- Jan
- 1,793
- 12,097
- مدالها
- 5
پنجاه و هشت
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از کشیدن غذا برگشتم سمت سالن.
- مهیار صدفو بذار اتاق بیا شام بخوریم.
باشهای گفت. صدف رو بغل گرفت و به سمت راهروی اتاقها رفت.
کمی برنج براش کشیدم و گذاشتم جلوش.
- همه ازم میپرسن صدف چیکارمونه و چرا اینجا پیشمونه. منم همون دروغ تکراری رو میگم، تا کی باید اینجوری دروغ بگیم؟!
مهیار برای خودش کمی از قرمه سبزی روی برنج ریخت.
- فعلا تا وقتی رای دادگاه مشخص بشه اوضاع همینه. البته اگه رای دادگاه به نفع پدر صدف نبود و صدف رو دادن به ما، بازم نباید به کسی بگیم اوضاع اینجوری بوده!
لقمه رو قورت دادم.
- اهوم درسته، ممکنه وقتی صدف بزرگ شد بخاطر این جریان اذیت بشه!
مهیار سری تکون داد و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. هردومون تو افکار خودمون غرق بودیم.
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها به سمت اتاقامون رفتیم.
کنار صدف دراز کشیدم؛ به چشمهای بستش زل زدم. به وجود صدف کنار خودم عادت کردم.
همینطور که بهش نگاه میکردم کمکم چشمهام روی هم رفت.
***
میزِ صبحانه رو آماده کردم. روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا مهیار و صدف از نونوایی برگردن. صدای آیفون بلند شد؛ بدون نگاه بهش دویدم سمت در حیاط و بازش کردم...
دستم رو گذاشتم روی قلبم و تند خودم رو کشیدم پشت در. چند ثانیهای گذشت و من همچنان تو شک بودم که در رو کمی هل داد. محکم درو نگهداشتم که صداش بلند شد.
- ببخشید این وقت صبح مزاحم شدم! آیگل یه چیزی ازتون امانت گرفته بود گفت بیارم تحویلتون بدم منم که اینورا کار داشتم گفتم الان بیارم بدم.
دستشو آورد جلو و دستبندی که آیگل بهم گفته بود برام میفرسته رو آویزون نگهداشت. دستمو بردم زیر دستش؛ دستبند رو ول کرد که افتاد تو دستم. دستمو فورا کشیدم عقب و تا خواستم درو ببندم صدای مهیار اومد:
- نبند!
درو وا کردم و بدون توجه به مکالمهی بین مهیار و امیرساشا به سمت خونه راه افتادم.
***
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از کشیدن غذا برگشتم سمت سالن.
- مهیار صدفو بذار اتاق بیا شام بخوریم.
باشهای گفت. صدف رو بغل گرفت و به سمت راهروی اتاقها رفت.
کمی برنج براش کشیدم و گذاشتم جلوش.
- همه ازم میپرسن صدف چیکارمونه و چرا اینجا پیشمونه. منم همون دروغ تکراری رو میگم، تا کی باید اینجوری دروغ بگیم؟!
مهیار برای خودش کمی از قرمه سبزی روی برنج ریخت.
- فعلا تا وقتی رای دادگاه مشخص بشه اوضاع همینه. البته اگه رای دادگاه به نفع پدر صدف نبود و صدف رو دادن به ما، بازم نباید به کسی بگیم اوضاع اینجوری بوده!
لقمه رو قورت دادم.
- اهوم درسته، ممکنه وقتی صدف بزرگ شد بخاطر این جریان اذیت بشه!
مهیار سری تکون داد و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. هردومون تو افکار خودمون غرق بودیم.
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها به سمت اتاقامون رفتیم.
کنار صدف دراز کشیدم؛ به چشمهای بستش زل زدم. به وجود صدف کنار خودم عادت کردم.
همینطور که بهش نگاه میکردم کمکم چشمهام روی هم رفت.
***
میزِ صبحانه رو آماده کردم. روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا مهیار و صدف از نونوایی برگردن. صدای آیفون بلند شد؛ بدون نگاه بهش دویدم سمت در حیاط و بازش کردم...
دستم رو گذاشتم روی قلبم و تند خودم رو کشیدم پشت در. چند ثانیهای گذشت و من همچنان تو شک بودم که در رو کمی هل داد. محکم درو نگهداشتم که صداش بلند شد.
- ببخشید این وقت صبح مزاحم شدم! آیگل یه چیزی ازتون امانت گرفته بود گفت بیارم تحویلتون بدم منم که اینورا کار داشتم گفتم الان بیارم بدم.
دستشو آورد جلو و دستبندی که آیگل بهم گفته بود برام میفرسته رو آویزون نگهداشت. دستمو بردم زیر دستش؛ دستبند رو ول کرد که افتاد تو دستم. دستمو فورا کشیدم عقب و تا خواستم درو ببندم صدای مهیار اومد:
- نبند!
درو وا کردم و بدون توجه به مکالمهی بین مهیار و امیرساشا به سمت خونه راه افتادم.
***