جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ناکو] اثر «Nafiseh_H کابر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Nafish.H با نام [ناکو] اثر «Nafiseh_H کابر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 814 بازدید, 15 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ناکو] اثر «Nafiseh_H کابر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafish.H
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
با رو ترشی گفت:
- اسم‌ اون زنیکه رو نیار.
خنده‌‌م رو کم‌کم قورت دادم و حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
- حیف اون‌ جام شَراب‌هایی که می‌گفتمت آمنه... اوف!
کلافه دستی به موهاش کشید و روش رو از من‌ برگردوند.
اگه حرفی‌ نمی‌زدم مطمئناً نمی‌تونستم بخوابم.
کتاب‌هام رو جمع کردم و همون‌طور که از روی زمین بلند می‌شدم گفتم:
- آخرش هم نگفتین تا چندم خوندین ها!
بی‌حوصله لب زد:
- یازدهم... ببین خوابیدی اون چراغ رو‌ خاموش‌ کنی ها! الکی قبض برق زیاد میاد... .
چشمی گفتم و آمادگی‌های لازم برای یک‌ خواب با آرامش و آسایش رو مثل رفتن به دست‌شویی انجام.
***
- چه صحبتی آقای مدیر چه صحبتی آخه؟ا
عصبی من رو که از ترس ناخون‌هام رو تا گوشت خورده بودم نشون داد و با حرص بیشتری ادامه داد:
- این بچه رو زده ناکار کرده اون‌وقت شما میگی با حرف زدن حل میشه؟!
آقای مدیر که سعی در آروم کردنش داشت با لحن ملایم و آرومی دست‌هاش رو روی شونه‌هاش گذاشت‌ و دعوت به گذشتنش کرد، اما ناکوی من، کله خراب‌تر از این حرف‌ها بود، اصلاً عاشق همین حمایت‌هاش بودم دیگه!
آقای مدیر: آقا محمد، تو رو خدا یکم آروم‌تر صحبت کنین، این‌جا مدرسه‌ست بچه‌ها می‌شنون!
ناکو: ای بابا‌ ای بابا، مدرسه‌ست که مدرسه‌ست دیگه... بیمارستان که نیست!
کنارش روی صندلی چرمی نشست، فقط من بودم که هنوز وایساده و سر به زیر از فرط استرس و ترس، داشتم خودم رو خیس می‌کردم.
من آخر عاقبت این دعوا رو می‌دونستم دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
ناکو: کجاست این دیوونه؟!
آقای مدریر لب فشرد که باز ناکو رگ دیوونگیش گل کرد و داد زد:
- یارو معلوم نیست چه‌جوری گزینش رد شده اومده معلم شده... زده کل گوشت خواهر زاده‌م رو کنده... .
با باز شدن در و هویدا شدن آقای ضیا و آقای ناظم تو چهارچوب، آب دهنم رو قورت دادم و فقط دعا کردم چیزی نشه.
آقای ناظم: سلام آقا محمد... ببخشید این داد و فریادها واسه چیه؟
مدیر به ضیا اشاره کرد که بره نزدیکش، دایی هم نه گذاشت و نه برداشت با حالتی عصبی گفت:
- چه سلامی جناب، کجاست این ضیای روانی؟! زده‌ کل گوشت تن این طفل معصوم رو کنده... .
با این حرف ناکو، آقای ضیا با اخم نگاهم کرد که سعی کردم به هرجایی جز اون صورت پر از‌ ریشش‌ نگاه کنم.
آقای ضیا: من ضیا هستم!
ناکو: من هم جلیل داداششم، میگم کجاست این روانی؟!
راستش ناکو خیلی تابلو داشت عصبی بودنش رو به رخ می‌کشید، حالا می‌شناختنش ها!
ضیا: این چه طرز صحبت کردنه آقای محترم؟ میگم من نورالدین ضیا هستم، شما بشینین با هم صحبت می‌کنیم.
ناکو به مدیر و ناظم که قشنگ معلوم بود دارن فشار می‌خورن نیم نگاهی انداخت و گوشه‌ی شصتش رو به ابروش کشید، چه‌قدر ناکوم جذاب و خواستنیه!
- مجید بیا این‌جا... .
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس نگاهش‌ کردم که چشم‌هاش رو با اطمینان روی هم گذاشت، حالا می‌دونم معنی خاصی نداره ها، اما واسه‌ی من یه قوت قلب بود.
رفتم پیشش که رو به آقای ضیا گفت:
- این‌هایی که پیش‌تون واسه درس خوندن‌ می‌فرستیم بچه هستن؛ انسانن نه‌ گاو شیرده!
لبم رو‌ از خجالت گزیدم و سرم رو پایین انداختم و با کشیدن کتونی‌هام روی خط سفید بین کاشی‌ها خودم رو سرگرم کردم.
ناکو: گر چه گاو رو هم مثل آدم می‌دوشن نه مثل گاو... .
گاو هم مگه خودش رو می‌دوشه؟ اصلاً گاوها چه‌جوری واسه‌ی صبحونه شیر می‌خوردن؟
طفلی‌ها چه‌قدر بدون ماست و پنیر اذیت میشن. ولی خیلی جالبه ها!
یعنی اگه گاوها علف نمی‌خوردن ما الان بستنی نداشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
لقمه‌ای واسم گرفت و دستم داد.
- بیا بگیر‌ کریچ، فقط خودت لیاقتت این لقمه رو داری.
لقمه‌ی نون پنیر رو‌ ازش‌ گرفتم و‌ زیر لب تشکر کردم، منظورش از هیچ‌کَس زن دایی بود... اوه باز گفتم زن‌دایی!
دیشب با پسر‌ داییش آقا صالح اومده بود واسه جمع کردن وسایلش، حالا خودش قهر‌ کرده بود هه! اما باعث و بانی‌ش رو‌ ناکو می‌دونست.
یه‌ نگاه به ناکو که بی‌حوصله داشت چایی‌ش رو مزه می‌کرد انداختم، طفلک یه لقمه هم نخورده بود.
واسه این‌که این سکوت خسته کننده رو بشکنم یه لقمه واسش گرفتم و لب از لب باز کردم:
- بیا ناکو، واست لقمه درست کردم... گوجه نداره به‌خدا فقط خیار گذاشتم برات!
بی‌حرف دستش رو دراز کرد و لقمه رو گرفت، برخلاف اون من نون پنیر رو با گوجه و خیار دوست داشتم.
- ناکو خوبی؟
سکوتش رو که دیدم یکمی نگران شدم، چون تا حالا سابقه نداشته این‌جوری روزه‌ی‌ سکوت بگیره.
- الو ناکو.... الو!
با دهن کجی بهم نگاه کرد و با لحن حرصی گفت:
- اَه... دارم فکر می‌کنم کریچوک، ان‌قدر مزاحمم نشو!
گازی به لقمه‌ی نون پنیرم زدم و خوش‌حال از حرفی واسه به دست گرفتن بحث گفتم:
- به چی فکر می‌کنی حالا؟
با ریلکس‌ترین حالت ممکن درحین مزه کردن چاییش گفت:
- مثبت هجدهه، مناسب سنت نیست.
- خوب اگه این‌جوریه خودت هم بهش فکر نکن!
نیشخندی زد و جواب داد:
- فکر خودمه، به تو چه؟ ثانیاً من بیست و شیش سالمه از هجده رد شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
ناخواسته جمله‌ش رو ذهنم تکرار شد "فکر خودمه!" و چه‌قدر به‌نظرم قشنگ اومد، شاید تنها چیز خصوصی‌م از دایی همین فکر و ذهنم بود.
ناکو: کریچ؟
سرم رو واسه‌ی دیدنش بلند کردم نگاه منتظرم رو که دید حین جویدن لقمه‌‌ی بزرگی که می‌ترسیدم از دهنش بزنه بیرون گفت:
- واست یه ماموریت دارم... می‌تونی انجامش بدی؟
نیشم کم‌کم شل شد، من عاشق ماموریت‌های ممد سوسکی‌ام، بدون قایم کردن ذوق لحنم گفتم:
- بعدش می‌تونم زنگ بزنم بهت؟
چایی‌ش رو مزه کرد و با لحن پوکر فیس و متاسفی گفت:
- نمیری از ذوق... نوچ، ممد سوسکی نداریم این‌بار.
- ناکو تو رو خدا، من عاشق اون شعر ممد سوسکی‌ام... ناکو... .
انگار که چیزی یادش اومده باشه؛ با چشم‌های گشاد حرفم رو قطع کرد:
- مجید به‌قرآن این‌بار عدس خوردی با همین لنگ از پنکه آویزونت می‌کنم... آخه لامصب... .
حرصی اخم کردم و دلخور غر زدم:
- ناکو به‌خدا زن‌دایی به زور بهم داد، حالا هی می‌کوبی‌ش تو سر من؟
ناکو: باشه حالا... ببین فکر کن از طرف بی‌اف سی آمریکا رفتی، سر جدت یه‌جور درست و حسابی جاسوسی کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
- بی‌اف‌سی چیه؟
پوفی کشید و صورتش رو با دست‌هاش پوشوند، بی‌حوصله جواب داد:
- جای سوال پرسیدن برو حاضر شو.
نگاهی به تی‌شرت قرمز رنگ و شلوار مشکی که پوشیده بودم، انداختم... من که حاضر بودم.
- من آماده‌م بریم.
ناکو: تا تو این سفره رو جمع کنی من هم حاضرم.
حرصی نگاهش کردم که نیشخندی زد و همون‌طور که سمت اتاقش می‌رفت گفت:
- چیه خب؟ نوبت توئه!
ظرف‌ها رو توی سینک گذاشتم و جعبه‌های پیتزا و قوطی‌های کنسروی که روی هم تل‌انبار شده بود رو از رو کابینت کنار زدم.
دایی اگه یکمی حوصله می‌کرد واقعاً کدبانوی خوبی بود.
از اولش هم همین‌طوری بود. زن‌دایی می‌رفت بیرون واسه خرید ناکو هم غذا درست می‌کرد، البته ناکو خودش می‌فرستادش پی خرید و‌ نخودسیاه چون اگه یه وعده غذاش رو می‌خوردیم چهار وعده باید جلوی دست‌شویی صف می‌کشیدیم.
***
- کریچ سعی کن نمیری!
از فرط خنده داشتم بالش رو گاز می‌زدم و تموم ماهیچه‌های شکمم منقبض شده بودند.
ناکو: بدبخت این شکم رو نداری که این‌جوری می‌خندی... لامصب هشت تیکه‌ست!
حالا خوبه خودش هم به زور داشت خودش رو کنترل می‌کرد.
وقتی رژ صورتی زن‌دایی رو از لابه‌لای خرت و‌ پرت‌های کمد پیدا کرد، شکمش رو با اون رژه هشت قسمت تقسیم کرد و‌ می‌گفت شکمم شیش تیکه‌ست.
- ناکو نکن... وای نکن... .
بین خنده جیغ می‌زدم و عقبکی می‌رفتم مگه کوتاه می‌اومد؟
رو شکمم نشست و دست‌هام رو قفل کرد.
- ناکو وای... تو رو خدا... .
سرم رو محکم نگه داشت و همون‌طور که رژ رو رو لب‌هام می‌کشید بدجنس گفت:
- تکون نخور احمق، می‌خوام شوهرت بدم... سبیل هم نداری الحمدالله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,421
مدال‌ها
5
زندگی کنار اون خیلی قشنگ بود، حتی قشنگ‌تر از زندگی این پسرها تو خونواده‌ی پدلدار توی فیلم‌ها... .
زن‌دایی رفت و هیچ‌وقت برنگشت و فکر کنم این همون دعای ناکو بود که همیشه تا بحثش پیش می‌اومد می‌گفت "بره که برنگرده!".
بعد از چند ماه بحث و دعوا از هم جدا شدن و درست چهار ماه بعد از جدایی‌شون زن‌دایی باز ازدواج کرد و واسم شد خاله آمنه‌.
ناکو این بین، چهار پنج باری عاشق شد و خواست ازدواج کنه ولی هر بار یکی از عشق‌هاش گند می‌زد تو رابطه‌ی نه‌چندان عاشقانه‌شون... .
بعد سه سال عشق و عاشقی پشت سر هم یه شب دیوونگی‌ش گل کرد و قسم خورد هیچ‌وقت ازدواج نکنه، حالا بماند که صبحش به‌خاطر اون قسم چه‌قدر در درگاه خداوند توبه و استغفار کرد ولی واقعاً بعدش هیچ‌وقت زن نگرفت، البته تا امسال که من‌ کنکور دارم.
دایی بیشتر از یه دایی واسم رفیقه، سرزنشم می‌کنه ولی سرکوفت نمی‌زنه.
فحش میده ولی نه جوری که ازش دل‌خورشی، گفتم که!
اون اسطوره‌ی زندگی منه، کلاً اگه بگن تو یه کلمه وصفش کن میگم:
"ناکو!"



شنبه، ۱۷:۵۰
۳/۴/۱۴۰۲
ebi.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین