جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرجوخه؛ با نام [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,641 بازدید, 70 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و هشت

مامان و بابا نشسته بودن و داشتن صحبت می‌کردن که با دیدن ما ساکت و با لبخند بهمون چشم دوختن. صدف از بین من و مهیار رفت رد شد و با دهن باز به آشپزخونه نگاه کرد. مامان با دیدم صدف از روی صندلی بلند شد و اومد سمتش؛
- دورت بگردم. ماشاالله، ماشاالله!
صدف نگاه از آشپزخونه گرفت و با اون چشم‌های خوشگلش به مامان نگاه کرد. مامان رو کرد سمت من؛
- چرا حرف نمی‌زنه؟!
با خنده شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم والا، تا الان که تو اتاق داشت بلبل زبونی می‌کرد بلا سوخته!
خم شدم سمتش.
- چرا حرف نمیزنی دل‌پرک؟!
نگاهشو به سمتم سوق داد.
- مامان دُشنمه. (مامان گشنمه)
به مهیار داشت نگاهم می‌کرد نگاه کردم. هردوتامون بلند خندیدیم.
از کنارشون گذشتم و پشت میز نشستم. به صدف اشاره کردم بیاد پیشم. روی صندلی کناریم نشوندمش؛
- صدف بانو چی می‌خوری؟!
صدف به صبحانه‌ی مفصلی که روی میز چیده بود نگاه می‌کرد. مهیار متعجب گفت:
- صدف؟!
سری تکون دادم.
- آره، صبح ازش پرسیدم خیلی بامزه گفت اسمش صدفِ! وایسا دوباره ازش بپرسم ببین چجوری میگه.
بعد رو کردم سمت صدف که انگشتشو کنار لب‌های غنچه‌ایش گذاشته بود و به میز نگاه می‌کرد.
- اسمت چیه خوشگلم؟!
نگاهشو به سمتم سوق داد؛
- تَدَف.(صدف)
مهیار با شنیدن لحن ناز صدف شروع کرد به خندیدن. مامان و بابا هم با خنده بهمون نگاه می‌کردن. با پام یکی زدم به پای مهیار و با خنده گفتم:
- نخند بچم معذب میشه.
مهیار خندشو قورت داد و با صدایی که هنوز خندون بود گفت:
- اوه ببخشید! چقدرم که شما دوتا معذبین.
با لبخند چشم‌ غره‌ای بهش رفتم.
صبحانه رو با کلی شوخی و خنده و شیطنت و شیرین زبونی‌های صدف خوردیم. بابا و مهیار هم بعد از صبحانه آماده شدن که برن سرکارشون. مهیار توی راه‌رو داشت کفش‌هاشو می‌پوشید. رفتم سمتش؛
- داداش!
جانمِ آرومی گفت.
- میگم این بچه‌... صدف! لباس‌ مناسبی نداره، نمیشه که همش با این لباسای پاره پوره بگرده.
مهیار سری تکون داد.
- درسته. اومدم خودم حلش می‌کنم. باشه آبجی کوچیکه؟!
با لبخند سرمو تکون دادم.
- باشه داداش!

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و نه

مهیار بند کفششو بست و خواست از در خونه بره بیرون که صدای بابا گفتن صدف بلند شد. برگشتم سمت صدا که صدف رو درحال دویدن به سمتمون دیدم. مهیار برگشت و جلوی صدف روی زمین زانو زد.
- جانم صدف خانوم.
صدف خودش رو از گردن مهیار آویزون کرد، با لحن بچگونه و لب و لوچه آویزون گفت:
- منم با اودت بِبَل بابا. (منم با خودت ببر بابا)
مهیار با لبخند صدف رو بغل گرفت و بلند شد. صدف رو داد دست من. لپشو بوسید و گفت:
- من میرم برات خوراکی بخرم باشه؟! پاستیل می‌خوای دخترم؟!
به دخترک گفتنش خندیدم که چشم‌ غره‌ای بهم رفت.
صدف درحالی که چشم‌هاشو می‌مالید گفت:
- نه من توتولات می‌خوام. (نه من شکلات می‌خوام)
مهیار دستی به موهای طلاییِ صدف کشید.
- برگشتنی برات می‌خرم باشه؟!
صدف سرشو تکون داد و لبخند کنده‌ای زد. مهیار با چشم بهم فهموند که حواسم بهش باشه، باشه‌ای لب زدم که بعد از خداحافظی از خونه خارج شد.

***

روی کاناپه روبه‌روی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جیب لباس‌ فیروزه‌ایم رو می‌دوختم. به کنارم نگاهی انداختم که صدف رو غرق خواب دیدم. بعد از رفتن مهیار همش بهونه می‌گرفت و مامان بابا می‌کرد. بمیرم براش.
جیب لباسمو گذاشتم روی دسته کاناپه. صدف رو به آغوش کشیدم و به سمت اتاقم به راه افتادم. صدف رو روی تخت خوابوندم و برگشتم توی سالن.
مامان لباس قرمزی که برای من اندازه گرفته بود رو دست گرفته بود.
رفتم نزدیک‌تر که متوجه شدم کمی ازش دوخته.
- داری می‌دوزیش؟!
اهومی گفت و بهش اشاره کرد.
- با نخ سفید قشنگ شده ها!
از دستش گرفتم. نگاهش کردم؛ با نخ سفید کمی ازش دوخته بود و با رنگ‌های دیگه آینه‌هاشو زده بود.
- آره قشنگ شده.
مظلوم به مامان را زدم که متعجب گفت:
- چیه؟!
با لوس‌ترین لحن ممکن گفتم:
- مامان!
نگاهش بین من و لباس چرخید. یهو لباسو از دستم قاپید و پشتش قایم کرد.
- مه یاس حتی فکرشم نکن اینو بذارم الان بپوشی گفته باشم!
بادم خوابید و شکست خورده و ناراحت به لباس نگاه کردم که کمی هولم داد.
- الکی خودتو مظلوم نکن! اوناهاش لباس فیروزه‌ایت برو همون بدوز بپوش، ولی اگه حتی سمت این قرمزِ بیای هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
با لب و لوچه آویزون از روی مبلی که مامان نشسته بود بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم. پارچه فیروزه‌ایمو برداشتم و دوباره شروع کردم به دوختن.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه

کتلت رو از توی تابه بیرون آوردم و گذاشتم توی بشقاب. مامان و صدف اومدن توی آشپزخونه.
- مه یاس یکی بده به صدف گشنشه.
همونی که تازه توی بشقاب گذاشته بودم دادم دست مامان.
- داغِ تازه درش آوردم!
سری تکون داد. صدف رو روی میز نشوند؛ براش لقمه می‌گرفت کمی فوتش می‌کرد تا سرد بشه بعد می‌ذاشت دهن صدف. بقیه کتلت‌هارو از توی تابه بیرون آوردم. صدای در اومد و بعد هم صدای بابا.
- اهل منزل کجایین؟!
مامان با لبخند گفت:
- این‌جاییم!
بابا اومد سمت آشپزخونه و پشت سرش هم مهیار وارد شد.
- به‌به عجب بویی!
مامان رو به بابا که این حرف رو زد گفت:
- تا لباس‌هاتونو عوض کنید که یاس هم میزو چیده.
مهیار نایلونی که دستش بود رو گذاشت کنار صدف.
- بفرمایید، اینم از شکلاتِ صدف بانو!
صدف با ذوق بچگونه‌ای نایلون رو باز کرد؛ شکلات و نوتلاهای توی نایلونو کشید بیرون. مهیار در یکی از نوتلاها رو برداشت و جلوی صدف گذاشت. صدف هم با نیش باز دستشو توی ظرف نوتلا فرو کرد و بعد گذاشت تو دهنش. عومی از سر لذت گفت و باز همون کار رو تکرار کرد‌.
صدف رو روی صندلی نشوندم و میز رو برای ناهار آماده کردم.
بعد از خوردن ناهار بابا رفت توی سالن، مهیار هم بعد از شستن دست‌های خودش و صدف رفت. میز رو جمع کردم و بعد از شستن ظرف‌ها با چندتا چای تازه دم همراه مامان به سالن رفتیم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و یک

بابا و مهیار داشتن صحبت می‌کردن. صدف هم سرش روی پای مهیار بود و داشت کارتون تماشا می‌کرد.
مامان کنار بابا نشست منم بعد از گذاشتن سینی چای روی میز روی مبل تک نفره کناریِ مامان اینا نشستم‌‌.
مهیار رو به بابا گفت:
- واقعاً نمی‌دونم. یعنی اگه اصلا ک.س و کاری نداشته باشه چی میشه!
به صدف که فارق از دنیای آدم بزرگا داشت کارتون تماشا می‌کرد چشم دوختم.
این بچه اگه ک.س و کاری داشت که با این سرو وضع این‌جا نبود. فکرمو به زبون آوردم که مهیار حرفم رو تایید کرد؛
- درسته، اگه ک.س و کاری غیر از مادر خدابیامرزش داشت که این سرو وضعش نبود!
نگاهم رو سمت مهیار سوق دادم.
- بریم واسش لباس بخریم داداش؟!
مهیار به روم لبخندی زد.

***

درحالی که روبندم رو می‌بستم به مهیار که صدف رو بغل گرفته بود چشم دوختم. صدف واقعا به مهیار وابسته شده بود. اگه ک.س و کاری داشته باشه این‌که به مهیار وابسته بشه درست نیست.
بعد از این‌که کفش‌های قهوه‌ای پاشنه سه سانتی رو پوشیدم از خونه خارج شدم. روی صندلی جلو کنار مهیار نشستم؛ مهیار هم بعد از نشستن صدف رو داد به من. ماشین رو روشن کرد و به سمت پاساژ حرکت کرد...
به لباس‌های صورتی خرگوشی که شلوارکش زخمی بود دستی کشیدم.
- مهیار اینو بردار الان تنش میدم!
مهیار لباس‌ رو از روی رگال برداشت. همراه صدف داد دستم.
- ببر تنش کن منم یه چند دست دیگه بردارم.
باشه‌ای گفتم و به سمت اتاقک‌های گوشه فروشگاه رفتم. در یکیشونو باز کردم و وارد شدم. صدف رو روی چهار پایه کوچولویی که گوشه اتاقک بود نشوندم و لباس‌های قبلیش رو با جدیداش عوض کردم. لباس‌های کهنه و رنگ و رو رفته‌شو داخل نایلون مشکی گذاشتم تا بعدا بندازمشون دور.
از اتاقک اومدم بیرون و به سمت مهیار که چند دست لباس و کفش به دست داشت رفتم. مهیار با دیدن تیپ جدید صدف لبخندی زد. لباس‌ها و کفش‌ها رو گذاشت روی میز تا حساب کنه. بعد از حساب کردن و برداشتن نایلون‌ها از فروشگاه زدیم بیرون.
با نفس نفس روی نیمکت توی پارک نشستم‌‌.
- مهیار اون کفشارو بیار بده پاش یکم راه بره دیگه نمی‌تونم بغلش کنم.
مهیار کنارم نشست کفش‌های صورتیِ عروسکی رو از توی جعبه‌شون درآورد.
- صدف پاتو بده.
صدف همون‌طور که نشسته بود پاشو روی اون یکی پاش گذاشت. مهیار با لبخند کفش‌هاشو پاش کرد. صدف با دیدن کفش‌های توی پاش با ذوق از روی نیمکت پرید پایین. شروع کرد به بپربپر کردن و این‌ور اون‌ور دویدن.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و دو

مهیار رفت تا از دکه کوچیک رو‌به‌رو بستنی بخره. نگاهم به صدف بود که گوشیم زنگ خورد. به صفحه‌ش نگاه کردم؛ رویا بود.
- سلام چطوری؟!
تک خنده‌ای کردم.
- خوبم تو چطوری؟!
- منم خوبم. کجایی؟! چرا دیروز انقدر یهویی رفتی که اصلا ندیدمت!
نفس عمیقی کشیدم.
- مامانم تنها بود دیگه نش...
با صدای جیغ صدف گوشی رو انداختم و به سمت صداش دویدم. مردی با ریخت و قیافه‌ای که معتاد بودنش رو نشون می‌داد صدف رو به زور توی بغلش گرفته بود و داشت می‌رفت. صدف هم توی بغلش وول می‌خورد و جیغ‌جیغ می‌کرد. دنبالش دویدم.
- کجا می‌بریش! بده من بچه رو!
مرد با لبخندی حال بهم زن برگشت سمتم؛
- زهرا تویی؟! چرا روبند زدی نشناختمت؟!
با جیغ گفتم:
- بچه رو بذار زمین کثافط!
لبخندش عریض تر شد که دندون‌های کثیفش حالم رو بهم زد.
- چرا بچمو ازم دزدیدی؟! بهت که گفتم پشیمون شدم نمی‌فروشمش چرا بدون خبر رفتی هان؟!
رفتم نزدیک.
- بچه رو بده من ببین ترسیده!
مرد به صدف که با گریه و جیغ مامان مامان می‌کرد نگاه انداخت و دوباره به من چشم دوخت.
- خب بیا بریم خونه خودم همه چیو درست می‌کنم، این‌جوری صدف هم گریه نمی‌کنه.
با جیغ اسم مهیار رو صدا زدم که پوزخندی زد.
- چه زود یکی دیگه پیدا کردی! مهیار.
دستشو آورد سمت روبندم که صدای مهیار بلند شد.
- دستت بهش بخوره بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون که سهله، همه جک و جونورای زمین به حالت زار بزنن!
دست مرد توی همون حالت خشک موند و به مهیار که حالا کنارم وایستاده بود چشم دوخت.
- این زن وفا نداره. بی‌خود بهش دل نبند!
مهیار که متوجه شده بود اون مرد منو با کسی اشتباه گرفته سری تکون داد.
- اینش دیگه به خودم مربوطه. بچه رو بده من!
مرد پوزخندی زد.
- بچه مال منِ! چرا بدمش به تو؟!
مهیار درحالی که لب پایینشو می‌گزید گفت:
- عه مال توعه؟! اوکی پس باید یه جای خوب جوابگو باشی!
گوشیشو برداشت و با پلیس تماس گرفت.
مرد بچه رو گذاشت زمین و راهشو گرفت که بره ولی مهیار تند بازوی مرد رو گرفت.
- کجا با این عجله؟! بودی حالا!
مرد درحالی که تلاش می‌کرد بازوش رو از مشت‌ مهیار دربیاره گفت:
- ول کن بابا! بچه رو خواستی دادم بهت، دیگه چی از جونم می‌خواین؟!
مهیار حرصی خواست حرفی بزنه که انگار پشت خط حرفی زدم که حواسش رو داد به گوشیِ دم گوشش.
- بله یه مورد مشکوک توی خیابان... پارک...
- ...
- هین دزدین بچه گرفتیمش!
- ...
- چشم هستم خدمتتونه تا برسید.
گوشی رو گذاشت توی جیبش و با پوزخند به مرد که با اون یکی دستش موهای کم پشتشو می‌کشید نگاه کرد.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و سه

روی صندلی‌های سرد داخل راه‌رو نشسته بودیم. مهیار و اون مردِ داخل اتاق بودن و تقریباً بیست دقیقه‌ای هست که منتظرم ولی هنوز نیومدن بیرون.
به صدف که توی آغوشم خواب بود نگاه کردم. این چه زندگیِ که یه بچه سه ساله باید زجرهاشو تحمل کنه.

***

دانای کل:

دستی به موهای کم پشتش کشید و عصبی رو به سرگرد گفت:
- من بچمو می‌خوام!
سرگرد بدون نگاه به مرد گفت:
- باید منتظر رای دادگاه باشین. با این اوضاعی که شما دارین فکر نکنم به نفع شما باشه!
مرد که از شنیدن خبر مرگ همسرش بشدت عصبی شده بود مشتش را به میز چوبی کوبید و داد زد:
- چرا؟! مگه من چمه! از کی بچه یکیو که می‌خوادش میدن به ک.س دیگه‌ای هان؟!
سرگرد بلند شد و با حرص گفت:
- از وقتی که پدر بچه به فکر فروش بچه‌ش میوفته! بعد رو به سربازی که کنار در ایستاده بود می‌گوید:
- حقانیان ایشونو به سمت خروجی راهنمایی کنید.
سرباز دست مرد دیوانه را که با داد و بیداد توجه همه را به خود جلب کرده بود گرفت و به سمت خروجی برد لحظه‌ی آخر سرگرد رو به مرد گفت:
- اگه بچتو می‌خوای دادگاه منتظرته!
مرد با حرص نگاهی به مهیار که ساکت و بی‌حرف به مکالمه سرگرد و مرد گوش می‌داد کرد و از اتاق خارج شد. مهیار نگران خواهر و دخترک مو طلایی شده بود خواست برود پیششان اما سرگرد نگذاشت؛
- نگران اونا نباش بچه‌ها حواسشون هست.
مهیار که هنوز کمی دلشوره داشت سری تکان داد و نشست. سرگرد ادامه داد.
- باید تا وقتی تکلیف بچه معلوم میشه زحمتش به گردن شما میوفته.
مهیار لبخندی زد.
- نگهداری ازش زحمت نیست جناب!
لبخندی مهمان آب‌های سرگرد شد. الان میفهمد که هنوز هم جوان مرد در این دنیا وجود دارد.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و چهار

