جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,139 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
سیاه‌چاله‌‌ی نگاهش به جانبش دوخته شد؛ پشت به او رو‌به حوض ایستاده بود و هردو دستانش در جیب، انگار به نقطه‌ای خیره شده بود. ژست ایستادنش باعث شد لحظه‌ای در همان حال بماند و نگاهش کند.
چطور میشد یک نفر تا این حد به چشم و دلش زیبا بیاید؟ با همان لبخند محو جلو رفت، صدای دمپایی‌ها و لَخ‌لَخشان روی زمین باعث شد تکانی بخورد اما برنگشت و ژستش را هم ترک نکرد.
کنارش که ایستاد، دخترک با سرفه‌ای ریز و نامحسوس گلویی صاف کرد که سهیل سرش را کوتاه چرخاند و با چشمانی پر غضب، کوتاه نگاهش کرد.
شانه‌های ظریف نازپری ناخواسته و با بی‌خیالی بالا پریدند.
- منم خبر نداشتم!
آتش چشمان سهیل بیشتر از ثانیه‌ی قبل شعله کشید و با صدایی کلفت شده‌ غرید:
- می‌دونم.
دخترک سرش را کج کرد.
- از کجا؟
با همان نگاه آتشین به آب راکد حوض زل زد و این‌بار شاید با آرامش بیشتری لب زد:
- اگه می‌دونستی بهم می‌گفتی، هنوز اِن‌قدر پُر دل و جرأت نشدی که همچین چیزی رو ازم مخفی کنی چون خوب عواقبشو می‌دونی.
حق با او بود؛ سهیلش در کنار شخصیت آرامی که داشت ابهت‌های خاص خودش را هم داشت که از پنهان کاری یا هر رفتار ناپسندی اجتناب کند.
لبخندش بال زد و او شکارش کرد و ابرو بالا پراند، پر غیض چشمان درشت و دریایی‌اش را باریک کرد و لب زد:
- الان حال و روز و کلافگی من خنده داره؟!
نازپری سریع سرش را تکان داد و دستش را با خجالتی که همیشه در وجودش بود و گاهی ته‌نشین میشد و شیطنت‌های دخترانه‌اش سر برمی‌آوردند، چفت بازوی لاغر مردش حلقه کرد.
- چه بداخلاق شدی تو!
سهیل بادی به گونه‌هایش انداخت و پوفی طولانی کرد. دستی به ته ریش‌های تیز و زبری که روی اعصابش بود، کشید و با درماندگی گفت:
- اعصاب درست و درمونی ندارم نازی، همین که الان دَم در خونه‌ی همسایه‌تون نرفتم یعنی اوج کنترل خودم، پس سربه‌سرم نذار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
دخترک بُق کرده لب برجسته‌‌ی پایینش را کمی جلو داد و بی‌توجه به معانی جملات و کلیت منظورش، حرفش را تصحیح کرد:
- نازی نه و نازپری! می‌دونی دوست ندارم کسی مخفف صدام بزنه، اگه می‌بینی به نگین چیزی نمیگم چون خالمه زورم بهش نمی‌رسه وگرنه... .
سهیل نامهربان بازویش را از اسارت حلقه‌ی دستانش بیرون کشید و کمی صدا بلند کرد.
- کم پرت و پلا بگو نازی... من چی میگم تو چی میگی! خوشم نمیاد مدام وسط حرفم شاخه به شاخه می‌پری.
دخترک با ذوق و سخن کور شده‌اش، مردمک‌های لغزانش را به زمین و سنگ‌فرش حیاط آشیانه‌ی عشق آقاجانش دوخت و با یک پا روی زمین ضرب منظم و کم صدایی گرفت.
با گذشت ثانیه‌‌هایی غرق در سکوت و تنها نوای آواز گنجشکان بالای سرشان، دخترک باشه‌ی آرامی گفت و همین باعث شد سهیل با کلافگی بیش‌تری نگاهش کند.
- چرا هر چی میگم میگی باشه؟! چرا اصلاً غر نمی‌زنی که این‌طوری باهات حرف نزنم؟
کلافه بود، عصبی هم بود و درکش می‌کرد مگر اشکالش چه بود؟! سهیل به عینه دنبال بهانه می‌گشت تا این خشم سرکوب شده را بیرون بریزد.
اما جواب این سوالش که زیادی واضح بود! حداقلش بیشتر از نامادری و پدرش سرش داد نمی‌زد یا اکثر مواقع لال یا دست و پا چلفتی صدایش نمی‌کرد، بداخلاقی‌هایش تایم کوتاه و زودگذری داشت و همین برایش کافی بود.
همین که تابه‌حال نشده بود که نوا و صدای آرام و به طور معمول کمی گرفته‌اش را به تمسخر بگیرد برایش کافی بود. همین که در آینده‌ای نزدیک هم قرار نبود توسط شریک زندگی‌اش مورد آزار و تمسخر قرار بگیرد جای شکرش باقی بود.
نازپری لبخند کمرنگی زد و با همان صدای آرامش زمزمه کرد:
- هر مرد دیگه‌ای جز تو جلوم ایستاده بود، اگه این‌طوری برخورد می‌کرد باهام، با همین دمپایی پام می‌زدم توی سرش... اما خب تو، سهیل موتوری خودمی!
شوخی کلامش باعث شد آتش نگاهش کمی کم جان شود، با همان اخم‌های درهم و نازیبا نگاهش کرد. به جرأت قسم می‌خورد که تنها مردی بود که در نظرش با اخم حتی از جذابیت هم به دور میشد!
لبخندش را عمق داد و به دمپایی سفید مردانه‌ی پایش که زیادی برای پاهای کوچک و به قول نگین بچگانه‌اش بزرگ بود، اشاره کرد.
- البته اگه هوس دمپایی کردی بگو... هستم در خدمتتون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
دریای آرام شده‌اش تا دمپایی‌ها پایین آمد و بعد، آتش نگاهش کمی دیگر خفه شد و شعله‌اش آب رفت.
چشمانش را بالا برد و لبخند زیبای نازپری توجهش را جلب کرد و باعث شد به تقلید از او لبخندی هر چند کم جان بزند.
نازپری پر مهر نگاهش کرد، در نظرش لبخند یک‌وری که میزد به جذابیت چهره‌‌ی استخوانی و معصومش افزوده میشد.
- اینا رو می‌پوشی تازه آدم می‌فهمه چقدر پاهات کوچیکه.
انگشتان پایش را تکانی داد و با همان لبخند نجوا کرد:
- پاهای تو اما شبیه کشتیه... ۴۳ بود شماره پات؟
آتش کامل خاموش نشد، هنوز از زیر خاکستر کمی شعله‌هایش معلوم بودند، اما هرچه بود، شبیه خاموش شدن به نظر می‌رسید.
اخم‌هایش از هم باز شدند و چهره‌اش جدی
ماند.
- آره، تو هم ۳۷... این نشون میده ما چقدر تفاهم داریم!
نازپری یک ابرویش را بالا انداخت و خیلی بامزه به خودشان اشاره کرد.
- حقیقتش اینه سهیل؛ ما واقعاً هیچ تفاهمی باهم نداریم.
نیم‌نگاهی به جذابیت نیم‌رخ و غنچه‌ی لب‌های برجسته‌اش انداخت و مثل دخترک ابرویی بالا انداخت.
- چرا گروه خونیمون یکیه... هردو ب مثبت! خانواده‌هامون یکی نیستن اما شبیه... .
نازپری حرفش را ناتمام گذاشت و گفت:
- شبیه نیستن! سهیل تو مگه یک‌بار که برای هفت‌بار من بسه بابای منو ندیدی؟ به نظرت بابای خدابیامرز تو یک درصدم شبیه منصور افشاریه؟
سهیل نگاهش را دومرتبه به آب راکد حوض دوخت و با کف پاشنه‌ی کفشش آب را به جریانی کوتاه وادار کرد.
- باباتو دیدم، با رفتار پر غرور و لجبازش هم خوب آشنایی دارم اما آقاجونتم دیدم، به نظرم خانواده‌ای اصلی تو همون سه نفری هستن که چشم انتظار توافق منو تو موندن، ما خیلی شباهت داریم، تو یک خونه بزرگ نشدیم اما هردو سر سفره حلال نشستیم، جفتمونم خل و چلیم!
صدای خنده‌ی لَوَند و آرامش بلند شد.
- آره البته که اینا خیلی مهمن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
متوجه‌ی تمسخرش شد و دستش را گرفت. دستش که میان دستانش بود خود خدا می‌توانست شهادت بدهد که بال در می‌آورد.
حس می‌کرد از زمین فاصله گرفته یا در خوابی شیرین سیر می‌کند.
- هرطور فکر می‌کنم، تو به هیچ‌کَس جزٔ من نمیای... یعنی غلط اضافی می‌کنی که بیای! حالا چه با تفاهم، چه بی‌تفاهم.
نگاه شب‌تابش از محبت لبریز شد، فقط دلش می‌خواست دریای چشمانش را نگاه کند و با هر پلک زدنی سهیل و لبخندش در مقابل نگاهش پنهان نشود.
صدای قارقار کلاغی که روی شاخه‌ای از درخت خرمالوی حیاط نشسته بود، اتصال نگاهشان را قطع کرد.
نازپری با گونه‌های گلگون سر پایین انداخت و دست در هم قالب کرد.
- مامان‌مهری می‌خواد امشب حرف عروسی رو پیش بکشه، این اتفاق... .
پرید میان حرفش، دستش را هم کمی فشرد و با قاطعیت و ابروهای درهم گفت:
- خوب می‌کنن، دستم یکم تنگه وگرنه زودتر خودم می‌اومدم برای صحبت.
می‌فهمید، سهیل این روزها زیاد در وضعیت مطلوبی قرار نداشت. گویا برای بار چندم شوهرخواهرش را در یک کمپ ترک اعتیاد بستری کرده و مقدار زیادی پول به‌خاطر خصوصی بودن آنجا داده بود.
موتورش هم به خرج افتاده بود و چندباری به نازپری گفته بود باید یک موتور جدید بخرد؛ با ‌این‌ حال او دغدغه‌اش وضع مالی سهیل نبود.
دلش نمی‌خواست به‌خاطر اصرار آقاجان و مخالفت‌های مکرر پدرش پیشنهادشان را قبول کند و مجبور به چیزی بشود که میلش نیست.
به‌‌هرحال یادش نرفته بود که احساسی که بین قلب‌هایشان بود سریع و با سرعت زیاد جلو می‌رفت، ممکن بود احساس سهیل نسبت به او جا بماند و یا حتی کم شود!
- سهیل مجبور نیستی.
دستش را روی لب‌های برجسته و پوسته‌پوسته شده‌ی دخترک گذاشت که خود به خود، دهانش بسته شد و حرفش را قورت داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
آتش طوفان نگاهش دیگر چیزی جز خاکستری پخش شده در باد از خود به جای نگذاشته بود.
- این چیزیه که خودم می‌خوام نازی، می‌خوام ببینم دختربچه‌ای که همیشه بعد از مدرسه‌ و این اواخر دانشگاه می‌اومد کافه و همیشه قهوه با شکر اضافه سفارش می‌داد، توی لباس عروس چه شکلی میشه؟! و از همه مهم‌تر... جات توی خونه‌ی ۶۰ متریه منه نازی، بالا بری پایین بیای، دیر یا زود... چه هفته‌ی بعد و چه سال بعد، این حقیقتیه که تغییر نمی‌کنه.
سرش جلو آمد و درست، زیر گوشش، با حالی که تن ظریف و اندام عروسکی‌اش را به خلسه می‌برد ادامه داد:
- و نمی‌ذارمم تغییر کنه.

***

مامان‌مهری از یکی از اعیاد و ولادت‌های نزدیک حرف میزد اما آقاجان با نگاهی عمیق به سهیلی که سر به زیر و جدی، تکیه‌اش را به پشتی سرخ و آن رو‌آویز سنتی‌طرحش داده بود، گفته بود روز میلاد پیامبر.
یعنی دقیقاً دو ماه بعد. هرچند چهره‌ی مامان‌مهری ناراضی بود و این را از صدای برخورد ته استکان چای با نعلبکی‌ گل سرخی‌ نمایان می‌ساخت اما به احترام آقاجان حرفی نزد.
سهیل چشم محکمی گفت، صاف و ساده بودنش به علاوه‌ تعریفات نازپری باعث شده بود دایی کوروشی که به تازگی از سفر همیشگی‌اش، جازموریان بازگشته بود هم شرایطش را خوب بداند، توقع مراسم سنگینی نداشتند و به سهیل هم این را گفته بودند.
وقتی آخر شب بدرقه‌اش می‌کرد، دلش لبریز از حس‌هایی بود که شبیه کرم‌های شب‌تاب میان تاریکی دورش می‌چرخیدند و شبش را روشن کرده بودند.
سهیل جلوی در قبل از این‌که وارد کوچه شود، ایستاد و به طرف نازپری چرخید.
چندثانیه خیره نگاهش کرد که کم‌کم لبخندی پُر ذوق روی لب‌های براق و رژ زده‌‌ی دخترک جای گرفت.
- مواظب خودت باش سهیل موتوری! مطمئنم این‌بارم باز کلاه ایمنی یادت رفته ولی لطفاً یواش برو و پروازم نکن!
سهیل زیر لب «چشمی» گفت و خنده‌ای بر لب زد. دستش را جلو آورد و دستش را با آرامش میان دستانش گذاشت، آرام به انگشتانش فشاری وارد کرد و بعد با پشت شَستش، دستش را کوتاه نوازش کرد.
- هستم، نترس... قول میدم آخرین باری نباشه که دستتو می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
منظور شوخی عیان و آشکار سخنش را گرفت و مردمک‌هایش را از بابت بی‌نمکی زیادش در کاسه‌‌ی چشمانش چرخاند.
دستش را که رها کرد، یک خداحافظ مردانه با تُن آرامی زمزمه کرد و بعد به آرامی از خانه خارج شد.
دخترک اما همان نقطه ماند، پشت در بسته‌ای که قرار بود یک روز در زندگی‌اش باز شود. داشت نرم میشد، این‌طور نبود؟‌ جوانکی که هر روز به بهانه‌ی دیدنش به کافه‌ی نزدیک مدرسه‌اش می‌رفت داشت نگاهش با گذشته متفاوت میشد.
انگار که مثل او چیزی بیش از دوست داشتنی معمول حس می‌کرد، اصلاً نگاهش رنگ گرفته بود.
درست بود که نمی‌گفت و به زبان نمی‌آورد اما رفتارهایش که داد می‌زدند، نمی‌زدند؟
کنار حوض نشست، پاهایش کمی ناتوان بودند. سرش را بلند کرد و به آسمان زل زد.
اصلاً اگر خیال هم بود دلش می‌خواست خیال‌پرداز شود؛ می‌خواست تصور کند رنگ نگاه و حس صدایش تغییر کرده... خیال عجیب و شیرینی بود! اینکه جوانکی که به عشقش ابراز کرده بود و او جواب مثبت داده و به مرور دوست داشتنش را به زبان آورده بود، حال عاشقش باشد.
لبخندی زد و خیره‌ی ماه و جادوی افسونش شد. صدای دایی‌ کوروش باعث شد سرش را بچرخاند و به صدای رسا و جذاب مردانه‌اش گوش بسپارد.
- سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حُسنِ مَه رویانِ مجلس گرچه دل می‌بُرد و دین
بحثِ ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود
با لبخند نگاهش کرد و مردمک‌هایش را از ژست دست به جیب و جذابش گرفت.
- شما و آقاجون زیادی شبیه همین، مامان اما اصلاً توی وادی شعر و شاعری نبود.
کوروش قدم‌های بلندش را به سمتش برداشت و جایی در کنارش، لبه‌ی حوض نشست و دستانش را درهم قفل کرد.
- مامان تو از اول اهل کارای فنی بود و بیشتر سرش با درس و حساب و کتاب گرم میشد، خوشش نمی‌اومد از شعر و خطاطی! نمی‌دونم حالا دخترش به کی رفته؟!
 
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
لبخندش عمق گرفت و سوالش باعث شد با حس خاصی نگاهش کند.
- تبریک میگم دایی، تاریخ عقد و عروسی هم مشخص شد.
سرش را تنها با شرمی آمیخته با حس لذت تکان داد و او با محبتی که شبیه نگاه‌های آقاجان بود به چشمانش زل زد.
- پسر چشم آبی و نور چشمی خانواده‌ی ما... وصال قشنگیه.
لبخندش محو شد، میشد یک روز اسم چشم آبی بیاید و میان نگاه دایی حس حسرت پُر نشود و قلب نازپری آتش نگیرد؟
دستانش را دور پاهایش قفل کرد و برای فرار از آن دو جام قهوه‌ی خوش‌رنگی که همچنان خیره‌ نگاهش می‌کردند، مردمک‌های لبریز از ترحمش را به مچ‌ پاهای سفیدش که از جین یخی و ساق کوتاهش نمایان بود، دوخت و با آهی عمیق لب از لب باز کرد:
- بچه که بودم دوست داشتم با شما عروسی کنم.
کوروش بلند خندید و دستانش را دور شانه‌هایش حلقه کرد.
- بچه که بودی، دل و دین داییت رو می‌بردی با اون دلبریات! هیچ‌وقت یادم نمیره چقدر شیرین بودی.
سر چرخاند و نگاهش کرد، با ناز ابرویی بالا انداخت.
- الان نیستم؟
به نظرش لبخند کوروش به وسعت مهربانی قلب و صداقت نگاهش بود که آن‌طور دل می‌برد، یک جورهایی مردانه بود با مَنِشی آرام و حکیمانه، خاص بود و طبع خود را داشت، به نوبه‌ی خود زیادی جذاب بود.
- البته که هنوزم شیرینی شکرپنیر!
لبخندش رنگ گرفت. آسمان شب مهمان جمعیت زیاد و عظمتی از درخشش نورهای چشمک‌زن بود.
- لباس عروسی که برای عروسی خاله نسترن خریده بودم رو یه‌سره می‌پوشیدم و بهتون می‌گفتم بیاین دوماد من شین!
کوروش لبریز از مهر دخترک شد و با جان گرفتن تصویر کودکی‌های دلنشین نازپری و آن دو دندان خرگوشی بانمکش، بی‌اتلاف وقت سر خم کرد و شقیقه‌اش را بوسید.
- سهیل از کی توی ذهنت دومادت شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
نازپری لبخند داشت اما چشمانش پر شده بود. گویی که باز هم همانند شانزده سالگی و دوران خامی و ناپختگی‌هایش، میان تنهایی‌ زود به‌هنگامش گیر افتاده باشد‌.
- وقتی رفتین... دیگه از بازی عروس و دوماد بدم اومد! من بعد از فوت مامان نرگسم به جز شما و این خونه هیچی نداشتم، بدون شما هیچ‌وقتم بازیش نکردم اما توی ذهنم، یه روز تابستونی، وقتی هفده سالم بود و سهیل رو دیدم، یاد اون روزها افتادم. یاد اون روزها افتادن بد نبود اما این‌که نفهمیدم چه بلایی سر قلبم اومده بد بود... من با دیدن سهیل واسه یه لحظه هم که شده یه همبازی جدید اومد جلوی چشمم.
سکوت کرد، کوروش همیشه اهل سکوت بود. حتی شب‌هایی که در جازموریان میان درد و دلتنگی جان می‌داد و خودش را از ریشه هرس می‌کرد.
- بدتر از اون می‌دونین چی بود؟
کوروش باز هم سکوت کرد و نازپری پلک‌هایش را بست و تمام گرفتگی صدای آرام و لطیفش را به کار گرفت.
- بدتر از اون این بود که بعدش، حس می‌کردم تو یه بازی جدیدی که بلدش نیستم گم شدم! گم شدن خیلی ترسناکه دایی... مگه نه؟
کوروش پوزخندزنان سرش را تکان داد، او هم یک‌بار گم شده بود، می‌فهمید دخترک از چه می‌گوید و ابراز ترس می‌کند‌.
نازپری به سرعت به خود آمده و با فِرزی تَری و اشک پایین نیامده‌ی چشمش را گرفت و با لبخند چرخید تا نگاهش کند.
- سهیل اهل شعر نیست، می‌خوام یه عالمه شعر بنویسم و تابلوهای ریز و درشت درست کنم برای دیوار خونه‌مون. باید یه چیزایی رو یاد بگیره! مثل شعر خوندن و... کمکم می‌کنین؟
کوروش مصمم سری تکان داد، صدای دو رگه شده‌اش هم همان اندازه مطمئن بود.
- کمکت می‌کنم عزیز دایی.
نازپری لبخند زد و کوروش هم به دنبالش لبخند به لب‌های باریکش بند زد، با همین صدای مطمئن گفته بود اگر دخترک دلش سفری خاص و منحصر به فرد بخواهد همراهش تا جازموریان می‌آید و مواظبش است.
حالا با همین صدا می‌گفت به خواهرزاده‌اش کمک می‌کند. نازپری خوشنود بود، داشتن آدمی که بدانی حرفش دروغ نیست و صداقت و اعتماد پشت تک به تک جملاتش خوابیده، نعمت بود و خدا این روزها نعمت را بر او تمام کرده بود.
به حتم باید امشب می‌رفت پشت سر آقاجانش و نماز شب می‌خواند. نه برای طلب چیزی، فقط برای تشکر، فقط برای یک جرعه درد و دل، یک جرعه خلوت بندگی و خدایی.
آقاجانش همیشه وِرد زبانش بود و می‌گفت بدا به حال کسی که وقت شادی بالا سری را فراموش کند. امشب شب شادمانی‌اش بود، باید با خدای خودش تقسیم می‌کرد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
انگار همین دیروز بود که با درماندگی و انگشتانی که در هم حلقه کرده و دستانی که در لحظه یخ بسته بودند، به آن‌سوی خیابان و کافی‌شاپی که پاتوق همیشگی عشقشان بود خیره مانده و به نوعی یخ بسته بود.
تابلوی چشمک زن قرمزرنگ اسپرسو خاموش بود و گویی مردم برای دیدن نمایشی واقعی آن اطراف جمع شده بودند.
با هزار زحمت و به خود آمدنی سخت، قدمی به جلو برداشت و شاخه گل رز سفیدی که برای سهیلش آورده بود را زیر قدمش له کرد.
با جیغ لاستیک و بوق بلند ماشینی که صدای ضبط سرسام‌آورش سر به فلک کشیده و به سرعت و از کنارش رد میشد تکانی شدید خورد و دست راستش را با لرزشی عیان به روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش که مدام بالا و پایین میشد نهاد.
با کلافگی و ترس چشم باریک کرد و از بین هیاهوی جمعیت سهیلش را تشخیص داد.
چشمانش خودبه‌خود برق زد؛ سهیل به همراه دو مأمور قانون که دوش به دوشش حرکت می‌کردند به طرف ماشین پلیسی که آژیر روشن و چرخانش ترس و وحشت را به دلش بند زده بود، حرکت می‌کرد.
جانی برای برداشتن قدم دیگری نداشت؛ انگار که وزنه‌ای آهنی به دور مچ‌های ظریف و نازک پاهایش بسته بودند.
تنها کف دستان لرزانش را دو طرف دهانش گذاشت و صدا بلند کرد:
- سهیل... سهیل؟ اینجام، ببین منو... سهیلم چی شده؟ سهیل منو نگاه کن، چی شده؟!
یادش بود که تنها لحظه‌ای سهیل با چشم به دنبال صدای آشنایی که اسمش را فرا خوانده بود گشت و با دیدن دخترک و تن لرزان و چهره‌‌ی بهت زده‌اش، لب گزید و شرمسار از برق اشک دیدگان سیاهش سر پایین انداخت و زودتر از دو مأمور یونیفرم‌پوش سوار ماشین شد.
از گذشته رانده و از آینده تاریک مانده؛ ناباورانه با درک زمان حالی که درش دست و پا میزد و گویی کسی صدای فریاد بیچارگی‌اش را نمی‌شنید، با بی‌حالی زانو زد.
ماه‌های اخیرش از پس هم آمدند و رفتند که به جایی که اکنون ایستاده است برسد و به طرف آن چوبه‌ی ترسناک و نفرت‌انگیزی که چندی دیگر قرار بود عشقش را مجازات کند خیره شود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
نفس‌هایش با التهابی پُر صدا و کشدار از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند، قدم‌هایش سست و ناتوان بودند، معده‌اش می‌جوشید و طعم گَس خون به حلقش هدیه می‌داد.
انگشتان ظریف دستانش سرد می‌شدند و سردیشان روحش را یخبندان‌تر از پیش می‌کرد.
گویی مرده‌ای بود که تنها غافل از جمعیتی که با ترحم و افسوسی آشکار حال زارش را می‌نگریستند، از درون و بیرون می‌شکست.
باران بی‌رحمانه روی صورتش تازیانه میزد؛ دیدگان تارش را به آن‌سوی خیابان و بحث و جدل بازپرس سحابی دوخت و لحظه‌ای با فریاد لرزان و گوش‌خراش زنی که قاب‌عکسی را به سی*ن*ه‌اش می‌فشرد، چشمانش بسته شد.
- نمی‌بخشم! می‌شنوین؟ باید تاوان خون بچمو بده... نمی‌بخشم... نمی‌بخشم.
زانوانش خالی شد و در همان حال که سکندری می‌خورد دیوار آجری کنارش را به حبس کشید تا نیفتد.
دیدگانش بیش از پیش تار شده بود و دیواره‌های گلویش مثل خرمالوهای خانه باغ آقاجانش گَس بود.
باورش نمی‌شد، به قدری در باورش نمی‌گنجید که بی‌خیال آن باران وحشیانه و مردمی که انگار دیوانه دیده بودند لب جدول خیابان نشست و نگاه مات و بی‌حالش را به آسفالت خیس و گلی داد.
حیف که بیشتر از این اجازه‌ی پیش‌روی و نزدیک شدن به آن فضای باز را نداشت، حیف که باید جلوی همین در سراسر فولادی منتظر می‌ماند و آخر مگر میشد؟
لب‌های بی‌رنگ و پوسته‌پوسته‌ شده‌‌ی دخترک زودتر از تمام ارگان‌های بدنش از قلب ناخوش احوالش دستور گرفتند و لرزیدن و چشمان مات و اشکی‌اش دومرتبه پر شدند.
ماشینی با سرعت هرچه تمام‌تر از جلویش گذشت و آب خیابان را روی لباس‌های خیسش ریخت و مگر فرقی به حالش داشت؟
کف چروک دستش را روی چشمان گریانش کشید و دومرتبه به هیاهوی داخل آن فضای منحوس خیره شد.
بازپرس جوان آخرین تلاش‌هایش را می‌کرد و هر از گاهی با ناامیدی به اویی که گریان و مظلومانه آن طرف خیابان به انتظار نجات عشقش نشسته بود، نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین