جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [میرای خیال] اثر •MoonLyra کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط MoonLyra با نام [میرای خیال] اثر •MoonLyra کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 141 بازدید, 8 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [میرای خیال] اثر •MoonLyra کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع MoonLyra
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MoonLyra
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
دلنوشته: میرای خیال
نویسنده: MoonLyra
ژانر: تراژدی
عضو گپ نظارت ادبی سوم
مقدمه:
هنوز هم گاهی صدایی از قاب شکسته و خاک‌گرفته به گوش می‌رسد؛ انگار کسی پشت آن خرده‌شیشه‌های تیز، در آن عکس قدیمی نفس می‌کشد.
او صبورانه در انتظار نشسته، تا روزی دستی غبار سیاه را کنار بزند؛ و یا بارانی بیاید و رنگ‌های محو دنیای کاغذی‌اش را، همراه با غبار، یک بار برای همیشه بشوید.
 

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,717
16,861
مدال‌ها
10
1000009583 (1).png
بسمه تعالی

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
سکوتی که شب‌ها در اتاق تاریکم می‌پیچد، صدای تو را به یادم می‌آورد.
این تنهایی محض، عجیب به حضور سنگین شبانه‌ات شبیه است، آنقدر که انگار در پس این حریر ستاره‌ای ایستاده‌ای و مرا تماشا می‌کنی!
ایستاده‌ای و منتظری تا تو را فرا بخوانم، اما دستت را به سویم دراز نمی‌کنی.
تو به سمت من نخواهی آمد، فقط همان‌جا، جایی دورتر از گستره‌ی ذهنم و کمی آن طرف‌تر از خاطراتم به انتظار نشسته‌ای و خسته نمی‌شوی.
درست زمانی که فکر می‌کنم دیگر آنجا نیستی، بوی عطرت به مشامم می‌رسد و چنان مرا در خود فرو می‌برد که برای لحظه‌ای جای من و تو با هم عوض می‌شود... .
آری، سایه‌ی سنگین من! می‌توانی در کنج تاریک خود آسوده باشی زیرا من هرگز نمی‌توانم از بند تو رهایی یابم.
تو یادگار نور درخشانی هستی که روزی به من تابیده بود؛ و اکنون تنها تو از اون روزهای روشن به جا مانده‌ای؛ تویی که مانند من و شاید حتی بیشتر از من، گمشده، خسته و ناتوانی. کسی چه می‌داند؟ شاید این حضور سنگین تاوان من برای به اسارت کشیدن تو باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
می‌دانم که چیزی را فراموش کرده‌ام.
چیزی که شاید بین کمد لباس‌هایم پیدا شود؛ اما اگر آنجا هم نباشد، باید بنشینم و رج به رج خاطراتم را باز کنم! که شاید بین آن حجم عظیم، دور ریختنی‌هایی که نگه داشته‌ام جایی از دستم افتاده باشد؛ اما می‌ترسم این گمشده‌ی مجهول آن‌قدر مهم نباشد؛ که خطر رو‌به‌روشدن با "تو" را برایش به جان بخرم!
راستش یک جایی در دخمه‌ی ذهنم تو را نگه داشته‌ام تا اگر روزی یکهو خودم را گم کردم، بیایم بنشینم آن‌جا و بگویم: خوب، تعریف کن؛ من که بودم؟
ولی الان که هنوزم خودم را گم نکرده‌ام، پس نباید تو را ببینم! چه می‌شود اگر تصمیم بگیری بدون آن‌که من بپرسم شروع به حرف‌زدن کنی و از میان آن خرت و پرت‌های دور و برت یقه‌ی یک "من" خاکی و کهنه‌ی قدیمی را بگیری و بالا بکشی و بعد بگویی:
- بفرما، این هم خودت! و یک خودِ بی‌خود دیگر روی دستم بگذاری!
همانی را می‌گویم که قبل از رفتنت استفاده‌اش می‌کردم؛ احتمالا آن را هم یک‌جایی نزدیک به خودت در ذهنم گم و گور کرده باشم و اگر تو اتفاقی آن را پیدا کرده باشی، دردسر بزرگی می‌شود.
به هرحال خود عوض‌کردن آن‌قدر هم کار راحتی نیست!
 
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
شبیه عقابی که برای تسخیر هفت آسمان آفریده شده؛ اما با بالی شکسته به دنیا آمده؛ گیج و پوچم، همان‌قدر بیهوده و همان‌قدر متناقض.
مقابل آیینه اگر بایستم، یورش پریشان و درهم ریخته‌ی ضمایر گنگی که وجودم را شکل می‌دهند، شیشه را در هم خواهد شکست؛ همان یورشی که مرا به جایی که اکنون ایستاده‌ام رسانده؛ در شکافی از مسیر که نه پایان را می‌شود دید و نه آغاز، معلوم است؛ ناکجا!
شاید کسی نداند اما من، به این شرمساری تن داده و بارها و بارها در ذهن خود به کرکسان غبطه خورده‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
از تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ای هیچ کدام به درد نگه‌داشتن نمی‌خورند؛ نه شیشه‌ی عطر خالی، نه لباس‌هایی که دیگر اندازه‌ات نبودند، نه کتاب‌هایی که بارها خوانده بودی و نه حتی من.
همه تمام‌شده و بیهوده‌اند.
البته بعضیشان شاید به عنوان یادگاری خوب باشند؛ مثلا شیشه‌ی عطر، که حتی بعد از تمام‌شدن هم بوی تو را می‌دهد.
شاید من هم بد نباشم! مثلا برای مرور روزهای بودن تو نگه داشتنم ممکن است بصرفد!
فقط باید یک مسکن برای تحمل سردرد به من بدهند تا بتوانم مو به موی حضورت را مرور کنم و دوباره خودم را به عمق آن روزها بکشانم.
 
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
بوی غبار و نمِ رنگ‌های مرده و دیوارهای سرد، همه می‌گویند:
- رویا نیست! تو پس از سال‌ها به خانه بازگشتی!
خانه‌ای که، منتظر تو نمانده است، سال‌های نبودنت و فرسودنت را، این خانه نیز از سرگذرانده.
همه رفته بودند و خانه، با پژواکِ رو به مرگِ صدای آخرین قدم، تنها ماند
و حالا هرچقدر هم این غبار سنگین را کنار بزنی بازهم به دیروزها نخواهی رسید.
مشت‌های سنگینی که به دیوار می‌کوبی قلب سنگی این خانه را به تپیدن باز نمی‌دارد، زیرا سال‌هاست که عقربه از موعد آمدنت گذشته.
 
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
گاهی فراموش می‌کنم که ورای خواب‌هایم، تو واقعا وجود داشته‌ای!
مرز میان رویا و خاطراتم شکسته و گاهی تو را تنها رویایی، در شب‌های بی‌خوابی‌ام می‌پندارم.
می‌شود گفت که بخشی از تو در من جامانده، شبیه عادت‌هایی که بعد از رفتن تو پیدا کرده‌ام.
کسی چه می‌داند؟ شاید بتوانم اندکی از تو را زنده نگه دارم.
 
موضوع نویسنده

MoonLyra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
12
53
مدال‌ها
2
خاطرات، تو را مثل یک عکس قدیمی که نیمی از آن سوخته و تنها نیمه‌ای دود گرفته باقی مانده باشد، به یاد می‌آورم.
روزی که آمدی را با تک‌تک اتفاقات کوچکش به خاطر دارم:
- بوی باران، نور کوچه، هوای خانه و لباس‌هایت!
اما نمی‌دانم در چه روزی از کدام سال رفتی!
نه چرایی رفتنت را به یاد دارم، نه تصویری از تو هنگام ترک این خانه در ذهنم مانده.
نمی‌دانم، شاید زمانی که خواب بودم، شبانه رفته‌ای، شاید هم وقتی حواسم جمع شعر سرودن برای تو بود بی‌هوا از چهارچوب در و زندگی‌ام رد شدی.
شاید هم... شایدِ دیگری نیست!
امکان ندارد که تو هرگز نیامده باشی... مگر نه؟!
 
بالا پایین