جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرجوخه؛ با نام [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,645 بازدید, 70 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و هشت

روی زمین دراز کشیدم و به سقف سفید اتاق که حالا در بادکنک بود نگاه کردم. واقعا کارم درسته‌ها. حیف شد نرفتم دیزاینر بشم. درسمونم که ول کردیم. دیگه اگه این هنرهامو نداشتم که باید می‌رفتم واسه خودم سنگ قبر سفارش بدم.
به ساعت سفید نگین کاری شده‌ای که خانواده داماد خریده بودن نگاه کردم.
اوه اوه ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود. از ساعت شیش صبح اومده بودم و یه بند داشتم کار می‌کردم.
تا الان که شاهکار کرده بودم با این تایم.
از جام بلند شدم و بادکنک‌هایی هلیومی رو برداشتم و یکی‌یکی روی پایه‌هاشون وصل کردم؛ چندتاشو کنار پنجره، دوتاشو کنار عسلی‌ها و بقیه‌شو کنار میز توالت قرار دادم.
کیف وسایل آرایشی و لباس‌های قهوه‌ایمو روی تخت گذاشتم. به دوروبرم نگاهی انداختم؛ همه چی عالی بود و فقط یه جارو کشیدن نیاز داشت.
- افسون! افسون جان جارو رو بیار.
بعد از چند دقیقه افسون با جارو برقی پیداش شد.
از روی تخت بلند شدم و خواستم جارو رو از دستش بگیرم که نذاشت.
- بذار خودم جارو می‌کشم تو دیگه خسته شدی آبجی.
لبخندی به صورت مهربونش زدم. برگشتم و روی تخت لم دادم. یکم خستگی در کنم بعد میرم سراغ آماده کردن خودم. چشمم به حجله که داخلش پر از بادکنک‌های هلیومی فیروزه‌ای و سفید بود. توی همون حالت کم‌کم چشم‌هام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم‌.

***

تکونی خوردم که محکم افتادم زمین. بلند شدم و دسمتو گذاشتم رو سرم. به ساعت نگاه کردم.
- اوه اوه! یک ساعتِ خوابیدم؟!
ساعت شیش و ده دقیقه بود‌‌.
تند از روی زمین بلند شدم. به دوروبر نگاهی انداختم؛ همه چیز عالی بود. لباس‌‌هامو برداشتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.
- الانِ که مهمونا برسن اون‌وقت من این‌جا خوابیدم!
بعد از تعویض لباس‌هام دست و صورتمو شستم. از سرویس بهداشتی زدم بیرون. لباس‌های قبلیمو تو کیف جا کرد و رفتم سمت میز توالت؛ وسایلمو از کیف خارج کردم...

***

روی تخت نشستم. کفش‌های قهوه‌ای ست لباس‌هایی که با کمک افسانه دوختیم رو جلوی پاهام گذاشتم؛ کمی خم شدم تا کفش‌ها رو پام کنم که موهای بلندم از روی شونه‌ی چپم سر خوردن و جلوی دیدم رو گرفتن. دست راستم رو بلند کردم و موهای خرماییم رو که حالا دم اسبی بسته بودم به عقب هل دادم. دوباره خم شدم که این‌دفعه از روی شونه‌ی راستم سر خورد.
- اوف! اینم باهامون لجه.
کلیپس صورتی کوچولوی افسانه رو از روی میز چنگ زدم و ته موهامو که فر ریز زده بودم بردم بالا و با کلیپس محکم بستمشون تا راحت‌تر کفش‌هام رو پام کنم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
بیست و نه

بعد از این‌که کار کفش‌هام تموم شد کلیپسو از روی موهام باز کردم. بلندی موهام تا نزدیکای زانوم بود.
به خودم کمی ادکلن زدم و به سمت در قدم برداشتم، قبل از این‌که درو باز کنم در تند باز شد و کله بهار اومد داخل.
- عه مهی تو هنوز این‌جایی!
بعد درو بیشتر ها داد و همراه مریم افسانه رو که چادر قرمزی روی سرش انداخته بودن و صورتش معلوم نبود به داخل اتاق هدایت کردن.
افسانه که از بسته بودن در مطمئن شد چادر قرمزش رو که گل های ریز و درشت طلایی داشت از سرش درآورد و انداخت روی تخت. با لبخند براندازش کردم؛ موهاش که مثل موهای خودم دم اسبی بسته بود و فر ریز کرده بودن، لباس‌هاشم که همون قرمز دست دوز بود که خودم دوخته بودم.
- به‌به، بسی عالی!
افسانه که تازه متوجه حضور من شده بود با تعجب نگاهم کرد.
- مه یاس تو چرا هنوز تو اتاقی دختر؟!
به چشم‌های مشکیش که با خط چشم گربه‌ایش گیرا تر شده چشم دوختم.
- خواب بودم تازه آماده شدم.
با حرص نگاهم کرد.
- تو روزِ به این مهمی خواب بودی!
بی توجه به حرفش پرسیدم:
- چرا سایه‌ چشمتو تنها قرمز زده؟!
- نمیدونم، زشت شده؟!
دستشو گرفتم و به سمت میز توالت بردم. پالت سایه رو برداشتم و کمی از رنگ مشکیش بالای سایه‌ی قرمز روی چشم‌هاش زدم. چونشو گرفتم و سرشو این‌ور اون‌ور کردم و به سایه‌ش نگاه کردم. رو به مریم و بهار پرسیدم:
- بچه‌ها الان بهتر نشد؟!
بهار اومد زد رو شونم و گفت:
- بابا تو خودت یه پا آرایشگری چرا از ما می‌پرسی!
مریم هم حرف بهار رو تایید کرد؛
- آره بابا، خیلی هم عالی‌تر شد!
پالت رو سر جاش گذاشتم و رو به دخترا گفتم:
- بچه‌ها من میرم بیرون باز میام. فقط... کدومتون میمونه پیش دونگی؟!
بهار و مریم هردوتاشون اومدن پشت من وایستادن. من متعجب و افسانه حرصی به سمت اون دوتا برگشتیم.
درحالی که به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم رو بهشون گفتم:
- دخترا، گفتم یکیتون!
مظلوم بهم چشم دوختن که با چشم و ابرو به پشت سرم که افسانه دست به کمر وایستاده بود اشاره کردم. مریم و بهار به هم نگاهی انداختن.
مریم رو به بهار بچه زد:
- الان من می‌مونم ده دقیقه دیگه تو بیا باهاش بمون باشه؟!
بهار هم با نیش باز سرشو تند تند تکون داد؛
- باشه، باشه.
مریم رفت سمت افسانه و من و بهار رفتیم سمت در که صدای مریم که اسممو صدا زد باعث شد بایستم و به سمتش برگردم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی

- جانم مری؟!
بهم اشاره کرد برم نزدیکش. رفتم سمتش که دستمو گرفت.
- مه یاس خانواده نامزدت هم پایینن!
دهنم باز موند و با تعجب بهش نگاه کردم که خنده‌ بلندی کرد.
- مهی، جون آق امیرت چشم‌هاتو این‌جوری نکن خاک تو گور! اصلا چرا سایه‌ چشمتو با لباس‌هات ست کردی الاغ، هان؟!
کلافه دستی به گردنم کشیدم.
- وای وای مری سایه‌مو ول کن لامصب اونارو چیکار کنم! اصلا کی دعوتشون کرد؟!
افسانه با نیش چاکونده گفت:
- من، من به مامانم گفتم اونا هم دیگه عضوی از ما هستن باید دعوتشون کنیم وگرنه مه یاس ناراحت میشه و اینا، مامانمم قبول کرد.
نفس عمیقی کشیدم تا نزنم فکشو بیارم پایین.
- من؟! من غلط بکنم ناراحت شم! ای الهی...
قبل از این‌که حرفمو کامل بگم مریم دستشو جلوی دهنم گرفت تا ادامه ندم.
- مه یاس توروخدا! این یه خبطی کرد تو بزرگی کن نفرینش نکن، حیفه داره عروس میشه!
دستشو از روی دهنم برداشتم و حرصی بهش نگاه کردم.
- اَه رژمو خراب کردی خرِ الاغ! کی خواست اونو نفرین کنه، خواستم خودمو نفرین ک...
دوباره دستشو گذاشت رو دهنم.
- مهی توروخدا، تو هنوز جوونی، نفرین نکن!
دستشو یه گاز کوچولو گرفتم که از روی دهنم برش داشت.
- گمرو کنار بابا. رژمو خراب کردی اَه اَه!
رفتم سمت آینه و رژمو درست کردم که صدای جوون گفتن دخترا بلند شد و بعدش صدای بهار که می‌گفت:
- بابا ایول! رژ گل‌بهی میزنی! با آق امیر قرار میذاری! ای‌جان ای‌جان!
صورتم رو از لحنش جمع کردم.
- خاک تو سرتون چندشای پلشت! گمشین من رفتم.
رفتم سمت در و بازش کردم که بهار عین فشنگ پرید بیرون که به این حرکتش همراه بچه‌ها ریز ریز خندیدیم.
به سمت پله ها رفتیم و ازشون آروم و خانومانه رفتیم پایین. اتاق مجردی افسانه طبقه پایین بود ولی چون کوچیک بود و وسایلی که واسه عروسیش گرفته بودن توش جا نمی‌شد یکی از اتاق‌های مهمان طبقه بالا رو براشون آماده کردیم. (اکثر بلوچ‌ها چه پولدار باشن چه فقیر، اول زندگیشون یا با خانواده عروس زندگی میکنن یا خانواده داماد. که این بحث هم بستگی به قومشون داره که پیش خانواده عروس زندگی کنن یا خانواده داماد.)
کنار بهار روی آخرین پله ایستادم. خم شدم و توی گوشش گفتم:
- کجا نشستن؟!
با چشم به سمت راست سالن اشاره کرد. نگاهش رو دنبال کردم و به مامان، خاله مهناز و دختراش که کنار هم روی مبل نشسته بودن و داشتن حرف میزدن رسیدم. آی‌گل هم طبق معمول کسل شده به دوروبر نگاه می‌کرد که منو دید.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و یک

با نیش باز آیناز رو تکون داد و با دست منو نشونش داد. آروم و خانومانه به سمتشون قدم برداشت. وقتی بهشون رسیدم خاله مهناز بلند شد و منو در آغوش کشید. واقعا مهربونی رو باید از این زن یاد گرفت. دستمو دور کمرش گرفتم و منم بغلش کردم.
ازم جدا شد و گونه‌های رژ زدمو بوسید و منو کنار خودش نشوند. به آیناز سلام دادم و بعدش هم به آی‌گل.
آی‌گل همش با چشم و ابرو بهم میفهموند که خسته شده و کی عروسو میارن. دستمو روی دست خاله مهناز که مشغول صحبت با مامان بود گذاشتم و با، با اجازه از جام بلند شدم. به سمت آی‌گل رفتم و روی دسته مبلی که روش نشسته بود نشستم. با حرص نیشگونی از بازوم گرفت.
- گمشو یه ساعتِ منتظرتم! کی عروسو میارن؟!
درحالی که با چهره‌ای درهم جای نیشگونو می‌مالیدم حرصی گفتم:
- صبر کن بابا. درضمن امشب حنابندونِ فردا شب عروسیِ.
متعجب بهم چشم دوخت.
- وا! چرا این‌جوریه؟!
لبخندی زدم.
- خب دیگه...
(بلوچ‌ها و خیلی از اقوام ایرانی دیگه شب حنابندون و عروسی رو تو دو شب برگذار میکنن)
بلند شدم و رفتم سمت سیستم بزرگی که داخل سالن بود. بهار بدو اومد سمتم. زد روی شونم.
- خوب فارسی بلغور می‌کردی‌ها!
خنده‌ای کردم.
- وقتی بلوچی بلد نیستن چجوری باهاشون حرف بزنم؟!
بلند خندید که صداش توی صدای مهمون‌های داخل سالن گم شد.
- راست میگی.
فلش رو به سیستم وصل کردم و درحالی که به دوربر نگاه می‌کردم پرسیدم.
- همه مهمونا همینان؟!
بهار درحالی که داشت با موهاش که مثل موهای من دم اسبی و فر ریز بود ور می‌رفت گفت:
- نه بابا همشون توی حیاطن فقط این بزرگترها اومدن اینجا. بنظرم سیستمو ببریم تو حیاط!
فکر خوبی بود. سری به عنوان تایید از حرفش تکون دادم و به سیستم نگاه کردم. خانومایی که این‌جا بودن هم انگشت شمار بودن هم این‌که مسن بودن، پس به آهنگ و اینا نیازی نداشتن.
- چجوری ببریمش حالا؟!
بهار به دوروبر نگاهی انداخت.
- آهان! به خواهر شوهرات بگو بیان، یکیشو من و تو برمی‌داریم یکیشو اون دوتا.
چشم غره‌ای بهش رفتم.
- خنگول جان اول این‌که اونا مهمونن، دوما؛ مگه من و تو خودمون نمی‌تونم یکی‌یکی ببریمشون، هوم؟!
با نیش باز نگاهم کرد.
- هان راست میگی‌ها!
بدون این‌که به نیش بازش توجه کنم دستمو انداختم پشت سیستم و از برق کشیدمش. همزمان با بهار از دو طرفش گرفتیم و بلندش کردیم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و دو

آروم آروم به سمت حیاط بردیم. روی تخت چوبی‌ای که تقریباً بیست قدمی از در ورودی سالن فاصله داشت گذاشتیم و کنار پریز برق تنظیمش کردیم.
- بهار بذار اون یکیو هم بیاریم بعد وصلش کن!
بهار باشه آرومی گفت و از روی تخت که روش با فرش کوچکی پوشیده شده بود پرید پایین. برگشتیم داخل و دوباره همون کارها رو تکرار کردیم. بهار سیستم رو به فریز برق وصل کرد. روی تخت نشستم و درحالی سیستم رو تنظیم می‌کردم رو به بهار گفتم:
- بهار برو به آی‌گل بگو اگه حوصله‌ت سر رفته همراه آیناز بیاین بیرون.
بهار سری تکون داد و به سمت خونه رفت. درحالی که آهنگ‌هارو عوض می‌کردم به حیاط که پر از دخترا و خانومای جوون بود نگاه کردم. کلی میز و صندلی توی حیاط چیده بودن که من موقع اومدن ندیده بودمشون، لابد وقتی تو اتاق بودم اینارو آوردن. در حیاط باز بود و پرده‌ای بهش وصل بود تا خانوما راحت باشن.
آقایون هم خونه خاله‌ی افسانه که کنار خونه خودشون بود جمع شده بودن. چون سیستم افسانه اینا یکی بود سیستم ما رو هم برای آقایون بردن خونه خاله‌ی افسانه.
بالاخره به آهنگ مورد نظرم رسیدم.
آهنگ «منم اون یار شیرین، مجتبی دربیدی»
″چه دلنواز اومدم... اما با ناز اومدم
شکوفه ریز اومدم... اما عزیز اومدم
آخه گفته بودی دیر نکن... عاشقو دلگیر نکن
گفته بودی زود بیا... لحظه موعود بیا
منم اون یار شیرین... منم اون یار با ناز
واسه عاشق دلتنگ... دلم خونه دلباز
منم اون یار شیرین... منم اون یار با ناز
واسه عاشق دلتنگ... دلم خونه دلباز
گفتی بیا بیقرار... انگار که اومد بهار
گفتی بیا سرزده... انگار که عید اومده
بذار مهتاب رو پیرهن کنم... چشمتو روشن کنم
سکه دیدار بشم... عیدی واسه یار بشم...″
همین‌جور روی تخت داشتم تکون می‌خوردم و آهنگو زمزمه می‌کردم که صدای بهار بلند شد:
- د برو برقص ای‌بابا! یکی بلند نمیشه برقصه دلمون گرفت.
به دوروبر نگاه کردم که چشمم به رویا دختر همسایه روبه‌رویی افتاد. بلند صداش زدم:
- رویا!
رویا درحالی که گوشه‌‌ی حیاط ایستاده بود و داشت با گوشی حرف میزد سرشو به معنی چیه تکون داد. بهش اشاره کردم بیاد. سرشو تکون داد و بعد از خداحافظی با فرد پشت خط اومد سمتم.
چشم‌های آبیش رو به من دوخت.
- جانم مهی؟!
مظلوم زل زدم به چشم‌های رنگ دریاش؛
- رویا برو یه دور قر بده توروخدا!
متعجب نگاهم کرد.
- مه یاس تو که بهتر از من بلدی حاجی!
لبخندی مصنوعی بهش زدم و آروم تو گوشش گفتم:
- رویا خاله مهناز و دختراش این‌جان نمیشه جلوشون قر بیام.
با نیش باز به دوروبر نگاه کرد.
- کو؟! کجان؟!

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و سه

دستمو گرفتم جلوی دهنش.
- خاک تو گورت، چرا انقدر تابلو بازی درمیاری!
دستمو برداشتم و یکی زدم پس کله‌ش.
- بدو برو الان آهنگو از اول پلی می‌کنم، بدو!
درحالی که پس کله‌شو دست می‌کشید و به وسط می‌رفت بهم خبیثانه نگاه کرد.
- خودم بعدا دمار از روزگارت درمیارم.
گمشویی نثارش کردم. رفتم سمت سیستم و آهنگ منم اون یار شیرین رو دوباره پلی کردم.
رویا با مهارتی که نتیجه دورهمی‌های دخترونه‌ای که با آهنگ شروع می‌شد و با آهنگ تموم، شروع کرد به رقصیدن.
بعد از تموم شدن آهنگ بدو اومد سمتم و گفت:
- رفتم که دمارو از روزگارت دربیارم!
و بدون این‌که بهم فرصت سوال بده دوید سمت خونه. شونه‌هامو بی‌خیال بالا انداختم و رفتم رو تخت نشستم. به در خونه زل زدم که بالاخره بهار، آی‌گل و آیناز همراه دختر آیناز که اسمش درسا بود اومدن بیرون. بلند شدم و رفتم سمتشون.
- بهار دقیقاً یک ساعتِ رفته بودی دنبال دخترا!
بهار نگاه گذرایی به آی‌گل و آیناز انداخت و رو به من لبخند خجولی زد؛
- ببخشید رفتم اونجا دیگه با هم گرم صحبت شدیم پاک یادم رفت.
با دهن باز نگاهش کردم.
- خدا لعنتت کنه انقدر زود از یادت میرم.
یه پس گردنی حواله‌ش کردم.
- بیشعور گمرو برو.
آی‌گل که داشت بهمون می‌خندید اومد جلو و گفت:
- می‌خواستی برقصی واسه چی اجازه می‌گیری؟!
متعجب نگاهش کردم که بلند خندید.
- مامانم به اون دوستت که فرستادیش اجازه‌ بگیره برقصی گفت هرجور خودت صلاح میدونی. ما هم زود اومدیم تا صحنه رقصیدنتو از دست ندیم.
دیگه چشم‌هام از این بزرگ‌تر نمی‌شد.
اون بیشعور رفته از خاله مهناز اجازه گرفته که من برقصم!
دخلت اومده رویا.
دخترا رو به سمت تخت چوبی راهنمایی کردم. با هم نشسته بودیم و به دخترایی که گاهی تکی‌ و گاهی همراه چند نفر بلند می‌شدن و می‌رقصیدن نگاه می‌کردیم که سر و کله رویا پیدا شد. اومد نزدیک و تا خواست حرفی بزنه نیشگون محکمی از بازوش گرفتم که دادش به هوا رفت.
- بمیری مهی! چرا همچین می‌کنی بشَهور؟!
حرصی یه نیشگون دیگه گرفتم؛
- مرضو مهی، دردو مهی! چرا رفتی به خاله مهناز گفتی اجازه بده من برقصم هان؟!
یهو حالت صورتش تغییر کرد و با نیش باز گفت:
- عه راستی خاله اجازه داد برقصی!
دوباره نیشگونی از بازوی ریزه میزش گرفتم.
- ای الهی شوهر کنی بری من از دستت راحت شم خنگ خدا.
نیشش بسته شد و پوکر گفت:
- گمرو این‌جوری کردم که بعد مادرشوهرت بگ...
دستمو گذاشتم رو دهنش و به آی‌گل و آیناز که کنارم نشسته بودن اشاره کردم. آروم کنار گوشش پچ زدم:
- ساکت، گمشو الان می‌شنون خرِ الاغ!
مظلوم سرشو تکون داد. دستمو آروم از روی دهنش برداشتم که نفس عمیقی کشید؛
- داشتم خفه می‌شدم!
چشم غره‌ای بهش رفتم. دیگه به بحث ادامه ندادم و به دخترای درحال رقص چشم دوختم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و چهار

بهار بلند شد و خواست بره برقصه که دستشو گرفتم.
- بهار الان دقیقاً چهل دقیقه گذشته و تو هنوز نرفتی با مریم شیفتتو عوض کنی!
بهار که تازه یادش اومد با حال زاری زد رو پیشونیش؛
- خاک تو گورمون شد مهی! الان من برم جنازمم دیگه نمی‌بینی‌ها!
به ساعت نگاه کردم؛ هفت بود. دست رویا و بهارو گرفتم و دنبال خودم کشیدمشون.
بهار که موفق شده بود باهام هم قدم بشه حرصی گفت:
- چیکار می‌کنی مه یاس؟!
به هوا که حالت کاملا تاریک شده بود اشاره کردم.
- دیگه باید افسانه رو بیاریم بیرون.
رویا خنده‌ای کرد.
- وا مگه تو فر بوده که وقت بیرون آوردنشِ!
به دستش فشاری وارد کردم که آخش در اومد.
- میگم الان دیگه بیاریمش این‌جا، زشته مردم میگن عروسو نمیارن ببینیم.
وقتی داخل خونه رفتیم رویا رو انداختم تو آشپزخونه و بهش گفتم حنا رو تزیین کنه و بعد هم با بهار به سمت بالا رفتیم. قبل از این‌که درو باز کنم بهار پرید پشتم و گفت:
- مه یاس جون آق ساشات نذار مریم منو بزنه!
حرصی بهش توپیدم:
- گمرو آنقدر ساشا، ساشا نکن، عه! نمی‌زَندت.
درو باز کردم و رفتم داخل. با صحنه‌ای که دیدم کم مونده بود غش کنم از خنده.
بهار که دید اوضاع آرومِ از پشتم اومد بیرون که با دیدن دخترا که هر کدوم یه ور تخت خوابشون برده بود ترکید از خنده؛ جوری که بچه‌ها ترسیده رو تخت سیخ نشستن.
مریم که ویندوزش زودتر از افسانه بالا اومد با اخم رو به مریم توپید:
- گمشو! بایدم بخندی، الان دقیقاً ساعت چنده هان؟!
بهار لبخند خجولی زد، دستش را برد پشت گردنش و خجالت زده گفت
-شرمنده آبجی، کلا یادم رفت!
کلافه وسط بحثشون پریدم و با چشم غره‌ای به هردوشون گفتم:
- بسته دیگه! زود باشید؛ باید افسانه رو ببریم پایین، مهمونا ناراحت میشن!
افسانه با استرس از روی تخت بلند شد و اومد سمت من.
- مهی به‌نظرت الان زود نیست؟!
لبخندی آرامش بخش به روش زدم و در حالی که به مریم اشاره می کردم چادر افسانه رو بیاره لحنی آروم گفتم:
- الانم دیر شده دختر، همه منتظرن عروس خانومو ببینن!
دستش رو گرفتم همراه خودم به سمت میز توالت بردم. روی صندلی نشوندمش و کمی رژلبش صورتیشو پررنگ کردم. مریم چادر قرمزش رو آورد و انداخت رو سرش، جوری که صورتش معلوم نباشه.
بلندش کردیم و همراه دخترا از اتاق بیرون زدیم. نزدیک راه‌ پله بودیم که افسانه وایستاد.
- بچه‌ها صبر کنید فکر کنم بند کفشم بازه!

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و پنج

به مریم که بازوی راست افسانه رو گرفته بود اشاره کردم درستش کنه. بهار که کنارم وایستاده بود با خنده به پایین پله‌ها اشاره کرد و گفت:
- الانه که خاله کله هر چهارتامونو بزنه‌ها!
رد نگاهشو گرفتم و به خاله کیمیا که حرصی داشت پله‌هارو بالا میومد رسیدم.
هول به مریم گفتم:
- مری زود باش خاله کیمیا الان میکشتمون!
مریم زود بند کفش‌های قرمز پاشنه هفت سانتی افسانه رو بست و دوباره بازوی افسانه رو گرفت. آروم به سمت پایین پله‌ها رفتیم که وسط راه خاله کیمیا با حرص نگاهمون کرد.
- بابا مردم ناراحت میشن یه‌ ساعتِ منتظرن‌ها!
لبخندی به روی خاله زدم و درحالی که بازوی افسانه رو زیر دستم آب کرده بودم بس که فشار می‌دادم گفتم:
- ببخشید حواسمون نبود دیر شد!
خاله سری تکون داد و از سر راه کنار رفت تا ما رد بشیم بعد هم پشت سرمون اومد.
افسانه رو به سمت حیاط بردیم. رویا کنار تخت چوبی سنتی یه صندلی و میز کوچیک و طلایی گذاشته بود. بازوی افسانه رو ول کردم و به مریم اشاره کردم که افسانه رو خودش ببره. خودمم رفتم سمت رویا.
- رویا حنا کو؟!
به خونه اشاره کرد و جواب داد:
- توی آشپزخونه.
آروم زدم رو شونش؛
- بدو برو بیارشون، بدو!
رویا سر تکون داد و رفت.
افسانه روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود.
رفتم سمت سیستم و آهنگشو عوض کردم. رویا با بشقابی که حنا داخلش به زیبایی تزیین شده بود اومد سمتمون. حنا رو روی میز گذاشت و از توی جیب لباس‌ دست دوز مشکیش فندک بیرون کشید و درحالی که شمع‌های روی حنا رو روشن می‌کرد گفت:
- مه یاس اون فشفشه‌هایی که خریده بودیم اونجا نبودن، می‌خواستم یکی دوتا از اونا هم روی حنا بذارم.
دستم رو داخل جیب بردم و بسته کوچیک فشفشه‌هارو بیرون آوردم. با چشم به بهاری که با نیش باز با افسانه شوخی می‌کرد تا استرسش کم بشه اشاره کردم و آروم گفتم:
- اون یارو خیلی دنبال اینا بود که حداقل یکیشونو آتیش بزنه.
رویا به بهار نگاه گذرایی انداخت و خنده‌ای کرد.
- اتفاقا منم وقتی دیدم نیستن با خودم گفتم حتما این بچه برداشته.
پقی زدم زیر خنده.
- لعنتی بفهمه دخلمون اومده‌ها!
رویا انگشتشو به معنی ساکت گذاشت روی دماغش.
بعد از کلی عکس و فیلم و اینا شمع‌های حنا رو خاموش کردیم. رفتم کنار افسانه روی دسته مبل نشستم. با قاشق یکبار مصرف کمی از حنا رو به کف دستاش زدم و حنا بند که وسطش پروانه‌قرمزی داشت کف دست‌هاشو بستم. بند جوری بود که وقتی می‌بستیم پروانه کف دست میوفتاد.
بقیه‌ حنا هارو دادم رویا ببره اتاق تا آخر شب همه‌مون دست‌هامونو حنا ببندیم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و شش

صبا، دختر عموی افسانه و خواهر داماد اومد سمتمون و با لبخند گفت:
- به‌به مه یاس جون چه تیپی زدی دختر!
خنده‌ای کردم.
- ما اینیم دیگه. میگم کی وسایلو نشون میدید این افسانه زیر چادر خفه شد حاجی؟!
آروم روی شونم زد.
- گمشو زبونتو گاز بگیر. اتفاقا اومدم بگم یه آهنگ باحال بذار می‌خوایم وسایلو نشون بدیم.
نیشمو تا ته باز کردم.
- باشه الان می‌ذارم.
صبا رفت سمت خاله و خواهرش تا وسایلو بردارن برن وسط. (قوم بلوچ و.. موقع حنابندون وسایلی که برای عروس و داماد از جمله؛ لباس، حوله و جانماز، وسایل آرایشی و.. رو به مهمونا نشون میدن. و اینکه وسایل هم از طرف خانواده عروس هم خانواده داماد بهشون داده میشه)
یه آهنگ بلوچی مخصوص حنابندون پلی کردم. صبا، خواهرش صنوبر و خاله‌ش سمیرا که زن باباشون هم حساب می‌شد بلند همراه سه چمدون تزیین شده رفتن وسط و بعد از کلی قر اومدنِ صنوبر و صبا و خنده‌های ما چمدون‌هارو یکی‌یکی باز کردن و کم‌کم وسایلی که برای عروس گرفته بودن رو بیرون آوردن و همون‌جور که وایستاده بودن دور میزدن تا همه لباس‌ و وسایل رو ببینن.
بعد از این‌که اونا وسایل رو نشون دادن من، بهار و رویا همراه صبا و صنوبر که چمدون‌ها رو برداشته بودن رفتیم اتاق عروس و داماد. صبا و صنوبر سه‌تا چمدونو گذاشتن و رفتن بیرون. من و دخترا هم وسایلی که از طرف خانواده عروس بود رو برداشتیم و به سمت حیاط رفتیم.
آهنگ «شاید، علی یار» رو پلی کردم و همراه بچه‌ها رفتیم وسط. وسایل عروسو نشون دادیم، مریم که همراهمون اومده بود نشست و وسایل و لباس‌های عروسو جمع کرد. چمدون داماد رو باز کردیم و وسایل و لباس‌هاش رو نشون دادیم و بعد از بستن همشونو جمع کردیم و بردیم گذاشتیم داخل اتاق و بعد مطمئن شدن از قفل بودن در دوباره برگشتیم حیاط.
رفتم سمت افسانه و درحالی که طبق قرار نانوشته‌ای بین ما دخترا که وقتی یکی جیغ زد بقیه‌هم همراهیش کنن جیغ و کِل می‌کشیدم چادر رو از روی صورت افسانه برداشتم. بقیه دخترا هم شروع کردن به کِل کشیدن و جیغ زدن.
بعد از تقریبا یک ربع شام رو آوردن.
مهمونا بعد از خوردن شام رفتن خونه‌هاشون و تنها ما موندیم و حیاطی به زیباییِ بازار شام.
با حال زاری افسانه رو بردیم داخل. توی سالن خاله کیمیا و خواهرش خاله کمند نشسته بودن و از هر دری حرف میزدن.
حال ما رو که دیدن خسته نباشیدی گفتن و خاله کیمیا درحالی که گوشیشو از روی میز برمی‌داشت گفت:
- بچه‌ها شما برین استراحت کنید من زنگ میزنم پسرا بیان حیاطو مرتب کنن.
با این حرف خاله انگار دنیا رو دادن بهمون که با نیش باز از خاله تشکر کردیم. رفتیم اتاق عروس و دوماد و هرکدوم یه ور افتادیم و از خستگی خوابمون برد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و هفت

صبح زود بلند شدیم و همه‌ی وسایلی رو که دیشب آورده بودن سر جاشون گذاشتیم. مریم و بهار همراه افسانه رفتن آرایشگاه. رویا هم گفت میره خونه کار داره باز میاد.
منم همراه خاله داشتم سالن رو مرتب می‌کردم و وسایل شکستنی رو جمع می‌کردم. چون امشب عروس و داماد و تا دم اتاقشون بدرقه میکنن دیگه ممکنه کسی به چیزی بخوره بیوفته بشکنه.
وسایل شکستنی رو داخل یکی از اتاق‌های پایین بردیم و در رو قفل کردیم.
خسته و کوفته روی مبل داخل سالن لم دادم. به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم‌. نزدیک یک بعد از ظهر بود.
- خاله من غش کردم.
خاله لبخند به لب با یه لیوان شربت اومد بالا سرم.
- خسته نباشی عزیزم. گرسنته؟!
درحالی که لیوان شربت رو از خاله می‌گرفتم جواب دادم:
- سلامت باشی خاله. آره خیلی!
صدای افسون از آشپزخونه به گوشم رسید:
- ناهار آمادست!
شربتو یک نفس سر کشیدم و بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه.
- بلا سوخته کی وقت کردی ناهار درست کنی؟!
لبخند دندان نمایی زد؛
- دیگه دیگه!
پشت میز غذاخوری نشستم‌‌.
- زود بیار که مردم از گشنگی!
خاله با خنده اومد و روی صندلی کناریم نشست.
- مامانت بفهمه این‌همه ازت کار کشیدم پوستمو می‌کَنه.
خندیدم. خاله و مامان دوستای صمیمی بودن. لازمه بگم که همین صمیمیتشون باعث دوستی من و افسانه شد.
افسون دیس لوبیا پلو رو گذاشت روی میز. برای خودم کمی کشیدم و شروع کردم به خوردن.

***

داشتم موهای افسون رو می‌بستم که صدای موبایلم بلند شد. با یه دستم موهای افسونو نگه‌داشتم و با اون یکی موبایل رو برداشتم. صبا بود.
- جانم صبا؟!
- مه یاس چمدون سجادو بیار دم در قربونت!
- باشه الان میارم.
تماس رو قطع کردم و درحالی که موهای افسون رو تند تند می‌بستم گفتم:
- افسون جان همین‌جا بمون من چمدون سجادو بدم میام!
افسون باشه‌ای زمزمه کرد. از جام بلند شدم و رفتم سمت کمد سفید درش رو باز کردم. همشون وسایل خود افسانه بود.
- افسون اون صندلی رو بیار قربونت!
افسون از روی صندلی بلند شد و صندلی رو با اون قد کوچیکش بلند کرد، آورد و گذاشت کنار پام. رفتم روش و درهای بالاییِ کمد رو باز کردم؛ چمدون تزیین شد سجاد رو که کنار کفش‌های افسانه برداشتم و آروم‌آروم از روی صندلی رفتم پایین.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین