- Aug
- 562
- 4,419
- مدالها
- 2
کوروش رویش خیمه زد، عصبی و خسته بود، بینهایت هم درمانده میمانست. محرم اسرار بود و پابهپایش کشیده بود.
- وقتی پای اون آدم وسط میاد تو دیگه هیچ حقی نداری، هیچ حقی! نازپری اون همون کسی بود که ازت سوءاستفاده کرد، کی بود هر شب موتورش رو میآورد تو حیاط همین خونه به بهانهی نداشتن جا و پارکینگ؟! نمیفهمی دارم میگم توی جابهجای موتورش هزارجور زهرمار و کوفتی جاسازی کرده؟ پای همه گیره... بهخصوص تویی که روحتم خبردار نبوده... میفهمی با موتور، اونم تو یه کوچه خلوت افتادن دنبال یه پسر جوون و در آخر زیر گرفتنش یعنی چی؟ ما این همه تلاش کردیم تا ثابت کنیم سهیل بیگناهه... دو نفری که شهادت دادن اون شب به عمد و هزار تهدید پول گرفتن افتاده دنبال جوون مردم رو چیکار میکردیم؟ سَحابی بیچاره با دیدن حال و روزت اون همه دوندگی کرد تا رضایت بگیره و یه کاری کنه حداقل نکشنش بالا، جواب داد؟
در چشمانش خیره شد. با آن لایهی اشک لعنتی مگر میتوانست چهرهاش را خوب ببیند؟ قلبش مدام تیر میکشید، انگار میخواست اظهار وجود کند. صدایش نالهای محض بیش نبود.
- من در قبال اون آدم بیشتر از کل دنیا محقم... نه ترحم اون سحابی بدقول و نه این چیزا رو باور نمیکنم.
کوروش با تأسف سرش را به چپ و راست تکان داد. با جفت چشمانش دخترکی زخمی میدید؛ زخمیای که تمام جانش را زخمهای سطحی برداشته باشد، مثل زخمهایی که با کاغذ روی دست بهوجود میآید، عمیق نیستند اما بینهایت میسوزند.
حال تصور کن کسی تمام جانش بسوزد و نخواهد آه بکشد، نخواهد بشکند و فقط کنار چشمانش از درد چین بخورد. چهرهی نازپری مثل همان آدمها بود.
- تمومش کن! اگه همین سحابی بازپرس نمیرسید و از پنجره نیومده بود تو، اگه نرسیده بودن بالا سرت مرده بودی... میفهمی؟! میفهمی که تب عصبی داشتی و در مرز تشنج بودی؟
صدایش آرام شد، مثل هذیان و نالهوارانه.
- میفهمی داشتم سکته میکردم با دیدنت دایی؟ شانس آوردی خونه نبودم وگرنه در اتاقتو جوری میشکستم تا بار آخرت باشه قفلش میکنی! نازپری تو اصلاً ما رو میبینی؟ میبینی عزیز داره جلوت پَرپَر میشه؟ آقاجون همهی وجودش رفته زیر سوال و نگین داره از درون آب میشه.
- وقتی پای اون آدم وسط میاد تو دیگه هیچ حقی نداری، هیچ حقی! نازپری اون همون کسی بود که ازت سوءاستفاده کرد، کی بود هر شب موتورش رو میآورد تو حیاط همین خونه به بهانهی نداشتن جا و پارکینگ؟! نمیفهمی دارم میگم توی جابهجای موتورش هزارجور زهرمار و کوفتی جاسازی کرده؟ پای همه گیره... بهخصوص تویی که روحتم خبردار نبوده... میفهمی با موتور، اونم تو یه کوچه خلوت افتادن دنبال یه پسر جوون و در آخر زیر گرفتنش یعنی چی؟ ما این همه تلاش کردیم تا ثابت کنیم سهیل بیگناهه... دو نفری که شهادت دادن اون شب به عمد و هزار تهدید پول گرفتن افتاده دنبال جوون مردم رو چیکار میکردیم؟ سَحابی بیچاره با دیدن حال و روزت اون همه دوندگی کرد تا رضایت بگیره و یه کاری کنه حداقل نکشنش بالا، جواب داد؟
در چشمانش خیره شد. با آن لایهی اشک لعنتی مگر میتوانست چهرهاش را خوب ببیند؟ قلبش مدام تیر میکشید، انگار میخواست اظهار وجود کند. صدایش نالهای محض بیش نبود.
- من در قبال اون آدم بیشتر از کل دنیا محقم... نه ترحم اون سحابی بدقول و نه این چیزا رو باور نمیکنم.
کوروش با تأسف سرش را به چپ و راست تکان داد. با جفت چشمانش دخترکی زخمی میدید؛ زخمیای که تمام جانش را زخمهای سطحی برداشته باشد، مثل زخمهایی که با کاغذ روی دست بهوجود میآید، عمیق نیستند اما بینهایت میسوزند.
حال تصور کن کسی تمام جانش بسوزد و نخواهد آه بکشد، نخواهد بشکند و فقط کنار چشمانش از درد چین بخورد. چهرهی نازپری مثل همان آدمها بود.
- تمومش کن! اگه همین سحابی بازپرس نمیرسید و از پنجره نیومده بود تو، اگه نرسیده بودن بالا سرت مرده بودی... میفهمی؟! میفهمی که تب عصبی داشتی و در مرز تشنج بودی؟
صدایش آرام شد، مثل هذیان و نالهوارانه.
- میفهمی داشتم سکته میکردم با دیدنت دایی؟ شانس آوردی خونه نبودم وگرنه در اتاقتو جوری میشکستم تا بار آخرت باشه قفلش میکنی! نازپری تو اصلاً ما رو میبینی؟ میبینی عزیز داره جلوت پَرپَر میشه؟ آقاجون همهی وجودش رفته زیر سوال و نگین داره از درون آب میشه.
آخرین ویرایش: