جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Dijor با نام [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,084 بازدید, 29 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
عنوان: ناجم
نویسنده: اسماء براتیان
ژانر: جنایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (۱۰)S.O.W
خلاصه:
ناجمان، داستان دختر‌انی‌ست که با یک بازی به حاکمیت من باختند، ولی من در مقابل چشمان پرنفرت دختر روبه‌رویم دل دادم و او هرگز دلم را پس نداد! و حال تو ای ناجمِ پرشورم، می‌دانی هیچ‌کَس قدر تو را به اندازه‌ی من نمی‌داند، هیچ‌کَس نمی‌داندچگونه تو که یک آدم معمولی می‌باشی، همچو یک پدیده‌ی شگفت‌آور، پروانه‌های قلبم را به پرواز در می‌آوری! و قلب من، منی که حاکم بیدادگری هستم را از شاق به سست‌ترین حالت ممکن در آوردی.
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
1708891031064.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
مقدمه: تو با آن دست و پا زدنت برای آزاده‌خواهی و عدالت‌طلبی همراه با پس گرفتن عدالت دل من را هم با خودت بردی! این دنیا با میلیون‌ها آدم‌ بی‌کاستگی برقرار است. اما وقتی دلت را به کسی می‌بازی؛ کور می‌شوی برای دیدن شناعت‌هایش، کر می‌شوی برای شنیدن حماقت‌هایش، هيپنوتيزم‌وارانه به او خیره می‌شوی گویی او تنها فرد بر روی زمین‌ است که می‌تواند پروانه‌های قلبت را به پرواز در بیاورد! حال من در مقابل تو زانو زدم؛ عاجزانه خواهش می‌کنم که کنارم بمانی. و اما تو...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
صدا،تصویر،حرکت!
(آلمان، برلین)

درب آهنی را به سمت خود می‌کشم و با دستانی خسته، کیسه‌ی زباله را به طرف سوفور پرت می‌کنم که صدای هواری که می‌کشد مرا کمی، فقط کمی به خود می‌آورد! تاری جلوی دیدم و سردرد عجیبی که به جان سرم افتاده بود باعث شده بود حال که ساعت ده شب است دلم خواب را بخواهد! برایم عجیب بود که چگونه ساعت ده شب است و من خوابم می‌آید! هر شب عادت داشتم تا حوالی ساعت دو بیدار بمانم و با دوستان مجازی‌ام گیم‌های مختلف‌ را انجام دهم. تکیه‌ام را از درب بر‌می‌دارم وگیج و منگ در را بهم می‌کوبم. همان‌طور که با موزیک خواننده پاپ هم‌خوانی می‌کنم، با تنی بی‌جان خودم را به سمت آشپز‌خانه نقلی‌ام می‌کشانم. امروز از آن روز‌های نحسی است که دلم نمی‌خواهد هیچ کاری انجام دهم، روزی که آخرین قسمت سریالم را تماشا کردم، قطعاً برایم روز روالی نیست. حین تکرار آهنگی از ماتیاس‌ رایم، با سر انگشتانم به کانتر ضربه می‌زنم و برخورد ناخن‌های بلند و ساده‌ام و صدایی که از خود با هر ضربه به کانتر ایجاد می‌کنند، حس خوب و هماهنگی بی‌نظیری با موزیک دارد.

Du bist mein Glück
تو خوشبختی من هستی
Groß wie ein Planet
بزرگ به اندازه‌ی یک سیاره
Du bist die Sonne, die niemals untergeht
تو خورشیدی هستی که هیچ‌وقت غروب نمی‌کنه
Du bist mein Mond, der meine Nacht erhellt
تو ماه منی، که شبم رو روشن می‌کنه
Du bist mein Stern,der nie vom Himmel fällt
تو ستاره‌ی منی، که هرگز از آسمان سقوط نمی‌کنه...
صدای متشنج کننده زنگ تلفنم، موزیک دلنشینم را قطع می‌کند و باعث می‌شود تا از کانتر پایین بپرم، تماس را بدون خواندن اسمی که او را ذخیره کرده‌ام وصل می‌کنم و حین این‌که خمیازه‌ام را سر می‌دهم می‌گویم:
- منزل کلارا بفرمائید!
مادرم بی‌توجه به لحن خواب‌آلودم با لحنی مملو از حرص تشر می‌زند:
- بهت گفتم لهستانی حرف نزنی... گوش نمیدی که!
از جمله‌ای که هر بار تکرارش می‌کند متنفرم و به حالت نمایشی اوقی می‌زنم و خودم هم به این حرکت بی‌موردم می‌خندم!
خودم را روی مبلی که بودنش را از برخوردش به پشت زانو‌های سستم حس می‌کنم می‌اندازم و به زبانی که مادرم می‌پرستتش می‌گویم:
- لهستانی زبون مادری منه، برام جالبه چطور داری ملیتت رو نادیده می‌گیری، می‌دونی چیه مامان؟! اصلاً من از این زبون و این‌جا حالم بهم... .
ریشه کلامم را پاره می‌کند و جمله‌‌اش همچو دشنه‌ای تیز قلبم را می‌درد:
- یک بار نشد باهات حرف بزنم و گوشت تلخی نکنی، بابات رو که از خودت روندی این‌طور ادامه بدی منم... .
حرفش را می‌خورد و چه خوب که ادامه‌اش را نگفت، چه خوب که نگفت و گذاشت به یک بغض بزرگ در سیبک گلویم ختم شود. ادامه می‌دهد:
- یادمه پارسال مغزم رو خوردی تا گذاشتم بیای برلین، اگه نمی‌خوای می‌تونی برگردی به مونیخ! این‌طور بابات هم پول اجاره‌ رو نمیده، ژنرال تادو برای پسرش به بابات گفته، هفته دیگه که زنگ زدم دلم می‌خواد بگی داری میای مونیخ. باشه؟
تلخندی می‌زنم و زهر این دوری چه از راه جاده و چه از راه قلب دهانم را تلخ می‌کند.
- باشه میام مونیخ. حقوقم رو هم خودم میدم... دارم دنبال کارمی‌گردم دیگه کاری نداری؟!
صدای خش‌خشی از پشت تلفن به گوشم می‌رسد و صدای ناواضح بابا را می‌شنوم. لحن خشک و سردی که دارد حتی از پشت تلفن به مسافت دو ساعت رانندگی حس می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
حس غربتی که از صدایش می‌گیرم همیشه‌گی‌‌ است!مامان که معلوم است هول شده و نمی‌خواهد بابا بفهمد با من در حال صحبت است، تند‌تند کلماتش را پشت سر هم ردیف می‌کند:
- من باید برم کلارا، هفته دیگه باها تماس می‌گیرم... تا بعد!
چشم روی هم می‌گذارم از این بی‌مهری‌‌اش دلم می‌گیرد.
- تا بعد!
آخر کدام مادری با دخترش به هفته‌ای یک بار با یک مکالمه کمتر از سه دقیقه آرام می‌گیرد؟!
و ای‌کاش دفعه بعد با خوشحالی به تو بگویم از اینجا رفته‌ام، بگویم رها شده‌ام از این زندان! حتی به پیشنهاد ازدواج پسر ژنرال تادو زپذره‌ای توجه هم نشان نمی‌دهم و می‌دانم که قرار نیست برای مراسم خواستگاری به مونیخ بروم. تمام چراغ‌های خانه را خاموش می‌‌کنم و در آن تاریکی بدون پاپوش‌هایم، روی کاشی‌های سرد قدم می‌گذارم و وارد آشپز‌خانه می‌شوم، منبع نور خانه‌ام تنها لوستر قدیمی است که با کلی مکافات خریده بودمش! بطری آب‌ خنکم را از یخچال بیرون می‌آورم، قلپی می‌نوشم و بطری را روی کانتر رها می‌کنم. کنترل کولر را از روی کانتر برمی‌دارم و درجه کولر را کم می‌کنم. روی مبل زرد و قدیمی‌ام ولو می‌شوم و دستم را روی پارچه‌ی پاره پوره‌اش می‌کشم. پارسال رو‌بروی یک خانه لوکس پیداش کردم و از آن‌جا کشان‌کشان به خانه کوچکم آوردمش! تمامی وسایل خانه‌ام را خودم تنهایی، بدون نگاه به جیب پر پور پدر ژنرالم تهیه کردم. چشم‌هایم را به انتظار فردایی جدید، که از آماس دلگیرم رها می‌شوم و قدمی به سوی رهایی برمی‌دارم می‌بندم.
***
با صدای زنگ بلند ساعت کوکی‌ام، چشمان پف‌ کرده‌ام را می‌گشایم و با تنی بی‌جان و عظلاتی منقبض شده، بر روی دکمه خاموشی ساعت می‌کوبم. زنگ‌های تلفنم آن‌قدر ملودی آرامش بخشی دارند که به‌جای بیدار شدنم بیشتر من را ترغیب به خوابیدن می‌کنند؛ اما این ساعت قدیمی آوازی ناهنجار دارد که به خوبی می‌تواند من را سرحال بیاورد! امروز باید به دنبال کار می‌گشتم، باید به تمامی باشگاه‌های ورزشی در شهر سر بزنم تا شاید بتوانم در یکی از آن باشگاه‌ها به عنوان مربی شروع به کار کنم. بعد از شست‌ و شوی دست و رویم، پشت میز صبحانه چوبی‌ام می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که من چقدر عاشق این چینش چوبی‌ و قدیمی آشپز‌خانه‌ام هستم!
لقمه‌ای حاوی مربای‌ سیب می‌گیرم که زنگ در فشرده می‌شود، لقمه‌ را در دهانم می‌گذارم و حین جویدن لقمه با شتاب و عجله به سمت در می‌روم. هر‌که بود قصد نداشت آن دست مبارک را از روی زنگ بردارد! در قدیمی را با کمی فشار باز می‌کنم و به فرد روبرویم با لبی که برای خنده کش آمده است نگاه می‌کنم. سکوت می‌کند و هر دو منتظر هستیم تا من لقمه‌ام را قورت دهم، اگر در حینی که دارم چیزی می‌خورم، کسی من را به حرف بگیرد به‌ طرز عجیبی غذا در گلویم گیر می‌کند و به سرفه میفتم! لقمه‌ را قورت می‌دهم و به خاتون، تنها رفیقِ شفیقم که با آن تاپ و دامن بلند و خاکی‌رنگش حسابی زیبا شده است چشم می‌دوزم. دستی به موهای سیاه و گیس شده‌اش می‌کشد و مانند همیشه آوای پر‌انرژی‌اش گوشم را نوازش می‌کند:
- اومدم با هم صبحونه بخوریم عشقم!
لبخندی به صورت شرقی این دخترایرانی که صمیمی‌ترین دوستم در طی این چند سال بوده است می‌زنم و از جلوی در کنار می‌روم.
- خونه مال خودته دختر!
وارد خانه شد و نگاهی گذرا به فضای خانه انداخت. درهمان حین که به سمت اشپز‌خانه قدم برمی‌داشت گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
- خوشم میاد همیشه خونه‌‌ت مرتبه!
کمی طول کشید تا معنی جمله فارسی‌اش را متوجه شوم. در طی این چهار سال دوستی‌مان همیشه فارسی حرف میزد و زبان فارسی هم آن‌چنان آسان نبود؛ اما انسان بنده‌ی عادت‌هایش است و من عادت کرده بودم به شنیدن و حرف زدن به این زبان. نگاهی به خانه نقلی و درهم ریخته‌‌ام کردم و تازه فهمیدم با حرفش به من کنایه زده است! دیروز هرآن‌قدر که خواستم خوش‌گذارنی کردم و حالا باید تقاصش را هم پس می‌دادم!
خاتون سرجای من نشست و من هم به اجبار روبرویش نشستم. با دیدن پنیر، چشمانش ستاره باران شد و با ولع شروع به تمام کردن قالبِ بزرگ پنیرم کرد، لبخند کج و کوله‌ای زدم و کلمات را به فارسی در ذهنم هجی کردم، سرآخر گفتم:
- اصلاً تعارف نکن خاتونم، نوش جونت... گوشت بشه به تنت!
خاتون شبیه به خون‌آشام‌ها شده بود؛ چشمانش را به سختی از پنیر یا همان خون جدا کرد و با چشمانی وحشی خیره‌خیره نگاهم کرد. داشتم در زیر بار سنگین نگاهش آب می‌شدم که بالاخره به حرف آمد و صدای جیغ‌جیغویش سکوت خانه را شکست:
- دختره‌ی خسیسِ چال لپی! مگه تو پولش رو دادی؟ معلومه که گوشت میشه به تنم، پس فکر کردی مثل تو می‌مونم که یه تیکه استخونی!
داشت با زبانش هیکلم را می‌بلعید!
اما در رابطه با پول پنیر راست می‌گفت، هزینه خورد و خوراکم با برادرم بود؛ اما برای اینکه از رو نروم، غرورم را در نگاهم می‌ریزم و لبخندی می‌زنم تا چال گونه‌ام هویدا شود:
- اوکی، تو هرچقدر دوست داری پنیر بخور ولی وقتی اومدم خونه‌ت، بهت میگم یه مَن ماست چقدر شیر داره!
تیله‌های خرمایی خاتون در آنی به اندازه یک توپ تنیس شد، خیره نگاهم کرد و دستش را بالا آورد و کنار‌ه‌های فکش را گرفت. گویی جلوی خودش را گرفته بود تا قهقه‌ای سر ندهد! با تعجب خیره به حرکاتش سری به معنی چیه تکان دادم. همان‌گونه که دستش به فکش بود با لبانی غنچه شده باز ور جمله‌اش را ادا کرد:
- گفتی ماست... شیر داره؟! باشه ولی حس می‌کنم گوش‌هام مشکل دارن!
از همه‌جا بی‌خبر حق به‌ جانب اندام لاغرش را از نظر گذراندم:
- گوشات مشکل ندارن! خب مگه ماست‌ها شیر ندارن؟ خودت یه بار بهم گفتی!
با چشمانی ریز شده نگاهم کرد و بعد
سرش را خم کرد و دستان مشت شده‌اش را به میز کوباند. شانه‌هایش می‌لرزیدند و کنترل خنده‌اش از دستش در رفت و شلیک خنده‌اش به هوا پرتاب شد! با خنده به چهره‌ی من که برخلاف او هیچ ردی از خنده در آن نبود نگاه کرد و ضربه‌ای نه چندان محکم به بازویم کوبید، از چا پریدم و با چشمانی درشت شده کمی خودم را عقب کشیدم که بریده‌بریده گفت:
- ماست‌ها کره دارن خانم پروفسور!
گیج شده نگاهم به کره‌ی روی میز کشیده شد که لیوان شیر را به سمتم گرفت:
خاتون: ببین این شیره، ماست خودش از شیر درست میشه پس ماست شیر نداره اوکی؟
تازه قضیه را فهمیدم و با حرص گفتم:
- جای این همه قش‌قش خندیدن از اول همینو می‌گفتی!
خاتون با لبخندی به پهنای صورتش بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و هر دو مشغول خوردن صبحانه‌مان شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
بعد از خوردن صبحانه‌مان خاتون به واحد خودش رفت تا حاضر شود و برای پیدا کردن کار با من بیاید. وارد اتاق جمع و جورم می‌شوم، در کمدی را که طولش با قدم یکی است را می‌گشایم، نمی‌دانم کمد زیادی‌ کوتاه است یا من رشد خوبی داشته‌ام! به احتمال زیاد گزینه اول. در بین انبوهی از شلوار‌هایی که با وسواس خاصی تا کرده‌ام شلواری لجنی‌ام را برمی‌دارم. گشادی شلوار طوری بود که علاوه بر من پاهای خاتون هم در آن جا می‌شد! به تختم که حسابی بهم ریخته‌‌ است نگاه می‌کنم و از روی آن کراپ سفیدم را بر‌می‌دارم. با صدای پیامک تلفنم، آن را از روی میز آرایش جمع و جورم برمی‌دارم و سریع چکش می‌کنم؛ پیامی از برادرم والتر است:
- شب با سوفی برو به این کلاب... .
بی‌حوصله نگاهی به لوکیشنی که فرستاده می‌کنم و با عجله برایش تایپ می‌کنم:
- باشه باهاش هماهنگ می‌کنم.
دستم به سمت کوله‌ی سبزم دراز می‌شود که بلافاصله جواب می‌دهد:
- مراقب خودت باش.
نیشخندی می‌زنم و وضعیت موهای طلایی‌ام را که با کلیپس سفید و ساده‌ای بالای سرم بسته‌ام جلوی آینه چک می‌کنم. از اتاقم بیرون میایم و چراغ‌های خانه را خاموش می‌کنم، جلوی در از دورن جا کفشی، کتونی‌های سفیدم را بر‌می‌دارم و از واحدم بیرون میایم که صدای کوبش کفش‌های پاشنه‌دار خاتون باعث می‌شود سرم را به بالا بگیرم. کراپ و دامن لیمویی رنگش باعث می‌شود هوس شربت آبلیمو کنم! نگاهم را که به خودش می‌بیند دستش را روی کلاهِ قرمز ابریشمی‌اش می‌کشد و با عشوه و خنده‌ی ریزی موهای سیاه بافته‌اش را بر روی شانه‌‌ی چپش رها می‌کند. من هم با ذوق برای این مسخره بازی‌هایش سوت بلندی می‌زنم که خانم‌میا، پیرزنی که صاحب خانه‌مان است، حین رد شدن از کنارم تمام شخصیتم را با نگاهش نقد می‌کند! و من امیدوارم به پدر‌ِ ژنرالم گله نکند که دخترت با سوت زدنش قصد دارد مقام او را زیر سوال ببرد! بق کرده دست‌ در‌ دست خاتون از ساختمان نمور و قدیمی بیرون می‌زنیم. ایستگاه اتوبوس انتهای کوچه قرار داشت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به ایستگاه رسیدیم، درحالی که چشمان شکلاتی‌اش را از زور آفتاب ریز کرده به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند و زیر لب غرغر می‌کند:
- هوف خیلی گرممه، سوختم خدا!
روی یکی از صندلی‌ها که از گرما داغ‌داغ شده است می‌نشینم و از خاتون که مشغول درست کردن کلاه بر روی موهایش است می‌پرسم:
- چقدر دیگه اتوبوس میاد؟
خاتون: ده دقیقه دیگه باید بیاد و الان ساعت ده و نیمه!
سری تکان می‌دهم و عینک آفتابی‌ مارکم را به چشمانم می‌زنم. لحظه‌ای بعد خاتون با ترش‌رویی می‌گوید:
- مثلاً الان با این کارت می‌خوای بگی زورت بیاد خاتون که عینکت رو جا گذاشتی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
تکیه‌ام را از صندلی ایستگاه اتوبوس می‌گیرم و چون حواسم پرت ماشین‌ها بود که با سرعت می‌گذشتن توانستم درست جمله‌اش را تلفظ کنم.
- یه بار دیگه میگی چی‌گفتی؟ حواسم نبود.
پاهای ظریفش را بر روی صندلی جمع می‌کند و روی صندلی با کمی‌ تکان‌تکان چهار زانو می‌نشیند و با سگرمه‌های درهم نگاهم می‌کند:
خاتون: تو چرا وقتی عینک می‌زنی کر میشی؟ هوم؟!
چشم‌هایم را ریز می‌کنم و با اعتماد به نفس می‌گویم:
- به همون دلیل که تو وقتی هندزفری می‌ذاری کور میشی!
نگاه تیزی حواله‌ام می‌کند که اصلاً به آن لباس‌های رنگِ روشن و چهره دوست‌ داشتنی‌اش نمی‌آید! با صدایی که سعی در خشن و زمخت نشان دادنش دارد می‌گوید:
- ببین داش گلم ما یه زمانی لات محله‌مون بودیم، همه از ما حساب می‌بردن!
با چشم‌های گرد شده نچ‌نچی می‌کنم و با انگشت به خودم اشاره می‌زنم:
- توی فسقلی الان من که کمربند مشکیم رو تحدید کردی؟!
با لبخند حرص درارش سری به معنای آره تکان می‌دهد که پوزخندی می‌زنم و‌ او نمی‌داند که من عاشق این بحث‌هایی هستم که اغلب شروع کننده آن‌ها خاتون است، لب‌هایش را به هم می‌فشارد و با سری بالا می‌گوید:
- اگه بروسلی هم بودی همین رو می‌گفتم، تو که یه لنگ اونی خانم‌داور!
کلمه داور را از قصد می‌کشد و من با خنده‌ای عصبی لب می‌زنم:
- می‌خاری‌ها!
خاتون هم خنده‌اش می‌گیرد.
خاتون: آره... مثلاً کمرم بخاره خاروندن بلدی؟!
چهره‌ام در هم می‌شود و با دیدن اتوبوس که فاصله نه چندانی با ما دارد می‌گویم:
- پاشو جمع کن خودتو اتوبوس اومد!
از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- میگم ها کلارا واسه‌ی منم یه کاری جور کن!
نیم نگاهی به او می‌اندازم و بعد خیره به کتونی‌های سفیدم می‌گویم:
- باشه اونم یه کاریش می‌کنم!
با صدای بوق اتوبوس زرد‌ رنگ که کنار پایمان ترمز کرده است، سریع سوار می‌شویم و اتوبوس با بسته شدن در‌هایش به حرکتش ادامه می‌دهد. به سمت اتوبوس می‌روم و با کارت اتوبوس پول ناچیزش را حساب می‌کنم. کنار خاتون که بر روی صندلی‌های آخر نشسته‌ است می‌نشینم. نگاهش به موهایم که در کلیپس سفیدم جایشان داده‌ام می‌خورد و با اخم می‌گوید:
- این‌طور می‌خوای بری واسه‌ی مصاحبه؟
با تعجب نگاهش می‌کنم:
- آره مگه چیه؟! نمی‌خوام برم تو شرکت که!
چشم غره‌ای می‌رود و عجولانه می‌خواهد که برگردم و بعد شروع به بافتن موهای طلایی‌ام می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
بعد از چند دقیقه موهایی که با وسواس مخصوص خودش بافته است را روی شانه‌ام چپم رها می‌کند. کنارش می‌نشینم و با محبت گونه‌اش که از گرما‌ی هوا داغ شده‌ است را می‌بوسم.
اتوبوس‌ سر نشنیان اتوبوس کم‌کم در ایستگاه‌های مختلف پیاده می‌شوند و تنها من و خاتون می‌مانیم. اتوبوس بعد از نیم ساعت برای مقصد ما نگه می‌دارد. هر دو سریع پیاده می‌شویم. از جاده که ردیم می‌شویم بعد از کمی راه رفتن به میدان محبوبمان می‌رسیم. با ذوق به میدان الکساندر پلاتز نگاه می‌کنیم.
خاتون: وای خدا من عاشق این قسمت از برلینم!
دستش را می‌کشم و از جیب شلوار لجنی‌ام گوشیم را بیرون می‌کشم و تلفنم را چک می‌کنم. به سمت آدرسی می‌رویم که خانم‌آدلر، صاحب یک باشگاه بزرگ و خفن فرستاده است!
تند‌تند قدم برمی‌داریم و مطمئنم که خاتون با آن کفش‌های پاشنه‌‌دارش حسابی اذیت شده‌ است. اما نمی‌شد کاری کرد چون قرارمان با خانم‌آدلر نیم ساعت دیگر بود و باید سر موعد می‌رسیدیم.
***
خسته‌ روی یکی از نیمکت‌های پارک نشستم و نگاهم به فواره‌ی کوچک آب بود. خاتون با شوق و ذوق بسته ادکلن جدیدش را که خریده بود را کنارم گذاشت و گفت:
خاتون: یکم اون‌ طرف‌تر یه مغازه بستنی فروشیه... میرم یه چیزی بخرم خنک شیم.
بی‌حوصله سری تکان می‌دهم، که با سرعت از من دور می‌شود. در طول این ساعت‌ها با سه نفر از مدیر‌های باشگاه‌های عالی قرار مصاحبه داشتم. اولی را به علت دیر رسیدن از دست دادم چون مدیرش زمان برایش خیلی حیاتی بود! و دومی را هم چون نفر قبل از من که محاسبه کرده بود قبولش کرده بودند، دیگر به من نیازی نداشتند، سومی هم که کلاً سرکاری بود و آن باشگاه به فروشگاه مواد غذایی تبدیل شده بود! بسته عطر خاتون را برداشتم و به سمت فواره رفتم، پارک شلوغ بود و افراد زیادی آن‌جا بودند و حدوداً ساعت نزدیک هفت شب بود و هوا داشت به تاریکی کشیده میشد. عاشق شب‌های برلین بودم، آن‌قدر شهر چراغانی میشد که از دور شبیه منبع‌نور یا خورشید بود! دستم را به سمت فواره آب بردم و کمی از آب را به صورتم پاشیدم، چندبار این کار را تکرار کردم تا حس خنکی بهم دست داد. با صدای خاتون با زیر کراپ سفیدم، صورتم را خشک کردم و بستنی چند اسکوپم را از دستش گرفتم‌. خاتون سرخوش نگاهم می‌کند و پرانرژی می‌گوید:
- اصلاً اشکالی نداره خب؟ ببین الان من و تو میریم به کلابی که سوفی می‌خواد بره و یکم خوش می‌گذرونیم، فردا هم بازم دنبال کار می‌گردیم!
یادم رفته بود که والتر از من خواسته بود به کلاب بروم و پیش سوفی نامزدش باشم!
زیر لب می‌گویم:
- وای لعنتی یادم رفت!
سریع شماره‌اش را می‌گیرم که بعد از چند بار بوق خوردن جوابم را می‌دهد و با صدای بلندی شروع به صحبت می‌کند:
سوفی: چطوری کلارا؟ ببین این کلاب خیلی خفنه قسم می‌خورم تا حالا از کنار درش هم رد نشدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
طعم تلخ بستنی شکلاتی را که حس می‌کنم، کمی در دهانم مزه‌مزه‌اش می‌کنم و نگاهم را از زوجی که دست در دست هم با خنده از کنارمان می‌گذرند می‌گیرم. با خستگی نگاهم را به خاتون می‌دوزم، دامن بلند کرمی‌اش را بر روی پایش مرتب می‌کند و من خطاب به سوفی پشت تلفن می‌گویم:
- الان بیایم؟ دیر که نشده؟!
سرخوشانه می‌گوید:
- شما‌ها هر وقت که بیایید خوبه، این‌جا تا طلوع آفتاب هم بازه، ولی شما زود بیایید... دلت نمی‌خواد که بوکس دوتا بوکسور خفن رو از دست بدی؟!
علاقه چندانی به دیدن افرادی نداشتم که خشمشان را در کلاب‌ها بر سر یکدیگر خالی می‌کنند، اما من به خواست والتر می‌رفتم تا همراه سوفی باشم، تا اگر کسی قصد آزارش را داشت کمکش کنم. کم‌کم داشتم از اینکه کمربند مشکی بوکس را گرفته‌ام پشیمان می‌شدم! گوشی‌ام را در کیفم رها می‌کنم و روی نیمکت چوبی، کنار خاتون می‌نشینم و با عجله از بستنی‌ام کام می‌گیرم. سردی‌اش تا مغز و استخوانم نفوذ می‌کند. خاتون بلند می‌شود و کاسه بستنی‌اش را در سطل زباله‌ای که در فاصله کمی از ما قرار دارد می‌اندازد؛ من هم به تبعیت از او کاسه را در حالی که هنوز در آن بستنی است، در سطل زباله‌ پرت می‌کنم و هر دو به سمت آدرسی که والتر فرستاده‌‌ست می‌رویم. با نگاهی کلافه‌ به لوکیشنی که نشان می‌دهد ما به مکان مورد نظر رسیده‌ایم نگاه می‌کنم. پاهایم از این پیاده‌روی نه چندان طولانی گز‌گز می‌کرد! ساعت حدود هشت شب شده بود و اوج شلوغی بازار بود، من و خاتون سردرگم به ساختمان‌های متفاوت و کوچک و بزرگ نگاه می‌کنیم و به دنبال کلابی هستیم که سوفی می‌گفت. با دیدن نور کم سویی که از زیرزمینِ یک ساختمان قدیمی دیده میشد، به همان‌‌جا اشاره می‌کنم:
- پیداش کردم خاتون!
خاتون مشتاقانه دستم را می‌کشد و می‌گوید:
- بزن بریم!
راه ورودی کلاب، کوچه‌ی باریکی بود که به غیر از در ورودی کلاب و نگهبانش، ساختمان یا آدم دیگری نبود. با صدای زمخت نگهبان، خاتون به من می‌چسبد و من نگاهم را از ریش‌های نا‌مرتب و بلندش می‌گیرم و به چشمان تیزش می‌دوزم:
نگهبان: از طرف کی اومدید؟ کارت ورود دارید یا نه؟!
با اعراض می‌گویم:
- ما با دوست‌مون این‌جا قرار داشتیم. بخواید می‌تونم بهش زنگ بزنم.
سری تکان می‌دهد و هیکلش دو برابرِ هیکل من است:
نگهبان: پس بهتره همین کار رو کنی!
نگاهم را از چشمان سردش می‌گیرم و تلفنم را از کیفم در می‌آورم و در تماس‌هایم، بر اسم سوفی ضربه می‌زنم. تازه یک بوق خورده که جوابم را می‌دهد، صدای موزیک مجبورش می‌کند صدایش را بلند کند تا به گوشم برسد:
- کجایی؟ ده دقیقه دیگه بوکسور‌ها میان ها!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین