کلافه از دیوار فاصله گرفتم و درحالی که به سمت جاکفشی میرفتم، شماره سوفی را گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد و صدایش طوری بود که به نظر میرسید سوار ماشین است:
سوفی: جونم کلارا؟
کمی این دست و آن دست کردم، و اما سرآخر با چشم غرهی خاتون به اجبار گفتم:
- اون کاری که گفته بودی رو... قبول میکنم.
در صدایش موجی از ذوق حس شد و تندتند کلمات را پشت سرهم ردیف کرد:
- وای عاشقتم زن داداش! من درباره این که داوری کنی به والتر چیزی نگفتم، حواست باشه نفهمه، باشه؟
کفشهایم را از جاکفشی برداشتم و گفتم:
- باشه ولی اگه فهمید دیگه من تنهایی قضیه رو گردن نمیگیرم.
میدانم بعداً میخواهد زیر حرفش بزند، اما برای راضی نگه داشتن من گفت:
- خیالت راحت، باهم جلوی والتر میایستیم.
پوزخندی روی لبم نشست و تماس را قطع کردم، رو به تینا که دست به کمر و با کنجکاوی نگاهم میکرد، گفتم:
- کیفم تو اتاقه میاریش لطفاً؟
《آرهای》گفت و به سمت تنها اتاقی رفت که این خانه داشت. کیفم را که آورد، بعد از روبوسی با خاتون و تینا از واحدشان بیرون آمدم و به واحد خودم که طبقه پایینتر بود رفتم، کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. روی تخت خوابم ولو شدم و خسته تنم را کش و قوسی دادم، با شنيدن صدای پیامک تلفنم از درون کیفم، بیرون آوردمش و پیامک سوفی را باز کردم، خواسته بود تا ساعت پنج عصر برای مسابقهی جدیدی که باید داوری میکردم به همان کلاب بروم. واقعاً از آن مکان وحشت داشتم، آدمهای سیبل درشت، خون و مشتهای پی در پی با روحیات من سازگار نبود! برخلاف پوشش خشنی که سعی میکردم داشته باشم، برخلاف رفتارهایی که سعی میکردم با آنها خودم را در چهارچوب امن زندگیام نگه دارم، سرنوشت سخت با من در جدال بود. میخواست مثل همیشه در راه جنگ با من خودش پیروز و ثابت قدم این میدان باشد. با صدای زنگ خانه از اتاقم خارج شدم و در را باز کردم، صاحب خانهام بود، زنی که سر تا پا گوش بود برای شنیدن دستورهای پدرم، ولی با من هیچوقت در صلح نبود، همیشه باید کاری میکرد تا اعصاب نداشتهام را به چالش بکشاند. بیحوصله چشم در کاسه چرخاندم و به چهارچوب در تیکه زدم:
- بفرمائید خانم میا، کاری داشتید؟
بیمیل بودن از صحبت با خودش را در چشمانم دید و درحالی که به عصایش تکیه داده بود چشمان مغرورش را به من دوخت:
- دوماهه اجارهات رو ندادی... .
کمی مکث کرد و من با فکر رفتن از این خانه که تمام داراییام بود، تمام میمک مغروریت در چهرهام فروکش کرد و تنها گوش شدم برای شنیدن ادامه صحبتش:
- فردا وسایلت رو جمع میکنی و به شب نکشیده باید رفته باشی، وگرنه مجبور میشم اسباب و اثاثیهات رو بیرون بندازم، تو که اینو نمیخوای نه؟!
سوفی: جونم کلارا؟
کمی این دست و آن دست کردم، و اما سرآخر با چشم غرهی خاتون به اجبار گفتم:
- اون کاری که گفته بودی رو... قبول میکنم.
در صدایش موجی از ذوق حس شد و تندتند کلمات را پشت سرهم ردیف کرد:
- وای عاشقتم زن داداش! من درباره این که داوری کنی به والتر چیزی نگفتم، حواست باشه نفهمه، باشه؟
کفشهایم را از جاکفشی برداشتم و گفتم:
- باشه ولی اگه فهمید دیگه من تنهایی قضیه رو گردن نمیگیرم.
میدانم بعداً میخواهد زیر حرفش بزند، اما برای راضی نگه داشتن من گفت:
- خیالت راحت، باهم جلوی والتر میایستیم.
پوزخندی روی لبم نشست و تماس را قطع کردم، رو به تینا که دست به کمر و با کنجکاوی نگاهم میکرد، گفتم:
- کیفم تو اتاقه میاریش لطفاً؟
《آرهای》گفت و به سمت تنها اتاقی رفت که این خانه داشت. کیفم را که آورد، بعد از روبوسی با خاتون و تینا از واحدشان بیرون آمدم و به واحد خودم که طبقه پایینتر بود رفتم، کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. روی تخت خوابم ولو شدم و خسته تنم را کش و قوسی دادم، با شنيدن صدای پیامک تلفنم از درون کیفم، بیرون آوردمش و پیامک سوفی را باز کردم، خواسته بود تا ساعت پنج عصر برای مسابقهی جدیدی که باید داوری میکردم به همان کلاب بروم. واقعاً از آن مکان وحشت داشتم، آدمهای سیبل درشت، خون و مشتهای پی در پی با روحیات من سازگار نبود! برخلاف پوشش خشنی که سعی میکردم داشته باشم، برخلاف رفتارهایی که سعی میکردم با آنها خودم را در چهارچوب امن زندگیام نگه دارم، سرنوشت سخت با من در جدال بود. میخواست مثل همیشه در راه جنگ با من خودش پیروز و ثابت قدم این میدان باشد. با صدای زنگ خانه از اتاقم خارج شدم و در را باز کردم، صاحب خانهام بود، زنی که سر تا پا گوش بود برای شنیدن دستورهای پدرم، ولی با من هیچوقت در صلح نبود، همیشه باید کاری میکرد تا اعصاب نداشتهام را به چالش بکشاند. بیحوصله چشم در کاسه چرخاندم و به چهارچوب در تیکه زدم:
- بفرمائید خانم میا، کاری داشتید؟
بیمیل بودن از صحبت با خودش را در چشمانم دید و درحالی که به عصایش تکیه داده بود چشمان مغرورش را به من دوخت:
- دوماهه اجارهات رو ندادی... .
کمی مکث کرد و من با فکر رفتن از این خانه که تمام داراییام بود، تمام میمک مغروریت در چهرهام فروکش کرد و تنها گوش شدم برای شنیدن ادامه صحبتش:
- فردا وسایلت رو جمع میکنی و به شب نکشیده باید رفته باشی، وگرنه مجبور میشم اسباب و اثاثیهات رو بیرون بندازم، تو که اینو نمیخوای نه؟!
آخرین ویرایش: