جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mandegar با نام [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 800 بازدید, 22 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mandegar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mandegar
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
برای کم شدن استرس و پیدا کردن آرامشم چند نفس عمیق کشیدم و توی دلم چندتا صلوات فرستادم.
نه این‌که آدم مذهبی باشم اما گاهی دوست داشتم باور کنم که خدایی وجود داره که با یک حمد و سوره و چهارتا صلوات بهم آرامش میده.
بعد از چند دقیقه اندام نامدار پدیدار شد و توی ماشین نشست.
بلافاصله پرسیدم:
- چی‌شد؟

شونه بالا انداخت و لب‌هاش رو به هم فشرد و درحالی‌ که سرش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:
- مسعود این‌جاست!

نمی‌دونستم این یعنی چی اما قطعاً معنای خوبی نداشت.
پرسیدم:
- فکر نمی‌کنی دیگه وقتش شده که یه سری چیز‌ها رو برام روشن‌تر بگی؟

از گوشه‌ی چشم نگاهی حواله‌م کرد و دستش رو به صورتش کشید و گفت:
- مسعود واسط آخرین سفارشم بود... .

دست‌هام رو تکون دادم و شمرده‌شمرده گفتم:
- و منظورت از سفارش یعنی... .
- تموم کردن کار اخوان، همون عموی کامران.

به همون آرومی سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و در حالی که نامدار ماشین رو روشن کرده بود و بی‌هدف می‌روند گفت:
- یه کله گنده‌ای به اسم رفیع، به‌‌خاطر یه جور خصومت شخصی می‌خواست که من سر اخوان رو زیر آب کنم، منم یه مدت به اسم همکاری و سرمایه‌گذاری واردشون شدم و در نهایت کار رو تموم کردم.

باز هم سرم رو آهسته بالا و پایین کردم و گفتم:
- و این کار رو همیشه می‌کنی؟... یعنی... یه جور بونتی؟ (معادل جایزه بگیر، در ازای پول آدم بکشه) و اصلاً برات مهم نبود که این خصومت چی بوده؟ یا حق با کی بوده؟

نامدار سیگاری روشن کرد و شونه بالا انداخت. بدون این‌که به سوال اولم جواب بده گفت:
- حاضرم شرط ببندم که سر پول و ملک یا یه سهامی بوده... و این‌که نه، من سوال نمی‌پرسم، کارم رو انجام میدم و پولم رو می‌گیرم، همیشه همین بوده! بعضی وقت‌ها بهایی که برای اطلاعات می‌پردازی خیلی برات گرون تموم ‌میشه!

جمله‌ی منظوردارش رو نشنیده گرفتم و سوالی که ناگهانی به ذهنم خطور کرد رو بلند پرسیدم:
- یعنی مثلاً اگه فردا کسی بگه که من رو در ازای پول هنگفتی... از بین ببری، بدون سوال این‌کار رو انجام میدی؟

دمی از سیگار گرفت و بازدمش رو به سمت پنجره بیرون داد.
با اصرار سوالم رو دوباره پرسیدم:
- انجام میدی؟

سیگارش رو از پنجره به بیرون پرت کرد و گفت:
- نه!

آب دهنم رو قورت دادم و به ماشین‌های روبه‌روم نگاه کردم. به آسمون ابری و خورشیدی که معلوم نبود.
وقتی ماشین رو کناری نگه داشت با لحن بم و آروم شده‌ی تأثیر گرفته از آتش و توتون، در حالی که خم شد و کیفی رو از داشبورد برداشت گفت:
- پیاده شو.

تحت تاثیر نزدیکی فیزیکی، چند ثانیه منگ شدم و گفتم:
- ها؟

با دیدن وحید کنار ماشینی که جلوی ما ایستاده بود، دوهزاریم افتاد که نیروی کمکی اومده!
با لباس‌های عتیقه و تیپ داغونم، پالتوم رو برای جلوگیری از نفوذ سرما به خودم چسبوندم و پیاده شدم.
با وحید سلام‌ و علیک کوتاهی کردم و متوجه شدم که نامدار دوتا کلید ازش گرفت. کوتاه به پشت همدیگه زدند و چند جمله‌ای رو پچ‌پچ وار رد و بدل کردند، در انتها شنیدم که نامدار به وحید گفت:
- این‌ها رو یادم نمیره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
و نگاه وحید روی من حکم جمله‌ی «‌این بیچاره هم حیف شد!» رو داشت! عوض کردن ماشین و نشستن توی ماشینی که وحید آورده بود، خیلی سریع اتفاق افتاد.
قبل از این‌که روی صندلی شاگرد بنشینم وحید گفت:
- بهش اعتماد کن مرال.

اعتماد کنم؟ به همچین آدمی؟ کمی تردید کردم و به چهره‌ی وحید نگاه انداختم.
شباهت زیادی با نامدار نداشت، چشم‌ها همون سیاهی بود اما مگه نود درصد از مردم این شهر چشم‌های مشکی نداشتند؟
پس چرا چشم‌های نامدار این‌طور بود؟
نامدار بوق کوتاهی زد و باعث شد از خلسه در بیام.
سری برای وحید تکون دادم و توی ماشین نشستم.
نامدار گفت:
- خانواده‌ی وحید یه خونه باغ سمت دماوند دارند، هیچ‌کَس نمی‌تونه اون‌جا پیدامون کنه، یه مدت میریم اون‌جا تا من همه‌چیز رو حل کنم.

از اون‌جایی که با وحید پسرعمو بودند پس لفظ «‌خانواده‌ی وحید» به نظرم عجیب بود و حس کردم گره‌ها و مشکلات خانوادگی این وسط وجود داره. مشکلاتی که در حالت عادی با یک بسته تخمه آفتابگردون تحلیلشون می‌کردم اما الان حالی برام نمونده بود و علاوه‌ بر این، کشفیات جدیدم از شخصیت نامدار این بود که بعد از دادن کمی فضا و سکوت، خودش به حرف می‌اومد.
در جواب حرفش گفتم:
- خب، عالیه! چون گویا یه جایی یه کاری رو اشتباه انجام دادی و الان مافیای آدم‌ کش‌ها افتادن دنبالت... اِاِ ببخشید، دنبالمون!

از قصد روی ضمائر تأکید کردم و متوجه نشدم که صدام چقدر از حالت عادی بالاتر رفته اما نامدار با صدایی بلندتر از صدای من، جواب داد:
- من چیزی رو اشتباه انجام ندادم! به جز این‌که تو رو توی اون فرودگاه لعنتی سوار کردم، همه چیز طبق نقشه‌م بود!
حالا من هم با تن صدای بلندی گفتم:
- آها! زدی توی خال! خداروشکر سر این مسئله که سوار ماشین تو شدن اشتباه‌ زندگیم بود تفاهم داریم.

مسعودی که واسطه‌ی آدم کله گنده‌ای به اسم رفیع بود و به علتی چیزی باب میلش پیش نرفته بود و کامرانی که معلوم نبود چه چیزی اون رو به خونه‌ی من کشونده بود، به نظر تیم ترسناکی می‌اومدند، در برابر منی که بهترین سلاحم چنگال بود! و نامداری که بدون پرسش، ماشه می‌کشید و وحیدی که حاضر بودم شرط ببندم توی زندگیش به یک گربه‌ی خیابونی هم پِخ نکرده بود.
این می‌تونست یک کمدی، جنایی کم‌طرفدار باشه!
به دست‌های مردونه‌ی نامدار که روی دنده‌ی ماشین وحید قرار گرفته بود نگاه خیره‌ای کردم و توی ذهنم جمله‌م رو اصلاح کردم.
شاید یک کمدی، جنایی، عاشقانه‌ی کم طرفدار؟
ضبط رو روشن کردم و آهنگی از میانه‌ پخش شد و صدای خواننده‌ای که گفت «‌تو چشام نگاه کن و دستتو بذار تو دستم» توی ماشین پخش شد.
لب‌های بی‌حالتم مثل لبخندی شد و سعی کردم جلوی بیرون پریدن قهقهه‌ی عصبیم رو بگیرم.
«‌غمو، روسیاه کن و دستتو بزار تو دستم» به چهره‌ی جدی نامدار نگاه کردم که ابروهای درهمش صاف شده بود و ردی از خنده توی صورتش پنهان بود.
بدترین آهنگ در بدترین زمان ممکن پخش شده بود.
خنده‌ای راهش رو از بین لب‌هام به بیرون پیدا کرد و پشت‌بندش صدای تک‌خنده‌ی بمی از سمت نامدار شنیدم.
نمی‌دونم خنده‌هامون از سر حرص بود یا استرس، اما حالا بابت شنیدن آوای خنده‌ای برای اولین‌بار، به خواننده مدیون شده بودم.
حالا مرالی که با یک بسته‌ی تخمه در وجودم نشسته بود، سیخونک میزد و می‌گفت بپرس! کندوکاو کن! بشناس! شاید تونستی نجاتش بدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
{نامدار}
شیشه‌ی ماشین بخارگرفته بود و این بخار زمستونی من رو به دیار خاطره‌ها می‌برد.
جاده پیش چشم‌هام بود اما در اصل داشتم چیز دیگه‌ای می‌دیدم.
تصاویری از گذشته مثل فیلمی بی‌کیفیت و تیکه‌تیکه از حافظه‌م رد می‌شد.
نمی‌دونم چه حکمتی بود که از وقتی با این دختر روبه‌رو شده بودم، مدام به گذشته‌ای برمی‌گشتم که سال‌ها بود فراموشش کرده بودم‌.
به هشت سالگی و دست‌های فراموش شده‌ی مادرم.
به نگاه پدرم که از پس این شیشه‌ی بخارگرفته به من زل زده بود.
با لحن مستبدش وقتی تفنگ شکاریش رو به دست گرفته بود و به پسر کوچیکش می‌گفت:
- نبینم دست به این بزنی پسر!

ماشین رو جلوی خونه‌ باغ پارک کردم و به مرالی نگاه کردم که با سری تکیه به شیشه، خوابش برده بود.
درست مثل بچه‌هایی که توی ماشین می‌نشینند و سریع خوابشون می‌بره.
آروم صداش کردم:
- پیس! مرال... .

چون تکون نخورد، دوباره توی ماشین نشستم و این‌بار بلند‌تر گفتم:
- پاشو دیگه! مردی؟ رسیدیم!

دختر احمق انگار که به خواب مرگ رفته!
دستم رو جلو بردم و تکون محکمی بهش دادم.
- ای بابا پاشو دیگه حال ندارم!

بالاخره چشم‌های دخترک باز شد اما انگار که مردمک‌هاش از ترس دو‌دو میزد.
بعد از چند ثانیه و فهمیدن محیط اطرافش طلبکارانه گفت:
- نمی‌تونی مثل آدم بیدارم کنی؟

از ماشین بیرون اومدم و به گفته‌ی وحید کلید دوم رو توی در انداختم.
صدای پارس سگی که توی حیاط بسته شده بود، بلند شد که نشون می‌داد همون‌قدر که من با این خونه غریبم، اون هم با من غریبه‌.
به کاشی‌های زمین نگاه کردم و دو دل بودم که قدمی به داخل خونه بذارم.
پناه به خونه‌ی خانواده‌ای که بستر امنی برای پدرم نبودند.
زندگی آدم رو به چه کار‌هایی وادار می‌کرد!
مرال از پله‌های ورودی بالا اومد و پشت سرم ایستاد، با صدای گرفته تحت تأثیر خواب گفت:
- داری استخاره می‌کنی؟

- آره! استخاره کردم، بد اومده.

بی‌توجه به جمله‌ای که سر هم کردم کنارم زد و با کفش‌های پاشنه‌داری که نه ربطی به موقعیت و این خونه و زندگی داشت و نه ربطی به ست اسپرت مردونه‌ و گشادی که تنش بود؛ وارد خونه شد.
و من نمی‌دونستم که توی خونه باغ پدری، با کفش، پا روی فرش لاکی نمی‌ذارند که شاید گل‌هاش کثیف بشه و دیگه برای سجده کردن پاک نباشه. حالا فکر می‌کردم که اگه من با قدم نجس و منحوسم پا روی این گل‌ها بذارم، چقدر رنجیده میشن؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین