- Jan
- 1,793
- 12,097
- مدالها
- 5
سی و هشت
چمدونو روی تخت گذاشتم. حتما صبا میاد پس شالم رو سر کردم و دسته چمدون کوچیکو گرفتم. از اتاق زدم بیرون. خاله داخل سالن نشسته بود، رفتم سمتش.
- خاله، صبا زنگ زد گفت لباسهای سجادو میخوان! چمدونو بدم یا فقط لباسهاشو؟!
خاله سری تکون داد.
- چمدونو بده ببرن.
باشهای زمزمه کردم و پا تند کردم سمت حیاط.
در رو باز کردم و تا خواستم حرفی بزنم با دیدن سینا داداش کوچیکه سجاد پریدم پشت در.
سینا اهمی کرد و آروم گفت:
- ببخشید صبا گفت به مه یاس خانوم گفته که لباسهای داداش سجادو بدن!
بدون حرف چمدون رو از پشت در کمی هل دادم سمتش. چمدونو برداشت و با کلی تشکر و عذرخواهی رفت. تا درو بستم شماره صبا رو گرفتم؛
- خاک تو سرت بیشعور چرا نگفتی خودت نیومدی و داداشتو فرستادی احمق خدا زده؟!
بلند خندید.
- گمشو اومده بودم ولی داداشم گفت تو نیا بیرون خودم میرم. درضمن یکم آرومتر صحبت کن، هنوز دم دریمهاا!
یکی زدم رو گونهم.
- خدا لعنتت کنه صبا که برام شرف نذاشتی!
گوشی رو قطع کردم و دویدم سمت خونه.
***
بعد از آرایش کردن افسون رفتم تا لباسهای خودمو عوض کنم و خودم حاظر شم، چون دیگه تا اومدن مهمونا چیزی نمونده بود.
داشتم رژ گلبهیمو به لبهام میمالیدم که در باز شد سر و کله رویا پیدا شد.
- چه عجب! دقیقاً گفتی کی میای؟!
اومد از پشت بغلم کرد و محکم دلمو فشار داد.
- ببخشید رفتم خونه خوابم برد نشد دیگه.
پوفی کشیدم. کمی از سایه آبی کمرنگ پشت چشمهام زدم و بعدش خط چشم نازکی کشیدم که چشمهام رو گیرا تر کرد.
به سمت رویا که حالا روی تخت رفته بود تو فاز برگشتم؛
- نظرت؟!
بهم نگاه دقیقی کرد؛
- نگاه استیل گنگو ها، نگاه ابهت مهیو ها!
خندیدم.
- گمرو درست بگو دیگه.
بلند شد.
- بابا مگه میشه روت ایراد گذاشت هوم؟!
کمی فاز گرفتم؛
- اینو خوب اومدیها!
دستشو به نشونه خاک تو سرت به سمتم گرفت.
کفشهای آبیم رو که از پاشنه دو سانتی به پاشنه هفت سانتی رسیده بود پام کردم و یه دور، دورِ خودم چرخیدم.
***
چمدونو روی تخت گذاشتم. حتما صبا میاد پس شالم رو سر کردم و دسته چمدون کوچیکو گرفتم. از اتاق زدم بیرون. خاله داخل سالن نشسته بود، رفتم سمتش.
- خاله، صبا زنگ زد گفت لباسهای سجادو میخوان! چمدونو بدم یا فقط لباسهاشو؟!
خاله سری تکون داد.
- چمدونو بده ببرن.
باشهای زمزمه کردم و پا تند کردم سمت حیاط.
در رو باز کردم و تا خواستم حرفی بزنم با دیدن سینا داداش کوچیکه سجاد پریدم پشت در.
سینا اهمی کرد و آروم گفت:
- ببخشید صبا گفت به مه یاس خانوم گفته که لباسهای داداش سجادو بدن!
بدون حرف چمدون رو از پشت در کمی هل دادم سمتش. چمدونو برداشت و با کلی تشکر و عذرخواهی رفت. تا درو بستم شماره صبا رو گرفتم؛
- خاک تو سرت بیشعور چرا نگفتی خودت نیومدی و داداشتو فرستادی احمق خدا زده؟!
بلند خندید.
- گمشو اومده بودم ولی داداشم گفت تو نیا بیرون خودم میرم. درضمن یکم آرومتر صحبت کن، هنوز دم دریمهاا!
یکی زدم رو گونهم.
- خدا لعنتت کنه صبا که برام شرف نذاشتی!
گوشی رو قطع کردم و دویدم سمت خونه.
***
بعد از آرایش کردن افسون رفتم تا لباسهای خودمو عوض کنم و خودم حاظر شم، چون دیگه تا اومدن مهمونا چیزی نمونده بود.
داشتم رژ گلبهیمو به لبهام میمالیدم که در باز شد سر و کله رویا پیدا شد.
- چه عجب! دقیقاً گفتی کی میای؟!
اومد از پشت بغلم کرد و محکم دلمو فشار داد.
- ببخشید رفتم خونه خوابم برد نشد دیگه.
پوفی کشیدم. کمی از سایه آبی کمرنگ پشت چشمهام زدم و بعدش خط چشم نازکی کشیدم که چشمهام رو گیرا تر کرد.
به سمت رویا که حالا روی تخت رفته بود تو فاز برگشتم؛
- نظرت؟!
بهم نگاه دقیقی کرد؛
- نگاه استیل گنگو ها، نگاه ابهت مهیو ها!
خندیدم.
- گمرو درست بگو دیگه.
بلند شد.
- بابا مگه میشه روت ایراد گذاشت هوم؟!
کمی فاز گرفتم؛
- اینو خوب اومدیها!
دستشو به نشونه خاک تو سرت به سمتم گرفت.
کفشهای آبیم رو که از پاشنه دو سانتی به پاشنه هفت سانتی رسیده بود پام کردم و یه دور، دورِ خودم چرخیدم.
***