جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط YASNA.B با نام میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 892 بازدید, 21 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع میان حصار اثر یسنا باقری کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,012
21,427
مدال‌ها
15
اشک‌هایش مجال ادامه دادن نداد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد، از ماشین پیاده شد و وارد بیمارستان شد. بیمارستان شلوغ بود. تعجب کرد، نرگس را میان جمعیت دید. به سمت او رفت و جلویش ایستاد.
- حامد اومد این‌جا؟
نرگس به صورت ریحان نگاه کرد.
- نمی دونم.
- داروخونه کجاست؟!
- بیرون. بریم راهنماییت کنم.
هر دو از بیمارستان خارج شدند. نرگس جلوی ریحان راه می‌رفت. رسیدند. نرگس به داروخانه اشاره کرد.
- این.جاس. می‌خوای با هم.... .
صدای حامد حرفش را قطع کرد. ریحان از نرگس تشکر کرد و به طرف او رفت‌. وقتی بهم رسیدند حامد گفت:
- چند دقیقه بشینیم همینجا؟
- باشه، فقط زودتر بریم خونه بچه‌ها بیدار نشن.
وقتی نشستند حامد دست ریحان را گرفت. دست ریحان گرم بود و دست او یخ.
حلقه ریحان را نوازش کرد.
- حلقه‌ت رو همیشه نگه دار.
ریحان جواب نداد فقط توی چشم‌های حامد زل زد.
- چشم‌هام قشنگه؟
ریحان خندید.
- نه، اگه رنگی بود قشن‌ تر بود. ولی موهات قشنگه. پیچ در پیچه ولی لَخته. زشت نیست.
- سیاه مگه رنگی نیست؟
- نه!
حامد دستش را از دست ریحان بیرون کشید و به آسمان خیره شد. چشم‌هایش را بست و باز کرد. سوزش سی*ن*ه‌اش بیشتر شده بود، از بین داروها قرصی درآورد و در دهان گذاشت. یک‌دفعه دردی در تمام بدنش حس کرد. دست ریحان را گرفت.
- ریحان... .
***
حامد چشم‌هایش را باز کرد و به ریحان خیره شد. میان درد خندید.
- وقتی اخم می.کنی بامزه میشی.
- خوبی؟
- نه!
ریحان به دیوار تکیه داد و به حامد خیره شد.
حامد روی برگرداند.
- غمگینه. گریه که می‌کنی نمی‌تونم نگاهت کنم. توی سیاهی‌ها دنبال خنده بگرد نه گریه.
ریحان نتوانست آن‌جا بماند. از اتاق بیرون دوید و روی یکی از صندلی‌ها نشست. سرش را با دو دستش گرفت و گریست. جای نوازش هنوز روی پوستش بود. نمی‌توانست به مرگش فکر کند.
در دلش یک جمله رد شد.
«اون جانبازه، به رفتنش نگو مرگ»
چشم‌هایش را بست. وقتی باز کرد ماهک او را در آغوش گرفته بود و می‌گریست. زیر گوشش گفت:
- دوباره بیهوش شد. نرگس بهم زنگ زد.
ریحان با نگرانی از جایش پرید و به طرف اتاق رفت ولی نتوانست حامد را ببیند. به حیاط رفت و همان.جا نشست. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای جیغ و گریه باعث شد از جایش به شتاب بلند شود. ماهک به حیاط دوید و او را در آغوش گرفت.
- چیزی نشده.
- حالم خوب نیست. پاهام یخ کرده. می‌ترسم.
- آب بیارم؟
ریحان با استرس به داخل دوید. روی صندلی کنار در نشست و قلبش را فشرد. صدای دویدن ماهک به اتاق و دادش، باعث شد قلبش را محکم‌تر فشار دهد.
***
ماهک همان.جا افتاد. خیره به خاک سرد. چادرش را جلوتر کشید و زمین را خط خطی کرد.
- من می‌ترسم از خونه‌ای که تو نباشی، تنها مردش ماهان باشه. غر نمی‌زنم. ولی چه‌جوری باور کنم؟ چه‌جوری برگردم خونه؟ الان داری نگاه می‌کنی؟ می‌دونی که زدن زیر پروژه‌ت. همون پروژه‌ای که به خاطرش آسیب دیدی و بدنت ضعیف شد. حالم خوب نیست، ولی نمی‌ذارم این شکلی نابودت کنن. الان تنها نگرانی من رستاست. مراقبشی؟ اگه هستی نذار پیش ماهان بزرگ شه. صدای جیغ نوزاد بلند شد.
حرف‌هایش که تمام می‌شود اولین اشکش می‌چکد، دومی و سومی... .

#پایان
سیزده اسفند سال هزار و چهارصد
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,348
20,966
مدال‌ها
9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین