- Feb
- 1,149
- 2,912
- مدالها
- 2
بهخاطر اتفاقهای زیادی که برای من افتاد، همه معلمهایم به من پیشنهاد جهشی درس خواندن را دادند و من هم چون میخواستم افت نکنم، قبول کردم و چند سال یک بار جهشی میخواندم. آن زمان مغزم کشش پزشکی را نداشت و اصلاً به آن فکر نمیکردم، اما وقتی به آرزوی پدرم فکر میکردم همه چیز برایم عوض میشد و تمام تلاشم را روی موفقیت در رشته تجربی میگذاشتم. وقتی که نوجوانی پانزده ساله بیش نبودم آرزویم خواندن رشته انسانی بود. زمانی که شنیدم پدرم از من میخواهد پزشک شوم پا روی آرزوهای کودکی گذاشتم. در ویترین شیشهای را آرام باز کردم و موزیکال را دوباره سر جای قبلیاش گذاشتم. حس میکردم امشب از هر زمان دیگری خستهتر هستم که بیخیال مسواک زدن، لباسهایم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
***
کلافه نفس عمیقی کشیدم و با صدایی خشدار گفتم:
- گیر دادی ها!
صدایش که داشت با اصرار و تندتند حرف میزد آمد.
ملیکا: یاس بهخدا قول میدم خوش میگذره. یک دفعه هم که شده گوش بده.
گفتم:
- ملیکا من اصلاً امروز حالم خوب نیست و واقعاً بیحوصلهم. اگه باهاتون بیام خوش نمیگذره.
گفت:
- به جان ملیکا بچههای خوبی هستن.
گفتم:
- جون خودت رو قسم نده.
با لحن ملتمسی گفت:
- خواهش میکنم.
کلافه گفتم:
- باشه. کی بیام دنبالت؟
گفت:
- تا یک ساعت دیگه اینجا باش یاسی.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- وسیله هم بیار.
گفتم:
- چی بیارم؟
گفت:
- غذا... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- که تو میاری.
گفت:
- خیلی رو داری ها!
گفتم:
- من که حوصله و وقت غذا درست کردن رو ندارم پس چی میشه؟
گفت:
- باشه.
گفتم:
- خب دیگه چیزی نیست؟
گفت:
- نه دیگه. هرچی که خودت میدونی لازمه بردار بیار.
گفتم:
- باشه. خداحافظ.
خداحافظی کرد و من سمت اتاقم رفتم. کوله مشکیام را برداشتم و وسایل مورد نیازم را داخل آن گذاشتم. لباسهایم را پوشیدم و بعد از برداشتن کلاه مشکیام از اتاق بیرون آمدم. از روی میز سوییچ ماشین و کلیدهای خانه را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. پس از قفل کردن درها و بیرون آمدن از ساختمان، سوار ماشینم شدم و به سمت خانه ملیکا راندم. با نزدیک شدن به خانهشان به او تک زنگی زدم و منتظر آمدن او شدم. کمی که منتظر ماندم در خانه باز شد و ملیکا درحالی که دستهایش پر بود از خانه بیرون آمد. از ماشین پیاده شدم و صندوق عقب را زدم. به کمک ملیکا رفتم و گفتم:
- مگه داری میری مسافرت؟
درحالی که داخل صندوق خم شده بود گفت:
- نه، اما گفتم لازم میشه.
وسیلهها را گذاشتیم و داخل ماشین نشستیم. گفتم:
- بریم دیگه؟
گفت:
- برو دیرمون شد.
***
کلافه نفس عمیقی کشیدم و با صدایی خشدار گفتم:
- گیر دادی ها!
صدایش که داشت با اصرار و تندتند حرف میزد آمد.
ملیکا: یاس بهخدا قول میدم خوش میگذره. یک دفعه هم که شده گوش بده.
گفتم:
- ملیکا من اصلاً امروز حالم خوب نیست و واقعاً بیحوصلهم. اگه باهاتون بیام خوش نمیگذره.
گفت:
- به جان ملیکا بچههای خوبی هستن.
گفتم:
- جون خودت رو قسم نده.
با لحن ملتمسی گفت:
- خواهش میکنم.
کلافه گفتم:
- باشه. کی بیام دنبالت؟
گفت:
- تا یک ساعت دیگه اینجا باش یاسی.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- وسیله هم بیار.
گفتم:
- چی بیارم؟
گفت:
- غذا... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- که تو میاری.
گفت:
- خیلی رو داری ها!
گفتم:
- من که حوصله و وقت غذا درست کردن رو ندارم پس چی میشه؟
گفت:
- باشه.
گفتم:
- خب دیگه چیزی نیست؟
گفت:
- نه دیگه. هرچی که خودت میدونی لازمه بردار بیار.
گفتم:
- باشه. خداحافظ.
خداحافظی کرد و من سمت اتاقم رفتم. کوله مشکیام را برداشتم و وسایل مورد نیازم را داخل آن گذاشتم. لباسهایم را پوشیدم و بعد از برداشتن کلاه مشکیام از اتاق بیرون آمدم. از روی میز سوییچ ماشین و کلیدهای خانه را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. پس از قفل کردن درها و بیرون آمدن از ساختمان، سوار ماشینم شدم و به سمت خانه ملیکا راندم. با نزدیک شدن به خانهشان به او تک زنگی زدم و منتظر آمدن او شدم. کمی که منتظر ماندم در خانه باز شد و ملیکا درحالی که دستهایش پر بود از خانه بیرون آمد. از ماشین پیاده شدم و صندوق عقب را زدم. به کمک ملیکا رفتم و گفتم:
- مگه داری میری مسافرت؟
درحالی که داخل صندوق خم شده بود گفت:
- نه، اما گفتم لازم میشه.
وسیلهها را گذاشتیم و داخل ماشین نشستیم. گفتم:
- بریم دیگه؟
گفت:
- برو دیرمون شد.
آخرین ویرایش: