جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BAHAR" با نام [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,623 بازدید, 27 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BAHAR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
نام رمان: میراث یاس
نام نویسنده: مهسا رضایی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: عضو گپ نظارت (۱)S.O.W
خلاصه:
زندگی پر از پستی و بلندی است. پر از داستان، پر از غم و شادی، پر از ناراحتی و نا‌امیدی... .
فکرش را بکن. یک دفعه میان یک عالمه حسرت و اندوه، خوشی وارد زندگی‌ات شود. تو چه‌حالی می‌شوی؟ دستانت را به سوی خوشی دراز می‌کنی و می‌خواهی آن را بگیری تا فرار نکند، اما فرار خواهد کرد. همیشه زندگی بر وفق مراد تو نخواهد بود. دل انسان که دیگر کمتر از گیاه نیست! گاهی ریشه‌اش جا می‌ماند؛ در دلی، لبخندی شاید هم نگاهی. داستان ما هم همین‌طور است. دختری تنها که مسیر زندگی‌اش پر از پستی و بلندی است و... .
همه چیز عوض می‌شود... .
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۹_۱۷۲۱۵۴.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(مقدمه)

زندگی مثل یک اتوبوس مملو از جمعیت است. تا جایی برای نشستن پیدا می‌کنی، به مقصد رسیده‌ای. قدر لحظه‌هایت را بدان. روزی می‌رسد که حسرت‌شان را می‌خوری. حسرت می‌خوری که چرا یک دقیقه بیش‌تر مادرم را نگاه نکردم یا چرا یک بار دیگر به پدرم نگفتم دوستش دارم؟
چرا بار دیگر با خواهرم خرید نرفتم؟
چرا بار دیگر در چشم‌های برادرم نگاه نکردم و از خدا سلامتی‌اش را نخواستم؟
سوال‌هایی در ذهنت است که تو را دیوانه خواهد کرد و این چرا‌ها در ذهن تو تا آخر عمر می‌مانند. گاهی اوقات درگیر حس‌های اشتباه می‌شوی و با این‌حال که خودت آرزوی خیلی‌ها هستی، درگیر قدر نشناسی یک نفر می‌شوی و در آن لحظه از خود می‌پرسی.
- چرا؟
و باز یک چرا به صندوق ذهنت اضافه می‌شود.
لیاقت را نمی‌شود تزریق کرد.
ذات را نمی‌شود تغییر داد.
چشم را نمی‌شود پاک کرد.
دل را نمی‌توان صاف کرد.
انسانیت را نمی‌توان یاد داد.
نمی‌شود و تمام! باید یاد بگیری، اگر آدمی وارد زندگی‌ات می‌شود با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش قبولش کنی.
گاهی وقت‌ها با خود می‌گویم.
- کاش می‌خوابیدم و در دوران دیگری بیدار می‌شدم. دوران خوبی‌ها، دورانی که همه با هم خوب باشند و هیچ‌گاه آسمانی تاریک نداشته باشد.
گاهی اوقات هم می‌گویم.
- کاش می‌شد چمدانم را جمع می‌کردم و پشت فرمان ماشینم می‌نشستم و برای همیشه از این شهر می‌رفتم، شهری که ستاره‌هایش دیگر نمی‌تابند، شهری که فرشته‌هایش بال‌هایشان را فروخته‌اند و اسیر این دنیا شده‌اند، شهری که عاشق به معشوقش خ*یانت می‌کند، شهری که صدای خدا در آن به گوش نمی‌رسد. تلخ‌ترین مرگ، مرگ رنگ‌ها هستند چون آرام و بدون ‌سر و صدا اتفاق می‌افتند و وقتی رنگ‌ها می‌میرند زندگی سیاه می‌شود، بالا‌تر از سیاهی که رنگی نیست! گاه دلم برای تو هم تنگ می‌شود؛ تویی که حتی نمی‌دانم کجای زندگی من ایستاده‌ای؟ عشق را دیگر پیدا نمی‌کنم. همه پر شده‌اند از دروغ و نیرنگ و ریا. چشم‌هایی که دروغ می‌گویند و ل*ب‌هایی که اسم مقدس عشق را نجس می‌کنند. تو یک دروغ بودی، میان دروغ‌های بی‌شمار دنیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
با نگرانی چشم‌های قهوه‌ای رنگش را که ردهای ریز چروک دور و اطراف آن بود در چشمانم دوخت و گفت:
- هیچ امیدی نیست؟
کلمه‌ی امید را زمزمه‌وار زیر ل*ب گفتم. سرم را بلند کردم و به سمت او که روی صندلی‌های چرمِ سیاه رنگ نشسته بود و با تردید نگاهم می‌کرد، تنها یک کلمه گفتم:
- نه.
بی‌قرار سرش را به سمت چپ کج کرد و آرام گفت:
- خواهش می‌کنم هرکاری از دست‌تون بر میاد انجام بدین.
مکث کوتاهی کرد و با غم زمزمه کرد.
رجایی: آلای تنها کسیه که برای من مونده.
دست چپم را روی میز گذاشتم که حلقه‌ی طلایی رنگ و ساده‌ام با شیشه‌ی میز برخورد کرد و صدایی آرام داد. کمی روی میز خم شدم و گفتم:
- آقای رجایی من همه‌ی تلاش خودم رو کردم.
عقب رفتم و خودکار آبی رنگ دستم را روی میز گذاشتم. با مکث گفتم:
- من امیدی به ادامه‌ی درمان ندارم.
نگاهی شک‌زده‌ای به من انداخت و سرش را به چپ و راست تکان داد.
رجایی: این ممکن نیست.
غمگین نگاهش کردم. نگاهی به من انداخت و گفت:
- دکتر هرچیزی که لازم داشته باشین، هرچیزی، من فراهم می‌کنم. جون دخترم رو نجات بدید.
دسته‌ی فلزی عینکم را کشیدم و از چشمانم برداشتمش. گفتم:
- هیچ امیدی آقای رجایی، هیچ امیدی.
عصبی از جا بلند شد و با صدای دورگه‌ای گفت:
- چرا؟
صورتش قرمز شده بود و ابروهای پهن و مردانه‌‌اش در هم گره خورده بودند. نگاه پر از معنی به او انداختم و با مکث از روی صندلی نرم و بزرگم بلند شدم. به سمت پنجره‌ی اتاق رفتم و پرده‌ی کرم رنگِ خاک گرفته‌اش را در مشت فشردم. از بالا به هوای گرفته و آلوده‌ی شهرم نگاه کردم و گفتم:
- اگه می‌تونستم با تمام وجودم قلبم رو به آلای می‌دادم، اون مثل دختر منه.
لبخند تلخی رو به بیرون زدم و همان‌طور که نگاهم را به حیاط سرسبز بیمارستان دوخته بودم گفتم:
- اما قلب مریض من نمی‌تونه تو یک بدن دیگه بتپه و زندگی رو بهش اهدا کنه.
صدای شک‌زده و متعجبش را از پشت سرم می‌شنیدم که با من‌من می‌گفت:
- من... من نمی‌دونستم.
پرده را رها کردم و جدی به سمتش برگشتم. گفتم:
- دونستن شما چیزی رو به من نمی‌ده. من این موضوع رو گفتم که شما بدونید من حاضرم به‌خاطر آلای از خودم بگذرم، اما نمیشه. آلای بچه‌ست و نمی‌تونه زیر عمل تحمل کنه.
دستی داخل موهای موج‌دارش کشید و گفت:
- من باید چی‌کار کنم؟
دستانم را داخل هم گره زدم و گفتم:
- صبر.
گفت:
- صبرِ من برابر با مرگ دخترمه.
چیزی نگفتم. نگاه تیره شده‌اش را داخل چشمانم دوخت و گفت:
- دکترهای دیگه هم این حرف‌ها رو می‌زنن؟
گفتم:
- این نظر منه آقای رجایی. اگه دل‌تون راضی نیست به بقیه‌ی دکترها هم نشون بدید.
پوزخندی کنج ل*بش نشست و گفت:
- من این‌جا رو هم با هزار تا پرسش پیدا کردم. اون‌ها به من گفتن شما بهترین دکتر برای آلایِ من هستید.
پلکی زدم و با مکث گفتم:
- لطفاً آخرین روزها کنارش باشین.
دست مشت شده‌اش را روی پایش کوبید و عصبی گفت:
- من چه‌طوری می‌تونم؟
جوابش را ندادم. گفت:
- امیدی برای عمل نیست؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
آرام و غمگین زمزمه کرد.
رجایی: ممنون دکتر فروزش.
به سمت در رفت و از اتاق کاملاً خارج شد. می‌دانستم که نمی‌خواست من اشک‌هایش را ببینم. ناامیدی برای انسان دردناک است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
روی صندلی بزرگ اتاق نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم شغلِ من بی‌شک ناراحت‌کننده‌ترین شغل جهان بود فقط روکشی از تجملات روی خودش کشیده بود. هزاران بار پشیمان شده بودم از انتخابش و هزاران بار به خودم گفتم:
- به‌خاطر پدرم.
صدای زنگ ملایم و آرام تلفنم اتاق را پر کرد و من مجبور شدم دستانم را از روی شقیقه‌هایم بردارم. تلفن را از روی میز برداشتم و نگاهی به شماره کردم.
یاس: الو.
ملیکا با لحن همیشه خندانش گفت:
- سلام گلای تو خونه.
مکثی کرد و با تعجب گفت:
- تو که تو خونه نیستی. ولش کن برای قافیه گفتم. اصل مطلب، کیف احوال خواهر؟
آرام خندیدم و با صدای گرفته‌ام گفتم:
- سلام.
متعحب گفت:
- این چه صداییه؟
سرم را به شیشه‌ی سرد میز تکیه دادم و گفتم:
- یکم خسته‌م.
گفت:
- خوب بخواب یکم.
گفتم:
- باشه منتظر بودم تو بگی.
خندید و با لحن جدی‌ای گفت:
- شنیدم از دوری من رو به موتی. درسته؟
گفتم:
- حس می‌کنم اعتماد به نفست آسیب بیش‌تری به لایه‌ی اوزون وارد می‌کنه.
گفت:
- نه جانم. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ کل شهر می‌دونن که ملیکا حضورش حیاتیه؛ مثل آب و اکسیژن.
خندیدم و گفتم:
- نکشی ما رو اکسیژن.
گفت:
- حس می‌کنم وقت با ارزشم رو دارم اسراف می‌کنم.
گفتم:
- اتفاقاً منم کار دارم اگه هی مزاحمم نشی.
ایشی گفت و ادامه داد.
ملیکا: بچه پرو.
آرام خندیدم و گفتم:
- خوبی؟
گفت:
- آره. تو خوبی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- ممنون.
صدایش را دستی بی‌حوصله کرد و گفت:
- چرا آه می‌کشی بدبخت؟
آرام گفتم:
- خسته‌م.
با صدای نازکش گفت:
- مگه من و تو یه چند تا قدم فاصله نداریم پس چرا من زنگ زدم؟
گفتم:
- چون تو مغز نداری و این یک ضرر بزرگ برای زندگی تو به حساب میاد.
با صدای عصبانی گفت:
- که من مغز ندارم؟
گفتم:
- عزیزم آدم باید ضعف‌هاش رو قبول کنه، حالا تو هم خنگ بودنت رو بپذیر.
بعدش هم خندیدم و او گفت:
- من که تو رو می‌بینم.
گفتم:
- عزیزم من رو تحدید نکن الان خودم میام بیرون ببینم چی‌کار می‌کنی.
با عصبانیت ساختگی گفت:
- منتظرم.
گوشی را هم قطع کرد. خندیدم؛ همیشه با او فراموش می‌کردم که ناراحت هستم و او به گونه‌ای من را آرام می‌کرد که انگار بیش‌تر از همه مرا می‌شناسد و واقعاً هم همین‌طور بود. از پشت میز بلند شدم و به سمت آینه رفتم. مقنعه مشکی رنگم را مرتب کردم و مکث کردم. در چشمانم خیره شدم و در ته چشمانم تصاویری دیدم. آتش، خون، شیشه‌ای که شکسته شد و ریخت، آبی که پاشیده شد و در آخر... . تند از آینه فاصله گرفتم. قلبم تند میزد، دستم را روی قفسه س*ی*ن*ه*ام گذاشتم و به رسم همیشگی ماساژش دادم. چه‌قدر دردناک که من گذشته‌ام را با نگاه کردن به چشمانم می‌دید و چه دردناک‌تر که خون در چشمانم بود، خونی که به یادم می‌آورد من کیستم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
گرفته از وضع همیشگی‌ام از اتاقم خارج شدم و به قسمت پذیرش رفتم. روبه‌روی پذیرش ایستادم. مسئول پذیرش خانم قد بلند و هیکلی‌ای بود که جذبه‌ی زیادی داشت و زیر دستانش از او به شدت حساب می‌بردند. با دیدن من سرش را از روی کامپیوتر بلند کرد و بلند شد، با صدای محکمش گفت:
- سلام دکتر خوبید؟
لبخند آرامی زدم و گفتم:
- سلام ممنون. شما خوبید؟
گفت:
- شکر خدا. کاری از دستم بر میاد؟
دستم را به سکوی سنگی و سرد پذیرش تکیه دادم و گفتم:
- پرونده‌ی بیمار اتاق ۱۱۷ رو می‌خواستم.
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
- یک پوشه‌ی آبی رنگ بود.
روی صندلی چرخانش نشست و گفت:
- چشم.
تلفن بی‌سیم سیاه رنگ را برداشت و دکمه‌ای را زد. پس از چند ثانیه گفت:
- خانم صالحی لطفاً پرونده‌ی اتاق ۱۱۷ رو بیارید.
مکثی کرد و با اشاره به کامپیوترش گفت:
- بله ساحل احمدی. متشکر.
تلفن را روی جایگاهش قرار داد و گفت:
- دکتر الان میارن.
تشکر کردم و کمی فاصله گرفتم. خواستم برگردم که کسی با دست روی شانه‌ام ضربه‌ای زد. متعجب برگشتم و ملیکا را دیدم که با اخم روی پیشانی بلندش نظاره‌گرم بود و هرلحظه انتظار داشتم به من بپرد.
ملیکا: چرا نیومدی؟
در دلم به عادت همیشگی و بچه‌گانه‌اش خندیدم، اما در رویش نه؛ چون عصبی میشد.
یاس: می‌خوام پرونده‌ی بیمارم رو بگیرم.
اخم‌های ساختگی‌اش بیش‌تر داخل هم فرو رفت و گفت:
- نه ترسیدی. اعتراف کن.
ل*ب‌هایم کش آمدند و دردی داخل زخم همیشگی ل*بم پیچید. گفتم:
- باشه. چرا حالا قیافه‌ت تو همه؟
دستانش را در هم پیچید و گفت:
- انتظار داری تو هم نباشه؟
سری به نشانه‌ی نفی حرفش تکان دادم و گفتم:
- نه من انتظاری ندارم.
اخم‌های پیشانی‌اش کم‌کم رفت و در حالی که به دیوار کاشی‌کاری شده و سفید رنگ بیمارستان تکیه می‌داد گفت:
- چرا؟
خواستم جوابش را بدهم که صدای خانم فروغی من را خطاب قرار داد.
فروغی: دکتر فروزش؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
- بله؟
پوشه‌ی آبی رنگ را به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمایید.
پوشه را از دستش گرفتم و خیره به چشمان قهوه‌ای رنگش گفتم:
- ممنون.
ابروهای تتو کرده‌اش را تابی داد و مقنعه سورمه‌ای رنگش را جلو کشید تا موهای بلوند شده‌‌اش را نبینم.
فروغی: خواهش می‌کنم.
لبخند خشکی به او زدم و به ملیکا که پشت سرم ایستاده بود، در حالی که نگاه جدی‌ای به صورت فروغی می‌انداختم گفتم:
- ملیکا بیا بریم اتاق من.
صدای مسخره‌کننده‌ی ملیکا را از پشت سرم شنیدم که می‌گفت:
- Let's go to the office.
به سمتش برگشتم و نگاه تاسف‌باری به او انداختم که زود لبخند روی ل*بش خشکید. سرش را به سمت جلو چرخاند. چند قدمی که به جلو رفتم به سمت فروغی برگشتم و اشاره‌ای به لباس فرم سرمه‌ای رنگش زدم که لکه‌ای سفید رنگ روی آن بود. گفتم:
- خانم فروغی.
چشمان ریزش را بالا آورد و گفت:
- بله دکتر؟
گفتم:
- روی لباس‌تون لکه‌ی بستنیه.
نگاه شک‌زده‌اش روی مانتوی فرمش نشست و گفت:
- ای وای.
سپس بلند داد زد.
فروغی: طاهری.
پوزخندی زدم و آستین روپوش سفید ملیکا را کشیدم، او هم کشیده شد و دنبالم آمد. صدای متعجبش گفت:
- یاس دستم رو کندی.
دستش را ول کردم و با خنده گفتم:
- دیدی چه‌طور حالش رو گرفتم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
ملیکا هیجان‌زده گفت:
- دمت گرم. این فروغی همیشه قیافه میاد برای همه.
گفتم:
- قابلت رو نداره.
دستش را روی کمر شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش گرفت و کمی آن را بالا کشید. گفت:
- تو بخش کاری نداری؟
گفتم:
- تو دوباره با این شلوار پارچه‌ای‌ها مشکل داری؟
مسیر اتاق را در پیش گرفتم ملیکا هم دنبالم آمد و گفت:
- بدبختی گیر کردیم. خدا این سعیدی رو خیر نده.
هشدارآمیز گفتم:
- ملیکا زشته.
آهی کشید و با صدای ملایمش گفت:
- پرستار نشدی تا بفهمی.
خندیدم و گفتم:
- دیوونه این چیزهایی که برای تو هست برای منم هست.
ملیکا با لحن شوخی گفت:
- کاش ما هم پارتی داشتیم تو بیمارستان اتاق جدا برامون درست می‌کردن.
گفتم:
- چرند نگو. خودت می‌دونی به‌خاطر شاگردهام اتاق جدا دارم.
گفت:
- می‌دونم. ناراحت نشی یه وقت ها!
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
- دیگه عادت کردم.
پشت در اتاق رسیدیم. در سنگین و چرم را باز کردم. با تعجب گفت:
- چرا؟
پرونده را روی میز شیشه‌ای گذاشتم و همان‌طور که پشتم به ملیکا بود گفتم:
- چون هر آدمی که من رو شناخت گفت دکتر فروزش رو می‌شناسی؟ همون که پارتیش تو بیمارستان حسابی قویه؟ همونی که بهش یه اتاق جدا دادن؟ آخه کسی تو این‌جا اتاق نداره، حتی اتاق اساتید جداست. یک نفر نگفت شاید دکتر فروزش خودش تلاش کرده.
سمتش برگشتم و خیره در چشمان ریز و عسلی‌اش گفتم:
- ملیکا من کم برای شغلم زحمت نکشیدم. می‌فهمی؟ من برای این‌که توی کنکور قبول بشم شبا نمی‌خوابیدم، فقط و فقط به‌خاطر بابام.
با ناراحتی گفت:
- یاس من نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
گفتم:
- بی‌خیال. من ناراحت نشدم.
گفت:
- چرا ناراحت شدی.
در کمدم را باز کردم و فنجان‌های سفید رنگم را بیرون آوردم. درحالی که لبخند تلخی روی صورتم بود گفتم:
- من خیلی وقته که ناراحت نمی‌شم.
پودرهای قهوه را داخل لیوان ریختم و با آب‌جوش مخلوط کردم. ملیکا گفت:
- من واقعاً قصدی از حرفم نداشتم.
گفتم:
- می‌دونم ملیکا.
لیوان‌ها را جلوی او گذاشتم و خودم هم روی صندلی روبه‌رویش نشستم. گفت:
- پس چرا ناراحت شدی؟
کلافه گفتم:
- ناراحت نشدم.
خواست حرفی بزند و دوباره چیزی بگوید که گفتم:
- قهوه‌ت رو بخور.
لیوان را به لبم نزدیک کردم که داغی فنجان لبم را سوزاند، اما بی‌توجه لیوان قهوه را سر کشیدم. ملیکا نگاهم کرد و گفت:
- یاس. قلبت!
گفتم:
- اشکال نداره خیلی وقته نخوردم.
با کمی مکث گفت:
- من رو می‌بخشی؟
گفتم:
- ملیکا من گفتم که ازت ناراحت نیستم و می‌دونم قصد بدی نداشتی.
گفت:
- فقط خواستم شوخی بکنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- می‌دونم.
گفت:
- راستی حال آی... .
وسط حرفش پریدم و خون‌سرد گفتم:
- خبر ازش ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
- یاس اخلاقت امروز مگسیه‌ها!
دستم را به پیشانی سردم تکیه دادم و گفتم:
- ببخشید ملیکا. امروز حالم یکم بده.
گفت:
- چی‌شده؟
سرم را زیر گرفتم و گفتم:
- امروز به پدر آلای گفتم آلای دیگه زنده نمی‌مونه. حالم بده چون نتونستم کاری براش بکنم.
آرام گفت:
- ولی تو هم سعی خودت رو کردی؛ حتی از یاشار کمک گرفتی. تویی که توی کارت از کسی کمک نمی‌خواستی.
گفتم:
- ولی آلای بچه‌ست. هنوز هشت سالشه.
کمی فکر کردم و آرام گفتم:
- انگار چشم‌های سیاه و درشتش جلوی چشم‌هامه.
گفت:
- همه‌ی ما از همون اول می‌دونستیم که آلای زیاد زنده نمی‌مونه.
گفتم:
- نمی‌دونم. کلافه شدم.
دستم را از روی میز برداشت و در دستان کشیده و گرمش گرفت.
ملیکا: ناراحت نباش.
مکثی کرد و ادامه داد.
ملیکا: لطفاً.
چیزی نگفتم و دوباره گفت:
- باشه.
گفتم:
- چه‌قدر دستات گرمه.
لبخندی زد و گفت:
- نگفتی. باشه؟
سرم را تکان دادم، اما در اصل ذهنم درگیر بود. درگیر دختر بچه‌ای که در کودکی باید با دنیا خداحافظی می‌کرد؛ درگیر دختری که از بچگی‌اش مادر نداشته. گوشه‌ای از ذهنم به سمت پدرش کشیده شد. شاید ۲۸ یا ۲۹ سال بیش‌تر نداشت اما تارهای سفید روی شقیقه‌اش او را پخته‌تر نشان می‌داد. ملیکا با صدای ملایمی صدایم زد.
ملیکا: یاس بهتری؟
زل زدم در چشمان عسلی‌اش و گفتم:
- آره خوبم.
گفت:
- من شیفتم رو باید برم تحویل بدم. شیفت تو تموم نشده؟
گفتم:
- نه تا ساعت هفت دارم.
گفت:
- پس من میرم. کاری نداری؟
گفتم:
- نه. برو به سلامت.
لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ.
گفتم:
- خداحافظ.
از اتاق بیرون رفت و در را بست. از روی صندلی بلند شدم و پشت میزم نشستم. تصمیم داشتم پرونده‌ی بیمار جدیدم را مطالعه کنم. صفحه‌ی اول را باز کردم و مشخصات بیمار را دیدم، ساحل احمدی . دختری که مشخصاتش نشان می‌داد ۲۷ سال بیش‌تر ندارد و چهره‌اش معصوم بود. چشمان معصومش مثل آهو بود، چشمان سبز رنگش. زیبایی‌اش چشم‌گیر بود. مژه‌های بلندش، ابروهای پُرش، بینی و دهان زیبایش، همه و همه باعث شده بود دختری باشد با قیافه زیبا و البته معصوم، اما غم در چشمانش بود. بی‌خیال چهره‌اش صفحه اول را رد کردم و مشغول خواندن شدم. نفهمیدم که چه‌قدر زمان گذشته بود، اما تا نگاهم را به ساعت دوختم، ساعت هفت شده بود. همیشه وقتی پرونده‌ی مریضی را می‌خواندم، درگیر می‌شدم و نوت‌برداری می‌کردم. پرونده و برگه‌هایش را جمع کردم و روی میز را هم مرتب کردم. گوشه‌ای از ذهنم درگیر آن دختر بود، ساحل. مشکلی که داشت برای قلبش جدی بود و همین من را نگران‌تر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
سرم را تکان دادم تا افکار منفی از ذهنم بیرون برود و بیش‌تر از این به فکرهای آزاردهنده پناه نبرم. روپوش سفیدم را داخل کمد آویزان کردم و به‌جای آن مانتو سورمه‌ای رنگم را پوشیدم. بعد از برداشتن کیف و سوییچ ماشینم از اتاق بیرون زدم و شیفتم را تحویل دادم. وارد پارکینگ شدم و دکمه‌ی سوییچ را فشار دادم، صدای بوق ملایم ماشین را از گوشه‌ی پارکینگ شنیدم‌. ماشین را روشن کردم و تا نگهبانی آرام راندم. علی آقا با دیدنم دستش را بالا آورد و میله‌ی قرمز و سفید را باز کرد. بوقی زدم و خواستم حرکت کنم که دیدم به طرفم می‌آید. شیشه را پایین کشیدم و گفتم:
- کاری داری علی آقا؟
دستان چروکیده‌اش را به شیشه‌ی دودی ماشین تکیه داد و گفت:
- نه خانم جان می‌خواستم حال‌تون رو بپرسم. خوبید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون علی آقا. شما خوبید؟ خانواده خوبن؟
این پیرمرد خنده‌رو مرا به یاد پدربزرگم می‌انداخت. گفت:
- ممنون خانم جان. راستش پسر بزرگم سامان رو میگم، یه چند وقتیه که دنبال کاره. میشه شما براش... .
مکثی کرد که حرفش را فهمیدم. از روی داشبورد شماره‌ی فنایی را برداشتم. گفتم:
- می‌تونید بفرستینش راه دور؟
کمی فکر کرد و دستی به ریش سفیدش کشید. گفت:
- اگه خیالم راحت باشه، چرا که نه؟
کارت را به سمتش گرفتم و گفتم:
- علی آقا این شماره‌ی یکی از کارمندهای پدرمه. بهش زنگ بزن و بگو از طرف خانم فروزش زنگ می‌زنم و اون خودش می‌دونه چی‌کار کنه.
شماره را از دستم گرفت و نگاهی به آن کرد. با لحن خوش‌حالی گفت:
- خدا خیرتون بده.
مکثی کرد و با احتیاط پرسید.
علی آقا: فقط این‌جا کجاست؟
با یادآوری آن مکان در دلم لبخندی زدم و آرام گفتم:
- گلستان.
چشمان تیره‌اش برقی زد و گفت:
- متشکرم.
نگاهم را روی صورت چروکیده و پوست سفیدش چرخاندم. لبخندی از شباهتش به پدر بزرگم زدم و گفتم:
- موفق باشن.
گفت:
- ممنونم دخترم. خداحافظ.
گفتم:
- خداحافظ.
با کنار رفتنش پنجره را بالا دادم و دستی برایش تکان دادم و کامل از بیمارستان خارج شدم. موسیقی آرامی درحال پخش بود که باعث میشد با آرامش رانندگی کنم. ماشین را در پارکینگ خانه پارک کردم و به خانه‌ام رفتم. آرام در خانه را باز کردم و داخل شدم. صدای تق‌تق کفش‌های مشکی‌ام روی سرامیک‌های سفید رنگ خانه اعصابم را بهم می‌ریخت. بی‌حوصله بندش را باز کردم و آن‌ها را در دست گرفتم. خانه غرق در سکوت و تاریکی بود که سال‌های طولانی به آن دچار است. به سمت پنجره‌های سراسری حال رفتم و از زیر پاهایم به شهر نگاه کردم. نور‌های ریز و درخشان از دور هویدا بودند و رفت آمد مردم در آن هوای سرد مشخص بود. از پنجره فاصله گرفتم و دستم را روی کلید برق فشار دادم. تمام خانه روشن شد و نور چشمانم را زد که کمی دستم را جلوی چشمانم گرفتم تا چشمانم به نور عادت کنند. از سالن پذیرایی روشن عبور کردم و وارد اتاقم شدم. لباس‌هایم را با کراپ و شلوارک مشکی رنگم عوض کردم و آرام روی تختم خوابیدم. به پهلو شدم و از پنجره‌ی بزرگ اتاقم نگاهی به بیرون انداختم. نورهای ریز و درخشانی که از دور پیدا بودند و تفریح همیشگی من تماشای آن‌ها بود. شهر بزرگ و ساکتی بود. هر آدمی درد خودش را داشت و همه درگیر مشکلات بزرگ خودشان بودند. حال هیچ‌کسی خوب نیست و این تنها نقطه اشتراک همه‌ی ماست. مردم این شهر آن‌قدر درگیر مشکلات بودند که به فکرهای دیگری نمی‌رسیدند. یکی بچه‌اش مریض بود، دیگری مشکل مالی داشت، یکی مادر نداشت، یکی پدر نداشت و یکی هیچ‌چیز نداشت. سخت نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
صورتم را برگرداندم و همان‌طور که روی تخت افتاده بودم گفتم:
- جیغ.
به یاد آن زمان‌هایی که ترانه می‌گفت:
- جیغ. امتحان ریاضی.
گرسنه بودم و حوصله‌ی بلند شدن نداشتم، اصلاً حوصله‌ی هیچ‌چیز را نداشتم. روی شکم دراز کشیده بودم و نفسم به سختی بیرون می‌آمد، اما نمی‌خواستم از جایم تکان بخورم. کمی خم شدم و از روی میز فلزی کنار تخت کرمم را برداشتم و به دست‌هایم زدم. می‌خواستم بلند نشوم، اما گرسنگی مجبورم کرد تا به خودم بیایم و کاری انجام دهم. غذایی که از دیشب مانده بود را گرم کردم و در سکوت خانه خوردم. پس از خوردن غذایم به حال رفتم و و روی مبل‌های کرم رنگ حال نشستم. سرم را به تاجش تکیه دادم و به چند سال پیش فکر کردم، به زمانی که وقتی وارد خانه می‌شدم ل*ذ*ت بوی غذای مادرم را نمی‌فهمیدم. نمی‌فهمیدم که ایستادنش با آن قد بلند پشت گاز، چه معنی می‌دهد. بعدها فهمیدم که آری ل*ذ*ت دارد. وقتی که موهای طلایی رنگ شده‌اش را بالا می‌بست و مشغول انجام کارها میشد، بعدها فهمیدم که من ناشکرم. خدا بدجور تقاص می‌گیرد و می‌خواهد به آدم بفهماند که من می‌توانم تو را دردمند کنم. شاید دیر فهمیدم، اما فهمیدم و فهمیدنم دردی را دوا نخواهد کرد. تلفنم را از میز کنار دستم برداشتم و از موسیقی‌هایم یکی را پلی کردم.
***
با احساس گرفتگی گردنم از خواب بیدار شدم و چهره‌ام درهم فرو رفت. درد گردنم به قدری زیاد بود که نمی‌توانستم سرم را صاف کنم. آرام از مبلی که شب را تا صبح روی آن گذراندم، بلند شدم و چشم به ساعت دوختم. عقربه‌های آهنی نشان می‌دادند که ساعت هفت صبح است و طبق برنامه‌ی همیشگی‌ام بیدار شدم. به آشپزخانه رفتم و چایی‌ساز را به برق زدم و تا درست شدن چایی به اتاقم رفتم و آماده شدم. چاییم را درون ماگ قرمز رنگم ریختم و سریع آن را خوردم. مقنعه مشکی رنگم را جلوتر کشیدم و ماگ را شستم. کفش‌های اسپرت طوسی رنگم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. علی آقا مثل همیشه با دیدنم دستش را بالا آورد و لبخند را روی ل*بم نشاند. ماشین را داخل پارکینگ بردم و داستان همیشگی‌ام را آغاز کردم. عزا گرفته بودم که نمی‌توانم ماشین را پارک کنم و این کار کلافه‌ام می‌کرد. دکمه‌ی اول مانتو مشکی‌ام را باز کردم و گفتم:
- ای خدا.
درگیر بودم که ضربه‌ای به شیشه‌ی ماشین خورد. متعجب به‌خاطر صدای ناگهانی نگاهی به شیشه انداختم که یاشار را دیدم. شیشه را پایین کشیدم و سرش را داخل آورد.
یاشار: دکتر درگیری.
خندیدم.
یاس: سلام.
صاف ایستاد و گفت:
- سلام. چه‌طوری؟ سراغ نمی‌گیری.
عینک آفتابی بزرگم را از روی چشمانم برداشتم و گفتم:
- سرم شلوغه.
با لحن لوسی گفت:
- مای گاد.
خندیدم و نگاهم را به جلو دوختم.
یاشار: بانو می‌خواید من ماشین رو پارک کنم؟
ابروهای پهنم را درهم کشیدم و گفتم:
- خدا خیرت بده. دیوونه شدم.
با ل*ب‌های باریک و مردانه‌اش لبخندی زد و گفت:
- وظیفه‌ست.
از ماشین پیاده شدم و یاشار در چشم به هم زدنی ماشین را پارک کرد و به سمتم آمد.
یاشار: از تو ماشین چیزی نمی‌خوای؟
سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم. درحالی کل به سمتم قدم برمی‌داشت گفت:
- خب بزن بریم.
سوییچ را به طرفم گرفت. از دستش گرفتم و تشکر کردم. همراه هم به سمت بیمارستان راه افتادیم و در همین‌حال شروع به صحبت کرد.
یاشار: چی‌کار می‌کنی؟ کجاها می‌گردی؟
نگاهی به نیم‌رخ صورتش انداختم و گفتم:
- درگیرم. مریض‌ها، پرونده‌ها، بیمارستان، کارهای بابا و هزارتا چیز دیگه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین