جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرجوخه؛ با نام [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,645 بازدید, 70 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و هشت

چمدونو روی تخت گذاشتم. حتما صبا میاد پس شالم رو سر کردم و دسته چمدون کوچیکو گرفتم. از اتاق زدم بیرون. خاله داخل سالن نشسته بود، رفتم سمتش.
- خاله، صبا زنگ زد گفت لباس‌های سجادو می‌خوان! چمدونو بدم یا فقط لباس‌هاشو؟!
خاله سری تکون داد.
- چمدونو بده ببرن.
باشه‌ای زمزمه کردم و پا تند کردم سمت حیاط.
در رو باز کردم و تا خواستم حرفی بزنم با دیدن سینا داداش کوچیکه سجاد پریدم پشت در.
سینا اهمی کرد و آروم گفت:
- ببخشید صبا گفت به مه یاس خانوم گفته که لباس‌های داداش سجادو بدن!
بدون حرف چمدون رو از پشت در کمی هل دادم سمتش. چمدونو برداشت و با کلی تشکر و عذرخواهی رفت. تا درو بستم شماره صبا رو گرفتم؛
- خاک تو سرت بیشعور چرا نگفتی خودت نیومدی و داداشتو فرستادی احمق خدا زده؟!
بلند خندید.
- گمشو اومده بودم ولی داداشم گفت تو نیا بیرون خودم میرم. درضمن یکم آرومتر صحبت کن، هنوز دم دریم‌هاا!
یکی زدم رو گونه‌م.
- خدا لعنتت کنه صبا که برام شرف نذاشتی!
گوشی رو قطع کردم و دویدم سمت خونه.

***

بعد از آرایش کردن افسون رفتم تا لباس‌های خودمو عوض کنم و خودم حاظر شم، چون دیگه تا اومدن مهمونا چیزی نمونده بود.
داشتم رژ گل‌بهیمو به لب‌هام می‌مالیدم که در باز شد سر و کله رویا پیدا شد.
- چه عجب! دقیقاً گفتی کی میای؟!
اومد از پشت بغلم کرد و محکم دلمو فشار داد.
- ببخشید رفتم خونه خوابم برد نشد دیگه.
پوفی کشیدم. کمی از سایه آبی کمرنگ پشت چشم‌هام زدم و بعدش خط چشم‌ نازکی کشیدم که چشم‌هام رو گیرا تر کرد.
به سمت رویا که حالا روی تخت رفته بود تو فاز برگشتم؛
- نظرت؟!
بهم نگاه دقیقی کرد؛
- نگاه استیل گنگو ها، نگاه ابهت مهیو ها!
خندیدم.
- گمرو درست بگو دیگه.
بلند شد.
- بابا مگه میشه روت ایراد گذاشت هوم؟!
کمی فاز گرفتم؛
- اینو خوب اومدی‌ها!
دستشو به نشونه خاک تو سرت به سمتم گرفت.
کفش‌های آبیم رو که از پاشنه دو سانتی به پاشنه هفت سانتی رسیده بود پام کردم و یه دور، دورِ خودم چرخیدم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
سی و نه

رویا سوتی زد.
- لعنتی پدر ست کردنو درآوردی! چشم آبی، البته به لطف لنز، سایه آبی، لباس‌ آبی، کفش آبی. از این به بعد بهت میگم آبی.
دستمو گذاشتم رو سی*ن*ه‌م و مثلا ادای احترام کردم.
- ما مخلصیم دادا! پس منم بهت میگم بنفش.
با خنده دستی به دامن لباس دست دوز بنفشش کشید.
- خدایی فازمون چیه! اصلا بیا با هم دوست بشیم و با رنگ لباس و اینا هم دیگه رو صدا نزنیم؛ نظرت؟!
رفتم نزدیک و دستمو گذاشتم رو شونش و درحالی که سرمو تکون می‌دادم گفتم:
- موافقم داداش!
هردومون پقی زدیم زیر خنده.
- مهی به نظرم آق امیرت باید قربون چشمات شه!
متعجب نگاهش کردم که باز گفت:
- همین الان، همین الان!
- رویا حالت خوبه؟!
خندید.
- تایم.
به ساعت دیواری سفید اتاق افسانه اینا نگاه کردم. یکی زدم تو سر رویا.
- بجنب دیر شد الان مهمونا میان!
با لب و لوچه آویزون جلوتر ازم از اتاق بیرون رفت و منم پشت سرش بعد از قفل کردن در اتاق راه افتادم.

***

ساعت نزدیکای هفت بود و هوای حسابی تاریک شده بود.
درحالی که برای صبا و صنوبر که داشتن می‌رقصیدن دست میزدم با صدای بلندی که توی اون حجم از صدای دست و جیغ و آهنگ گم می‌شد به رویا که کنارم نشسته بود گفتم:
- بعد اینا تو باید برقصی!
رویا هم با صدای بلندتری گفت:
- غلط خوردی.
یکی زدم رو شونش؛
- خودت.
- خودت.
- خودت.
- خودت، خودت، خودت!
حرصی خواستم یکی بزنم پس کله‌ش که صدای جیغ و کِل بلندتر شد. به افسانه که کاملا سفید پوش بود و چادر سفیدی با طرح‌های اکلیلی صورتش رو پوشونده بود نگاه کردم. مریم و بهار هم همراهیش می‌کردن تا یه وقت نیوفته شرفش به باد فنا بره.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل

تند از جام بلند شدم و به سمت خونه رفتم. اسپند دود کنو از روی میز طلاییِ کنار سفره عقد برداشتم و درحالی که خاله رو صدا میزدم به سمت در دویدم.
- خاله بیا افسانه رو آوردن! خاله.
خاله هم خودش رو به در رسوند و لبخند به لب قربون صدقش می‌رفت.
اسپند دود کن رو دادم دست خاله.
- خاله خانوم دخترتون چشم نخوره!
خاله دستشو گذاشت رو سینش.
- دورش بگردم!
رفت سمتش و اسپند دود کنو دور سرش می‌چرخوند.
آهنگ عربی گذاشتم و با دخترا دور افسانه و خاله کیمیا شروع کردیم به رقصیدن.
افسانه رو به داخل خونه و سمت سفره عقد راهنمایی کردیم. همراه رویا و بهار سیستم رو بردیم داخل و دوباره صدای آهنگ در و پنجره‌های خونه رو به لرزه درآورد.

***

بالاخره بعد از کلی رقص و پایکوبی و خوردن شام پدر سجاد، همراه خود سجاد اومدن. پدر سجاد دست افسانه رو گذاشت تو دست سجاد و اول پیشونیِ یادگاری برادرش یعنی افسانه رو بوسید و بعد هم پیشونی سجاد رو. خاله‌ی سجاد یا همون نامادریش سر سجاد و افسانه رو آروم به هم کوبید و براشون آرزوی خوشبختی کرد.
چادر آبیم رو محکم تو دستم گرفتم تا توی این هیاهو از سرم نیوفته. چون این قسمتی که عروس و دوماد نشسته بودن از بیرون کاملا مشخص بود و پسرا هم نگاهشون به داخل بود.
بعد از کلی تبریک و اینا عروس و داماد رو تا اتاقشون بدرقه کردن.
کم‌کم همه مهمون‌ها رفتن و فقط ما دخترا مونده بودیم و خاله کیمیا که داشت سالن رو جمع و جور می‌کرد.
همراه خاله کمی خونه رو مرتب کردیم و بعد از این‌که یکی یدونه چای خوردیم با دخترا رفتیم توی اتاق مجردیِ افسانه خوابیدیم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و یک

صبح زود زنگ زدم به مهیار تا بیاد دنبالم.
وقتی به خونه رسیدیم یک راست رفتم سمت اتاقم تا یه دوش بگیرم بلکه خواب از کله‌م بپره.
داشتم جلوی آینه موهامو خشک می‌کردم که گوشیم تو جیبم لرزید. کشیدم بیرون و به صفحه‌ش چشم دوختم. اسم افسانه افتاده بود. آیکون سبز رو کشیدم بالا و گوشی رو بین سر و شونم نگه‌داشتم؛
- جانم عروس خانوم!
صدای حرصیش بلند شد:
- مهی بیشعور چرا بی‌خبر رفتی؟! یکم می‌موندی حداقل تبریک می‌گفتی بعد می‌رفتی خرِ الاغ!
خنده‌ای کردم.
- حرص نخور زشت میشی اون‌وقت سجاد میره سرت هوو میاره‌ها. ببخشید دیگه زیادی موندم زشت بود. حالا کسی هم اومده واسه تبریک و اینا؟!
- گمرو. کجاش زشته بیشعور؟! من رفیقتم هااا! آره عمو اینا اومدن و خاله کمند و بچه‌ها. (رسم دیگشون هم اینه که تا تقریباً سه چهار روزی مهمون میاد واسه تبریک و اینا که روز اول و اولین کسایی که میان خانواده داماد هستن.)
- عزیزم بخدا می‌خواستم بمونم و به خاله تو کاراش کمکش کنم ولی امروز دیگه بابا و داداشم خونه نیستن و مامان تنها می‌موند. به‌به خیلی هم عالی! برو به مهمونا برس.
- هی باشه. اهوم، برم دیگه خداحافظ!
- خداحافظ عروس خانوم!
گوشی رو گذاشتم روی میز و برسو برداشتم. موهامو شونه زدم و بافتمشون. شال مشکیمو سر کردم و بعد از مرتب کردن گوشه دامن لباس مشکیم که با نخ طلایی دوخته بودمش از اتاق خارج شدم.
رفتم سمت مبلی که مامان روش نشسته بود. آروم‌ از پشت دستامو گذاشتم رو چشم‌هاش.
- مه یاس کی اومدی دختر؟!
لبخندی زدم و از روی پشتیِ مبل پریدم و کنارش نشستم.
- تقریباً یه ساعتی میشه.
به پارچه قرمز توی دستش اشاره کردم؛
- این مال کیه؟!
مامان لبخندی زد و به پارچه چشم دوخت.
- مال توعه، دیروز من و مهیار رفتیم واست خریدیم. می‌خوام واسه شب حنابندونت بدوزمش.
بادم خالی شد. کنترل تلویزیونو برداشتم. داشتم کانال‌ها رو بالا پایین می‌کردم که مامان صدام زد.
- جانم؟!
پارچه رو گذاشت رو مبل.
- برو قیچیو بیار لباستو برات اندازه بگیرم!
بلند شدم رفتم سمت اتاقم. از توی کشوی میز توالت قیچی رو برداشتم و برگشتم پیش مامان.
قیچی رو دادم بهش و جلوش وایستادم تا پارچه رو برام اندازه بگیره.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و دو

کارت‌های پاسورو برداشتم. رفتم سمت اتاق مهیار و بدون در زدن وارد شدم. مهیار که تا اون لحظه سرش تو گوشی بود با صدای در سرشو بلند کرد. با دیدن من لبخندی زد.
- اتفاقا همین الان می‌خواستم بیام اتاقت یکم بازی کنیم، حوصله‌م ترکید!
درو بستم و رفتم روی تخت کنارش نشستم. کارت‌های پاسورو نشونش دادم.
- اینا رو آوردم بازی کنیم.
گوشی رو خاموش کرد و انداخت روی عسلی‌. چهارزانو روی تخت نشستیم. کارت هارو بدون نگاه قاطی کردم. نصفشونو دادن مهیار نصف دیگشوهم خودم برداشتم.
هردمون دستامونو بردیم پشت سرمون و با گفتن:
- سنگ، کاغذ، قیچی!
دستامونو آوردیم جلو...
مال مهیار سنگ بود مال من کاغذ.
- هو من بردم!
مهیار حرصی گفت:
- دقیقاً تو همین موندم که چرا کاغذ از سنگ میبره، هان؟!
بلند خندیدم.
- حرص نخور شیرت خشک میشه داداشم.
لپمو محکم کشید.
- زبون درآوردی آبجی کوچیکه! نکنه نامزدی بهت ساخته؟!
بهش زل زدم. از توی چشم‌هاش شوخی بودن حرفش رو فهمیدم ولی... دلم بد گرفت. از جام بلند شدم درحالی که می‌خواستم از تخت برم پایین با صدای آرومی گفتم:
- داداش من الان یادم اومد یکم کار دارم بایَ...
بازومو توی مشتش گرفت.
- فکر نکن نفهمیدم از حرفم ناراحت شدی. فقط یه شوخی بود، ببخشید. نمی‌دونستم هنوزم یادشی!
ازش خجالت کشیدم. دستمو کشید و روی تخت نشوندم.
- بشین بازی کنیم دختر خوب.
دلم می‌خواست خودمو دار بزنم که این‌جوری اوقات مهیارو تلخ کردم. لبخندی بهش زدم تا شاید حالش بهتر بشه.
اولین کارتو گذاشتم که مهیار شاه گذاشت و حکمو برید.
- اَه لعنتی!
مهیار تک خنده‌ای کرد.
- از اوقاتی که با قهرمان می‌گذرونی لذت ببر آبجی کوچیکه.
حرصم گرفت. مهیار شاه گذاشت. آس رو پرت کردم روی کارتش که متعجب گفت:
- آسِ من کو پس؟!
دهنمو کج کردم و شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و سه

بعد از چهار دور بازی و برد قهرمانانه من بازی رو تموم کردیم.
- خدایی ذکاوتو حال کردی مهی!
یه پس گردنی حواله‌م کرد.
- برو بچه! تورو من بزرگ کردم، ذکاوتی واست ندیدم!
با خنده واسش شکلکی درآوردم. از روی تخت پریدم پایین و قبل از این‌که مهیار دستش بهم برسه از اتاق زدم بیرون. دویدم سمت اتاقم و بعد از وارد شدن درو قفل کردم.
مهیار چند مشت کوبید به در.
- بیا بیرون بچه کاریت ندارم!
انگار که داره منو می‌بینه رو به در سری تکون دادم.
- پس الان چیکارم داری؟!
از صداش معلوم بود خندش گرفته.
- هیچ‌کار.
- خب پس برو دیگه!
خندید.
- بالاخره که میای بیرون.
- هه‌هه، به همین خیال باش داداش!
داداش آخر رو کشیده گفتم که صدای قهقه‌ش اومد.
- باشه ببینم تا کی می‌تونی اون تو بمونی آبجی کوچیکه!
و صدای قدم‌هاش نشون از رفتنش داد.
رفتم سمت میز توالت و جلوش نشستم‌‌.
گوشیم رو درآوردم و استوریِ بچه‌ها رو چک کردم. همشون تبریک واسه افسانه بود.
هی روزگار بی‌مهر بی‌وفای بی‌تربیت...
آهنگ «دیلنمم، علی نواب» رو پلی کردم.
سرم رو گذاشتم روی میز توی همون حالت کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به عالم بی‌خبری فرو رفتم.

***

دانای کل:

مهیار بعد از گرفتن آدرس کافه‌ای که با رفیقش قرار گذاشته بود گوشی را قطع کرد و روی میز گذاشت.
پس از تعویض لباس‌های خانه با لباس‌‌هایی که چند ماه پیش مه یاس خواهر عزیز تر از جانش برایش انتخاب کرده بود گوشی‌اش را برداشت و از اتاق خارج شد.
به اتاق مه یاس سرکی کشید. با دیدن مه یاسِ غرق در عالم خواب بی‌صدا اتاق را ترک کرد.
پس از خداحافظی با مادرش از خانه خارج شد. به آدرس نگاهی انداخت. نزدیک بود پس نیازی به خودرو نبود.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و چهار

از در خانه خارج شد. میان کوچه با آقای حیدرپور و پسر بزرگش مردانه احوال‌پرسی کرد.
درحال عبور از خیابان دخترکی گریان دنبال مادرش بود را دید که پس از هر قدم می‌ایستاد و باز راه می‌افتاد. باز هم همین کار را تکرار کرد اما این بار تا خواست قدم بردارد افتاد. مادرش هم حواسش نبود. دخترک جیغی کشید. مهیار راهی که داشت می‌رفت را برگشت و دخترک را که تقریباً سه یا چهار سال سن داشت در آغوش گرفت. خواست قدمی به سمت مادر دخترک که حال متوجه نبود دخترش شده بود بردارد که... صدای ترمز و برخورد ماشین سفیدی با مادر دخترک باعث شد خشک شده سر جایش بایستد. طی این چند ثانیه که این اتفاق افتاد مهیار تنها کاری که توانست انجام دهد گذاشتن سر دخترک روی سی*ن*ه‌‌ی ستبر و نگهداشتن گوش‌ او بود.
بهت زده به صحنه روبه‌رویش خیره شد. مرد راننده از ماشین با هول پایین آمد و به سمت مادر دخترک رفت. عده‌ای از رهگذران شروع کردند به فیلم‌برداری و عده‌ی دیگری با هول و ولا به سمت مادر دخترک آمدند. مردی با اورژانس تماس گرفت و گفت تا چند دقیقه دیگر میرسند. زن میانسالی چادر مشکی مادر دخترک را کمی رویش کشید تا چشم نامحرمی بهش نیوفتد.
مهیار دخترک را محکم درآغوشش نگه‌داشت و به سمت مادر دخترک که دورش حاله‌ای قرمز از خون تشکیل شده بود قدم برداشت. پس از آنکه مادر دخترک را آمبولانس بردند مهیار برای تاکسی دستی تکان داد. تاکسی زد رنگ فورا ترمز کرد. مهیار دخترک را در آغوشش کمی جابه‌جا کرد و روی صندلی جلچ نشست. به راننده که مردی پیر و سال‌خورده بود آمبولانس را نشان داد و گفت دنبال آن برود...
روی صندلی‌های استیل راه‌روی بیمارستان نشسته منتظر خبری از داخل اتاق عمل بود. دخترک در آغوش مهیار بی‌خیال دنیا خوابیده بود. مهیار دستی به موهای طلاییِ دخترک کشید. چشمش به در بود که آقای دکتر و پرستاری از اتاق خارج شدند.
مهیار دخترک را آرام به بغل گرفت و بلند شد. جلوی دکتر ایستاد و با صدای آرامی پرسید:
- آقای دکتر چیشد؟!
آقای دکتر دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته‌ای گفت:
- خون زیادی ازشون رفته بود. متاسفم!
مهیار بهت زده به دکتر که شرمنده سرش را پایین انداخته بود چشم دوخت.
حال باید چکار می‌کرد. به دخترک غرق در خواب زل زد.
- شما از بستگان مرحومه هستید؟!
مهیار نگاهش را به دکتر که این سوال را پرسیده بود دوخت.
- میشه تلفن همراهشون رو بدید بهم؟!
پرستاری که همراه دکتر بود لب باز کرد.
- چیزی همراهشون نبود.
مگر از این بدتر هم می‌شد!

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و پنج

مه یاس:

شب شده بود و خبری از مهیار نبود. دلمون بدجوری شور میزد. هرچی هم به گوشیش زنگ می‌زدیم خاموش بود. با استرس داشتم تو دلم دعا می‌خوندم که صدای گوشیم بلند شد. تند از روی میز عسلی برش داشتم و به صفحه‌ش نگاه کردم. با دیدن اسم مهیار انگار راه تنفسم باز شد.
- الو مهیار! کجایی داداش؟! گوشیت چرا خاموش بود؟!
مامان نگران به لب‌های خشکم چشم‌ دوختن بود. مهیار با صدای گرفته‌ای گفت:
- درو باز کن.
تند از جام بلند شدم که مامان نگران تر از قبل از جاش بلند شد.
- چیشد؟! بچم کجاست؟! نصفِ عمر شدم زبون باز کن دختر!
درحالی که به سمت در سالن می‌دویدم به مامان گفتم:
- گفت پشت دره!
در حیاط رو باز کردم. متعجب به دختر بچه‌ای که توی بغل مهیار بود چشم دوختم؛
- مهیار این بچه رو از کجا آوردی؟!
مهیار خسته از کنارم رد شد.
- بعدا مه یاس، بعدا! الان واقعا نا ندارم.
در حیاطو بستم و دنبالش به راه افتادم. مامان و بابا دم در منتظر بودن. مامان لب باز کرد حرفی بزنه که با دیدن بچه‌ی تو بغل مهیار مثل من متعجب به مهیار نگاه کرد. مهیار که خستگی از سر و روش می‌بارید با حال زاری گفت:
- مامان توروخدا! الان فقط می‌خوام یکم چشم‌هامو ببندم و به هیچی فکر نکنم.
مامان و بابا از جلوی در کنار رفتن و راه رو برای مهیار باز کردن. مهیار جلوتر از همه رفت داخل و ما هم پشت سرش.
دختر کوچولو رو آروم روی کاناپه گذاشت و خودش رفت روی مبل تک نفره لم داد. سرشو گذاشت روی پشتی مبل و چشم‌هاشو بست. من و بابا و مامان هم ایستاده بهش نگاه می‌کردیم.
مهیار دستشو گذاشت رو سرش؛
- مه یاس واسم یه مسکنی چیزی بیار دارم دیوونه میشم!
رفتم و از توی کابینت دیواری جعبه‌ی قرص‌ها رو برداشتم. از توش مسکنی بیرون آوردم و با یه لیوان آب برگشتم توی سالن. دادم دستش؛ یک نفس سر کشید و لیوان رو داد دستم.
- ممنون.
خواهش می‌کنمی زمزمه کردم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و شش

به مامان و بابا اشاره کردم بشینن.
خودمم روی مبل کناری مهیار نشستم. بی‌صدا منتظر بودیم خودش به حرف بیاد. انتظارمون زیادی طولانی شده بود. خواستم بلند شم برم اتاقم که بالاخره صداش در اومد...
متعجب بهش نگاه کردم.
- چرا بچه رو ازت نگرفتن؟!
مهیار نگاهی به بچه‌ انداخت و با نفس عمیقی رو به من جواب داد:
- خیلی بهم چسبیده بود! اصلا تا یکی از اونا میومد نزدیک شروع می‌کرد به جیغ ‌و داد کردن. برای همین گفتن تا وقتی که خانوادش پیدا بشن پیش من باشه.
بابا نیم نگاهی به مامان انداخت؛
- یعنی تا وقتی پلیسا ک.س و کار این بچه رو پیدا کنن باید پیشون باشه؟!
مهیار درحالی که آرنج هردو دستش روی زانوهاش بود بدون نگاه و حرفی سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
بلند شدم رفتم کنار دختر کوچولو نشستم. به صورتش نگاه کردم. خیلی خوشگل و ناز بود.
- مهیار اسمش چیه؟!
مهیار دستی به صورتش کشید.
- نمی‌دونم.
به مهیار نگاهی انداختم.
- خب داداش خودتو عصبی نکن دیگه، اون چایو بخور یخ کرد. بچه رو با خودم می‌برم اتاقم باشه؟!
همون‌طور که سرش پایین بود به نشونه تایید تکون داد. چای رو برداشت.
- باشه ببرش.
بچه رو برداشتم و با شب بخیر کوتاهی راه‌ اتاقم رو در پیش گرفتم. درو با آرنجم باز کردم؛ وارد اتاق شدم و درو پشت سرم با پا بستم.
بچه رو روی تخت گذاشتم و خودمم کنارش نشستم؛ دستم رو روی موهای طلاییش کشیدم. به لباس‌های کهنش نگاهی انداختم.
- الهی بمیرم برات دختر! دنیا رو ببین که به یه بچه سه چهار ساله هم رحم نداره!
نفس عمیقی کشیدم. شالم رو از سرم کندم و انداختم روی تک مبل اتاق. روی تخت خزیدم؛ کنار بچه دراز کشیدم و انقدر به صورتش معصومش نگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
چهل و هفت

با حس این‌که چیزی روی صورتم حرکت می‌کنه چشم‌هامو باز کردم و با دو چشم دریایی روبه‌رو شدم. نمی‌تونستم چشم از چشم‌های خوشگلش بردارم.
دست کوچولوشو که روی صورتم داشت حرکت می‌داد توی دستم گرفتم و کمی نیم خیز شدم.
- دورت بگردم تو چقدر خوشگلی دل‌پرک!
لبخندی زد که دوتا چال روی گونه‌های خوشگلش نمایان شد. با ذوق لوپشو بوسیدم.
- الهی فدات شم که انقدر دلبری!
دست دیگشو گذاشت رو گونه‌م. و با لحن بچگونه‌ای گفت:
- مامان دفته من علوسکم.(مامان گفته من عروسکم)
لبخندی به لحن شیرینش زدم.
- مامانت راست گفتی فرشته کوچولو! اسمت چیه دل‌پرکم؟!
دستشو کشید سمت لب‌هام.
-تَدَف.
متوجه نشده بودم.
- چی عزیزم؟!
لپمو با اون دستای کوچولوش کشید.
- تَدَف.
با خودم کمی تکرار کردم و بعد گفتم:
- صدف؟!
چشم‌هاشو به نشونه تایید محکم بست و باز کرد.
- اهوم تَدَف! (اهوم صدف)
از روی تخت بلندش کردم و همراه خودم به سمت سرویس بهداشتی بردمش.
- خب صدف خانوم بریم دست و صورتمونو بشوریم بعدشم بریم پایین یه صبحونه ای چیزی بخوریم؟!
با اون چشم‌های دریاییش که رگه‌های سبزی درش نمایان بود نگاهم کرد.
- اهوم.
اول به دست صورت صدف کمی آب زدم بعد هم دست و صورت خودمو شستم.
از اتاق رفتیم بیرون که همزمان در اتاق مهیار هم باز شد و مهیار اومد بیرون. به ما دوتا که سرحال و با لبخند وایستاده بودیم نگاه کرد.
- صبح عالی متعالی!
جوابشو با لبخند دادم:
- همچنین خان داداش.
مهیار خم شد سمت صدف؛ لوپشو کشید و رو به من گفت:
- دیشب اذیتت که نکرد، هوم؟!
با لبخند سرمو به چپ و راست تکون دادم؛
- اصلا!
رفتیم سمت آشپزخونه.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین