جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میدان خطر] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رقیه با نام [میدان خطر] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,353 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میدان خطر] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رقیه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

رمانم چطوره؟

  • خوبه

    رای: 3 25.0%
  • بد نیست

    رای: 5 41.7%
  • عالیه

    رای: 1 8.3%
  • قشنگه

    رای: 3 25.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
اوه لالا عجب جایی بود مبلای سلطنتی مشکی رنگ و تابلوهای طلایی با نقوش طبیعت. از این فضا حض کردم. تا گفتم پرستار دختر برادر رئیسم من رو به پذیرایی با نوشتن دعوت کردن تا نشستم صدای قدم‌های با صلابتی رو شنیدم. تا چشم‌هام رئیس رو دیدن پوزخندی زدم این که مرد مسنی بود و شکم داشت. با اومدنش به احترام برای سلام کردن بلند شدم وقتی من رو خوب چک کرد خدمتکار جوان رو صدا زد و به خانم دستور داد اتاق دختر برادرش رو نشون بده. به نشونه‌ی احترام ازشون تشکر کردم تا وقتی به اتاق نیلی رنگ رسیدم دختر ۱۵ساله رو دیدم که بی‌حال نگاهم می‌کرد.
بهش سلام کردم وضعیتش رو چک کردم بیماری عفونت کلیه داشت. واسش دارو نوشتم به خدمتکار دادم تا تهیه کنن. رو به دختره گفتم:
- خوب خانم کوچولو اسمت چیه؟
لبخندی زد:
- نینا.
- از آشناییت خوشوقتم منم ماهان.
از عمد اسم اصلیم رو نگفتم تا شناسایی نشم. از اتاق دختر خارج شدم که دختر ریزه میزه خارجی رو دیدم بهم خیره شده فهمیدم قبرستون دیدمش. با خونسردی نزدیکش شدم و گفتم:
- خانم اگه واسه فضولی اومدی دُمت رو می‌چینم دور ورم نپلک.
و از کنارش رد شدم. هه حتماً از اقوام این آدمای بی‌رحم بود. اتاقی که خدمتکار واسه من نشون داده بود وارد شدم. روی تخت دراز کشیدم و به پنجره که به منظره باغ می‌رسید نگاه کردم. پلکام رو بستم و لبخند کجی زدم منتظر انتقامم باشین بازی شروع شد!.

***
با صدای تقه زدن در اتاق چشم‌هام رو باز کردم سریع بلند شدم نگاهی به صورتم کردم و رفتم درو باز کردم. که با دیدن دختره ریزه میزه اخم کردم با سر به زیری گفت:
- آقا کارتون داره.
- باشه شما برین الان میام.
وقتی از پله‌ها اومدم پایین مرد مغرور رو نشسته رو مبل‌ها دیدم و چایی، شیرینی مقابلش رو میز بساط بود. رفتم جلو و سلام کردم اونم خشک جواب داد. وقتی مقابلش رو مبل نشستم گفت:
- خوب بیماری برادر زادم چی بود؟
- عفونت کلیه دارن باید دارو مصرف کنن بهتر شه.
سر تکون داد و ادامه داد:
- بفرما از خودت پذیرایی کن. از اتاقت راضی بودی؟
- بله آقا ممنونم.
بعد استکان چای برداشتم با شیرینی خوردم.
حین خوردن خانمایی که نمی‌شناختم اومدن کنار مرده نشستن. امّا دختره سمت چپ ما نشست. مرد مسن گفت:
- من رهام هستم این خانما کنارم همسر و خواهرم هستن. اون دختره سمت چپ هم فامیل دورمونن اسمش مهتاب. اسم شما چیه؟
صدام رو صاف کردم و «ماهان» گفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
با بی‌خیالی به حرف زدن صاحب خونه با همسر و خواهرش گوش کردم مهتاب هم با گوشیش مشغول بود. تصمیم گرفتم زودتر بالا برم پس گفتم:
- با من کاری داشتین؟ آقای سیواوند؟
مرد مقتدر با شنیدن حرفام جدی گفت:
- من می‌خوام چند روزی با همسرم و پسرم برم سفر اگه امکانش هست مواظب خواهرم و دختر برادرم باشین.
فقط سرتکون دادم خوبه حداقل درنبودش از این باند اطلاعات بگیرم. رفتم بالا تا کمی با نینا حرف بزنم دختر شیرینی بود! و حس خوبی به آدم القا می‌کرد هر چند که جزءخانواده آدم کُش بود. خواهر منم فقط ۲۰سالش بود پرپر شد. پوفی کشیدم کنار نینا نشستم، نینا هم با دیدنم لبخند بی‌جونی زد.
با شوق گفت:
- عمو ماهان خیلی خوبی می‌خوام کمکم کنین زود خوب شم آخه از درسام عقب افتادم.
دلم واسش سوخت قول دادم بهش خوب بشه اونم گونم رو بوسید. منم موهای دخترک رو نوازش کردم خواهر من پنج سال بزرگتر این دختر بود. پس سعی کردم عصبانیتم رو از این قوم ظالم خاموش کنم. باید به رشید بگم از این باند تحقیق کنه که کارشون چیه. از اتاق بیرون اومدم و دیدم که پذیرایی بزرگ در سکوت فرو رفته. به سمت اتاقم رفتم به وقتش می‌تازونم.

***
با زنگ خوردن گوشیم از تخت بلند شدم و دیدم زنگ هشداره. خاموشش کردم بعد لباسای شیک پوشیدم کلاه گیس مشکی رو پوشیدم با لنزای خاکستری رنگ!
از اتاقم زدم بیرون و با ریلکسی تمام به خدمتکارا و خانمای سیواوند سلام کردم. اونا هم با خوش‌رویی جواب دادن. پشت میز نشستم و شروع به خوردن صبحونه کردم.
آروم لقمه نون و پنیر عسل رو می‌جویدم.
بعد از خوردن صبحونه صاحب باند عزم رفتن کردن. منم روی مبلا با گوشیم مشغول بودم تا این‌که رشید پیام داد« کی خونه خالی می‌شه؟» منم گفتم یک ساعت دیگه.
مهتاب رو دیدم که داشت کتاب می‌خوند و زیر چشمی نگاهش به صاحب خونه و همسرش بود. منم بهش پوزخند زدم، باید حیاط رو می‌گشتم چیز مشکوکی نباشه تا رشید رو وارد خونه کنم. وقتی خداحافظی کردن من فقط سر تکون دادم. بعد ده دقیقه وارد حیاط درندشت شدم. این کارمون پر از خطر بود و برای من مرگ مهم نبود فقط نگران رشید بودم خانوادش دوستش داشتن.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
وقتی صاحب خونه و همسرش با افرادش رفتن منتظر رشید تو حیاط شدم وقتی یواشکی اومد داخل به سمتش رفتم و بغلش کردم اونم با استرس گفت:
- کی تو این عمارته؟ که برم اتاق رئیس رو چک کنم.
با آهستگی گفتم:
- فقط خدمتکارا هستن با دختر برادره خواهر صاحب خونه هم هست.
آهانی گفت یواشکی وارد خونه شدیم سریع اتاقم بردمش. منم بی‌خیال انگار اتفاقی نیوفتاده، رفتم تا ببینم این خانم موشه کجاست!.
سالن خلوت بود خدمتکاراهم صدایی ازشون نبود. پس سریع به رشید گفتم بره اتاق رو چک کنه اونم پاور چین به سمت اتاق رفت. منم نگهبانی می‌دادم کسی نفهمه شرایط استرسی بود. بعد ربع ساعت رشید خارج شد باهم رفتیم داخل اتاقم آهسته گفت:
- پخش و پلا بود اتاقش چیز خاصی پیدا نکردم خودت باید جاسوسی کنی کار اصلیشون چیه؟.
سرتکون دادم سریع از خونه رفت منم روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم؛ چون نینا استراحت کرده بود. کارمون خطرناک بود. چشم‌هام رو بستم و به خواب رفتم.

***
وقتی چشم‌هام رو باز کردم عصر شده بود سریع بلند شدم تا به نینا سر بزنم. وقتی در اتاقش رو باز کردم باز مهتاب خانم رو اتاق دیدم که با نینا نقاشی می‌کرد. منم با حرص از اتاق بیرون اومدم وقتی این دختر رو می‌بینم عصبانی میشم بی‌دلیل! نفس عمیقی کشیدم و به حیاط رفتم تا کمی میوه بچینم نارنگی رسیده بود. تو حیاط قدم می‌زدم که دید مهتاب هم به این سمت اومد من نمی‌دونم چرا هر جا میرم باید ببینمش.
تا من رو دید تعجّب کرد؛ ولی من اخم کرده بودم. با سر به زیری از کنارم رد شد منم نارنگی رو پوست کردم و تو دهنم گذاشتم.
دیدم مهتاب داره هندوانه تو حوض می‌شوره رفتم کنارش گفتم:
- من نمی‌دونم چرا هر جا میرم تو هم هستی. سعی کن کمتر جلوی چشمم باشی!
با حیرت نگاهم کرد دهنش باز بود. بعد بستش با اخم گفت:
- منم عاشق چشم ابروی شما نیستم. واسه کارم این‌جا اومدم من رو با آدمای این عمارت اشتباه نگیرین!.
دستی به ریشم کشیدم خانم خوش باور. نمی‌دونه برای چی این‌جام. رفتم داخل خونه دیدم خدمتکارا دسر درست می‌کنن. کمی ژله توت فرنگی خوردم و رفتم اتاق نینا.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
نینا هم تا من رو دید با شیرین زبونی گفت:
- عمو ماهان بیاین ازم سوالای درسی بپرسین معلمم گفته«اشکال نداره اینترنتی تکلیفامو بفرستم» الانم می‌خوام برام ضبط کنین.
چشمی گفتم عین بلبل جواب می‌داد و من بهش لبخند می‌زدم. وقتی تکلیف رو واسه معلمش فرستادیم معلمش تشویقش کرد و احسنت گفت. نینا با نگاه قدر دانش ازم تشکر کرد. دستی به سرش کشیدم و گفتم:
- از زحمت درس خوندن خودت بوده عزیزم. مثل خواهرم برام عزیز هستی. قول میدم زودِ زود خوب شی.
از من تشکر کرد منم از اتاقش بیرون اومدم.
خدمتکارا گفتن ناهار آمادست. نینا رو صدا زدم برای ناهار بیاد. دیدم به سختی بلند شد. کمکش کردم تا پای میز غذا خوری.
هنگام خوردن غذا بودیم که مهتاب گفت« میره پیش خانوادش و چند روزی نیست.»
منم برای اینکه ذوقم رو نشون ندم! به معنای باشه سرتکون دادم. بعد غذا خوردن رفتم بیرون عمارت تا به آگاهی سربزنم. وقتی اون‌جا رسیدم، لباسای پلیسیم رو پوشیدم و از شر گریم صورتم راحت شدم.
به دفترم رفتم سرهنگ با دیدنم بلند شد و سلام کرد منم احوال سرهنگ رو پرسیدم، که گفت:
- خوبم ممنون از خونه سوژه چه خبر؟ حواست که به رفتارات هست سوتی ندی؟
- سوتی ندادم همه چی امن و امانه فردا عمارت خالی میشه و تحقیقاتم رو از مدارک این باند به دست میارم.
«خوبه‌ایی» گفت و به سرباز دستور داد برامون چای بیاره. روی صندلی نشستم و سرهنگ گفت اگه از پس این پرونده قاتل خواهرم بر بیام سرگرد مخفی میشم!.
منم از شدت خوشحالی تو دلم عروسی گرفتم. وقتی چای خوردم از حضور سرهنگ مرخص شدم. دوباره به عمارت برگشتم.
به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم فردا صبح مهتاب حرکت می‌کرد و من جاسوسی این باند بی‌رحم رو انجام می‌دادم. چشم‌هام رو بستم تا کمی آروم بگیرم.

***
وقتی چشم‌هام رو باز کردم خمیازه‌ایی کشیدم. هوا تاریک شده بود از اتاقم خارج شدم و دیدم سالن بالا خلوته. رفتم پایین دیدم فقط خدمتکارا مشغول پخت و پز، نظافت هستن. بهم سلام کردن که با لبخند جواب دادم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
منم رفتم اتاق سیواوند تا چیزی پیدا کنم که به دردم بخوره. لابه لای مبلا گشتم چیزی نبود. بعد کتابخونه رو گشتم چیز خاصی ندیدم. میز مطالعه رو هم گشتم چیزی پیدا نکردم غیر از کاغذای نقاشی! سرگردان تو اتاق می‌چرخیدم، بقیش رو فردا نگاه می‌کنم تا کسی مشکوک نشده بیرون برم. وقتی از اتاق بیرون اومدم کسی تو سالن بالا نبود نفس راحتی کشیدم. دیدم خدمتکارا غذا رو میز گذاشتن، رفتم نینا رو سر میز نشوندم. منم کنارش نشستم و شروع به خوردن مرغ پلو کردیم. بعد خوردن غذا با نینا رفتیم حیاط البته من کمکش می‌کردم راه بره. بی‌چاره از داخل خونه خسته شده بود. روی نیمکت کنار درختا نشستیم و به آسمون آبی نگاه کردیم. به نینا نگاه کردم حالت چشم‌هاش غمگین بود. دستش رو نوازش کردم. به نینا گفتم:
- چیزی ناراحتت کرده؟ من رو جای برادرت بدون.
لبخند تلخی زد انگشتای دستش رو درهم گره زد:
- از این ناراحتم که فقط سلامتیم براشون مهمه خانواده دارم امّا فقط می‌خوان به جایی برسم حتی یک‌بار هم نشده بپرسن که چرا همش اتاقم؟.
با دل‌جویی ازش گفتم:
- نگران نباش گلم. من پشت تو هستم و حواسم بهت هست.
نگاه قدردانش رو بهم دوخت منم مهربون نگاهش کردم. از خاطرات بچگیش گفت:
- وقتی بچه بودم خیلی شیطون بودم و با پسرا و دخترا بازی می‌کردم. یک بار پدرم بهم تشر زد که حد خودم رو جلوی پسرا حفظ کنم! من لج می‌کردم و دوست داشتم همه‌ چی رو تجربه کنم.
آه افسوسی کشید دلم براش سوخت از بچگی بهش امرو نهی می‌کردن. نگهبان‌ها رو از دور دیدم به ما نگاه می‌کنن. اخم کردم و با جدیت من و نینا وارد خونه شدیم نینا بابت بیرون اومدنش تشکر کرد منم «خواهش می‌کنم» گفتم. به سمت اتاقم رفتم تا گزارش رو به دوستم رشید بدم تا به سرهنگ خارجی برسونه. گوشی رو کنارم پرت کردم. به محوطه حیاط نگاه کردم کم‌کم هوا خنک میشد. دلم برای خانوادم تنگ شده بود. دیدم مادرم تصویری زنگ زده.
با ذوق جواب تماس رو دادم:
پدرم با لبخند و مادرم با نگرانی و دلتنگی نگاهم می‌کردن.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
با لبخند بهشون سلام کردم که پدرم گفت:
- خوبی پسرم؟ بی‌معرفت حداقل به ما زنگ می‌زدی.
با لحن آرومم گفتم:
- ببخشین بابا یادم رفته بود این‌ روزا درگیر این مأموریتم. باید روح خواهرم رو شاد کنم!.
به مامان گفتم:
- مامان حال شما چه طوره؟ بدون من بهتون خوش می‌گذره؟
مامان اخم کرد و با قاطعیت گفت:
- بد نیستم می‌گذره. این چه حرفیه می‌زنی؟ ما نگرانتیم، مواظب خودت باش. سفارش نکنما؟
- چشم مادر من، پسرتون شیره. اون‌جا چه خبر؟
مامان با لبخند گفت:
- سلامتیت، خبرای خوب در راهه. واسم عروس پیدا کردی؟!
با حیرت دستم رو تو موهام فرو کردم:
- مامان چه‌قدر عجله داری؟ هنوز خبری نیست. مگه چند سالمه؟ من بدون علاقه ازدواج نمیکنم.
بابا با جدیت گفت:
- ۲۷سالته، هم‌سن تو بچه دارن. کمی به فکر زندگیت باش بچه.
عجب گیری کردیما. بحث رو عوض کردم و از خاله‌هام و عموهام پرسیدم بعد از کمی رفع دلتنگی تماس رو قطع کردم. پوفی کشیدم جدیدن پسرا سی سال ازدواج می‌کنن بعد به من میگن پیر پسر!.
رفتم روی تخت دراز کشیدم چشم‌هام رو بستم تا کمی افکار مزخرف از ذهنم بپره.
معلوم نیست آخر این انتقامم چی میشه... .

***
(۲۶ مهر، عمارت کانادا)
روز بعدش سریع رفتم اتاق کاری صاحب خونه با کمی جستجو فهمیدم مدارک پشت کتاب‌خونه جاسازی شده. مدارک رو تو کیفم قایم کردم تا محتاط باشم سر انجام وظیفم.
مهتاب هم عصرش خونه برگشت با دیدنم سؤالی نگاهم کرد منم متکبر جواب نگاهش رو دادم. اتاقش رفت بی‌هدف سالن پایین خونه راه می‌رفتم که آقای سیواوند با همسرش و خواهرش برگشتن بهشون خوشامد گفتم، اونا هم تشکر کردن. که صاحب باند گفت:
- خوب پسر جان حالم دختر برادرم چطوره؟ بهتر شده؟
دستی به ریش رو چونم کشیدم و سرتکون دادم. که همسرش الهی شکر گفت. منم که دیدم کاری تو عمارت نداشتم گفتم:
- منم دیگه کم‌کم رفع زحمت می‌کنم ممنونم بهم اعتماد کردین.
صاحب باند لبخندی زد و دستم رو فشرد منم لبخند مصنوعی زدم. اینم از غول آخر. فقط مونده دست پلیس دستگیر بشن و افرادش رو سر به نیست کنن!.
وقتی از عمارت و افرادش خداحافظی کردم نینا غمگین نگاهم می‌کرد منم براش دست به عنوان خداحافظی تکون دادم. به مهتاب هم فقط پوزخند زدم اونم اخماش رو بیشتر کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
امّا نمی‌دونستم که همین مهتاب خانم من رو به این باند درگیر می‌کنه جوری که وقتی تو چنگ باند بودم نزدیک بود مهتاب رو خفه کنم. تو راه رسیدن به خونه رشید آقا زنگ زد:
- کار انجام شد، حالا دارم میام خونه به افتخار پیروزی ما دو عدد پیتزا تو فر بذار. تا بیام. چشمی گفت و قطع کرد منم با خیال راحت تو خیابون قدم می‌زدم. تو راه چند تا بچه دیدم که گل می‌فروشن. با غم بهشون نگاه کردم ما به کجا رسیدیم که بچه‌ها به خاطر نداری پول در میارن. وقتی در خونه رو باز کردم بوی پیتزا من رو به آشپزخونه کشوند از فر درشون آوردم و روی میز ناهار خوری گذاشتم. رشید نبود صداش زدم که داد زد:
- الان میام داداش، دندون به جیگر بذار از صبح سر کارم آقای موفق!
چشم غره بهش نشون دادم که بی‌خیال نگاهم کرد. حین خوردن پیتزا مادرم زنگ زد که به خونمون دارن میان. چند روزی پیش دوست بابام بودن. تا گفتم چه بهتر، رشید گفت:
- مادرت بود؟
سری به معنای آره تکون دادم. خودش فهمید که قضیه چیه دیگه چیزی نپرسید.
بعد از شام پدر مادر گرامیم اومدن. پدرم با نگرانی پرسید:
- چطوری پسر؟ دلمون برات تنگ شده بود. امیدوارم اتفاق خطرناکی واست نیوفته.
دست پدرم رو بوسیدم، که مادرم و رشید با تحسین نگاهم کردن پدرم هم محکم بغلم کرد. وقتی همه رو مبلای کرمی رنگ نشستیم، رشید رفت چای بیاره. من به شدت از مأموریت خسته شده بودم. با گوشیم ور می‌رفتم که مامان پرسید:
- نمی‌خوای ایران برگردی؟ من زن خارجی باشه نمی‌پسندم!
پوفی کشیدم؛ چون خارجیا آزاد بودن، از دخترای غربی خوشش نمی‌اومد! هیچی نگفتم مامان دید ناراحتم دیگه چیزی نگفت.
واسه استراحت به سمت اتاقم رفتم تا کمی آرامش بگیرم. وقتی چشم‌هام رو بستم حس دلشوره من رو فرا گرفت. امّا بی‌خیال پلکام رو بستم.

(مهتاب)
هه! زرنگه که این باند رو دستگیر کنه یک روز قبل اینکه دستگیر بشن، جریان رو به رئیس گفتم که باور نمی‌کرد ساسان جاسوس پلیس باشه. به افرادش دستور داد پیداش کنن و نابودش کنن! منم شاد از فداکاریم بودم حتی رئیس من رو تشویق کرد و گفت:
- اگه ما گیر افتادیم تو زنده بمون می‌خوام اون پسر رو نابود کنی!.
 
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
خنده‌ی شیطانی می‌زنم. وقتی کتاب می‌خوندم تلفنم زنگ خورد که دیدم رئیس هست و گفت:
- مژده بده. الان سامان تو چنگمونه!
خداروشکری میگم و لباسام رو می‌پوشم تا ببینم باهاش چی‌کار می‌کنن. وقتی به محل شکنجه رسیدم دیدم سامان بیهوشه پوزخندی می‌زنم فکر کرده می‌تونه قسر در بره! تا بهوش بیاد به افراد که منتظر بهوش اومدن آقا بودن نگاه کردم. وقتی چشم‌هاش رو باز کرد با گیجی به افراد و من نگاه کرد تا ویندوزش بالا بیاد. افراد محکم به قصد کشت می‌زدنش جوری که خون بالا می آورد بعد با دیدنم خشمگین شد و داد زد:
- عوضی، الان راحت شدی؟ فکر نکن از مرگ می‌ترسم نه، تا انتقام خواهرم رو نگیرم ولت نمی‌کنم.
- بشین بابا! فکر کرده می‌تونه باندو نابود کنه. منم تلافی جاسوسیت رو به دشمن‌های باند میدم تیکه تیکت کنن!
با حرص بهم نگاه می‌کنه که سینش رو پر زخم سیگار می‌کنن و اون فریاد می‌زنه. عین خیالم نیست تهدیدم تو خالی بود! فقط می‌خواستم به هر کسی اعتماد نکنه و گرنه این افراد رو از باشگاه‌ها جمع کردم. از اتاقک نم زده بیرون میام و به پرنده‌های آسمون نگاه می‌کنم دنیا پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

(سامان)
از درد نای حرف زدن ندارم وقتی دیدن بی‌حال شدم ولم کردن وقتی اطرافم تاریک شد به مهتاب و امثالش فحش دادم. چشم‌هام رو بستم. وقتی می‌خواستم به آگاهی برم جمعیت سیاه پوشی خفتم کردن. نفس حرصی می‌کشم فقط آزاد بشم بلایی سر مهتاب بیارم که جرأت نکنه من رو شکنجه بده. وقتی دوباره این خانم رو مخم اومد با خونسردی نگاهش کردم به سمتم اومد و گفت:
- یک هفته مهمون مایی اگه کسایی داری نجاتت بدن بیان و گرنه تو این محله پرت رهات می‌کنیم.
با بی‌خیالی گفتم:
- به وقتش تلافی می‌کنم خانم موشه!
تک خنده‌ایی می‌زنه و با باز کردن دست‌هام سینی رو پاهام گذاشتم تا بخورم. به محتویات غذا نگاه کردم. فقط نون و پنیر و سبزی تازه بود با دوغ با ولع به خوردن مشغول شدم دوروزه چیزی نخورده بودم. بعد از تموم کردن سینی رو جلوی در گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم صورتم از التهاب درد می‌کرد. چشم‌هام رو بستم تا به فکر نجات خودم باشم به رشید زنگ زدم اونم با نگرانی گفت کجا هستم. تا آدرس رو دادم صدای دویدنش و قطع تماس رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین