جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Dijor با نام [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,078 بازدید, 29 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ناجم] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
کلافه‌ از دیوار فاصله گرفتم و درحالی که به سمت جاکفشی می‌رفتم، شماره سوفی را گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد و صدایش طوری بود که به‌ نظر می‌رسید سوار ماشین است:
سوفی: جونم کلارا؟
کمی این دست و آن دست کردم، و اما سرآخر با چشم غره‌‌ی خاتون به اجبار گفتم:
- اون کاری که گفته بودی رو... قبول می‌کنم.
در صدایش موجی از ذوق حس شد و تند‌تند کلمات را پشت سرهم ردیف کرد:
- وای عاشقتم زن داداش! من درباره این که داوری کنی به والتر چیزی نگفتم، حواست باشه نفهمه، باشه؟
کفش‌هایم را از جاکفشی برداشتم و گفتم:
- باشه ولی اگه فهمید دیگه من تنهایی قضیه رو گردن نمی‌گیرم.
می‌دانم بعداً می‌خواهد زیر حرفش بزند، اما برای راضی نگه داشتن من گفت:
- خیالت راحت، باهم جلوی والتر می‌ایستیم.
پوزخندی روی لبم نشست و تماس را قطع کردم، رو به تینا که دست به کمر و با کنجکاوی نگاهم می‌کرد، گفتم:
- کیفم تو اتاقه میاریش لطفاً؟
《آره‌ای》گفت و به سمت تنها اتاقی رفت که این خانه داشت. کیفم را که آورد، بعد از روبوسی با خاتون و تینا از واحدشان بیرون آمدم و به واحد خودم که طبقه پایین‌تر بود رفتم، کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. روی تخت خوابم ولو شدم و خسته تنم را کش و قوسی دادم، با شنيدن صدای پیامک تلفنم از درون کیفم، بیرون آوردمش و پیامک سوفی را باز کردم، خواسته بود تا ساعت پنج عصر برای مسابقه‌ی جدیدی که باید داوری می‌کردم به همان کلاب بروم. واقعاً از آن مکان وحشت داشتم، آدم‌های سیبل درشت، خون و مشت‌های‌ پی در پی با روحیات من سازگار نبود! بر‌خلاف پوشش خشنی که سعی می‌کردم داشته باشم، برخلاف رفتار‌هایی که سعی می‌کردم با آن‌ها خودم را در چهارچوب امن زندگی‌ام نگه دارم، سرنوشت سخت با من در جدال بود. می‌خواست مثل همیشه در راه جنگ با من خودش پیروز و ثابت قدم این میدان باشد. با صدای زنگ خانه از اتاقم خارج شدم و در را باز کردم، صاحب خانه‌‌ام بود، زنی که سر تا پا گوش بود برای شنیدن دستور‌های پدرم، ولی با من هیچ‌وقت در صلح نبود، همیشه باید کاری می‌کرد تا اعصاب نداشته‌ام را به چالش بکشاند. بی‌حوصله چشم در کاسه چرخاندم و به چهارچوب در تیکه زدم:
- بفرمائید خانم میا، کاری داشتید؟
بی‌میل بودن از صحبت با خودش را در چشمانم دید و درحالی که به عصایش تکیه داده بود چشمان مغرورش را به من دوخت:
- دوماهه اجاره‌ات رو ندادی... .
کمی مکث کرد و من با فکر رفتن از این خانه که تمام دارایی‌ام بود، تمام میمک مغروریت در چهره‌ام فروکش کرد و تنها گوش شدم برای شنیدن ادامه صحبتش:
- فردا وسایلت رو جمع می‌کنی و به شب نکشیده باید رفته باشی، وگرنه مجبور میشم اسباب و اثاثیه‌‌ات رو بیرون بندازم، تو که اینو نمی‌خوای نه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
نباید برایش جبهه می‌گرفتم، برای همین تمام مظلومیتم را در چشمانم سرازیر کردم و تکیه‌ام را از چهارچوب در گرفتم:
- میشه یکم بهم مهلت بدید؟ آخه من کار جور کردم.
پوزخندی بر روی لبش نشست و من منتظر به موهای جو گندمی و پوست سفیدش که چین و چروک‌هایش ضربه‌ی کاری به او زده بودند، نگاه می‌کردم. به حرف آمد و گفت:
- حتی اگه پول اجاره رو هم جور کنی، دیگه نمی‌تونی اینجا بمونی! تا قبلش با ضمانت پدرت بود ولی حالا که پدرت از من خواسته بیرونت کنم... پس دیگه حرفی نمی‌مونه!
با شنیدن اسم پدرم با حرص نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحنم آرام باشد:
- من باهاش صحبت می‌کنم و نظرش رو عوض می‌کنم خانم میا.
شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که داشت با قدم‌های کندش از من دور می‌شد، گفت:
- پس فعلاً حرف من همونه که گفتم.
لب‌هایم را با حرص روی یکدیگر فشار دادم و در را محکم بهم کوبیدم. جلوی آینه‌ی قدی ترک برداشته‌ام ایستادم و با حرص موهای کنار شقیقه‌ام را کشیدم، نگاهم را دورتا دور خانه‌ای چرخاندم که با زحمت تمام وسایلش را جور کرده بودم. من از زندگی با پدری که تمام عمرش را صرف کارش کرده نفرت داشتم، دو سال پیش دقیقاً وقتی روز آخر سال تحصیلی‌ام را در مدرسه می‌گذراندم، به پیشنهاد خاتون این خانه را اجاره کردم؛ اما همه‌اش به پشتوانه بودن پدرم بود و او پول اجاره‌ام را می‌داد و برادرم والتر هم پول خورد و خوراکم را می‌داد. اما حال وضعیت فرق کرده بودم، دیگر من آن کلارای نابالغ نبودم، بیست سالم شده بود! و من از این پدر با قلبی که گویا با باتری کار می‌کرد نفرت داشتم، هیچ خاطره‌ی شیرینی با او نداشتم و تنها چیزی که از او به من رسیده بود بی‌توجهی‌هایش دقیقاً در زمانی بود که بیشترین نیاز را به بودنش داشتم. من می‌دانستم که دیگر هیچ‌وقت حاضر نیستم به آن خانه‌ی کذایی بر‌گردم. نگاهم که به موهای طلایی و بدون موخوره‌ام افتاد؛ جرقه‌ای در ذهنم خورد و با همان فکر بدون توجه به اینکه چه لباسی در تن می‌کنم سریع از خانه بیرون رفتم و به سمت آرایشگاهی رفتم که قبلاً هم پیشنهاد خرید موهایم را به من داده بود.
من که کسی را نداشتم که بر روی موهایم دست بکشد و محبتش را در قلبم بگذارد، پس چرا وقتی می‌توانم اجاره‌ی یک ماهم را از طریق موهایم جور کنم دست بر روی دست بگذارم و معطل کنم؟!
***
ساعت چهار و سی دقیقه‌ی عصر را نشان می‌داد و باید سریع‌تر آماده می‌شدم، پیراهن دکمه‌دار سفیدی را برداشتم و با عجله روی لباس اورآل کرمی‌ام پوشیدم. کیف سفیدم را روی شانه‌ام گذاشتم و جلوی آینه به موهایی که حالا با زور تا روی شانه‌ام بودند نگاه کردم، بعد از اینکه موهایم را کوتاه کردم با پدرم تماس گرفتم و هرچه گله از یک عمر بی‌مهری‌اش را داشتم با حرف‌هایم خالی کردم تا راضی شد به ماندنم در این خانه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
اما حال اوضاع فرق کرده بود و فقط خودم باید اجاره‌‌ام را می‌دادم! دوباره به موهای قشنگم نگاه کردم، با بغض لب برچیدم و دستم را روی موهایم کشیدم، خیره به چشمان خیس از اشکم غریدم:
- حق نداری گریه کنی، یه روزی، روزگار همیشه شبت، خورشیدش طلوع می‌کنه... تا اون‌موقع حق نداری اشک بریزی کلارا!
با اتمام جمله‌ای که واو به واوش با حسرت بود از خانه خارج شدم، آل‌‌استار‌های سفیدم را پوشیدم و از ساختمان بیرون زدم.
سر کوچه که رسیدم، تاکسی گرفتم و امید داشتم که برای اولین روز رسمی کارم دیر نرسم.
تصویر مردی که اشکان نام داشت جلوی چشمانم تداعی می‌شد و من آخرین جمله‌اش را زیر لب زمزمه کردم:
- این‌جور جاها ببینمت، خودم حسابت رو می‌رسم!
پوزخندی روی لبم نقش بست، با صدای راننده که خبر از رسیدنم می‌داد، کرایه‌اش را حساب کردم و به سمت کلاب رفتم. نگهبانی که دیشب هم جلوی در کلاب ایستاده بود، این‌ بار بدون حرف در کلاب را برایم باز کرد و من وارد کلاب شدم، از پله‌ها با عجله پایین رفتم. موزیک ملایمی پخش شده بود و گارسون‌ها با پیش‌بند‌‌های قرمزشان مشغول تدارک دیدن برای امشب بودند. کنار یکی از میز‌ها، خسته کز کرده بودم که با صدای هوبرت از جایم پریدم:
- کلارا! خوش‌ اومدی.
لبخند پرذوقی زدم و گفتم:
- مرسی هوبرت.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت، به سمت اتاقی هدایتم کرد و گفت:
- بیا بریم، درباره کارت کمی باهات حرف دارم.
بی‌حرف دنبالش راه افتادم و وارد اتاقش که شدم، نگاهی گذرا به تم قهوه‌ای و کلاسیک اتاقش انداختم، فقط و فقط شبیه به یک اتاق کار بود، یک اتاق کار خیلی شیک و تمیز! با صدایش بر روی پاشنه‌ی پا به سمتش برگشتم:
هوبرت: قهوه می‌خوری؟
بدون تعارف《 آره‌ای》گفتم که با لبخند سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت، بعد از چند دقیقه وارد اتاق شد و من تمام آن مدت مشغول نگاه کردن وسایل اتاق بودم. قهوه‌ها روی میز جلویم گذاشت و خودش هم بعد از آوردن چند برگه روبه‌‌‌رویم نشست، کمی از قهوه همان‌گونه که تلخ و داغ بود مزه‌مزه کردم که برگه‌ای را با خودکار به سمتم گرفت و با حوصله گفت:
- این قرارداد برای یک ماهته! تموم شرایط علاوه بر حقوقت داخلش ذکر شده، با دقت بخونش که اگه مشکلی بود بهم بگی.
قهوه را روی میز گذاشتم و با چشمانی ستاره باران برگه را از هوبرت گرفتم و مشغول خواندن شرایط شدم. همه‌ی شرایط عالی بود، مبلغ حقوقم خیلی خوب بود و می‌توانستم هرماه علاوه بر دادن اجاره‌ خانه‌ام، برای خودم یک دست لباس‌ کامل هم بخرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
برگه امضاء شده را به سمتش گرفتم و خیره به چشمان آبی‌ و پرجذبه‌اش گفتم:
- امشب بوکسور خطرناکی که نمیاد نه؟!
از جایش بلند شد و درحالی که برگه را در کشوی میزش می‌گذاشت گفت:
- نه، اتفاقاً خیلی هم خفنه، اون پسره بود که دیشب اومد؟ داشت ازت دفاع می‌کرد... .
با کنجکاوی گفتم:
- خب؟
دوباره روبه‌رویم نشست و گفت:
- قراره با برادرش بیان برای رقابت، باید خیلی دقیق داوری کنی که کدورتی پیش نیاد بینشون وگرنه... .
حرفش را خورد و من با حرص گفتم:
- وگرنه چی؟
- اون وقت فکر نکنم نه برای من و نه تو، شب به صبح برسه!
و من از حرفش کمی، فقط کمی ترسیدم!
سعی می‌کردم تهدید مرد اشکان نام را که خواسته بود دیگر به اینجا نیایم را جدی نگیرم، اما مدام جمله‌اش در ذهنم تکرار می‌شد. هوبرت رفته بود تا به کار گارسون‌هایش نظارت کند و حداقل یک ساعت دیگه مردم می‌آمدند. مشغول بازی با تلفنم شدم، غرق در بازی فری‌فایر بودم که هوبرت وارد اتاق شد و با عجله گفت:
- کجایی تو؟ بیا چند دقیقه دیگه میان تو رینگ!
از جایم بلند شدم و گفتم:
- اسمشون؟
هوبرت: اشکان که می‌دونی کدومه، اون یکی هم اسمش رَسام هست.
از اتاق خارج شدیم و صدای موزیک‌ زننده‌ای که پخش می‌شد، مثل همیشه سوهان روحم شده بود، جمعیت زیادی وجود داشت. خواستم به سمت رینگ بروم که هوبرت سریع و نرم بازویم را در دستش گرفت و با نگرانی گفت:
- حواست رو به خودت بده!
خواستم حرفی بزنم که تلفنم زنگ خورد، نگاهم را از چشمان نگرانش گرفتم و تماسم را با خاتون برقرار کردم، قبل از اینکه من چیزی بگویم شروع به نق‌نق‌های همیشگی‌اش کرد:
- رفتی سرکار یا نه؟ اومدم خونه دیدم نیستی، وای به حالت اگه نرفته باشی سرکار کلارا، می... .
ریشه کلامش را پراندم و با استرس گفتم:
- میای کلاب تنها نباشم؟ اینجا خیلی سرد و بی‌حسه... .
نگاهم به آدم‌هایی خورد که مثل دیشب به رینگ چسبیده‌ بودند:
- آدم‌هاشون خیلی ترسناکن! درست عین هیولا‌ها! بیا اینجا لطفاً.
خاتون خواست حرفی بزند که هوبرت با عجله و پشت سر هم اسمم را صدا زد، باید وارد رینگ می‌شدم، برای همین با هول و ولا به خاتون گفتم:
- من باید برم، می‌بینمت.
تلفنم را به دست هوبرت سپردم و او سوتی را در دستم دادم و من بندش را از دور گردنم رد کردم و با قدم‌هایی تند به سمت رینگ رفتم. گزارشگر بازی، اسم اشکان را صدا زد و من دست‌های عرق کرده‌ام را بهم سابیدم.
صدای تشویق حضار بلند شد و همه بلند‌بلند اسم اشکان را صدا می‌زدند. این بار شلوارک سیاه و تیشرت گشاد سیاهی پوشیده بود.‌ پشتش به من بود و درست لحظه‌ای که داشتم به بازو‌های ورزیده‌اش نگاه می‌کردم، به سمتم برگشت؛ آب دهانم را محکم قورت دادم و نمی‌دانم من توهم زده بودم که او دارد با تیله‌های تیره به خون نشسته‌اش نگاهم می‌کند یا واقعی است! با شنیدن اسم رسام بازهم استرس به سراغم آمد، طوری خیره‌خیره و با غضب نگاهم می‌کرد که دلم می‌خواست همان لحظه از آنجا محو شوم و فقط نباشم! دوباره صدای تشویق مردم بلند شد و من نگاهم به مردی افتاد که درست هم‌ قد و هیکل اشکان بود. به گفته‌ی هوبرت برادر بودند ولی فاقد از یک ویژگی شبیه بهم رو به روی هم ایستاده بودند و منتظر سوت من بودند، دستم می‌لرزید، اما سوت را به دهانم نزدیک کردم؛ همه‌ی سالن گوش شده بود برای شنیدن صدای سوت تا بازی خشنشان را شروع کنند. نفسم را جمع کردم و محکم سوت زدم!
با دقت حرکاتشان را زیر نظر داشتم، دقیقاً بیست دقیقه بود که با انرژی که نمی‌دانم از کجا آورده بودند درحال کتک زدن همدیگر بودند، نمی‌توانستم بازی را متوقف کنم تا وقتی که کسی برنده نشده است.‌ با مشتی که رسام در دهان اشکان کوبید، چند قدم به عقب آمد و دقیقا کمی دیگر مانده بود تا روی من فرود بیاید که خودش را ثابت نگه داشت، بدون برگشتن به طرفم، به سمت رسام خیز گرفت و مشتی نثارش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
باید مساوی اعلام می‌کردم، داشتند همه‌ی حرکاتشان را مساوی انجام می‌دادند. با صدای سوتی که زدم، هر دو نگاه تیز و عجیبشان را به من دوختند و صدایم را بلند کردم:
- مساوی اعلام میشه!
صدای دست‌ و سوت جمعیت بلند شد. با صدای خاتون که از پشت رینگ صدایم می‌زد، به سمتش سر چرخاندم و بدون توجه به آن‌ها خواستم از رینگ بیرون بیایم که بازویم با ضرب کشیده شد و به سیم‌های تیز رینگ برخورد کردم! آخی گفتم و سرم را بالا آوردم تا کسی که این بلا را سرم آورده را ببینم که نگاهم در چشمان زغالی‌ و شکار اشکان قفل شد. صدای مردی که رسام نام داشت، باعث شد از اشکان که زانو زده بود و به من افتاده بر روی زمین خیره بود، چشم بردارم. صدای موزیک قطع شده بود و عده‌ی خیلی کمی دور رینگ بودند.
با تعجب به جمله‌ای که فارسی گفت گوش دادم:
- می‌خوای باهاش بازی کنی؟
اشکان نگاهش کرد و هوم کش‌داری گفت، با ترس نگاهش کردم، حواسم نبود و مانند رسام به فارسی گفتم:
- چ... چه بازی؟ برو عقب!
نگاهشان رنگ تعجب گرفت ولی در کسری از ثانیه محو شد، اشکان از جلویم بلند شد و من با آویزان کردن خودم به سیم‌های رینگ از جایم بلند شدم، از درد بازویم لب گزیدم و صدای خاتون را پشت سرم شنیدم:
- کلارا بیا بیرون ولشون کن!
نگاه تیز رسام طوری روی خاتون قفل شد که من به جای او سنکوپ کردم، اشکان با موزی‌گری به فارسی گفت:
- فکر خوبیه داداش. دونفر هم هستن قشنگ جمعمون تکمیله!
صدای پوزخند رسام را شنیدم و رسام به دو فرد هیکلی که با اخم به اشکان و رسام نگاه می‌کردند، نگاه کرد و با دست به ما اشاره کرد، با لحن محکمی به آلمانی گفت:
- مهمونمون هستن.
دو مردی که به نظر پادوی این دوتا بودند، به سمتمان آمدند و من با وحشت به سمت خاتون چرخیدم، یکی از آن‌ها بازوی خاتون را کشید و داشت به سمت بیرون کلاب می‌بردتش، با وحشت فریاد زدم:
- هوبرت کجایی؟! هوبرت!
هوبرت در کسری از ثانیه به سمتم دوید و با ترس اول به خاتون که داشت از دیدمان محو می‌شد و بعد به رسام و اشکان نگاه کرد. وارد رینگ شد و رو به دو برادر با لحن التماس‌وارانه‌ای گفت:
- آقا تو رو خدا ولشون کنید. مگه چیکار کردن؟
اشکان طوری خیره‌خیره نگاهم می‌کرد که انگار هيپنوتيزمش کرده‌ام، به سختی نگاهش را از من جدا کرد و درحالی که با قدم‌های محکم و چهره پراخمش به هوبرت نزدیک میشد گفت:
- می‌خوای تو رو هم ببریم پیششون؟
هوبرت لال شده نگاهش کرد و رسام با نیشخند گفت:
- جای بدی نیست که... .
به من و هوبرت اشاره کرد و با آن نیشخند روی اعصابش گفت:
- بهشته واسه‌ی شما!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
قاطی کردم و هیستریک جیغ کشیدم:
- معلوم هست چه زری می‌زنی؟ دوستم رو کدوم گوری بردی هان؟!
رَسام خواست حرفی بزنه اما اشکان با خشم به سمتم خیز برداشت و محکم به شانه‌ام کوبید که دوباره به سیم‌های تیز رینگ برخورد کردم، آخ بلندی گفتم و زیر‌لب فحشی نثارش کردم که با خشونت گردنم را گرفت و گفت:
- مغز نداری نه؟! دیشب بهت گفتم یه بار دیگه بیای اینجا حسابت رو می‌رسم!
صورتم از کم نفسی داغ کرده بود و یقین داشتم سرخ شده‌ام؛ اما او با لجاجت بیشتری دستش که از خون دماغش خونی شده بود را به گردنم فشار می‌داد، با زور لب زدم:
- ب... به تو چ... چه!
همین برای به آتش کشیدنش کافی بود، با فشار محکم‌تری که به گلویم آورد پاهایم شل شد و اگر گردنم را رها می‌کرد روی زمین می‌افتادم؛ با صدای رسام که می‌گفت آروم‌تر، کمی دستش از گردنم شل شد و با خباثت و صدای خش‌دار گفت:
- یه بهشت می‌خوایم بریم، این‌قدر کولی بازی نداره!
دستش را از گلویم برداشت و مچ دستم را اسیر دستش کرد، با تمام توانم هوا را می‌بلعیدم و سرفه‌های خشکم را سر دادم، رسام خسته از نمایشی که اشکان برای به زانو در آوردنم راه انداخته بود، از رینگ به همراه بادیگاردش بیرون رفت. و من قسم می‌خورم از این مرد متنفر بودم!
اشکان دستم را کشید و هوبرت انگار لال شده بود تا حرفی بزند و کمکی به ما کند، نگاه تأسف‌ باری حواله‌اش کردم، مچ دستم را محکم می‌کشید و خودش با قدم‌های تند از پله‌ها بالا می‌رفت، بیرون از کلاب که رسیدیم، خاتون را دیدم که در ماشینی که رسام و یک بادیگارد دیگر نشسته بود مشغول کوباندن خودش به شیشه‌ی ماشین بود تا بلکه از این مرداب رها شود، رسام هم بی‌توجه در حال صحبت با بادیگاردش بود. با بغض نگاهش کردم و خاتون با دیدن من، قطره اشکی از گونه‌اش سر خورد. سعی می‌کردم با این تفکر که این شهر نباید آن‌قدر هم بی‌‌در و پیکر باشد که به سادگی فردی بتواند کسی را بدزدد خودم را آرام کنم؛ اما مگر می‌شد؟!
در سمت شاگردش را باز کرد و مجبورم کرد سوار ماشین لاماری سیاهش شوم، ماشینش درست پشت سر ماشین‌سفید لاماریِ بود که خاتون در آن ساکن بود. با حرص خودم را به صندلی ماشینش فشار می‌دادم، با حرکت ماشین جلویمان، ماهم حرکت کردیم. خون خونم را می‌خورد و آستانه‌ی صبرم تنها پنج دقیقه بود، با حرص گفتم:
- ما رو کجا می‌برید؟
وقتی جوابی نشنیدم به سمتش برگشتم، خیلی ریلکس درحال رانندگی بود. موزیک بی‌صدا و ملایمی که در حال پخش بود هم نمی‌توانست اعصاب بهم ریخته‌ام را آرام کند، عصبی جیغ زدم:
- با توام!
طوری به سمتم برگشت که جابه‌جا شدن مهره‌های گردنش را حس کردم، ضربه نه چندان محکمی به فرمون کوبید و غرید:
- بهت قول میدم دختره‌‌ی عاصی، اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی و صدای جیغ‌جیغوت رو بندازی پس سرت، می‌زنم تو دهنت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
با چشمانی گرد شده درحالی که از عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم، نگاهش ‌کردم. جلوی ساختمانی که با نور پردازدی زیبا‌تر شده بود نگه داشت. چند ثانیه بعد اول ماشینی که خاتون درونش بود وارد پارکینگ شد و بعد هم ما پشت سرشان وارد پارکینگ شدیم. با توقف ماشین، با قلبی پر‌ تپش پیاده شدم. اشکان ماشین را دور زد و روبه‌رویم ایستاد؛ دستانش را از جیب شلوارک سیاهش در آورد و با اخم بازویم را در دستش حصار کرد. زبری کف دستانش نشان از این بود که با آدم ملایمی روبه‌رو نشده‌ام!
برایم مهم نبود چگونه در ماشینش تهدید شده بودم؛ فقط می‌خواستم از این موقعیت وهم‌آور خلاص شوم. بادیگارد‌ها از ما چهار تن دور شدند و رسام دست خاتون را کشید و درحالی که خاتون را به سمت آسانسور می‌برد، چیزی را در گوشش نجوا می‌کرد. با کشیده‌ شدن بازویی که در دست اشکان بود، با سماجت و تمام توانم سرجایم ایستادم. اخم‌هایش درهم بود و می‌توانستم بالا و پایین شدن قفسه سی*ن*ه‌اش را از زیر آن تیشرت سیاهش حس کنم.
اشکان: چه مرگته؟ می‌خوای دیوونه‌م کنی؟! آره؟!
آره‌ی آخرش را چنان با غضب و فریادوارانه ادا کرد که در خود لرزیدم و ناخواسته پاهایم برای برداشتن قدمی به عقب به حرکت در آمد؛ نگاه ریز‌ بینش قفل چشمانم شد و بازویم را محکم‌تر گرفت و به سمت خود کشید. جسارت گم شده‌ام در آنی برگشت و مانند خودش در میلی‌متری از صورتش فریاد زدم:
- آره می‌خوام دیوونه‌‌ت کنم تا وقتی نگی می‌خوای ببریم کجا! اصلاً مگه باهات موافقت کردم که داری منو با خودت می‌‌کشونی؟!
چشمانش برق زد و گوشه‌‌ی لبش به سمت بالا کشیده شد. به گمانم می‌خواست غرورم را در زیر بار تیله‌های سیاهش خورد کند!
و من نمی‌دانم کی و کجا، آنقدر ضعیف شدم که با دیدن پوزخند و نگاهش وهم برداشتم!
در حین آنکه کشان‌کشان به سمت آسانسور می‌بردتم، با لحن عجیبش زیر گوشم پچ زد:
- می‌خوایم... با شما‌ها... یه دست... حکم بازی کنیم! همین!
هرم نفس‌هایش زیر گوشم؛ طوری قلبم را به تفنن گرفت که گویی می‌خواهد خودش را از سی*ن*ه‌ام بیرون براند.
هر چهار نفر در آسانسور جای گرفتیم، نگاه‌های گاه و بی‌گاه ترسان خاتون، باعث شده بود با استرس شروع به خوردن پوست دور ناخن‌هایم کنم. با صدای زنی که طبقه هفت را اعلام می‌کرد؛ قبل از آنکه به اجبار اشکان راه بروم، با پاهای خودم از آسانسور خارج شدم.
به واحد شماره‌ سه رفتیم.‌ بی‌معطلی دختری پوشیده در لباسی‌ شبیه به خدمه‌ها، به گرمی به رسام و اشکان خوش آمد گفت. زرق و برق خانه ذره‌ای حال دگرگون نشأت گرفته از ترسم را خوب نکرد. با نشستن دست اشکان بر روی شانه‌ام، همچو برق گرفته‌ها به سمتش برگشتم. چشم غره‌ای نثارم کرد و به اتاقی هدایتم کرد که قبل ما، رسام و خاتون به آن ورود کرده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
حیران، سرم را دور تا دور اتاقِ با تم سیاه و سفید چرخاندم. اشکان و رسام روبروی هم جلوی میز گردی نشسته بودند. خاتون بیشتر خودش را به من چسباند و با صدای رسام نگاهمان روی او چرخید:
- بیاید بشینید، الانه که بازی شروع شه!
صدای قورت دادن آب دهان خاتون باعث شد دست سرد و خیسش را محکم در دستم بگیرم. هر دو به سمت میز سیاه و سفید رنگ رفتیم و روبروی همدیگر روی صندلی‌های سیاه و سفید نشستیم.
ضربه‌هایی که اشکان با انگشت سباسه‌اش آرام به میز می‌کوبید با آمدن همان دختر خدمتکار به پایان رسید. سرش زیر بود و موهای چتری‌ و خرمایی‌اش بدتر جلوی دیدش را گرفته بود. پاسور‌ها را به دست گرفت و اول خودش چند بار تند‌تند پاسور‌ها را بور زد و بعد به سمت اشکان گرفت، هر کدام‌مان یکی‌یکی ورق‌ها را بور زدیم. حتی نمی‌دانستم چرا باید این بازی را انجام بدهم! با صدای رسام دست از کندن پوست دور ناخون‌هایم کشیدم‌.
رسام: کار ندارم با خواسته خودتون این‌جایید یا نه، این بازی دو تا قانون داره!
یک... حرف زدن حتی یه واو ممنوع! دو... زدن زیر شرط‌هاتون ممنوع! اگه یکی از این ممنوع‌ها شدنی بشه، حذف می‌شید... .
اشکان بین حرفش پرید و با چشمان براقش نگاهمان کرد و محکم و جدی گفت:
- حالا حذف یعنی چی؟ یعنی حذف از زندگی... گرفتید چی میگیم نه؟!
خاتون تند‌تند سرش را به معنی آره تکان داد، اما من فاقد از هرگونه حرکتیمات و مبهوت نگاهش می‌کردم. کمی خودش را جلو کشید و با انگشتش خطوطی فرضی روی میز کشید، اینکه سرش زیر بود و نمی‌توانستم چشمانش را ببینم، بدتر از این بود که صاف به چشمانم زل میزد! خطاب به من گفت:
- قضیه رو نگرفتی می‌خوای طوری دیگه بهت میگم... نظرت؟!
با تنفر سر بلند کردم و گذاشتم تمام خشمم را از چشمانم ببیند، با دیدن چشمان پر خشمم گوشه‌ی لبش را به تمسخر بالا آورد و زیر لب گفت:
- تلخی... ولی من... شیرینت می‌کنم!
بق کرده به صندلی چرمِ سیاهم چسبیدم. رسام رو به همان دختر خدمتکار گفت:
- ماری اسحله رو بیار!
ماری سریع از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، اسلحه‌ به دست وارد اتاق شد. اسلحه را وسط میز قرار داد؛ با دست به رسام و اشکان اشاره کرد و آرام و با حوصله رو به ما به آلمانی گفت:
- اگه ریس و برادرش ببرن، اینجا می‌مونید و مثل من توی این خونه کار می‌کنید. اگه شما بردید، آزادید و علاوه بر اون یک خونه توی همین محله بهتون داده میشه. همون‌طور که گفته شد حرف زدن و دور زدن شرط‌ها ممنوعه و... .
به اسلحه اشاره کرد و ادامه داد:
- اگه قوانین رو دور زدید... با اون اسلحه حذف می‌شید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
ماتم زده نگاهش کردم، همچو کسانی بودم که عزا گرفته‌اند، البته این وضعیت واقعاً مانند عذاب بود! ماری شروع به تک حاکم کردن کرد. صدای خش‌خش ورق‌هایی که به یکدیگر برخورد می‌کردند، بدتر اعصابم را خدشه‌دار کرده بود. با قرار گرفتن پنج ورق جلوی خاتون، با ذوق نگاهش کردم؛ می‌ترسیدم حرفی بزنم و بگویند قوانین را دور زده‌ام!
پنج ورقی که ماری جلویش پرت کرد را برداشت و چند ثانیه بعد چشمانش را از ورق‌ها گرفت و خیره به من گفت:
خاتون: حکم می‌کنم به... دل!
نیمچه لبخندی برای آرامش رساندن به او زدم. در جوابم او هم لبخند بی‌جانی زد و ماری دوباره شروع به دست دادن کرد.
دست بدی نداشتم. چهار حکم، یک تک، دو شاه، یک بیبی و سرباز، ورق‌های با ارزشم بودند! همه منتظر به خاتون نگاه کردیم تا ورقی بی‌اندازد و بازی را شروع کند. با آمدن سه لوی دل، با حرص نگاهی به ورق‌هایم کردم، بیبی دل را داشتم ولی نه شاهش رفته بود و نه تکش! پس به آمدن پنج لوی دل اکتفا کردم. اشکان که حرکتش را باید بعد من می‌آمد، تک دل را آمد. رسام هم دو لویی پرت کرد و بعد سریع دستی که تصاحب کرده بودند را جمع کرد. با اینکه صدای کولر نشان از خنک بودن اتاق می‌داد، اما گرمم بود! طوری که خیس شدن دور گردنم را حس می‌کردم. در تعجب بودم چطور ماری این همه توان دارد که می‌تواند تمام مدت بازی را سرپا بایستد. با بریده شدن تک خشتم با شش لوی دل، عصبی لب گزیدم.
اشکان: شش‌شش، این دور... دوره آخره!
چشم‌ غره‌ای نثار چشمان شیطونش کردم، ماری که دست را داد، با دیدن دستی که فقط یک سرباز طلسم زیر ده بودنش را شکست بود، بغض کردم! نباید به همین راحتی‌ها باخت می‌دادیم، نباید اینجا می‌ماندیم. امروز باید اجاره خانه‌ام را می‌دادم،‌ و من می‌توانم بگویم امروز را زندگی نکردم، فقط نفس کشیدم و گذاشتم تقدیر کارش را کند!
دست آخری بود که باید می‌گرفتند، امید داشتم حداقل این دست آخر مال ما شود، اما با آمدن تک حکم با حرص ورق‌ها را روی میز پرتاب کردم و از جایم بلند شدم، چشمان خیس شده‌ام را بستم و دستی بین موهای فرفری و طلایی‌ام کشیدم.
اشکان و رسام هم از جایشان بلند شدند، اما خاتون خشکش زده بود. اشکان اسلحه به دست به سمتم قدم برداشت، در فاصله یک قدمی‌ام ایستاد و اسلحه را به سمتم نشانه گرفت، هراسان نگاهش کردم که دستش را روی ماشه گذاشت و یهو با صدای خنده‌مانندی‌ گفت:
- بَنگ...! باختی... .
خاتون محکم صندلی را به عقب هول داد و پرتش کرد روی زمین، با قدم‌های تندش به سمتم آمد و محکم بازویم را گرفت و به سمت در اتاق کشید. رسام هم پا تند کرد و جلوی در ایستاد، با صدای که ته خنده در آن موج می‌زد گفت:
- کوچولو‌ها ترسیدن اشکان! بَنگ دیگه چه سیقه‌ایه؟!
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
لب‌‌های اشکان کش آمد و درحالی که شقیقه راستش را می‌خاراند به چشمانم زل زد:
- قیافه‌ی اینو! چشماتو جمع کن الان از کاسه در میان!
قلبم در سی*ن*ه‌ام بی‌قراری می‌کرد، راه نفس کشیدنم به تنگ آمده بود و به تمسخر گرفتن‌های اشکان حال بدم را تشدید می‌کرد. حال اصلاً زمان خوبی برای شوخی و دست انداختن من نبود!
چشم بستم تا اجازه دهم قطرات اشکم روی صورتم جاری شوند؛ اما با داد و بیداد خاتون تا آخرین درجه دیدم، چشم باز کردم و دستانی را رویت کردم که در امواج سیاه خاتون گره خورده بود. رگ‌های برجسته دور گردن رسام، صدای تند‌خویش باعث شد دست و پاهایم بلرزد.
رسام: دختره‌ی پاپتی کی بهت گفت می‌تونی از اتاق بری بیرون؟ باختی... باختی فهمیدی؟
خاتون هق‌هق کرد و با چشمانی اشکی دستانش را بالا آورد و روی دستان رسام که به موهایش چنگ زده بود گذاشت.
خاتون: آ... آخ...و... ولم کن... عوضی!
صدای طپانچه‌ای که روی گونه‌ی خاتون فرود آمد باعث شد با عجز چشمانم را ببندم. حالم داشت از این گریه‌ها، از این حس رنجور و بی‌جان بودنم به هم می‌خورد! احساس عاصی بودنم در وجودم کجا رفته بود؟! کجا بود آن دخترک سرکش و یاغی؟! دست و پا زدم تا این من قدیم را دوباره کاشف شوم؛ به سلول‌سلول وجودم التماس کردم تا ناجم درونم برگردد، اما نشد؛ به جایش پاهایم سست‌تر شد، حلقه اشک چشمانم عظیم‌تر شد و دلم، به خون نشسته‌تر شد!
به جای این‌که خاتونم را از زیر دست رسام بیرون بکشم، همچو کودکی بی‌سر پناه به یاد داد و فریاد اشکان و رسام گریستم.
اشکان به سمتم آمد و مچ دستم را اسیر دستان گرمش کرد، لرزش دستانم دوباره با گرفتن دستش شروع شد و من با چشمانی که دو‌دو می‌زدند پریشان خاطر نگاهش کردم. خطاب به رسام گفت:
اشکان: این مو طلاییه مال من! دخترایرونی نمی‌پسندم!
به خاتونِ ایرانی من طعنه زده بود!
رسام با بی‌میلی و تحقیر به خاتون نگریست:
- از اولشم معلوم بود این یکی مال خودمه!
من و خاتون هر دو با انزجار نگاهشان کردیم، به چشمان یکدیگر که نگاه می‌کردیم، غم دنیا در دلمان سرازیر میشد. اشکان دستم را کشید و از اتاق خارجم کرد. با استرس به موهای ژولیده‌ پولیده‌ و چهره خسته‌اش نگاه کردم. یهو صدا بلند کرد:
- ماری... ماری!
ماری بدو‌بدو به سمت ما آمد و سریع تعطیم کوتاهی کرد و گوش به زنگ دستور اشکان ماند. حالم از این مطیع بودن دختر زیبای رو‌برویم بهم می‌خورد.
اشکان: ببرش توی اتاق مهمانِ شماره‌ی سه تا موقع شام بیارش.
ماری مطیعانه تعظیم کرد و با اشاره دست به سمتی هدایتم کرد و من بدون نگاه کردن به چهره اشکان و این‌که کجا می‌رود، دنبال ماری راه‌ افتادم.
 
بالا پایین