جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرجوخه؛ با نام [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,641 بازدید, 70 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مه یاس] اثر «Dokhi_yakhi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرجوخه؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و هشت

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از کشیدن غذا برگشتم سمت سالن.
- مهیار صدفو بذار اتاق بیا شام بخوریم.
باشه‌ای گفت. صدف رو بغل گرفت و به سمت راه‌روی اتاق‌ها رفت.
کمی برنج براش کشیدم و گذاشتم جلوش.
- همه ازم میپرسن صدف چیکارمونه و چرا این‌جا پیشمونه. منم همون دروغ تکراری رو میگم، تا کی باید این‌جوری دروغ بگیم؟!
مهیار برای خودش کمی از قرمه سبزی روی برنج ریخت.
- فعلا تا وقتی رای دادگاه مشخص بشه اوضاع همینه. البته اگه رای دادگاه به نفع پدر صدف نبود و صدف رو دادن به ما، بازم نباید به کسی بگیم اوضاع این‌جوری بوده!
لقمه رو قورت دادم.
- اهوم درسته، ممکنه وقتی صدف بزرگ شد بخاطر این جریان اذیت بشه!
مهیار سری تکون داد و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. هردومون تو افکار خودمون غرق بودیم.
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها به سمت اتاقامون رفتیم.
کنار صدف دراز کشیدم؛ به چشم‌های بستش زل زدم. به وجود صدف کنار خودم عادت کردم.
همین‌طور که بهش نگاه می‌کردم کم‌کم چشم‌هام روی هم رفت.

***

میزِ صبحانه رو آماده کردم. روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا مهیار و صدف از نونوایی برگردن. صدای آیفون بلند شد؛ بدون نگاه بهش دویدم سمت در حیاط و بازش کردم...
دستم رو گذاشتم روی قلبم و تند خودم رو کشیدم پشت در. چند ثانیه‌ای گذشت و من همچنان تو شک بودم که در رو کمی هل داد. محکم درو نگه‌داشتم که صداش بلند شد.
- ببخشید این وقت صبح مزاحم شدم! آی‌گل یه چیزی ازتون امانت گرفته بود گفت بیارم تحویلتون بدم منم که این‌ورا کار داشتم گفتم الان بیارم بدم.
دستشو آورد جلو و دستبندی که آی‌گل بهم گفته بود برام می‌فرسته رو آویزون نگه‌داشت. دستمو بردم زیر دستش؛ دستبند رو ول کرد که افتاد تو دستم. دستمو فورا کشیدم عقب و تا خواستم درو ببندم صدای مهیار اومد:
- نبند!
درو وا کردم و بدون توجه به مکالمه‌ی بین مهیار و امیرساشا به سمت خونه راه افتادم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
پنجاه و نه

روی صندلی نشستم و به دستبند نگاه کردم؛ خوبه بهش گفتم خودت اومدی بیارش.
مهیار درحالی که دست صدف رو گرفته بود اومد داخل آشپزخونه. نون‌هایی که تو اون یکی دستش بود گذاشت روی میز.
روی صندلی روبه‌روییم نشست و صدف رو گذاشت رو پاش.
بدون این‌که بهم نگاه کنه گفت:
- یه چای برام بریز.
چشمی گفتم و از جام بلند شدم. فنجون چای رو جلوش گذاشتم.
صبحانه رو بدون حرف خوردیم. میز رو جمع کردم و رفتم سمت ظرفشویی که صدای مهیار اومد:
- چی می‌گفت بهت؟!
شرمنده برگشتم سمتش؛
- داداش بخدا فکر کردم تویی درو باز کردم! هیچی نگفت فقط همون دستبندی که قرار بود آی‌گل بهم بده رو آورد داد بهم.
مهیار سری تکون داد و بدون حرف دیگه‌ای آشپزخونه رو ترک کرد.
نفس عمیقی کشیدم. اوف بخیر گذشت.

***

پشت سر مهیار رفتم سمت در به استقبال مامان و بابا.
- خوش اومدین.
مامان مهیار رو به آغوش کشید.
- ممنون پسرم.
منم رفتم سمت بابا؛
- خوش اومدین بابا جونم!
بابا منو بغل گرفت و روی سرم رو بوسید.
- فدات شم دختر بابا.
با هم به سمت سالن رفتیم. بابا درحالی که نگاهشو کاوش گرانه دور خونه می‌چرخوند پرسید:
- صدف کجاست؟!
خنده‌ای کردم؛
- خوابه. ماشاالله انقدر خوابالوعه که نگو!
مامان با خنده گفت:
- بچه تو سنه رشدِ. تو هم وقتی کوچیک بودی همش می‌خوابیدی.
مهیار شیطون نگاهم کرد؛
- مامان مطمئنی فقط بچگیاش خوابالو بود؟!
چشم غره‌ای بهش رفتم که نیشش بسته شد.
- بشینید الان براتون چای میارم.
به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از گذاشتن استکان‌های
چای تو سینی به سالن برگشتم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شصت

سینی رو روی میز گذاشتم و کنار مامان نشستم‌‌.
- چه خبر از عمه؟!
بابا نفس عمیقی کشید.
- این موقع که ما رفتیم بهتر بود خداروشکر!
سری تکون دادم؛ به پشتی مبل تکیه دادم و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم.
با دیدن صفحه‌ش برای هزارمین بار آه از نهادم بلند شد.
گوشی رو جلوی مهیار تکون دادم؛
- کی عوضش می‌کنی؟!
مهیار اول نگاهی به من بعد به گوشی انداخت.
- وا بده آبجی کوچیکه، بخدا حوصله ندارم برم بگردم برات کپی اینو پیدا کنم!
با حرص لپ‌هامو باد کردم. با دیدن حالتم چشم‌هاشو توی حدقه چرخوند.
اونجوری نگاهم نکن مه یاس، آخه من از کجا لنگه‌ی اینو برات گیر بیارم بابا! هرجا رفتم گفتن نیست، نداریم. منم که بهت گفتم یه مدل دیگشو می‌خوای برات می‌خرم؛ نگفتم؟!
پوکر نگاهش کردم. مامان با خنده رو به من گفت:
- بذار وقتی ازدواج کردی شوهرت برات لنگه‌شو پیدا می‌کنه، انقدر پسر منو اذیت نکن.
مهیار که از طرفداری مامان نیشش ول شده بود پای چپشو انداخت رو پای راستش و درحالی که گوشیشو تو دستش تکون می‌داد گفت:
- همینو بگو. والّا!
والای آخرشو کشیده ادا کرد که حرصم بیشتر شد و کوسن طلایی کنار دستمو پرت کردم سمتش.
اداشو درآوردم؛
- همینو بگو والا. یجوری میگه انگار تمام موبایل فروشی‌های شهرو متر کرده!
کوسن مبل رو که پرت کرده بودم تو بغلش گذاشت. لب پایینشو گزید؛
- عه مه یاس! زشته ادای داداش بزرگتو درنیار.
گوشی رو انداختم رو کنارم و از روی مبل بلند شدم.
مهیار درحالی که می‌خندید دستشو رو به من تکون داد.
- بیا بیا قهر نکن، برات میخرم، مه یاس!
دستمو تو هوا به علامت برو بابا تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم.
در اتاق رو آروم بستم تا صدف بیدار نشه. به سمت تخت رفتم و کنار نشستم؛ به موهای ژولیده‌ش دستی کشیدم. با اون لباسِ راحتیِ گله گشاد خیلی خواستنی تر شده بود. دستشو تو دستم گرفتم و به ناخن‌های کوچولوش که امروز هرکدومو یه رنگ لاک زده بودم نگاه کردم. اگه صدف رو برگردونن پیش باباش...
حتی
نمی‌خوام بهش فکر کنم.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شصت و یک

با صدای اذان خواب از چشم‌هام پرید. از حالت تکیه دراومدم که گردنم تیری کشید. اه لعنتی؛ دیشب نشسته خوابم برده بود، حتما گردنم رگ به رگ شده.
با تکون دیگه‌ای که خوردم درد بدی توی گردنم پیچید و آخی بی هوا از بین لب‌هام خارج شد. تند دستمو گذاشتم روی لب‌هام و به صدف که غلطی زد نگاه کردم.
آروم از روی تخت بلند شدم. درحالی که دستم به گردنم بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
وضویی گرفتم و از سرویس خارج شدم.
چادر نمازمو از داخل کمد برداشتم و سر کردم. بعد از پهن کردنِ جانماز با بسم‌اللهی نمازم رو شروع کردم.
دستم رو بردم بالا و بعد از نگاه کوتاهی سمت صدف غرقِ خواب، آروم و زمزمه وار شروع کردم به دعا کردن:
- خدایا هرچی خیرِ پیش رومون بذار...
بعد از کمی قرآن خوندن روی جانماز دراز کشیدم. چشم‌هام دوباره روی هم رفت اما با دردی که توی گردن و کمرم می‌پیچید خواب از چشم‌هام پرید.
دستمو گذاشتم زیر سرم چشم‌هام رو باز کردم و به سقف سرمه‌ایِ اتاق خیره شدم. چطوریه که صدف از اتاقم نمی‌ترسه!
تاحالا هرکس اومده و اتاقمو دیده بهم گفته اتاقم ترس‌ناکِ.
هوفی کشیدم. الان چیزهای مهمتری هم وجود داره که دیگه جایی برای این فکرهای بچگانه نذاشتن.
چشم‌هام رو دوباره بستم.
فکرم رفت سمت روزی که خبر مرگ عماد رو آوردن. درست بعد از عقدمون. وقتی تو راه برگشت به خونه بود.
به ظاهر خونسردترین آدم دنیام اما از درون آتشی دارم که تا قیامت روشنِ تا با آتش جهنم ادغام بشه و قلب اون‌هایی که بهم می‌گفتن شوم و بد یمن رو مثل قلب من بسوزونه.
قلب اون‌ها هم مثل من آتش بگیره و باز هم مثل من دم نزنن و خودشونو سرد نشون بدن تا بفهمن که دردش چجوریه.
درد از دست دادن و دم نزدن. درد نابودی. درد نامردیِ دیگران نسبت به خودشون.
دوسال از اون اتفاق گذشته اما؛ ذهن و افکار پوچ هنوز راجب اون اتفاق چرت و چرت‌هایی میگن.
بعد از جنجالی که سر همین بحث داشتم دیگه کسی جرعت نکرد جلوی من این بحث رو پیش بکشه؛ چون من دیگه اون مه یاس سیزده‌ساله‌ی بی‌حرف و مظلوم نبودم که بقیه هرچیزی می‌گفتن فکر می‌کرد حق دارن و حرفاشون
حقیقت داره.

***
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شصت و دو

دختری که یک شهر پشت سرش می‌گفتن شومِ الان یک دختر بی احساس و سرد شده.
کسی که احساساتش رو مهار می‌کنه تا باز به کسی آسیب نرسونه و باعث نشه پشتش حرف دربیارن.
نفس عمیقی کشیدم. نگاهم روی سقف تیره اتاق لغزید. چند قطره اشک روی صورت سفیدم غلتید و تا میون موهام امتداد پیدا کرد.
دستمو بلند کردم و اشک‌هایی که بدون اجازه صورتم رو لمس کردن، پاک کردم.
توی همون حالت سرم به سمت پنجره چرخید. به هوایی که هنوز تاریک بود زل زدم.
آروم زیر لب آهنگ «بارون اومد و یادم داد از طلیسچی» رو زمزمه کردم:
- بارون اومد و یادم داد... تو زورت بیشتره
ممکنه هر دفعه اونجوری... که می‌خواستیم پیش نره
خاطره هام داره خوابو میگیره ازم
دوری و دیگه من ته دنیا... قلبت نوک قله ی قافه
من که تو زندگیم هیشکی نیست... چه دروغی دارم بگم آخه
این همه دوری نه واسه تو خوبه نه من
طرف تو بارون نمیاد... نمیشی دلتنگ زیاد
میدونی چند وقته دلم... تورو میخواد
اینجوری نکن با من... هی دور نکن با من
این شوخی خوبی نیست... من بی تو میمیرم واقعا
دوباره اشک‌های داغم روی گونه‌هام لغزید و به سمت موهام راه گرفتن.
دماغمو بالا کشیدم. نمی‌تونم و نمی‌خوام زندگیِ یکی دیگه رو خراب کنم. مثل کبوتریم که نه دلش میاد از آزادیش بگذره نه صاحبش رو ترک کنه.
با نفس عمیقی اشک‌هام رو از روی گونه‌هام پاک کردم و از جام بلند شدم. کمر و گردنم هنوز تیر می‌کشیدن اما درشون نسبت به قبل کمتر بود.
در اتاقو آروم باز کردم و بعد از خروج در رو آروم بستم. همه جا سکوت بود و همه هنوز خواب بودن.
به سمت آشپزخونه رفتم کتری رو آب کردم، روی اجاق گذاشتم و زیرشو روشن کردم.
تخم مرغ هارو توی دستگاه گذاشتم تا آبپز شن.
یکی از صندلی‌ها رو کشیدم و روش نشستم. گوشی رو از توی جیبم کشیدم بیرون؛ با بدبختی یکی‌یکی پیام‌ها
و استوری‌ها رو چک کردم.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شصت و سه

غرق گوشیم بودم که با صدای مهیار از پشت سرم شوکه از روی صندلی پریدم و دستمو روی قلبم نگه‌داشتم؛
- وای مهیار سکته کردم چته!
مهیار خنده‌ای کرد.
- ببخشید نمی‌دونستم انقدر تو گوشیِ شکستت غرق شدی.
با حرص روی صندلی نشستم. اومد روبه‌روم نشست.
- نمی‌خوای چای دم بدی!
به کتری که ازش بخار بلند می‌شد نگاه کردم. از جام بلند شدم، به سمت اجاق رفتم و زیرشو خاموش کردم. درحالی که بند کتری رو با دستگیره می‌گرفتم رو به مهیار گفتم:
- مهیار من گوشیمو می‌خوام اذیت نکن عه!
مهیار با دست روی میز ضرب گرفته بود و با خودش آهنگ زمزمه می‌کرد. دوباره صداش زدم که نگاهم کرد.
- اصلا باید یه مدل بالاترشو برام بخری!
با خنده سری تکون داد.
- باشه، باشه تو فقط یه چیزی بده بخورم میرم می‌گردم شاید همین مدلو پیدا کردم، اگه نبود یه مدل جدیدشو می‌خرم.
با لبخند چشمی گفتم و یه استکان چای جلوش گذاشتم.
تخم‌مرغ‌های آبپز شده رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و یکی‌یکی پوستشونو کندم. همشونو توی یک ظرف روی میز گذاشتم. بشقاب‌ها رو روی میز گذاشتم و دوباره روی صندلی خودم نشستم.
مهیار یکی از تخم‌مرغ‌ها رو برداشت. منم یکی برداشتم و توی بشقابی که جلوم بود گذاشتم.
با صدای بابا لقمه‌ی توی دهنمو قورت دادم و رو به بهش صبح بخیری گفتم که با لبخند جوابم رو داد.
مامان هم پشت سر بابا اومد و کنار من نشست.
بابا درحالی که حوله‌ای که باهاش صورتش رو پاک کرده بود روی صندلی می‌ذاشت رو به من گفت:
- سحرخیز بابا چرا امروز بی‌حالِ؟!
لبخندی زدم؛
- بی‌حال نیستم که!
بابا سری تکون داد و بی‌حرف دیگه‌ای روی صندلی کنار مهیار نشست.
لقمه‌ای که گرفته بودم گذاشتم دهنم که صدای صدف اومد. از جام بلند شدم و رفتم تا از اتاق بیارمش؛ نگاه مهیار، مامان و بابا تا دم در آشپزخونه همراهم بود. در اتاقو آروم باز کردم. صدف از پشت در با چهره‌ی
خواب‌آلودش اومد بیرون.
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شصت و چهار

با دیدن من لبخندی زد و دستاشو سمتم دراز کرد که بغلش کنم. با لبخندی که از دیدن چهرش روی لب‌هام نشسته بود خم شدم سمتش و بغلش کردم.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت آشپزخونه برگشتم.
مهیار هم با دیدن چهره‌ی صدف گل از گلش شکفت. با دست به صدف اشاره کرد؛
- چه شکلی شده!
و بعد بلند زد زیر خنده. مامان و بابا هم با دیدن صدف ریز ریز می‌خندیدن.
صورت صدف رو شستم و روی صندلی کنار مهیار نشوندمش، مهیار هم لقمه می‌گرفت براش.
بعد از خوردن صبحانه مهیار و بابا رفتن سرکارشون و مامان هم همراه مهیار و بابا رفت تا دم خونه مامان بزرگ برسوننش. ظرف‌های روی میز رو جمع کردم و شستم. روی اجاق و کابینت‌ها هم کشیدم.
دست صدف رو گرفتم و با هم به سمت سالن رفتیم.
روی کاناپه روبه‌روی تلویزیون نشستیم.
کنترل تلویزیونو برداشتم و روشنش کردم. کانال‌ها رو بالا پایین کردم و بالاخره کانال کودکو گذاشتم.
گوشیِ داغونمو برداشتم و کمی باهاش ور رفتم تا روشن شد.
مهیار قول داد بعد از کار میره برام نوشو می‌خره.

***

- مامان آخه نمیشه که انقدر زود، یعنی چی آخه!
مامان سری تکون داد و بی‌خیال گفت:
- من که نمی‌تونم بهشون بگم نه، نیاید عروسی پسرتونو نگیرید!
پوفی کشیدم و خودم رو با حال زاری انداختم روی تخت.
- نمیشه که! تازه یه ماه پیش...
پوفی کشیدم و حرفمو ادامه ندادم.
مامان دستی تکون داد و درحالی که از اتاق خارج می‌شد گفت:
- خلاصه کنم به من ربطی نداره مه یاس! راستی قراره امروز بیان.
و درو بست. با حرص چشم غره‌ای به در رفتم و دوباره خودمو پرت کردم رو تخت.
یعنی چی آخه. الان که تازه یه ماه از عقدمون گذشته این کارا چیه لعنتی!
دستامو با حرص لای موهام فرو کردم و کمی کشیدم. کاری از دستم بر نمیاد.
اوف!
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شصت و پنج

چشم‌هامو تو حدقه چرخوندم و کسل از جام بلند شدم.
به سمت کمد رفتم، کشوی لباس‌هامو کشیدم و به لباس هام نگاه کلی انداختم.
دستمو رو لباس‌ مشکی که با نخ طلایی دوخته شده بود، گذاشتم.
اگه فکر کنن... بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و لباسو همراه شال ستش رو برداشتم؛ بذار هرجور می‌خوان فکر کنن، برام مهم نیست. تو این دو سال بی‌تفاوت بودن به افکار پوچ آدم‌ها رو از بر شدم.
به سمت حمام رفتم و بعد از یه دوش سی دقیقه‌ای و پوشیدن لباس‌هام از حمام بیرون اومدم. به سمت میز توالت رفتم و روش برس مو رو برداشتم. موهامو کمی خشک کردم و شونه زدم. بعد از بافتن موهام شال مشکی ست لباس‌هامو روی سرم مرتب کردم. برس و گذاشتم سر جاش و از اتاق خارج شدم.
به سمت سالن رفتم که با دیدن خاله مهناز که روبه‌روی مامان که پشتش به من بود، نشسته بود سر جام وایستادم. خاله مهناز با دیدنم گل از گلش شکفت. با لبخند زوری رفتم سمتشون و بعد از سلام و بغل و ماچ کنار آی‌گل که با نیش باز نگاهم می‌کرد نشستم.
لبخندی به نیش بازش زدم؛
- چه‌خبر؟!
نیشش بازتر شد.
- سلامتی تو چه‌خبر، چرا گوشیت یا خاموشِ یا جواب نمیدی دختر؟!
با یادآوری گوشیم و این‌که مهیار امروز هم با دست خالی اومد و گفت پیدا نمیشه پوکر شدم.
- گوشیم خراب شده مهیار هرچی می‌گرده برام یکی دیگه از همینا پیدا کنه نیست که نیست.
اومد نزدیک تر.
- گوشیتو ببینم مدلش چیه!
گوشیمو از تو جیبم کشیدم بیرون و به سمتش گرفتم.
از دستم گرفت و با دقت شکلشو نگاه کرد. روی اسمش که پشتش بود دستی کشید و خوندش. بعد سری تکون داد و گوشی رو بهم برگردوند.
- این مدل‌ها این‌جا پیدا نمیشه آبجی. دستبند به دستت رسید، هوم؟!
با حرص نگاهش کردم. می‌دونستم از قصد این کارو کرده بود.
- آره به دستم رسید.
بعد درحالی که سرمو به سمت مخالفش برمی‌گردوندم زیر لب الاغی نثارش کردم. زد رو شونم و با خنده گفت:
- شنیدما. ولی فعلا کاریت ندارم؛ منتظرم عروسی کنید اون‌وقت خواهرشوهر بازیمو شروع می‌کنم.
خنده‌ای کردم و یکی زدم پس کله‌ش.
- گفتم که بشنوی. به همین خیال باش!
دستشو روی پشتی مبل گذاشت و به سمتم چرخید.
- خدایی دلم انقدر گرفته بود؛ اصلا عروسی نداشتیم این چند وقته. ولی الان فردا پس فردا عروسی داداش امیرعلیِ و بعدشم عروسی شما.
جیغ خفه‌ای کشید و ادامه داد:
- وای خدا جونم دوتا داداشم پشت سر هم دوماد میشن!
متعجب نگاهش کردم.
- عروسیِ امیرعلی! مگه امیرعلی نامزد داشت؟!
 
موضوع نویسنده

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
شصت و شش

آی‌گل نگاهی به دوروبر انداخت و دوباره بهم چشم دوخت.
- خدایی ندیدیش؟! همون که شب بله برونتون کنارم نشسته بود!
کمی فکر کردم؛ شب بله برون یه دختر تقریباً بیست-بیست و یک ساله‌ای کنار آی‌گل اینا نشسته بود و همش لبخند می‌زد. با لبخند رو کردم سمت آی‌گل؛
- آهان... همون دخترِ که چشم‌های مشکی و بزرگی داشت و همش لبخند می‌زد!
آی‌گل سری تکون داد و با خنده‌ای کنترل شده گفت:
- آره آره همونه! خیلی خوش خنده‌ست.
بعد نگاهی به مامان انداخت و دوباره برگشت سمتم؛
- خیلیم ازت خوشش اومده بود. چندبار بهم گفت بیا بریم خونه مه یاس ولی من حوصله نداشتم.
یهو حس گرفتم؛ دستی به شالم کشیدم و خودمو جذاب نشون دادم. با دیدن حالتم بلند زد زیر خنده که مامان و خاله مهناز برگشتن نگاهمون کردن. آی‌گل وقتی نگاهشونو دید دستشو گذاشت رو دهنش و کم‌کم صدای خندش محو شد. با خنده بهش نگاه کردم؛
- راستی آیناز کجاست! چرا نیومد؟!
آی‌گل که حالا خندشو کامل خورده بود اهمی کرد تا گلوش صاف شه.
- آیناز خونه خودشونه. می‌خواست بیاد ولی دوقلوها مریض بودن نشد دیگه.
نگران گفتم:
- چی شده خدا بد نده!
پوفی کشید.
- هیچی نشده بابا هوا سرد و گرمه سرما خوردن.
نفس عمیقی کشیدم. باید حواسم به صدف باشه؛ یه وقت خدایی نکرده سرما نخوره. با فکر صدف نگاهمو به دوروبر چرخوندم و با ندیدنش نگران سمت مامان برگشتم؛
- مامان صدف کو؟!
مامان با شنیدن صدام برگشت سمتم.
- پیش باباتِ.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و کمی شالم رو مرتب کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین