جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,444 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نازپری سرش را زیر انداخت و شال توسی افتاده‌اش را روی سر و موهای بافته شده‌اش انداخت. دیگر چیزی تا پایان زمان کلاسشان نمانده بود و او جوابی برای حرف زن مقابلش نداشت.
ضربه‌ای به در خورد و با بفرمایید خانم رضایی قامت بلند یوسف کنار چهارچوب مشخص شد.
نگاه جدی‌ای به هردو نفرشان انداخت و با تن صدای آرامش لب زد:
- امروز چطور بود؟
لبخند خانم رضایی کاملاً جمع شد و همانند یوسف، جدی و با نگاه ریزی یه دخترک نجوا کرد:
- بد نبود، البته هنوز خیلی نمی‌شه نتیجه‌ای گرفت.
یوسف بدون تردید به‌طرف اسلحه رفت و با تسلطی غریب بلندش کرد. با گذشت چند ثانیه، جلوی چشمان متعجب نازپری خشابش را پر کرد و با وصل یک چیز باریک و لوله‌ای شکل به سرش، آن را به‌طرف دخترک گرفت.
جدیت نگاهش شبیه به یک تکه سنگ می‌ماند. نازپری با بهت و مکث دست راستش را جلو برد و اسلحه را گرفت.
یوسف قدیمی به سمت دیوار روبه‌روی دخترک برداشت؛ خودکاری از جیبش خارج کرد و روی دیوار گچی یک دایره کشید و با لحن دستوری نجوا کرد:
- برو اون سمت اتاق و شلیک کن به این طرف.
نگاه نازپری روی دایره خشک شد و با تشر بلندتر یوسف لرزی به بند‌به‌بند تنش افتاد.
با مِن‌مِن لب زد:
- آخه... این اسلحه پره!
نگاه خانم رضایی دلسوزانه شد و یوسف جدی‌تر از قبل با آن ابروهای پر و درهم آمیخته زمزمه کرد:
- صدا خفه کن روش وصله. شلیک کن! این هدف، اونم اسلحه.
نازپری عرقی که از گوشه‌ی پیشانی بلندش راه گرفته بود را به وضوح حس می‌کرد و لرزش دستانش هیچ‌جوره دست خودش نبود.
- اما دیوار... .
صدای رسا و بم یوسف شبیه به فریاد شد و جمله‌اش را ناتمام گذاشت:
- دیوار به جهنم! میگم شلیک کن، وقتی نتونی به دیوار شلیک کنی پس این آموزشا به هیچ عنوان به دردت نمی‌خوره. چطور می‌‌خوای به یه آدم شلیک کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
جریان خون درون تنش یخ زده بود. دلش می‌خواست غرورش اجازه می‌داد تا آن‌وقت می‌نشست و های‌های به حال و وضع خود گریه می‌کرد.
وضعیت اسفناکی بود؛ تمام توانش را جمع کرد تا اشک‌های سرخودش حتی روی پلک‌هایش هم ننشینند.
قهوه‌ی تلخ و بی‌رحم نگاه یوسف گویی فریاد میزد که من را دوست کوروش نبین، من را آن منجی چند ماه اخیرت نبین، در حال حاضر من فقط یک بازپرس و مأمور اطلاعاتی هستم.
نازپری دستش را بلند کرد؛ درحالی که کل هیکلش از این عمل غیرقابل پیش‌بینی می‌لرزید و یخ زده بود، نگاه پر بغضش را به نقش دایره‌ی آبی روی دیوار گچی سراسر سفید داد و چشمان غرق در ترسش را کوتاه بست.
صدای تپش‌های نامنظم قلبش، عرق‌های سرد یکی پس از دیگری روی پیشانی‌‌ خیسش که تار‌به‌تار چتری موهایش را به خود چسبانده بود و نگاه‌هایی که انگار همگی به تمسخرش نشسته بودند، روی قلبش سنگینی می‌کرد.
مردمک‌های سیاه و لرزانش را به‌هدف دوخت؛ اسلحه‌ی درون دستش پر بود و او به‌خاطر یک اشتباه مجبور بود کار با آن شیٔ سرد و سنگین را یاد بگیرد. آن هم نه برای تفریح! برای این‌که در صورت لزوم برای دفاع از خود دست به کار شود و به کسی شلیک کند.
چشمانش را باز کرد؛ سعی کرد تمام چیزهایی که یادش داده بودند را درون ذهنش تجسم کند، ذهن آشفته‌بازارش شروع به شمارش کرد.
شمارشی که با صدای نفس‌های یکی در میانش و خط خوردن صداهای دیگر همراه بود.
تمام توانش را برای فشردن ماشه کرد و زیرلب با نوایی بی‌صدا زمزمه کرد:
- یک... دو... سه... .
صدای شلیکی نیامد اما رد افتاده به روی دیوار آن هم درست نزدیک به دایره‌ی آبی باعث شد با بُهت به آن صحنه نگاه کند.
صداهای اطرافش از جمله تیک‌تاک ساعت دیواری مربع شکلی که به روی دیوار مجاور آویزان بود، دوباره بلند شدند؛ سر یوسف به طرف دخترک چرخید و با گفتن «بد نبود» درحالی که با نگاهی عمیق چهره‌‌ی مات و بی‌رنگ و روی دخترک را نظاره می‌کرد، از اتاق خارج شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین