جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mandegar با نام [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 804 بازدید, 22 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mandegar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط mandegar
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
Negar_1720170257102 (1).png
نام رمان: مورتل
نام نویسنده: mandegar
ژانر: عاشقانه، جنایی
عضو گپ نظارت (8)S.O.W
خلاصه:
تو به من گفتی که باید روی مهم‌ترین چیزی که داری شرط ببندی، روی زندگیت!
و این یعنی اسلحه‌ای با خشاب یک گلوله‌ای رو روی شقیقه‌ات بذاری و با کشیدن ماشه یا نفس راحت بکشی و یا از نفس بیفتی.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم اگه جلوم بایستی و بپرسی که مهم‌ترین چیزی که داری چیه؟ در جواب بگم تو.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,472
مدال‌ها
12
1717025628077.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
مقدمه:
می‌دانستم که بالاخره روزی عشق گریبانم را خواهد گرفت، روزی می‌رسد که برای نگاهی تشنه شوم و برای کلامی مثل ماهی بی‌آب جان بدهم.
اما چه می‌دانستم که قرار است انقدر سخت باشد؟
چرا همه‌چیز در قصه‌هایی که مادرم برایم تعریف می‌کرد ساده‌تر بود؟
اما حرف عشق که می‌شود، همه‌ی ما قصه‌ای برای گفتن داریم... .
شاید این وجه اشتراک‌مان باشد.
پس تو قصه‌ات را بگو و قصه‌ی من را هم بشنو، تا ببینیم که کدام عاشق‌تر بودیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
روی صندلی فرودگاه نشسته بودم و به رفت و آمد مردم نگاه می‌کردم، هر از چندگاهی هم چشمم به صفحه‌ی نمایشگری می‌خورد تا بلکه شماره‌ی پروازم رو ببینم.
توی ذهنم وسایل چمدونم رو یک‌بار دیگه چک کردم و با یادآوری اینکه یکی از دستبند‌هام رو برنداشتم زیر لب آهی کشیدم و لب برچیدم.
با دیدن پرواز‌هایی که دونه به دونه لغو می‌شدن حال بدم شدت گرفت و توی گوشیم وضعیت آب و هوایی رو چک کردم.
پیام مامان روی صفحه اومد که نوشته بود «پرواز‌ها دارن لغو میشن مرال، مال تو نشد؟»
بدون اینکه پیام رو باز کنم صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم و چشمم به تابلوی اطلاعات پرواز خورد و شماره‌ی پروازم که حالا لغو شده بود.
آه از نهادم بلند شد و این‌بار ضربه‌ی تقریباً محکمی به پیشونیم زدم.
گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم مهتاب با غصه جواب دادم:
- جان دلم؟

صدای پرخاشگر مهتاب از اون‌طرف خط بلند شد:
- تو رو خدا نگو که نمیای! وای مرال می‌کشمت! تو ساقدوش منی... تو صمیمی‌ترین دوست منی... تو...

نذاشتم به غربتی بازی‌هاش ادامه بده و گفتم:
- با ماشین میام نگران نباش.

- آخه مگه نگفتی ماشینت رو بردی تعمیرگاه؟

یاد تصادف چند روز پیشم برام زنده شد و گفتم:
- خب می‌گیرمش زودتر.. یا با قطار میام... یه کاری می‌کنم دیگه ای بابا!

سکوت کوتاهی بین هردومون ایجاد شد و بعد انگار مهتاب یاد چیزی افتاده باشه گفت:
- اِه، راستی دوست کامران هم امروز می‌خواست از تهران با هواپیما بیاد، بذار ببینم اون چیکار می‌کنه... اصلاً با هم بیاید!

وسط حرفش پریدم و گفتم:
- دیگه چی؟ خودم رو آویزون مرد غریبه کنم تا شیراز که چی بشه؟

با دیدن مامان که پشت خط بود سریع با مهتاب خداحافظی کردم و تماس مامان رو جواب دادم:
- مامان پری، پرواز لغو شد!

مامان با صدای نازک و نازدارش گفت:
- من که بهت گفته بودم! این مهتاب هم دیوونه‌ست... چرا از تهران پاشده رفته شیراز عروسی گرفته؟ فکر رفت و آمد مردم رو نمی‌کنه؟

برای بار هزارم گفتم:
- هم خودشون هم کامران اینا شیرازین... آخه فامیلی که تهران ندارن... .

- خب حالا چیکار می‌کنی؟ دیگه تو این هوا نمی‌خواد بری...

- نمی‌شه مامان باید برم! فعلاً خداحافظ ببینم چیکار کنم بلیت قطاری چیزی گیر میارم یا نه... باز بهت زنگ میزنم.
کلافه گوشی رو سایلنت کردم و به آدم‌هایی نگاه کردم که مثل من سرگردان بودند.
دسته‌ی چمدون رو گرفتم و سمت کافه‌ی فرودگاه رفتم تا قبل از هر تصمیمی یه شات قهوه بخورم.
بعد از خوردن قهوه و کمی فکر کردن با دیدن پیام مهتاب روی گوشیم این‌بار محکم‌تر از دفعه‌ی قبل روی پیشونیم کوبیدم.

«دوست کامرانم مثل توئه وضعیتش، داره میاد فرودگاه دنبالت.»

توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم و مهتاب برای اینکه راه مخالفت رو ببنده از قصد این‌طوری بهم شبیه‌خون زده بود. شروع کردم زیرلب با خودم حرف زدن:
آخه نگاه کن کاراش رو! من از همون روز اول که توی دانشگاه اومدی نشستی کنارم باید می‌فهمیدم که بلای جونم میشی! آخه من ده، دوازده ساعت با این آدم توی ماشین چیکار کنم... بعید نیست اون رو هم همین شکلی توی مضیقه گذاشته باشه.

پیام بعدی از مهتاب فقط شامل رنگ و مدل ماشین دوست کامران بود و من در جواب تایپ کردم که حداقل اسم و شماره‌اش رو بده!
ساعتی بعد چمدون به دست، جلوی مسیر فرودگاه و زیر آسمانی ایستاده بودم که بالاخره تسلیم شده بود و سعی می‌کردم از فرو رفتن پاچه‌های شلوارم توی گل و برف جلوگیری کنم و به کم شدن حجم تاکسی‌ران‌ها زل بزنم.
عمیقاً می‌خواستم خودم رو توی یکی از این ماشین‌های زرد رنگ بندازم و آدرس خونه رو بهش بدم ولی با دیدن ماشین سفید رنگ و کمتر دیده‌ شده‌ای که کمی اون‌طرف‌تر پارک کرد، سمت ماشین رفتم.
کنارش ایستادم و زیر لب «بسم الله» گفتم و روی شیشه‌ی دودی ضربه‌ی آرومی زدم.
با پایین اومدن شیشه و برخورد هُرم گرم هوای داخل ماشین با صورت یخ‌زده‌ام لبخند مسخره‌ای زدم و به مرد جوونی که با اخم کم‌رنگی به چهره‌ام خیره شده بود گفتم:
- سلام! دوست آقا کامران هستید دیگه؟

مرد یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و حس می‌کنم که به قطع فکر کرد خل وضعم.
- مرال خانوم بفرمایید، بیرون سرده!

لبخند زورکی زدم و گفتم:
- چمدون دارم!

بدون اینکه تعارفی کنه و از ماشین پیاده بشه دکمه‌ی صندوق عقب رو زد و من به زحمت چمدونم رو بلند کردم و کنار چمدون دیگه‌ای گذاشتم. با چند نفس عمیق در شاگرد رو باز کردم و توی ماشین نشستم.
- ببخشید توی زحمت افتادید، به خدا من می‌خواستم با قطار برم مهتاب اصرار کرد... .

مرد سری تکون داد و با گفتن «خواهش میکنم» تعارفاتم رو قطع کرد.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و راضی از نبود صمیمیت غیر ضروری، زیر چشمی مرد رو برانداز کوتاهی کردم.
قبل از اینکه از محوطه‌ی فرودگاه خارج بشیم پرسیدم:
- می‌تونم اسمتون رو بپرسم؟

مرد با چهره‌ای متعجب نگاه از جلوش گرفت و به من خیره شد. انگار که در عمق چشم‌های مشکی رنگش کلافگی توأمان با کمدی موج می‌خورد.
به آرامی گفت:
- نامدار... نامدار کسرایی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
بالای پرتگاهی ایستاده بودم، بلندترین پرتگاهی که تا به حال دیده بودم... انقدر بلند که انتهاش معلوم نبود.
دست‌هام رو برای گرفتن چیزی دراز کردم و توی ذهنم مدام در حال سرزنش کردن خودم بودم تا کمی از لبه فاصله بگیرم. احساس می‌کردم که هر آن از بالای این بلندی دلهره‌آور می‌افتم.
با شنیدن صدای بم و آرومی توی حلزون گوشم، رؤیای ترسناکم محو شد اما هنوز توان باز کردن چشم‌هام رو نداشتم.
زمزمه‌های مرد ناآشنا بود... .

«به رفیع بگو دارم میرم شکار!»

تکونی خوردم و چشم باز کردنم همزمان شد با خداحافظی سریع نامدار کسرایی.
احساس معذبی از اینکه به خاطر حضور من نمی‌تونست صحبتش رو ادامه بده و حس شرمندگی بابت اینکه مدتی رو مثل مرده بی‌تحرک خوابیده بودم، بلافاصله بهم حمله کرد.
با یادآوری خواب مزخرفم حالم بدتر شد.
گوشیم رو از سر عادت چک کردم و با دیدن چند تماس و پیام از دست رفته از مامان و مهتاب یادم افتاد که اطلاعی از وضعیتم بهشون ندادم.
سریع با چند پیام خلاصه جوابشون رو دادم با این تفاوت که برای مامان نوشتم که با نازنین دوست مهتاب به سمت شیراز میرم!
با نگاهی به نامدار که با ابهت مردانه‌اش طوری فرمون ماشین رو گرفته بود که برجستگی بازوهاش رو بیشتر مشخص می‌کرد و تصور اینکه اسمش نازنین باشه لب‌هام رو از خنده گاز گرفتم.
توی کیفم دنبال چیزی برای خوردن گشتم و با خودم فکر کردم که پیشنهاد بدم تا برای استراحت کاشان بایستیم.
مرد که انگار ذهنم رو خونده بود گفت:
- اگر صبحونه نخوردید توی داشبورد ماشین یه چیزایی دارم. اگر موافق باشید اصفهان وایستیم که یه ناهار بخوریم.

اگر تنها بودم دوست داشتم هم کاشان و هم اصفهان وایستم اما ترجیح منم این بود که این هم‌مسیری ناخواسته و معذب کننده زودتر به پایان برسه، پس بی‌تعارف اضافه داشبورد رو باز کردم و با دیدن بسته‌ی کاغذی که آرم یک کافه‌ی معروف روش خورده بود سریع گفتم:
- موافقم!

و گاز کوچکی از رول دارچینی دست نخورده زدم.
به حالت تعارف، بسته رو جلوش گرفتم که گفت:
- صرف شده!

بعد از اولین گاز و رسیدن کمی قند به ذهنم پرسیدم:
- شما با کامران چطور آشناییتی دارید؟

نامدار نگاهش رو از جاده‌ی خلوت گرفت و عاری از هر حسی گفت:
- دوستیم!

ناامید از جواب‌ کوتاه و بدیهی، رول دارچینیم رو تموم کردم و پرسیدم:
- میشه آهنگ بذارید؟

با پخش شدن صدای گیتار الکتریک اما با سرعتی خیلی آرام‌تر از چیزی که به عنوان موسیقی راک در ذهن داشتم از شیشه پنجره به بیرون خیره شدم که مرد تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه.
- میشه گفت که من و عموی کامران دوست داریم با هم یه شراکت تجاری راه بندازیم... توی رفت و آمدها با کامران آشنا شدم و دوستی بینمون شکل گرفت. امیدوارم که خوشبخت بشه.

خوشحال از شنیدن چند کلمه‌ی جدید، تکرار کردم:
- ان‌شاءالله هردوشون خوشبخت میشن! منم با مهتاب توی دانشگاه هم‌کلاسی بودم... شروع دوستیمون از کلاس ادبیات معاصر شکل گرفت. مهتاب هم مثل کامران خیلی پرانرژی و خونگرمه. شما کارتون چیه؟

نامدار هوم کوتاهی گفت و پرسید:
- می‌تونم سیگار روشن کنم؟

اگر می‌گفتم نه، عموماً بوی سیگار رو دوست ندارم و لذت انجام کار روتین مرد رو توی ماشین خودش می‌گرفتم خیلی پررویی میشد؟
- بله حتماً!

الان می‌تونستم از شدت رودرواسی بگم حتی یه نخ هم به من بده! نامدار سیگاری رو از جعبه‌ی چرمی که کنار صندلی‌اش گذاشته بود بیرون کشید و شیشه‌اش رو پایین داد و اجازه داد نسیم سرد سیلی به صورتمون بزنه تا از فضای کرخت و خواب‌آلود بیرون بیایم.
- کارم بازرگانیه... توی یه شرکت بازرگانی کار می‌کنم.

نگاهی به ماشینی که توش نشسته بودم انداختم و فکر کردم که حتماً حقوق خوبی می‌گرفت!
راضی از مکالمه‌ی کوتاه‌مون حالا به مراتب حس بهتری داشتم.
تا اصفهان راه زیادی نبود پس با دمی عطر توتون رو نفس کشیدم و در حالی که به نوای گیتار الکتریک که الان ضرب‌ آهنگ تندتری گرفته بود گوش می‌دادم انتظار رسیدن به مقصد رو کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
نمی‌دونم توی ساعت‌هایی که گذشت، چندتا آهنگ راک گوش دادم اما می‌دونستم که اگر کسی چند روز پیش سر و کله‌اش پیدا می‌شد و از امروزی خبر می‌آورد که پشت میز یک رستوران در اصفهان نشسته و به جای خوردن کبابم به ترشی‌های کلم بنفش رنگ کنار غذای مردی مثل نامدار زل زده باشم، قطعاً بهش می‌خندیدم.
انقدر می‌خندیدم تا اشک از گوشه‌ی چشم‌هام بیرون بزنه.
نامدار که متوجه تردید من توی تموم کردن غذام شده بود پرسید:
- سیر شدی؟

از کدوم لحظه از مخاطب جمع به مخاطب مفرد رسیدیم؟
اشاره‌‌ای به ترشی‌های کلم دست نخورده‌ی کنار ظرف تقریباً خالی‌اش کردم و پرسیدم:
- ترشی کلم دوست نداری؟

- نه!

یک نه‌ی عادی و معمول... سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه پیگیر بشم به خوردن غذام ادامه دادم.
مشکل اینجا بود که من عاشق ترشی کلم بودم!
به یاد سریال محبوب مهتاب افتادم و ایده‌ای که توش به عنوان نظریه‌ی زیتون می‌گفتن... اینکه کسی که زیتون دوست نداره با کسی که عاشق زیتون باشه، بهترین زوج رو می‌سازه.
زیر لب زمزمه کردم:
- نظریه‌ی ترشی کلم!

نامدار که سرش رو در گوشی‌اش برده بود حتی نگاهی هم به من ننداخت.
و چقدر مسخره!
چقدر مسخره بود که ذهنم انقدر سریع مشغول مهمل‌بافی شده بود.
شبیه دختر بچه‌های گیر کرده در سن بلوغ شده بودم!
لبخندی به افکارم زدم و نظریه‌ی ترشی کلم رو درجا از سرم بیرون کردم.
حدود پنج ساعت دیگه به شیراز می‌رسیدیم و بعدش، من رو به خیر و شما رو به سلامت!
بعد از خوردن ناهار، کمی جلوی رستوران معطل کردم و تماس کوتاهی با مامان گرفتم.
حین صحبت و پشت بخاری که از دهنم بلند می‌شد، درست اون‌طرف خیابون نامدار رو دیدم که مثل من مشغول صحبت با تلفن بود.
از چهره‌ی بی‌حالتش نمی‌شد چیزی فهمید.
من این‌طرف خیابون با پالتوی سفید کوتاهم و نامدار اون‌طرف با کت چرمیش... هردو با تلفن حرف می‌زدیم اما شبیه آدم‌هایی بودیم که به هم هیچ ربطی ندارند.
صدای مامان که چندباری اسمم رو به زبون آورد، من رو به مکالمه برگردوند:
- حواست کجاست مرال؟ میگم احتیاط کنید!

چند باشه و حتماً روی هوا گفتم و در حالی که از خیابون رد می‌شدم و به سمت ماشین نامدار می‌رفتم، خداحافظی سرسری کردم.
جایی در عرض خیابون سرم رو بالا آوردم و به نامداری نگاه کردم که با اخم پررنگی به ابتدای جاده نگاه می‌کرد.
با دیدن ماشینی که با سرعت سمت من می‌اومد قدم‌هام رو تند کردم و کنار رفتم.
ماشین با بوق طولانی و گوش خراشی از کنارم عبور کرد و دست نامدار به طور غیرارادی بازوم رو گرفت.
نمی‌دونم تلفنش قطع شد یا نه اما حالا با لحن توبیخ‌گرانه‌ای که خالی از احساسات لطیف بود گفت:
- مامان بابات بچه بودی بهت یاد ندادن چطوری از خیابون رد بشی؟ نزدیک بود بهت بزنه... .

با تپش‌های قلبی که به‌خاطر هیجان آنی و ترس از تصادف بهم دست داده بود، هول شدم و گفتم:
- من حواسم بود... خب اون تند اومد!

نگاه نامدار کش اومد اما در نهایت کنده شد، بازوم رو به همون راحتی که گرفته بود رها کرد و سوار ماشین شد.
بی‌حرف روی صندلی کناریش جا گرفتم و مثل بادکنکی که سوزن خورده باشه، سرم رو به شیشه تکیه دادم.
کمی بعد با بلند شدن بوی توتون در ذهنم به خدا التماس کردم که زودتر به شیراز برسم.
با به یادآوردن پول غذایی که مهمونش شده بودم، لب زدم:
- لطفا شماره‌ی کارتتون رو بدید... .

جمع شدن دوباره‌ی افعال دست من نبود و مغزم این‌طور راهنمایی می‌کرد.
نامدار که دود سیگارش رو این دم به سمت من بیرون داد زیر لب غرغر نامفهومی کرد و جوابم رو نداد... .
می‌تونستم پیله کنم اما با پرتوهای خشمی که از سمت مرد حس می‌کردم ترجیح دادم که زبون به دهن بگیرم.
هرچه بود با وجود چند ساعت آشنایی هنوز این مرد برام غریبه حساب می‌شد.
باید این رو به خودم یادآوری می‌کردم و این ترس برای من لازم بود.
گوشیم رو درآوردم و لوکیشن هتلی که مهتاب رزرو کرده بود رو وارد کردم.
با دیدن مسیر خالی از ترافیکی که نقشه نشون می‌داد آروم شدم و سعی کردم به هر نحوی خودم رو خواب کنم تا کم‌ترین اصطکاک ممکن رو با نامدار داشته باشم.
می‌تونستم بهش پیشنهاد بدم که باقی مسیر رو رانندگی کنم تا کمی استراحت کنه اما... بعید می‌دونستم که بعدش وسط جاده از ماشین به بیرون پرتم نکنه.
توی ذهنم به‌صورت نمایشی زیپ دهنم رو کشیدم و به خودم قبولوندم که بعد از این عروسی دیگه هیچ‌وقت و هیچ‌وقت این مرد رو نمی‌بینم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
{نامدار}
بالاخره به مقصد رسیدم.
بدنم از ثابت موندن پشت فرمون درد می‌کرد، نالان بود و دلش می‌خواست به باشگاه برگرده... دلش فعالیت و تخلیه‌ی انرژی می‌خواست و من هیچ‌وقت آدم یک‌جانشینی نبودم.
توی لابی هتل، دستم به چمدون خلبانی کوچکم بودم و تقلاهای پشت‌ سرم حاکی از این بود که دختر کوچولوی خواب‌آلود نمی‌تونست چمدونی که دو‌ برابر وزن خودش بود رو جا‌به‌جا کنه و من هم آدمی نبودم که کارهای دیگران رو براشون انجام بدم.
چه جمله‌ی اشتباهی!
من آدمی نبودم که کارهای دیگران رو «مجانی» براشون انجام بدم!
بعد تحویل دادن کارت شناساییم، لبخند دعوت کننده و خسته‌ی متصدی پذیرش رو نادیده گرفتم. کلید اتاقم رو برداشتم و بدون مکث سوار آسانسور شدم.
موقع بسته‌ شدن درهای آسانسور، نگاه دلخور دخترک از روی من به پذیرش افتاد و من روی درِ بسته بازتاب چهره‌ی خودم رو دیدم.
مردی با اخم‌های درهم و لب‌های بی‌زاویه.
خستگی دوازده ساعت رانندگی تقریباً بی‌وقفه باعث شده بود بیش از پیش بدخلق بشم.
فقط می‌خواستم که زودتر فردا برسه و عروسی کامران بی‌خاصیت تموم بشه.
با باز شدن آسانسور، سمت شماره‌ی اتاقم رفتم و کارت رو جلوی در گرفتم؛ در با صدای دینگ کوتاهی بازشد و قدم‌های خسته‌ام رو توی اتاق گذاشتم.
سریع و بی‌حوصله لباس‌هام رو از تنم کندم و زیر پتوی تخت یک‌نفره‌ خزیدم.
چشم‌های دردناکم رو روی هم بستم و یاد مکالمه‌م با مسعود افتادم.
- آقام گفت اگه تمیز باشه واست یه زحمت دیگه‌ام داره!

جواب من قاطع بود و سرد:
- من دیگه بیرونم... به آقات بگو پولاش رو بذاره جیبش واسه بقیه لازم میشه، این آخرین شکار مورتله.

افکار زیادی توی سرم می‌چرخید... چهره‌هایی پشت پلکم پدیدار و بعد محو می‌شدند.
چهره‌‌ی نوید جوان و شباهتش به من که با هربار بیان شدن از سمت کسی با ذوق نوید همراه می‌شد.
چهره‌‌ی نوید رنگ پریده و بیمار... .
چهره‌ی نویدی که دیگه نبود.
سرم رو توی متکای بیش از حد نرم فرو بردم و ناله‌ای دردناک کشیدم.
جوری ناله کشیدم که انگار زخم بزرگی داشتم.
لعنتی!
سعی کردم که چیز جدیدی پیدا کنم تا به عنوان لنگر ذهنی برای دقایقی من رو از فکرهای مرداب‌گونه‌ی گذشته بیرون بیاره.
مثلاً چهره‌ی خواب و معصوم دختری که حالا مطمئنم که فضای ماشینم به عطرش آغشته شده.
نه!
نباید این اتفاق می‌افتاد.
سریع بلند شدم و قرصی که مرهم بی‌خوابی‌هام بود رو از کیفم درآوردم و با آب معدنی که توی یخچال کوچک اتاق بود پایین دادم.
درستش همین بود و لنگر من همین قرص‌ها بودند.
حالا دوباره روی تخت دراز کشیدم و این‌بار خودم رو مستحق یک جرعه‌ خواب دیدم.
خواب‌هایی سبک و سطحی که هیچ‌وقت عمیق نمی‌شدند.
از کی خواب‌هام رو از دست دادم؟
شاید از روزی که به جای گرفتن اسلحه‌م جلوی هدف باشگاه، یه پرنده‌‌‌ی زنده رو توی آسمون زدم.
بذار دلیلش رو ندونم و اجازه بدم که این خواب سبک جسمم رو آروم کنه.
بالاخره از قدیم گفتند که بی‌خبری، خوش خبریه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
«. ...Riders on the storm»
«سواران در طوفان... .»
در حالی که دکمه‌های پیراهن سفیدم رو می‌بستم، زیر لب آهنگ انگلیسی معروف رو زمزمه می‌کردم.
«. ...Riders on the storm»
«سواران در طوفان... .»
جلوی آینه ایستادم و پاپیون مشکی رو از زیر یقه‌م رد کردم.
«. ...Riders on the storm»
«سواران در طوفان... .»
پارچه‌ی پاپیون رو به‌صورت نبسته دور گردنم رها کردم.
«There's a killer on the road.»
«یه قاتل توی جاده هست.»
کت مشکی رنگ رو پوشیدم و سری به نشونه‌ی رضایت تکون دادم.
صدا خفه‌کن رو روی اسلحه نصب کردم و پشت کمر شلوارم قرار دادم.
به‌خاطر حمل کردن این دوست خطرناک، هیچ‌وقت سوار شدن به هواپیما برای امروز جزء برنامه‌م نبود.
همون‌طور که داشتن همسفر جزء برنامه‌م نبود!
در حالی که سرم رو با ریتم تکون می‌دادم برای بار آخر زمزمه کردم.
«There's a killer on the road.»
«یه قاتل توی جاده هست.»
از اتاق بیرون اومدم و دکمه‌ی آسانسور رو زدم و با خیالی آسوده منتظر شدم.
بعد از سوار شدن، آسانسور یک طبقه پایین‌تر ایستاد و با وارد شدن چهره‌ی آشنا و عطر شیرینی که به نورون‌های مغزیم شوک وارد کرد کمی توی جام جا‌به‌جا شدم.
- سلام!

زیر لب جواب سلام مرال رو دادم و نگاه سرسری از توی آینه به آرایش صورتش و در نهایت کفش‌های بیش از اندازه بلندش انداختم.
هیچ ایده‌ای نداشتم که با اون‌ها چطور می‌خواست راه بره.
کنجکاو گفتم:
- با هم بریم.

البته که توی ذهنم این جمله رو به صورت سوالی آورده بودم اما لحن بیانم بیشتر شبیه جمله‌ی خبری بود!
آسانسور ایستاد و دختر بدون اینکه نگاهی بهم بندازه و درحالی که بیرون می‌رفت گفت:
- متشکر از لطفتون! ماشین گرفتم.

ابرویی بالا انداختم و به رفتنش نگاه کردم.
بدون اینکه اهمیتی بدم دکمه‌ی پارکینگ رو زدم.
چیز‌های دیگه‌ای داشتم که باید به خاطرشون ذهنم رو متمرکز نگه می‌داشتم و این دختر یکی از اون‌ها نبود.
با ماشین به مکان عروسی رسیدم و وارد باغ نقلی تزئین شده شدم اما؛ گویا خیلی هم زود نرسیده بودم و همین حالا آدم‌های زیادی خودشون رو با رقص و نوشیدنی مشغول کرده بودند.
پیدا کردن کامران با کت و شلوار سفیدش بین جمعیت کار سختی نبود.
در حالی که سمتش می‌رفتم لب‌هام رو جمع کردم و فکر کردم که هرگز کت و شلوار سفید نمی‌پوشم.
شاید چون رنگ خون از روش پاک نمی‌شه!
چشم‌های کامران روی من افتاد و با هیجان اغراق شده‌ای گفت:
- وای وای وای! ببین کی اینجاست! رفیق من... نامدار جان خوش اومدی.

به کار بردن کلمه‌ی رفیق برای من که کمتر از دو ماه باهاش آشنایی داشتم زیادی بود.
اما... پول می‌تونه شما رو تبدیل به رفیق دیگران بکنه!
فقط کافیه سر و کله‌ت پیدا بشه و بگی که می‌خوای روی شرکتشون سرمایه گذاری کنی، اون‌وقت بعد از چک کردن ترنور مالی حسابت و مطمئن شدن از سرمایه‌ت، برای اینکه پولت رو بگیرن تو رو رفیق خودشون خطاب می‌کنند و حتی توی عروسی‌هاشون دعوتت میکنند.
لبخندی روی لب‌هام نشست و در حالی که بغلش کردم و آهسته پشتش چند ضربه زدم، گفتم:
- به‌به! آقا داماد گل. چقدر خوشتیپ شدی پسر!

سمت مردی که قد کوتاه‌تری از کامران داشت و نیمی از موهاش تقریباً ریخته بود، برگشتم و با لبخند عمیق‌تری گفتم:
- آقای اخوان! مشتاق دیدار.

چهره‌ی عموی کامران که برای من یادآور روباهی پیر بود بشاش شد و در حالی که دستم رو می‌فشرد گفت:
- نامدار جان، خوش اومدی... چه کار خوبی کردی که اومدی، شاید دلیل جشنمون امشب دوتا شد و بالاخره توی مفاد قرارداد به تفاهم رسیدیم.
لبخندی به صورت روباه پیر زدم و گفتم:
- حتماً!

چشمم از پشت سر کامران به مرالی گره خورد که کنار دختری در لباس سفید عروس ایستاده بود و تند‌تند چیزی در گوشش می‌گفت.
نگاهم این‌بار کمی بیشتر روش موند و با قرار گرفتن کامران جلوی دیدم، قطع شد.
- فکر کنم مرال هم با تو اومد، آره؟ دستت درد نکنه توی زحمت افتادی... .

خواهش می‌کنمی زیر لب بلغور کردم و از سینی مردی که از کنارم می‌گذشت یک نوشیدنی برداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
با گذشت زمان، توسط کامران که مشغول بزم و رقصش بود ترک شدیم و صحبت با اخوان به سهام شرکت رسید.
چیزی که اخوان متوجه‌ش نبود، فاصله گرفتنمون از جمعیت به هوای صحبت‌های جدی بود.
سمت و سوی قدم‌هام به ماشینم نزدیک بود و بوی پول روباه پیر رو چنان مدهوش کرده بود که داشت با پای خودش به پیشواز مرگش می‌اومد.
حالا جایی به دور از اصل عروسی، پشت به ساختمان شیک و نقلی که با معماری مدرن کنار باغ قرار داشت ایستاده بودیم.
سرعت قدم‌هام رو کم کردم، سیگارم رو درآوردم و گوشه‌ی لبم گذاشتم.
اجازه دادم تا اخوان از من چند قدم جلوتر بیوفته.
همون‌طور که اسلحه رو در می‌آوردم گفتم:
- راستی می‌خواستم بهتون یه سلام رو برسونم!

اخوان که چونه‌ش گرم داده‌های مالیاتی بود و هنوز متوجه مشکوک بودن این مکالمه نشده بود، به سمت من برگشت و گفت:
- جدی؟ سلام کی رو مهندس؟
- رفیع!

متأسفانه فضا انقدری روشن نبود که بتونم درشت شدن مردمک‌ چشم‌هاش رو ببینم و درست قبل از اینکه صدایی ازش بلند بشه.... دستم رو روی ماشه کشیدم.
بینگو!
تنها صدایی که ایجاد شد، صدای افتادن جسم بی‌جون اخوان روی زمین بود.
اسلحه رو به جای خودش برگردوندم و فندکم رو جلوی سیگار گرفتم.
دمی عمیق کشیدم و با خودم تکرار کردم.
این آخریش بود!
صدای «هین» کشیده‌ای از سمت راستم بلند شد.
گردنم به تندی سمت صدا چرخید و با دیدن مرال که دست‌هاش رو محکم روی دهنش فشار می‌داد و نگاهش ناباورانه بین من و جنازه‌ی اخوان می‌چرخید، وا رفتم.
با صدای ناله مانندی گفتم:
- لعنتی!

حالا بقیه‌ی آهنگی که از صبح توی ذهنم می‌چرخید رو یادم اومد.
«Girl ya gotta love your man»
«دختر تو باید مردت رو دوست داشته باشی.»
یک قدم به سمت مرال برداشتم و اون به همون آرومی یک قدم عقب رفت.
دستمال پارچه‌ای رو از جیبم بیرون آوردم و سیگارم رو توش خاموش کردم و تا کرده توی جیبم برگردوندم.
باید می‌فهمیدم که شاهد چه جزئیاتی بوده.
«Girl ya gotta love your man»
«دختر تو باید مردت رو دوست داشته باشی.»
مرال که انگار تازه تجزیه و تحلیل مغزش به پایان رسیده بود با قدم‌های سرعت گرفته به سمت مخالف من فرار کرد.
اما مگه با اون پاشنه‌ها چقدر می‌تونست تند بدوئه؟
حالا من بدون اینکه حتی حالت دویدن بگیرم فقط با چند قدم سریع و بلند بازوش رو چنگ زدم و کف دستم رو محکم روی دهنش گذاشتم تا از بلند شدن جیغ‌جیغ‌هایی که احتمالاً از دو ثانیه‌ی دیگه شروع می‌شد جلوگیری کنم.
همون‌طور که روی زمین می‌کشیدمش و تقلاهاش رو نادیده می‌گرفتم سمت ماشینم رفتم.
در رو باز کردم و دختر چموش رو به زور روی صندلی عقب نشوندم و خودمم کنارش نشستم.
ماشین رو با ریموت قفل کردم و نگاهی دقیق به اطرافم انداختم.
وقتی متوجه شدم که هنوز دارم دستم رو روی صورت مرال فشار میدم، سریع ولش کردم و اجازه دادم نفس عمیقی بکشه و رنگ به صورتش برگرده.
قبل از اینکه چیزی بگم با بهتی که در عرض ثانیه به بغض تبدیل شد گفت:
- تو... تو آدم کشتی!

چشم غره‌ای به وضعیتش رفتم و با تمام خشمی که درونم می‌جوشید بهش توپیدم:
- توی احمق اونجا چیکار می‌کردی؟ هیچ ایده‌ای نداری که خودت رو توی چه داستانی انداختی!

دختر با سستی که احتمالاً از افت قند خونش نشأت می‌گرفت به در دست کشید و گفت:
- تو رو خدا بذار برم... .

برای چند ثانیه حسی شبیه دلسوزی ته دلم جوونه زد.
اما فقط برای چند ثانیه... .
- تو توی زمان و مکان اشتباه، چیزی رو دیدی که نباید می‌دیدی... متأسفم ولی نمی‌تونم بذارم بری.
نمی‌تونستم بذارم که این بچه، زنده از این قضیه دربره.
واضح بود که در اولین فرصت ممکن من رو لو میده.
حالا باید دستم یه بار دیگه به خون آلوده می‌شد.
این‌بار اما... خون پاک.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
{مرال}
در تاریکی و سکوت، توی ماشین نامدار نشسته بودم و ذهنم آنچه گذشت رو مرور می‌کرد.
برای گرفتن شماره‌ی کارت لعنتی دنبالش راه افتاده بودم و با دیدن صحنه‌ای که حتی توی اون تاریکی هم برای چشم‌هام واضح و مشخص بود، آچمز شده بودم.
حالا هیچ جیغ و فریادی رو توی گلوم پیدا نمی‌کردم.
چرا جیغ می‌کشیدم؟
مگه کسی از اون آدم‌هایی که الان داشتند بالا و پایین می‌پریدند و کل می‌کشیدند صدای جیغم رو می‌شنید؟
چرا دست و پا می‌زدم؟
مگه همین حالا هم کنار قاتل ننشسته بودم؟
آیا کشتن من براش به همون راحتی نبود؟
نامدار که در سکوت دست به ته‌ریش‌هاش می‌کشید بالاخره به حرف اومد.
- نمی‌تونم بذارم بری... .

این جمله رو برای بار سوم می‌گفت.
زیر چشم‌هام رو از چند قطره اشکی که در سکوت ریخته بودم پاک کردم و گفتم:
- به هیچ‌کَس هیچی نمیگم... قسم می‌خورم که هیچی نمیگم... هرکاری بخوای می‌کنم. بذار من برم.
نامدار چشم‌هاش رو به هم فشرد و زیر لب گفت:
_ خدا لعنتت کنه!

جالب بود که کسی که آدم کشته بود، اون بود اما توقع داشت که خدا من رو لعنت کنه!
آیا اگر واقعاً جون سالم به در می‌بردم، چیزی به کسی نمی‌گفتم؟
احتمالاً فردا صبح مقصد اولم اداره‌ی پلیس بود!
نامدار با جدیت گفت:
- اگه می‌خوای زنده بمونی، خوب گوش میدی ببینی چی میگم... من باید برگردم توی عروسی، باید دیده بشم... می‌فهمی؟

خنگ نبودم، به این فکر می‌کرد که اگر از عروسی غیب بشه که توش کسی مرده، اسمش بالای لیست مظنونین نوشته میشه.
سریع گفتم:
_ منم میام... منم باید برگردم تو... .

نامدار که به وضوح در حال کشمکش درونی بود، گفت:
- از کنار من جم نمی‌خوری! هیچ حرفی نمی‌زنی، هیچ حرکت مشکوکی نمی‌کنی که اگه بفهمم... زنده‌ت نمی‌ذارم.

با چشم‌های سیاهی که احتمالاً به تیرگی قلبش بود بهم خیره شده بود.
چند بار به نشونه‌ی فهمیدن سر تکون دادم.
دستش رو جلو آورد و گفت:
- گوشیت.

به تته‌پته افتاده بودم و زبونم به هم پیچ می‌خورد.
- دستم بود... احتمالاً انداختمش زمین، کنار... کنار.... ساختمون.
- خب نمی‌خواد جون بکنی فهمیدم.

بعد از اینکه قفل ماشین رو زد، نگاه تهدیدآمیزی بهم انداخت.
بی حرف اضافه، مسیری که موقع اومدن به زور کشیده شده بودم رو برگشتیم و با دیدن قاب اکلیلی و برق‌دار گوشیم روی زمین به فاصله‌ی چند قدم، قبل از اینکه خم بشم و برش دارم نامدار پیش‌دستی کرد و برش داشت و با جدیت پرسید:
- رمز؟
- 1376

بعد از چک کردن گالری گوشیم و مطمئن شدن از اینکه از چیزی فیلم نگرفتم، اون رو خاموش کرد و توی جیب کتش گذاشت، به من که در سکوت نظاره‌گرش بودم گفت:
- اگه همین‌طور باهام همکاری کنی و دختر خوبی باشی، می‌ذارم زنده از این قضیه در بری.

می‌دونستم که دروغ میگه... می‌دونستم که باید زرنگ باشم و باهاش بازی کنم، باید خودم رو نجات بدم.
پاهام سست بود و احتمالاً بافت محکم موهام هم شل و به هم ریخته شده بود اما؛ در کنارش به سمت مرکز مهمانی و جایی که میز و صندلی چیده شده بود قدم برداشتم.
زیر لب به حالت هذیون گفتم:
- اون روز دستم رو موقع رد شدن از خیابون گرفتی چون نگران جونم بودی... الان دستم رو گرفتی چون می‌خوای با جونم تهدیدم کنی.
کدوم از اینا توی حقیقی هستی؟

بدون اینکه سرش رو به سمتم برگردونه گفت:
- هردوش!

قدم به زمینی گذاشتم که پذیرای یک قتل و یک عقد بود.
یعنی چه زمانی و چه کسی اون جنازه رو پیدا می‌کرد؟
مرد مسن احتمالاً بچه داشت... .
شاید هم عروس و داماد یا نوه، همسر... یک خانواده، کامران از اعضای خانواده‌ش بود، نبود؟
چرا؟
نگاه سوالیم رو به نیم‌رخ نامدار دادم. انگار که توقع داشتم که به سمت من برگرده و برام توضیح بده... که چرا؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین