جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ناکو] اثر «Nafiseh_H کابر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Nafish.H با نام [ناکو] اثر «Nafiseh_H کابر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 822 بازدید, 15 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ناکو] اثر «Nafiseh_H کابر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafish.H
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۳۰۶۲۴_۱۹۳۳۱۴.png عوان: ناکو
نویسنده: Nafiseh_H
ژانر: طنز، اجتماعی.
ناظر: F.S.ka سرجوخه؛
ویراستار: @AYSU
کپیست: @girl of the night
خلاصه: با وجود کتک‌هایی که از معلم‌ها می‌خوردم، یا نیش و تمسخرهای پسرهای لات محل، احساس خوش‌بختی می‌کردم. با وجود غصه‌های تلخی که ناکو از بچگی‌هام واسم قصه می‌کرد، بازم خوش‌بخت بودم چون اون رو داشتم. یه دایی مهربون،
اسطوره‌ی زندگیم، ناکوی عزیزم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,898
6,480
مدال‌ها
3
1677156295899.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
***
- ناکو؟
سرش رو‌ از موبایلش در آورد و سوالی نگاهم کرد.
- دقت‌ کردی تعداد پرایدها خیلی زیاد شده؟
دایی: راستش‌ آره، می‌ترسم رکورد ممدها رو هم‌ بشکونن و بیشتر از ماها بشن.
خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- ولی مطمئن باش هیچ‌وقت این‌ اتفاق‌ نمی‌افته، مونده ده تا بچه میارم و اسم هر ده تا رو‌ ممد می‌ذارم.
دستم رو گرفت‌ و‌ همون‌طور که سمت سوپر‌ مارکتی می‌کشوند حرفش رو از سر گرفت:
- اگه باز ممد کم آوردیم اسم تو رو هم عوض می‌کنم تا مطمئن شم نسل ممدها هیچ‌وقت منقرض نمی‌شه!
از اون‌جایی که جدیداً چینی‌ها هم اسم ممد رو کشف کردن پس محال ممکنه کم بیاریم، حتی می‌تونم امیدوار باشم که ممکنه ممدها جایگزین "کیم" ها بشند.
با وارد شدن‌مون تو مغازه و دیدن اون همه خوراکی چشم‌هام برق زد که مطمئناً نیش شلم از چشم ناکو ممد دور نموند.
خندید و‌ همون‌طور که با انگشت شصت گوشه‌ی ابروش رو می‌خاروند‌، با لحن شروری‌ گفت:
- کریچوک من! بلای جونم رفت، هرچی می‌خوای بخر... امروز روز من و توئه!
نیشم که شل بود با این‌ حرفش شل‌تر هم شد، نتونستم شادی‌م رو قایم کنم و جیغ زدم:
- خیلی مردی به‌قرآن!
پس‌ گردنی نثارم کرد و‌ همون‌طور که سمت قفسه‌ی پفک‌ها می‌‌رفت گفت:
- برو تا پشیمون نشدم، میمون!
راستش همین دست و دلبازی‌ش بود که باعث می‌شد ان‌قدر دوستش داشته باشم، همیشه با دیدن لپ‌لپ‌ و شانسی‌هایی که سیما می‌خرید دوست داشتم یکی بخرم که خب، با وجود خسیس بازی‌های زن دایی آمنه نمی‌شد. عوض یه لپ‌لپ دو تا برداشتم، از اون لپ‌لپ قرمزهای گنده که روش عکس باب اسفنجی کشیده بود!
رو پیشخوان گذاشتم و با همون نیش شل به ناکو ممد که مشغول بازی با گوشی لپ‌لپ مشکی رنگش بود انداختم. سرش رو بلند کرد و چشم‌هاش رو به نشونه‌‌ی اطمینان باز و بسته کرد، خدا شاهد بود از فرط شوق و شادی داشتم سکته می‌کردم، راستش بهشت که می‌گفتند همین بود!
دو تا چیپس و یه ماست موسیر هم برداشتم به اضافه‌ی دو تا انرژی زا که امیدوار بودم الکل داشته باشه و‌ کارم رو با سه بسته‌ پسته و یه نوشابه کامل کردم.
- ناکو تموم شد.
لبخند مهربونی نثارم کرد و گوشی‌‌ش رو داخل جیب شلوار‌ کردی‌‌ش هُل داد.
دایی: مطمئنی چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
دوباره نگاهی به خریدهام انداختم، اگه هم‌ چیزی می‌خواستم دیگه خریدن جایز نبود، باید به فکر جیب اون بنده خدا هم باشم. خیره به اولین خرید‌های دلخواه زندگیم جواب دادم:
- نه کافیه.
سرم رو ناز‌نازی‌ کرد، سمت یخچال‌های قرمز رفت و یه بستنی هم برداشت و رو به فروشنده که پسر‌ جوونی بود پرسید:
- بستنی‌ها هنوز‌ پنج تومنه؟
پسره که با یه ماشین حساب‌ گنده داشت خریدهای من رو حساب می‌کرد "آره"‌ای گفت.
هیچ‌وقت یادم نمیره که اون روز چه‌قدر ظالمانه یه‌ پنج تومنی پاره که با چسب نواری به هم وصل شده بود به پسره داد و من رو با اون همه خرید تنها گذاشت... .
تازه‌شم، وقتی یهویی از مغازه با صورتی سرخ و خیس عرق بیرون دویدم یه پس گردنی دیگه هم بهم تقدیم کرد، بستنی رو هم تنهایی خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
- چیه پکری؟
با صداش آب دهنم رو‌ قورت دادم و به نیم‌رخ قشنگش نگاه کردم، دل‌خور جواب دادم:
- من حتی یه آدامس هم نخریدم.
دستش رو نوازش‌وار رو سرم کشید، این ریلکسی بیش از‌ حدش همیشه باعث حرصم می‌شد.
ناکو: یاد بگیر متواضع باشی... مثلاً اگه جای اون همه آت و‌ آشغال یه آدامس یا یه شکلات برمی‌داشتی الان ان‌قدر ناراحت نبودی... .
- ولی خودت گفتی هرچی می‌خوای بردارم... .
حرفم رو قطع‌ کرد و‌ همون‌طور که سوار موتور می‌شد با لب و دهنی کج شده گفت:
- ای بابا ای بابا..‌. آخه چرا دروغ میگی... چرا آخه؟
با‌ اشاره‌ش سوار شدم، همون‌طور که استارت می‌زد ادامه داد:
- من گفتم هرچی دلت خواست بردار؟
حرفی نزدم فقط دلم رو پیش همون لپ‌لپ قرمزها و چیپس‌های تو مغازه جا گذاشتم، تا رسیدن به خونه نتونستم چیزی بگم و در برابر غرغرهایی که به‌خاطر سرعت موتور مجبور بود داد بزنه تا بشنوم سکوت کردم. با این‌که غر زدن کار همیشگیش بود ولی به‌خاطر دعواش با زن دایی بیشتر غر می‌زد... .
به هم ریختگی خونه و پخش و پلا بودن لباس‌ها خبر‌ از یه قهر و دعوای حسابی بود.
بعد از نوشتن مشق‌هام دنبال ناکو گشتم، هیچ‌جا نبود.
پرده‌ی سفید توری رو از جلوی در کنار زدم و به فضای نیمه تاریک حیاط نگاه کردم. به درخت کاج تکیه داده بود و داشت سیگار‌ می‌کشید... راستش اولین‌بار بود که با سیگار می‌دیدمش!
دم‌پایی‌های گشاد آبی رنگ رو پوشیدم و لخ‌لخ کنان خودم رو بهش رسوندم، شاید نیاز به هم‌دردی داره یا مثلاً دلش بخواد یکمی درد و دل کنه، باید بدونه من همیشه پشتشم، مثل یه داداش کوچیک‌تر!
بینی‌م رو بالا کشیدم و گفتم:
- آقای تاجیک میگه مردا
ها جای گریه، سیگار می‌کشن... .
فقط نگاهم کرد، رنگ چشم‌هاش درست رنگ چشم‌های مادرم بود، همون‌قدر سبز ولی متاسفانه تو اون تاریکی نمی‌تونستم چشم‌هاش رو درست ببینم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و سعی کردم لبخند اطمینان بخشی روی لب‌های باریکم بنشونم.
- ناکو غصه نخور، من مطمئنم زن دایی زودی برمی‌گرده!
هنوز همون‌جوری بهم نگاه می‌کرد، شاید تو ذهنش فکر می‌کرد چه‌قدر بزرگ شدم... .
نی باریک سفید رو با دو انگشتش از دهنش کشید بیرون و با لحن متاسفی گفت:
- بی‌شرف آخه چشم‌هات رو باز کن این سیگاره؟!
جدا از بستنی واسه خودش آبنبات قرمز هم خریده بود؟
ناکو: بیا برو سگ، واسه من زن‌دایی‌ زن دایی می‌کنه... .
باز کله‌ی گرد آبنباته رو گذاشت دهنش و زیر نگاه بهت‌زده و خجالت‌زده‌ی من ادامه داد:
- خیلی زن دایی دوست داری؟ واسه دل تو هم که شده یه زن دایی واست میارم... شاعر میگه هر گاه خر من ز برایم لگد انداخت، بفروختم آن را و خریدم خر دیگر.
از خر منظورش زن‌دایی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
شونه‌ای بالا انداختم و سر به زیر گفتم:
- چه حرف‌هایی می‌زنی ناکو، آخه کی شما رو‌ می‌گیره... .
با پس‌ گردنی دیگه‌ای که به پس کله‌م زد آخی گفتم، سرش رو به نشانه‌ی تاسف تکون داد و به داخل اشاره کرد:
- مشق‌هات رو نوشتی؟
با سر جواب منفی دادم که ادامه داد:
- برو بنویس فردا مدرسه داری، قبل خوابیدن دست‌شویی بری هان! باز نصف شب بیدارم می‌کنی... .
باشه‌ای گفتم و آروم‌آروم داخل خونه شدم، صدای قار و قور شکمم رو می‌شنیدم ولی اعتنایی نکردم، می‌ترسیدم نصف شبی تنهایی برم مستراح، دایی هم همچین سر شب تهدیدم‌ کرد که دیگه جرئت نمی‌کنم بیدارش کنم.
***
- دستتون درد نکنه زن‌دایی.
ابروهای پیوندی باریکش تو هم جمع شدند، با چشم غره‌ و لحن تلخی گفت:
- فقط خاله آمنه، نشنوم دیگه بگی زن‌دایی که ناراحت میشم!
لبم رو کج کردم و با بی‌میلی مشغول زیر و رو‌ کردن عدسی شدم، هیچ‌وقت از این‌جور غذاهای زن‌دایی خوشم نیومد، دایی هم که از من بدتر!
با صدای بابا خالد سرم رو بلند کردم و به چهره‌ی شرقی‌ش نگاه کردم.
بابا خالد: مجیدجان غذات رو دوست نداری؟
لبم رو کج کردم و تا خواستم اعتراض کنم زن دایی با لحن فوق‌العاده بدی چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
- وا چه حرف‌ها می‌زنی پدر من، عدسی به این خوش‌مزه‌گی، آهن داره قربونت برم... بخور که اصراف نشه.
آب دهنم رو قورت دادم و به زور یه قاشق خوردم، معلوم نبود چی توشون ریخته بود که کنار مزه‌ی شوری و تلخی، یکمی ترش هم می‌زدند.
بابا خالد: آمنه بابا، تو یخچال نگاه‌ کن یه تیکه پنیر هست... بچه دوست نداره.
زن دایی: نه بابا جان، مجید عاشق دست‌پخت منه..‌. ثانیاً این همه غذا رو سفره‌ست چرا پنیر بیارم؟ اصراف میشه... عدسی آهن داره مجید جان، بخور قربونت برم، بخور.
با هزار زور و زخمت بعد هر لقمه یه قورت آب می‌خوردم تا مزه‌ش از دهنم بره، مگه می‌رفت؟ اصلاً تا هر لقمه‌ای می‌ذاشتم دهنم زن دایی ان‌قدر می‌گفت آهن داره احساس می‌کردم دارم تیر آهن می‌جوم.
با‌ صورتی در هم از دست‌شویی خارج شدم، می‌دونستم این دست‌پختش آخر یه کاری دستم میده.
یه دستم به شکمم بود و یه دستم به دیوار.
زن دایی با نگرانی لب باریکش رو گزید و درحالی که با یه دست سعی داشت چادر سفید گلدارش رو نگه‌داره، با دست دیگه زیر بغلم رو گرفت.
زن دایی: می‌دونستم خوشمزه بود ولی نباید ان‌قدر می‌خوردی که... عزیزم آروم بیا.
میان ناله‌هام گفتم:
- زنگ می‌زنین به ناکو؟ برم خونه بهتره.
باز اخم‌هاش تو هم رفت و چشم‌های قهوه‌ایش رو ریز کرد و گفت:
- مجید جان انتظار نداری که زنگ بزنم؟ بیا دراز بکش خوب میشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
- لااقل گوشی‌تون رو بدین خودم زنگ بزنم.
بالش‌ قرمز رنگ رو پشت سرم مرتب‌ کرد و نچ زیر لبی کرد.
زن دایی: اون‌وقت فکر می‌کنه من وادارت کردم بهش زنگ بزنی... .
- آی‌آی شکمم... وای دارم می‌میرم، تو رو خدا بده بهش زنگ بزنم... وای شکمم... .
حواسم از زمین و زمان پرت شده بود، فقط داشتم فکر می‌کردم اگه ناکو بیاد بهش چی بگم؟
با صداش لای پلک‌هام رو باز کردم، گوشی‌ش رو با اخم و‌ صورتی ناراضی سمتم گرفته بود.
زن دایی: بیا بگیر، ممد رو گرفتم... تا صحبتت تموم بشه بیرونم.
خوش‌حال گوشی رو گرفتم و دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم تا صدام به بیرون نره، گر چه مطمئن بودم الان بیرون گوش وایستاده... .
مثلاً اومده بودم جاسوسی و قرار بود یه ساعت پیش بهش زنگ‌ بزنم و خبر بدم.
بعد چهارمین بوق جواب داد:
- چی می‌خوای باز؟
سعی کردم صدام رو کمی بلند کنم تا زن دایی شک‌ نکنه:
- الو ناکو... الو؟
سکوتش رو که دیدم ترسیده دوباره صداش زدم که این‌بار با لحن جدی گفت:
- ممد‌ممد به گوشم، چی‌شده کَریچوک؟
- نمیای دنبالم؟
ناکو: هان‌ به نتیجه‌ای رسیدی؟
لحاف گنده‌ای که زن دایی من رو داخلش پیچیده بود رو کنار زدم تا کمی از شر گرما راحت شم، چون می‌دونستم الان زن‌دایی گوش‌ وایساده گفتم:
- آره، زن دایی این‌جا نیست رفت بیرون.
و‌ به پاهاش که از زیر پرده بیرون زده بود نگاه کردم.
انگار ناکو منظورم رو فهمید که خندید و گفت:
- تا ده دقیقه‌ی دیگه‌ اومدم.
- خداحافظ.
هنوز گوشی رو قطع نکرده بودم که‌ پرده‌ی کنار رفت و هیکل باریکش چادر به کمر نمایان شد.
زن دایی: صحبتت تموم شد؟
سرم رو‌ تکون دادم و گوشی رو دادم دستش که بدون حرف گرفتش و از اتاق خارج شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
- بهتر شدی؟
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که نیشخندی زد و گفت:
- قشنگ شده بودی امپراطور بادها، آخه چه‌قدر بگم عدس‌های اون افریته رو نخور؟
تی‌شرت آبی رنگ رو سمتم گرفت که بپوشمش.
ناکو: آدم نمی‌دونه داره چی می‌خوره... شور، ترش، تلخ، بدتر از همه‌ی این‌ها، اون جمله‌ی‌ نحس "آهن داره" هست... ‌.
زیر لب غر می‌زد و با کنترل کانال‌های تلویزیون جدیدی که خریده بود رو بالا و پایین می‌کرد‌ و تخمه می‌شکوند.
ناکو: لال شدی؟
- نه.
ناکو: خجالت می‌کشی؟
ابروهام بالا پرید.
- واسه چی؟ نه خب، واسه چی خجالت بکشم؟
ناکو: هیچی بی‌خیال، فقط عدس خورده بودی دیگه... تقصیر خودت نبود.
اعتراض گونه اسمش رو صدا زدم که با نگاه بی‌خیال همیشگی‌ش به تی‌شرتم اشاره کرد و گفت:
- بپوشش بابا، این شکم شش تیکه‌ت داره وسوسه‌م می‌کنه.
نیشم شل شد، یعنی اون همه ورزش موثر بود؟
سریع بلند شدم و بدو‌بدو خودم رو به اتاق رسوندم و به آینه قدی گوشه‌ی اتاق خیره شدم.
اون‌قدر با دقت به جای‌جای بدنم نگاه می‌کردم انگاری قرار بود از این‌جا اورانیوم غنی بشه.
هیکل ناکو هم تو چهارچوب در نقش بست‌ و باعث شد سمتش برگردم.
ناکو: بابا با این استخون‌هایی که زده بیرون شکم که هیچ، معده‌ت هم شش تیکه‌ست... نوچ، شدی شبیه این سو تغذیه‌ای ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
به‌ چشم‌های بی‌خیالش نگاه‌ کردم که شونه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- این‌ها همش تقصیر اون ع
افریته‌ست دیگه، بس که عدسی و کنسرو نخود به خورد‌مون داد.
با ابروهای بالا رفته نزدیکش شدم، لب‌های باریکش رو داشت گاز می‌گرفت و من مطمئن بودم به‌خاطر رفتن زن دایی داره حرص می‌خوره.
- ناکو؟
جوابی نداد، تی‌شرت رو جلوی صورتش‌ تکون دادم که از فکر‌ خارج شد.
ناکو: ها چته؟
- یه سوال بپرسم؟
ناکو: این خودش یه سوال بود که پرسیدی... یالا بپوشش... .
سرم بالا بود و داشتم نگاهش می‌کردم که یهو اخمی بین دو تا ابروی کم پشتش نشست و قدمی سمتش برداشت که ناخواسته یه قدم به عقب رفتم.
ناکو: وایسا ببینم... این چیه؟
رد نگاهش رو گرفتم که به زخم و خراشیدگی روی سی*ن*ه‌م رسیدم؛ درست جای همون نیشگونی که آقای ضیا ازم‌ گرفته بود.
با فشاری که به بازوم داد آب دهنم رو قورت دادم که باز صداش بلند شد:
- دعوا کردی پدرسگ؟
سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم و آروم لب زدم:
- آقای ضیا پیچوند و‌ نیشگونم گرفت.
با دست موهای روی پیشونیش رو عقب فرستاد و با اخمی که غلیظ‌تر شده بود گفت:
- آقای ضیا غلط کرد، مگه درس و مشق‌هات رو نمی‌خونی؟
هول‌زده جواب دادم:
- به‌خدا من مشق‌هام رو نوشته بودم، ریاضی بلد نبودم، چیزه بلد بودم‌ ها! فقط وقتی بردم پای تخته یکم گیج شدم... بعدش... .
حرفم رو قطع کرد:
- گیرم گو*ه اضافی خورده، تو چرا لال‌مونی گرفته بودی این دو روز؟
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس به گره‌ی ابروهاش خیره شده بودم.
با وجود بی‌خیالی همیشگی‌ش بعضی وقت‌ها یکمی ترسناک می‌شد، البته فقط یکمی!
ناکو: چیزی رو‌ پیشونیمه؟
سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم و باز آب دهنم رو قورت دادم. اصلاً از این عادت مسخره‌م که‌ موقع ترس بزاق دهنم زیاد می‌شد خوشم نمی‌اومد.
انگار متوجه استرسم شد که سرش رو تکون داد و از چهارچوب در کنار رفت.
ناکو: خیله خب، خودم فردا میام خشتکش رو می‌کشم رو سرش... .
با تصور آقای ضیا با خشتک شلوار لی روی سرش لب‌هام تا نزدیک گوش‌هام کش اومد، با اون ریش‌های‌ زشتش!
تکالیفم رو تموم کردم و نشستم پای کتاب علومم که یکم بخونم، هنوز دو خط نخونده باز صدای ناکو بلند شد:
- این علوم آخه خوندن داره احمق؟
متعجب پرسیدم:
- نخونم؟
لبش کش اومد و فنجون چایی‌ش رو به لب‌هاش نزدیک‌تر و گفت:
- من هم‌سن تو بودم بدون باز کردن لای کتاب‌هام نمره‌م همیشه بیست و بیست و‌ یک بود... .
شونه‌ای بالا انداختم و‌ جواب دادم:
- من هم همه‌ی درس‌هام جز ریاضی بالای هجدهه.
ناکو: عه این‌جوریاست؟ ببینم علومت چه‌قدر خوبه!
کتاب علوم رو روی بالش آبی گرد کنارم گذاشتم و به ناکو که آخر‌های چایی‌ش رو می‌خورد نگاه کردم، خب من تازه داشتم علوم می‌خوندم، این یکم ناجوانمردانه بود!
- من هنوز درس نخوندم که... .
ناکو: عیب نداره حالا، سوالام خیلی آسونه.
منتظر نگاهش کردم که با نیشخند ادامه داد:
- سوال اول، جانداران چند دسته‌ هستند؟
خوش‌حال از سوال آسونش جواب دادم:
- دو دسته، انسان و حیوان.
سرش رو به نشانه‌ی مثبت تکون داد و یه چایی دیگه از فلاسک واسه خودش ریخت.
ناکو: که تو جزو دسته دومی، حالا بگو ببینم... انسان‌ها چند دسته هستند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
هرچه‌قدر به مغزم فشار می‌آوردم هیچی تو ذهنم نمی‌اومد، خب من که هنوز درس نخونده بودم!
لب به اعتراض باز کردم:
- من گفتم که هنوز درس نخوندم اون‌وقت داری با سوال‌های سخت سرویسم می‌کنی؟
گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت و با نگاه ریز شده‌ای‌ توبیخ‌گرانه گفت:
- سرویس؟!
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که سری به نشونه‌ی تاسف واسم تکون داد و گفت:
- دیگه نشنوم این مدلی حرف بزنی‌ ها!
کتاب علوم رو کوبید تو سرم و ادامه داد:
- انسان‌ها هم چهار دسته‌‌ان.
همون‌جوری که حرف می‌زد با انگشت‌هاش رو یکی‌یکی باز می‌کرد:
- خزنده، پرنده، وزنده و پستاندارها!
نتونستم طاقت بیارم و پقی زدم زیر خنده، انسان‌های خزنده حتماً خیلی خز بودند، یعنی این‌هایی که تو خونه سی*ن*ه خیز راه میرن رو می‌گفت؟
دایی: ها بخند که گریه‌ت رو هم می‌بینیم... حالا بگو ببینم، تو جزو کدوم دسته‌ای؟!
اشکی که به‌‌خاطر خندیدن زاد از چشمم چکیده بود رو با کشیدن دستم رو صورت پاک کردم و جواب دادم:
- دسته‌ی دوم‌.
دایی: آخه شل‌مغز! من یه زری زدم به شوخی... حالا جدی پرسیدم!
یعنی منظورش از دسته آدم‌ها بود؟
من هیچ‌وقت سی*ن*ه خیز راه نرفتم، حتی پرواز هم نکردم... .
- فکر کنم وزندگان!
چیپسی گذاشت دهنش و یه چایی دیگه کتری زرد رنگ که زیرش سوخته بود، واسه خودش ریخت.
دایی: د آخه تو وزنده‌ای؟ تو حتی چرنده هم نیستی... مردها پستاندارند اسکل!
موهای جلوی پیشونی‌اش رو با فوت از جلو چشم‌هاش‌ کنار زد و خیره به نگاه بهت زده‌ی من با همون ذات همیشه خون‌سردش ادامه داد:
- زن‌ها جز وزندگان و مردها جز پستانداران هستند... .
- دایی شما تا کلاس چندم درس خوندین؟
چایی‌ش رو‌ هورت کشید و بالش آبی رنگ رو که پاهاش روش دراز شده بودند مرتب کرد.
دایی: من لیسانس روانشناسی و کشاورزی دارم فقط رسمیش نکردم.
با‌ ابروی‌ بالا پریده و کمی بهت پرسیدم:
- منظورتون چیه؟ یعنی دانشگاه رفتین؟
نوچی‌ کرد و این‌بار از راه حوصله وارد شد:
- دانشگاه؟ نه بابا، سوسول بازیه... با انواع کود شیمیایی و طبیعی آشنایی دارم، از شکوفه‌ی مرغ بگیر تا گاو و گوسفند، دانشگاه نمی‌خواد که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
بینی‌م رو‌ چین دادم، شکوفه‌ی‌ مرغ؟
-‌ یعنی من هم می‌تونم بدون رفتن به دانشگاه لیسانس غیر رسمی بگیرم؟
اخمی بین ابروهای کم پشتش نشست و‌ نگاهش رو از تلویزیون گرفت.
دایی: نه!
ابروهام بالا پرید و‌ سوالم رو به زبون آوردم:
- چرا؟ من که درس‌هام خیلی‌خوبه!
دایی: باید بری دانشگاه و‌ زن بگیری!
- ربطی به زن نداره که‌ ناکو، خب لیسانسم رو غیر رسمی می‌گیرم بعدش زن می‌گیرم دیگه... .
نیشخندی زد که ردیف دندون‌های یک‌دست و سفیدش بهم چشمک زدند، بالشی که تکیه گاهش کرده بود و بهش تکیه داده بود رو کمی جابه‌جا کرد و با آهی عمیق با سوز دل شروع به حرف زدن کرد:
- می‌دونی کریچوک، دلم لک زده واسه دانشگاه رفتن... این‌که با یه دافی کلاسور به‌ کلاسور شم جزوه‌هام بیفته زمین و اون جمعشون کنه، بعدش هم تو یه نگاه بشه عاشق دل خستم... من هی بگم قصد ادامه تحصیل دارم اون هی اصرار به ازدواج کنه... .
نتونستم خودم رو کنترل کنم و شروع کردم به خندیدن، ناکو اعتراض‌گونه اسمم رو صدا زد که شدت خنده‌م بیشتر شد و بریده‌بریده به زور‌ گفتم:
- اون‌وقت زن دایی... چشم‌های هر دوتون رو با قاشق در میاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین