***
- ناکو؟
سرش رو از موبایلش در آورد و سوالی نگاهم کرد.
- دقت کردی تعداد پرایدها خیلی زیاد شده؟
دایی: راستش آره، میترسم رکورد ممدها رو هم بشکونن و بیشتر از ماها بشن.
خندهای کرد و ادامه داد:
- ولی مطمئن باش هیچوقت این اتفاق نمیافته، مونده ده تا بچه میارم و اسم هر ده تا رو ممد میذارم.
دستم رو گرفت و همونطور که سمت سوپر مارکتی میکشوند حرفش رو از سر گرفت:
- اگه باز ممد کم آوردیم اسم تو رو هم عوض میکنم تا مطمئن شم نسل ممدها هیچوقت منقرض نمیشه!
از اونجایی که جدیداً چینیها هم اسم ممد رو کشف کردن پس محال ممکنه کم بیاریم، حتی میتونم امیدوار باشم که ممکنه ممدها جایگزین "کیم" ها بشند.
با وارد شدنمون تو مغازه و دیدن اون همه خوراکی چشمهام برق زد که مطمئناً نیش شلم از چشم ناکو ممد دور نموند.
خندید و همونطور که با انگشت شصت گوشهی ابروش رو میخاروند، با لحن شروری گفت:
- کریچوک من! بلای جونم رفت، هرچی میخوای بخر... امروز روز من و توئه!
نیشم که شل بود با این حرفش شلتر هم شد، نتونستم شادیم رو قایم کنم و جیغ زدم:
- خیلی مردی بهقرآن!
پس گردنی نثارم کرد و همونطور که سمت قفسهی پفکها میرفت گفت:
- برو تا پشیمون نشدم، میمون!
راستش همین دست و دلبازیش بود که باعث میشد انقدر دوستش داشته باشم، همیشه با دیدن لپلپ و شانسیهایی که سیما میخرید دوست داشتم یکی بخرم که خب، با وجود خسیس بازیهای زن دایی آمنه نمیشد. عوض یه لپلپ دو تا برداشتم، از اون لپلپ قرمزهای گنده که روش عکس باب اسفنجی کشیده بود!
رو پیشخوان گذاشتم و با همون نیش شل به ناکو ممد که مشغول بازی با گوشی لپلپ مشکی رنگش بود انداختم. سرش رو بلند کرد و چشمهاش رو به نشونهی اطمینان باز و بسته کرد، خدا شاهد بود از فرط شوق و شادی داشتم سکته میکردم، راستش بهشت که میگفتند همین بود!
دو تا چیپس و یه ماست موسیر هم برداشتم به اضافهی دو تا انرژی زا که امیدوار بودم الکل داشته باشه و کارم رو با سه بسته پسته و یه نوشابه کامل کردم.
- ناکو تموم شد.
لبخند مهربونی نثارم کرد و گوشیش رو داخل جیب شلوار کردیش هُل داد.
دایی: مطمئنی چیز دیگهای نمیخوای؟
دوباره نگاهی به خریدهام انداختم، اگه هم چیزی میخواستم دیگه خریدن جایز نبود، باید به فکر جیب اون بنده خدا هم باشم. خیره به اولین خریدهای دلخواه زندگیم جواب دادم:
- نه کافیه.
سرم رو نازنازی کرد، سمت یخچالهای قرمز رفت و یه بستنی هم برداشت و رو به فروشنده که پسر جوونی بود پرسید:
- بستنیها هنوز پنج تومنه؟
پسره که با یه ماشین حساب گنده داشت خریدهای من رو حساب میکرد "آره"ای گفت.
هیچوقت یادم نمیره که اون روز چهقدر ظالمانه یه پنج تومنی پاره که با چسب نواری به هم وصل شده بود به پسره داد و من رو با اون همه خرید تنها گذاشت... .
تازهشم، وقتی یهویی از مغازه با صورتی سرخ و خیس عرق بیرون دویدم یه پس گردنی دیگه هم بهم تقدیم کرد، بستنی رو هم تنهایی خورد.