مه یاس:

چشمم به در بود که صدای داد و بیداد اون مرد بلند شد و بعد چند دقیقه از اتاق به همراه سربازی خارج شد. با ترس صدف رو محکم توی بغلم گرفتم.
مرد اومد نزدیک که سرباز دستش رو گرفت‌. مرد پوزخندی به ترس توی نگاهم زد و با مسخرگی چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم‌.
بهم زل زده بود که سرباز دستشو به زور گرفت و کشید.
وقتی از رفتنش مطمئن شدم نفس عمیقی کشیدم و باز نگاهم رو به در دوختم.
بعد از چند دقیقه که چشم‌هام کم‌کم داشت گرم می‌شد صدای در اتاق اومد. چشم‌هام رو باز کردم و به مهیار که داشت با جناب سرگرد دست می‌داد و تعارف می‌کرد چشم دوختم.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن ‌و اینا بالاخره اومد سمتمون.
- معلوم هست یک ساعتِ اون تو چیکار می‌کنید؟! مامان چندبار زنگ زد بهش گفتم پاساژیم. چی شد؟!
درحالی که صدف رو آروم از بغل می‌گرفت گفت:
- ببخشید دیگه تورو هم این‌جا کاشتم. بهش که چیزی نگفتی نگران بشه؟! هیچی بابا بعدا مفصل برات میگم.
سری تکون دادم.
- نه نگفتم! باشه.
باهم به سمت ماشین رفتیم. در عقبو باز کردم؛ مهیار خم شد و صدف رو گذاشت روی صندلی‌. در جلو رو باز کردم و روی صندلی جا گرفتم. مهیار بعد از نشستن پشت رل به سمت خونه حرکت کرد.
وقتی رسیدیم خونه هوا کاملا تاریک شده بود. نایلون‌هارو از روی صندلی عقب برداشتم و پشت سر مهیار که صدف رو بغل گرفته بود به سمت در ورودی رفتیم.
مامان با دیدن ما خواست حرفی بزنه که به صدف غرق در خواب اشاره کردم.
مهیار بعد از گذاشتن صدف روی تخت از اتاق خارج شد. چادر و روبند رو از سرم درآوردم. شال رو روی سرم مرتب کردم و به سمت سالن به راه افتادم.
نایلون لباس‌ها رو دادم دست مامان. اونم با لبخند تک‌تکشونو از توی نایلون درمی‌آورد و به بابا نشون می‌داد.
مهیار هم بعد از سوال کردن‌های پی‌درپیِ مامان مجبور شد و جریان امروزو لو داد...
- هیچی دیگه؛ بنده خدا وقتی بهش گفتن زنش فوت کرده خیلی ناراحت شد. گویا اینا خودشونم ک.س و کاری نداشتن و توی پرورشگاه بزرگ شدن... آخراش دیگه واقعا دلم برای مردِ سوخت!
مامان که حسابی احساساتی شده بود با گوشه شال ست لباس طلاییش اشک‌هاشو پاک کرد.
- بمیرم برای صدفم بمیرم.
با نفس عمیقی رو به مهیار گفتم:
- نمیشه بریم بهشت زهرا واسه مامان صدف فاتحه‌ بخونیم!
مهیار سری تکون داد.
- چرا میشه، ولی الان نه.
- چرا؟!
مهیار درحالی که دست‌هاشو توی موهای مشکیش فرو کرد جواب داد:
- چون جناب سرگرد آدرس بهشت زهرایی که مامان صدف اونجاستو به باباش داد. بهتره وقتی بریم که رای دادگاه اومده باشه نه الان!
با تکون دادن سرم حرفشو تا
یید کردم. اونجوری بهتره.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و پنج

روی تخت کنار صدف دراز کشیدم و به گوشی شکستم با غم چشم دوختم. وقتی توی سالن نگاهش کردم و آه از نهادم بلند شد مهیار قول داد یکی دیگه برام بخره. ولی خب، من اینو خیلی دوست داشتم مثل چی مراقبش بودم. امروز روز نابودیش بود.
همین‌جور با خودم فکر می‌کردم و گوشیو تو دست‌هام تکون می‌دادم که صدای زنگش بلند شد. به صفحه‌ش که از پایین کامل مشکی شده بود و تا بالا کم‌کم صفحه‌ش معلوم می‌شد نگاه کردم. افسانه بود.
با کلی بدبختی؛ دوبار خاموش روشن و این‌ور اون‌ور کردن بالاخره تماس برقرار شد.
- سلام خوبی؟!
افسانه حرصی گفت:
- سلام، چرا یه ساعتِ زنگ میزنم جواب نمیدی یا کلا خاموش میشی؟!
درحالی که با موهای طلاییِ صدف بازی می‌کردم جواب دادم:
- ببخشید گوشیم خراب شده. چه‌خبر؟!
پوفی کرد.
- چرا؟! سلامتیت. تو که کلا این ورا آفتابی نشدی. از همه بهم نزدیک‌تری، اونوقت الان همه اومدن واسه تبریک ولی تو نیومدی!
از خودم حرصم گرفت که چرا افسانه رو با این کارم ناراحت کردم.
- جریانش طولانیه بعدا برات میگم. ببخشید بخدا گیر بودم نتونستم بیام. فردا ناهار آماده کن اونجاییم عروس خانوم...
بعد از کلی بحث و شوخی و خنده خدافظی کردیم.

***

وقتی وارد سالن شدیم افسانه اومد سمتمون. اول رفت سمت مامان و با خوشرویی سلام و احوال‌پرسی کرد و مامانم در مقابل ازدواجشو تبریک گفت. اومد سمتم؛ با لبخند همو در آغوش گرفتیم.
- مبارک باشه آبجی! انشاالله به پای هم پیر شین، فسیل شین.
خنده‌ای کرد و یکی آروم زد به کمرم.
- ممنون عزیزم! انشاالله تو هم با آق امیرت خوشبخت شی و گذشته‌ رو فراموش کنی.
نفس عمیقی کشیدم و با ممنونی آروم ازش جدا شدم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و شش

وقتی ازم جدا شد چشمش به صدف که چادرم رو محکم توی دستش گرفته بود و به دوروبر با اون چشم‌های خوشگلش نگاه می‌کرد افتاد. متعجب رفت سمتش و دست آزادشو گرفت.
- ببینمت؛ وای خدا تو چقدر جیگری!
همون‌طور که جلوی صدف زانو زده بود سرشو چرخوند سمت من.
- مه یاس این جیگر طلا رو معرفی نمی‌کنی؟!
نمی‌دونستم بگم یا نگم!
با لبخند گفتم:
- این دل‌پرک؛ صدف خانوم یکی از فامیلای دورمونه!
افسانه لوپشو بوسید.
- چقدر جیگره مهی. میگم تو که فامیلات انقدر جیگرن، چرا تو زشت دراومدی؟! اینو نمی‌فهمم!
با چشم‌هایی که قد توپ بسکتبال شده بود نگاهش کردم.
- لعنتی تو از کی تاحالا انقدر آدم فروش شدی؟! حالا من شدم زشت ایشون شدن زیبای خفته!
افسانه درحالی که صدف رو در آغوش می‌گرفت گفت:
- از وقتی این صدف بانو رو دیدم. آره تو زشتی، یعنی از همون اول زشت بودی ولی من بهت نگفتم، الان که صدفو دیدم زبونم باز شد گفتم دیگه!
یکی زدم پس کله‌ش.
- فکر کردم عروس بشی آدم! میشی ولی زهی خیال باطل.

***

افسانه سینی چای رو جلوم گرفت؛ استکانی برداشتم و تشکر زیر لبی کردم.
خاله کیمیا رو به مامان گفت:
- خب بسلامتی کی عروسی مه یاس جانِ؟!
مامان به من نگاهی انداخت و دوباره رو کرد سمت خاله کیمیا؛
- نمی‌دونم والا فعلا که مهناز میگه اگه عروسیشونو نمی‌گیرد حداقل یه عقد کنن.
افسانه از آشپزخونه با دیس شیرینی اومد. شیرینی هارو روی میز گذاشت و کنارم نشست.
خم شد سمتم و تو گوشم گفت:
- مه یاس این صدف چرا پیش شماست، ننه باباش کجان؟!
نگاه گذرایی به صدف که کنارم نشسته بود و با گوشی مامانم بازی می‌کرد کردم. برگشتم سمت افسانه؛
- مامانش مریض شده اینو آوردن خونه‌ی ما تا وقتی حال مامانش خوب میشه پیش ما بمونه.
افسانه با این‌که معلوم بود باور نکرده ولی سری تکون د
اد و خوبه‌ای زمزمه کرد.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و هفت

دو هفته بعد...

تقریبا دو هفته‌ای از اومدن صدف به خانوادمون گذشته. توی این مدت یک جلسه دادگاه تشکیل شد و مهیار و بابا همراه هم رفتن؛ فعلا که درحال تحقیقاتن و هنوز وقت جلسه دوم و آخر مشخص نشده.
خاله مهناز اینا هم چند باری که اومدن بحث عقد رو پیش کشیدن ولی فعلا که حرف‌هاشون سر بسته بوده و جواب درست و حسابیِ ازمون نگرفتن.
دوتا چایِ که برای خودم و مهیار ریخته بودم گذاشتم داخل سینی و به سمت سالن رفتم. سینی رو روی میز گذاشتم و کنار مهیار که داشت صدای سیستم رو تنظیم می‌کرد نشستم. همین‌که آهنگ پلی شد مهیار شروع کرد به رقصیدن. صدف که دید مهیار داره قر میاد از روی مبل با ذوق پرید پایین و مثل مهیار قر اومد. منم با خنده براشون دست می‌زدم. رقص صدف کم‌کم با عشوه و ناز شد. مهیار رو به من با چشم به صدف اشاره کرد و لب زد:
- بلا سوخته رو داشته باش!
بلند خندیدم و بین خنده چندتا سوت براشون زدم.
- ها ماشالا. بیا بیا حالا هااا!
کم‌کم خودمم بلند شدم و عین پسرا رقصیدم. مهیار با دیدن رقص من با خنده چند تا سوت بلبلی برام زد.
- بیاه بیاه بیاه! حالا بیا!
صدف خواست مثل مهیار سوت بزنه؛ دوتا انگشتشو مثل مهیار گذاشت تو دهنش و هی فوت می‌کرد ولی صدایی در نمیومد. مهیار دستشو گذاشت تو دهنش و همزمان با فوت کردن صدف اونم سوتی زد که صدف با ذوق بچگونه‌ای بالا پایین پرید.
- تونشتم، تونشتم! (تونستم)
همراه مهیار خندیدیم و دور صدف که با عشوه تکون تکون می‌خورد می‌چرخیدیم و قر میومدیم.

***

پوفی کشیدم و به مهیار نگاهی کردم. داشت موهای صدف که غرق خواب بود رو از جلو می‌بافت.
- مهیار نکن بچه رو گناه داره!
موهای صدف رو ول کرد و درحالی که به میل تکیه می‌داد بهم چشم دوخت.
- شام کی آماده میشه؟!
نفسی گرفتم؛
- چند دقیقه دیگه آمادست!
به صدف نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
- انقدر رقصید که خسته شد و خوابش برد.
خنده‌ی خسته‌ای کردم.
- والا حق داره، منم خسته شدم اون که دیگه با اون همه عشوه باید بیهوش شده باشه.
خندید و اهومی کرد.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین