جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,467 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
او هم لبخند زد؛ درست مثل نازپری، تلخ و پر درد... لبخند‌هایش زیادی شبیه سهیلش بود یا توهم هم به دردهایش اضافه شده بود؟! اصلاً چه میشد این دو مرد به کل جدا از هم ان‌قدر نوع نگاه کردنشان و لبخندشان شبیه به هم نبود.
- آره زیادی نگرانتم، خوبه که می‌دونی و باز آدمو دق میدی دخترخانم!
نگاهشان که یکی شد، مرد کنارش سر پایین انداخت و به کف‌پوش‌های رنگین پارک چشم دوخت.
-‌ پزشکی به دردم نخورد، برعکس داییت رابطه‌ی خوبی با خون ندارم! همون سال اول انصراف دادم و راهم جدا شد.
نازپری به نیم‌رخش چشم دوخت و چهره‌ی مردانه و جدی‌اش را از بر کرد. یادش بود در دیدار اولشان آن هم جلوی در زندان، در آن مکان و فضای نحس و دلهره‌آور، اولین چیزی که در دیدار با بازپرس پرونده توجهش را جلب کرده بود موهای پُرپشت و پیمانش بود؛ میشد گفت حتی بیشتر از قد و هیکل پهناورش!
- صبح به این زودی از خونه زدی بیرون که چی؟
با دستانش خودش را بغل گرفت. جواب بعضی سوال‌ها را نمی‌شود با زبان داد؛ نگاه‌ها صادق‌تر جلوه می‌کنند.
جناب بازپرس سحابی هم گویا خوب بلد شده بود نگاه غمگین دخترک را بخواند.
آه عمیقی کشید و لب زد:
- دیشب تا صبح دم در خونه‌تون تو ماشین نشستم. می‌دونستم دیر و زود دل میدی به سقف خدا... چی شد این‌طوری شدی شما؟
سوالش سوال خودش هم بود؛ به راستی چه شد؟ غریبه‌ای آشنا این سوال را پرسیده بود و اتفاقاً به‌جا هم بود.
از هفده سالگی‌اش شروع شد یا بیست و یک سالگی‌؟ از کافه‌‌ای که هر روز به بهانه‌ی دیدنش می‌رفت شروع شد یا از دید زدن موتور‌ سواری‌اش؟
چقدر جواب دادن به این سوالات سخت بود؛ هر چه که بود از چشمان آبی سهیل شروع شد.
لبخند زد؛ تلخ و پر بغض با چاشنی لرزش چانه‌اش.
- نمی‌دونم آقا... نمی‌دونم.
نگاهش را به روبه‌رو داد و آرام گفت:
- یوسفم... تاحالا نپرسیده بودی منم نگفتم.
بغضش کمی کم‌رنگ شد و نگاهش کرد.
- همش می‌ترسیدم بری سراغش جلوت اعتراف کنه... که چه راه‌های بدون مقصدی انتخابش بودن و با کله‌خری تا آخرشو رفته.
لبش را از داخل گاز گرفت و باز هم نگاهش کرد.
- من ازش فراری بودم، به‌خاطر این‌که نمی‌تونستم اون تو اسیر میله‌ها ببینمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
سنگینی نگاه قهوه‌ای و عمیقش روی دخترک خیمه زد.
- بالاخره باید این دیدار آخر صورت می‌گرفت، نه؟
چشمانش را بست؛ حتی فکر کردن به آخرین دیدار و حرف‌هایشان هم سخت بود. سهیل حتی در آخرین لحظات عمرش برایش ارزش قائل نشده بود تا از حقیقت ماجرا و کردار حقیقی‌ و ذاتش باخبرش کند.
- کاش زودتر بهم می‌گفتین، همون وقتی که بهم قول دادی اگه بی‌گناهی وسط باشه تو ثابت می‌کنی... کاش همون موقع می‌گفتی. من تو هپروت بودم ولی تو... شما که نبودین! کوروش و آقاجونم روزه سکوت گرفته بودن؟!
صدای یوسف مثل تمام این مدت در کنار حجم جدیتش رنگ و بوی نگرانی می‌داد؛ گویی به راستی در این برهه‌ی تلخ از زندگی، نگران دخترک چشم ابرو مشکی بود.
- که زودتر خودتو نابود کنی با فکر و خیال؟
نازپری لجبازانه سری تکان داد.
- تا برم... اصلاً فرار کنم، نمی‌خوام تو این شرایط بمونم.
با اخم نگاهش کرد؛ دخترک پیش خود اقرار کرد اخم کردن این مرد شبیه سهیل نبوده و نیست، قهوه‌ی چشمانش با اخم جذبه‌‌ی بیشتری به خود می‌گرفتند و انگار یک‌جورهایی با اجزای صورتش اُنس می‌گرفت، شاید هم کمی جذابش می‌کرد.
- به نظر ضعیف نمیومدی!
پلک‌هایش مرطوب شد؛ بارانی که سیل‌آسا در دلش باریده بود آن‌ها را تر کرده بود، از طوفان و سیلی که در دلش به راه افتاده بود فقط یک ویرانه به جا مانده بود.
- تو که دردمو می‌دونی چرا اینو میگی جناب بازپرس؟!
اخم‌هایش بیشتر درهم رفت.
- هنوزم وقتی یادم میُفته با چه حالی اومدم قبرستون دنبالت... .
جمله‌اش را با مشت کردن دستش ناتمام گذاشت و سکوت کرد. هنوز هم به یاد حال زار و پریشان دخترکی که آن روز در آغوشش بی‌هوش شده بود و او تن گِلی و باران خورده‌اش را تا خانه‌ی آقاجانش رسانده بود، نفسش سنگین میشد.
گویی سراسر وجودش برای سیاه‌چاله‌ی چشمان نازپری غرق در ترحم بود و عذاب‌وجدانش به بار دلسوزانه‌اش می‌افزود.
- خودمو مقصر می‌دونم، تو نباید اون صحنه رو می‌دیدی! شاید اگه یه فکری می‌کردم و یه جوری برات توضیح می‌دادم حال الانت بهتر بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
آه... آن روزش را فقط همین مرد کنارش دیده بود، آن روزی که نازپری یک هیچ مطلق بود و شکست خورده‌تر از همیشه، بی‌تاب از داد و فریادهای سهیلش قبل از مرگ، پابه‌پایش ضجه زده بود. در پایان آن روز تنها به سنگ قبر مامان نرگسش پناه برده بود.
- اون روز به آقاجونم گفتی کجا پیدام کردین؟
یوسف سری به معنای نه تکان داد و نفس نازپری گره‌‌ای شد از جنس کور، سهیل هم هر وقت حوصله‌ی جواب دادن نداشت، به تکان دادن سرش اکتفا می‌کرد. نتوانست جلوی دهانش را بگیرد.
- می‌دونستی نوع رفتاراتون خیلی شبیه به همه؟
یوسف تلخ و تند لب زد:
- مثل اون نامرد خدابیامرز؟!
آب دهانش را به زور قورت داد تا سوالی را بپرسد که جان از تنش می‌برد.
- می‌دونم با کوروش حرف زدی، داییم خیلی با شما احساس راحتی می‌کنه هرچی نباشه دوستشی، در مورد اتفاقات و مشکلات دیروز چیزی بهت گفت؟
فقط با درد و غم نگاهش کرد؛ نگاه تیره‌اش جوابش را داد.
قلبش تیر کشید و دستش روی شکم و پهلوی کبودش مشت شد و با صدای لرزانی زمزمه کرد:
- من همیشه با پدرم مشکل داشتم، نمی‌خواستم با آگاهیت روی این مسئله، عذاب‌وجدانی که برای خودت ساختی رو بیشتر کنی.
طی لحظه‌ای گذران و جابه‌جایی، تصادفاً دست سرد و بزرگش روی دست لرزان دخترک نشست و به سرعت جدا شد.
- ببخش دستم خورد، هوا سرده ولی تو چرا اِن‌قدر یخی؟!
نازپری پوزخند زد، سرمای دستش از سرمای قلبش نشأت می‌گرفت. دست یک زن که سرد شود یعنی خیلی چیزها را باخته، خیلی دردها را کشیده.
- مهم نیست... فقط بگو دیگه برام عذاب‌وجدان نداری، می‌خوام خیالم راحت شه، خوشم نمیاد دیگران خودشونو مدیونم بدونن.
اشکش بالاخره چکید؛ همان یک قطره عمق نابودی‌اش را نشان داد.
- چرا بهم قول دادی؟ من شاید می‌تونستم کم‌کم با واقعیت کنار بیام، همون یه روزنه‌ی امید می‌دونی چه کارها با قلب آدم می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
سرش را به سمت آسمان گرفت و نالید:
- جناب سحابی... نمی‌خواد سوالمو جواب بدی، من حال خوشی ندارم، یه عذر‌خواهی بهت بدهکارم چون دیروز پشت سرت حرف زدم و بهت گفتم بدقول و... یه چیز دیگه، بابت دیروز و اون حرکت انتحاری وارد شدن به اتاقم باید عصبانی باشم ولی مجبورم تشکر کنم، فقط لطفاً برام دل نسوزون!
جوری که دخترک نشنود لب زد:
- دست خودم نیست... باور کن.
نازپری درحالی که کلاه هودی‌اش را جلوتر می‌کشید، به طرفش سر چرخاند. چشمان او لبریز از اشک بود و چشمان یوسف با نگاهی غمگین و عمیق چهره‌اش را می‌نگریست.
- این یعنی بازم قراره پشت سرم حرف بزنی؟
نازپری سر تکان داد و خیره به شمشاد‌هایی که روزی عاشق سبزی‌شان بود، لب زد:
- اگرم بخوام حرفی بزنم جلو روت می‌زنم.
با بی‌حالی ادامه داد:
- من که دیگه هیچ ترسی ندارم، دیگه چیزی برام مهم نیست.
و امان... امان از وقتی که زبان دروغ بگوید و قلبت ضجه بزند از این دروغ.
اصلاً نبض احساس انسان باید یک دکمه‌ی پاور می‌داشت تا هر وقت که می‌خواستی سنگ شوی خاموشش کنی. انسان‌ها گاهی لازم دارند سنگ شوند و بی‌خیال احساسشان زندگی کنند، وگرنه کم‌کم طناب همان احساس می‌پیچد دور گردنشان، چهارپایه‌ی عشق زیر پایشان را خالی می‌کند و تمام... .

***

آقاجان با نگاه نافذی مرتب تسبیحش را درون دستش می‌چرخاند.
نگاه‌ خیره‌ی دخترک به دانه‌های زرد تسبیح شاه‌مقصودش بود و حتی روی سر بلند کردن و دیدن چهره‌اش را هم نداشت.
برگشتش با بازپرس باعث شده بود نگین با اخم به استقبالشان بیاید و یوسف مجبور شود برای دفاع از او و غیب شدن کله‌ی صبحش او را با یک دلیل مسخره‌ در مورد پرونده‌ی سهیل قانع کند.
با این همه شانس آورده بود نگین نبودش را برای عزیز و آقاجان به نحوی توجیه کرده بود وگرنه نمی‌دانست با نگاه عتاب‌آمیز دونفرشان چکار کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دلیل یوسف اگر چه نگاه بی‌تاب و قرار عزیز را ساکت کرده بود اما چشم‌غره‌های نگین به نازپری واضح و علنی بود.
اِن‌قدر که حتی یوسف هم متوجه شود و بعد از کمی نشستن از پیرمرد خواهش کند با او خصوصی صحبت کند و آقاجان نیم ساعت بعدش با صدای بلند و خوف‌‌برانگیزی خواسته بود که نازپری به اتاقش برود.
نگین نگران نگاهش کرده بود و انگار که بوهایی برده باشد با دست لب‌هایش را پوشش داده بود؛ کاری که وقت اضطرابش انجام می‌داد.
مامان‌مهری هم لحظه‌ای کوتاه سرش را از آشپزخانه بیرون کشیده بود و دستکش به دست درحالی که استکان بلورین کفی در دست داشت، خیره‌اش شده بود.
نازپری با به کار گرفتن تک‌به‌تک اجزای خشک صورتش به هردویشان لبخندی محو زده بود و سعی کرده بود آرامشش را حفظ کند.
یوسف یک جمله‌ای را خیلی راست گفته بود که «از این بدتر نمی‌شد.»
با قلب سنگین و خسته‌‌اش وارد اتاق آقاجان شد. سکوت مرد خانه به قدری سنگین بود که عین یک بار روی شانه‌های ذهنش فرود می‌آمد.
دیوار‌به‌دیوار اتاقی که همیشه برایش رنگ و بوی پدرانه‌ای نایاب را داشت، حال گویای عصبانیت و دلخوری آقاجان بود.
یوسف کنار پنجره‌ی اتاق که رو به بالکن باز میشد و چند گلدان شمعدانی و حسن‌یوسف با گلدان‌های سفالی رنگین و دلبر روی طاقچه‌اش وجود داشت، دست در جیب و پشت به آن‌ها ایستاده بود؛ انگار که حرف‌هایش را زده باشد و حال کمی خیالش راحت بود که یک بزرگ‌تر هست که راهنمای دخترک باشد.
نازپری انگشتان کشیده و سفید دستانش را درهم گره زد؛ حتی عطر شمعدانی‌های خیس هم نمی‌توانست ذهنش را آرام کند.
ذهنش به یک مسمومیت عجیب و غریب دچار شده بود که مرتب افکار منفی و ترس‌هایش را قی می‌کرد.
مسبب تمامی وضعیت دشوار و حال بدی‌های هم‌اکنونش سهیل بود! دلش می‌خواست قلب دلتنگ و شکسته‌‌ی خود را بارها لعنت کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
صدای پر ثبات آقاجان بالاخره بلند شد و با ترکش‌های گلایه‌آمیزش نازپری را خطاب قرار داد:
- این خونه بزرگ‌تر قابل اعتماد نداشت دختر؟
نازپری با مکث و ناراحتی عیان سرش را بلند کرد؛ چهره‌ی تیره و جدی‌ آقاجانش بند دلش را پاره کرد.
انگار که ذرات دلش شبیه همان دانه‌های تسبیح دور یک نخ جمع شده باشند و یکی محکم از وسط کشیده باشدشان! دانه‌ها با صدا روی زمین ریختند؛ دانه‌هایی که بند دل کوچکش بودند.
- آقاجان؟
اخم پیرمرد غلظت گرفت؛ بدش می‌آمد بچه‌هایش وقتی اشتباهی مرتکب می‌شدند پشت سرش اشک بریزند. همیشه می‌گفت و معتقد بود باید شجاعت پذیرفتن خطا و حتی تنبیهش را هم داشته باشند.
- می‌دونم نمی‌دونستی چه چیزایی تو اون موتور فکسنی قایم می‌کنه، به بی‌خبریت اطمینان دارم اما بزرگ‌تر‌های خونه از نظرت توانایی حل این مشکل رو نداشتن که شما تصمیم گرفتی به یه الف‌بچه اجازه بدی حیاط خونه رو به پارکینگ شخصی خودش تبدیل کنه؟
نازپری بغضش را قورت داد؛ باید شبیه آموخته‌هایش میشد.
نگاه خیره‌اش به روی دست مشت شده‌ی آقاجانش بود که چطور رگ‌های برجسته و سبز رنگش نمایان شده بودند‌.
یوسف برگشت و با اخمی که انگار عضو ثابت چهره‌اش بود، در سکوت به دخترک نگاه کرد.
- نمی‌خواستم شرمندش کنم، صاحب‌خونه با... با... .
سعی کرد صداقت کلامش را با قوی نشان دادن چهره‌ و قدرت تکلمش ثابت کند.
- سهیل و حتی خواهرش لج افتاده بود.
نگاهش با دو جام قهوه‌ی تلخی که همچنان در سکوت خیره‌اش بودند یکی شد و پیرمرد لحظه‌ای رد نگاهشان را نگریست.
- ازم خواهش کرد، گفت تو بد شرایطی گیر کرده، اگه اصرار نمی‌کرد قبول نمی‌کردم ولی خب... آقاجون باور کن من به سختی راضی شدم، خودش قول داد شب دیر وقت بیاد و صبح کله‌ی‌ سحر قبل از بیدار شدن کسی موتورش رو برداره ببره.
سرش را پایین انداخت، به پاهای عریان و ناخن‌های حنا زده‌اش چشم دوخت و لب زد:
- نمی‌خواستم نااُمیدتون کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
لحن پیرمرد حتی ذره‌ای نرم نشد و با تحکم غرید:
- نااُمید اینه که نوه‌ی من حالا بابت اشتباهاتش باید جای سهیل بره زندان! اون پسر قبل از اجرای حکمش اعتراف کرده که با اجازه‌ی تو مواد رو جاساز می‌کرده... حالا مواد کجا بوده؟ تو موتوری که دختر من با بی‌فکری راه داده تو خونه، این برای من خیلی دردناک‌تره! نمی‌دونستی قبول، اون پسر که می‌دونست تو از وجود اون زهرماری‌ها بی‌اطلاعی، چرا واضح بیان نکرد و نگفت تو بی‌گناهی؟ هنوزم می‌خوای از اشتباهت دفاع کنی؟! قد یه ارزن غیرت نداشت پای تو رو از این گندکاری‌ها بیرون بکشه.
لبش را گزید؛ نگاه اخم‌آلود یوسف هم کمکش نمی‌کرد. انگار که راضی بود به این‌طور استیضاح شدنش.
دخترک باز هم سر به زیر شد و لب زد:
- اشتباه کردم.
آقاجان نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. غرق در فکر چندبار طول و عرض اتاق را طی کرد و بعد دوباره به طرفش چرخید.
- خوبه که می‌دونی اشتباه کردی، این یعنی اون‌قدرها هم توی تربیتت خطا نکردیم. اگر زودتر می‌گفتی بهش اجازه نمی‌دادم همچنین غلطی کنه، اون موقع پای تو گیر نبود دخترجان! حالا با یک فکر و تصمیم نا به‌جا کاری کردی که گره‌ای که با دست باز میشد اون‌قدری کور بشه که تنها راه، پاره کردن طناب باشه.
نازپری محکم پلک‌‌هایش را بست تا سیل اشک‌هایش نچکد.
همه‌ی این حرف‌ها و حتی بدترش را لازم داشت. آن نگاه پر از نگرانی و درد آقاجان مسببش خودش بود و بس.
یوسف هم نگاهش را به فرش سرخ زیر پایشان داد. آقاجان با آه و افسوس لب زد:
- شما جوون‌ها چرا با فکرهاتون گاهی این‌طوری همه چیز رو گره می‌زنین؟!
حرفی برای گفتن نداشت؛ در این لحظه آن‌قدر خودش را شماتت می‌کرد که حدی نداشت.
صدای آقاجانش گرفته‌تر شد.
- اون پولی که این مدت به ظاهر شادوماد آینده از این راه دستت می‌داد و فکر می‌کرد داره غیرت خرج می‌کنه رو تحویل نیروهای دولتی بده، راجع به مسئله‌ی خودتم... فعلا‍ً به پدرت هیچی نمیگم تا کارت تموم شه و پرونده‌ت به جریان بیفته. بعد خودم براشون از دلیلت که اصلاً قابل توجیه نیست میگم... نازپری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
سرش را بلند کرد؛ نگاه تارش را بی‌جهت به گرامافون طلایی و قدیمی گوشه‌ی اتاق که روزی آرزوی تصاحبش را داشت، دوخت. به واقع دخترک از بغض می‌ترکید و آقاجان هیچ‌وقت آن‌قدر جدی و نگران نبود، چهره‌اش پر از درد و اخم بود. حس می‌کرد در همین چند ماه اخیر بالغ بر ده سال پیرتر شده است.
- هم من یادمه هم تو که چقدر پای انتخابت بودی و اطمینان کامل داشتی، فارغ از گذشته من حمایتت می‌کنم اما باید بدونی روزای سختی پیش روته بابا... سخت‌تر به دست آوردن دل خانواده و اعتمادشونه و بعدشم، خب... اِن‌قدری بزرگ شدی که پای خطات بایستی مگه نه؟
دقیقاً می‌دانست منظورش چیست. منظور همان حرف‌هایی بود که بعدش باید از غریبه و آشنا تحمل می‌کرد، نگاه‌هایی بود که باید به آن‌ها تن می‌داد. باز هم بغضش را به سختی قورت داد‌ و گلودرد را به جان خرید.
- بله.
پیرمرد سری تکان داد و با همان دستی که تسبیح درونش بود، صورتش را لمس کرد.
یوسف بالاخره جلو آمد و دهان باز کرد:
- می‌خواین اجازه بدین به تیم امنیتی کمک کنه؟
نگاه آقاجان پر از غم و نگرانی بود.
- کمک به کشور و مردم اولویت هر انسانیه پسرم! تو که خودت یکی از خدمت‌گزارهایی و من بازم میگم بابت تمام کارهات ازت ممنونم. اگه تو نبودی معلوم نبود دخترم چطور گرفتار میشد.
نگاه یوسف روی تن نحیف دخترک نشست و زمزمه کرد:
- اگه اتفاقی براش بیفته... .
آقاجان دستش را بالا آورد و روی شانه‌ی پهن یوسف نگران و درمانده‌ گذاشت. یوسف دستی پشت گردنش کشید و این‌بار با جدیت بیشتر و حسی کمتر جمله‌اش را تمام کرد:
- من به شما و کوروش قول دادم که سالم از این جریان بیرون بیارمش‌.
صدایش بغض نازپری را صد برابر کرد. پیرمرد با خونسردی ذاتی‌اش قصد کمک داشت اما صدایش حال دلش را لو می‌داد.
- توکل پسرم، من دخترم رو به کسی که این فرصت رو بهش داده تا متوجه اشتباه و انتخابش بشه می‌سپرم. کوروش هم باید به همون کسی بسپاردش که همه چیز رو برامون آشکار کرد تا این دختر بیشتر از این توی این خبطش فرو نره.
هر دونفرشان به نازپری نگاه کردند و او از نگاه‌هایشان برای بار هزارم مرد. شرمندگی درد عجیبی داشت، دردی که با تمام تار و پود وجودش حس می‌کرد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دخترک با پشتی خمیده پایین تخت نشسته بود و پاهای خوش تراش و سفیدش را در شکم جمع کرده بود.
دستانش را دور زانوانش حلقه و چانه‌اش را رویشان فیکس کرده بود، با چشمانی که مژه‌های سیاه و بلندش خیس‌تر از همیشه بودند به مقابلش زل زده بود؛ به پنجره‌ی باز اتاق، پرده‌ی حریری که با باد سرد بازی‌اش گرفته بود و تکان می‌خورد و آسمانی که ماهش با چند ستاره‌ی محدود نگهبانی‌اش را می‌دادند.
چیزی شبیه به زانوی غم بغل گرفتن و شرمندگی جلوی آقاجان غم داشت، شرمساری جلوی یوسفی که نمی‌دانست چرا آن‌قدر پیگیر بدبختی‌اش شده غصه داشت.
سر به زیر افتاده‌اش مقابل مامان‌مهری و دلخوری نگاهش از بی‌فکری دردانه‌اش غمباد داشت. اصلاً از کجا معلوم که دو‌مرتبه می‌توانست اعتماد گذشته را نسبت به خود جلوی عزیز و آقاجان و دیگر اعضای خانواده‌اش به‌دست آورد؟
چشمان نگین و بغض ته‌نشین شده‌اش دِق کردن داشت. کلاً حال روزگار اخیرش زانوی غم به بغل گرفتن داشت!
حق داشت غصه بخورد برای امشبی که نگاه آقاجانش رنگ غم گرفته بود و باعث و بانی‌اش نوه‌ی ناخلفش بود.
نوه‌ای که با بی‌فکری و عشقی ساده‌لوحانه یک سنگ شده بود در اعماق چاهی که حتی عمقش را هم نمی‌شد تشخیص داد.
برای کوروشی که از صحبت‌های آقاجان باخبر شده و امشب شبیه هیچکدام از شب‌های بچگی تا الانشان نبود، برای کم‌سو شدن برق چشمان دایی‌جانش که شبیه به گذشته نبود، برای رگ برآمده‌ی گردنش، برای یادی که نازپری امشب برایش زنده کرده بود.
کوروش هم زخم خورده بود؛ اعتماد بی‌جا کرده بود و دیگر زن فراری و گویا چشم‌آبی که عاشقش بود را ندیده بود. امشب حق داشت تا خود صبح برای او و تصویر جان گرفته‌ی آتش درون نگاهش غم بنوشد.
بارها گفته بود زود دلش را به هر رهگذری نسپارد، گفته بود اعتماد فقط به خانواده معنا می‌دهد. کوروش حق داشت امشب را دل به شب‌گردی دهد و از کاشانه‌ی پدری‌اش فراری شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
نازپری هم حق داشت برای آقاجانی که می‌دانست تا خود صبح خواب به چشمان فرتوتش نمی‌آید، درد بکشد.
نفس‌ عمیقی کشید و بازدمش را بریده‌بریده بیرون فرستاد.
در اتاقش با صدای آرام و طنین قیژی باز شد. توجه‌ای نشان نداد، نگاهش همچنان به رو‌به‌رویش خیره بود.
میان تاریکی اتاقش باید خودش را کمی تنبیه می‌کرد.
صدای آرام نگین و قدم‌هایش به‌طرف پنجره باعث شد چانه‌اش را از روی زانویش بردارد.
- چه سرده اتاقت، ببند اینو لااقل مثل بید نلرزی!
نازپری با همان صدای گرفته زمزمه کرد:
- بذار باز باشه.
نگین میان راه ایستاد و با مکث و کلافگی آشکاری نفسش را بیرون فرستاد. برگشت، کنارش نشست و دست سرد و به مراتب خشکش را روی دست نرم و لطیف نازپری گذاشت. آرام زمزمه کرد:
- خوبی خاله؟
دخترک جوابی نداد، آب دهانش را قورت داد تا شاید کمی این بغض خانه کرده وسط گلویش راه باز کند.
از خوب بودن حرف میزد؟ این سه حرفی ناآشنا، کلمه‌ی غریبی بود برای حال روزگار اَخیرش، برای امشبی که قبل‌ترها همیشه در ذهنش تصورش را می‌کرد، تصور حس و حال کوروش و نگاه ناباور آقا‌جان بعد از فهمیدن اشتباهش.
نگین دستش را از روی دست دخترک برداشت و دور شانه‌اش انداخت و وادارش کرد تا سرش را روی پایش بگذارد.
با این حرکت سیل اشک‌هایش حریص‌تر شدند اما باز هم نریختند. به اندازه‌ی کل عمرش امشب اشک ریخته بود و به نظرش بس بود دیگر... جز این بود که با کم‌سو شدن مردمک‌های سیاهش چیزی عایدش نمی‌شد؟
نگین سکوت دخترک را می‌شناخت، می‌دانست وقتی حالش خراب است و لبریز می‌شود فقط به این سکوت سنگین احتیاج دارد.
صدای آقاجان در سرش پژواک شد. «این خونه بزرگ‌تر قابل اعتماد نداشت؟»
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین