کشیدم.
- چرا دارم! اون خانوم و آقا من رو از کجا و کی میشناختن؟!
- وقتی تو سه-چهار سالت بود، ما تو خونه‌ی دیگه‌ای زندگی می‌کردیم، آقا محمد و خانواده‌ش هم همسایمون بودن، وقتی ما از اونجا رفتیم اونا هم اسباب کشی کردن و رفتن، دیگه خبری ازشون نداشتیم تا همین سه شب پیش، همون شبی که پسرش چاقو خورد. خیلی خوشحال شدم که دوباره محمد رو دیدم!
رفتم تو فکر همون شب...
اون شب که پسرِ اسمیو که تو دوران بچگی صدام می‌کردن رو گفت، خیلی جالبه، من هیچی از اون وقتا یادم نیست.
دلم می‌خواست بیشتر بپرسم اما خب دیگه روم نمی‌شد همش سوال کنم.

***

در اتاق رو بستم و رفتم سمت تخت.
خودم رو انداختم روش.
چشمم به آستین لباس افسانه افتاد که روی میز گذاشته بودم.
یکی محکم زدم به پیشونیم.
- خاک تو سرم! عروسیش نزدیکه و من هنوز اینو ندوختم... اوف!
نگاهم به لباس بود اما فکرم کم‌کم رفت سمت پسری که اگه من نبودم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد.
سرم رو تند تند تکون دادم. نباید بهش فکر کنم، نباید!
گذشته مثل فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت.
چندین بار نفس عمیق کشیدم...
من نباید گریه کنم، نباید بهشون فکر کنم!
نباید...
پی در پی نفس عمیق می‌کشیدم.
خزیدم زیر پتو و سرم رو محکم به بالش چسبوندم.
انقدر تو همون حالت موندم که نفهمیدم کی خوابم برد.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
یازده

- مه یاس بیا این‌ور!
بی حوصله رفتم کنار مهیار نشستم.
- خب، کو؟!
کلیپ رو آورد و پلی کرد.
لبخندی روی لبم نشست.
خواستم گوشی رو از دست مهیار بگیرم و با دقت بیشتری بهش نگاه کنم که صدای بابا توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
- انشاالله، انشاالله!
- ....
- بله درسته!
- ....
- خداحافظ.
انگار داشت با تلفن حرف می‌زد.
بابا اومد و روی مبل، کنار مامان نشست.
مامان پرسید:
- خب، چی شد؟! مرخصش کردن؟!
بابا سرش رو تکون داد و گفت:
- آره، آماده شین میریم عیادت!
به ساعت مچیم نگاهی انداختم.
هفت شب رو نشون می‌داد.
مامان و بابا بعد از مکالمه کوتاهشون بلند شدن برن آماده شن.
مهیار هم بلند شد، دستم رو گرفت.
- بلند شو دیگه!
بهش نگاهی انداختم و بدون حرف بلند شدم.
با هم رفتیم سمت اتاقامون تا آماده بشیم.

***

بی حرف از شیشه ماشین به بیرون نگاه می‌کردم.
فکرم درگیر حال دیشبم بود.
من نباید بهشون فکر کنم، اونا یه مشت خاطره تلخ هستن.
با صدای مهیار به خودم اومدم؛
- پیاده نمیشی آبجی؟!
سری تکون دادم و بی‌حرف پیاده شدم.
نگاهم رو سمت خونه ای که بابا و مامان داشتن به سمتش میرفتن انداختم.
یه خونه‌ی نه زیاد بزرگ و نه زیاد کوچیک بود.
میشه گفت مثل خونه‌ی ماست.
همراه مهیار به به مامان بابا ملحق شدیم.
گویا قبلاً بابا زنگ رو زده بود، چون تا ما رسیدیم در با صدای تیکی باز شد.
حیاط بزرگ و زیبایی به چشمم خورد.
سمت راست در ماشین رو بود و تا قسمتی سایه‌بان داشت.
سمت چپ هم درخت‌‌های سر به فلک کشیده و گل‌های رنگارنگ داشت، یک تاب سفید رنگ هم بود.
به در ورودی نگاهی انداختم.
آقا محمد و خانومش منتظر ما ایستاده بودن.
پشت سرشون هم دو دختر و یک پسر که زیاد چهرشون معلوم نمی‌شد ایستاده بودن.
رفتیم سمتشون، آقا محمد به سمت بابا اومد و مردونه با هم دست دادن.
بعد هم مهناز خانوم مامان رو در آغوش کشید.
مهیار رفت جلوتر و با آقا محمد دست داد.
منم عین شامپانزه داشتم بهشون نگاه می‌کردم که مهناز خانوم اومد جلو و من رو محکم بغل کرد.
- تو چطوری خوشگل خاله؟!
منم بغلش کردم و با لبخندی که از مدل حرف زدنش روی لب‌هام نشسته بود گفتم:
- خوبم ممنون.
کمی ازم فاصله گرفت و روبند رو از رو صورتم برداشت که زود سرم رو آوردم پایین.
متوجه دلیل کارم شد و زود روبند رو ول کرد و با لبخند گفت:
- اوه، شرمنده گلم! می‌خواستم چهرتو ببینم.
بعد رو به همه گفت:
- بفرمایید داخل، بفرمایید توروخدا.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
دوازده

کم‌کم همه رفتن داخل. آخرین نفر من بودم!
داخل خونه هم مثل حیاطش باصفا بود.
از راه‌رو گذشتیم و به سالن اصلی رفتیم. تم سالن طلایی بود.
آقا محمد بابا و مهیار رو به سمت مبل‌های طلایی هدایت کرد، مهناز خانوم هم ما رو به سمت پذیرایی راهنمایی کرد.
پذیرایی هم تمش طلایی بود. رفتیم سمت مبل‌های سلطنتی.
من و مامان کنار هم نشستیم و مهناز خانوم هم روی مبل تک نفره کناریمون نشست.
- خیلی خوش اومدین.
مامان روبندش رو برداشت.
- ممنون مهناز جان!
مهناز خانوم لبخندی به مامان زد، بعد رو کرد سمت من و با همون لبخند دلنشینش گفت:
- روبندت رو بردار عزیزم! کسی نمیاد.
روم رو سمت مخالف مامان کردم، روبند رو از سرم برداشتم که مهناز خانوم مهربون گفت:
- ببینمت مه یاس جان!
سرم رو برگردوندم سمت مهناز خانوم.
با لبخند کنج لبش به صورتم نگاه کرد.
- ماشاالله، خوشگل بودی خوشگلتر شدی، قربونت برم!
لبخندی به مهربونیش زدم و سر به زیر گفتم:
- ممنون شما لطف دارین!
سرش رو تکون داد و گفت:
- قربونت برم گل!
بعد رو کرد سمت مامان.
- خب زینب جان! در رفتین ولی ما پیداتون کردیم...
با نیم نگاهی به من ادامه داد:
- بهتره بگم پسرم مه یاس جان رو پیدا کرد.
مامان آروم خندید و گفت:
- نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم!
مامان و مهناز خانوم مشغول صحبت کردن بودن و منم سرم تو گوشی بود که با سلام فردی سرم رو آوردم بالا و با دختر خوش چهره و لبخند به لب رو‌به‌رو شدم.
مامان در جوابش با لبخند گفت:
- سلام دخترم، ماشاالله چقدر بزرگ شدی! فکر کنم تو باید... آی‌گل باشی درسته؟!
دختر با لپ های گل انداخته گفت:
- ممنون، بله خودم هستم خاله زینب!
متعجب بهش نگاه کردم.
عجب، پس فقط من نمی‌دونستم، ای روزگار بی‌مهر بی‌وفای بی تربیت.
منم با صدای آرومی جوابش رو دادم که دخترِ با لبخند اومد روی مبل کناری من نشست و رو بهم گفت:
- خوبی ناجی داداشم؟!
یه نگاه به مامان و مهناز خانوم کردم که دوباره مشغول حرف زدن بودن. برگشتم سمتش و گفتم:
- ممنون شما خوبین؟!
آروم خندید، چهرش بامزه بود بامزه تر شد.
- منم خوبم. تو منو یادت نیست فکر کنم!
به صورتش دقیق نگاه کردم و گفتم:
- نه... فکر نکنم!
دوباره لبخندی زد. (چقدر خوش خنده‌ان این خانواده)
- مهم نیست عزیزم، وقت زیاده، کم‌کم برات میگم.
منم متقابلا لبخندی زدم که چشمش به چال گونه‌م افتاد.
متعجب انگشتشو رو جای چال گونه‌م که دیگه معلوم نبود گذاشت.
- وای!... تو اون وقتا چال گونه نداشتی دختر!
مامان که حواسش به ما بود با خنده رو کرد سمت مهناز خانوم و گفت:
- مهناز همون چیزی که تو گفتی شد، مه یاس چال گونه داشت!
مهناز خانوم خندید.
- وای یادش بخیر، یادته زینب چقدر سر همین که چال گونه داره یا نه شرط گذاشتیم؟!
بعد رو کرد سمت من و گفت:
- ببینمش عزیزم!
رو بهش لبخندی زدم که چال گونه‌م معلوم شد.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سیزده

آی‌گل داشت حرف میزد و از هر دری می‌گفت، بین حرف‌هاش متوجه شدم که یه خواهر و برادر دیگه هم داره. فکر کنم همونایی بودن که جلوی در چهرشون رو واضح ندیدم.
آی‌گل داشت راجب شلوار جین جدید دوستش می‌گفت که در پذیرایی باز شد و همه نگاه‌ها کشیده شد سمت دختری خوش چهره که حدس می‌زنم همون آیناز خواهر آی‌گل باشه، با سینی چای اومد داخل.
درحالی که سینی چای رو جلومون گرفته بود با صدای آرومی رو به مامان گفت:
- خوش اومدین، فکر کنم منو یادتون باشه خاله!
مامان لبخند به لب درحالی که فنجون چای رو از تو سینی برمی‌داشت گفت:
- ممنون آیناز جان! آره یادمه، همیشه بهم کمک می‌کردی عزیزم. به‌به عجب چای خوش عطری، دستت درد نکنه دخترم.
آیناز لبخندی به روی مامان میزنه و رو به من میگه:
- بفرمایید مه یاس خانوم!
منم بهش لبخندی میزنم و فنجون چای رو از تو سینی برمی‌داریم.
- ممنون.
آیناز به مهناز خانوم و آی‌گل هم چای تعارف کرد و بعد اومد کنار آی‌گل نشست.
- خب زلفا خانوم، ناجی داداشمون چقدر بزرگ شدی ماشاالله!
- ممنون.
بهشون نگاه می‌کنم؛ این دوتا خواهر خیلی شبیه همن، چشم، ابرو، لب و دماغ، کلا کپی هم بودن. فقط آیناز یکم از آی‌گل بزرگتر میزد.
- شما چقدر شبیه همین!
هردو لبخندی میزنن، آی‌گل به خواهرش نگاهی می‌کنه و بعد دوباره روشو می‌کنه سمت من و میگه:
- آره، خداروشکر آیناز ازدواج کرد رفت وگرنه همه ما رو باهم اشتباه می‌گرفتن.
و بعد شروع کرد به خندیدن. منم آروم خندیدم.
به چشم‌های مشکیش نگاه کردم.
- رنگ چشم‌هات هم‌رنگ چشمای داداشت نی...
تازه متوجه شدم چی دارم بلغور می‌کنم. ولی دیگه دیر بود و این آی‌گل خندید و چشم هایش شیطون شد.
- آره، همرنگ نیستن، فقط چشم های امیرساشا به چشم های عموم رفته.
سرم رو تکون میدم و دیگه هیچی نمیگم.
چی دارم بگم، با این گندی که زدم؟!
خلاصه که بعد از کلی گل گفتن اونا و گل شنیدن من شام رو آوردن.
آقایون توی سالن اصلی غذاخوردن ما هم همین‌جا توی پذیرایی.
بعد از شام دوباره گل گفتناشون شروع شد.
خواستم برم دستی به آب برسونم ولی نمیدونستم کجاست.
به آی‌گل نگاهی کردم که سرشو به معنی چیه تکون داد.
آروم، طوری که حتی خودمم نمی‌شنیدم گفتم:
- سرویس بهداشتیتون کجاست؟!
لبخندی زد و بلند شد.
- بیا می‌برمت.
بلند شدم چادرم رو دور خودم پیچیدم و عین جوجه اردک دنبالش راه افتادم که برگشت و با دیدن من که چادر رو دورم محکم گرفته بودم گفت:
- اینو بذار این اطراف کسی نیست آقایون تو سالن اصلین، از این‌ور دید ندارن.
نفس عمیقی کشیدم و چادر رو در آوردم، رو دسته مبل گذاشتم و با درست کردن شال آبی که با لباس دست دوزم ست بود، دنبال آی‌گل راه افتادم.
رفتیم سمت یه راه‌رو که شش در داشت. آخرین در از سمت چپ سرویس بهداشتی بود.
آی‌گل برگشت و منم رفتم تا به کارایی که اصلا بهتون مربوط نیست برسم.
بعد از کارهای مربوطه دستام رو با دستمال خشک کردم و از سرویس زدم بیرون. خواستم در رو ببندم اما صدایی که از پشت سرم اومد خشکم زد.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهارده

- زلفا!
دستم از روی دست گیره در سر خورد. آروم‌آروم چرخیدم سمتش. با چشم‌های خاکستری دریدش زل زده بود به چشم‌هام.
نمی‌تونستم چشم از اون دو گوی خاکستری بردارم.
قدمی به جلو برداشت که به خودم اومدم. سرم رو انداختم پایین و خواستم رد شم اما اون دقیقا وسط راه‌رو ایستاده بود و راه من سد شده بود. دوتا لبه حاشیه شال رو می‌گیرم جلوی صورتم، جوری که فقط چشم‌هام معلوم می‌شد.
بهش با التماس نگاه کردم تا بلکه از سر راه کنار بره اما اون بدون ذره‌ای تکون به چشم‌هام زل زده بود.
رفتم سمت راست و خواستم از گوشه دیوار رد شم که باز اومد جلوم.
درمانده به فارسی گفتم:
- تورو خدا برید کنار می‌خوام رد شم!
کلافه دستش رو بین موهای قهوه‌ایش فرو کرد. چشم‌هاش رو ازم گرفت، با نفس عمیقی دوباره به من نگاهی انداخت و رفت سمت یکی از درها و بعد از وارد شدن بدون این‌که در رو ببنده رفت روی تخت مشکی و خودش رو انداخت روش. منم بیشتر از این صبر نکردم و زود برگشتم سمت پذیرایی. قبل از وارد شدن چند نفس عمیق کشیدم تا متوجه حالم نشن.

***

بالاخره عظم رفتن کردیم. همه‌ تا دم در بدرقمون کردن.
اون یکی پسر مهناز خانوم که از آی‌گل شنیده بودم اسمش امیرعلیِ، خیلی شبیه باباش بود.
امیرساشا هم اومده بود واسه بدرقه. سرم رو بلند نکردم که مبادا باهاش چشم تو چشم شم.
بعد از کلی بغل و ماچ، رفتیم سمت ماشین. سوار شدیم و مهیار با تک بوقی پاش رو گذاشت رو گاز و از اونجا دور شد.
به خونه که رسیدیم مامان از دم در شروع کرد به تعریف کردن از خانواده رهسپار. کلافه به مامان نگاه کردم؛ سری تکون دادم و سمت اتاق به راه افتادم.
چادر و روبندم رو داخل کمد انداختم و بدون این‌که در کمدو ببندم به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاقم رفتم...
به آینه زل زدم اما خودم روندیدم، انگار دنیایی دیگه پشت آینه بود؛ دستم رو بردم سمت آینه تا لمسش کنم اما دستم ازش رد شد، خواستم دستم رو بکشم اما انگار دستی مچم رو محکم گرفت؛ ترسیده با دست چپم دست راستم رو کشیدم اما بی‌فایده بود.
هرچی من بیشتر تقلا می‌کردم اون دست بیشتر من رو می‌کشید! دیگه تقریبا داشتم کامل توی آینه‌ی ایستاده فرو می‌رفتم که دستم رها شد وانگار از آسمون پرت شدم.

***

تقریباً یک ماهی از اون جریان چاقو کشی و اینا گذشته بود. اونایی هم که چاقو کشیده بودن واسه امیرساشا دستگیر شدن؛ چندتا پسر شر بودن که گویا از این ورا هم نبودن.
آقا محمد با خانواده سر چند شب این‌جان و اون چند شبی که اونا این‌جا نیستن من اونجاییم، عجب خر تو گاوی شده بلانسب شما.
با صدای مامان از فکر دراومدم:
- مه یاس بیا این سبزی ها رو بسته‌بندی کن دخترم!
درحالی داشتم سعی می‌کردم پام رو که خواب رفته بود بیدار کنم گفتم:
- چشم مامان، الان میام.
بالاخره بعد از چند دقیقه تونستم بلند شم. به سمت آشپزخونه رفتم.
- مامان! کو سبزی‌ها؟!
مامان به کنار فریز که کلی سبزی خورد شده با لاستیک فریزر بود اشاره کرد.
- اوناهاش، بسته‌بندی کن بذار تو فریزر.
بدون حرف سری تکون دادم و مشغول شدم.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پانزده

مامان داشت میوه‌ها رو می‌شست که موبایلش زنگ خورد. با حوله کوچیک بنفش دستاشو خشک کرد و درحالی که موبایل رو از رو میز بر می‌داشت و بهش نگاه می‌کرد گفت:
- مه یاس کار اینا که تموم شد یه چیزی واسه ناهار درست کن دخترم، من برم مهناز زنگ زده.
بعد از حرفش از آشپزخونه رفت بیرون.
منم سبزی‌ها رو بسته بندی می‌کردم.
چند شب پیش که آقا محمد اینا اومده بودن خونمون، خاله مهناز همش حرف منو میزد و بهم نصیحت کرد که نمی‌دونم دختر باید زود ازدواج کنه و از این حرفا...
منم که طبق عادت بی‌حرف نگاهش می‌کردم.
بعد از گذاشتن سبزی‌ها تو فریزر و درست کردن ناهار رفتم توی سالن تا مامان رو صدا کنم ولی کسی نبود.
رفتم در اتاقشون رو زدم که صدای مامان اومد:
- الان میام.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و برگشتم سمت آشپزخونه.
بعد از ناهار مامان، بابا و مهیار رفتن توی سالن. منم چهار تا چای با شکلات و بیسکوئیت داخل سینی گذاشتم و رفتم سمت سالن. بعد از گذاشتن سینی چای روی میز، کنار مهیار نشستم و مثلا به تلویزیون زل زدم.
مامان و بابا شدید عجیب شده بودن.
زیر چشمی بهشون نگاهی کردم؛ بابا به مامان نگاه کرد، مامان هم سرش رو تکون داد بعدشم بابا کف دستشو به علامت «بسپارش به من» بلند کرد‌.
تک سرفه‌ای نمایشی کرد و رو به من گفت:
- برات خواستگار اومده!
منم که مثلا داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم متعجب سرم رو چرخوندم سمت بابا.
- هان؟!... چیزه، یعنی... بله؟!
بابا نگاه گذرایی به مامان انداخت و دوباره روش رو کرد سمت من؛
- مه یاس جان! تو دیگه بزرگ شدی دخترم، الان داره شانزده ساله میشه، تا کی می‌خوای خواستگارهات رو رد کنی! هوم؟!
نفس عمیقی کشیدم و بدون حرف و واکنشی به بابا نگاه کردم.
البته که خودش توقع حرف یا حرکتی ازم نداشت و می‌دونست تو این مواقع حرفی نمی‌زنم، مخصوصا الان که پدرمم حضور داشت.
مامان که دید مثل همیشه هیچ واکنشی نشون نمیدم دخالت کرد و رو به بابا گفت:
- حالا کی هست این خواستگار؟!
قشنگ معلوم بود از قبل میدونسته.
بابا نگاهی به مامان انداخت و تا خواست چیزی بگه نگاه شاکیم رو به مامان دوختم؛
- مامان!
بابا خندید و رو به مامان گفت:
- بهت گفتم می‌فهمه
مامان که فهمید نمیتونه از جواب دادن طفره بره نیم نگاهی به بابا انداخت و با نفس عمیق رو به من گفت:
- خب امروز مهناز زنگ زد و گفت که می‌خوان بیان واسه خواستگاری واسه پسر دومشون
با چشم‌های قد نعلبکی به مامان نگاه کردم.
بابا لبخندی به حالتم زد و رو بعد رو کرد سمت مامان و گفت:
- خانوم نفس بگیر!
مهیار که تا اون لحظه ساکت بود رو به بابا گفت:
- شما که نمی‌خواید قبول کنید درسته؟!
بابا نفسی چاق کرد.
- تا کی ازدواج نکنه؟! تو که بالاخره ازدواج می‌کنی! من و مامانتم که تا آخر عمر بالاسرتون نیستیم، بعد این دختر تنها بمونه که چی بشه؟!
مهیار دستاش مشت شد؛
- ایشالا تا آخر سایتون از سرمون کم نشه، ولی من که نمردم بابا!
بابا نگاه از مهیار گرفت.
- پسر جان نمیشه که تا آخر عمر پیشتون باشه، یکم منطقی باش!
مهیار بی‌حرف از جاش بلند شد و راه اتاقش رو‌ در پیش گرفت.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شانزده

به بابا نگاهی کوتاه انداختم. از جام بلند شدم و خواستم قدم بردارم که صدای بابا باعث شد بایستم؛
- مه یاس تصیمت رو هرچه زودتر بگیر دخترم، نمی‌خوام و نمی‌ذارم زندگیتو بخاطر یه اتفاق به تباهی بکشونی!
با نفس عمیقی سرم رو به تایید از حرفش تکون دادم و بدون حرف راه اتاقم رو در پیش گرفتم.

***

با سردرد شدیدی چشم باز کردم. همیشه وقتی زیاد به خودم فشار میارم سردرد می‌گیرم.
به دور بر نگاهی انداختم. حوصله بلند شدن نداشتم.
به سقف زل زدم. دیشب بعد از کلی کلنجار رفتن درگیری با خودم به مامان گفتم مشکلی ندارم بگه بیان ولی من تمام مدت تو اتاق می‌مونم. مامان هم اولش خواست من رو از تصمیم منصرف کنه اما بهش گفتم شرطم برای خواستگاری همینه و تمام.
مامان به مهناز خانوم خبر داد و قرار شد شب بیان خونمون، من هم از الان خودم رو تو اتاق حبس کردم.
به ساعت مچیم نگاهی انداختم. ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود. چون زمان دقیق اومدنشون رو نمی‌دونستم بیرون نمی‌رفتم.
آروم از روی تخت بلند شدم؛ سرم بخاطر درد زیاد گیج می‌رفت. دوباره نشستم.

***

تقریباً بیست دقیقه‌ای می‌شد که اومدن اما حتی در رو هم باز نکردم.
صدای خندشون میومد و بالاخره صدای آقا محمد که بحث خواستگاری رو مطرح کرد؛ هرچی سعی کردم فضولیم رو سرکوب کنم نشد، بلند شدم رفتم پشت در و گوشم رو به در چسبوندم؛
- خب مهدی جان خودت می‌دونی برای چی اومدیم! پس نیازی به مقدمه چینی نیست، میرم سر اصل مطلب؛ این شازده پسر ما رو که خودت می‌شناسی، نمیگم الان، چون بچگیشم دیدی! پس دیگه من حرفی ندارم و ریش قیچی دست خودته اَخوی.
بابا گلویی صاف کرد؛
- اختیار داری برادر! امیرساشا جان رو می‌شناسم پسر خوبیِ مثل پسرم می‌مونه منم حرفی ندارم!
آقا محمد گفت:
- پس می‌مونه جواب مه یاس جان که انشاالله فردا منتظرشیم.
برگشتم روی تخت و دراز کشیدم. سرم وحشتناک درد می‌کرد.
- اوف! حالا چیکار کنم؟!
به دوروبرم نگاهی انداختم. بلند شدم رفتم سمت میز توالت و داخل کشوهاشو نگاه کردم.
- این مسکنو کجا گذاشتم!
کمی به مغزم فشار آوردم؛ مهیار سر درد داشت براش بردم دیگه نیاوردمش.
- اه گندش بزنن.
رفتم سمت در و کلید رو تو قفل چرخوندم. خداروشکر اتاق مهیار روبه‌روی اتاقم بود.
رفتم سمت اتاقش و تا خواستم در رو باز کنم صدای مهیار و اون پسرِ که داشت نزدیک و نزدیکتر می‌شد به گوشم رسید.
سریع خودم و پرت کردم داخل اتاق مهیار و آروم در رو بستم. پشت در ایستادم و تا خواستم نفس عمیقی بکشم که دیدم دستگیره در داره تکون می‌خوره؛ تند رفتم و پشت رخت‌کن بهم ریخته مهیار که کنار در بود قایم شدم. بالاخره یبار این بهم ریختگی داداشمون به درد خورد.
در باز شد...
بعد از چند ثانیه صدای مهیار که من رو مخاطب قرار داده بود به گوشم رسید؛
- همچین دلِ خوشی هم ازش ندارم که بیارمش تو اتاقم، ناسلامتی داره خواهرمو صاحاب میشه، باید یکم جلوش خودمو از اون هفت خطای روزگار نشون بدم که یه وقت جرعت نکنه به آبجیم بگه بالا چشمت ابروعه!
با لبخندی که از حرفای مهیار رو لبم نشسته بود از پشت رخت‌کن اومدم بیرون و به مهیار خندان چشم دوختم.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
هفده

رفتم کنارش روی تخت نشستم، بهش چشم دوختم که خندید؛
- فکر نکن نفهمیدم پشت در فال‌گوش وایستاده بودی آبجی کوچیکه!
خجالت زده سرم رو انداختم پایین. چونمو گرفت و به چشم‌هام نگاه کرد؛
- سرت درد می‌کنه؟!
دردهامو از خودم زودتر تشخیص می‌داد!
- آره یه کم!
دستشو گذاشت رو سرم چشم‌هاشو بست و زیر لب شروع کرد به خوندن آیاتی از قرآن. منم با آرامش چشم‌هام رو بستم؛ توی همون حالت کم‌کم چشم‌هام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم.

***

غلطی زدم که احساس کردم زیرم خالی شد...
زیاد تو این حس نموندم و محکم افتادم زمین؛ یعنی در واقع کتلت شده بودم.
- اوخ مادر جان!
سرم رو بلند کردم اما هنوز چشم‌هام بسته بود. موهامو از رو صورتم کنار زدم، آروم‌آروم لایه پلک‌هامو باز کردم و به دوروبرم نگاهی انداختم؛ تو اتاق مهیار بودم. هوا رو به روشنی میزد و صدای اذان از هر طرف توی گوشم نجوا گونه می‌پیچید.
بلند شدم و روی تخت نشستم؛ به مهیار غرق در خواب چشم دوختم، مژه‌های پر و مشکیش وقتی بیدار بود بشدت پر جذبه نشونش می‌داد، اما وقتی خوابِ مثل پسربچه‌ها تخسِ.
بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. رفتم داخل اتاق و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتم.
بعد از وضو گرفتن چادر نمازمو رو برداشتم...
دستامو گرفتم رو به بالا و شروع کردم به خوندن دعا؛ خدایا هرچی خیرِ پیش روم بذار...
روی زمین دراز کشیدم و چادر سفید گل‌گلیم رو انداختم رو صورتم؛ چشم‌هام و بستم و چیزی نگذشت که خوابم برد.

***

آستین افسانه رو توی کیفم انداختم و دنبال مهیار دویدم.
- مهیار صبر کن روبندم رو ببندم منم سر راهت بذار خونه افسانه!
مهیار که داشت کفش‌هاش رو از جاکفشی درمی‌آورد رو بهم گفت:
- زود، زود، باید برم دیرم شده!
تند روبندو بستم و رفتم کنارش، از جاکفشی کفش‌های رسمی مشکی رنگم رو برداشتم و توی راه‌رو نشستم و شروع کردم پا کردن.
- بدو بدو مه یاس دیرم شد!
بلند شدم و دنبالش از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدیم، مهیار پاش رو گذاشت رو گاز، ماشین با صدای بدی از جا کنده شد.
جوری تند می‌رفت که تو چشم بهم زدنی رسیدیم خونه افسانه اینا. از ماشین پیاده شدم، آیفون و زدم. برگشتم و به مهیار نگاه کردم؛
- مهیار، جان من تند نری خب؟!
مهیار سری تکون داد؛
- باشه آبجی کوچیکه، باشه!
در باز شد، مهیار منتظر موند تا برم داخل؛ رفتم داخل، برای مهیار دستی تکون دادم، اونم با لبخند جوابم رو داد و رفت.
در رو بستم و رفتم سمت خونه. افسانه دم در منتظر وایستاده بود، همین که بهش رسیدم دستمو گرفت.
- بابا انگار داداشش داره می‌ره سفر قندهار، گمرو بریم داخل!
دستم رو کشید، باهم رفتیم داخل.
به خاله کیمیا که روی مبل نشسته بود، عینک به چشم داشت و قرآن میخوند سلام دادم که با لبخند سرش رو تکون داد؛
- علیک سلام دخترم، خوش اومدی!
زیر لب ممنونی زمزمه کردم و با افسانه به سمت اتاقش رفتیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین