جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,173 بازدید, 71 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نازپری] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛Raha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
کوروش رویش خیمه زد، عصبی و خسته بود، بی‌نهایت هم درمانده می‌مانست. محرم اسرار بود و پا‌به‌پایش کشیده بود.
- وقتی پای اون آدم وسط میاد تو دیگه هیچ حقی نداری، هیچ حقی! نازپری اون همون کسی بود که ازت سوءاستفاده کرد، کی بود هر شب موتورش رو می‌آورد تو حیاط همین خونه به بهانه‌ی نداشتن جا و پارکینگ؟! نمی‌فهمی دارم میگم توی جا‌به‌جای موتورش هزارجور زهرمار و کوفتی جاسازی کرده؟ پای همه گیره... به‌خصوص تویی که روحتم خبردار نبوده... می‌فهمی با موتور، اونم تو یه کوچه خلوت افتادن دنبال یه پسر جوون و در آخر زیر گرفتنش یعنی چی؟ ما این همه تلاش کردیم تا ثابت کنیم سهیل بی‌گناهه... دو نفری که شهادت دادن اون شب به عمد و هزار تهدید پول گرفتن افتاده دنبال جوون مردم رو چیکار می‌کردیم؟ سَحابی بیچاره با دیدن حال و روزت اون همه دوندگی کرد تا رضایت بگیره و یه کاری کنه حداقل نکشنش بالا، جواب داد؟
در چشمانش خیره شد. با آن لایه‌ی اشک لعنتی مگر می‌توانست چهره‌اش را خوب ببیند؟ قلبش مدام تیر می‌کشید، انگار می‌خواست اظهار وجود کند. صدایش ناله‌ای محض بیش نبود.
- من در قبال اون آدم بیشتر از کل دنیا محقم... نه ترحم اون سحابی بدقول و نه این چیزا رو باور نمی‌کنم.
کوروش با تأسف سرش را به چپ و راست تکان داد. با جفت چشمانش دخترکی زخمی می‌دید؛ زخمی‌ای که تمام جانش را زخم‌های سطحی برداشته باشد، مثل زخم‌هایی که با کاغذ روی دست به‌وجود می‌آید، عمیق نیستند اما بی‌نهایت می‌سوزند.
حال تصور کن کسی تمام جانش بسوزد و نخواهد آه بکشد، نخواهد بشکند و فقط کنار چشمانش از درد چین بخورد. چهره‌ی نازپری مثل همان آدم‌ها بود.
- تمومش کن! اگه همین سحابی بازپرس نمی‌رسید و از پنجره نیومده بود تو، اگه نرسیده بودن بالا سرت مرده بودی... می‌فهمی؟! می‌فهمی که تب عصبی داشتی و در مرز تشنج بودی؟
صدایش آرام شد، مثل هذیان و ناله‌وارانه.
- می‌فهمی داشتم سکته می‌کردم با دیدنت دایی؟ شانس آوردی خونه نبودم وگرنه در اتاقتو جوری می‌شکستم تا بار آخرت باشه قفلش می‌کنی! نازپری تو اصلاً ما رو می‌بینی؟ می‌بینی عزیز داره جلوت پَرپَر میشه؟ آقاجون همه‌ی وجودش رفته زیر سوال و نگین داره از درون آب میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
بغضش ترکید، پر صدا و میان این گریه‌ی پر ناله و درد نامش را مدام هجی می‌کرد.
- کوروش... آخ دایی دارم داغون میشم! دایی کوروش دارم می‌میرم! منو ببین... من زنده‌م دایی؟!
نفسش را بیرون فرستاد، کلافه و مستأصل دستانش را از پشتش رد کرد و آن تن ظریف و لاغر شده‌ی نازپری را به آغوش مردانه‌اش کشید.
صدایش بغض‌دار بود، مردانه و فرو خورده می‌مانست.
- به خودت بیا نازپری... محض رضای خدا به خودت بیا!
شدت گریه‌اش بیشتر شد و باز او بود که آغوشش را برای آرام ساختنش گهواره‌ای کرد.
کاش میشد واقعاً به خودش بیاید و این عذاب زجر‌آور و سنگین را تمام کند اما نمی‌شد.
حالا که نبود و نفسش در هوای این شهر پخش نمی‌شد، حال که بیشتر از هر وقتی از او دور بود به خود آمدن بی‌معنی بود.
دستش روی سی*ن*ه‌اش مشت شد و باز کوروش صبورانه مرهم زخم‌هایش شد؛ مرهم میشد و خودش زخم برمی‌داشت... .
نمی‌دانست چند ساعت در آغوش دایی مهربان‌تر از پدری جوان و برادری بزرگسال گریه کرد.
نمی‌دانست چند ساعت کوروش خودش را به او قرض داد تا آرام شود، فقط می‌دانست مدت بسیاری از نیمه‌های شب گذشته و هر لحظه احتمال بیدار شدن آقاجان و عزیزش برای نماز اول وقت وجود داشت.
کوروش هم انگار از این موضوع غافل نبود که به محض آرام گرفتن تن لرزان دخترک و چک کردن فشارش، سرم و سرنگ‌های استفاده شده را برداشت و بعد با نگاه جدی و سختی در سیاهچاله‌ی چشمان نازپری زمزمه کرد:
- ارزش زندگی به زندگی کردنه دایی، وقتی هنوز نفس می‌کشی یعنی زنده‌ای و وقتی زنده‌ای باید با تمام دردت زندگی کنی... خودتو نباز که برای باختن خیلی زوده نازپری، خیلی!
کوروش رفت و با رفتنش انگار راحت‌تر می‌توانست با خودش خلوت کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
لب‌های خشکش را با زبان تر کرد و به آرامی در جایش نیم‌خیز شد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و چشمان ملتهب و سرخش به روی چرا‌غ‌خواب طرح هِلال ماهش ثابت شد.
با ضعف بسیار پاهایش را از تخت آویزان کرد و روی موکت‌های طرح برگ کف اتاق گذاشت‌؛ از روی تخت بلند شد و بعد از نیم‌نگاهی به ساعت‌دیواری که چهار بامداد را نشان می‌داد، به سراغ جعبه‌ی ممنوعه‌‌اش رفت.
می‌دانست در این مدت نگین بارها قصد گَم و گور کردنش را داشته و او هربار با زرنگی در جایی پنهانش کرده تا حداقل کمی از داغ دل و دلتنگی‌اش کم کند.
لبش را گزید و همچون کودکی خطاکار پای جعبه‌ی کوچکش نشست. موهای آشفته‌ و به رنگ شبش را عقب راند و در جعبه را با دستان لرزانش باز کرد.
بی‌نگاه به محتویات خانه خراب کنش، فلش کوچک مشکی رنگ را از گوشه‌ی جعبه و میان گل‌های خشک شده و خرس‌های کوچک کادویی برداشت.
لرزش دستانش بیشتر شده بود و حالش خوب نبود. دعا‌دعا می‌کرد دوباره حالش بد نشود که این سری بعید می‌دانست از خشم کوروش جان سالم به در ببرد.
فلش را به لپ‌تابی که روی میز چوبی‌‌ و ساده‌اش بود وصل کرد و خودش با بی‌حسی به روی صندلی و پشت میز نشست و با نفسی که سنگین و پر بغض بیرون می‌آمد، بازش کرد.
پوشه‌ی فیلم‌ها را رها کرد و پوشه‌ی عکس‌ها را باز کرد و با دیدن اولین عکس تمام جانش پُر شد از زهر، یک زهر کشنده و دردناک.
دست لرزانش را جلوی دهان و چانه‌ی بی‌قرارش قرار داد و با خفگی گریست و بی‌صدا هِق‌هِق کرد.
اگر گریه نمی‌کرد بدون شک دِق کردن روی شاخش بود!
عکس دو نفره‌شان بود؛ امان از این عکس‌های دونفره... عکس‌هایی پر خطر و خاطره، نه این‌که فقط خودت هستی و او، به‌خاطر همین تا عمق جانت را می‌سوزاند.
نگاه پر بغض نازپری به نگاه شاد و خندان هردوی‌شان در عکس خیره شد. به دستان او که عین یک پیچک دور حلقه‌ی کمر خوش‌تراشش پیچیده شده بود و امان... امان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
صبر می‌خواست؛ صبری از جنس صبر ایوب. چشمانش مدام پر میشد و لحظاتی بعد خالی.
سهیل این عکس را قاب کرده بود و گفته بود زمانی به دیوار خانه‌اش می‌زند.
می‌گفت در این عکس عشق آشکار نازپری کم مانده داد بزند و هوار‌هوار راه بیاندازد از بس که قابل دیدن است.
دستش را جلوی دهان مشت کرد تا صدای گریه‌اش را بیش از پیش خفه کند. مثل یک اسلحه که قبل از شلیک صدا خفه‌کن به آن نصب شده باشد.
انگشتش روی موس لمسی لغزید و تصویر عوض شد و قلب نازپری بیشتر تیر کشید.
در آغوشش بود، درست در مرکز آغوش نه‌چندان پهن و استخوانی‌اش. هنوز یادش بود وقتی این عکس را می‌گرفتند چطور صدای قلب بیخیال و آرام سهیل بی‌تابش کرده بود.
این از آن سلفی‌هایی بود که جانش در آمد تا گرفته شد.
سهیل نامرد خودش هم می‌دانست چطور دست و دل دخترک جلوی عطر تنش و شانه‌هایش می‌لرزد.
می‌دانست و می‌خواست شیطنت کند، لرزش دستش این‌بار آن‌قدر عیان بود که خودش را هم ترساند.
ناخودآگاه با تمام توان لب زد:
- باید دووم بیاری... اینا که چیزی نیست! تازه اولشه.
حقیقت این است که وقتی قلب آدم می‌لرزد، این لرزش در تمام جان و تار و پود آدم تأثیر می‌گذارد. لرزش دستش نه از ضعف اعصاب بود و نه از فشار روحی شدیدش؛ نازپری فقط قلبش بود که غیر طبیعی می‌لرزید و دستش را می‌لرزاند.
عکس سوم گویی روح را از تنش جدا کرد؛ کنار هم بودند، طبق معمول همه‌ی عکس‌هایشان دستانشان در دست هم قفل شده بود، قفلش هم ضدسرقت بود. نگاه سهیل به نازپری بود و نگاه او به لنز دوربین.
وقتی عکس گرفته شد و نازپری اعتراض کرد که چرا به لنز نگاه نکرده و سهیل گفته بود حواسش پرت عطر موهای دخترک شده، چشمان پُر برقش هنوز هم از یادش نرفته بود که با حرفش چطور لال شده و فقط نگاهش کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
فولدر عکس‌ها را بست و فلش را با احتیاط خارج کرد. بی‌شک اگر بلایی سر این فلش می‌آمد نازپری هم قطع به یقین می‌مرد!
خودش را که نداشت؛ تنها دلخوشی‌اش در این چهل روز نبودش، همین عکس‌ها بودند.
گریه‌اش بند نمی‌آمد و لرزش بدنش متوقف نمی‌شد؛ اصلاً بند می‌آمد که چه شود؟! که نبش قبر کند گذشته‌ها را؟ که ذهنش باز هم فرصت یابد به خاطرات گذشته پرواز کند و عذابش دهد؟ که یادش بیُفتد سهیلش جوانی ناخلف و آن‌طور که دیگران در صورتش سیلی می‌زدند خلافکار بوده؟
خب مگر چیزی جز این بود؟ مگر حقیقت ورای این بود که او با وجود دردی که به بندبند جانش ریخته و تمام تلاشش برای جایگزینی نفرت به جای عشق هنوز هم عاشقش بود؟ از این اعتراف تلخ و شدیداً احمقانه‌اش می‌رنجید اما حقیقت بود. دلگیر بود از قلب زبان نفهمش، مگر غیر از این بود که حرف‌های کوروش رنگ و بوی واقعیت را می‌داد؟ سهیل خطاکار بود و مگر چه خیری از این عشق که بیشتر از سهیل خودش را به آتش می‌کشید دیده بود که فراموشش نمی‌کرد؟
صدای باز شدن در حیاط با وجود سکوت مسموم خانه به گوشش رسید و باعث شد سریع اشک‌هایش را از گونه‌های تَرش پاک کند.
چشمانش از شدت گریه و درد ورم کرده بودند و حالت نزاری از چهره‌‌ی همیشه شاداب و زیبایش ساخته بودند.
هول شده بی‌جهت چراغ‌‌خواب را خاموش کرد و جوری که چهره‌اش مشخص نشود روی تخت خودش را به خواب زد.
هرچند که کل زندگی‌اش در این شش ماه در خواب گذشته بود‌. صدای آرام آقاجان و مامان‌مهری را می‌شنید.
گویا آقاجان از کله‌پاچه‌ با چشم عسلی اضافه‌ای که به عشق نازپری خریده بود سخن می‌گفت.
در اتاقش به آرامی باز شد و صدای قیژ‌قیژش سکوت سنگین فضا را شکست.
بر خلاف تصورش صدای نرم و ظریف نگین به گوشش رسید:
- خوابیده عزیز، نگران نباش.
باز هم سکوت برقرار شد؛ نازپری انتظار داشت در اتاق را ببندد و برود اما با تکانی که تخت خورد، فهمید انتظارش زیاد هم به‌جا نبوده.
دستان نگین میان موهای لَخت و ابریشمی خواهرزاده‌اش به قصد نوازش نشست و آرام زمزمه کرد:
- این‌که به عزیز و آقاجون گفتم خوابی، دلیل نمی‌شه خودم خواب بودنت رو باور کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
پلک‌های نازپری لرزید و از گوشه‌ی پلک بسته‌اش یک قطره اشک شفاف روان شد که چون پشتش به نگین بود، نمی‌دید.
متوجه شد که کنارش دراز کشید و پر مهر از پشت بغلش کرد و آرام و زمزمه‌وار صدایش کرد:
- نازپری؟
پلک‌هایش را از هم فاصله‌ای نداد. چشمان آهویی و درشت دخترک از شدت گریه، ریز و دردناک شده بود.
نازپری دست استخوانی و ظریف نگین را که از روی بازویش رد کرده بود و او را به آغوش کشیده بود، فشرد و با صدای خش‌داری جواب داد:
- جانم؟
نگین چندین لحظه میان تیک‌تاک منظم ساعت‌دیواری، سکوت اختیار کرد.
نازپری می‌دانست نمی‌تواند به این بازی احمقانه ادامه دهد. نگین خاله‌ی جوانش بود و از طرفی بهترین رفیق و همراز اسرارش از نوجوانی تا به حال. درک و فهم حال و روزشان برای یکدیگر مثل آب خوردنی راحت می‌مانست.
نگین با همان مکثی که دلیلش مطمئناً شوکه شدنش از گرفتگی شدید و تغییر صدای نازپری بود، گفت:
- خواستم بپرسم با اون همه آرام‌بخش و دارو چرا نخوابیدی اما با این صدای خروسیت کل مسیر ذهنمو عوض کردی. فکر کنم الان بهتره بپرسم قصد داری به زندگیت ادامه بدی یا می‌خوای تا آخر عمر به شغل شریف آبغوره‌گیری مشغول شی؟ که البته غلط هم می‌کنی بخوای توی این وضع و حال بمونی! باهات شوخی ندارم... بخوای به این اوضاع ادامه بدی میشم خاله بده! همون که از بچگی بهت زور می‌گفت و نمی‌ذاشت با باربی و عروسک‌هاش بازی کنی، نازپری تو... .
آه نگین پر بود از بغض و گلایه‌ی این چند‌وقت و گویی به نوعی عصبانیتش را با همین بغض و آه بر سر دخترک فریاد میزد. میان جملاتش نفسی گرفت.
- تو حق نداری به‌خاطر سهیل خودتو از ما دریغ کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
قلبش با شنیدن اسمش لحظه‌ای نزد و از کار افتاد. خدای بزرگ! امروز چقدر تلاش کرده بود برای فراموش کردن این اسم، چقدر جان کنده بود برای نلرزیدن قلبش و پایان دادن به عزاداری سیاهش‌.
هنگام شنیدن آوای اسمش، انگار همه‌ی تلاش‌هایش به باد هوا رفته بود.
باید می‌فهمید که هر چقدر هم خودش را می‌کشت نمی‌توانست به راحتی گذشته و خاطراتش را فراموش کند.
تنها دوست صمیمی و تنها رفیقش منتظر جوابش بود و او بی‌جواب‌تر و درمانده‌تر از هر وقتی با یک بغض خانه‌ خراب‌کن به یک نقطه روی دیوار پوشیده از کاغذدیواری طرح قدیمی و نوستالژیک گل‌گلی خیره بود. صدایش چقدر خسته بود.
- من از خودم ناراحتم، خاله من از خودم طلبکارم که چرا با چشم بسته عاشق شدم.
نگین لبخندی هرچند مصنوعی روی لب‌های بی‌رنگ و رویش نشاند و با دستش وادارش کرد بچرخد.
حالا رخ‌به‌رخ هم روی تخت نسبتاً جادار نازپری دراز کشیده بودند.
با دیدن نگاه لبریز از اشک نازپری مات شد و با بهت زمزمه کرد:
- چی به سر خودت آوردی نازپری؟! چشمات... .
چشمانش را بست و سرش را روی دست نگین گذاشت. عطری که همیشه‌ی خدا میزد با همان غلظت اولیه به تاژک‌های بینی‌ قلمی‌ا‌ش چسبید.
- برای امشب من ظرفیتم تکمیله خاله، بذار برای بعد این سوال و جواب‌ها رو... فقط می‌خوام تو بغلت آروم بگیرم.
با تأخیر دستش دومرتبه میان موهای نازپری رفت و برخلاف میلش گفت:
-باشه عزیزم، اشکال نداره امشب اینجا بخوابم؟
گویی حرف دل خودش را زد؛ با نزدیک کردن جسم خسته‌اش به سمت نگین جوابش را داد و هردو هم را در آغوش گرفتند.
دلش میل شدیدی داشت تا باز هم گریه کند. پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد تا به خواسته‌اش نرسد و با نوازش دست‌های نگین و اثرات آرام بخش‌های کوروش خواب را برای جسم دردمندش خریداری کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
چه بسا که خواب همیشه هم آرامش ندارد. وقتی چشمانت را محکم می‌بندی تا لحظه‌ای بیارامی و بعد می‌بینی تمام لحظات خوابت را هم او و خاطرات تلخش پر کرده، آن‌وقت است که خواب دیگر برایت آرامش ندارد و به کابوسی بدیمن و شوم تبدیل می‌شود.
می‌شود جان کندن به نوعی دیگر... می‌شود درد. این از همان خواب‌هایی است که وقتی بلند می‌شوی خسته‌تر از قبلی، چون در خواب هم جنگیده‌ای و ناله‌ی گریه سر دادی.
نازپری آن شب تا خود صبح کابوس دید؛ کابوس از دست دادن سهیل و مادرش! کابوسی بدتر از این هم بود؟
با تابش اولین بارقه‌های خورشید، چشمان خسته از کابوس‌های پی‌در‌پی‌اش از هم باز شد؛ انگار از یک نبرد عظیم برگشته و روحش را با دستان خودش کشته باشد.
تنها سه ساعت خواب آن هم با آن حجم عظیم خستگی روحی و تأثیر آرام‌بخش، بیشتر از این‌که دوای دردهایش باشد خسته‌ترش کرده بود اما دیگر می‌ترسید چشمانش را روی هم بگذارد و به استقبال ادامه‌ی کابوس‌های جان‌فرسا برود.
دست نگین که روی بازوی لاغرش نشسته بود را آرام کنار زد و بدون این‌که موجب بیدار شدنش شود، به آرامی و با تمام کرختی بدنش از جایش بلند شد.
استخوان‌هایش به فریاد افتادند اما می‌دانست منشأ این درد از روحی سرچشمه می‌گیرد که تکه‌تکه شده و هر تکه‌اش استخوان‌هایش را به سطوح آورده‌ است.
موهای ژولیده و وِز‌وِزی شده‌اش را پشت گوش فرستاد و با گلوی پر بغضش نفس‌های عمیق کشید.
این در و دیوار و این خانه بدون شک توان کشتنش را داشتند! باید خودش را از این حصار غمگین دور می‌کرد.
باید می‌رفت؛ حتی برای ثانیه‌ای باید رها از دیوار و سقف خودش را به دل زمینی میزد که سقفش آسمان بود.
لباس‌هایش را با کمترین سر و صدا عوض کرد و بعد از برداشتن تلفن همراهش به سبکی معنای آزادی از خانه‌ای که تمام اعضایش خواب بودند خارج شد.
در را که باز کرد و موج هوای خنک اول صبح به صورتش خورد، آن بغض کهنه هم نرم‌نرمک محو شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
صدای کشیده شدن جاروی پاک‌بان محل از ابتدای کوچه، تنها صدایی بود که با صدای پرندگان و چَهچَه‌های اول صبحشان ترکیب شده بود و اگر نازپری شش ماه پیش بود، بی‌شک این صدا می‌توانست او را یک‌بار دیگر عاشق زندگی کند اما حال آهش را در سی*ن*ه‌ خفه کرد و در امتداد کوچه‌ خلوت صبحگاهی شروع به راه رفتن کرد.
دست در جیب هودی طوسی رنگش، سر به زیر و با قدم‌های موزون و کوتاه و به قول سهیل مدل‌وار... .
چشمانش کوتاه بسته شد؛ اگر او و یادش نبود... افکارش را گاز گرفت. اگر او نبود که هیچ‌چیز نبود! هیچ‌چیز... .
گاهی باید فقط راه رفت؛ آن‌قدر راه رفت که پاهایت دیگر خستگی را فریاد بزنند، خسته شوند تا هوس نکنند با اویی که دیگر نیست راه بروند، تا که با شنیدن اسمش نلرزند، گاهی باید آن‌قدر راه رفت و فکر کرد که توانست او را جایی میان این افکارهای پیوسته، برای همیشه جا گذاشت. کار سختی نیست؛ فقط کمی فراموشی می‌خواهد و تا انتهای دنیا قدم زدن!
برعکس مسیر کوچه، پارک نزدیک خانه پُر بود از مردان و زنانی که به قصد ورزش به آنجا پناه برده بودند.
نازپری جایی دورتر از وسایل ورزشی و مردم روی نیمکت زرشکی رنگی که از دیگر نیمکت‌ها به‌نظر تمیزتر می‌آمد، نشست.
دلش می‌خواست جایی باشد که جز خودش هیچ جنبنده‌ی دیگری به چشم و مردمک‌های بی‌فروغش نخورد.
یک تنهایی عمیق و یک سکوت بی‌انتها می‌خواست؛ می‌خواست حتی نوا و هو‌هوی باد هم از گوش‌هایش خط بخورد.
فقط او باشد و تنهایی... تنهایی که مدنظرش بود یعنی پروردگار، خدا برایش تجلی تنهایی بود، مگر تنهاتر از او سراغ داشت؟
کاش اصلاً میشد برود و در یک جزیره‌ی بی‌سکنه اسکان کند. هر روز تا غروب خورشید، لب ساحل بنشیند و خیره به موج‌ها یادش را به آب بسپارد.
برایش سوگواری کند و بعد وقتی آب‌ها یاد سهیل و آن نگاه دریایی‌اش را با خودشان بردند، او هم میان اعماق آب به خورشید برسد. چه تصور زیبا و در عین حال خیال باطلی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,419
مدال‌ها
2
سخت بود؛ سخت بود نخواهی عشقت را دوست داشته باشی و نشود!
چشمانش را با درد بست و با دستانش خودش را بغل گرفت. صدای قارقار کلاغ‌ها از میان درختان، فضای پارک را پر کرده بودند.
نازپری روزی به قدری عاشق زندگی بود که حتی آواز کلاغان دُم‌سیاه و بعضاً بد صدا را هم دوست داشت.
سهیل کافه‌چی! انگار او را جور دیگری نوشت و تمام کرد؛ سهیل حتی حروف اسمش و معنای درخشانش هم دل کوچکش را بی‌تاب می‌کرد و مگر بدبختی‌ای بیشتر از این هم بود؟
مردمک‌هایش را به‌سمت بالا برد و به آسمان دل‌انگیز صبحگاهی خیره شد.
صدای جدی و مردانه‌ای زیر گوشش، درست در چند سانتی‌متری‌اش بلند شد:
- اصلاً دیشب خوابیدی؟
چشمانش را آرام باز کرد و با شناخت آن صدای بَم و آشنا، سرش را به‌طرف چپ چرخاند.
نگاه پر اخمش دلخوری عالم را یدک می‌کشید؛ لبخند کم‌رنگی روی لب‌های رنگ پریده‌ی نازپری نشست.
- اصلاً دیشب رفتین خونه؟
سوالش را با سوال جواب داد تا نگوید دیشب جز کابوس چیزی به استقبالش نیامده که بخواهد بیشتر از این خواب را کِش دهد، تا نگوید و اویی که آشنای تازه‌اش بود و دیروزش را مدام با سرزنش چشم‌های پر اطمینانش گذرانده بود درد نکشد، تا نگوید و غریبه‌ای آشنا خون دل نخورد، تا نگوید و او خودش را بیشتر از این لعنت نکند و بار عذاب‌وجدانی که به خوبی می‌دانست گریبان‌گیرش شده بیشتر نشود.
اخم‌های مرد قد بلند کنارش بیشتر درهم رفت. آرنج به زانو تکیه داد و به ناکجا آباد خیره شد.
- نتونستم برم.
تلخ خندید؛ همین که می‌توانست بخندد خودش جای شکر داشت. تلخ و شیرینش مهم نبود.
- زیادی نگرانمی جناب بازپرس! تو که دوست من نیستی... رفیق قدیمی کوروشی که دلش واسه یه دختر دربه‌در سوخته، فکر نکن جریانات دانشکده پزشکی رو نمی‌دونم... موندم با این درجه از پیگیریت چطوری ادامه ندادی؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین