جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mandegar با نام [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 800 بازدید, 22 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مورتل] اثر «mandegar کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mandegar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mandegar
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
وقتی که کنار هیتر‌هایی که از خودشون گرما ساطع می‌کردند رسیدیم، متوجه شدم که برای صرف شام همه دارند به سالن داخل ساختمون میرند.
مهتاب دست در دست کامران از همون فاصله با تعجب به من که مثل طرفدارها به نامدار چسبیده بودم نگاهی انداخت و نمی‌دونم که چقدر از آرایشم بهم ریخته بود اما به احتمال زیاد بهش تصویری برای خیال‌پردازی درمورد یک رابطه داده بود.
چشمکی به من زد و در حالی که ادای تلفن رو با دستش درمی‌آورد، سعی کرد بگه که باید این نزدیکی رو براش توضیح بدم.
نامدار سقلمه‌ای به پهلوم زد و سرش رو تا نزدیکی گوشم پایین آورد و گفت:
- دندون‌هات داره می‌خوره بهم! این چه قیافه‌ایه؟ خودت رو جمع کن.

چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- سرده!

خونسرد جواب داد:
- بریم شام بخوریم.

با حالت ناباوری نگاهش کردم و سعی کردم تا جای ممکن صدام رو پایین نگه دارم.
_ چطوری می‌تونی انقدر خونسرد باشی؟ الان زدی یه... الان... چطوری می‌تونی بری بشینی پشت میز، جلوی کامران کباب بخوری؟

از حالت تهوع دستی به دلم کشیدم و چهره‌م جمع شد.
نامدار کلافه دستش رو مشت کرد و زیر لب، لعنتی فرستاد و گفت:
- پس پاشو بریم.

دیگه برام اهمیتی نداشت که عروسی بهترین دوستم، یک خاطره‌ی زیبا و دوست داشتنی، به کثافط کشیده شده بود.
فقط پرسیدم:
- کجا؟

- پاشو بهت میگم... .

پالتو و کیفم رو برداشتم، شالم رو انداختم و به دنبالش، سمت ماشین رفتم.
روی صندلی شاگرد نشستم و بعد از اینکه نامدار قفل ماشین رو زد، تلفنش زنگ خورد.
قبل از جواب دادن انگشتش رو به نشونه‌ی هیس جلوی دهنش قرار داد و این احتمالاً به این معنی بود که باید خفه شم!
تلفن رو جواب داد و منتظر شروع صحبت‌های مخاطبش شد.
کمی بعد گفت:
- خبرش که بلند شد پول رو بریز، عجله‌ای نیست.

چند دقیقه مکث کرد و به من نگاهی انداخت و پشت تلفن گفت:
- نه، همه چیز اوکیه.

بعد خداحافظی سردی تماس رو قطع کرد و راه افتاد.
سکوت مرگباری فضای ماشین رو گرفته بود و حتی نمی‌خواستم بپرسم که مقصدمون کجاست، شاید از جوابش می‌ترسیدم.
یاد مامان پری افتادم و غم عالم توی دلم ریخت.
چقدر به آغوش امنش نیاز داشتم... .
با احساس نامطلوبی گفتم:
- نگه دار.

نامدار بدون اینکه واکنشی نشون بده همچنان رانندگی کرد.
روی داشبورد ضربه‌ای زدم و تکرار کردم:
- میگم نگه دار حالم داره بهم می‌خوره... .

سرعت ماشین پایین اومد و گوشه‌ی خیابون ایستاد.
قفل در زده شد و به سرعت در رو باز کردم تا هرچیزی که خورده و نخورده بودم رو بالا بیارم.
نامدار غرغر‌کنان گفت:
- اه، دو قدم برو اون‌ور ماشینم رو کثیف کردی!

در همون حال روی زمین نشستم.
اگر کسی من رو از دور می‌دید چه فکری با خودش می‌کرد؟
گلوم به شدت می‌سوخت و نامدار که انگار از توی ماشین نشستن خسته شده بود بطری آب معدنی رو جلوم گرفت و شمرده‌شمرده گفت:
- می‌ریم هتل، کمکت می‌کنم وسایلت رو جمع کنی... بعدش برمی‌گردیم تهران.

مثل بچه‌های ساده خوشحال شدم.
مثل بچه‌‌ی ساده‌ای که مادرش با وعده وعید‌های دروغین گولش میزد.
سر تکون دادم و بطری آب رو از نامدار گرفتم.
توقع مرحمت از جلاد داشتن عیب نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
بعد از اینکه به هتل رسیدیم و نامدار کارت‌های اتاق هردومون رو گرفت، دختری که توی پذیرش نشسته بود به غیر از نگاهی کنجکاو به من هیچ چیز نگفت... انگار که شاهد یک روال معمول بود!
توی ذهنم هزار و یک راه و کلک داشتم برای فرار، برای لو دادن نامدار اما، می‌ترسیدم که در نهایت شکست بخورم و این بار شاهد دست‌دست کردن نامدار برای تموم کردن کارم نباشم.
شاید الان می‌تونستم شانسی داشته باشم.
ترجیح دادم که تا وقتی جلوی اتاقم رسیدیم و به جای من در رو باز کرد و اولین نفر پا به اتاق گذاشت، در سکوت پشت سرش راه بیفتم.
نامدار نگاهی به تخت بهم ریخته و لوازم آرایشی پخش‌ و‌ پلای روش انداخت و گفت:
- یه ربع وقت داری. بجنب!

بدون مخالفت شروع به ریختن وسایلم توی چمدون کردم و برای اینکه مزه‌ی دهنم عوض بشه و قند خونم بالا بیاد از یخچال هتل یک شکلات برداشتم و خوردم.
رو به نامداری کردم که خسته به دیوار تکیه داده بود و سرش توی گوشیش بود.
با ملایم‌ترین و مظلوم‌ترین لحن ممکن گفتم:
- می‌خوام لباس عوض کنم.

نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خب عوض کن!

با مردمک‌های ترسیده بهش خیره شدم که نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- من میرم بالا وسایلم رو بیارم.

قبل رفتن، کیف پولم رو از روی میز برداشت و گفت:
- این هم فعلاً پیش من می‌مونه.

به رفتنش نگاه کردم و چیزی نگفتم.
بعد از اینکه در بسته شد، گوشم رو به در چسبوندم تا صدای دور شدن قدم‌هاش رو بشنوم.
کفشم رو سریع عوض کردم اما برای عوض کردن لباسم وقت کافی نداشتم.
چمدونم سنگین بود و توی دست و پا؛ پس عطاش رو به لقاش بخشیدم و بدون اینکه بهش دست بزنم، کیفم و هرچی که فکر می‌کردم ضروری باشه رو برداشتم، توی دلم تا ده شمردم و بعد در رو آروم باز کردم.
با چک کردن راهروی خالی از آدم، به جای استفاده از آسانسور از پله‌ها پایین رفتم.
صدای تپش‌های قلبم رو توی گوشم می‌شنیدم و حس تنگی نفس داشتم.
وقتی که به لابی رسیدم، با عجله سمت کانتر پذیرش رفتم، کارت اتاق رو روی میز گذاشتم و به دختر گفتم:
- یه ماشین می‌خوام.

دختر با حالت ربات‌گونه، انگار نه انگار که کمی قبل من رو دیده بود، گفت:
- شبتون به خیر، اتاق شماره‌ی چهارده بودید، درسته؟ راضی بودید از ما؟

خدا رو شکر کردم که مهتاب موقع رزرو کردن اتاق هزینه رو با زور تعارف و من بمیرم و تو بمیری، حساب کرده بود. لب‌هام رو که خشک شده بود به هم زدم و گفتم:
- بله اتاق چهارده، میشه یکم عجله کنید؟

دختر خنده‌ی مصنوعی کرد، کارت ملیم رو روی میز گذاشت، به سمتی اشاره کرد و گفت:
- خوش اومدید، اتاقتون چک شده، همراهتون منتظرتون هستن.

کارت ملیم رو برداشتم و پرسیدم:
- همراهم؟

به سمت اشاره شده برگشتم و با دیدن نامدار که با چمدون من و خودش روی مبل لابی نشسته بود و دست به چونه من رو نگاه می‌کرد، وا رفتم.
همون لباس‌ها رو به تن داشت با این تفاوت که کتش رو درآورده و روی دسته‌ی چمدون انداخته بود.
بلند شد و سمت من اومد و خیلی راحت گفت:
- خب، می‌بینم که هیچ‌کدوم لباس عوض نکردیم! بریم؟

مات مونده، غدد اشکیم به کار افتاد و با چشم‌های سوزناک سمت دختر برگشتم، آخرین تلاشم رو کردم و گفتم:
- خانوم! تو رو خدا به پلیس زنگ بزنید، این آقا من رو به زور داره همراه خودش می‌بره... .

نامدار تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خودت رو اذیت نکن... منم اذیت نکن!

دختر بدون اینکه بهم نگاه کنه سری برای نامدار تکون داد و روش رو اون‌طرف کرد. انگار که اصلاً اونجا وجود نداشتم.
زیر لب گفتم:
- چی؟

نامدار که حوصله‌ش سر رفته بود دستم رو گرفت و سمت پله‌های پارکینگ برد.
دو تا چمدون‌ رو با یک دست روی هم گذاشت و من رو با دست دیگه دنبال خودش می‌کشید.
احتمالاً من همین الانش هم مرده بودم!
وقتی توی ماشین نشستیم، گفتم:
- نمی‌فهمم!... بهش پول داده بودی؟ چقدر برات آب خورد؟

در حالی که دکمه‌ی یقیه‌ی پیراهنش رو باز می‌کرد گفت:
- کم نبود!

پوزخندی زدم و با تمام خستگی روحی که حس می‌کردم، گفتم:
- خسته‌م، دلم می‌خواد بخوابم و بیدار شم و ببینم همه‌ی این‌ها خواب بوده.

- به بیداری خوش اومدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
اما ساعت‌های بیداری مثل یک آدامس بی‌مزه و فاسد توی دهن، کش می‌اومدند.
نامدار من رو به تهران رسوند اما مسیر خونه‌ای رو پیش گرفت که گمون می‌کردم خونه‌ی خودش باشه. حالا کنار مبل طوسی رنگ، روی زمین نشسته بودم.
هوای خونه گرم بود و پیراهن سرمه‌ای رنگ زیر پالتوی نیمه بازم گرچه خیلی تنگ نبود اما پوستم رو به خارش انداخته بود، دلم یک دوش آب گرم می‌خواست و حس می‌کردم آرایش روی صورتم ماسیده.
برای بار صدم با صدای گرفته گفتم:
- باید به مامانم زنگ بزنم.

سر و کله‌ی نامدار بعد از حدود یک ساعت رها شدنم، پیدا شد.
از موهای نم دارش می‌شد فهمید که دوش گرفته و سرحال شده بود، در حالی که من حتی دست‌هام هم با پارچه‌ای به پایه‌ی مبل بسته شده بود.
سعی کردم تمام احساسات بدم رو توی نگاهم بریزم و بهش انتقال بدم.
انگار که با نگاه من از پا می‌افتاد!
لباس اسپرت مشکی رنگی پوشیده بود و سوت‌زنان سمت آشپزخونه رفت.
دوباره تکرار کردم:
- باید به مامانم زنگ بزنم.

دیدی به داخل آشپزخونه نداشتم؛ اما از صدای تق و توقی که می‌اومد متوجه شدم که داره غذا درست می‌کنه.
مامان پری تنها بود، البته که زن همسایه‌ چندوقت یک‌بار می‌اومد بهش سر بزنه و چند ساعتی هم‌صحبتش بشه اما همچنان، مامان پری تنها بود.
من؟ من حتی از زن همسایه هم کمتر بهش سر می‌زدم، من دختر ناخلفش بودم که اصرار به مستقل زندگی کردن داشت و از دید زن همسایه، احتمالاً دختری نمک نشناس و سنگ‌دل که مادرش رو تنها گذاشته بود، بودم.
حالا با خودم عهد کردم، اگر از این داستان جون سالم به در بردم بدون ادا و اطوار، خونه‌م رو تحویل بدم و پیش مامان پری برگردم.
نامدار با دوتا بشقاب از آشپزخونه به سمت من اومد.
بشقاب‌ها رو روی میزی که جلومون بود گذاشت و من با دیدن تخم مرغ و سوسیس، تازه فهمیدم که آخرین چیزی که خوردم، شکلات هتل بوده.
نامدار به حالت نیمه، نشست و با جدیت گفت:
- می‌خوام دستت رو باز کنم غذا بخوری، وحشی بازی در نیار، جفتک ننداز، مفهومه؟

بی حال سرم رو به معنی آره تکون دادم و گفتم:
- باید به مامانم... .

حرفم رو قطع کرد و گفت:
- بعد از اینکه یه چیزی خوردی گوشیت رو میدم زنگ بزنی.

در حین غذا خوردن سرم رو دور و اطراف خونه گردوندم.
خونه‌ای با طرح دکور اسپورت و مینیمال که برای یک‌ نفر آدم جای زیادی بود.
سعی کردم مسیرش رو به یاد بیارم اما خواب‌آلودی زیادم مانع حفظ کردن مسیر شده بود.
آخرین سوسیس رو توی دهنم گذاشتم و گفتم:
- می‌خوای با من چیکار کنی؟

باید تکلیف خودم رو می‌دونستم و انگار نامدار خودش هم تکلیفی نداشت.
صدای کوتاه زنگ در باعث شد که بلند بشه و بره تا در رو باز کنه.
چنگال توی بشقابی که حالا خالی شده بود رو یواشکی توی آستین پالتوم پنهان کردم، توجه‌م رو به مرد جدیدی دادم که کنار نامدار وارد خونه شد و با کنجکاوی به من نگاه کرد.
مرد رو به نامدار کرد و شنیدم که گفت:
- زکی! این کیه دیگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
{نامدار}
وحید با کنجکاوی نگاهی به مرال کرد و گفت:
- زکی! این کیه دیگه؟

در حالی که دوتا بشقاب خالی رو از روی میز برمی‌داشتم گفتم:
- دردسر جدید من!

وحید که کاملاً گیج شده بود، دنبال من تا آشپزخونه اومد و پچ‌پچ کنان دم گوشم گفت:
- تو مگه به من نگفتی که داری از اون منجلاب خودت رو بیرون می‌کشی؟ مگه قرار نبود از شیراز بیای و همه چیز تموم بشه؟ این کیه توی هال خونه‌ت؟ یه دختر با سر و وضع... .

وسط حرفش پریدم و گفتم:
- این دختر دقیقاً وسط همون منجلاب پیداش شد، حالا وسط هال خونه‌ی منه چون نمی‌دونم باید باهاش چیکار کنم.

- دیوونه شدی نامی؟ یعنی چی؟ چیزی فهمیده ازت؟

بشقاب‌ها رو توی ماشین ظرف‌شویی گذاشتم و دست به سی*ن*ه به اپن تکیه دادم.
- شاهد بود.

به وضوح رنگ از رخ وحید پرید و گفت:
- شاهد؟... شاهد چی؟

به حالت مسخره گفتم:
- شاهد عقد! شاهد چی به نظرت؟

- بعد توام برداشتی انداختی رو کولت آوردیش اینجا؟

کم‌کم داشتم از پرسش و پاسخ‌های وحید کلافه می‌شدم و گفتم:
- چیکارش می‌کردم؟ می‌کشتمش همون‌جا؟ یا ولش می‌کردم به امون خدا؟ برداشتم آوردمش ببینم چه خاکی به سرم بریزم دیگه.

وحید با لحن محتاط‌تری گفت:
- مسعود... رفیع... چیزی می‌دونن؟

- معلومه که نه! اگه می‌دونستن که امشب شب اول قبرش می‌شد!

وحید نفسش رو بیرون داد و گفت:
- الان حکم آدم دزدی داره این‌ کارت داداش!

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و اومدم چیزی برای تحقیر و تمسخر بپرونم که پشیمون شدم و یادم افتاد که دختر رو با دست‌های باز توی هال رها کردم.
پشت وحید ضربه‌ای زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
به مرال که با وجود باز بودن دست‌هاش، هنوز هم همون‌جا نشسته بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد، گفتم:
- پیس! زنده‌ای تو؟... نه به اون جیمزباند بازی توی هتلت... نه به این موش بازی الانت! خوبی؟

باز هم جوابی ازش نگرفتم... انگار که روزه‌ی سکوت گرفته بود.
گوشیم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- شماره‌ی مامانت رو بگو... .

سریع با شماره‌ای که گفت تماس گرفتم.
تماس رو روی بلندگو گذاشتم و با شنیدن صدای «بله» از اون‌طرف خط، کُلتی که همیشه همراهم بود رو درآوردم و به نشونه‌ی تهدید رو به روی مرال گرفتم.
خشاب خالی از گلوله بود و من هم فعلاً قصد نداشتم تا کسی رو روی مبل‌های طوسی رنگم بکشم. این مبل‌ها رو تازه سفارش داده بودم و دوست داشتم حداقل تا یک هفته‌ی دیگه توی خونه‌م باشه!
می‌تونستم چشم بسته بگم که دختر با دیدن اسلحه قلبش فروریخت، اما از بیرون سعی در حفظ کردن صورتکش داشت.
صدای مادرش سن‌ و سال‌دار اما گرم بود.
مثل صدای همه‌ی مادرها!
سعی کردم صدای مادرم رو به یاد بیارم اما چیزی توی ذهنم نیومد.
مادر مرال بعد از سلام گفت:
- خوبی عزیزم؟ عروسی دیشب خوب بود؟ چه خبر؟

مرال با صدایی که کمی می‌لرزید جواب داد:
- آره مامان پری، شکر خدا خوبم... عروسی هم خیلی خوب بود. تو خوبی؟

به نشونه‌ی «سریع‌تر» دستم رو روی هوا تکون دادم و مرال گفت:
- زنگ زدم بگم ممکنه یه مدت بمونم اینجا شیراز، پیش مهتاب... بعد بیام تهران.

مادر مرال با حالتی که نارضایتی درش پیدا بود گفت:
- آخه اون تازه عروسه مامان، سرش شلوغه... چی بگم والا! بچه که نیستی خودت ماشاالله عاقلی، من بگم بمون یا نمون چه فرقی داره؟

- این چه حرفیه مامان، این‌جوری نگو. اومدم تهران میام پیشت زود، مواظب خودت باش... .

مادر و دختر خداحافظی کوتاهی کردند و بعد از زدن دکمه‌ی پایان تماس، وحید که گوشه‌ای ایستاده بود کنارم نشست.
اشاره ای به تفنگ توی دستم کرد و گفت:
- این ابوسیاه چیه؟ بذارش کنار داداش!

تفنگ رو سر جاش برگردوندم و وحید دستش رو جلوی مرال برد و گفت:
- خب! ما خوب با هم آشنا نشدیم خانوم. من وحید پسرعموی نامدارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
مرال نگاه خیره و نه چندان جالبی به وحید انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه و دستش رو جلو بیاره، خودش رو به اون راه زد.
وحید دستش رو سر جاش برگردوند و دوباره سعی به برقراری ارتباط کرد:
- من متوجهم که شرایطی که توش هستید زیاد جالب نیست.

مرال توی صورت وحید براق شد و گفت:
- جالب نیست؟ چی میگی آقا؟ پسر عموت آدم کشته! من رو علناً با جونم تهدید کرده! من اینجا چیکار می‌کنم؟ من رو گروگان گرفته رسماً! نه خیر آقا! جالب نیست!

وحید نگاه سنگینی به من کرد، درست شبیه نگاه‌هایی که وقتی با چلفتی بازی لیوان دوغ رو روی زمین می‌انداختم از بابا می‌دیدم.
سری به معنی «چیه؟» براش تکون دادم که رو به مرال کرد و گفت:
- من معذرت می‌خوام. سوءتفاهم شده، شما هم فکر می‌کنی که چیزی دیدی، در واقع چیزی ندیدی... حرف بنده رو تأیید کنید، بفرمایید برید خونه‌تون همین امروز، به نشونه‌‌ی حسن نیت، ما یه هدیه‌ی مادی هم براتون در نظر می‌گیریم.

تک خنده‌ای زدم.
هیچ خبر نداشت که به چه اعجوبه‌ای پیشنهاد رشوه می‌داد.
اگر به وحید بود تا الان صدبار اعدام شده بودم.
- ایشون فعلاً مهمون منه وحید جان.

وحید که اوضاع رو سنگین و قروقاطی دید، بلند شد و گفت:
- خب پس باید میزبان خوبی باشیم نامی جان، من میرم بیرون یکم کار دارم‌... شب هم با اجازه‌ت برمی‌گردم اینجا، شام‌ هم می‌گیرم.

رو به مرال کرد و ادامه داد:
- شما کباب می‌خوری یا جوجه؟

مرال شونه بالا انداخت و روش رو سمت دیگری برگردوند.
وحید سر تکون داد و زیر لب گفت:
- پس هردوش رو می‌گیرم.

تا جلوی در پشت سرش رفتم و وقتی که داشت می‌رفت بیرون گفتم:
- از ترس اینکه بلایی سرش نیارم نمی‌خواد کباب مهمونمون کنی حالا!

نگاه چپ‌چپی بهم کرد و گفت:
- تو رو به خاک نوید، این بچه رو ولش کن بره نامی این بازی‌ها چیه راه انداختی؟

با شنیدن اسم نوید استخون‌های تنم از درون لرزید.
در رو محکم توی صورت وحید بستم و صدای فحاشیش رو از توی راهرو شنیدم.
با نرمی بیشتری برای روشن‌تر شدن اوضاع، رو به مرال گفتم:
- یه نگاه به دست‌های بازت بکن ببین من اینجا گروگانت نگرفتم! بفهم که قصد کشتنتم ندارم، تو از خیلی چیزها خبر نداری بچه... دستور کشتن اون آدم از سمت دیگه‌ای اومده بود، اگه اونا بفهمند که همچین اتفاقی افتاده و یکی شاهد بوده، من و تو رو با هم می‌فرستند هوا!

سیل سوال بود که از سمت مرال بهم رسید.
- این سمت دیگه که میگی کیه؟ چرا همچین چیزی می‌خواسته؟ تو چرا انجام دادی؟ تو از اولش‌ هم دوست کامران نبودی، نه؟

بدون جواب دادن به سوال‌های خطرناکش، جلوش نشستم و اشاره‌ای به سر و وضعش کردم و گفتم:
- پاشو برو یه دوش بگیر. فعلاً که اینجایی بهتره یکم راحت باشی.

مرال تک خنده‌ای به تمسخر زد و گفت:
- حتماً!

نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و گفتم:
- پاشو بیا دنبالم.

دختر همچنان نشسته بود و تکون نمی‌خورد.
حوصله‌ی ناز کشیدن نداشتم به همین خاطر با خشم بهش پریدم و گفتم:
- کری مگه؟ میای یا بلندت کنم؟

صفر تا صدم خیلی زود می‌گذشت و مدت‌ها بود که ارتباط سالمی با آدم‌ها نداشتم و انگار صبر رو از یاد برده بودم.
دختر تکونی از ترس خورد و بلند شد و دنبالم راه افتاد.
به سر و وضع آشفته‌ش نگاه کردم و از چند پله‌ی گوشه ی سالن بالا رفتم.
راهروی کوتاهی که به سمت راست می‌رفت رو نشون دادم و گفتم:
- انتهای راهرو حمومه، می‌تونی در رو از تو قفل کنی.

خودم از سمت مخالفش وارد اتاقم شدم و یکی از تیشرت و شلوارهای تمیز توی کشوم رو برداشتم و در اتاق رو محض احتیاط قفل کردم.
لباس‌های تا شده رو سمتش گرفتم و گفتم:
- اینم لباس تمیز! برات گشاده ولی از اینی که تنته بهتره.

لباس رو از دستم گرفت، توی حموم رفت و در عرض ثانیه صدای قفل شدن در بلند شد.
با چک کردن موجودی حسابم و دیدن دستمزدی که بهش اضافه شده بود، کمی و فقط کمی حالم بهتر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
بعد از گذشت یک ساعت برای اینکه سر و گوشی به آب بدم، بالا رفتم و با نشنیدن صدای دوش و دیدن در حموم که باز بود، اخم پر رنگی روی صورتم جا گرفت.
کجا رفته بود؟
قطع به یقین اگر پایین اومده بود متوجه می‌شدم.
دور و اطرافم رو چک کردم و از قفل بودن در اتاقم مطمئن شدم.
سمت حموم خالی رفتم و محتاطانه یک قدم به داخل گذاشتم.
بلافاصله حسی دردناک از فرو رفتن جسم تیزی به پشت گردنم، بهم دست داد.
برگشتم و دستم رو روی گردنم کشیدم.
با دیدن مرال که چنگالی رو محکم توی دست‌های لرزونش نگه داشته بود، دو هزاریم افتاد و با حالت دفاعی به سمت در حموم هلش دادم که باعث بسته شدنش شد.
چنگال از دستش افتاد و صدای بدی روی زمین ایجاد کرد.
پژواک داد و بیدادم توی فضای حموم چرخید:
- چه گهی خوردی؟ پشت در قایم شدی به خیالت با چنگال منو زخمی می‌کنی؟ اون‌وقت بعدش چی؟

منتظر جواب نشدم و ادامه دادم:
- خب تو که انقدر باهوش و زرنگی فکر بعدشم می‌کردی دیگه!

یقه‌ی لباس اسپرتم که توی تنش زار میزد رو گرفتم، بار دیگه توی در هلش دادم که چند حلقه موی خیس روی دست مشت شده‌م حرکت کرد.
- آره جوجه؟ فکر کردی من نکشمت، مسعود بفهمه زنده‌ت می‌ذاره؟

با دیدن رنگ و روی رفته و حالت نزارش، تصویر چهره‌ی چند روز پیشش جلوی چشمم زنده شد.
وقتی که پشت شیشه‌ی ماشین با چشم‌هایی که برق میزد و گونه‌هایی که به‌خاطر لبخند، توش فرورفتگی ایجاد شده بود، ازم پرسید شما دوست آقا کامران هستید؟
حالا چشم‌های دختر رو‌به‌روم از خشم برق میزد و به گونه‌هاش رنگی نمونده بود.
دست‌هام شل شد و یقه‌ی لباس از لای مشت باز شده‌م رها شد.
دستم رو به دستگیره رسوندم و در رو باز کردم و خودم رو از حموم بخار کرده و گرم بیرون انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و دستی به گردن دردناکم زدم، سیگارم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم.
انقدری توی فضای خونه قدم زدم و توی تراس سیگار کشیدم که مرال بی سروصدا و دست از پا درازتر پایین اومد و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه رفت و چهارزانو روی دورترین مبل از من نشست و بعد پاهاش رو جنین‌وار توی بدنش جمع کرد.
اگر هرکس دیگه‌ای جای این دختر بود تا الان گواهی مرگش هم صادر شده بود.

وقتی که وحید برگشت، هوا تاریک شده بود.
با مرالی که مثل یک موش بین لایه‌های پارچه‌ای لباس گم شده بود، جلوی تلوزیون روشن نشسته بودیم و از اتفاقات ظهر تا الان با هم هیچ حرفی رد و بدل نکرده بودیم و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای تبلیغات سس مایونز در تلوزیون بود که با زنگ در کم‌ رنگ شد.
بلند شدم و در رو باز کردم، با دیدن وحید و عینک آفتابی که به چشم‌هاش زده بود، گفتم:
- شب زمستون عینک زدی؟

باکس‌های غذای داغ رو دستم داد و بی اعتنا پرسید:
- نکشتیش که؟

با حرص جواب دادم:
- اون فعلاً قصد جون منو کرده! نگران نباش.

وحید درحالی که آدامس توی دهنش رو با اغراق می‌جوید و به سمت مرال می‌رفت گفت:
- ای بابا عجب بکش بکشیه!... سلام عرض شد خانم.

مرال این‌بار نرم‌تر برخورد کرد و جواب سلام وحید رو به‌ آرومی داد.
توی آشپزخونه رفتم و اون دوتا رو تنها گذاشتم. هرچند که باز بودن فضای آشپزخونه و نبود دیوار به‌خصوص، خیلی من رو از اون‌ها جدا نمی‌کرد.
سه‌تا بشقاب و قاشق و چنگال برداشتم و با غذاها، روی میز طرح سنگی توی هال گذاشتم.
متوجه شدم که مرال در کنار وحید از انقباض بدن و حالت دفاعیش کم کرده بود.
نمی‌دونم چرا حس نامطلوبی در وجودم ایجاد شد و با حرص اولین نفر برای خودم ظرف غذایی رو باز کردم و بدون اینکه منتظر کسی بمونم شروع به خوردن محتویاتش کردم.
وحید با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد و در حالی که بشقاب و غذای مرال رو جلوش می‌گذاشت به من گفت:
- آرام بخور وحشی!

نگاه جدی بهش کردم که برای کور کردن نطقش کافی بود.
درد پشت گردنم اذیتم می‌کرد و مانع این می‌شد که بتونم راحت سرم رو تکون بدم و بهم یادآوری می‌کرد که وحشی کیه!
متوجه شدم که وحید غذای مرال رو محترمانه جلوش گذاشت و هرچیزی که نیاز بود رو در دسترسش قرار داد.
سوای از اینکه واقعاً دو مدل غذا براش گرفته بود.
با حرص قاشق پر از برنج رو توی دهنم کردم و احساس می‌کنم که از بیرون شبیه یک انسان نئاندرتال آدم‌خوار به نظر می‌رسیدم.
وحید که زیر چشمی و خیره‌خیره زیر نظرم داشت و گاهی این نگاهش روی مرال هم می‌افتاد، برای عوض کردن جو پرسید:
- خب حالا که ما پرچم سفید نشون دادیم می‌تونیم بپرسیم که شما شغلتون چیه مارال خانوم؟ چطور گذرتون به این پسر ما افتاده؟

حرف‌هاش شبیه عمه‌هایی شده بود که می‌خواستند برای برادرزاده‌شون دختر پیدا کنند. قبل اینکه دختر جواب بده جمله‌ی وحید رو تصحیح کردم:
- مرال!

وحید صدایی از گلوش درآورد و چشم‌هاش که ریز شده بود رو از روی من برنداشت.
نمی‌دونستم توی ذهن کودکش چی می‌گذشت که در هر لحظه چشم‌هاش بین هزار حس غم و خوشحالی و هیجان و کنجکاوی تغییر رنگ می‌داد.
در حین غذا خوردن، وحید و مرال راجع‌ به مترجمی که گویا شغل مرال بود چند جمله‌ای رد و بدل کردند که شاید نه خیلی دوستانه، اما از حالت تدافعی بیرون بود.
راجع به آشنایی هم مرال به چند جمله‌ی کوتاه اشاره کرد که هر سه می‌دونستیم نیازی به گفتنش نبود و حقیقت از کسی پنهون نبود اما اصرار وحید به عادی جلوه دادن همه چیز تحسین برانگیز بود.

بعد از خوردن غذام، جمع و جور کردن رو به گردن وحید انداختم و بلند شدم، سمت تراس رفتم تا برحسب عادت سیگاری بپیچم.
بعد از چند دقیقه سر و کله‌ی وحید پیدا شد و از اون‌جایی که کلاً عادت به سکوت نداشت گفت:
- باورم نمیشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
به کاغذ آتش گرفته سیگار که در تاریکی شب روشن بود نگاه کردم و گفتم:
- چی رو؟
- حس می‌کنم داری به این دختر ملایمت نشون میدی و باورم نمیشه، حس می‌کنم وقتی که پیش این دختر نشستی یه چیزی درونت تغییر می‌کنه، یه چیزی که سال‌هاست درون تو دنبالشم و پیداش نمی‌کنم.
صدای مسخره‌ای درآوردم و گفتم:
- شر و ور نگو وحید! باز کتاب قصه خوندی؟

- بعد نوید... .

سیگار رو با حرص از تراس به پایین پرت کردم و تقریباً داد زدم:
- بسه دیگه! انقدر نوید نوید نکن دم گوش من... انقدر اسم داداش منو نیار به زبونت وحید! اسم داداش مرده‌ی من رو... .

احساس تنگی نفس نذاشت که بقیه‌ی حرفم رو ادامه بدم.
گرمی دست وحید رو روی شونه‌م حس کردم و صدای نگرانش که گفت:
- آروم نامی! باشه نمیارم. آروم باش. من فقط... .

دستش رو پس زدم و گفتم:
- ولم کن! برو همون‌جایی که ده سال پیش بودی! اینجا چیکار می‌کنی با گرفتاری‌های من؟ برو ور دل بابا جونت!

حرف‌هام تیز بود و غلط و این رو می‌دونستم.
می‌دونستم که دارم از روی خشم حرف می‌زنم و این آگاهی گناهم رو سنگین‌تر می‌کرد چون‌که ارتباط قطع شده‌‌م با خانواده‌ی پدریم، هیچ ربطی به وحید نداشت.
وحید پسر عمویی بود که بعد از بو بردن از وجود یک عموی پنهان شده، دنبالش گشت ولی به‌جاش من رو پیدا کرد و به خواست من، به کسی خبری از کشف بزرگش نداده بود.
نمی‌تونستم انگی جز معرفت توی این داستان به وحید بزنم.
این پسر زیر و بم زندگیم رو می‌دونست و همه‌جا، حتی وقت‌هایی که مخالفم بود، پشتم ایستاد.
قبل اینکه پشت کنه و از تراس خارج بشه، ضربه‌ای به دستی که پس زده بودم، زدم و گفتم:
- وایستا، منظورم این نبود... می‌دونی که من روی اون اسم حساسم. قاطی کردم یه لحظه... .

معذرت خواهی روی زبونم نمی‌چرخید اما وحید هم آدم تشنه‌ی شنیدن عذرخواهی نبود. بدون اینکه ذره‌ای به دل بگیره گفت:
- می‌دونم، نباید بهت فشار می‌آوردم.

بی حرف اضافه بیرون رفت، من از خیر سیگار کشیدن گذشتم و بعد از افت خشمم به داخل برگشتم.
درد صدمه‌ی‌ احتمالی گردنم ادامه داشت و من متعجب بودم که این بچه مگه چقدر زور داشت؟

با دیدن وحید و مرال که کنار هم نشسته بودند و سرشونه‌ی رو مخ تیشرتی که نمی‌تونست وظیفه‌ش رو توی پوشوندن شونه‌های دختر انجام بده، رو به وحید گفتم:
- از آنلاین شاپ دوست دخترت چند دست لباس بگیر برای مرال، این‌جوری نمیشه.

مرال در جاش جابه‌جا شد و بعد از ساعت‌ها مخاطب قرارم داد:
- من خودم لباس دارم، نیازی ندارم تو برام لباس بخری! بعدم آقا وحید گفت فردا، پس‌فردا که آب‌ها از آسیاب افتاد می‌تونم برگردم خونه‌م.

خیره به قیافه‌ی بدون آرایش مرال، توی ذهنم شروع به مواخذه‌ی وحید کردم که با سرفه‌ی مصلحتی و در حالی که بلند میشد گفت:
- به نظرم بهتره برید خونه‌‌ش یه سر بزنید تا وسایل شخصیش رو برداره... برای این یکی دو روز!

تا به حال انقدر به ساز کسی نرقصیده بودم.
احساس می‌کردم قدرت داره کم‌کم از دست‌هام سر می‌خوره و میره.
شاید فردا صبح مرال می‌خواست که به کمرم تور ببندم و وحید می‌تونست مسئولیت قانع کردنم رو به عهده بگیره.
شاید واقعاً انقدر احمق می‌شدم که مرال رو بعد دو روز رها می‌کردم.
سر تکون دادم و گفتم:
- برو دیگه دوست دخترت نگرانت میشه.

وحید خنده‌ش رو خورد و به نشون دادن لرزش شونه‌هاش اکتفا کرد.
بعد از خداحافظی کوتاه و مودبانه‌ش با مرال در حالی که دست‌هام رو می‌فشرد گفت:
- ولی امشب قبل خواب یه نگاه به آیینه بکن. شاید تونستی اون چیز جالبی که من دیدم رو ببینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
بعد از رفتن وحید خودم رو توی سرویس طبقه‌ی پایین انداختم، دستی به گردن دردناکم کشیدم و سعی کردم جلوی آینه، نه چرتی که وحید می‌گفت بلکه صدمه‌ای که دختر بهم وارد کرده بود رو ببینم.
بعد از تلاش‌های شکست خورده‌م اخم‌آلود و اَه‌اَه کنان از سرویس بیرون اومدم که مرال جلوی راهم سد شد.
به چشم‌های خیره شده‌ی تیره‌ش توپیدم.
- چیه؟ می‌خوای شاهکارت رو ببینی؟

- علاقه‌ای ندارم! می‌خواستم بپرسم که اتو کجاست؟

سر تا پاش رو از نظر گذروندم و به شدت با وسوسه‌ی صاف کردن پارچه‌ی سر شونه‌هاش جنگیدم.
- نصف شبی می‌خوای لباس اتو کنی؟

- می‌خوام حوله گرم کنم، برای... گردنت.

بلافاصله چندین تیکه و کنایه تا نوک زبونم اومد اما راهش رو بیرون از دهنم پیدا نکرد.
به جاش چیزی که خواسته بود رو بهش دادم و بعد از اینکه حوله‌های اتو شده توسط مرال رو پشت گردنم گذاشتم و روی مبل دراز کشیدم، نفس راحتی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
حوله‌ی گرم به مذاقم خوش اومده بود و سنگینی نگاه دختری که گوشه‌ی سالن دست‌هاش رو توی هم می‌پیچوند بیشتر.
بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم گفتم:
- فردا می‌ریم وسایلت رو برداری.

تا وقتی که آدم‌ها منتظر بودند که پلک‌هات روی هم بیفته و بهت خنجر بزنن، به خودم قول داده بودم که دیگه چشم‌هام رو در حضور کسی روی هم نذارم.
شاید هم از اثرات زندان بود!
کمی بعد توی تختم می‌رفتم و فرصت خوابیدن روی مبل نه چندان اسپرت رو برای مرال می‌ذاشتم.
اما فعلاً به خودم اجازه می‌دادم که از گرمای حوله بهره‌مند بشم.
نمی‌خواستم بذارم ذهنم اسیر کلاف پیچیده‌ی جمله‌هایی بشه که با وحید رد و بدل کردم.
اخبار مرگ اخوان احتمالاً کامران سفید‌پوش رو سیاه‌پوش کرده بود.
اینکه تلفن مرال از صبح تماسی از دوستش که حکم سیریش رو داشت، دریافت نکرده بود به وضوح اذیتم می‌کرد و برام عادی نبود.
حتی اینکه سلول‌های بدنم گرما رو پذیرفته و شل شده بودند هم برام عادی نبود.

{مرال}
به حرکت آروم قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی نامدار نگاه می‌کردم و در عجب بودم که خوابش برده و باید صداش کنم تا بیدار بشه یا چی؟

در اتاقی که بسته به تجربه و موقع حموم رفتن دستگیره‌ش رو پایین کشیده بودم و قفل بود همچنان باز نشده بود.
پایین کشیدن دستگیره‌ی در خروجی خونه رو هم امتحان کرده بودم و باز هم به بن‌بست خورده بودم.
شاید باید بیرون پریدن از پنجره‌ها رو، اون هم با این ارتفاع، امتحان می‌کردم.
مغموم روی مبل روبه‌روی نامدار نشستم و به صورت خوابش نگاه کردم.
به اون استخوان‌بندی مردونه و بینی تیز و ابروهای حالت داری که چشم‌های مشکی رو قاب می‌گرفت. با دیدن چهره‌ش امکان نداشت که اون رو مرد زیبایی حساب نکنی.
شاید حالا می‌تونستم اون چنگال رو به بدن بی‌خبرش فرو کنم و قهرمان خودم باشم!
انگار که در عرض چند روز تمام افکارم پر از اقدام خشونت‌آمیز شده بود.
امتداد همون ابروها به موهای نه چندان بلند و بعد حوله‌ای محیط گردنش می‌رسید که خودم اتو کرده بودم و حتماً الان گرماش رو از دست داده بود.
یاد جمله‌ای افتادم که وحید، امشب دور از چشم نامدار بهم گفت:
- توی این دنیا هیچ‌ک.س به اندازه‌ی غم به نامی وفادار نبود.
از نامدارِ خواب پرسیدم:
- اما چه غمی باعث میشه که کسی این‌طور بشه؟

من هم غم کشیده بودم.
من پدرم رو از دست داده بودم، چه غمی سنگین‌تر از، از دست دادن یکی از اعضای خانواده؟
شاید نامدار هم یکی از اعضای خانواده‌ش رو از دست داده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
دونستن اینکه شاید جونم، نه فقط توسط نامدار بلکه آدمی به اسم مسعود هم در خطر باشه حالم رو بد‌تر می‌کرد.
این حقیقت که لجبازی به‌خاطرِ دادن دنگ یک پرس غذا من رو وارد دنیای دیگری کرده بود، غیرقابل باور بود.
انقدر در افکارم پرسه زدم که همون‌جا روی مبلی که در بدو ورود دست‌هام بهش بسته شده بود، خوابم برد.
وقتی که صبح از خواب بلند شدم و نامداری رو دیدم که حاضر و آماده داره لیوانی محتوی نوشیدنی سبز رنگی رو می‌خوره، لب‌هام به سلام کردن باز نشد اما با دیدن لیوان پر و مشابهی روی میز جلوم زیر لب تشکری کردم.
احساس می‌کردم که پله‌ای از احساس ترس و انزجاری که نسبت به این مرد حس می‌کردم پایین اومدم و این احساس خودم رو هم سورپرایز می‌کرد.
نکنه سندرم استکهلم گرفتم؟
به هر حال دیشب هردو زیر یک سقف خوابیده بودیم و زنده بودنمون گواهی بر عقب نشینیمون بود.
- یه آب به صورتت بزن، پاشو بریم یه سر به خونه‌ت بزنیم، مامانت که خونه نیست؟

سعی کردم کمر شلوار رو جوری بگیرم که از پام نیوفته و سمت سرویس بهداشتی که دیشب نامدار ازش بیرون اومد قدم گذاشتم، از تصویر سازی رویارویی مامان با این آدم به خودم لرزیدم و گفتم:
- من تنها زندگی می‌کنم. خونه‌ی مامانم جداست و قرار نیست بفهمه... .

با دیدن کاشی‌های طوسی و دلگیر مشابه سرویس طبقه‌ی بالا، سری تکون دادم و در رو قفل کردم.
آبی به صورتم زدم، دستی به موهای شونه نشده‌م کشیدم و وقتی از سرویس بیرون اومدم با ندیدن نامدار، قلپی از نوشیدنی که برام گذاشته بود، خوردم و با حس کردن طعم خیار و سیب چهره‌م رو درهم کردم و لیوان رو با شتاب پایین گذاشتم.
نامدار مثل جنی که احضارش کرده‌ باشند، تکیه به در خونه گفت:
- بریم؟

چهره‌م هنوز بابت طعم نوشیدنی جمع شده بود، پالتوم رو از روی مبل برداشتم و درحالی که سمت در می‌رفتم گفتم:
- بریم.

دست‌هایی که بازوم رو گرفته بود و کنار خودش می‌کشید، تا رسیدن به پارکینگ قصد رها کردنم رو نداشت.
مطمئن نبودم که دادن آدرس خونه‌ت به یه قاتل تا چه حد می‌تونه کار اشتباهی باشه اما در حال حاضر انقدری خودم رو غرق در اشتباه می‌دیدم که آدرس محله‌ی شلوغم رو مثل بلبل دادم.
شنیدن صدای آهنگ‌های راک آشنا حالت تهوع سیب و خیاریم رو بیشتر کرد و ضبط رو خاموش کردم.
بعد از رد شدن از خیابون‌هایی که به خوش‌نامی معروف و محل زندگی پولدارهایی که در غیبت‌های دخترونه‌ ازشون اسم می‌بردم، بودند.
با راهنمایی‌هایی که سکوتمون رو می‌شکوند به کوچه و آپارتمانم رسیدیم.
ذوق زده از دیدن خونه‌م و مکانی که برام معنای خلوت و آرامش بود، متوجه نامداری شدم که ماشین رو خاموش کرد و در حال پیاده شدن بود.
به حالت اخطار گفتم:
- تو قرار نیست پات رو توی خونه‌ی من بذاری!

نامدار بدون اینکه دری که باز کرده بود رو ببنده گفت:
- او‌ن‌وقت چرا؟

دست به کمر زدم و با اون تیپی که هیچ‌چیزش به هم نمی‌خورد، آماده‌ی اظهار فضل بودم که ناگهان نامدار در ماشین رو بست و با چشم‌های ریز شده، به سمت جلو خم شد.
متعجب از تغییر وضعیت سریعش، نگاهش رو دنبال کردم و هیچی جز چندتا ماشین پارک شده معمولی ندیدم.
کوچه خلوت بود و جز گربه‌ی سیاهی که از زور سرما مچاله شده بود، چیزی به چشم نمی‌اومد.
از نامداری که زیر لب «لعنتی» گفت و با خشم به صورتش دست کشید پرسیدم:
- چی شد؟

نگاهش بین من و کوچه گردش کرد و گفت:
- ماشین کامرانه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mandegar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
284
مدال‌ها
2
به دو ماشین مشکی رنگ نگاه کردم و سعی کردم بفهمم کسی توشون نشسته یا نه.
- کدوم یکی؟ کامران شوهر مهتاب؟ کامران که آدرس خونه‌ی من رو بلد نیست!

- زنش که بلده!

نامدار با گفتن این جمله در حالی که با دنده‌ عقب از کوچه خارج می‌شد، سعی داشت ذهنم رو روشن کنه.
حالا داشت با سرعت از خونه‌ی من دور میشد و براش مهم نبود که وارد کدوم خیابون یک‌‌طرفه‌ای میشه.
انگار عمق فاجعه‌ای رو درک کرده بود که من سعی در هضمش داشتم.
ترسیده از رانندگی غیرعقلانی نامدار، کمربندم رو بستم و گفتم:
- آخه چرا اومده خونه من؟ من که این وسط هیچ‌کاره‌م!

نامدار بی‌توجه به حرف من، با اعصاب خورد گفت:
- این مرتیکه از کجا فهمیده؟... از کجا آمار گرفته؟

پشت چراغ قرمز پاش رو روی ترمز گذاشت و در اثر شتاب ماشین، کمی به جلو پرتاب شدم.
با پریشونی که تا به حال ازش ندیده بودم، رو به من گفت:
- این‌که خونه‌ی تو امن نیست، یعنی احتمالاً خونه‌ی منم امن نیست!

روی فرمون چند ضربه زد و به محض سبز شدن چراغ پاش رو روی گاز فشار داد.
دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
- یکم آروم‌تر رانندگی کن کسی دنبالت نکرده. بعدم، اصلاً من رو ببر بذار اون‌جا، من به کامران بگم که من هیچی نمی‌دونم، باهاش صحبت کنم. بابا تو آدم کشتی، من چرا فرار کنم؟ اصلاً گوشیم رو بده به مهتاب زنگ بزنم باهاش صحبت بکنم!
چندین ماشین بوق‌های کشیده‌ای زدند و کسی سرش رو از شیشه بیرون آورد تا افسری که گواهینامه‌ی نامدار رو داده لعنت کنه، اما سرعت پیچیدن نامدار توی کوچه‌ای رندوم انقدر زیاد بود که خیلی سریع از ماشین‌های پشت سرش دور شد.
با چشم‌هایی که خونسردی ذاتیشون رو از دست داده بودند نگاهم کرد و گفت:
- قواعد بازی رو بلد نیستی مرال! به مقاومتت در برابر نفهمیدن ادامه بده.

قبل از این‌که جوابش رو بدم با اشاره‌ی دست و این‌بار با لحن آروم‌تری گفت:
- یه دو دقیقه چیزی نگو من تمرکز کنم که الان باید چیکار کنم!

سرعت ماشین رو پایین آورد و تقریباً ایست کامل کرد. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی هردومون از تندی دم و بازدم‌ها بالا و پایین می‌شد و آدرنالین چشم‌هامون رو هوشیار کرده بود.
بعد از چند دقیقه سکوت و سکون، ماشین رو این‌بار با سرعت آروم‌تری راه انداخت.
پرسیدم:
- کجا میری؟

- خونه‌ی من.

- مگه نگفتی خونه‌ی توام امن نیست؟

- کامران آدرس خونه‌ی من رو نداره و فکر‌ نکنم به این سرعت بتونه آمارم رو دربیاره.

هرچه می‌گذشت بیشتر برام روشن میشد که این دو نفر هیچ دوستی با هم نداشتند اما نمی‌فهمیدم که مهتاب با وجود علم بر این موضوع چطور به راحتی پیشنهاد همسفر شدن با نامدار رو به من داده بود.
ترس عجیبی دلم رو آشوب می‌کرد.
از نامدار پرسیدم:
- اگه بره خونه‌ی مامانم چی؟

نامدار بعد مکث کوتاهی گفت:
- مهتاب آدرسش رو می‌دونست؟

- نه!

- نترس نمیره.... .

لحن جمله‌ش خیلی اطمینان بخش نبود. سوال بعدیم اما ترس دیگه‌ای داشت.
- اگه به پلیس معرفیم کنه چی؟ اگه پلیس به جرم همکاری توی جنایت بیفته دنبالم چی؟

نامدار این‌بار مطمئن‌تر جواب داد.
- این اتفاق نمی‌افته! اگه می‌خواست به پلیس بگه خودش راه نمی‌افتاد وارد حریم خونه‌ت بشه، بعدم هیچ مدرکی نداره! الکی نیست که بری بگی این عموی من‌ رو کشته بگیرینش! ولی... یه داستانی این وسط هست که منم نمی‌دونم.

آخه من رو چه به این مکالمات؟ یک دختر معمولی که توی کمد لباس‌هاش رنگ قرمز دیده نمی‌شه چون پوشیدن لباس قرمز رو ریسک می‌دونه!

با نزدیک شدن به خونه نامدار متوجه شدم که توی کوچه نرفت و داخل خیابون اصلی پارک کرد.
در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
- یک دقیقه بشین محض احتیاط چک بکنم، الان میام‌.

با سر تکون دادن جوابش رو دادم و مشغول عادت جدید ناخون خوردن شدم.
نامدار رو از شیشه‌ی جلوی ماشین می‌دیدم که دست در جیب و آروم قدم برمی‌داشت، فکر‌ می‌کردم که سوییشرت مشکی رنگش برای این هوا نازک به نظر می‌رسه، درست قبل از این‌که توی پیچ کوچه محو بشه، به سمت من برگشت و زیر لب چیزی گفت.
چیزی توی مایه‌های «‌نگران نباش»
شاید هم من توهم زده بودم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین