- Aug
- 562
- 4,417
- مدالها
- 2
او هم لبخند زد؛ درست مثل نازپری، تلخ و پر درد... لبخندهایش زیادی شبیه سهیلش بود یا توهم هم به دردهایش اضافه شده بود؟! اصلاً چه میشد این دو مرد به کل جدا از هم انقدر نوع نگاه کردنشان و لبخندشان شبیه به هم نبود.
- آره زیادی نگرانتم، خوبه که میدونی و باز آدمو دق میدی دخترخانم!
نگاهشان که یکی شد، مرد کنارش سر پایین انداخت و به کفپوشهای رنگین پارک چشم دوخت.
- پزشکی به دردم نخورد، برعکس داییت رابطهی خوبی با خون ندارم! همون سال اول انصراف دادم و راهم جدا شد.
نازپری به نیمرخش چشم دوخت و چهرهی مردانه و جدیاش را از بر کرد. یادش بود در دیدار اولشان آن هم جلوی در زندان، در آن مکان و فضای نحس و دلهرهآور، اولین چیزی که در دیدار با بازپرس پرونده توجهش را جلب کرده بود موهای پُرپشت و پیمانش بود؛ میشد گفت حتی بیشتر از قد و هیکل پهناورش!
- صبح به این زودی از خونه زدی بیرون که چی؟
با دستانش خودش را بغل گرفت. جواب بعضی سوالها را نمیشود با زبان داد؛ نگاهها صادقتر جلوه میکنند.
جناب بازپرس سحابی هم گویا خوب بلد شده بود نگاه غمگین دخترک را بخواند.
آه عمیقی کشید و لب زد:
- دیشب تا صبح دم در خونهتون تو ماشین نشستم. میدونستم دیر و زود دل میدی به سقف خدا... چی شد اینطوری شدی شما؟
سوالش سوال خودش هم بود؛ به راستی چه شد؟ غریبهای آشنا این سوال را پرسیده بود و اتفاقاً بهجا هم بود.
از هفده سالگیاش شروع شد یا بیست و یک سالگی؟ از کافهای که هر روز به بهانهی دیدنش میرفت شروع شد یا از دید زدن موتور سواریاش؟
چقدر جواب دادن به این سوالات سخت بود؛ هر چه که بود از چشمان آبی سهیل شروع شد.
لبخند زد؛ تلخ و پر بغض با چاشنی لرزش چانهاش.
- نمیدونم آقا... نمیدونم.
نگاهش را به روبهرو داد و آرام گفت:
- یوسفم... تاحالا نپرسیده بودی منم نگفتم.
بغضش کمی کمرنگ شد و نگاهش کرد.
- همش میترسیدم بری سراغش جلوت اعتراف کنه... که چه راههای بدون مقصدی انتخابش بودن و با کلهخری تا آخرشو رفته.
لبش را از داخل گاز گرفت و باز هم نگاهش کرد.
- من ازش فراری بودم، بهخاطر اینکه نمیتونستم اون تو اسیر میلهها ببینمش.
- آره زیادی نگرانتم، خوبه که میدونی و باز آدمو دق میدی دخترخانم!
نگاهشان که یکی شد، مرد کنارش سر پایین انداخت و به کفپوشهای رنگین پارک چشم دوخت.
- پزشکی به دردم نخورد، برعکس داییت رابطهی خوبی با خون ندارم! همون سال اول انصراف دادم و راهم جدا شد.
نازپری به نیمرخش چشم دوخت و چهرهی مردانه و جدیاش را از بر کرد. یادش بود در دیدار اولشان آن هم جلوی در زندان، در آن مکان و فضای نحس و دلهرهآور، اولین چیزی که در دیدار با بازپرس پرونده توجهش را جلب کرده بود موهای پُرپشت و پیمانش بود؛ میشد گفت حتی بیشتر از قد و هیکل پهناورش!
- صبح به این زودی از خونه زدی بیرون که چی؟
با دستانش خودش را بغل گرفت. جواب بعضی سوالها را نمیشود با زبان داد؛ نگاهها صادقتر جلوه میکنند.
جناب بازپرس سحابی هم گویا خوب بلد شده بود نگاه غمگین دخترک را بخواند.
آه عمیقی کشید و لب زد:
- دیشب تا صبح دم در خونهتون تو ماشین نشستم. میدونستم دیر و زود دل میدی به سقف خدا... چی شد اینطوری شدی شما؟
سوالش سوال خودش هم بود؛ به راستی چه شد؟ غریبهای آشنا این سوال را پرسیده بود و اتفاقاً بهجا هم بود.
از هفده سالگیاش شروع شد یا بیست و یک سالگی؟ از کافهای که هر روز به بهانهی دیدنش میرفت شروع شد یا از دید زدن موتور سواریاش؟
چقدر جواب دادن به این سوالات سخت بود؛ هر چه که بود از چشمان آبی سهیل شروع شد.
لبخند زد؛ تلخ و پر بغض با چاشنی لرزش چانهاش.
- نمیدونم آقا... نمیدونم.
نگاهش را به روبهرو داد و آرام گفت:
- یوسفم... تاحالا نپرسیده بودی منم نگفتم.
بغضش کمی کمرنگ شد و نگاهش کرد.
- همش میترسیدم بری سراغش جلوت اعتراف کنه... که چه راههای بدون مقصدی انتخابش بودن و با کلهخری تا آخرشو رفته.
لبش را از داخل گاز گرفت و باز هم نگاهش کرد.
- من ازش فراری بودم، بهخاطر اینکه نمیتونستم اون تو اسیر میلهها ببینمش.
آخرین ویرایش: