- Jan
- 1,793
- 12,097
- مدالها
- 5
چهل و هشت
مامان و بابا نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن که با دیدن ما ساکت و با لبخند بهمون چشم دوختن. صدف از بین من و مهیار رفت رد شد و با دهن باز به آشپزخونه نگاه کرد. مامان با دیدم صدف از روی صندلی بلند شد و اومد سمتش؛
- دورت بگردم. ماشاالله، ماشاالله!
صدف نگاه از آشپزخونه گرفت و با اون چشمهای خوشگلش به مامان نگاه کرد. مامان رو کرد سمت من؛
- چرا حرف نمیزنه؟!
با خنده شونهای بالا انداختم.
- نمیدونم والا، تا الان که تو اتاق داشت بلبل زبونی میکرد بلا سوخته!
خم شدم سمتش.
- چرا حرف نمیزنی دلپرک؟!
نگاهشو به سمتم سوق داد.
- مامان دُشنمه. (مامان گشنمه)
به مهیار داشت نگاهم میکرد نگاه کردم. هردوتامون بلند خندیدیم.
از کنارشون گذشتم و پشت میز نشستم. به صدف اشاره کردم بیاد پیشم. روی صندلی کناریم نشوندمش؛
- صدف بانو چی میخوری؟!
صدف به صبحانهی مفصلی که روی میز چیده بود نگاه میکرد. مهیار متعجب گفت:
- صدف؟!
سری تکون دادم.
- آره، صبح ازش پرسیدم خیلی بامزه گفت اسمش صدفِ! وایسا دوباره ازش بپرسم ببین چجوری میگه.
بعد رو کردم سمت صدف که انگشتشو کنار لبهای غنچهایش گذاشته بود و به میز نگاه میکرد.
- اسمت چیه خوشگلم؟!
نگاهشو به سمتم سوق داد؛
- تَدَف.(صدف)
مهیار با شنیدن لحن ناز صدف شروع کرد به خندیدن. مامان و بابا هم با خنده بهمون نگاه میکردن. با پام یکی زدم به پای مهیار و با خنده گفتم:
- نخند بچم معذب میشه.
مهیار خندشو قورت داد و با صدایی که هنوز خندون بود گفت:
- اوه ببخشید! چقدرم که شما دوتا معذبین.
با لبخند چشم غرهای بهش رفتم.
صبحانه رو با کلی شوخی و خنده و شیطنت و شیرین زبونیهای صدف خوردیم. بابا و مهیار هم بعد از صبحانه آماده شدن که برن سرکارشون. مهیار توی راهرو داشت کفشهاشو میپوشید. رفتم سمتش؛
- داداش!
جانمِ آرومی گفت.
- میگم این بچه... صدف! لباس مناسبی نداره، نمیشه که همش با این لباسای پاره پوره بگرده.
مهیار سری تکون داد.
- درسته. اومدم خودم حلش میکنم. باشه آبجی کوچیکه؟!
با لبخند سرمو تکون دادم.
- باشه داداش!
***
مامان و بابا نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن که با دیدن ما ساکت و با لبخند بهمون چشم دوختن. صدف از بین من و مهیار رفت رد شد و با دهن باز به آشپزخونه نگاه کرد. مامان با دیدم صدف از روی صندلی بلند شد و اومد سمتش؛
- دورت بگردم. ماشاالله، ماشاالله!
صدف نگاه از آشپزخونه گرفت و با اون چشمهای خوشگلش به مامان نگاه کرد. مامان رو کرد سمت من؛
- چرا حرف نمیزنه؟!
با خنده شونهای بالا انداختم.
- نمیدونم والا، تا الان که تو اتاق داشت بلبل زبونی میکرد بلا سوخته!
خم شدم سمتش.
- چرا حرف نمیزنی دلپرک؟!
نگاهشو به سمتم سوق داد.
- مامان دُشنمه. (مامان گشنمه)
به مهیار داشت نگاهم میکرد نگاه کردم. هردوتامون بلند خندیدیم.
از کنارشون گذشتم و پشت میز نشستم. به صدف اشاره کردم بیاد پیشم. روی صندلی کناریم نشوندمش؛
- صدف بانو چی میخوری؟!
صدف به صبحانهی مفصلی که روی میز چیده بود نگاه میکرد. مهیار متعجب گفت:
- صدف؟!
سری تکون دادم.
- آره، صبح ازش پرسیدم خیلی بامزه گفت اسمش صدفِ! وایسا دوباره ازش بپرسم ببین چجوری میگه.
بعد رو کردم سمت صدف که انگشتشو کنار لبهای غنچهایش گذاشته بود و به میز نگاه میکرد.
- اسمت چیه خوشگلم؟!
نگاهشو به سمتم سوق داد؛
- تَدَف.(صدف)
مهیار با شنیدن لحن ناز صدف شروع کرد به خندیدن. مامان و بابا هم با خنده بهمون نگاه میکردن. با پام یکی زدم به پای مهیار و با خنده گفتم:
- نخند بچم معذب میشه.
مهیار خندشو قورت داد و با صدایی که هنوز خندون بود گفت:
- اوه ببخشید! چقدرم که شما دوتا معذبین.
با لبخند چشم غرهای بهش رفتم.
صبحانه رو با کلی شوخی و خنده و شیطنت و شیرین زبونیهای صدف خوردیم. بابا و مهیار هم بعد از صبحانه آماده شدن که برن سرکارشون. مهیار توی راهرو داشت کفشهاشو میپوشید. رفتم سمتش؛
- داداش!
جانمِ آرومی گفت.
- میگم این بچه... صدف! لباس مناسبی نداره، نمیشه که همش با این لباسای پاره پوره بگرده.
مهیار سری تکون داد.
- درسته. اومدم خودم حلش میکنم. باشه آبجی کوچیکه؟!
با لبخند سرمو تکون دادم.
- باشه داداش!
***