- Feb
- 1,149
- 2,912
- مدالها
- 2
نفس عمیقی کشید و با صدای بمش گفت:
- از بیمارستان نگو واقعاً.
گفتم:
- اصلاً وقت سر خاروندن هم ندارم .
دستی به ریشهای کوتاهش کشید و گفت:
- این آیهان اصلاً ما رو نصف کرده.
چیزی نگفتم که ادامه داد.
یاشار: حال آلای چهطوره؟
با یادآوری دوبارهی آن دختر ناراحت شدم و گفتم:
- اون زنده نمیمونه.
سری تکان داد و گفت:
- میدونستم، یعنی همه میدونستن.
آهی کشیدم و گفتم:
- این بحث حالم رو خراب میکنه. اصلاً ولش کن.
گفت:
- باشه بانو.
سوار آسانسور شدیم و یاشار گفت:
- بخش حسابی شلوغه و همه چیز تو هم قاطی شده.
با تعجب گفتم:
- چرا؟
لبخند کوچکی زد و گفت:
- خانم باهوش، خانم تیزهوش، زمانه گرفتنه نیروهای جدیده و خب رئیس بیمارستان داره جذب نیرو میکنه.
پوزخندی زدم و زمزمه کردم.
یاس: رئیس بیمارستان.
بلندتر گفتم:
- به سلامتی.
با صدایی که در آسانسور پیچید و اعلام کرد به طبقهی مورد نظر رسیدیم، از آسانسور خارج شدیم و به سمت یاشار گفتم:
- راستی مریض جدیدم رو نمیدونم میشناسی یا نه؟
کمی فکر کرد و گفت:
- اسمش؟
گفتم:
- ساحل احمدی.
روبهروی اتاقم ایستادیم و یاشار گفت:
- آها اون دختر خوشگله رو میگی؟
هنگ کرده نگاهش کردم و گفتم:
- ماشالله. دکتر مملکت چشمهاتم که چپ میره.
خندید و گفت:
- خیالت راحت. من بیبخارتر از این حرفهام.
چشمهایم را کج کردم و گفتم:
- حالا بیخیال اون. داشتم میگفتم دیروز پروندهش رو خوندم و مشکلش جدیه.
سرش را بالا فرستاد و گفت:
- نگران نباش خودمم حواسم بهش هست.
اخمی کردم و گفتم:
- لازم نکرده.
خندید.
یاشار: الان داری من رو میزنی که!
قدمی جلو رفتم و گفتم:
- گفتم برو.
دستانش را بابا آورد و گفت:
- من رفتم. بای.
سپس با نهایت ادا و اطوار بوسی در هوا فرستاد و دکمهی کت طوسیاش را باز کرد. سری به نشانهی تاسف تکان دادم و خندیدم. در اتاقم را باز کردم و دستگیرهی سرد فلزی را پایین کشیدم. اولین قدم را داخل اتاقم برداشتم و با شنیدن صدای فردی که به خوبی میدانستن کیست، ایستادم. گفت:
- دکتر فروزش؟
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. مکثم طولانی بود که با کنایه گفت:
- سلام نمیکنی؟
آرامتر از قبل گفت:
- شاید بلد نیستی سلام کنی؟ هوم؟
نگاهم را به صورت کشیدهاش انداختم و سوالی گفتم:
- بله؟
صورتش سخت بود و در هیچ موقعیتی رنگ عوض نمیکرد. همیشه آرام بود و این یک خصوصیت خوب و گاهی روی مخ بود. گفت:
- اول سلام و دوم میخوای من رو بیرون از اتاقت نگه داری؟ دعوتم نمیکنی داخل؟
کلافه سرم را نامحسوس تکان دادم و وارد اتاقم شدم، در را هم باز گذاشتم. صدای آرام و مردانهاش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- چهقدر بیادب! انگار باید یک چیزهایی رو یادت بدم.
تا آن زمان مشغول مرتب کردن میزم بودم، اما با شنیدن این حرفش برگشتم و گفتم:
- چیه؟ چیکار داری؟
روی کاناپه چرم سه نفره ولو شد و دستش را روی سرش گذاشت. گفت:
- یه قهوه بهم بده. سرم درد میکنه.
حرص میخوردم از او و غرور کاذبش.
یاس: خودت قهوهت رو بخور، در ضمن برو بیرون که حسابی کار دارم.
جوابم را نداد و خودش را به نشنیدن زد. با لحن عصبی گفتم:
- بلند شو.
فکش را جنباند و گفت:
- یه قهوه وقتت رو نمیگیره.
خنثی حرف زدنش باعث عصبی شدنم شد. آرام دست به کمر زدم و نفسهای عمیقی کشیدم. وقتی حالم بهتر شد با آرامش به سمت میزم رفتم و پشت آن نشستم. بدون توجه به او سیستم را روشن کردم و به دنبال عینکم روی میز گشتم، اما نبود.
- از بیمارستان نگو واقعاً.
گفتم:
- اصلاً وقت سر خاروندن هم ندارم .
دستی به ریشهای کوتاهش کشید و گفت:
- این آیهان اصلاً ما رو نصف کرده.
چیزی نگفتم که ادامه داد.
یاشار: حال آلای چهطوره؟
با یادآوری دوبارهی آن دختر ناراحت شدم و گفتم:
- اون زنده نمیمونه.
سری تکان داد و گفت:
- میدونستم، یعنی همه میدونستن.
آهی کشیدم و گفتم:
- این بحث حالم رو خراب میکنه. اصلاً ولش کن.
گفت:
- باشه بانو.
سوار آسانسور شدیم و یاشار گفت:
- بخش حسابی شلوغه و همه چیز تو هم قاطی شده.
با تعجب گفتم:
- چرا؟
لبخند کوچکی زد و گفت:
- خانم باهوش، خانم تیزهوش، زمانه گرفتنه نیروهای جدیده و خب رئیس بیمارستان داره جذب نیرو میکنه.
پوزخندی زدم و زمزمه کردم.
یاس: رئیس بیمارستان.
بلندتر گفتم:
- به سلامتی.
با صدایی که در آسانسور پیچید و اعلام کرد به طبقهی مورد نظر رسیدیم، از آسانسور خارج شدیم و به سمت یاشار گفتم:
- راستی مریض جدیدم رو نمیدونم میشناسی یا نه؟
کمی فکر کرد و گفت:
- اسمش؟
گفتم:
- ساحل احمدی.
روبهروی اتاقم ایستادیم و یاشار گفت:
- آها اون دختر خوشگله رو میگی؟
هنگ کرده نگاهش کردم و گفتم:
- ماشالله. دکتر مملکت چشمهاتم که چپ میره.
خندید و گفت:
- خیالت راحت. من بیبخارتر از این حرفهام.
چشمهایم را کج کردم و گفتم:
- حالا بیخیال اون. داشتم میگفتم دیروز پروندهش رو خوندم و مشکلش جدیه.
سرش را بالا فرستاد و گفت:
- نگران نباش خودمم حواسم بهش هست.
اخمی کردم و گفتم:
- لازم نکرده.
خندید.
یاشار: الان داری من رو میزنی که!
قدمی جلو رفتم و گفتم:
- گفتم برو.
دستانش را بابا آورد و گفت:
- من رفتم. بای.
سپس با نهایت ادا و اطوار بوسی در هوا فرستاد و دکمهی کت طوسیاش را باز کرد. سری به نشانهی تاسف تکان دادم و خندیدم. در اتاقم را باز کردم و دستگیرهی سرد فلزی را پایین کشیدم. اولین قدم را داخل اتاقم برداشتم و با شنیدن صدای فردی که به خوبی میدانستن کیست، ایستادم. گفت:
- دکتر فروزش؟
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. مکثم طولانی بود که با کنایه گفت:
- سلام نمیکنی؟
آرامتر از قبل گفت:
- شاید بلد نیستی سلام کنی؟ هوم؟
نگاهم را به صورت کشیدهاش انداختم و سوالی گفتم:
- بله؟
صورتش سخت بود و در هیچ موقعیتی رنگ عوض نمیکرد. همیشه آرام بود و این یک خصوصیت خوب و گاهی روی مخ بود. گفت:
- اول سلام و دوم میخوای من رو بیرون از اتاقت نگه داری؟ دعوتم نمیکنی داخل؟
کلافه سرم را نامحسوس تکان دادم و وارد اتاقم شدم، در را هم باز گذاشتم. صدای آرام و مردانهاش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- چهقدر بیادب! انگار باید یک چیزهایی رو یادت بدم.
تا آن زمان مشغول مرتب کردن میزم بودم، اما با شنیدن این حرفش برگشتم و گفتم:
- چیه؟ چیکار داری؟
روی کاناپه چرم سه نفره ولو شد و دستش را روی سرش گذاشت. گفت:
- یه قهوه بهم بده. سرم درد میکنه.
حرص میخوردم از او و غرور کاذبش.
یاس: خودت قهوهت رو بخور، در ضمن برو بیرون که حسابی کار دارم.
جوابم را نداد و خودش را به نشنیدن زد. با لحن عصبی گفتم:
- بلند شو.
فکش را جنباند و گفت:
- یه قهوه وقتت رو نمیگیره.
خنثی حرف زدنش باعث عصبی شدنم شد. آرام دست به کمر زدم و نفسهای عمیقی کشیدم. وقتی حالم بهتر شد با آرامش به سمت میزم رفتم و پشت آن نشستم. بدون توجه به او سیستم را روشن کردم و به دنبال عینکم روی میز گشتم، اما نبود.
آخرین ویرایش: