- May
- 24
- 284
- مدالها
- 2
برای کم شدن استرس و پیدا کردن آرامشم چند نفس عمیق کشیدم و توی دلم چندتا صلوات فرستادم.
نه اینکه آدم مذهبی باشم اما گاهی دوست داشتم باور کنم که خدایی وجود داره که با یک حمد و سوره و چهارتا صلوات بهم آرامش میده.
بعد از چند دقیقه اندام نامدار پدیدار شد و توی ماشین نشست.
بلافاصله پرسیدم:
- چیشد؟
شونه بالا انداخت و لبهاش رو به هم فشرد و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
- مسعود اینجاست!
نمیدونستم این یعنی چی اما قطعاً معنای خوبی نداشت.
پرسیدم:
- فکر نمیکنی دیگه وقتش شده که یه سری چیزها رو برام روشنتر بگی؟
از گوشهی چشم نگاهی حوالهم کرد و دستش رو به صورتش کشید و گفت:
- مسعود واسط آخرین سفارشم بود... .
دستهام رو تکون دادم و شمردهشمرده گفتم:
- و منظورت از سفارش یعنی... .
- تموم کردن کار اخوان، همون عموی کامران.
به همون آرومی سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و در حالی که نامدار ماشین رو روشن کرده بود و بیهدف میروند گفت:
- یه کله گندهای به اسم رفیع، بهخاطر یه جور خصومت شخصی میخواست که من سر اخوان رو زیر آب کنم، منم یه مدت به اسم همکاری و سرمایهگذاری واردشون شدم و در نهایت کار رو تموم کردم.
باز هم سرم رو آهسته بالا و پایین کردم و گفتم:
- و این کار رو همیشه میکنی؟... یعنی... یه جور بونتی؟ (معادل جایزه بگیر، در ازای پول آدم بکشه) و اصلاً برات مهم نبود که این خصومت چی بوده؟ یا حق با کی بوده؟
نامدار سیگاری روشن کرد و شونه بالا انداخت. بدون اینکه به سوال اولم جواب بده گفت:
- حاضرم شرط ببندم که سر پول و ملک یا یه سهامی بوده... و اینکه نه، من سوال نمیپرسم، کارم رو انجام میدم و پولم رو میگیرم، همیشه همین بوده! بعضی وقتها بهایی که برای اطلاعات میپردازی خیلی برات گرون تموم میشه!
جملهی منظوردارش رو نشنیده گرفتم و سوالی که ناگهانی به ذهنم خطور کرد رو بلند پرسیدم:
- یعنی مثلاً اگه فردا کسی بگه که من رو در ازای پول هنگفتی... از بین ببری، بدون سوال اینکار رو انجام میدی؟
دمی از سیگار گرفت و بازدمش رو به سمت پنجره بیرون داد.
با اصرار سوالم رو دوباره پرسیدم:
- انجام میدی؟
سیگارش رو از پنجره به بیرون پرت کرد و گفت:
- نه!
آب دهنم رو قورت دادم و به ماشینهای روبهروم نگاه کردم. به آسمون ابری و خورشیدی که معلوم نبود.
وقتی ماشین رو کناری نگه داشت با لحن بم و آروم شدهی تأثیر گرفته از آتش و توتون، در حالی که خم شد و کیفی رو از داشبورد برداشت گفت:
- پیاده شو.
تحت تاثیر نزدیکی فیزیکی، چند ثانیه منگ شدم و گفتم:
- ها؟
با دیدن وحید کنار ماشینی که جلوی ما ایستاده بود، دوهزاریم افتاد که نیروی کمکی اومده!
با لباسهای عتیقه و تیپ داغونم، پالتوم رو برای جلوگیری از نفوذ سرما به خودم چسبوندم و پیاده شدم.
با وحید سلام و علیک کوتاهی کردم و متوجه شدم که نامدار دوتا کلید ازش گرفت. کوتاه به پشت همدیگه زدند و چند جملهای رو پچپچ وار رد و بدل کردند، در انتها شنیدم که نامدار به وحید گفت:
- اینها رو یادم نمیره!
نه اینکه آدم مذهبی باشم اما گاهی دوست داشتم باور کنم که خدایی وجود داره که با یک حمد و سوره و چهارتا صلوات بهم آرامش میده.
بعد از چند دقیقه اندام نامدار پدیدار شد و توی ماشین نشست.
بلافاصله پرسیدم:
- چیشد؟
شونه بالا انداخت و لبهاش رو به هم فشرد و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
- مسعود اینجاست!
نمیدونستم این یعنی چی اما قطعاً معنای خوبی نداشت.
پرسیدم:
- فکر نمیکنی دیگه وقتش شده که یه سری چیزها رو برام روشنتر بگی؟
از گوشهی چشم نگاهی حوالهم کرد و دستش رو به صورتش کشید و گفت:
- مسعود واسط آخرین سفارشم بود... .
دستهام رو تکون دادم و شمردهشمرده گفتم:
- و منظورت از سفارش یعنی... .
- تموم کردن کار اخوان، همون عموی کامران.
به همون آرومی سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و در حالی که نامدار ماشین رو روشن کرده بود و بیهدف میروند گفت:
- یه کله گندهای به اسم رفیع، بهخاطر یه جور خصومت شخصی میخواست که من سر اخوان رو زیر آب کنم، منم یه مدت به اسم همکاری و سرمایهگذاری واردشون شدم و در نهایت کار رو تموم کردم.
باز هم سرم رو آهسته بالا و پایین کردم و گفتم:
- و این کار رو همیشه میکنی؟... یعنی... یه جور بونتی؟ (معادل جایزه بگیر، در ازای پول آدم بکشه) و اصلاً برات مهم نبود که این خصومت چی بوده؟ یا حق با کی بوده؟
نامدار سیگاری روشن کرد و شونه بالا انداخت. بدون اینکه به سوال اولم جواب بده گفت:
- حاضرم شرط ببندم که سر پول و ملک یا یه سهامی بوده... و اینکه نه، من سوال نمیپرسم، کارم رو انجام میدم و پولم رو میگیرم، همیشه همین بوده! بعضی وقتها بهایی که برای اطلاعات میپردازی خیلی برات گرون تموم میشه!
جملهی منظوردارش رو نشنیده گرفتم و سوالی که ناگهانی به ذهنم خطور کرد رو بلند پرسیدم:
- یعنی مثلاً اگه فردا کسی بگه که من رو در ازای پول هنگفتی... از بین ببری، بدون سوال اینکار رو انجام میدی؟
دمی از سیگار گرفت و بازدمش رو به سمت پنجره بیرون داد.
با اصرار سوالم رو دوباره پرسیدم:
- انجام میدی؟
سیگارش رو از پنجره به بیرون پرت کرد و گفت:
- نه!
آب دهنم رو قورت دادم و به ماشینهای روبهروم نگاه کردم. به آسمون ابری و خورشیدی که معلوم نبود.
وقتی ماشین رو کناری نگه داشت با لحن بم و آروم شدهی تأثیر گرفته از آتش و توتون، در حالی که خم شد و کیفی رو از داشبورد برداشت گفت:
- پیاده شو.
تحت تاثیر نزدیکی فیزیکی، چند ثانیه منگ شدم و گفتم:
- ها؟
با دیدن وحید کنار ماشینی که جلوی ما ایستاده بود، دوهزاریم افتاد که نیروی کمکی اومده!
با لباسهای عتیقه و تیپ داغونم، پالتوم رو برای جلوگیری از نفوذ سرما به خودم چسبوندم و پیاده شدم.
با وحید سلام و علیک کوتاهی کردم و متوجه شدم که نامدار دوتا کلید ازش گرفت. کوتاه به پشت همدیگه زدند و چند جملهای رو پچپچ وار رد و بدل کردند، در انتها شنیدم که نامدار به وحید گفت:
- اینها رو یادم نمیره!
آخرین ویرایش: