صدا،تصویر،حرکت!
(آلمان، برلین)
درب آهنی را به سمت خود میکشم و با دستانی خسته، کیسهی زباله را به طرف سوفور پرت میکنم که صدای هواری که میکشد مرا کمی، فقط کمی به خود میآورد! تاری جلوی دیدم و سردرد عجیبی که به جان سرم افتاده بود باعث شده بود حال که ساعت ده شب است دلم خواب را بخواهد! برایم عجیب بود که چگونه ساعت ده شب است و من خوابم میآید! هر شب عادت داشتم تا حوالی ساعت دو بیدار بمانم و با دوستان مجازیام گیمهای مختلف را انجام دهم. تکیهام را از درب برمیدارم وگیج و منگ در را بهم میکوبم. همانطور که با موزیک خواننده پاپ همخوانی میکنم، با تنی بیجان خودم را به سمت آشپزخانه نقلیام میکشانم. امروز از آن روزهای نحسی است که دلم نمیخواهد هیچ کاری انجام دهم، روزی که آخرین قسمت سریالم را تماشا کردم، قطعاً برایم روز روالی نیست. حین تکرار آهنگی از ماتیاس رایم، با سر انگشتانم به کانتر ضربه میزنم و برخورد ناخنهای بلند و سادهام و صدایی که از خود با هر ضربه به کانتر ایجاد میکنند، حس خوب و هماهنگی بینظیری با موزیک دارد.
Du bist mein Glück
تو خوشبختی من هستی
Groß wie ein Planet
بزرگ به اندازهی یک سیاره
Du bist die Sonne, die niemals untergeht
تو خورشیدی هستی که هیچوقت غروب نمیکنه
Du bist mein Mond, der meine Nacht erhellt
تو ماه منی، که شبم رو روشن میکنه
Du bist mein Stern,der nie vom Himmel fällt
تو ستارهی منی، که هرگز از آسمان سقوط نمیکنه...
صدای متشنج کننده زنگ تلفنم، موزیک دلنشینم را قطع میکند و باعث میشود تا از کانتر پایین بپرم، تماس را بدون خواندن اسمی که او را ذخیره کردهام وصل میکنم و حین اینکه خمیازهام را سر میدهم میگویم:
- منزل کلارا بفرمائید!
مادرم بیتوجه به لحن خوابآلودم با لحنی مملو از حرص تشر میزند:
- بهت گفتم لهستانی حرف نزنی... گوش نمیدی که!
از جملهای که هر بار تکرارش میکند متنفرم و به حالت نمایشی اوقی میزنم و خودم هم به این حرکت بیموردم میخندم!
خودم را روی مبلی که بودنش را از برخوردش به پشت زانوهای سستم حس میکنم میاندازم و به زبانی که مادرم میپرستتش میگویم:
- لهستانی زبون مادری منه، برام جالبه چطور داری ملیتت رو نادیده میگیری، میدونی چیه مامان؟! اصلاً من از این زبون و اینجا حالم بهم... .
ریشه کلامم را پاره میکند و جملهاش همچو دشنهای تیز قلبم را میدرد:
- یک بار نشد باهات حرف بزنم و گوشت تلخی نکنی، بابات رو که از خودت روندی اینطور ادامه بدی منم... .
حرفش را میخورد و چه خوب که ادامهاش را نگفت، چه خوب که نگفت و گذاشت به یک بغض بزرگ در سیبک گلویم ختم شود. ادامه میدهد:
- یادمه پارسال مغزم رو خوردی تا گذاشتم بیای برلین، اگه نمیخوای میتونی برگردی به مونیخ! اینطور بابات هم پول اجاره رو نمیده، ژنرال تادو برای پسرش به بابات گفته، هفته دیگه که زنگ زدم دلم میخواد بگی داری میای مونیخ. باشه؟
تلخندی میزنم و زهر این دوری چه از راه جاده و چه از راه قلب دهانم را تلخ میکند.
- باشه میام مونیخ. حقوقم رو هم خودم میدم... دارم دنبال کارمیگردم دیگه کاری نداری؟!
صدای خشخشی از پشت تلفن به گوشم میرسد و صدای ناواضح بابا را میشنوم. لحن خشک و سردی که دارد حتی از پشت تلفن به مسافت دو ساعت رانندگی حس میشود!