- May
- 153
- 492
- مدالها
- 1
اوه لالا عجب جایی بود مبلای سلطنتی مشکی رنگ و تابلوهای طلایی با نقوش طبیعت. از این فضا حض کردم. تا گفتم پرستار دختر برادر رئیسم من رو به پذیرایی با نوشتن دعوت کردن تا نشستم صدای قدمهای با صلابتی رو شنیدم. تا چشمهام رئیس رو دیدن پوزخندی زدم این که مرد مسنی بود و شکم داشت. با اومدنش به احترام برای سلام کردن بلند شدم وقتی من رو خوب چک کرد خدمتکار جوان رو صدا زد و به خانم دستور داد اتاق دختر برادرش رو نشون بده. به نشونهی احترام ازشون تشکر کردم تا وقتی به اتاق نیلی رنگ رسیدم دختر ۱۵ساله رو دیدم که بیحال نگاهم میکرد.
بهش سلام کردم وضعیتش رو چک کردم بیماری عفونت کلیه داشت. واسش دارو نوشتم به خدمتکار دادم تا تهیه کنن. رو به دختره گفتم:
- خوب خانم کوچولو اسمت چیه؟
لبخندی زد:
- نینا.
- از آشناییت خوشوقتم منم ماهان.
از عمد اسم اصلیم رو نگفتم تا شناسایی نشم. از اتاق دختر خارج شدم که دختر ریزه میزه خارجی رو دیدم بهم خیره شده فهمیدم قبرستون دیدمش. با خونسردی نزدیکش شدم و گفتم:
- خانم اگه واسه فضولی اومدی دُمت رو میچینم دور ورم نپلک.
و از کنارش رد شدم. هه حتماً از اقوام این آدمای بیرحم بود. اتاقی که خدمتکار واسه من نشون داده بود وارد شدم. روی تخت دراز کشیدم و به پنجره که به منظره باغ میرسید نگاه کردم. پلکام رو بستم و لبخند کجی زدم منتظر انتقامم باشین بازی شروع شد!.
***
با صدای تقه زدن در اتاق چشمهام رو باز کردم سریع بلند شدم نگاهی به صورتم کردم و رفتم درو باز کردم. که با دیدن دختره ریزه میزه اخم کردم با سر به زیری گفت:
- آقا کارتون داره.
- باشه شما برین الان میام.
وقتی از پلهها اومدم پایین مرد مغرور رو نشسته رو مبلها دیدم و چایی، شیرینی مقابلش رو میز بساط بود. رفتم جلو و سلام کردم اونم خشک جواب داد. وقتی مقابلش رو مبل نشستم گفت:
- خوب بیماری برادر زادم چی بود؟
- عفونت کلیه دارن باید دارو مصرف کنن بهتر شه.
سر تکون داد و ادامه داد:
- بفرما از خودت پذیرایی کن. از اتاقت راضی بودی؟
- بله آقا ممنونم.
بعد استکان چای برداشتم با شیرینی خوردم.
حین خوردن خانمایی که نمیشناختم اومدن کنار مرده نشستن. امّا دختره سمت چپ ما نشست. مرد مسن گفت:
- من رهام هستم این خانما کنارم همسر و خواهرم هستن. اون دختره سمت چپ هم فامیل دورمونن اسمش مهتاب. اسم شما چیه؟
صدام رو صاف کردم و «ماهان» گفتم.
بهش سلام کردم وضعیتش رو چک کردم بیماری عفونت کلیه داشت. واسش دارو نوشتم به خدمتکار دادم تا تهیه کنن. رو به دختره گفتم:
- خوب خانم کوچولو اسمت چیه؟
لبخندی زد:
- نینا.
- از آشناییت خوشوقتم منم ماهان.
از عمد اسم اصلیم رو نگفتم تا شناسایی نشم. از اتاق دختر خارج شدم که دختر ریزه میزه خارجی رو دیدم بهم خیره شده فهمیدم قبرستون دیدمش. با خونسردی نزدیکش شدم و گفتم:
- خانم اگه واسه فضولی اومدی دُمت رو میچینم دور ورم نپلک.
و از کنارش رد شدم. هه حتماً از اقوام این آدمای بیرحم بود. اتاقی که خدمتکار واسه من نشون داده بود وارد شدم. روی تخت دراز کشیدم و به پنجره که به منظره باغ میرسید نگاه کردم. پلکام رو بستم و لبخند کجی زدم منتظر انتقامم باشین بازی شروع شد!.
***
با صدای تقه زدن در اتاق چشمهام رو باز کردم سریع بلند شدم نگاهی به صورتم کردم و رفتم درو باز کردم. که با دیدن دختره ریزه میزه اخم کردم با سر به زیری گفت:
- آقا کارتون داره.
- باشه شما برین الان میام.
وقتی از پلهها اومدم پایین مرد مغرور رو نشسته رو مبلها دیدم و چایی، شیرینی مقابلش رو میز بساط بود. رفتم جلو و سلام کردم اونم خشک جواب داد. وقتی مقابلش رو مبل نشستم گفت:
- خوب بیماری برادر زادم چی بود؟
- عفونت کلیه دارن باید دارو مصرف کنن بهتر شه.
سر تکون داد و ادامه داد:
- بفرما از خودت پذیرایی کن. از اتاقت راضی بودی؟
- بله آقا ممنونم.
بعد استکان چای برداشتم با شیرینی خوردم.
حین خوردن خانمایی که نمیشناختم اومدن کنار مرده نشستن. امّا دختره سمت چپ ما نشست. مرد مسن گفت:
- من رهام هستم این خانما کنارم همسر و خواهرم هستن. اون دختره سمت چپ هم فامیل دورمونن اسمش مهتاب. اسم شما چیه؟
صدام رو صاف کردم و «ماهان» گفتم.
آخرین ویرایش: