- Aug
- 562
- 4,419
- مدالها
- 2
سیاهچالهی نگاهش به جانبش دوخته شد؛ پشت به او روبه حوض ایستاده بود و هردو دستانش در جیب، انگار به نقطهای خیره شده بود. ژست ایستادنش باعث شد لحظهای در همان حال بماند و نگاهش کند.
چطور میشد یک نفر تا این حد به چشم و دلش زیبا بیاید؟ با همان لبخند محو جلو رفت، صدای دمپاییها و لَخلَخشان روی زمین باعث شد تکانی بخورد اما برنگشت و ژستش را هم ترک نکرد.
کنارش که ایستاد، دخترک با سرفهای ریز و نامحسوس گلویی صاف کرد که سهیل سرش را کوتاه چرخاند و با چشمانی پر غضب، کوتاه نگاهش کرد.
شانههای ظریف نازپری ناخواسته و با بیخیالی بالا پریدند.
- منم خبر نداشتم!
آتش چشمان سهیل بیشتر از ثانیهی قبل شعله کشید و با صدایی کلفت شده غرید:
- میدونم.
دخترک سرش را کج کرد.
- از کجا؟
با همان نگاه آتشین به آب راکد حوض زل زد و اینبار شاید با آرامش بیشتری لب زد:
- اگه میدونستی بهم میگفتی، هنوز اِنقدر پُر دل و جرأت نشدی که همچین چیزی رو ازم مخفی کنی چون خوب عواقبشو میدونی.
حق با او بود؛ سهیلش در کنار شخصیت آرامی که داشت ابهتهای خاص خودش را هم داشت که از پنهان کاری یا هر رفتار ناپسندی اجتناب کند.
لبخندش بال زد و او شکارش کرد و ابرو بالا پراند، پر غیض چشمان درشت و دریاییاش را باریک کرد و لب زد:
- الان حال و روز و کلافگی من خنده داره؟!
نازپری سریع سرش را تکان داد و دستش را با خجالتی که همیشه در وجودش بود و گاهی تهنشین میشد و شیطنتهای دخترانهاش سر برمیآوردند، چفت بازوی لاغر مردش حلقه کرد.
- چه بداخلاق شدی تو!
سهیل بادی به گونههایش انداخت و پوفی طولانی کرد. دستی به ته ریشهای تیز و زبری که روی اعصابش بود، کشید و با درماندگی گفت:
- اعصاب درست و درمونی ندارم نازی، همین که الان دَم در خونهی همسایهتون نرفتم یعنی اوج کنترل خودم، پس سربهسرم نذار.
چطور میشد یک نفر تا این حد به چشم و دلش زیبا بیاید؟ با همان لبخند محو جلو رفت، صدای دمپاییها و لَخلَخشان روی زمین باعث شد تکانی بخورد اما برنگشت و ژستش را هم ترک نکرد.
کنارش که ایستاد، دخترک با سرفهای ریز و نامحسوس گلویی صاف کرد که سهیل سرش را کوتاه چرخاند و با چشمانی پر غضب، کوتاه نگاهش کرد.
شانههای ظریف نازپری ناخواسته و با بیخیالی بالا پریدند.
- منم خبر نداشتم!
آتش چشمان سهیل بیشتر از ثانیهی قبل شعله کشید و با صدایی کلفت شده غرید:
- میدونم.
دخترک سرش را کج کرد.
- از کجا؟
با همان نگاه آتشین به آب راکد حوض زل زد و اینبار شاید با آرامش بیشتری لب زد:
- اگه میدونستی بهم میگفتی، هنوز اِنقدر پُر دل و جرأت نشدی که همچین چیزی رو ازم مخفی کنی چون خوب عواقبشو میدونی.
حق با او بود؛ سهیلش در کنار شخصیت آرامی که داشت ابهتهای خاص خودش را هم داشت که از پنهان کاری یا هر رفتار ناپسندی اجتناب کند.
لبخندش بال زد و او شکارش کرد و ابرو بالا پراند، پر غیض چشمان درشت و دریاییاش را باریک کرد و لب زد:
- الان حال و روز و کلافگی من خنده داره؟!
نازپری سریع سرش را تکان داد و دستش را با خجالتی که همیشه در وجودش بود و گاهی تهنشین میشد و شیطنتهای دخترانهاش سر برمیآوردند، چفت بازوی لاغر مردش حلقه کرد.
- چه بداخلاق شدی تو!
سهیل بادی به گونههایش انداخت و پوفی طولانی کرد. دستی به ته ریشهای تیز و زبری که روی اعصابش بود، کشید و با درماندگی گفت:
- اعصاب درست و درمونی ندارم نازی، همین که الان دَم در خونهی همسایهتون نرفتم یعنی اوج کنترل خودم، پس سربهسرم نذار.
آخرین ویرایش: