جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,605 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,144
مدال‌ها
4
مارشال چند ثانیه توی صورتم خیره موند. چشم‌هاش برای محاسبه‌ی شرایط باریک شد. بال‌هاش رو کمی جمع کرد و پنجه‌هاش آروم‌تر روی زمین نشست.
- پس برای همینه که بوی دیوارنشین می‌دی!
نگاهم از روش برداشته نشد.
- من هیچ‌وقت به استرنجرها خ*یانت نکردم؛ نه اون موقع، نه الان!
صداهایی از پشت درخت‌ها بلند شد. چند تا استرنجر دیگه جلوتر اومدن. بعضی‌هاشون زخم‌های کهنه داشتن و بعضی‌هاشون با بند و ابزار جنگ مجهز شده‌بودن. معلوم بود که اینجا فقط کمین تصادفی نبود؛ اون‌ها داشتن آماده می‌شدن.
مارشال نیم‌نگاهی به اطراف انداخت.
- چند روزه داریم محل اردوگاه دیوارنشین‌ها رو زیر نظر می‌گیریم. قصد داشتیم امشب یا فردا حمله کنیم.
نگاهش دوباره به دختر افتاد.
- حضور اون برنامه رو به‌هم می‌زنه.
دختر یک قدم جلو اومد. زخمش هنوز تازه بود، ولی صداش نلرزید:
- من فقط مسیری که قصد رفتنش رو دارین کوتاه‌تر کردم. اگر صبر کنین، تا فردا نصفشون رو جابه‌جا می‌کنن.
یکی از استرنجرها خرخر کوتاهی کرد و دندون‌های نیشش رو به نمایش گذاشت:
- دیوارنشین‌ها همیشه دروغ می‌گن.
بی‌اختیار گفتم:
- درست می‌گه. اون‌ها عادت دارن توی لحظه‌ی آخر همه‌چیز رو تغییر بدن، مخصوصاً وقتی موضوع انتقال زندانی باشه.
مارشال سرش رو کمی عقب برد و به من خیره شد.
- از کجا این‌قدر دقیق می‌دونی؟
مکث نکردم.
- چون همون‌طور که می‌دونی، خودم یکی از اون سربازهام.
سکوت سنگینی افتاد. انگار داشتن حرف‌هام رو توی سرشون مرور می‌کردن.
بال‌هاش رو کمی باز کرد.
- پس یا بهترین جاسوسی هستی که وارد زمین ما شده، یا خطرناک‌ترین فردی که دیوارنشین‌ها بین خودشون راه دادن!
قدم جلو گذاشتم. کاملاً توی تیررس پنجه‌هاش.
- من برای نجات اومدم مارشال! اگه می‌خواستم فریبتون بدم، تحویل دادنتون خیلی راحت‌تر از کاری که الان دارم انجام میدم، بود.
صدای بمی که داشت اسمم رو زمزمه می‌کرد، توی شب پخش شد:
- سانیار…!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,144
مدال‌ها
4
سرم رو چرخوندم. پیر بودنش باعث شده‌بود که کوتاه‌تر از بقیه‌ی استرنجرهایی باشه که چند ثانیه پیش بهمون اضافه شدن. یکی از اون‌هایی که سال‌ها پیش، توی بچگی کنارم تمرین می‌کرد.
- من تو رو یادمه. تو همون بچه‌ای که آرین پنهونی می‌آوردش پایین صخره‌ها تا با ما تمرین کنه.
گلوم برای لحظه‌ای خشک شد.
- خودش هنوز زنده‌ست.
چشماش تنگ شد.
- می‌دونم. آروین بود که مرد… نه آرین!
اسم آروین مثل تیغ از زیر پوستم رد شد، ولی چیزی نگفتم.
مارشال دوباره وارد بحث شد:
- ما امشب حمله می‌کنیم. یا با شما، یا بدون شما.
چشم‌هاش رو تنگ کرد و فلس‌های اطراف چشم‌هاش زیر نور سفید ماه، برق زدن.
- تو کجای این بازی وایستادی، سانیار؟
نگاهم ناخودآگاه به دختر کشیده شد. هنوز ساکت بود. نه دخالت می‌کرد و نه عقب می‌کشید. فقط توی یونیفرمی که استرنجرها و آزادها حتی با دیدن رنگش هم عصبانی می‌شدن، ایستاده بود و به آتیشی که به‌خاطر حضورش برپا شده‌بود، نگاه می‌کرد.
نفسم رو آروم بیرون دادم.
- من کنار استرنجرها می‌ایستم. همون‌جایی که از اول باید می‌ایستادم.
همهمه‌ی کوتاهی بین‌شون افتاد. نه اعتراض بود و نه شادی؛ چیزی شبیه پذیرش محتاطانه بود.
مارشال سرش رو خم کرد؛ حرکتی که بین خودشون معنای قرارداد رو داشت.
- پس امشب، خون دیوارنشین‌های غریبه‌ای که جرئت اسیر کردن هم‌نوعانمون رو به خودشون دادن، ریخته می‌شه.
بعد نگاهش روی دختر ثابت موند.
- اون چی؟
صدایی دیگه از بین جمعیتی که حالا از حالت حمله خارج شده‌بودن، بلند شد:
- اصلاً دوست ندارم در کنار این انسان سبزپوش مبارزه کنم.
برای اولین بار، قبل از این‌که به حرف بیام، دختر جواب داد:
- اگه من زنده برنگردم، هیچ‌کدوم از آزادهای سرباز زنده نمی‌مونن. از نظر شایان، فرار و خروج مخفیانه‌ی سانیار از پایگاه، فقط با گروگان گرفتن من ممکن میشه؛ پس بقیه باید تاوان بدن.
چشم‌های مارشال باریک شد.
- داری تهدیدم می‌کنی؟
دختر با آرامش پارچه‌ای رو از توی جیبش بیرون کشید و همون‌طور که دور مچ زخمیش می‌پیچید، جواب داد:
- به هیچ وجه؛ فقط دارم قیمتی که حضورم داره رو می‌گم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,144
مدال‌ها
4
سرم رو کمی کج کردم و بهش اشاره کردم.
- اون لازمه. چه برای رفتن، چه برای برگشتن.
چند ثانیه کشدار گذشت.
بالاخره مارشال تصمیمش رو گرفت:
- پس امشب، سه دسته می‌شیم. گروه نفوذ، گروه انحراف و گروه ضربه‌ی مستقیم.
نگاه آبیش مستقیم توی چشم‌هام نشست.
- تو با گروه نفوذ میای، سانیار؛ جایی که اسیرها رو نگه داشتن.
سی*ن*ه‌م منقبض شد و نیشخندی زدم:
- خودم هم همین رو می‌خواستم.
مارشال چرخید و با صدای بلند مخصوص استرنجرها غرید که جنگل تاریک اطرافمون لرزید. بال‌ها باز شدن و پنجه‌ها به خاک کوبیده شدن؛ حمله داشت واقعاً شروع می‌شد و من، وسط این همه موجود بالدار و آماده‌ی کشتن، درحالی که احتمال مرگمون اژ زنده موندمون کمتر بود، فقط به یه چیز فکر می‌کردم: «وقتی برگردم، باید با شایان که منتظر شنیدن تصمیممه روبه‌رو بشم.»
***
گروه نفوذ پنج نفر بود؛ سه تا از استرنجرها، من و دختر. نه دستور مستقیمی داده شد و نه جمله‌ی اضافه‌ای گفته شد. مسیر با اشاره‌ی سر مارشال مشخص شده‌بود و بعد جنگل دوباره ما رو بلعیده‌بود.
هوا این پایین سردتر و مرطوب‌تر از زمین صاف بالای سرمون بود. بوی آتیش خاموش‌شده، بارون کهنه و فلز زنگ‌زده با هم قاطی شده‌بودن و خبر از نزدیک بودن اردوگاه می‌دادن.
یکی از استرنجرها عقب‌تر از ما حرکت می‌کرد. بال‌هاش رو مثل سایه روی زمین می‌کشید تا رد پاهامون رو بپوشونه. من چند قدم جلوتر می‌رفتم و دختر پشت سر من، بین محاصره‌ی دو استرنجر دیگه قدم برمی‌داشت.
صدای نفس‌های ناواضحمون و جغدهایی که از روی شاخه‌های بالای سرمون بهمون زل زده‌بودن، تنها چیزی بود که می‌شنیدیم. بالأخره اولین مشعل خاموش‌شده رو دیدم و
زمین تغییر کرد. خاک نرم، اینجا کوبیده شده‌بود. جای پاهای زیاد، رفت‌وآمد منظم رو نشون می‌داد و درست همون لحظه، صدای خفه‌ی ناله‌ای از بین درخت‌ها پیچید. وایستادیم و نفس‌ها توی سی*ن*ه حبس شد.
استرنجر از کنار دختر، جلو اومد و با پنجه به دو تا نگهبان اشاره کرد. از لابه‌لای شاخه‌ها دیدمشون. با فرم سبزی که بین سربازهای منطقه‌های نظامی مشترک بود، کنار آتیش نیمه‌خاموش نشسته‌بودن. اولین سرباز، سرش از خستگی روی شونه‌ش افتاده‌بود و اون یکی با چاقو چیزی رو از سیخ در می‌آورد.
از گوشه‌ی چشم دیدم که دختر خیلی آروم عقب کشید. ذهنش رو خوندم؛ می‌خواست حواسشون رو پرت کنه.
قبل از حرکتش، دستم رو بلند کردم که متوجه شد و ثابت موند. نگاهم از نگهبان‌ها رد شد و به پشت اردوگاه کشیده شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,423
13,144
مدال‌ها
4
تیرک‌های چوبی ضخیم دورتادور موجوداتی کشیده شده‌بود و قفسی رو براشون درست کرده‌بود. سایه‌های بزرگ توی قفس درحالی که با زنجیر بسته شده‌بودن، مچاله و بی‌حرکت به نظر می‌رسیدن.
قلبم محکم و از هیجان به سی*ن*ه‌م کوبیده شد. چیزی درست نبود!
تعدادشون خیلی کم‌تر از چیزی که توی پوشه‌ای که دختر داد، دیده‌بودم.
یکی از استرنجرها زیر لب زمزمه کرد:
- این‌ها همه‌شون نیستن!
دختر صدایی نداد. فقط نگاهش برای یک لحظه‌ی خیلی کوتاه، از قفس‌ها به چشم‌های من دوخته شد. نمی‌تونستم احساس توی چشم‌هاش رو بفهمم؛ انگار چیزی بین ترس، تعجب و آگاهی بود!
جلوترین استرنجر، خیلی نرم به نگهبان نزدیک شد. هیچ خبری از غرش یا نشونه‌ی حمله نبود؛ فقط یک حرکت برق‌آسا و پنجه‌هایی که قلبش رو بیرون کشید! نگهبان دوم از خواب پرید، ولی حتی فرصت برگشتن نداشت. پنجه‌های خونی حالا توی گردنش فرو رفته‌بودن. دو بدن بی‌صدا روی خاک افتادن.
انگار اردوگاه فعلاً در تصرف ما بود. به‌سمت قفس‌ها دویدم. از قفس خالی اول و دوم رد شدم و صدای شلیک گلوله به قفل سومین قفس، سکوت ترسناک اطرافمون رو شکست. استرنجر لاغر با بال‌های جمع شده و سر آویزونی که روبه‌روم نشسته‌بود، با دیدنم پلک زد. چشم‌هاش هنوز زنده بود و نشونه‌ی حیات داشت. جلو رفتم و کنارش زانو زدم.
- بقیه کجان؟
پوزه‌ش از هم باز شد و صدای خش‌دار و بمش به گوشم رسید:
- بردنشون! نمی‌دونم چرا، ولی همین چند ساعت پیش از اینجا بردنشون.
لب‌هام رو روی هم فشار دادم. صدایی از پشت سر شنیدم. استرنجرهای همراهم خوشحال به‌نظر نمی‌رسیدن.
دختر بالأخره خیلی آروم زمزمه کرد:
- گفتم که جابه‌جاشون می‌کنن، ولی این همه عجله برای بردنشون، اون هم وقتی یکی از اون‌ها رو همینجا گذاشتن، غیرعادیه.
روی پاهام وایستادم و بهش خیره شدم. سوالی ذهنم رو درگیر کرده بود؛ چرا فقط دوتا سرباز اینجا بودن؟
دو دکمه‌ی بالایی یونیفرمم رو باز کردم و اجازه دادم تردید توی صدام رو حس کنه:
- این اطلاعات رو شایان بهت داد؟
یک ثانیه مکث کرد و همین یک ثانیه، بدترین جواب ممکن بود.
صدای غرش استرنجرها از دور پیچید. ولی این‌دفعه از سمت جنگل نبود، بلکه از سمت دیگه‌ی اردوگاه می‌اومد. عرق سرد روی کمرم نشست. گروه انحراف زودتر از زمان درگیر شده‌بود و انگار حالا تیکه‌های پازل کنار هم قرار گرفته‌بودن. انگشت‌هام رو دور قنداق اسلحه‌ی توی دستم محکم کردم و با دندون قسمتی از پوست لبم رو کندم. ما خیلی تمیز وارد این تله‌ی کثیف شده‌بودیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین