- May
- 2,235
- 21,421
- مدالها
- 5
با رو ترشی گفت:
- اسم اون زنیکه رو نیار.
خندهم رو کمکم قورت دادم و حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
- حیف اون جام شَرابهایی که میگفتمت آمنه... اوف!
کلافه دستی به موهاش کشید و روش رو از من برگردوند.
اگه حرفی نمیزدم مطمئناً نمیتونستم بخوابم.
کتابهام رو جمع کردم و همونطور که از روی زمین بلند میشدم گفتم:
- آخرش هم نگفتین تا چندم خوندین ها!
بیحوصله لب زد:
- یازدهم... ببین خوابیدی اون چراغ رو خاموش کنی ها! الکی قبض برق زیاد میاد... .
چشمی گفتم و آمادگیهای لازم برای یک خواب با آرامش و آسایش رو مثل رفتن به دستشویی انجام.
***
- چه صحبتی آقای مدیر چه صحبتی آخه؟ا
عصبی من رو که از ترس ناخونهام رو تا گوشت خورده بودم نشون داد و با حرص بیشتری ادامه داد:
- این بچه رو زده ناکار کرده اونوقت شما میگی با حرف زدن حل میشه؟!
آقای مدیر که سعی در آروم کردنش داشت با لحن ملایم و آرومی دستهاش رو روی شونههاش گذاشت و دعوت به گذشتنش کرد، اما ناکوی من، کله خرابتر از این حرفها بود، اصلاً عاشق همین حمایتهاش بودم دیگه!
آقای مدیر: آقا محمد، تو رو خدا یکم آرومتر صحبت کنین، اینجا مدرسهست بچهها میشنون!
ناکو: ای بابا ای بابا، مدرسهست که مدرسهست دیگه... بیمارستان که نیست!
کنارش روی صندلی چرمی نشست، فقط من بودم که هنوز وایساده و سر به زیر از فرط استرس و ترس، داشتم خودم رو خیس میکردم.
من آخر عاقبت این دعوا رو میدونستم دیگه!
- اسم اون زنیکه رو نیار.
خندهم رو کمکم قورت دادم و حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
- حیف اون جام شَرابهایی که میگفتمت آمنه... اوف!
کلافه دستی به موهاش کشید و روش رو از من برگردوند.
اگه حرفی نمیزدم مطمئناً نمیتونستم بخوابم.
کتابهام رو جمع کردم و همونطور که از روی زمین بلند میشدم گفتم:
- آخرش هم نگفتین تا چندم خوندین ها!
بیحوصله لب زد:
- یازدهم... ببین خوابیدی اون چراغ رو خاموش کنی ها! الکی قبض برق زیاد میاد... .
چشمی گفتم و آمادگیهای لازم برای یک خواب با آرامش و آسایش رو مثل رفتن به دستشویی انجام.
***
- چه صحبتی آقای مدیر چه صحبتی آخه؟ا
عصبی من رو که از ترس ناخونهام رو تا گوشت خورده بودم نشون داد و با حرص بیشتری ادامه داد:
- این بچه رو زده ناکار کرده اونوقت شما میگی با حرف زدن حل میشه؟!
آقای مدیر که سعی در آروم کردنش داشت با لحن ملایم و آرومی دستهاش رو روی شونههاش گذاشت و دعوت به گذشتنش کرد، اما ناکوی من، کله خرابتر از این حرفها بود، اصلاً عاشق همین حمایتهاش بودم دیگه!
آقای مدیر: آقا محمد، تو رو خدا یکم آرومتر صحبت کنین، اینجا مدرسهست بچهها میشنون!
ناکو: ای بابا ای بابا، مدرسهست که مدرسهست دیگه... بیمارستان که نیست!
کنارش روی صندلی چرمی نشست، فقط من بودم که هنوز وایساده و سر به زیر از فرط استرس و ترس، داشتم خودم رو خیس میکردم.
من آخر عاقبت این دعوا رو میدونستم دیگه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: