جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BAHAR" با نام [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,620 بازدید, 27 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میراث یاس] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BAHAR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
به‌خاطر اتفاق‌های زیادی که برای من افتاد، همه معلم‌هایم به من پیشنهاد جهشی درس خواندن را دادند و من هم چون می‌خواستم افت نکنم، قبول کردم و چند سال یک بار جهشی می‌خواندم. آن زمان مغزم کشش پزشکی را نداشت و اصلاً به آن فکر نمی‌کردم، اما وقتی به آرزوی پدرم فکر می‌کردم همه چیز برایم عوض میشد و تمام تلاشم را روی موفقیت در رشته تجربی می‌گذاشتم. وقتی که نوجوانی پانزده ساله بیش نبودم آرزویم خواندن رشته انسانی بود. زمانی که شنیدم پدرم از من می‌خواهد پزشک شوم پا روی آرزوهای کودکی گذاشتم. در ویترین شیشه‌ای را آرام باز کردم و موزیکال را دوباره سر جای قبلی‌اش گذاشتم. حس می‌کردم امشب از هر زمان دیگری خسته‌تر هستم که بی‌خیال مسواک زدن، لباس‌هایم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
***
کلافه نفس عمیقی کشیدم و با صدایی خش‌دار گفتم:
- گیر دادی ها!
صدایش که داشت با اصرار و تندتند حرف میزد آمد.
ملیکا: یاس به‌خدا قول میدم خوش می‌گذره. یک دفعه هم که شده گوش بده.
گفتم:
- ملیکا من اصلاً امروز حالم خوب نیست و واقعاً بی‌حوصله‌م. اگه باهاتون بیام خوش نمی‌گذره.
گفت:
- به جان ملیکا بچه‌های خوبی هستن.
گفتم:
- جون خودت رو قسم نده.
با لحن ملتمسی گفت:
- خواهش می‌کنم.
کلافه گفتم:
- باشه. کی بیام دنبالت؟
گفت:
- تا یک ساعت دیگه این‌جا باش یاسی.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- وسیله هم بیار.
گفتم:
- چی بیارم؟
گفت:
- غذا... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- که تو میاری.
گفت:
- خیلی رو داری ها!
گفتم:
- من که حوصله و وقت غذا درست کردن رو ندارم پس چی میشه؟
گفت:
- باشه.
گفتم:
- خب دیگه چیزی نیست؟
گفت:
- نه دیگه. هرچی که خودت می‌دونی لازمه بردار بیار.
گفتم:
- باشه. خداحافظ.
خداحافظی کرد و من سمت اتاقم رفتم. کوله مشکی‌ام را برداشتم و وسایل مورد نیازم را داخل آن گذاشتم. لباس‌هایم را پوشیدم و بعد از برداشتن کلاه مشکی‌ام از اتاق بیرون آمدم. از روی میز سوییچ ماشین و کلیدهای خانه را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. پس از قفل کردن درها و بیرون آمدن از ساختمان، سوار ماشینم شدم و به سمت خانه ملیکا راندم. با نزدیک شدن به خانه‌شان به او تک زنگی زدم و منتظر آمدن او شدم. کمی که منتظر ماندم در خانه باز شد و ملیکا درحالی که دست‌هایش پر بود از خانه بیرون آمد. از ماشین پیاده شدم و صندوق عقب را زدم. به کمک ملیکا رفتم و گفتم:
- مگه داری میری مسافرت؟
درحالی که داخل صندوق خم شده بود گفت:
- نه، اما گفتم لازم میشه.
وسیله‌ها را گذاشتیم و داخل ماشین نشستیم. گفتم:
- بریم دیگه؟
گفت:
- برو دیرمون شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
ماشین را روشن کردم و به ملیکا گفتم:
- لوکیشن رو بفرست و گوشیم رو روشن کن تا باهاش بریم.
گفت:
- باشه.
بعد از کمی مکث گفت:
- راستی یادم رفت بگم دکتر دوستی رو هم بیاریم.
گفتم:
- ولش کن الان یاشار داره خواب هفت پادشاه می‌بینه.
خنده‌ای کرد و مشغول خواندن لوکیشن شد. ملیکا گفت:
- آهنگ داری؟
گفتم:
- روشن کن. اگه دوست نداشتی گوشیت رو وصل کن بهش.
اولین آهنگی که آمد ملیکا شروع کرد بلند‌بلند خواندن و پنجره‌ها را هم پایین داد. من هم به ادا و اصول‌های او می‌خندیدم. تا رسیدن به مقصد همین بساط به راه بود و بودن با ملیکا یکی از نعمت‌های زندگی من بود با پیاده شدن از ماشین ملیکا با دست به من گروهی از دختر و پسرهای جوان را نشان داد و گفت:
- بریم اون‌جا.
گفتم:
- وسایل رو برداریم؟
گفت:
- آره. این‌جا یه سکو برای ما رزرو شده. می‌ریم همون‌جا.
در ماشین را باز کردم و به سختی وسایل را در آوردیم. به سمت آن گروه رفتیم و سلام کردیم. همه آدم‌هایی که آن‌جا بودند ملیکا را می‌شناختند و ملیکا من را دوستش معرفی می‌کرد. به کمک پسرهای گروه وسایل ما کم شد و آن‌ها ما را همراهی کردند. ملیکا به پسری که قد بلند و موهای کوتاهی داشت و ساکت حرکت می‌کرد اشاره زد و گفت:
- اسمش امیرعلیه. پارسال مادرش سکته می‌کنه و پدرش بعد از چهلم مادرش می‌میره.
نگاهش کردم. چه‌قدر سخت و دردناک که پدر و مادرت را با هم از دست بدهی. گفتم:
- خدا رحمتشون کنه.
ملیکا گفت:
- هر آدمی که این‌جا می‌بینی یه مشکلی داره و همه‌شون دارن با سختی‌های زندگی‌شون می‌جنگن. تو تنها آدمی نیستی که سختی کشیده و تنهایی دیده، حتی من هم مشکلات کوچیکی توی زندگیم دارم یاس.
گفتم:
- می‌دونم. کنار اومدن با سختی‌ها، بستگی داره به قوی بودن آدم‌ها.
گفت:
- پس سعی کن کنار بیای و همیشه غمگین نباشی.
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. با رسیدن به محلی که رزرو شده بود، وسایل را چیدیم و بچه‌ها مشغول حرف زدن شدند. مکان زیبایی بود. سکویی که روی آن نشسته بودیم کنار آب بود و صدای شرشر آب آرامش‌بخش بود. درخت‌های کاج بلندی هم اطراف سکو بود که فضا را زیباتر کرده بود. ملیکا هم مشغول حرف زدن با دوستانش بود و من بی‌حوصله داشتم با فرفره چوبی که یکی از دخترهای گروه دستم داده بود بازی می‌کردم. صدایی مرا خطاب قرار داد و گفت:
- یاس، عزیزم... .
برگشتم و دیدم یکی از دخترهای جمع من را صدا زده. گفتم:
- بله؟
گفت:
- بیا داخل جمع ما بشین. چرا تنهایی؟
گفتم:
- راحت باشین.
ملیکا هم صدایش درآمد و گفت:
- یاس بیا دیگه.
بعد از مکث کوتاهی بلند شدم و به سمت آن‌ها رفتم. یکی از دخترها که چشم‌های ریزی داشت و شنیده بودم که اسمش زهرا است، جا برای من باز کرد و گفت:
- بیا عزیزم.
لبخندی به محبت‌شان زدم. آن‌ها من را نمی‌شناختند و خون‌گرم بودند و این یعنی شعور. دختری که من را صدا زده بود و صورت ریز نقشی داشت، گفت:
- اسم من تاراست.
با لبخند گفتم:
- از آشنایی با شما خوش‌حالم.
دخترها دانه‌دانه خودشان را معرفی کردند و من آن‌ها را بیش‌تر شناختم. دختری که چهره ملیحی داشت و اسمش لاله بود گفت:
- یاس. شما شاغل هستید؟
گفتم:
- بله.
گفت:
- شغلتون چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
نمی‌دانستم چه بگویم. من دوست ملیکا معرفی شده بودم نه رئیس او و همین من را در دو راهی قرار داد. گفتم:
- من توی بیمارستان کار می‌کنم.
فکر کنم فهمید که نمی‌خواهم شغلم را بگویم، اما ملیکا بلافاصله گفت:
- یاس دکتره. دکتر بخش قلب و ما داخل بیمارستان دوست شدیم. اون دکتر بخش منه.
همه ابراز خوش‌حالی کردند و ملیکا نگاه مهربانی به من انداخت. با شروع شدن صحبت‌ها گاهی اوقات من هم حرف می‌زدم و جمع خیلی خوبی را داشتیم، دخترها و پسرهای خوب. صدای یکی از پسرهای بانمک گروه‌شان به نشانه‌ی اعتراض بلند شد و گفت:
- تارا چه‌قدر حرف می‌زنی. مطمئنم که تو همه رو گرفتی به حرف. باید غذا بخوریم.
تارا با حاضر جوابی گفت:
- به تو چه؟
احسان گفت:
- بچه‌ها جمع کنید الان تارا قورت‌مون میده.
تارا عصبی گفت:
- احسان اگه ساکت نشی میام می‌زنمت ها!
احسان درحالی که روی نوک پا راه می‌رفت گفت:
- چشم عزیزم. شما امر کن.
همه‌ی جمع خنده‌ای کردند. خنده‌های ما از ته دل بود. هر فردی برای خودش غذا آورده بود و بعضی‌ها تعارف هم می‌کردند. برایم جو دوستانه‌شان قشنگ و جالب بود. غذا را با شوخی و خنده خوردیم و بعد از جمع کردن وسایل و گذاشتن آن‌ها پشت ماشین، به پیشنهاد یکی از بچه‌ها کمی پیاده‌روی کردیم. همه مشغول حرف زدن بودند و تنها ساکت جمع من بودم. کلاً در جمع‌های خانوادگی هم حرف نمی‌زدم و ساکت بودم. فقط پیش مادربزرگ‌هایم می‌نشستم و آن‌ها نازم را خریدار بودند. دست‌های چروکیده‌شان را روی موهایم می‌کشیدند و حالم را جویا بودند. قدم‌هایی را نزدیک خودم احساس کردم و با نگاه زیر چشمی متوجه شدم احسان است. آرام کنار من قدم برداشت و گفت:
- شما خیلی ساکتید. داخل جمع ما راحت نیستید یا... .
نگاه کوتاهی به صورت شیطانی‌اش انداختم و گفتم:
- نه این‌طور نیست.
با لبخند همیشگی روی ل*ب‌های نازکش گفت:
- خب پس با ما حرف بزنید و راحت باشید.
در ته دلم پوزخندی زدم، اما گفتم:
- من راحتم.
گفت:
- از بچه‌ها شنیدم شما دکترین. این درسته؟
خنده‌ی آرامی کردم و گفتم:
- بله.
از دیدن خنده‌ام او هم خندید و گفت:
- قیافه‌تون به یک دکتر شباهت زیادی داره.
با مکث و آرام گفتم:
- اما قیافه‌ای نیست.
سریع گفت:
- بله کاملاً درسته.
حرفی نزدم. صدای ملیکا خطاب قرارم داد.
ملیکا: یاس.
گفتم:
- بله؟
نزدیک به گوشم گفت:
- بهتره برگردیم بچه‌ها هنوز می‌خوان بمونن.
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و مشغول خداحافظی از بچه‌ها شدیم. وقتی که کار تمام شد، سوار ماشین شدیم و به سمت خانه‌هامان رفتیم. آن روز، روز خوبی برای من بود و بعد از آن شیفت شب بودم. خستگی‌ام را که در کردم آماده شدم و به سمت بیمارستان رفتم.
***
یکی از کمک جراح‌های اتاق عمل به سرعت گان و دستکشم را پوشاند. ماسک را روی صورتم تنظیم کرد و با هم به طرف تخت بیمار رفتیم. به سمت متخصص بی‌هوشی برگشتم و گفتم:
- آقای سلیمی همه چیز درسته؟
سرش را با اطمینان تکان داد و گفت:
- بله.
در دل نام خدا را صدا زدم و صلواتی فرستادم. رو به یوسفی، یکی از کارشناس‌های خوب اتاق عمل گفتم:
- چاقو... .
پس از انجام برش رو به پرسنل بی‌هوشی گفتم:
- اکسیژن... .
نگاهی به دستگاه فنری شکل انداخت و گفت:
- چک... .
با شنیدن این حرف به ادامه کارم پرداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
یوسفی چند وقت یک بار عرق‌های ریز و درست صورتم را پاک می‌کرد. تا نصفه‌های برشی که داده بودم را دوختم و سپس به سمت یوسفی برگشتم.
یاس: یوسفی، تو ادامه‌ش رو جمع کن.
چشمان سیاهش لرزید و من می‌دانستم او دختری است به شدت استرسی. از کنارش گذشتم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
یاس: زود تموم کن.
صدای خسته نباشیدهای پرسنل را شنیدم و برای آن‌ها سری تکان دادم. گان و دستکش‌هایم را در آوردم و دست‌هایم را شستم. از اتاق عمل بیرون آمدم. با بیرون آمدنم همراه‌های بیمار که نگران پشت در اتاق عمل راه می‌رفتند به سمتم حمله کردند. از طرفی خنده‌ام گرفته بود و از طرفی حالا وقت خنده و شوخی نبود. پسر جوانی که به او می‌خورد برادرش باشد گفت:
- خانم دکتر چی‌شد؟
نگاهی به چشمان نگرانش کردم و گفتم:
- خداروشکر عمل موفقیت‌آمیز بود. بعداً برای سفارشات لازم دکتر دوستی خدمت شما می‌رسن. فقط تا زمان هوشیاری مریض لطفاً وارد اتاق نشید چون ویروس‌ها خطر زیادی دارن.
سری تکان داد و درحالی که حالا خوش‌حال بود گفت:
- ممنون دکتر. خسته نباشید.
سری تکان دادم و از کنار آن‌ها عبور کردم. دوباره به سمت اتاقم رفتم، اتاقی که ملیکا به آن می‌گفت:
- سلول.
می‌گفت تو هر زمانی که بی‌کار می‌شوی وارد سلولت می‌شوی. خنده‌ای کردم و به این نتیجه رسیدم که دیوانه شدم و با خود می‌خندم. فکرم به سمت اتاق عمل و همراه‌های بیمار رفت. روزی با تمام امید ساعت‌ها پشت در اتاق عمل می‌نشستم و کتاب دعا از دستم جدا نمیشد. بارها این اتفاق برای من افتاد و بارها پدرم به من گفت:
- یاس‌... تو باید دکتر بشی و بتونی خیال همه رو راحت کنی. دیگه کسی نگران نمیشه وقتی که تو دکتر مریض‌شون باشی.
زمانی گذشت و حال من به تمام آدم‌هایی که پشت در اتاق عمل می‌ایستند و نگران آینده نه چندان دورشان هستند، حرف پدرم را تحویل می‌دهم.
یاس: خداروشکر عمل با موفقیت انجام شد.
مادرم می‌گفت:
- یاس تو باید هرچیزی که می‌خوای بشی. نمی‌خوام دخترم به حرف دیگران گوش بده و اون چیزی که می‌خواد نشه. دنیا نیاز به آدم‌های تکراری نداره و تو باید خودت باشی.
پدرم همیشه دوست داشت دخترش را در لباس سفید پزشکی ببیند و برخلاف مادرم می‌گفت:
- تو یه دکتر خوب میشی.
در آن سن این حجم از تضاد برایم ناخوشایند بود. شاید اگر در همان سن این‌قدر درگیر انتخاب‌ها نمی‌شدم، حال انسان شادتری بودم. هرچند که من نمی‌توانستم شاد باشم چون ضربه‌ها فرصت نمی‌دادند. در یک جا خوانده بودم که می‌گفت:
- تلخ‌ترین اندوه ما یادآوری شادی‌های گذشته‌ی ماست.
و چه‌قدر این جمله درست بود. کاش انسان قابلیتی داشت که پس از هر اتفاق بدی تمام خاطرات گذشته‌اش را فراموش کند. کاش اصلاً هیچ خاطره‌ای وجود نداشته باشد. به سمت پنجره رفتم و از آن‌جا به رفت و آمد مردم نگاه کردم. دعا می‌کردم که هیچ‌گاه، هیچ آدمی، درگیر این محیط نشود. پرده‌‌ی خاک خورده را کشیدم و از کنار پنجره به سمت مبل رفتم. روی آن دراز کشیدم و با تمام افکار‌های داخل ذهنم سعی کردم که بخوابم. نمی‌دانم چه‌قدر گذشته بود که با شنیدن صدای در اتاق روی مبل تکانی خوردم و بلند شدم. با صدای خش‌داری گفتم:
- بله؟
در باز شد و خانم فروغی وارد اتاق شد.
فروغی: سلام دکتر فروزش.
سری تکان و گفتم:
- سلام. جانم؟
نگاهی به من انداخت که روی مبل نشسته بودم و گفت:
- ببخشید دکتر، مثل این‌که بیدارتون کردم.
گفتم:
- نه راحت باشید. بفرمایید.
چند قدم جلو آمد که کفش‌های پاشنه بلندش صدایی داد و صدا در اتاق پیچید. پرونده‌ای را که دستش بود به سمتم گرفت و گفت:
- دکتر پرونده‌ی مریضی که امروز عملش کردین. دکتر دوستی گفت بدم به شما.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
در چشمان قهوه‌ای رنگش نگاهی انداختم و پرونده را از دستش گرفتم. گفتم:
- فکر کنم پرونده باید دست دکتر دوستی باشه.
دستی به مقنعه‌ی سورمه‌ای رنگش کشید و گفت:
- دکتر دوستی گفت چون خودتون عملش کردین شما دکتر پرونده باشین.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه. ممنون خانم فروغی.
لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
سپس از اتاق خارج شد و من دوباره روی مبل خوابیدم. فکر کنم قسمت نبود من بخوابم که تلفنم زنگ خورد. از روی میز تلفنم را برداشتم و نگاهی به شماره انداختم. ملیکا بود.
یاس: الو.
گفت:
- خوابی؟
گفتم:
- نذاشتی که.
خندید و گفت:
- تو الان باید شیفت بدی خبرت. نباید بخوابی که.
گفتم:
- بی‌شعور. خبر خودت.
گفت:
- می‌خواستم زنگت بزنم اگه خوابی بیدارت کنم که خداروشکر وظیفه‌م رو درست انجام دادم.
حرصم در آمد.
یاس: بچه تا الان چرا بیداری؟
گفت:
- هشدار گذاشته بودم.
خندیدم و گفتم:
- مردم آزار.
گفت:
- بابا قدر من رو بدون آخه مثل من کی هست؟
گفتم:
- راست میگی ها! داشتن دلقکی مثل تو، تو زندگیم نعمت بزرگیه.
با جیغ اسمم را صدا زد.
ملیکا: یاس.
خندیدم و با لحن مزخرفی گفتم:
- جون... .
همان‌طور که حرص می‌خورد گفت:
- برو گمشو.
با لحن حرص در بیاوری گفتم:
- عزیزم. چیزی که عوض داره گله نداره که!
گفت:
- اصلاً برو به کارت برس. همین که خوابت رو پروندم خیلیه.
خندیدم و گفتم:
- باید اسمت رو تو گینس ثبت کنیم.
گفت:
- خب دیگه برو گمشو می‌خوام بخوابم.
گفتم:
- بی‌ادب شدی ها! حالا به وقتش حسابت رو می‌رسم. خداحافظ‌.
گفت:
- بابای.
گوشی را قطع کردم و دوباره خواستم بخوابم که در اتاق زده شد. واقعاً حرصم در آمده بود. دوباره روی مبل نشستم و کشیده گفتم:
- بله.
در باز شد و یاشار سرش را از شکاف در داخل آورد.
یاشار: مهمون نمی‌خوای؟
گفتم:
- تو رو جان خودت ولم کنید. می‌خوام بخوابم. خوابم میاد مسلمون.
وارد اتاق شد و روی مبل نشست و گفت:
- اگه بدونی می‌خوام چی بهت بگم.
متعجب گفتم:
- چی؟
گفت:
- می‌خوام بعد از این همه وقت یکم خوش‌حال شی.
عصبی گفتم:
- خب بنال دیگه.
گفت:
- یا حسین. دوباره اون رگت اومد بالا؟ بزار تا بگم برات. یکی از دوستام می‌خواد نامزد کنه جشن گرفته تو خونش. گفت که منم برم. منم گفتم تو رو ببرم.
گفتم:
- زمانش؟
گفت:
- فردا شب بیا بریم.
کمی فکر کردم و گفتم:
- باشه میام.
من و یاشار همیشه با هم به دورهمی‌های دوستانه‌اش می‌رفتیم و بیش‌تر اوقات خوش می‌گذشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
با شیطنت گفت:
- تازه جناب دکتر پارسا هم هستش.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون که همه‌جا هست.
ابروهای پرش را بالا انداخت و گفت:
- یاس چشمت روشن. بدون تو همه جا میره.
گفتم:
- یاشار باورت میشه اصلاً برام مهم نیست؟
گفت:
- آره بابا. تو بی‌خیال‌تر از این حرف‌هایی.
خندیدم و گفتم:
- پس فردا بریم؟
گفت:
- آره دیگه تا هشت آماده باش. یکم مکانش دوره تا برسیم نه و ده میشه.
باشه‌ای گفتم.
***
دامن ساتن لباس سبز رنگم را کمی بالا گرفتم و از پله‌ها بالا رفتم. یاشار هم دست من را گرفته بود و کمک می‌کرد پله‌ها را بالا بروم. به سمت یاشار با لحن خنده‌داری گفتم:
- چرا این‌قدر پله آخه؟
یاشار خندید و یقه‌ی کت کرمی‌اش را صاف کرد. گفت:
- پول عزیزم، پول. وقتی پول داری پله‌های خونه‌ت رو بیش‌تر می‌کنی تا به همه نشون بدی رو ابرها خونه ساختی.
حرف‌هایش درست بودند. تجملات همیشه انسان را از واقعیت درونش دور می‌کرد و کسی نبود بگوید که به خودت بیا. یاشار در شیشه‌ای را باز کرد و با دستش من را به داخل راهنمایی کرد. با وارد شدن به سالن پذیرایی و خالی دیدن آن، نگاهی با تعجب به هم کردیم.
یاس: نکنه زود اومدیم؟
یاشار نگاهی به ساعت جدیدش کرد و گفت:
- نه. دیر کردیم اتفاقاً.
گفتم:
- ساعت جدید دیگه؟ خبریه؟
خندید و گفت:
- بدبختیه ها! بابا مثلاً کسی هستم برای خودم.
چشمانم را در کاسه چرخاندم و گفتم:
- باشه. کی برات خریده؟ این مهمه.
لپم را کشید و گفت:
- به جان تو خودم خریدم.
دستش را پس زدم و گفتم:
- کرم‌هام پاک شد.
بلند خندید و گفت:
- ای وای ببخشید.
ناخواسته با گفتن این جمله یا سال‌ها قبل افتادم.
***
آفتاب مستقیم روی صورتم می‌تابید و با وجود ماسک‌های مزخرف در آن گرما، حس ذوب شدن داشتم.
یاس: وای کرمام ریخت.
خندید و گفت:
- دوباره گفت.
ماسکم را پایین دادم و نگاهی به او کردم. تا من را دید زود ماسکم را بالا داد و گفت:
- بی‌شعور مریض میشی ها!
نق زدم.
یاس: من حوصله ندارم دیگه. چه‌قدر ماسک بزنم؟
نگاهش را به جلوی راه انداخت و گفت:
- دیگه چیزی نمونده. بیا این هم تابلو مدرسه.
***
صدای آرام یاشار آمد، طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- بیا صاحب مجلس اومد.
یاشار جلو رفت و پسر جوانی را در آ*غ*و*ش کشید. بعد از رفع دلتنگی پسرک نگاهی به من انداخت و گفت:
- خوش آمدید خانم یاس.
گفتم:
- سلام. ممنون.
یاشار دستی به شانه پسرک لاغر اندام کوبید و گفت:
- بالاخره زن گرفتی.
پسرک با شیطنت نگاهی به یاشار کرد و گفت:
- شرط رو باختی. اول من زن گرفتم.
یاشار خندید و گفت:
- دیگه شانس ندارم. کلاً نباید شرط ببندم، چون می‌بازم.
پسرک گفت:
- ببخشید اگه معطّل شدین. این قسمت رو که رد کردیم به فضای مهمونی می‌رسیم.
 
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
یاشار گفت:
- فکر کردم زود اومدیم.
با شوخی و خنده‌های آن‌ها وارد فضای باز حیاط شدیم و به جمع مهمان‌ها پیوستیم. جمع بسیار ساده‌ای بود و همه‌ی لباس‌ها پوشیده بودند. پسرک که حال فهمیدم اسمش شایان است با ببخشیدی از ما فاصله گرفت و به سمتی رفت. یاشار گفت:
- لباست رو عوض می‌کنی؟
ساختار لباسم پوشیده بود. آستین‌های بلندی داشت و تا بالای مچ‌های پا بود. گفتم:
- آره.
اشاره‌ای به خدمتکار سفیدپوش کرد و به او گفت:
- میشه لباس خانوم رو بگیرین؟
خدمتکار، متواضع سرش را خم کرد و گفت:
- حتماً.
مانتو مشکی رنگم را در آوردم و از آن‌جا که حوصله نگه‌داری کیف بزرگم را نداشتم، تلفنم را برداشتم و کیف را دست خدمتکار سپردم. شایان دست در دست دختری ظریف به سمت ما آمد. با لبخندی که امشب روی صورتش زیاد دیده میشد گفت:
- نامزد عزیزم ساناز.
با دخترک دست دادم و گفتم:
- خوشبخت بشین.
موهای بلوند رنگ شده‌اش را پشت گوش فرستاد و با صدای نازک و ملایمش گفت:
- مرسی عزیزم. خوش آمدید.
لبخندی زدم. یاشار هم برای آن‌ها خوشبختی را آرزو کرد. شایان گفت:
- لطفاً از خودتون پذیرایی کنید.
یاشار گفت:
- برو داداش حواسم هست.
شایان و ساناز دستی برای ما تکان دادند و از کنار ما عبور کردند. روی میز و صندلی کنار دستمان نشستیم. یاشار با لحن بانمکی گفت:
- ضعیفه یه پلاستیکی چیزی می‌آوردی‌ این میوه‌ها رو می‌ریختیم توش.
سرم را زیر انداختم و محکم جلوی دهانم را گرفتم.
یاس: یاشار خدا بگم چی نشی. چرا این‌قدر ندید پدید بازی در میاری؟ بدبخت دکتر مملکتی.
درحالی که شیرینی را در دهانش می‌گذاشت گفت:
- تو مخارج زندگی نیستی ببینی چه دردی داره.
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- ببخشید که من سال‌هاست تنها زندگی می‌کنم.
خندید و گفت:
- حالا خون خودت رو کثیف نکن.
روی میز کمی خم شدم و گفتم:
- دکتر پارسا چرا نیست؟
گفت:
- ای بلا!
اخمی کردم و گفتم:
- یاشار اذیت نکن دیگه.
گفت:
- نمی‌دونم چرا حس می‌کنم مثل عقاب ما رو زیر نظر گرفته.
گفتم:
- بمیری انشالله. استرس نده.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- مامان این دختره من رو خورد.
سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
یاشار: یاس مردی؟
گفتم:
- نه زنده‌م هنوز.
گفت:
- حالا نگران نباش بزار زنگش بزنم.
سری تکان دادم و یاشار مشغول گرفتن شماره شد. تلفن را دم گوشش گذاشت و بعد از کمی مکث گفت:
- به سلام داداش... قربانت... میگم اومدی جشن نامزدی شایان؟... آره من اومدم و یاس رو هم آوردم... .
کمی نگاهش را چرخاند و گفت:
- ببین من دستم رو می‌گیریم بالا می‌بینی من رو؟
سپس دست چپش را بالا برد.
یاشار: باشه.
تا تلفن را از گوشش دور کرد گفتم:
- چی‌شد؟
گفت:
- الان میاد.
سپس خندید و گفت:
- بدجور منتظری ها!
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: BAHAR"
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین