جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BAHAR" با نام [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,620 بازدید, 27 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BAHAR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و با صدای بمش گفت:
- از بیمارستان نگو واقعاً.
گفتم:
- اصلاً وقت سر خاروندن هم ندارم .
دستی به ریش‌های کوتاهش کشید و گفت:
- این آیهان اصلاً ما رو نصف کرده.
چیزی نگفتم که ادامه داد.
یاشار: حال آلای چه‌طوره؟
با یادآوری دوباره‌ی آن دختر ناراحت شدم و گفتم:
- اون زنده نمی‌مونه.
سری تکان داد و گفت:
- می‌دونستم، یعنی همه می‌دونستن.
آهی کشیدم و گفتم:
- این بحث حالم رو خراب می‌کنه. اصلاً ولش کن.
گفت:
- باشه بانو.
سوار آسانسور شدیم و یاشار گفت:
- بخش حسابی شلوغه و همه چیز تو هم قاطی شده.
با تعجب گفتم:
- چرا؟
لبخند کوچکی زد و گفت:
- خانم باهوش، خانم تیزهوش، زمانه گرفتنه نیروهای جدیده و خب رئیس بیمارستان داره جذب نیرو می‌کنه.
پوزخندی زدم و زمزمه کردم.
یاس: رئیس بیمارستان.
بلندتر گفتم:
- به سلامتی.
با صدایی که در آسانسور پیچید و اعلام کرد به طبقه‌ی مورد نظر رسیدیم، از آسانسور خارج شدیم و به سمت یاشار گفتم:
- راستی مریض جدیدم رو نمی‌دونم می‌شناسی یا نه؟
کمی فکر کرد و گفت:
- اسمش؟
گفتم:
- ساحل احمدی.
روبه‌روی اتاقم ایستادیم و یاشار گفت:
- آها اون دختر خوشگله رو میگی؟
هنگ کرده نگاهش کردم و گفتم:
- ماشالله. دکتر مملکت چشم‌هاتم که چپ میره.
خندید و گفت:
- خیالت راحت. من بی‌بخارتر از این حرف‌هام.
چشم‌هایم را کج کردم و گفتم:
- حالا بی‌خیال اون. داشتم می‌گفتم دیروز پرونده‌ش رو خوندم و مشکلش جدیه.
سرش را بالا فرستاد و گفت:
- نگران نباش خودمم حواسم بهش هست.
اخمی کردم و گفتم:
- لازم نکرده.
خندید.
یاشار: الان داری من رو می‌زنی که!
قدمی جلو رفتم و گفتم:
- گفتم برو.
دستانش را بابا آورد و گفت:
- من رفتم. بای.
سپس با نهایت ادا و اطوار بوسی در هوا فرستاد و دکمه‌ی کت طوسی‌اش را باز کرد. سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادم و خندیدم. در اتاقم را باز کردم و دستگیره‌ی سرد فلزی را پایین کشیدم. اولین قدم را داخل اتاقم برداشتم و با شنیدن صدای فردی که به خوبی می‌دانستن کیست، ایستادم. گفت:
- دکتر فروزش؟
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. مکثم طولانی بود که با کنایه گفت:
- سلام نمی‌کنی؟
آرام‌تر از قبل گفت:
- شاید بلد نیستی سلام کنی؟ هوم؟
نگاهم را به صورت کشیده‌اش انداختم و سوالی گفتم:
- بله؟
صورتش سخت بود و در هیچ موقعیتی رنگ عوض نمی‌کرد. همیشه آرام بود و این یک خصوصیت خوب و گاهی روی مخ بود. گفت:
- اول سلام و دوم می‌خوای من رو بیرون از اتاقت نگه داری؟ دعوتم نمی‌کنی داخل؟
کلافه سرم را نامحسوس تکان دادم و وارد اتاقم شدم، در را هم باز گذاشتم. صدای آرام و مردانه‌اش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- چه‌قدر بی‌ادب! انگار باید یک چیزهایی رو یادت بدم.
تا آن زمان مشغول مرتب کردن میزم بودم، اما با شنیدن این حرفش برگشتم و گفتم:
- چیه؟ چی‌کار داری؟
روی کاناپه چرم سه نفره ولو شد و دستش را روی سرش گذاشت. گفت:
- یه قهوه بهم بده. سرم درد می‌کنه.
حرص می‌خوردم از او و غرور کاذبش.
یاس: خودت قهوه‌ت رو بخور، در ضمن برو بیرون که حسابی کار دارم.
جوابم را نداد و خودش را به نشنیدن زد. با لحن عصبی گفتم:
- بلند شو.
فکش را جنباند و گفت:
- یه قهوه وقتت رو نمی‌گیره.
خنثی حرف زدنش باعث عصبی شدنم شد. آرام دست به کمر زدم و نفس‌های عمیقی کشیدم. وقتی حالم بهتر شد با آرامش به سمت میزم رفتم و پشت آن نشستم. بدون توجه به او سیستم را روشن کردم و به دنبال عینکم روی میز گشتم، اما نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
کشوی میز قهوه‌ای رنگم را بیرون کشیدم و همه پرونده‌ها و برگه‌هایش را بیرون آوردم. به همین ترتیب کل کشوها و کمدم را خالی کردم، اما ناگهان با شنیدم صدای آرام آیهان نگاهش کردم.
آیهان: دنبال این می‌گردی؟
نگاهم را از صورت کشیده و چشمان میشی رنگش گرداندم و به دستش نگاه کردم. جعبه عینکم دستش بود. گفتم:
- کجا بود؟
با انگشت اشاره‌اش ته‌ریش کوتاهش را خاراند و گفت:
- روی میز.
به پشتی نرم صندلی تکیه زدم و گفتم:
- برام بیارش.
مکثی کردم و ادامه دادم.
یاس: لطفاً.
دوباره روی کاناپه‌ی اتاق دراز کشید و گفت:
- برام یه قهوه بیار.
مکثی کرد و با کنایه گفت:
- لطفاً.
نفس کلافه‌ای کشیدم و بدون توجه به ضعیفی بیش‌تر چشم‌هایم مشغول کار با سیستم شدم. کدملی‌ها را وارد می‌کردم و چند وقت یک بار دستی به چشم‌هایم می‌کشیدم تا از سوزشش کم شود. آیهان که تا آن موقع ساکت خوابیده بود و حرفی نمیزد، یک باره بلند شد و به سمتم آمد. جعبه مشکی عینک را روبه‌رویم گذاشت و روی میز خم شد. گفت:
- ارزش نداشت به‌خاطر یه قهوه آوردن، چشم‌هات رو ضعیف‌تر کنی.
کمی از او فاصله گرفتم که گفت:
- نترس دکتر. نترس.
پوزخندی زد و از روی مبل کت مشکی‌اش را برداشت و سریع از اتاق خارج شد. کلافه شقیقه‌هایم را ماساژ دادم و سرم را روی شیشه‌ی سرد میز گذاشتم. هر روز جنگ و دعوا و آزار و اذیت، تهش چه اتفاقی برای این زندگی خواهد افتاد؟ من نمی‌دانم. نفس عمیقی کشیدم و عینک کائوچو مشکی رنگم را به چشمم زدم. با شنیدن صدای در از کامپیوتر فاصله گرفتم و بلند گفتم:
- بفرمایید.
در باز شد و یک خانم با لباس‌های شیک و آراسته وارد شد. گفت:
- سلام.
سری تکام دادم و متعجب گفتم:
- سلام. خانم عزیزی اجازه ورود دادن؟
عزیزی از پشت در با نفس‌نفس گفت:
- خانم دکتر. ایشون خاله آلای رجایی هستن. من گفتم ازتون اجازه بگیرم که گفتن عجله دارن.
دستم را بالا آوردم و گفتم:
- باشه مشکلی نیست. بفرمایید.
عزیزی رفت و به سمت رجایی گفتم:
- بشینید خانم رجایی.
دستم را به سمت صندلی‌ها گرفتم. صدای کفش‌های پاشنه بلندش روی سرامیک‌های سفید زمین شنیده شد و روی صندلی نشست. نگاهش را در فضای روشن اتاق چرخاند و با مکث گفت:
- من خاله‌ی آلای هستم.
گفتم:
- خوشبختم خانم؟
سریع گفت:
- سلمانی.
گفتم:
- خوشبختم.
لبخند بی‌حالی زد و گفت:
- ممنون.
مکثی کرد و گفت:
- من خودم می‌دونم مشکل آلای جدیه، اما پدرش هیچ توضیحی به ما نمیده. فقط میگه خوب میشه.
چهره‌اش درهم شد و گفت:
- ما خانواده آلای هستیم. نمی‌خوایم با چشم خودمون پرپر شدنش رو ببینیم.
چشمانش پر شد.
رجایی: خواهرم وقتی آلای رو به دنیا آورد خیلی خوش‌حال بود. پدر آلای شرکت قطعات کامپیوتری داره. یک روز وقتی از سرکار برمی‌گرده می‌بینه که مادر آلای پای گهواره خوابش برده. صداش می‌کنه، اما تکون نمی‌خوره.
با ادامه‌ی حرف‌هایش گریه‌اش شدت گرفت و گفت:
- سکته کرد و مرد.
ناراحت چشم‌هایم را در چشم‌های آرایش کرده و قهوه‌ای رنگش دوختم. چه داستان غریبانه‌ای. مادری که پای گهواره‌ی بچه‌اش برای همیشه می‌رود.
یاس: من متاسفم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
دستی زیر چشم‌هایش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
رجایی: من فقط می‌خوام بدونم آلای چی میشه؟
مکث کردم. من دروغ نمی‌گفتم. دوست نداشتم امیدواری بدهم و بعد نشود. عینکم را از روی صورتم برداشتم و روی میز گذاشتم. خیره به او گفتم:
- خانم سلمانی من با هیچ فردی تعارف ندارم و نمی‌خوام امیدواری‌های الکی به شما بدم. من به پدر آلای هم گفتم که آلای نمی‌تونه عمل بشه، به‌خاطر سن کمش.
سکوت کردم. شک‌زده به من نگاه می‌کرد و قطره‌های اشک از چشمانش سرازیر میشد. من خاله نداشتم تا درک کنم، اما شنیده بودم خاله‌ها بوی مادرها را می‌دهند و من این روزها به خاله‌ای احتیاج دارم که سخت در آغوش بگیرمش و بوی مادرم را نفس بکشم. با صدای گرفته و نزدیکش گفت:
- یعنی... یعنی امیدی نیست؟
نگاهی طولانی به او انداختم و بعد سرم را پایین گرفتم. صدای نفس‌های پر از استرسش می‌آمد. سر بلند کردم و گفتم:
- من همه‌ی تلاشم رو کردم. حتی با دکتر دوستی مشورت کردم، اما آلای... .
لرزش صدایش قلبم را لرزاند.
رجایی: ولی آلای بچه‌ست.
چشم‌هایم را به هم فشردم. تلخ لبخندی زد و گفت:
- می‌تونیم مرخصش کنیم؟
عصبی از اتفاق‌های شوم این روزگار گفتم:
- بله.
از جایش بلند شد. من هم بلند شدم. چشم‌های گیرایش را درون چشانم دوخت و گفت:
- ممنون دکتر فروزش برای همه‌ی زحمات‌تون.
لبخندی زدم و گفتم:
- این وظیفه‌ی منه.
شال کرم رنگش را روی موهای زیتونی‌اش مرتب کرد و دستی به زیر چشم‌هایش کشید.
رجایی: وظیفه نه، لطف.
آرام به او خندیدم و گفت:
- خداحافظ دکتر.
پلکی زدم و گفتم:
- خداحافظ.
آرام‌آرام به سمت در قدم برداشت و از اتاق خارج شد. روی صندلی نشستم و خودکارم را روی میز رها کردم، به صدای افتادنش هم توجه‌ای نکردم. هرچه‌قدر می‌خواستم در مورد آلای فکر نکنم ذهنم ناخواسته به سمت آن دخترک مو بلند کشیده میشد. چه دردی داشتند خانواده‌اش؟ درک می‌کردم و نمی‌کردم. من همیشه در تضاد بودم. هم خوب بودم و هم بد، هم خوش‌حال بودم و هم غمگین، هم عصبی بودم و هم آرام. من یک تضاد بودم. درست مثل سیاه و سفید و شب و روز. نگاهم به ساعت ساده و سفید روی دیوار افتاد، وقت ناهار بود. برخلاف همیشه امروز را می‌خواستم در کنار بقیه، داخل سلف غذا بخورم تا کمی فکرم آزاد شود. مخصوصاً با دیدن ملیکا، رفیق همیشگی‌ام. راه اتاق تا سلف را طی کردم و با ورودم به سلف نگاهی به اطراف انداختم. همه غذا می‌خوردند و کسی حواسش جمع نبود. محیط سلف با کاشی‌های سفید سرامیکی پوشیده شده بود و همین موضوع از سلف محیطی سرد می‌ساخت، به گونه‌ای که حس می‌کردم در زندان غذا می‌خورم. دوست نداشتم هیچ‌گاه این‌جا غذا بخورم. از آشپزها درخواست غذا کردم و به نگاه‌های متعجب‌شان توجهی نکردم. ظرف را به دستم دادند. کفش‌های پاشنه‌دارم روی سرامیک‌ها صدا ایجاد کرد و دلیل بر این شد که همه‌ی سرها به سمتم برگردند. کمی خجالت کشیدم و سرم را صاف گرفتم که یک دفعه صدای بلندی گفت:
- یاس.
حال همه‌ی سرها به سمت صدا که ملیکا بود، چرخید. ملیکا زود گندی که زده بود را جمع کرد و گفت:
- یعنی دکتر فروزش.
لبخندی هم زد. دوباره همه‌ی سرها به سمت من چرخیدند و این‌جا داستان نگاه‌ها متفاوت بود. کمی صاف‌تر ایستادم و گفتم:
- بله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
گفت:
- بیاین این‌جا... پیش ما.
راهم را به سمتش کج کردم تا از شر نگاه‌های بی‌معنی‌شان خلاص شوم. آرام پشت میز نشستم و افرادی که دور میز بودند مشغول سلام کردن به من شدند. همه‌شان را می‌شناختنم. ملیکا گفت:
- دکتر فروزش چه عجب!
و لبخند مزخرفی زد. نگاهی به او کردم که معنی‌اش میشد خودت را جمع کن. ملیکا هم به خود آمد و کمی جمع و جورتر نشست. مژه‌های اکستنشن شده‌اش را بالا و پایین کرد و مشغول خوردن غذایش شد. یکی از پرستارهای بخش که دختر شری بود و همیشه آوازه‌ی کارهایش به گوشم می‌رسید، گفت:
- دکتر فروزش چی‌شد که پیش ما اومدین؟
با کمی مکث نگاهم را درون چشم‌های تیره و شیطانی‌اش انداختم.
یاس: تصمیم گرفتم که امروز غذام رو این‌جا بخورم.
در حالی که حرف‌هایش را مزه‌مزه می‌کرد و آرام بر زبان می‌آورد، گفت:
- آخه همیشه تو اتاق‌تون غذا می‌خوردین.
نگاهی برنده به او انداختم و گفتم:
- نه.
حرف بی‌ربطی بود، اما به بحث مزخرف‌شان خاتمه داد و مشغول خوردن غذاهاشان شدند. قیمه‌ای که مزه‌ی خوب و دل‌نشینی نداشت. آرام غذا می‌خوردم و به حرف‌هایی گوش می‌کردم که در مورد یکی از دکترهای سال‌مند بخش قلب بود. گاهی هم از میزهای اطراف صدای پچ‌پچ‌هایی می‌آمد که از بین آن‌ها، دکتر فروزش تشخصی داده میشد و من به حرف یاشار که می‌گفت کارکنان بخش همه فوضول هستند، پی می‌بردم. سعی می‌کردم بدون توجه غذایم را بخورم و توجه‌ای به حرف‌های چرت و پرت‌شان نکنم؛ درسی هم شد که بار دیگر این‌جا غذا نخورم. محیط سرد و میزهای فلزی، فضای تاریک، آشپزهای سبیل چخماقی و همه و همه باعث میشد که از محیط سلف مانند همیشه بدم بیاید. با تمام شدن غذایم از صندلی بلند شدم و سینی فلزی را تحویل آشپزها دادم. در راهروی بیمارستان به سمت اتاقم قدم بر می‌داشتم که ناگاه با شنیدن صدای ملیکا ایستادم.
ملیکا: یاس.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
- بله؟
سریع ادامه‌ی راه را طی کرد و خودش را به من رساند. گفت:
- ناراحت شدی؟
متعحب گفتم:
- از چی؟
سرش را تکان داد و گعت:
- از حرف لاله.
گفتم:
- چرا ناراحت باشم؟
گفت:
- آخه دیدم با سکوت غذات رو خوردی.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
یاس: ملیکا من عادت دارم تو سکوت غذا بخورم.
موهای عسلی رنگ کرده‌اش را که کمی از مقنعه بیرون آمده بود، داخل داد و گفت:
- نگران شدم. آخه یک روز اومدی پیش ما غذا خوردی که این‌طور شد.
گفتم:
- من خوبم.
گفت:
- خوبه.
با خداحافظی مختصری از هم جدا شدیم و من به اتاقم رفتم. در تمام این سال‌ها ملیکا تنها دوستی بود که داشتم، آن هم بعد از آن اتفاقات. ملیکا دختر شوخی بود که با تمام اخلاق‌های من کنار آمده بود و سعی می‌کرد در شرایط سخت همراهی‌ام کند. روی کاناپه دراز کشیدم و نگاهم را به سقف سفیدی دوختم که لامپ‌های حبابی از آن آویزان بود. ذهنم همه‌جا می‌چرخید. شاید اوایل با خودم می گفتم که بعد از آن‌ها با هیچ فردی دوست نمی‌شوم، اما حال به این پی ‌می‌بردم که ملیکا دوست من بود، آن هم در زمانی که آدمی کنارم نبود. از جیب لباس سفید رنگم تلفنم را برداشتم و آن را باز کردم؛ مثل تمام این سال‌ها دستم را روی شماره‌اش گذاشتم و باز پشیمان شدم. نمی‌دانستم که خطش دست کیست؟ اصلاً کجاست؟ مانند همیشه تلفنم را خاموش کردم و از روی مبل بلند شدم. پشت میز نشستم و به ادامه کارهایم پرداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
با خستگی لباس‌هایم را عوض کردم و مسیر راهرویی را به سمت توالت طی کردم. صورتم را شستم و سرم را بالا گرفتم. در آینه به قطرات آبی نگاه کردم که گاه از روی موهای خرمایی رنگم پایین می‌آمد و گاه از پوست گندم‌گونم. نگاهم را به چشم‌های قهوه‌ای رنگم دوختم، چشمانی که گذشته‌ها را برایم تداعی می‌کرد. صورتم را خشک کردم و وارد حال شدم. تمام لامپ‌ها روشن بودند و به دلیل روشن بودن فضای حال، تاریکی بیرون مشخص بود؛ مانند همیشه پرده‌ها را نکشیده بودم و فکر می‌کردم کشیدن پرده‌ها مانع دیدن بیرون می‌شود و خب... فکرم درست بود. صندل‌های سفیدم را پا کردم و داخل آشپزخانه شدم. درون فنجان طلایی رنگ چایی ریختم و از ظرف بلور روی اپن، دانه‌ای شکلات برداشتم. روی صندلی راک قهوه‌ای رنگی که درست کنار شیشه‌های سراسری بود نشستم و مشغول خوردن چای شدم. از پنجره به بیرون خیره شدم. خانه‌ام در طبقه هفتم بود و این ارتفاع باعث میشد تسلط بیش‌تری روی بیرون داشته باشم. دوست داشتم امشب را زودتر بخوابم چون فردا شیفتی نداشتم.
***
آرام‌آرام رکاب می‌زدم و سعی می‌کردم به دردی که از صبح تا به حال در کمرم می‌پیچید توجه‌ای نکنم. مچ دستم را بالا آوردن و نگاهی به عقربه‌های ساعت مشکی رنگم انداختم. بلند و با نفس‌نفس گفتم:
- یاشار دیرت نشه ها!
یاشار اما با لحن آرامی که انگار هیچ خستگی در آن نبود گفت:
- نه حواسم به ساعت هست.
به ادامه‌ی رکاب زدنم رسیدم. کمی از یاشار فاصله گرفته بودم که با صدای هیجان‌زده‌ام گفتم:
- دکتر ببینم می‌تونی بهم برسی یا نه؟
سپس با حرکتی سریع از او فاصله گرفتم. یاشار هم که عرصه را تنگ دید شروع به تندتر رکاب زدن کرد و با تن صدایی که حالت داد داشت و از فاصله‌ی دوری می‌آمد گفت:
- یاس وایسا.
شیطانی گفتم:
- عمراً اگه بهم برسی.
یاشار حسابی حرصش در آمده بود.
یاشار: فقط بگیرمت من.
من هم سعی داشتم به تندی از او فاصله بگیرم و یا به قولی فقط به فکر بردن از او بود. قرار بود که کمی اعصاب‌مان را تجدید کنیم، اما انگار قرار بود هیجانات زیادی را متحمل شویم. یاشار که حال صدایش گرفته بود با نفس‌نفس گفت:
- یاس جلوتر روی صندلی‌ها بشینیم.
گفتم:
- باشه.
دستانم را که پوشیده از دست‌کش‌های بند انگشی مشکی رنگ بود در هوا گرفتم و باد دستم را نوازش داد. نگاهم را به مسیر زیبا و پوشیده از درخت بام تهران دادم. با این‌که هوا آلوده بود، اما درختانش دلیل بر این علت بود که کمی احساس خوب در آن‌جا جاری باشد. البته به این آلودگی عادت داشتم و اذیت نمی‌شدم. تهران را دوست داشتم، جای‌به‌جای خیابان‌های تهران پر از خاطره بود. خیابان‌هایی که از ده سال پیش، زمانی که نوجوانی در فکر رویاهای بلند پروازانه خود بودم، فرق کرده بود و حال شاید دیگر برایم دوست داشتنی نبود؛ چون یادآور خاطراتی بود که دیگر در سرم، دلم و جانم نداشتم. احساس درد، گاه در قفسه س*ی*ن*ه‌ام می‌پیچید و می‌دانستم به‌خاطر فعالیت زیادم است. با رسیدن به نیمکت‌های چوبی ترمز گرفتم و از دوچرخه پایین آمدم. پشت سرم یاشار هم ایستاد و گفت:
- من باید یه شام بدم الان؟
خندیدم و گفتم:
- قول یک مرد قوله!
هنوز نفس‌نفس میزد. بطری آب را از مخزنش جدا کردم و کمی از آن را خوردم. صورتم را جمع کردم و گفتم:
- مزه آب حوض میده.
یاشار گفت:
- والا تو این گرما حق داره بدبخت.
گفتم:
- نمی‌فهمم چرا باید پاییز این‌قدر هوا گرم باشه.
اضافه کرد.
یاشار: هوا شب‌ها سرد میشه روزها گرم.
سری به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:
- آفرین.
گفت:
- بشین این‌جا تا برم آب بگیرم بیام.
گفتم:
- خدا خیرت بده.
و خودم را طوری روی صندلی سفت رها کردم که کمرم درد گرفت. یاشار هم با خنده سوار دوچرخه‌اش شد و از دیدم پنهان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
دستی روی دسته‌های سفت دوچرخه‌ام کشیدم و دست‌کش‌های چرم مشکی را از دستم بیرون کشیدم. کلاه کپم را برداشتم و کمی با آن خودم را باد زدم. مشخص بود امسال هوای سردی نخواهد داشت و مثل تابستان گرمش قرار بود زمستان هم آب‌پز شویم. با خودم درگیر بودم که یاشار رسید و با پیاده شدنش گفت:
- بیا این هم از آب.
و بطری آب را به طرفم گرفت. تشکری از او کردم و به تند شروع به خوردن آب کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خدا خیرت بده، داشتم از تشنگی هلاک می‌شدم ها!
خنده آرامی کرد و کنار من نشست. گفت:
- وظیفه بود بانو.
او عادت داشت من را بانو صدا کند. تلفن همراهش شروع به زنگ زدن کرد و یاشار آن را جواب داد.
یاشار: جانم؟
مشغول صحبت کردن شد و پس از قطع کردن تلفنش گفت:
- این هم از قرارم که کنسل شد.
متعجب گفتم:
- چرا؟
گفت:
- بابا گفت که حالش خوب نیست باشه برای وقت دیگه‌ای.
نگران گفتم:
- حالا حالش خوبه؟
گفت:
- نترس بابا! سرما خورده.
گفتم:
- یاشار تو این هوا چرا سرما؟ باید بگیم گرما خورده.
خندید و گفت:
- حالا بستگی به خلاقیتت داره.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
- می‌بینی چه‌قدر من خلاقم؟
با لحن مزخرفی گفت:
- بله بانو. بر منکرش لعنت.
سرم را از پشت صندلی بلند کردم و خیره نگاهش کردم.
یاس: الان تو به من تیکه انداختی؟
گفت:
- نه به جان خودم.
گفتم:
- حالا این دفعه رو می‌بخشم.
گفت:
- آخیش. گفتم الانه که ازت کتک بخورم ها!
خندیدم و گفتم:
- خدایی خیلی دلقکی.
چشمانش گرد شد و گفت:
- تو الان به من گفتی دلقک؟
گفتم:
- آره.
گفت:
- آخه چرا؟
گفتم:
- یعنی من از شدت افسردگی بمیرمم تو من رو تو اون حالت می‌خندونی و این یعنی دلقکی!
گفت:
- عاشق ابراز احساساتتم.
کمی سکوت کردیم و من این سکوت را شکستم.
یاس: یاشار؟
نگاهم کرد و گفت:
- هوم؟
خیره به چشمان کشیده و قهوه‌ای رنگش گفتم:
- تو آرزویی نداری؟
نگاهش را از من گرفت و همان‌طور که سرش را به پشتی نیمکت چوبی پارک تکیه داده بود و نگاهش را به آسمان دوخته بود، گفت:
- مگه میشه یک آدم آرزو نداشته باشه؟
گفتم:
- حالا آرزوت چی هست؟
با لحن آهنگ خواند.
یاشار: آرزوم اینه بفهمم صاحب آسمون کیه؟
خندیدم و گفتم:
- دو دقیقه جدی باش.
گفت:
- خب من آرزوم این‌که تو کارم پیشرفت کنم و یک زن خوشگل و خانم و با وقار بگیرم.
با لبخند گفتم:
- کلاً تو فاز ازدواجی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
گفت:
- دیگه چی بگم برات؟
گفتم:
- اینایی که گفتی آرزو نیست، هدفه.
گفت:
- خب آرزو تو چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو این مرحله از زندگیم آرزویی ندارم.
روی نیکمت صاف نشست و گفت:
- تو تا من رو به گریه نندازی ول کن نیستی ها! بلندشو ببینم بریم غذا بخوریم.
گفتم:
- یاشار بی‌خیال. واقعاً با این سر و وضع نمیام بریم غذا بخوریم.
گفت:
- مگه چی‌شده؟
گفتم:
- عرق کردم حسابی. تازه نذاشتی ملیکا رو بگم باهامون بیاد.
گفت:
- بابا یک روز خواستم تنها باهات بیام بیرون، کسی هم باهامون نباشه.
گفتم:
- حالا می‌خوای بریم خونه من غذا بخوریم؟
گفت:
- باشه فکر خوبیه.
گفتم:
- پس بلندشو تا از راه غذا بگیریم.
گفت:
- غذا درست نمی‌کنی؟
گفتم:
- از من توقع داری غذا درست کنم؟ فکر کنم یک هفته‌ست به جز آب و چایی و قهوه هیچی نخوردم.
خندید و دستانش را به سمت آسمان بلند کرد، گفت:
- خدایا دخترهای امروزی چرا این‌طور شدن؟ من زن نمی‌خوام.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- تازه از خدات باشه، دختر به این خانمی.
درمانده نگاهم کرد و گفت:
- بله کاملاً مشخصه.
***
داخل اتاق رفتم و بلند گفتم:
- یاشار غذاها رو بچین تا بیام.
صدایش را شنیدم که گفت:
- امر دیگه؟
درحالی که لباس‌های ورزشی‌ام را در می‌آوردم گفتم:
- حرف نزن که خیلی گشنمه.
تیشرت سفید با طرح نایکم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم، دست و صورتم را هم شستم. همان‌طور که حوله‌ی نرم را روی صورتم می‌کشیدم گفتم:
- یاشار راستی ملیکا رو که می‌شناسی؟
گفت:
- پرستار بخش قلب؟
گفتم:
- آره همون.
گفت:
- خب؟
گفتم:
- اون دوست صمیمه منه.
گفت:
- آره بابا می‌دونم.
پشت میز جا گرفتم و به چیدمان میز خیره شدم. گفتم:
- به‌به. کدبانویی هستی برای خودت ها!
روی صندلی جا گرفت و گفت:
- بله. بخور دیگه.
آن‌قدر گرسنه و خسته بودم که بی‌توجه مشغول خوردن جوجه‌ها شدم. در سکوت غذا می‌خوردیم، اما یاشار تا خواست فلفل را بردارد دستش به لیوان بلور نوشابه‌اش گیر کرد و لیوان روی زمین فرود آمد. صدای بلند شکستن لیوان و نوشابه سیاه رنگی که روی سرامیک‌های سفید آشپزخانه ریخت، باعث شد ترسیده نگاهم را به دست یاشار بچرخانم. یاشار گفت:
- ای وای.
از روی صندلی بلند شدم و اپن را دور زدم، وارد آشپزخانه شدم و به یاشار که مشغول جمع کردن شیشه‌ها بود گفتم:
- دست نزن.
گفت:
- چرا؟
گفتم:
- دستت رو می‌بری. وایسا تا برم جارو بیارم.
بلند شد و دیگر چیزی نگفت. من هم تا فرصت را مناسب دیدم جارو را از داخل بالکن به یاشار دادم. مشغول جمع کردن شیشه‌ها بودیم که زنگ در خورد و پس از آن چند ضربه به در کوبیده شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
یاشار نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:
- مهمون داری؟
درحالی که به سمت در می‌رفتم گفتم:
- نه. شاید همسایه‌ست.
در را باز کردم و با دیدن آیهان پشت در، یک دفعه ته دلم خالی شد. حال با دیدن یاشار در این‌جا مطمئناً من را راحت نمی‌گذاشت. سکوتم را که دید با آن نگاه خنثی همیشگی‌اش گفت:
- سلام نمی‌کنی؟
به خودم آمدم و آرام گفتم:
- سلام... کاری داری؟
نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت:
- نه. کسی خونه‌ست؟
تا خواستم چیزی بگویم و جوابش را بدهم یاشار جلوی در آمد و با دیدن آیهان گفت:
- به! سلام داداش.
آیهان ابتدا نگاهی به من و سپس نگاهی به یاشار کرد و گفت:
- سلام آقا یاشار. کم پیدایی ها!
سپس جلو رفت و یاشار را ب*غ*ل کرد. یاشار هم با دست پشت آیهان کوبید و سپس از او جدا شد، گفت:
- تقصیر خودته. این‌قدر کارها رو زیاد کردی که نفس نمی‌تونم بکشم.
آیهان با خنده‌ای که نقشش را کمتر روی صورت می‌نشاند گفت:
- پس حسابی دلت پره نه؟
یاشار گفت:
- حسابی اصلاً فکرش رو هم نکن.
گفتم:
- بیا داخل.
یاشار هم اضافه کرد.
یاشار: ناهار خوردی؟
گفت:
- آره خوردم.
به سمت آشپزخانه رفتم و مشغول جمع کردن میز شدم. آیهان هم کت سورمه‌‌ایش را در آورد و روی کاناپه انداخت. یاشار گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟ خوش می‌گذره؟
مشغول حرف زدن با هم شدند من هم ظرف‌ها را شستم و چایی دم کردم. چایی را در فنجان‌های سرامیکی طلایی ریختم و از آشپزخانه بیرون آمدم. سینی را روی میز گذاشتم و روی مبل کنار یاشار نشستم. آیهان که تا این لحظه مشغول حرف زدن با یاشار بود، نگاهی به من انداخت. نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
- چایی بخورید.
خودم هم خم شدم و لیوان چایی را برداشتم. به تبعیت از من آیهان و یاشار هم این کار را تکرار کردند. یاشار رو به من گفت:
- یاس دسته داری؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- از اونا که وصل تلویزیون می‌کنن بازی می‌کنن.
خنده‌ی آرامی کردم و گفتم:
- ندارم.
مشغول خوردن چایی شدیم و یاشار و آیهان با هم حرف می‌زدند. صحبت‌ها خسته‌کننده بود که بعد از جمع کردن لیوان‌ها و شستن‌شان رو به آن‌ها گفتم:
- من میرم بخوابم. چیزی احتیاج ندارین؟
یاشار سری به علامت منفی تکان داد و گفت:
- نه.
گفتم:
- پتو و بالش هم داخل کمد هست. آیهان جاشون رو می‌دونه از همون‌جا بردارین دیگه، من رفتم.
هر دو آن‌ها باشه‌ای گفتند. وارد اتاقم شدم و خودم را روی تخت انداختم. با کمی تکان خوردن پتو را روی خودم کشیدم و به سمت چپ خوابیدم. نگاهم را به قاب عکس سه نفره خودم و ترانه و غزل انداختم. آن زمان شاید شانزده یا هفده سال بیش نداشتیم که با پیشنهاد مادرم به عکاسی رفتیم و عکس سه نفره‌ای گرفتیم، آن عکس سال‌ها در چمدان من ماند و همراهم بود. در آن عکس من وسط ترانه و خدیجه نشسته بودم و آن‌ها از گردن من آویزان بودند. نگاهم را به چشم‌های روباهی ترانه دوختم. چند سال بود که هم‌دیگر را ندیده بودیم؟ نمی‌دانم. مدت زمان زیاد می‌گذشت و همه این‌ها تقصیر سرنوشت بود. آن زمان ترانه به چشم روباهی گروه معروف بود، به‌خاطر مدل چشم‌های کشیده‌اش که نشانه اصالت یک کورد بود. خیره به قاب عکس سه نفره‌مان شدم و گفتم:
- آرزو می‌کنم دوباره کنار هم برگردیم.
هرچند که این جمله حقیقت نداشت، یک جای کار می‌لنگید. در فکر گروه سه نفره‌مان، چشم‌هایم گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
نگاهی به یاشار انداختم و گفتم:
- شام می‌موندی.
گفت:
- کارام مونده، انشالله بازم میام.
لبخندی زدم و گفتم:
- حتماً.
پشت در ایستاده بودم. آیهان گفت:
- برو تو.
نگاهی به صورت جدی‌اش کردم و از یاشار خداحافظی کردم. داخل خانه برگشتم و نگاهی به سالن پذیرایی کردم. همه وسایل را جمع کرده بودند فقط پتوها روی زمین مانده بود. به سمت پتوها رفتم و مشغول تا زدن آن‌ها شدم. صدای بسته شدن در خانه آمد و بعد قدم‌های آیهان که به سمت من می‌آمد. بعد از تا زدن پتوها بلند شدم و خواستم به سمت اتاق بروم که آیهان جلو راهم را گرفت. سوالی نگاهش کردم که گفت:
- بشین.
اشاره‌ای به پتوها کردم و گفتم:
- وایسا این‌ها رو بزارم تو اتاق.
نگاهم کرد و چیزی نگفت. من هم پتوها را بردم و درون کمد گذاشتم. به سمت آیهان که روی کاناپه‌ها نشسته بود رفتم و روی مبل تکی نشستم. آیهان نگاهی به من کرد و گفت:
- خبرهایی از بیمارستان به گوش من رسیده.
بی‌حوصله گفتم:
- چه‌خبری؟
گفت:
- این‌که رابطه‌ت با یاشار خیلی نزدیکه! نزدیک‌تر از دو تا همکار ساده. امروز هم که دیدمش، اون هم تو خونه‌ت.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کسایی که توی بیمارستان هستند همه‌شون شایعه پراکنی می‌کنن. قرار بود همه به حرف‌هاشون گوش بدن که چیزی بند نمیشد.
گفت:
- این فرق داره، من امروز دیدمش. اون هم کنارت.
گفتم:
- عادیه چون من و یاشار دوست هستیم.
خنثی گفت:
- دوستی که بین دختر و پسر باشه، عشقه!
گفتم:
- من دلیلی برای دروغ گفتن ندارم آیهان، پس لطفاً به من تهمت نزن.
بلند شد و به سمت پنجره‌ها رفت. عصر بود و هوا پاییزی، نگاهی به پایین کرد و گفت:
- مشخص میشه... .
کلافه از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم.
یاس: برام اصلاً مهم نیست درباره‌م چه‌طور فکر می‌کنی.
به طرفم برگشت و چند دقیقه خیره نگاهم کرد، سپس نگاهش را گرفت. کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. پروژه‌ای بود برای خودش. برای من اصلاً مهم نبود چه‌طور فکری درباره‌ام می‌کند، اما وقتی که بی‌منطق میشد، سخت بود راضی کردنش. امیدوار بودم بی‌منطقی به او فشار وارد نکند. روی صندلی راک کنار پنجره نشستم و نگاهم را به بیرون دوختم. نگاه کردن به رفت و آمد مردم از بالا زیبا بود و تفریح همیشگی‌ام بود. نگاهم را از بیرون گرفتم و از روی میز کتابی که این اواخر می‌خواندم را برداشتم. کتاب زیبایی بود و موضوع‌اش با زندگی‌ام هم‌خوانی داشت و نشان می‌داد که فقط من به این نوع درد گرفتار نیستم، همین من را خوش‌حال می‌کرد که آدم‌هایی مثل من وجود دارند. دستی روی جلد قرمز رنگ کتاب کشیدم. عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست، نام زیبایی برای کتاب بود. عینک مطالعه‌ام را از روی میز برداشتم و مشغول خواندن کتاب شدم. در بندی از کتاب نوشته شده بود.
- اتفاقات سخت، دردناک و وحشت‌ناک رخ می‌دهند. این طبیعت زنده بودن در این جهان است. همه چیز پایانی خوش ندارد. هر اتفاقی، دلیلی ندارد. در این‌جا مسیر واقعی، راه واقعیِ پیش‌ رو، انکار وجود درد پایان‌ناپذیر نیست، بلکه در پذیرش وجود آن است. کار آمدترین و موثرترین راه برای ایمن بودن در این جهان، دست برداشتن از انکار وجود چیزهای سخت و غیرممکن است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
راست می‌گفت، اگر همه‌ی ما یاد می‌گرفتیم که دردهامان را پنهان نکنیم و با دیگران مشورت کنیم، در این زمانه هیچ فردی، دردی نداشت. ما یاد گرفته بودیم که اگر دردی داشتیم پنهان کنیم تا مبادا مورد تحقیر و انتقاد مردم قرار بگیریم. تقصیر خودمان نبود، ما اشتباه بزرگ شده بودیم و اشتباه‌تر به این راه ادامه دادیم. کمی آب پرتقال داخل لیوان ریختم و از روی اپن به دنبال پلاستیک قرص‌هایم گشتم. قرص‌هایم را که خوردم متوجه شدم که چند وقتی یکی از قرص‌هایم تمام شده و باید بخرم. یک دفعه هوای مادربزرگم را کردم، خیلی وقت بود از او خبری نداشتم و حتماً از دستم ناراحت بود. از روی میز تلفنم را برداشتم و شماره‌اش را پیدا کردم . مثل همیشه دیر جواب داد؛ چون فاصله پذیرایی تا تلفن زیاد بود و پا درد داشت. با شنیدن صدای لطیفش به خودم آمدم.
مادر: الو.
گفتم:
- الو، سلام.
گفت:
- سلام... شما؟
گفتم:
- مادر نشناختی؟
با کمی مکث گفت:
- مادر یاس خودتی؟
گفتم:
- آره مادر، حالت خوبه؟
گفت:
- بی‌معرفت کجا بودی؟ می‌دونی چند بار بهت زنگ زدم و کسی جواب نداد؟
گفتم:
- مادر خط قبلیم مزاحم زیاد داشت، آیهان عوضش کرد.
گفت:
- این همه مدت زنگ نزدی خیلی نگرانت بودم. به آیهان زنگ زدم حالش رو پرسیدم گفتم یاس کجاست؟ گفت که سر عمله. بچه‌م خودش هم جلسه داشت دیگه قایمکی جواب من رو داد.
خندیدم و گفتم:
- که قایمکی؟
گفت:
- یاس مادر از دستت دلخور بودم، اما نمی‌تونم صدات رو بشنوم و دلخور باشم. من باید حواسم به یادگاری دریام باشه، اما نیست.
دلخور گفتم:
- مادر من که بچه نیستم و شما هیچ مسئولیتی در برابر من نداری، خیالت راحت باشه.
گفت:
- والا مادر من که تو رو اول به خدا بعدم به آیهان سپردم.
گفتم:
- حالا این‌ها رو بی‌خیال. خودت خوبی؟
گفت:
- من هم خوبم. مادر نمیای پیشم؟
گفتم:
- چرا میام. کارام سبک بشه حتماً میام.
گفت:
- حتماً بیا. من که کسی رو ندارم حداقل تو بیا پیشم.
لبخندی از محبت همیشگی‌اش بر لب نشاندم. محبت‌های مادربزرگ تمامی نداشت. به مادربزرگ قول داده بودم به دیدنش بروم و من قول‌هایم قول بود. تصمیم داشتم در یکی از تعطیلی‌های همین ماه پیش او بروم. من نهایت بی‌معرفتی را رد کرده بودم و همه می‌گذاشتند پای این‌که من در زندگی سختی کشیده بودم. لامپ‌های پذیرایی را خاموش کردم و وارد اتاقم شدم. ستاره‌های درخشان از بالکن مشخص بودند و همین باعث میشد فضای اتاق زیباتر شود. به سمت ویترین شیشه‌ای اتاق رفتم و نگاهم را به موزیکالم دوختم. در آن را باز کردم و موزیکال را بیرون آوردم. روی تخت نشستم و به یادگاری‌ام نگاه کردم. ساختار موزیکال از یک جعبه قلبی شکل چینی تشکیل شده بود که روی آن نقش و نگارهای گل‌های ریز صورتی وجود داشت و یک قفل که اگر کلیدش باشد و آن را باز کنی، برایت می‌خواند. کلید دست من نبود و سال‌ها بود که صدای آوازش را نشنیده بودم. آن زمان که این را کادو گرفتم نوجوانی پانزده ساله بودم و حال جوانی که داشت سن ۲۶ را تمام می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین