- May
- 24
- 284
- مدالها
- 2
وقتی که کنار هیترهایی که از خودشون گرما ساطع میکردند رسیدیم، متوجه شدم که برای صرف شام همه دارند به سالن داخل ساختمون میرند.
مهتاب دست در دست کامران از همون فاصله با تعجب به من که مثل طرفدارها به نامدار چسبیده بودم نگاهی انداخت و نمیدونم که چقدر از آرایشم بهم ریخته بود اما به احتمال زیاد بهش تصویری برای خیالپردازی درمورد یک رابطه داده بود.
چشمکی به من زد و در حالی که ادای تلفن رو با دستش درمیآورد، سعی کرد بگه که باید این نزدیکی رو براش توضیح بدم.
نامدار سقلمهای به پهلوم زد و سرش رو تا نزدیکی گوشم پایین آورد و گفت:
- دندونهات داره میخوره بهم! این چه قیافهایه؟ خودت رو جمع کن.
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- سرده!
خونسرد جواب داد:
- بریم شام بخوریم.
با حالت ناباوری نگاهش کردم و سعی کردم تا جای ممکن صدام رو پایین نگه دارم.
_ چطوری میتونی انقدر خونسرد باشی؟ الان زدی یه... الان... چطوری میتونی بری بشینی پشت میز، جلوی کامران کباب بخوری؟
از حالت تهوع دستی به دلم کشیدم و چهرهم جمع شد.
نامدار کلافه دستش رو مشت کرد و زیر لب، لعنتی فرستاد و گفت:
- پس پاشو بریم.
دیگه برام اهمیتی نداشت که عروسی بهترین دوستم، یک خاطرهی زیبا و دوست داشتنی، به کثافط کشیده شده بود.
فقط پرسیدم:
- کجا؟
- پاشو بهت میگم... .
پالتو و کیفم رو برداشتم، شالم رو انداختم و به دنبالش، سمت ماشین رفتم.
روی صندلی شاگرد نشستم و بعد از اینکه نامدار قفل ماشین رو زد، تلفنش زنگ خورد.
قبل از جواب دادن انگشتش رو به نشونهی هیس جلوی دهنش قرار داد و این احتمالاً به این معنی بود که باید خفه شم!
تلفن رو جواب داد و منتظر شروع صحبتهای مخاطبش شد.
کمی بعد گفت:
- خبرش که بلند شد پول رو بریز، عجلهای نیست.
چند دقیقه مکث کرد و به من نگاهی انداخت و پشت تلفن گفت:
- نه، همه چیز اوکیه.
بعد خداحافظی سردی تماس رو قطع کرد و راه افتاد.
سکوت مرگباری فضای ماشین رو گرفته بود و حتی نمیخواستم بپرسم که مقصدمون کجاست، شاید از جوابش میترسیدم.
یاد مامان پری افتادم و غم عالم توی دلم ریخت.
چقدر به آغوش امنش نیاز داشتم... .
با احساس نامطلوبی گفتم:
- نگه دار.
نامدار بدون اینکه واکنشی نشون بده همچنان رانندگی کرد.
روی داشبورد ضربهای زدم و تکرار کردم:
- میگم نگه دار حالم داره بهم میخوره... .
سرعت ماشین پایین اومد و گوشهی خیابون ایستاد.
قفل در زده شد و به سرعت در رو باز کردم تا هرچیزی که خورده و نخورده بودم رو بالا بیارم.
نامدار غرغرکنان گفت:
- اه، دو قدم برو اونور ماشینم رو کثیف کردی!
در همون حال روی زمین نشستم.
اگر کسی من رو از دور میدید چه فکری با خودش میکرد؟
گلوم به شدت میسوخت و نامدار که انگار از توی ماشین نشستن خسته شده بود بطری آب معدنی رو جلوم گرفت و شمردهشمرده گفت:
- میریم هتل، کمکت میکنم وسایلت رو جمع کنی... بعدش برمیگردیم تهران.
مثل بچههای ساده خوشحال شدم.
مثل بچهی سادهای که مادرش با وعده وعیدهای دروغین گولش میزد.
سر تکون دادم و بطری آب رو از نامدار گرفتم.
توقع مرحمت از جلاد داشتن عیب نیست.
مهتاب دست در دست کامران از همون فاصله با تعجب به من که مثل طرفدارها به نامدار چسبیده بودم نگاهی انداخت و نمیدونم که چقدر از آرایشم بهم ریخته بود اما به احتمال زیاد بهش تصویری برای خیالپردازی درمورد یک رابطه داده بود.
چشمکی به من زد و در حالی که ادای تلفن رو با دستش درمیآورد، سعی کرد بگه که باید این نزدیکی رو براش توضیح بدم.
نامدار سقلمهای به پهلوم زد و سرش رو تا نزدیکی گوشم پایین آورد و گفت:
- دندونهات داره میخوره بهم! این چه قیافهایه؟ خودت رو جمع کن.
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- سرده!
خونسرد جواب داد:
- بریم شام بخوریم.
با حالت ناباوری نگاهش کردم و سعی کردم تا جای ممکن صدام رو پایین نگه دارم.
_ چطوری میتونی انقدر خونسرد باشی؟ الان زدی یه... الان... چطوری میتونی بری بشینی پشت میز، جلوی کامران کباب بخوری؟
از حالت تهوع دستی به دلم کشیدم و چهرهم جمع شد.
نامدار کلافه دستش رو مشت کرد و زیر لب، لعنتی فرستاد و گفت:
- پس پاشو بریم.
دیگه برام اهمیتی نداشت که عروسی بهترین دوستم، یک خاطرهی زیبا و دوست داشتنی، به کثافط کشیده شده بود.
فقط پرسیدم:
- کجا؟
- پاشو بهت میگم... .
پالتو و کیفم رو برداشتم، شالم رو انداختم و به دنبالش، سمت ماشین رفتم.
روی صندلی شاگرد نشستم و بعد از اینکه نامدار قفل ماشین رو زد، تلفنش زنگ خورد.
قبل از جواب دادن انگشتش رو به نشونهی هیس جلوی دهنش قرار داد و این احتمالاً به این معنی بود که باید خفه شم!
تلفن رو جواب داد و منتظر شروع صحبتهای مخاطبش شد.
کمی بعد گفت:
- خبرش که بلند شد پول رو بریز، عجلهای نیست.
چند دقیقه مکث کرد و به من نگاهی انداخت و پشت تلفن گفت:
- نه، همه چیز اوکیه.
بعد خداحافظی سردی تماس رو قطع کرد و راه افتاد.
سکوت مرگباری فضای ماشین رو گرفته بود و حتی نمیخواستم بپرسم که مقصدمون کجاست، شاید از جوابش میترسیدم.
یاد مامان پری افتادم و غم عالم توی دلم ریخت.
چقدر به آغوش امنش نیاز داشتم... .
با احساس نامطلوبی گفتم:
- نگه دار.
نامدار بدون اینکه واکنشی نشون بده همچنان رانندگی کرد.
روی داشبورد ضربهای زدم و تکرار کردم:
- میگم نگه دار حالم داره بهم میخوره... .
سرعت ماشین پایین اومد و گوشهی خیابون ایستاد.
قفل در زده شد و به سرعت در رو باز کردم تا هرچیزی که خورده و نخورده بودم رو بالا بیارم.
نامدار غرغرکنان گفت:
- اه، دو قدم برو اونور ماشینم رو کثیف کردی!
در همون حال روی زمین نشستم.
اگر کسی من رو از دور میدید چه فکری با خودش میکرد؟
گلوم به شدت میسوخت و نامدار که انگار از توی ماشین نشستن خسته شده بود بطری آب معدنی رو جلوم گرفت و شمردهشمرده گفت:
- میریم هتل، کمکت میکنم وسایلت رو جمع کنی... بعدش برمیگردیم تهران.
مثل بچههای ساده خوشحال شدم.
مثل بچهی سادهای که مادرش با وعده وعیدهای دروغین گولش میزد.
سر تکون دادم و بطری آب رو از نامدار گرفتم.
توقع مرحمت از جلاد داشتن عیب نیست.
آخرین ویرایش: