جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,106 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
1000004074.png
عنوان: نازپری
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی
نویسنده: رها حمیدی شهیاد
عضو گپ نظارت: (۸)S.O.W

و هم‌اکنون دستت را به من نمی‌دهی بانو، خسته‌ام از تماشای‌ این درخت ناز که برگ‌‌به‌برگ آرزوهای داستان نافرجام ما را می‌گرید. هنوز برگی به شاخه‌ی زندگی تازه متولد شده‌ی ما مانده است؛ آیا وعده‌ی بازتابیدن عشق پری‌وار از خرمن چشم‌های تو مرا از کوچه‌های بی‌چراغ عبور می‌دهد؟ قلبت را نشانم نمی‌دهی، ویرانم از خیره ماندن به جاده‌ای که از شهر فروتنی تو بیاید. به من نگاه هم نمی‌کنی، که پای پیاده تمام نافراخی راه رسیدن به چشم‌هایت را رفته‌ام و نرسیده‌ام. بهانه‌ات هم نمی‌شوم، که به کوتاهی‌ این آه قسم بانو... روزی تک چراغ روشن‌ دلت می‌شوم.​
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1730638349107.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
مقدمه:

گویی چشم به راهت بودم که از بیراهه آمدی، سربه‌راه و بارآور همچون پری، خبر آمدنت را هیچ نامه‌ای نگفته بود. کسی نگفت پشت بی‌انتهایی‌ این ظلمت خاکی‌رنگ، لایزالی دنیای تو پنهان است و کسی ندانست ساز مغموم زندگی مرا پرده‌های آهنگ ناز تو کوک می‌کند.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
به نام خداوند لوح و قلم، حقیقت نگار وجود و عدم

آخرین برگ دستمال کاغذی را بیرون کشید و بی‌محابا فین کرد. همیشه وقت گریه بیشتر از آنکه اشکش راه بگیرد، آب بینی‌اش سرازیر میشد و کلافه‌اش می‌کرد، اما خوبی اشک‌های امروزش این بود که هر کدام از سر ذوق و شوقی نوبرانه، گونه‌های گلگون و سرخش را تَر می‌کردند.
صدای خنده‌ی آقاجانش که بلند شد، نگین با خنده‌ای عمیق که چال سمت چپ گونه‌‌ی استخوانی‌اش را نمایان می‌ساخت، سرش را پایین آورد تا اسپند را دور سر دخترک بچرخاند.
- دیدی بهت گفتم همه چی درست میشه؟ حرف خاله‌ت حقه اینو تا ابد آویزه‌ی گوشت کن دختر! اِن‌قدرم اشک نریز کور شدی از گریه... هرکی نبینه و نشناستت فکر می‌کنه از بی‌شوهری داشتی دِق می‌کردی! جمع کن خودتو ببینم.
دخترک خندان یک چیزهایی را از مامان‌مهری یاد گرفته بود و عین همان را با سرخوشی و نیش بازی که دندان‌های خرگوشی و سفیدش را آشکار می‌ساخت تکرار می‌کرد؛ تکرار کردنی که خنده را به لب‌های برجسته و رژ زده‌ی نگین بند زده بود.
نوای ظریف و شاد دخترک در فضای کوچک آشپزخانه پیچید:
- اسپند و اسپندونه، اسپند ۳۳ دونه، قضا به دور، بلا به دور، به حق این صاحب نور، مرغ زمین، مرغ هوا، جن و پری، آدمیزاد، همسایه‌ دست راست، همسایه‌ دست چپ، همسایه‌ی روبه‌رو، همسایه‌ی پشت سر، از خویش و قوم، از بیگونه… .
دستان پر از النگوهای بدل و رنگین نگین دور مچ سفید و باریک دخترک حلقه شد و اسپند را از دور سرش دور کرد. بعد هم با گرفتن دستش از او، خودش یک بار آن را دور سر و سیاهچاله‌های پر ذوق و خندان خواهرزاده‌اش چرخاند و خنده‌کنان زمزمه کرد:
- اون‌جور که تو داشتی می‌رفتی جلو تا شب باید یه لنگه پا صبر می‌کردیم. میگم حداقل جلوی آقاجون مراعات کن قِر فراوون تو کمرت رو نبینه که یهو دیدی باعث و بانی خیر و وصال شدی و بعد سه سال زنگ زد به بابات آشتی کرد و تهشم گزارش خواستگارت رو داد ها!
با لبخندی محو سعی کرد اضطراب ریخته به جانش را پنهان کند و با تکان سرش از ادامه‌ی خوانش و اسپند دود کردن باز ماند.
با دو قدم خودش را به‌سمت سینک ظرفشویی رساند و با وجود حساسیت‌ پوستی‌اش، بدون استفاده از دستکش قابلمه‌ی تِفلون را با وسواس آب زد و بعد از دوبار کف‌مالی کردنش به دست نگین داد تا آب بکشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نگین اشاره‌ای به دستان کفی‌ و خیسش کرد و اجازه داد دست‌هایش را بشورد و کنار برود.
همان‌طور که نگاهش به روی برق کابینت‌های فلزی و یکدست سفید روبه‌رویش بود، قدمی عقب رفت. جلوی لباس شومیز زرد رنگ تنش کمی خیس شده بود. بی‌توجه به آن با قدم‌های نوک‌پنجه‌ای و آرامی نصفه‌ی سرش را از چهارچوب در بیرون برد و سرکی داخل هال و پذیرایی جمع و جورشان کشید.
همه در پذیرایی نشسته بودند. مامان‌مهری دقایقی پیش با آن چادر خوش‌رنگ فیروزه‌ای که دور اندام پر و تپلی‌اش پیچیده بود و با وجود لرزش دستانش چای خوش‌رنگی برده بود.
نگین قابلمه‌ی تفلون آب کشیده را روی پارچه‌ای که میانشان پلاستیک دوخته شده بود تا آب از آن رد نشود و مامان‌مهری کنار ظرفشویی پهنش کرده بود تا باقی ظرف‌ها را آنجا بچینند، قرار داد و گفت:
- هنوز هیچی نگفتن؟
دخترک غرق در افکار شلوغش آخرین تکه از پوست غنچه‌ی لب‌هایش را هم کند و سری به معنای نه تکان داد و به‌طرف سماوری که کنار پنجره‌‌ای با منظره‌ای روبه خیابانی پُر تردد از انواع و اقسام ماشین‌ها دید داشت، رفت.
صدای قُل‌قُل آب جوش آمده و عطر چای دم کشیده را دوست داشت؛ یک لیوان چای خوش‌رنگ و لعاب برای خودش ریخت و پشت میز مربعی کوچکی که در مرکز آشپزخانه قرار داشت، نشست و در نهایت دستانش را دور فنجان کمرباریک چای حلقه کرد و عرق کردن کف دستانش را به جان خرید.
- من خیلی استرس دارم!
نگین دست‌های گندمگون و کشیده‌اش را با حوله‌ی قرمز راه‌راه آشپزخانه خشک کرد و مثل او یکی از صندلی‌های پایه کوتاه و چوبی کوچک را عقب کشید تا بنشیند.
- بالاخره تا ابد که نمی‌تونین نامزد بمونین خاله! بابات باید راضی بشه، این‌بار این خودتی که برای زندگیت تصمیم می‌گیری نه بابات و نه اون زن پُر فیس و افاده‌ایش که... .
- نگین!
اخمی بین ابروهای مرتب شده‌اش دواند و با نگاهی گِرد شده و پر هشدار جواب داد:
- نگین نه و خاله! تو چرا فقط سن و سال کم من به چشمت میاد؟ بالاخره که خاله‌ت هستم.
خندان با لبخندی دندا‌ن‌نما به عصبانیت بانمک و اعضای درهم چهره‌اش چشم دوخت.
- خب اسمت که نگین هست خاله... تازه خوب نیست پشت سر زن مردم بد بگی‌‌.
نگین با تعجب ابروهای کمانی‌اش را بالا داد.
- زن مردم؟ مثل اینکه دارم در مورد زن دوم شوهرخواهر خودم حرف می‌زنم ها! تو هم انگار یادت نیست همین زن مردم چه حرفا که به آقاجون و عزیز نزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نفسش را بیرون داد و با پوفی از سر کلافگی درحالی که با دست خودش را باد میزد، ادامه داد:
- برگردیم سر نامزدی جنابعالی، خودت این مدت نامزدی که آهسته رفتین و اومدین خسته نشدی؟
دخترک آهی کشید؛ نامزد بودن یا نبودنش مگر مهم بود وقتی هنوز میان دل‌هایشان هزاران سوال بی‌جواب بود.
با انگشتان ظریف و سفیدش روی میز ضربی ناهماهنگ گرفت و گفت:
- خب ما هنوز با این رابطه طوری که باید کنار نیومدیم، نمی‌دونم... حس می‌کنم هردومون خیلی‌خیلی بی‌تجربه‌ایم!
نگین چشمان بادومی و ریزش را ریزتر کرد و به چهره‌ی نامطمئن و پر اضطراب خواهرزاده‌اش چشم دوخت. در همان حالت لب از هم باز کرد و پرسید:
- چقدر دیگه زمان لازمه تا کنار بیاین؟
گویی سوالش جوابی جز صدای قل‌قل کتری و همهمه‌ی ضعیف صحبت افراد ساکن در پذیرایی نداشت. نگین سکوتش را که دید یک دستش را زیر چانه‌‌ی تیزش نهاد و لحنش را بچگانه کرد.
- با تو بودم نازپری خانم! جواب خاله‌ی جوونتو نمیدی تا پیر شه؟!
نازپری لبخند محوی زد، آن‌قدر محو که بعید می‌دانست ببیند. از طرفی بوی هِل داخل چای داشت افسونش می‌کرد؛ بعد از این‌که جرعه‌ای از طعم بی‌نظیر چایش را مزه کرد، به آرامی و با صدای همیشه آرام و کم‌جانش لب زد:
- من خیلی توقع بالایی از زندگیم ندارم، نه ماشین می‌خوام نه فعلاً عروسی و تالار و فلان سرویس طلا... نمیگم این‌ها بده‌ ها... خوبه اتفاقاً، شاید اگه سخت به دست بیای قَدرت رو بیشتر هم بدونن، اما خب دغدغه‌ی من نیستن. می‌دونی؟ من فقط دلم می‌خواد یه خونه باشه هرچقدر هم کوچیک اما رنگی، دلم می‌خواد براش چای درست کنم، غذا بپزم، لباساش رو اتو کنم، وسواس داشته باشم لباسم بوی غذا نده و توی چایی مثل مامان‌مهری هل و دارچین بریزم. من قبلاًها دلم می‌خواست فقط درس بخونم و پیشرفت کنم اما حالا... نگاهم شبیه یه زن سنتیه که دلش فقط می‌خواد کنار اونی که می‌خواد به آرامش برسه.
لبخند روی لب‌های نگین واقعی بود؛ در نظرش نازپری دختری بود با بی‌نهایت احساس و سرزندگی.
با خشنودی قری به گردنش داد و لب زد:
- این که خیلی خوبه خاله!
نازپری درحالی که لب‌های پوسته‌پوسته شده‌اش را با وسواسی آشکار می‌جوید، سری تکان داد.
- اما قبل از همه‌ی این‌ها، دلم می‌خواد مطمئن باشم این زندگی براش اجبار نیست. برای همینه که میگم کنار نیومدیم باهاش. رابطه‌ی ما از دور قشنگه اما هر چی نزدیک میشی می‌بینی خیلی بدون نظم شکل گرفته. هیچی سرجای خودش نیست، نه من جایی که باید باشمم نه اون... .
صدای مامان‌مهری میان حرف‌هایش پرید. لیوان چایی که کمی از آن مانده بود را روی میز و قسمتی از رومیزی و آن طرح سنتی بته‌جقه‌ی دل‌انگیزش گذاشت و به نگین و آن دو میشی‌های خوش‌رنگی که در مرکز چهره‌ی گندم‌گونش می‌درخشیدند نگاهی انداخت.
لبخندی زیبا غنچه‌ی صورتی لب‌های خشکش را مزین کرد و در نهایت حقیقت دلش را به زبان آورد.
- با همه‌ی این حرف‌ها دلواپسم نباش خاله، من دوسش دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نگین بلند شد و با گرفتن دستان دخترانه و ظریف نازپری، وادارش کرد بلند شود.
میشی‌های دیدگانش را در سیاهچاله‌های درخشان دخترک دوخت و گفت:
- من یه چیزی رو خیلی خوب می‌دونم نازی، تو شاید کنار سهیل خوشبخت نشی، اما کنار کَس دیگه‌ای هم خوشبخت نمی‌شی! تو... ذهن و قلبت پُر شده از اون پسره‌ی کله‌‌خراب و تا وقتی که اون تو سمت چپ سی*ن*ه‌ت جا خوش کرده نمی‌تونی با مرد دیگه‌ای خوشبخت بشی.
این چیزی بود که خودش هم می‌دانست. لبخندی به روی جدی خاله‌ی جوان و قد بلندش زد و سر بلند کرد تا نگاه شبانه‌اش قفل چشمان مهربانش شود.
- حرفتو قبول دارم، من نمی‌تونم از سر و دلم بیرونش کنم.
لبخند نگین پهن شد و با انگشت شست و اشاره‌اش پوست روی دستانش را نوازش کرد و چشمکی حواله‌ی آن چهره‌ی گلگون و دخترانه کرد.
- پس بیا به هیچی فکر نکن. فقط برو بیرون و بدون تقلا کردن منتظر باش تا ببینی اون بیچاره‌ی فلک‌زده که بالاخره قراره گیر ترکش‌های بابات بیفته، چه تصمیمی می‌گیره! تو زور خودتو زدی... بذار یکمم اون بارِ این رابطه رو بکشه! خب؟
به نظرش حق با نگین بود. نازپری زور خودش را زده بود. بیش‌تر از توانش حتی! برای این عشق جوانه زده با عالم و آدم از جمله پدرش جنگیده بود. درون نگاه جدی‌اش غرق شد و بعد سری تکان داد.
وقتی که «بسم‌الله» گویان درحالی که انگشتانش را درهم پیچیده و دستان سفیدش را قفل یکدیگر کرده بود، بیرون رفت، تا نگاهش به نگاه دریایی سهیل افتاد، سعی کرد نفهمد تا چه حد درونش منقلب است.
کنار هیکل تنومند آقاجانش نشست و دعا کرد پدرش در این موقعیت حساس و به‌ یاد ماندنی از زندگی‌اش یادش نکند و زنگ نزند.
صدای رسا و مهربان مامان‌مهری که رگه‌هایی از تجربه و کهولت سن درش خودنمایی می‌کرد، در کاشانه‌‌ی ۹۰ متری و باصفایشان با آن همه گل و گلدان‌های سفالی و تابلوهای آویخته به دیوار که همگی هنر دست نگین بودند، طنین‌انداز شد.
نگاه پر محبت پیرزن نوه‌ی دختری و دردانه‌اش را هدف گرفت.
- خب حالا که نازپری هم اومد، بهتره بریم سر اصل حرف، با اجازه‌ی شما حاجی.
دست بزرگ آقاجانش با آن رگ‌های آشکار سبز و آبی به همراه تسبیح فیروزه‌‌ی محبوبش بالا آمد و تکانی خورد؛ گویی با همین یک حرکت اجازه را صادر کرده بود.
مامان‌مهری دومرتبه نگاهش را اول از همه به نازپری داد و نامطمئن از حرفی که تا پشت دهانش آمده بود، نفسی گرفت و لب زد:
- راستش سهیل‌جان، امروز یه موردی پیش اومده که باعث شد ما خیلی بهم بریزیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نگاه جدی سهیل کمی جمع شد. نازپری به وضوح متوجه‌ی پریدگی رنگ و روی چهره‌‌ی استخوانی و به مراتب پر تنشش شد و یکی از ابروهای کشیده و رنگ شده‌اش بالا پرید. کجای این یک جمله این همه اضطراب و واکنش را در خود جای داده بود که به این سرعت واکنش سهیل را به همراه داشت؟
آقاجان خیلی مکث بین جمله‌‌ی همسرش نینداخت و با آن صدای مردانه و پُر ابهت لب به سخن باز کرد:
- راستش گفتنش خیلی قشنگ نیست اما، ظاهراً همسایه‌ی دیوار به دیوارمون امروز برای نازپری ما پا پیش گذاشته بودن.
سهیل سراسیمه در جایش جابه‌جا شد و در لحظه نگاه آبی با رگه‌های سرخش را به‌طرف نازپری چرخاند. دخترک به سرعت و با خجالت زیادی سرش را زیر انداخت. در واقع او به این قضیه و جریانات کوچک‌ترین ربطی نداشت.
نگین به همراه کاسه‌ای سفالی و پُر از تخمه‌‌ کدو از آشپزخانه بیرون آمد و همزمان که یک دستش را به چادر سپید و گل‌‌سرخی روی سرش بند زده بود، با سیاستی زیرپوستی آقاجانش را مخاطب قرار داد و گفت:
- والا حقم دارن بی‌خبر باشن آقاجون! اِن‌قدر نامزدی و قول قرارشون بی‌سروصدا و ساده بود که خیلی از فامیلای دور هم حتی بی‌اطلاعن و از شما و عزیز گِلایه دارن.
سهیل مشت محکمش را جلوی دهانش گرفت و سرفه‌‌ای زد؛ صدای دورگه شده‌اش باعث شد نازپری به طور نامحسوس زیرچشمی نگاهش کند.
- کدوم همسایه دقیقاً؟
نگین متوجه‌ی غیظ شدیدش شد که به چشمان مشکی و براق آقاجانش زل زد و بالاخره پیرمرد هم دست از سکوتش کشید و با ابروهای درهم و جدیت گفت:
- این مسئله خیلی مهم نیست پسرجان... .
برای اولین‌باری بود که در این پنج برخورد می‌دید روی حرف آقاجان او با این خشم حرف می‌زند. رگه‌های برجسته‌ و متورم شقیقه‌اش ترس را به دلش راه داد.
- اتفاقاً برای من مهمه، نامزد من همیشه با حلقه بیرون رفته، همسایه‌تون یا کور بوده یا خودش رو به کوری زده بوده! که البته مورد دوم محتمل‌تره.
گویی هر چهارنفرشان متوجه‌ی جو سنگین و خشم عجیب و بعید از سهیل که سعی در کنترلش را داشت، شده بودند.
مامان‌مهری هم تصمیم به مداخله گرفت و با برداشتن در سفید قندان و هُل دادنش به طرف فنجان بلورین چای پُر حرارت سهیل، لبخندی زد و گفت:
- مردم که چشمشون به دست بقیه نیست پسرم، ما هم نخواستیم پَس و پنهونی از تو و خواهر بزرگ‌ترت داشته باشیم، گفتیم که تو هم یه ندایی به سمیراجان بدی... می دونی که تو این محل همه اهل حرف بیار و ببرن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
سهیل با دستان مشت شده و فکی که فشار زیادی را تحمل می‌کرد، بی‌توجه به قسمت دوم حرف‌های عزیزجان، سری به چپ و راست تکان داد که تار‌به‌تار قسمت جلوی موهای لَخت و خرمایی رنگش به هم ریختند و با عصبانیت و به واسطه‌ی زور، لب‌هایش را تکان داد:
- وقتی می‌خوان بیان خواستگاری دختری که نامزد داره، باید قبلش چشمشون رو وا کنن و ببینن یه چیزایی رو! پس حلقه برای چیه؟!
صدای شفافش که حال رگه‌هایی از خشم و عصبانیت در آن خودنمایی می‌کرد کم‌کم داشت بالا می‌رفت.
نازپری با اضطراب رینگ حلقه‌ی ساده و طلایی‌اش را لمس کرد؛ نگاهش که به رنگ و روی کِدِر شده‌اش افتاد، یاد لحظه‌ای که سهیل قول داده بود سال بعد طلای واقعی‌ و اصلش را برایش مُهَیا کند افتاد و پلک به روی هم فشرد.
منکر علاقه‌‌ی قلبی‌اش به یک گارسون ساده‌‌ی کافی‌شاپ و حقوق بخور و نمیرش نمی‌شد و می‌توانست تمام شرایطش را بپذیرد اما حفظ ظاهر آن‌ هم جلوی خانواده و نگاه تیز و زرنگ نگین کار راحتی نبود.
آقاجان با بلند شدن و صاف کردن شال دست‌بافی که تمام پاییز بر دوش و شانه‌های عظیمش می‌انداخت، دستش را با آرامش روی شانه‌‌های نه چندان پهن سهیل گذاشت.
- خیلی‌خب پسر، یکم آروم باش!
سهیل با اخم‌هایی درهم دست به زانو گرفت و برخاست و نگاه طوفانی‌اش به نازپری، پُر از ترکش‌هایی بود که بعداً باید نوش‌‌جانشان می‌کرد. با سری خموده و درگیری انگشتان کشیده‌اش با یقه‌ای که مدام و مصرانه سعی در فاصله‌‌ دادن از گردن و گلویش را داشت و کلافگی مشهودی لب زد:
- باید یکم برم بیرون هوا بخورم، می‌رسم خدمتتون.
جمعیت با نگاهشان قد بلند و اندام لاغرش را در حین رفتن بدرقه کردند. وارد حیاط که شد، مامان‌مهری مات و متحیر به طرف نگین نگاهی انداخت و ناباور و آرام گفت:
- کم مونده بود پا شه هممون رو یه دست مفصل بزنه! چقدر غیرتی بود و خبر نداشتم.
آقاجان بعد از دستی که به ریش‌های یک دست سپید و مرتبش کشید، تسبیحش را بین دو دستش گرفت و با استغفاری حرف همسرش را قطع کرد:
- خانم‌جان جلوی روش نشستین میگین برای نامزدت خواستگار اومده، انتظار چی دارین ازش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
مامان‌مهری کم آورده، سری تکان داد و ضربه‌ی کم جانی به روی زانوی دردناکش کوباند.
- چی بگم... والا اصلاً نذاشت حرف اصلیمون رو بزنیم، من میرم میوه بشورم، نگین مادر بیا دستمو بگیر خیر از جوونیت ببینی.
نگین که تمام مدت با دهانی نیمه‌باز محو عصبانیت و کلافگی بی‌سابقه‌ی سهیل بود و کم مانده بود به تعریفات نازپری در مورد آرامش و بی‌خیالی این پسر شک کند، دست و ساعد نرم مادرش را گرفت و در حین بلند شدن چشم و ابرویی برای نازپری آمد.
نازپری منظورش را گرفته و به آرامی از جایش بلند شد. نگاهشان که روی دخترک و دستان گره‌ خورده و گونه‌های گلگونش نشست، لبخندی محوی به رویشان زد و با صدای آرام و ملایمی که نجوای ضعیفش را از مادر خدابیامرزش به ارث برده بود گفت:
- برم پیشش!
مامان‌مهری عصای چوبی تکیه بر دیوار و پشتی قرمز کنارش را برداشت و حرفی نزد اما آقاجانش پلک بر هم نهاد و با نگاه مشکی و پر جذبه‌ای که ارثیه‌ نوه‌ی دختریش بود، سری تکان داد و همان‌طور که آن دانه‌های فیروزه‌ای و خوش‌رنگ تسبیح را دور مچش چرخ می‌داد، با رضایت لب زد:
- برو باباجان، برو یکم آرومش کن برش دار بیارش تو. شماها دیگه مُسَکن دل و اعصاب همدیگه‌‌اید.
عمق لبخندش تا پشت لب‌هایش شکوفه زد؛ این مرد گویی نیرویی فرازمینی داشت که آن‌گونه میان آن عبای قهوه‌ای و شال دست‌باف و آن موی سپید و محاسن یک‌دست نفس می‌کشید.
چروک‌های گوشه و کنار چشمان شبانگاهی‌اش ذره‌ای از جاذبه‌ی نگاهش کم نکرده و تنها به ابهتش افزوده بود.
چقدر این مرد شبیه خدا بود؛ خدایی که بچگی‌هایش را درون ذهن و جانش زنده می‌کرد و تصویرش را ساخته بود.
دلنشین و پر از ناز جواب نگاهش را داد که اخم‌های مردانه‌اش به افزوده شدن چین و چروک گوشه و کنار دیدگان و شقیقه‌های سفیدش دامن زدند.
- برو دیگه بچه! اونجوری نگام نکن... برو پیش نامزدت.
دلش گس بود، درست مثل طعم خرمالوهای درخت مجاور حیاط کاشانه‌ی عشق آقاجان.
نازپری دمپایی‌های کوچک روفرشی‌ یاسی رنگش را کنار در با دمپایی‌های سفید و کمی بزرگ بیرون عوض کرد.
اوایل پاییز بود و هوای بیرون نسبتاً خنک بود اما نه آن‌طورهایی که سردت شود. دقیقاً شبیه به یک آخر شب تابستانی دلپذیر.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین