- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
نازپری سرش را زیر انداخت و شال توسی افتادهاش را روی سر و موهای بافته شدهاش انداخت. دیگر چیزی تا پایان زمان کلاسشان نمانده بود و او جوابی برای حرف زن مقابلش نداشت.
ضربهای به در خورد و با بفرمایید خانم رضایی قامت بلند یوسف کنار چهارچوب مشخص شد.
نگاه جدیای به هردو نفرشان انداخت و با تن صدای آرامش لب زد:
- امروز چطور بود؟
لبخند خانم رضایی کاملاً جمع شد و همانند یوسف، جدی و با نگاه ریزی یه دخترک نجوا کرد:
- بد نبود، البته هنوز خیلی نمیشه نتیجهای گرفت.
یوسف بدون تردید بهطرف اسلحه رفت و با تسلطی غریب بلندش کرد. با گذشت چند ثانیه، جلوی چشمان متعجب نازپری خشابش را پر کرد و با وصل یک چیز باریک و لولهای شکل به سرش، آن را بهطرف دخترک گرفت.
جدیت نگاهش شبیه به یک تکه سنگ میماند. نازپری با بهت و مکث دست راستش را جلو برد و اسلحه را گرفت.
یوسف قدیمی به سمت دیوار روبهروی دخترک برداشت؛ خودکاری از جیبش خارج کرد و روی دیوار گچی یک دایره کشید و با لحن دستوری نجوا کرد:
- برو اون سمت اتاق و شلیک کن به این طرف.
نگاه نازپری روی دایره خشک شد و با تشر بلندتر یوسف لرزی به بندبهبند تنش افتاد.
با مِنمِن لب زد:
- آخه... این اسلحه پره!
نگاه خانم رضایی دلسوزانه شد و یوسف جدیتر از قبل با آن ابروهای پر و درهم آمیخته زمزمه کرد:
- صدا خفه کن روش وصله. شلیک کن! این هدف، اونم اسلحه.
نازپری عرقی که از گوشهی پیشانی بلندش راه گرفته بود را به وضوح حس میکرد و لرزش دستانش هیچجوره دست خودش نبود.
- اما دیوار... .
صدای رسا و بم یوسف شبیه به فریاد شد و جملهاش را ناتمام گذاشت:
- دیوار به جهنم! میگم شلیک کن، وقتی نتونی به دیوار شلیک کنی پس این آموزشا به هیچ عنوان به دردت نمیخوره. چطور میخوای به یه آدم شلیک کنی؟
ضربهای به در خورد و با بفرمایید خانم رضایی قامت بلند یوسف کنار چهارچوب مشخص شد.
نگاه جدیای به هردو نفرشان انداخت و با تن صدای آرامش لب زد:
- امروز چطور بود؟
لبخند خانم رضایی کاملاً جمع شد و همانند یوسف، جدی و با نگاه ریزی یه دخترک نجوا کرد:
- بد نبود، البته هنوز خیلی نمیشه نتیجهای گرفت.
یوسف بدون تردید بهطرف اسلحه رفت و با تسلطی غریب بلندش کرد. با گذشت چند ثانیه، جلوی چشمان متعجب نازپری خشابش را پر کرد و با وصل یک چیز باریک و لولهای شکل به سرش، آن را بهطرف دخترک گرفت.
جدیت نگاهش شبیه به یک تکه سنگ میماند. نازپری با بهت و مکث دست راستش را جلو برد و اسلحه را گرفت.
یوسف قدیمی به سمت دیوار روبهروی دخترک برداشت؛ خودکاری از جیبش خارج کرد و روی دیوار گچی یک دایره کشید و با لحن دستوری نجوا کرد:
- برو اون سمت اتاق و شلیک کن به این طرف.
نگاه نازپری روی دایره خشک شد و با تشر بلندتر یوسف لرزی به بندبهبند تنش افتاد.
با مِنمِن لب زد:
- آخه... این اسلحه پره!
نگاه خانم رضایی دلسوزانه شد و یوسف جدیتر از قبل با آن ابروهای پر و درهم آمیخته زمزمه کرد:
- صدا خفه کن روش وصله. شلیک کن! این هدف، اونم اسلحه.
نازپری عرقی که از گوشهی پیشانی بلندش راه گرفته بود را به وضوح حس میکرد و لرزش دستانش هیچجوره دست خودش نبود.
- اما دیوار... .
صدای رسا و بم یوسف شبیه به فریاد شد و جملهاش را ناتمام گذاشت:
- دیوار به جهنم! میگم شلیک کن، وقتی نتونی به دیوار شلیک کنی پس این آموزشا به هیچ عنوان به دردت نمیخوره. چطور میخوای به یه آدم شلیک کنی؟
آخرین ویرایش: