جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Dijor با نام [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,078 بازدید, 29 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
نگاهم را از چشمان منتظر نگهبان می‌گیرم:
- دم در کلابم، بیا بیرون نگهبان ببینت که راهمون بده.
بی‌حوصله فریاد‌وارانه می‌گوید:
- چهار تا برد، دو یا سه باخت! این رو بهش بگو، رمزه!
برای این‌که جمله را فراموش نکنم تند‌تند می‌گویم:
- چهار تا برد، دو یا سه باخت!
نگهبان‌ که صدایم را می‌شنود باز همان لحن خشنش را حواله‌ام می‌کند:
- زودتر برید داخل.
دست خاتون را می‌گیرم و انگشتر‌هایی که هر پنج انگشتت را با آن‌ها تزئین کرده دستم را اذیت می‌کند، با ورود به کلاب حدود بیست پله را باید طی می‌کردیم تا به سالن اصلی برسیم. دود و غبار، صدای موزیک زننده، و آدم‌های که دور یک اتاقک که فقط با سیم‌های زیاد ساخته شده بود ایستاده بودند و با ریتم آهنگ بالا و پایین می‌پریدند ضربان قلبم را زیاد کرد، با لحنی که ناخواسته هیجان در آن موج می‌زد رو به خاتون گفتم:
- خب می‌دونی اینجا اون‌قدر هم بد نیست!
خاتون ردیف دندان‌های کامپوزیت شده‌اش را به رخ می‌کشد و با چشم‌هایی که دو‌دو می‌زند می‌گوید:
- اینجا خیلی خفنه! خیلی!
در لحظه‌ای با سوفی چشم در چشم می‌شویم، جیغ بلندی می‌زند و هردویمان را به آغوش می‌کشد. کمی بعد از آغوش هم بیرون میاییم و خاتون با ذوق دست‌هایش را به یکدیگر می‌کوبد:
- چقدر جذاب شدی سوفی!
سوفی چشمکی به او می‌زند:
- اگه می‌دونستید این دونفر که قراره باهم یه دعوای حسابی داشته باشن چقدر خفنن اصلاً همچین تیپی نمی‌زدین.
کمی اخم می‌کنم و تشر می‌زنم:
- من تیپم برام مهم نیست، همین که با لباسی که تنمه راحت باشم برام کافیه!
خاتون: منم همین‌طورم... .
با صدای پسری که کنار سوفی می‌ایستد و دستش را روی شانه‌ی سوفی می‌گذارد با دقت نگاهش می‌کنم، پسر دستش را به سمتمان می‌کشد، چشمان سبزش را بین من و خاتون می‌چرخاند، لبخند صمیمانه‌ای می‌زند و با لحنی که می‌خواهد محترمانه به نظر برسد می‌گوید:
- سلام خانم‌ها، من هوبرت هستم، دوست پایه‌ی سوفی!
نیمچه لبخندی می‌زنم و صدای موزیک پرده‌ی گوش‌هایم را خراش می‌دهد:
- از دیدنت خوشحالیم هوبرت!
خاتون هم فقط به تکان دادن سرش با لبخند شیرینش اکتفاء می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
هوبرت لبخند جذابی می‌زند و دستی به موهای فرفری و پرپشت سیاهش می‌کشد که پسری با پیشبند گارسونی به سمتش می‌آید و چیزی در گوشش زمزمه‌ می‌کند، لحظه‌ای بعد لبخند از لبان هوبرت پر می‌کشد و چشمان خاکستری برزخی‌اش را به چشمان گارسون که پسر جوان و لاغری است می‌دوزد، گارسون هول می‌کند و می‌گوید:
- معذرت می‌خوام قربان، لطفا!
هوبرت کلافه دستی به ته ریشش می‌کشد، گارسون سر به زیر از ما دور می‌شود. من، خاتون و سوفی با تعجب نگاهشان می‌کنیم. سوفی بالاخره کنجکاوی امانش نمی‌دهد و می‌پرسد:
- چی‌شده هوبرت؟!
هوبرت نگاه کلافه‌اش را اول به سمت من و بعد روی سوفی ثابت می‌کند:
- داور مسابقه نیومده، مثل این‌که‌ وقتی فهمیده اوتیس می‌خواد با اَشکان مسابقه بده چپیده تو لونه‌ش!
چشمانم گرد شد و گفتم:
- چرا؟ مگه اون فقط یه داور نیست؟!
با عجز نگاهم می‌کند و می‌نالد:
هوبرت: نمی‌دونم، من فقط این رو می‌دونم که اگه این بازی لعنتی بدون داور انجام بشه، دیگه سرم از خودم نیست!
من و سوفی با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کنیم و خاتون بی‌پروا دهن باز می‌کند و تند‌تند کلمات را پشت سرهم به آلمانی ردیف می‌کند:
- خب می‌دونی، کلارا یه داوره، کمربند مشکی ورزش بوکس و کاراته رو هم داره... .
به سمتم بر‌می‌گرد و می‌گوید:
- مگه نه کلارا؟
هوبرت چشمانش برق می‌زند و دست‌هایش را محکم بهم می‌کوبد:
هوبرت: خب دیگه پس همه چی حله!
به سمت سوفی بر‌می‌گردد و با شوق نگاهش می‌کند:
- کلارا رو ببر لباس‌های مخصوص رو بپوشه، هیچ‌وقت این لطفتون رو فراموش نمی‌کنم.
با چشمانی گرد شده نگاهشان می‌کردم، دهانم از فرط تعجب باز مانده بود؛ به محض این‌که خواستم چیزی بگویم و مخالفتی نشان دهم سوفی دستم را کشید و به سمت اتاقی که گوشه‌ی کلاب بود برد. در اتاق را که بست صدای موزیک کمتر شد، نگاهی گذرا به فضای چوبی اتاق انداختم و گفتم:
- سوفی من نمی‌خوام این داوری رو انجام بدم، خودت می‌دونی افرادی که برای مبارزه میان اینجا چقدر وحشی و ترسناکن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
از درون کمد چوبی جعبه‌ای صورتی را در می‌آورد و جعبه را روی تخت می‌گذارد، بی‌توجه به حرفی که زده‌ام در جعبه را باز می‌کند و شلوار اسلش خاکستری را روی تخت پرتاب می‌کند و بعد با لحنی مظلومانه لب می‌زند:
- لطفاً کلارا! اگه تو نباشی و داوری نکنی، کسه دیگه‌ای هم نیست که این‌کار رو کنه و اون‌هایی که قراره مسابقه بدن اینجا رو نابود می‌کنن!
با تأسف سری تکان می‌دهم:
- حیف که به والتر قول دادم، وگرنه ولت می‌کردم و می‌رفتم.
ناراحت رویش را از من می‌گیرد و باز سرش را در جعبه می‌کند، شلوار اسلش خاکستری را از روی تخت برمی‌دارم و پشت در می‌ایستم تا اگر کسی خواست وارد اتاق شود مانعش شوم، سریع شلوار را می‌پوشم که تاپی را به سمتم پرت می‌کند، آن را در هوا می‌گیرم و لباسی تنم است را در می‌آورم و تاپ سیاه را تنم می‌کنم. موهای بافته‌ شده‌ طلایی‌ام را از زیر تاپ در می‌آورم، دستی به چتری‌های فرفری‌ام می‌زنم و می‌خواهم در را باز کنم که با عجله می‌گوید:
- نه وایسا!
دست به کمر می‌ایستم و کلافه سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم:
- باز چیه؟!
اشاره‌ای به کفش‌هایم می‌کند و بعد کفش‌هایی را از زیر تخت در می‌آورد:
سوفی: اینجا اتاق داور‌هاست همه نوع لباسی‌ براشون هست! این کفش‌ها رو بپوشی بهتره!
نگاهی به کفش‌های اسپرت و ساده سفید می‌کنم و بعد نگاهم روی کفش‌های سیاهم سر می‌خورد:
- نیاز نیست کفش‌های خودم خوبن!
سوفی ناچار سری تکان می‌دهد که از اتاق بیرون می‌زنم، هوبرت و خاتون کنار هم پیش یکی از میز‌ها ایستاده‌اند، با دیدنشان به سمتشان می‌دوم، هوبرت تا مرا می‌بیند به سمتم بر‌می‌گردد و با هیجان و تحسین نگاهم می‌کند که در همان لحظه سوفی هم به جمعمان اضافه می‌شود.
هالتر با صدای بلندی که گمانم به‌ خاطر فریاد‌هایی که زده است دورگه شده، می‌گوید:
- الان اوتیس میاد و کمی بعد هم اشکان، تو اول باید بری!
نگاهی به خاتون می‌اندازم و بعد نگاهم را قفل هوبرت می‌کنم و با شجاعت سری تکان می‌دهم، داوری در همچین جایی ممکن است به خود داور هم صدمه برساند، چون کسانی که به اینجا می‌آیند از سلامت عقلی کاملی برخورد‌دار نیستند! وگرنه چه کسی به اینجا می‌آید تا سر حد مرگ کتک بخورد و کتک بزند؟
به سمت رینگ مسابقه می‌روم که صدای تشویق حضار بلند می‌شود، موزیک قطع می‌شود و فقط صدای کف زدن شنیده می‌شود، البته من صدای ضربان قلبم را بیشتر از صدای دست‌ زدن‌ آن‌ها حس می‌کردم، وسط رینگ می‌ایستم و نگاهم میخ آدم‌هایی است که به رینگ چسبیده‌اند و دیوانه‌وار هوار می‌کشند، تشویق می‌کنند و اسم بازیکن مورد‌علاقه‌شان را صدا می‌زنند. مردی با صدای زمخت از بلند‌گویش اسم اوتیس را صدا می‌زند، چند لحظه بعد همه‌ی سرها به سمت راست می‌چرخد، جایی که اتاقی قرار دارد، اتاقی که قرار است اوتیس از آن بیرون بیاید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
در که باز می‌شود، مردی با قدم‌های تند به سمت رینگ بوکس می‌آید و جواب تشویق حضار را با کمی کف زدن می‌دهد، وارد رینگ که می‌شود نگاه تندی حواله‌ام می‌کند، صدای مردم که با فریاد پشت سر هم اسم اوتیس را صدای می‌زنند متوجه‌ام می‌کند که این فرد اوتیس است، اوتیس سمت راست من منتظر بازیکن دوم، اَشکان می‌ایستد!
چند لحظه بعد که کمی صداها کم می‌شود و در سمت راست باز می‌شود، با اخم به مرد چهارشانه‌ای نگاه می‌کنم که با سری پایین به سمت رینگ می‌آید، نگاهم را از شلوار اسلش و رکابی سیاهش می‌گیرم، وارد رینگ که می‌شود هردویشان شروع به کمی نرمش می‌کنند، چشمانم را از موهای زغالی رنگ مردی که اشکان نام دارد می‌گیرم و به اوتیسی نگاه می‌کنم که با آن رکابی قرمز و شلوار لی آبی‌ خود درحال نرمش است! وقتی از حرکات نرمشی دست می‌کشند با دستانم اعلام شروع را می‌دهم و خودم سریعاً گوشه‌ای از رینگ می‌ایستم و با اخم به چگونگی کتک زدن یکدیگرشان نگاه می‌کنم. با حرص لبم را می‌جویدم، با خوردن دست کسی به شانه‌ام از بین سیم‌هایی که به عنوان حفاظ دور رینگ پیچیده‌ شده‌اند به سمتش می‌چرخم، پولی را به سختی در جیب شلوارم جای می‌دهد، با خشم نگاه تیزی حواله چهره مردانه‌اش می‌کنم و نگاه از ریشش می‌گیرم، قدش بلند است و حس بدی را بهم القا می‌کند، زیر لب آرام و زمزمه‌وار می‌گوید:
- اوتیس رو برنده‌ اعلام می‌کنی! فهمیدی؟! وگرنه این پول رو از حلقومت بیرون می‌کشم.
با صدای جیغ و داد حضار سریع از جا می‌پرم و برمی‌گردم، اشکان روی اوتیس اتفاده و محکم به صورتش مشت می‌زند، به سمتشان خیز برمی‌دارم و دستش را می‌گیرم و محکم به سمت خودم می‌کشم، به آلمانی می‌گویم:
- کافیه، هی کافیه با تو‌ام بلند شو!
دور چشمان سیاهش هاله‌ای قرمز از فرط خشم ایجاد شده است! دستش را با ضرب از دستم بیرون می‌کشد، از جایش بلند می‌شود و من همان‌گونه که خیره‌ام به خون گوشه‌ی لب و چشمان برزخی‌اش از یک تا ده برای بلند شد اوتیس می‌شمارم:
- یک، دو، سه ... .
لحظه‌ای برای گفتن عدد ده مکث می‌کنم، با حس سنگینی نگاه کسی سر بلند می‌کنم و همان مردی را می‌بینم که پول زیادی را در جیبم گذاشت تا اوتیس را برنده اعلام کنم، اما من عدالت را رعایت می‌کنم و زمانی که اوتیس بلند نمی‌شود بلند و رسا می‌گویم:
- ده! برنده امشبمون، اشکان!
طرفداران اشکان برایش دست و سوت می‌زنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
و من به اشکان که فارق از همه چیز خیره به زمین است نزدیک می‌شوم، دستش را به عنوان برنده بالا می‌برم؛ به خودش می‌آید و محکم دستم را پس می‌زند و در گوشه‌ای از رینگ خسته می‌نشیند، دونفر به همراه همان مردی که پشت سیم‌ها تهدیدم کرده است وارد رینگ می‌‌شوند، دونفر آن‌ها لاشه‌ی اوتیس را از رینگ خارج می‌کنند و مرد با خشم به چشمانم زل می‌زند، اما من استوار و با تمام قوا ایستاده‌ام و از جایم حتی تکان ریزی هم نمی‌خورم، کلاب خلوت شده است و فقط چند نفری که میان آن‌ها خاتون، هوبرت و سوفی را می‌بینم هستند. با قدم‌های محکم به سمتم می‌آید و در فاصله یک قدمی در صورتم، فریاد می‌زند:
- مگه نگفتم باید اوتیس ببره؟! تو تنت می‌خاره دختره‌ی احمق؟
با حرص لبانم را به يکديگر می‌فشارم که صدای خش‌دارش بلند می‌شود:
اشکان: بهتره ازش فاصله بگیری... .
نگاهش روی اشکان می‌چرخد که به‌ سیم‌ها تیکه زده است، مرد پوزخندش را حواله‌مان می‌کند و من پولی را که در جیبم گذاشته را از جیبم در می‌آورم و با پوزخندی مانند خودش پولش را به روی زمین شوتش می‌کنم. سرش را بالا می‌گیرد و سوراخ‌های دماغش از فرط خشم بزرگ و کوچک می‌شوند، دستان مشت‌ شده‌اش و لرزی که از خشم به فکش افتاده مرا می‌ترساند، به سمتم خیز برمی‌دارد! جیغ کشیدن سوفی و خاتون همانا و فرو آمدن مشت اشکان بر صورت مرد همانا! بغض می‌کنم و شاید این بغض برای این باشد که کسی از من دفاع کرده است. من یک دختر بودم، قوای زیادی داشتم و هیچ‌وقت نمی‌توانستم این واقعیت را نادیده بگیرم، هرچقدر هم که خودم را قوی نشان دهم بازهم واقعیت این است که من یک دخترم!
اما کم نمی‌آورم و خودم را نمی‌بازم، مرد که چند قدمی از سیلی اشکان عقب رفته سرش را بلند می‌کند و همان‌گونه که دستش را محکم به صورتش فشار می‌دهد می‌گوید:
- با بد کسی در افتادید!
قلبم در دهانم می‌زند و هوبرت فریاد می‌زند:
- کلارا بیا بیرون از این رینگ لعنتی! زود باش.
نیم نگاهی با بی‌دقتی به او می‌اندازم که این‌ بار خاتون می‌گوید:
- خودت رو به کشتن میدی‌ ها! بیا بیرون.
با بغض لب برمی‌چینم، مرد می‌خواهد به سمت اشکان هجوم بی‌آورد که در لحظه‌ای چند نفر آدم غول پیکر وارد رینگ می‌شوند.
با هجوم آوردن مشت‌هایشان بر روی تن آن مرد، جیغم در گلویم خفه می‌شود، با وحشت دستم را روی دهانم می‌گذارم و به سیم‌های تیز رینگ می‌چسبم. اشکان خم می‌شود و با حوله‌ای که قبلاً روی شانه‌اش بود خون دهانش را پاک می‌کند و حوله‌ را گوشه‌ای رها می‌کند، تیز‌بینانه‌ خیره‌ام می‌شود و از نگاهش لرزم می‌گیرد. به سمتم قدم بر می‌دارد و روبه‌رویم می‌ایستد، دستش که روی بازویم می‌نشیند ضربان قلبم بالا می‌رود و او بی‌توجه به بادیگار‌هایش که دارند آن مرد را زیر دست و پای خود له می‌کنند مرا از رینگ بیرون می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
ضربان قلبم هرثانیه افزایش می‌یابد، از رینگ که بیرون می‌زنیم با پاهای لرزانم به سمت خاتون دویدم و در آغوشش جای گرفتم، من آدم سنگ دلی نبودم؛ نمی‌توانستم آن حجم از خون و خون‌ریزی را تحمل کنم، دلم تاب و توانش را نداشت! هوبرت رفته بود تا بادیگار‌دهای اشکان را از آن مرد که همچو جنازه‌‌ای بر روی زمين، بی‌حرکت افتاده بود جدا کند. با لحن خشنش آب‌ دهانم را پر سر و صدا قورت دادم و از آغوش خاتون بیرون آمدم:
- این‌طور‌ جاها ببینمت، خودم حسابت رو می‌رسم!
خیلی صریح من را تهدید کرد! اما من آن‌قدری اتفاقات برایم هضمشان سخت بود که حتی نتوانستم در دفاع از خودم اخمی کنم! در آن لحظه که نگاه تیز اشکان چشمانم را رصد می‌کرد و خاتون محکم دستم را در دستش فشار می‌داد تنها دلم می‌خواست با پلک زدنی خودم را روی تخت خوابم ببینم تا بتوانم چشمانم را با آرامش ببندم و استراحت کنم.
با صدای خاتون به خودم آمدم، کیفم را به سمتم گرفته بود؛ بی‌توجه به سنگینی نگاه اشکان کیفم را از دستش گرفتم و با لحنی مملو از بغض رو به خاتون گفتم:
- سوفی کجاست؟
خسته زنجیر گردنبند طلایش را دور گردنش درست کرد:
- والتر اومده، دم در کلابه! سوفی رفت پیشش تا ماهم بیایم.
با شنیدن حرفش با عصبانیت گفتم:
- والتر دم دره و تو انقدر ریلکسی؟!
خاتون با چشمانی درشت شده شانه‌ای بالا می‌اندازد و من سریع دستش را می‌کشم و به سمت در خروجی می‌رویم که با شنیدن صدایش سرجایم میخکوب می‌شوم:
اشکان: تو و دوستت... فردا منتظر یه بازی خفن باشین.
متوجه حرفش نمی‌شوم و پاهای خسته‌ام را بر روی پله‌ها می‌کشم و از آن‌ها با شتاب بالا می‌روم، از در کلاب که بیرون می‌زنیم، دیگر خبری از صدای موزیک زننده و هوای مسموم نیست و من با ولع هوای تازه را تنفس می‌کنم.
با دیدن kmc والتر که سوفی به پنجره‌اش آویزان بود، از جاده رد شدیم و سوار ماشین شدیم. خسته بدون نگاه به والتر به صندلی تکیه می‌دهم و چشم روی هم می‌گذارم.
موزیک ملایمش را قطع می‌کند که صدای بسته شدن درها می‌آید و بعد ماشین به حرکت در می‌آید. با احساس پایین آمدن پنجره ماشین چشمانم را باز می‌کنم، به گوشه‌‌ی ماشین می‌چسبم و کنار پنجره می‌نشینم. خیره‌ام به فضای شهر، به ساختمان‌های سر به فلک کشیده‌ و ماشین‌هایی که از ما سبقت می‌گیرند و این باعث می‌شوند تا دیدم را از ساختمان‌ها و فضای چراغانی برلین بگیرم.
سرم از افکار مختلفی که در ذهنم نقش بسته‌اند درد می‌گیرد و بی‌مقدمه تصویر چشمانش جلوی‌ دیدم نقش می‌بندد. چشمان بوکسوری که یقین دارم تا هفته‌ها در خاطرم می‌ماند.
والتر: تو آدم نمیشی نه؟
دست به سی*ن*ه و لجوجانه خودم را به پشتی صندلی فشار می‌دهم، خاتون مزه می‌ریزد و احساس بانمک بودنش گل می‌کند:
- مگه فرشته‌ها هم آدم میشن؟!
سوفی بر‌می‌گردد و چشم غره‌ای به من و خاتون می‌رود، دستش را روی دست والتر که بر روی دنده‌ است می‌گذارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
صدای پر عشوه‌اش اخمی بر روی پیشانی‌ام می‌نشاند:
- عزیزم تو این‌ها رو ولشون کن، خودت کار‌هات خوب پیش رفت؟!
والتر از دورن آینه‌ چشمان‌ قهوه‌ای رنگش را به من دوخت و با‌ حرص زیرلب چیزی گفت.
نگاهی به شلوار اسلشم انداختم و پشیمان بودم که چرا لباس‌هایم را از آن اتاق همراهم نیاوردم.
سوفی، موهای بلوندش را روی شانه‌ی راستش ریخت و عجیب به لختی موهایش حسودی‌ام شد. به موهای بافته‌ شده‌‌ی طلایی و فرفری‌ام نگاه کردم و آهی با حسرت از لبانم خارج شد، خاتون از کنار پنجره ماشین خودش را به سمت من کشاند و به زیر دستم کوبید، انگشتر‌های تیزش که به قول خودش مد روز بود، بازوی برهنه‌ام را خراش داد! با کنجکاوی براندازم کرد:
- چته؟ گرفته‌ای؟!
با چشم‌ به سوفی اشاره کردم و بعد دوباره با حسرت و بغضی بچه‌گانه به موهای طلایی‌ رنگم نگاه کردم. چشمانش را گرد کرد و درحالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را قورت دهد سرش را کنار گوشم چسباند:
- بهش حسودی می‌کنی؟! به یه دختر مکزیکیِ بینی‌ عملی؟
لب برمی‌چینم و شروع به باز کردن کش‌موی ظریف و آبی‌ رنگم از دور موهایم می‌کنم:
- خب... خوشگله!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم می‌کند و《اومی》می‌گوید، کمی فاصله می‌گیرد و گوشی‌اش را از جیب دامنش درمی‌آورد؛ عکسی که از من و خودش در یکی از رستوران‌های برلین گرفته است را جلوی دیدگانم قرار می‌دهد:
- ببین خودت رو! چشمات سبزه، موهات طلایی و فرفریه، دیگه چی‌ می‌خوای از خدا که این‌طور کفر نعمتش می‌کنی؟!
حق با خاتون بود، این رفتارم دقیقاً کفر نعمت بود، نعمتی که خدا بهم داده بود و من بی‌نهایت از او متشکر بودم.
بعد از چند هفته فارسی صحبت کردن من و خاتون، این اولین جمله‌ای بود که به آلمانی گفته بود.
سوفی صدای ضبط را زیاد می‌کند و والتر هر چهار پنجره ماشین را پایین می‌آورد. خاتون چشمکی نثارم می‌کند و با ریتم آهنگ شروع به تکان دادن شانه‌هایش می‌کند.
نور چراغ‌های ماشین روبه‌رویمان چشمم را می‌زند و با سرعت از آن‌ها گذر می‌کنیم.
سعی می‌کنم بی‌خیال افکاری شوم که مثل خوره به جان قلب و مغزم افتاده و تمرکزم را روی موزیکی آلمانی به نام 《 زندگی همین الانه》 بگذارم؛ عاشق آهنگ‌های 《توماس آندرس》بودم و حاضر بودم در هر شبانهِ روز به آن‌ آهنگ‌ها گوش بسپارم. با لبخندی کم رنگ با سوفی و خاتون با صدای خواننده هم‌خوانی می‌کنم. با کسانی که حاضر بودم تا آخر عمرم به ان‌ها وفادار باشم، اما از کنارم حتی ذره‌ای جم نخورند.
Ganz egal was kommt ich werd’s riskier′n
بی‌خیال چی پیش میاد، من ریسک خواهم کرد
Und nicht vernünftig sein
و عاقل نخواهم بود
Ich werde siegen
من پیروز خواهم شد
Und auch wenn wir verlier′n
و همچنین اگه ما ببازیم
Werd’ ich nichts bereuen
پشیمان نخواهم شد
Das Leben ist jetzt
زندگی الان است
Jetzt und nicht irgendwann
الان و نه هیچ‌وقت دیگه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
***
ماشین که جلوی آپارتمان قدیمیِ
متوقف می‌شود، من و خاتون بعد از تشکری کوتاه از والتر و خداحافظی با آن‌ها، بی‌وقفه از ماشین پیاده می‌شویم. والتر بوقی می‌زند و در عرض چند ثانیه از جلوی دیدمان می‌رود. آپارتمان در سکوت مطلق فرو رفته است و تاریکی بر چشمانم خوش نمی‌آید. می‌خواهم به سمت واحد خودم بروم که خاتون با لحنی آرام می‌گوید:
- کلارا؟ با توام کجا میری؟! بیا بریم واحد ما!
خاتون تعجب را در صورتم نمی‌بیند و من می‌گویم:
- چرا بیام واحد تو؟
دستم را می‌گیرد و به سمت پله‌ها می‌کشد:
خاتون: چون من میگم! نصف شبی بری تو واحد سوت و کور خودت چیکار کنی اخه؟!
ناچار《باشه‌ای》می‌گویم و با او از پله‌ها بالا می‌رویم. به واحدشان که می‌رسیم با احتیاط کلید را در قفل می‌‌چرخاند و در با صدای قیژی باز می‌شود. کفش‌هایمان را در دست می‌گیریم و از آنجایی که ساعت دوازده شب بود، اعضای خانواده خاتون همگی در خواب فرو رفته بودند. خاتون کفش‌ها را در جاکفشی نزدیک در می‌گذارد، پاورچین‌پاورچین به سمت اتاق خاتون می‌رویم. خنکی اتاق خاتون باعث می‌شود نفس عمیقی بکشم و خودم را روی تخت نرمش فرود بیاورم؛ با خستگی می‌گویم:
- تو رو تشکت بخواب.
حتی توجه نمی‌کنم که چه پاسخی به من می‌دهد و پلک‌های سنگین شده‌ام را روی هم می‌گذارم.
***
با طنین بلند خاتون چشمانم را باز می‌کنم و چند بار پشت سرهم پلک می‌زنم تا بینشم خوب شود. نیم‌خیز می‌شوم و به خاتون نگاه می‌کنم، بی‌رمق از جا برمی‌خیزم و آوای اخباری که مطمئناً تماشگر آن پدرخاتون، آقای فرید است، باعث می‌شود تا به خود بیایم.
نگاهم را دور خانه کوچکشان می‌چرخانم و خطاب به تینا، خواهر کوچک‌تر خاتون و پدرش《صبح بخیر》را با صدای رسایی می‌گویم، فرید با لبخند و چهر‌ه‌ای سرخوش به تکان دادن سرش بسنده می‌کند. تینا هم درحالی که لقمه‌ای پر از عسل را در دهانش جا می‌دهد، می‌گوید:
- کلارا صبحانه می‌خوری؟
موهای فرفری‌ام که حجم‌شان دوبرابر شده را از جلوی دیدم کنار می‌زنم و به چهره‌ای که شبیه همه‌ی نوجوان‌های هفده یا شانزده ساله است نگاه می‌کنم.
- یکم دیگه میام!
بی‌خیال لقمه بعدی را در دهانش می‌گذارد و چشمان عسلی‌اش تنها محتویات روی میز را می‌بیند. وارد توالت می‌شوم و بعد از کارهایی که قابل شرح نیستند از توالت خارج می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
هنوز هم لباس‌هایی که در رینگ برای داوری پوشیده‌ام را در تن دارم و می‌خواهم که سریعاً از شرشان راحت شوم. وارد اتاق خاتون می‌شوم و به خاتون می‌نگرم که در‌حال درست کردن خط چشم باریکی بر بالای پلک‌های چشمان شرقی‌اش است. به سمت میز آرایش کوچکی می‌روم که خاتون پشت آن نشسته است. با عجله و بدون رحم به موهای گره خورده‌ام، بافت موهایم را باز می‌کنم، شانه‌ طرح چوبش را برمی‌دارم و سبعانه بر‌ روی موهایم می‌کشم. موهای طلایی‌ام، فرفری و وز می‌شوند. کش سبزی را از کش‌های رنگارنگ آویزان بر دور‌ تا دور آینه بر‌می‌دارم و موهایم را محکم بالای سرم می‌بندم؛ به گونه‌ای می‌شود که چشمان سبز روشنم کشیده نشان داده می‌شوند.
خاتون با خیرگی نگاهم می‌کند که لبخندی ژکوند تحلویش می‌دهم، بالاخره به حرف می‌آید و می‌گوید:
- جهت اطلاع اونی که داشتی از جا می‌کندی مو بود!
تبسمی کردم و با تمسخر گفتم:
- نکه من فکر کردن پشم بود! پاشو بریم صبحونه بخوریم.
با تأسف سری تکان می‌دهد و از جایش بر‌می‌خیزد. هردو به سمت آشپز‌خانه می‌رویم و هرسه دور میز می‌نشینیم. نوتلا را روی نان تست پخش می‌کنم و با لذت گازی بهش می‌زنم.‌ با شنیدن صدای 《خداحافظ دخترا》از جانب فرید، هر سه جوابش را می‌دهیم و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در به گوش می‌رسد. تینا بااخم به تلویزیون که بر سر شبکه‌ی اخبار است و بی‌صدا شده است نگاه می‌کند:
تینا: باز بابا تلویزیون رو روشن ول کرد!
خسته شدم از بس تو این خونه کلفتی کردم.
با تفکر نگاهش می‌کنم که خاتون با دهان پر می‌گوید:
- تو کار نکنی کی کار کنه؟ بابا که همش تو مغازه‌ست و منم بغل دستش! مامان هم که... .
سکوت می‌‌کند و من می‌بینم چگونه با چشمانی که در آن اشک جمع شده است، لقمه با بغضش را قورت می‌دهد! سر به زیر《ممنونی》می‌گویم؛ می‌خواهم این دو خواهر را با غم چندید و چند ساله نبود مادرشان، بغض سنگین افتاده در گلویشان، تنها بگذارم. بی‌خیال غم‌های خودم می‌شوم و نمی‌خواهم در افکار پوچ حزینم غرق شوم.
با دیدن خانه‌ی بهم ریخته، جرقه‌ای در ذهنم می‌زند، تصمیم می‌گیرم با تمیز کردن خانه‌ی نقلی‌شان کمی دلشان را شاد کنم. از خاموش کردن تلویزیون شروع می‌کنم؛ فرش آورده از وطن زیبایشان را جارو می‌کشم و آلبوم‌های بزرگ و کوچک را گردگیری می‌کنم.
خاتون و تینا هم بعد از خوردن صبحانه به من می‌پیوندند و در عرض یک ساعت زودگذر تمام خانه را برق می‌اندازیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
خسته خودم را روی مبل قدیمی پرت می‌کنم، به ساعت دیواری که ساعت دوظهر را نشان می‌دهد چشم می‌دوزم و خسته لب می‌زنم:
- هوف تموم شد بالاخره!
تینا تک خنده‌ای می‌کند و کنار پایم روی مبل سه نفره‌ای که دراز کشیدم، می‌نشیند:
- فارسی رو از آلمانی بیشتر داری یاد می‌گیری ها!
خسته بهش چشم می‌دوزم، خبری از خاتون نیست و من با لحنی آرام می‌گویم:
- خاتون اجبارم می‌کنه فارسی باهاش حرف بزنم! آلمانی بگم اصلاً جوابمو نمیده.
تینا با صدای بلندی همراه با شوخی خطاب به خاتون صدایش را پشت گوش می‌اندازد:
- ظالمی خاتون، ظالم!
می‌خندم که خاتون از اتاقش بیرون می‌آید و سگرمه‌هایش را در هم می‌کشد:
- می‌زنمت‌ ها تینا! کلارا تو هم پاشو بیا این تلفنت رو جواب بده.
از جایم بلند می‌شوم و خاتون تلفنم را به دستم می‌دهد، به اُپن تکیه می‌زنم و تماس را با سوفیِ پشت خط برقرار می‌کنم:
سوفی: کجایی کلارا؟
در یک کلام جوابش را می‌دهم:
- خونمم.
سوفی: میای همون مکانی که دیشب رفتیم؟ هوبرت می‌خواد به عنوان داور براش کار کنی، قول داده بهت حقوق بالا بده.
تعجبم را از پشت گوشی نمی‌بیند، بعد چند لحظه‌ای با کنایه‌ می‌گویم:
- داور؟ مثل همون دیشب که قرار بود اون آدم‌ها به کشتنم بدن؟!
سوفی بی‌خیال می‌گوید:
- آره دیگه! گفته اگه بیای خودش حواسش رو بهت میده، خیلی اصرار کرده کلارا! بیا لطفاً.
با غرور چندتار از موهای طلایی‌ام را در دست می‌گیرم و درحالی که فر بودنش را دور انگشتم قالب می‌کنم به حرف می‌آیم:
- باشه بعداً بهت جوابم رو میدم.
تلفن را بدون شنیدن پاسخش قطع می‌کنم. خاتون و تینا ایستاده و با کنجکاوی نگاهم می‌کردند، با لبخندی که سعی در پنهانش داشتم، نگاهشان کردم:
- چتونه شماها؟
تینا با شیطنت ابرویی بالا می‌اندازد و دستش را حلقه دور بازویم می‌کند:
- کار جور کردی؟ آره جیگر؟! آره؟
آره‌ی آخرش را با خوشحالی در گوشم سر می‌دهد، با چندش سرم را عقب می‌برم و
دهن باز می‌کنم چیزی بگویم که خاتون سر از خود جواب می‌دهد:
- آره... بهش بگو این کار رو قبول می‌کنی!
می‌خواهم جدی باشم اما چهره‌ی بامزه‌ی تینا که آن را از حالت همیشه تخسش دور می‌ساخت و خاتون که با کنجکاوی ذاتی‌اش خیره‌خیره نگاهم می‌کرد، نمی‌گذاشت تلاشی برای جدی بودن کنم، پس لبخند کج و معوجی زدم و گفتم:
- باشه حالا بعداً!
خاتون با اخطار انگشت اشاره‌اش را به سمتم کشید:
- الان کلارا...زنگ بزن!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین