- Oct
- 3,423
- 13,144
- مدالها
- 4
مارشال چند ثانیه توی صورتم خیره موند. چشمهاش برای محاسبهی شرایط باریک شد. بالهاش رو کمی جمع کرد و پنجههاش آرومتر روی زمین نشست.
- پس برای همینه که بوی دیوارنشین میدی!
نگاهم از روش برداشته نشد.
- من هیچوقت به استرنجرها خ*یانت نکردم؛ نه اون موقع، نه الان!
صداهایی از پشت درختها بلند شد. چند تا استرنجر دیگه جلوتر اومدن. بعضیهاشون زخمهای کهنه داشتن و بعضیهاشون با بند و ابزار جنگ مجهز شدهبودن. معلوم بود که اینجا فقط کمین تصادفی نبود؛ اونها داشتن آماده میشدن.
مارشال نیمنگاهی به اطراف انداخت.
- چند روزه داریم محل اردوگاه دیوارنشینها رو زیر نظر میگیریم. قصد داشتیم امشب یا فردا حمله کنیم.
نگاهش دوباره به دختر افتاد.
- حضور اون برنامه رو بههم میزنه.
دختر یک قدم جلو اومد. زخمش هنوز تازه بود، ولی صداش نلرزید:
- من فقط مسیری که قصد رفتنش رو دارین کوتاهتر کردم. اگر صبر کنین، تا فردا نصفشون رو جابهجا میکنن.
یکی از استرنجرها خرخر کوتاهی کرد و دندونهای نیشش رو به نمایش گذاشت:
- دیوارنشینها همیشه دروغ میگن.
بیاختیار گفتم:
- درست میگه. اونها عادت دارن توی لحظهی آخر همهچیز رو تغییر بدن، مخصوصاً وقتی موضوع انتقال زندانی باشه.
مارشال سرش رو کمی عقب برد و به من خیره شد.
- از کجا اینقدر دقیق میدونی؟
مکث نکردم.
- چون همونطور که میدونی، خودم یکی از اون سربازهام.
سکوت سنگینی افتاد. انگار داشتن حرفهام رو توی سرشون مرور میکردن.
بالهاش رو کمی باز کرد.
- پس یا بهترین جاسوسی هستی که وارد زمین ما شده، یا خطرناکترین فردی که دیوارنشینها بین خودشون راه دادن!
قدم جلو گذاشتم. کاملاً توی تیررس پنجههاش.
- من برای نجات اومدم مارشال! اگه میخواستم فریبتون بدم، تحویل دادنتون خیلی راحتتر از کاری که الان دارم انجام میدم، بود.
صدای بمی که داشت اسمم رو زمزمه میکرد، توی شب پخش شد:
- سانیار…!
- پس برای همینه که بوی دیوارنشین میدی!
نگاهم از روش برداشته نشد.
- من هیچوقت به استرنجرها خ*یانت نکردم؛ نه اون موقع، نه الان!
صداهایی از پشت درختها بلند شد. چند تا استرنجر دیگه جلوتر اومدن. بعضیهاشون زخمهای کهنه داشتن و بعضیهاشون با بند و ابزار جنگ مجهز شدهبودن. معلوم بود که اینجا فقط کمین تصادفی نبود؛ اونها داشتن آماده میشدن.
مارشال نیمنگاهی به اطراف انداخت.
- چند روزه داریم محل اردوگاه دیوارنشینها رو زیر نظر میگیریم. قصد داشتیم امشب یا فردا حمله کنیم.
نگاهش دوباره به دختر افتاد.
- حضور اون برنامه رو بههم میزنه.
دختر یک قدم جلو اومد. زخمش هنوز تازه بود، ولی صداش نلرزید:
- من فقط مسیری که قصد رفتنش رو دارین کوتاهتر کردم. اگر صبر کنین، تا فردا نصفشون رو جابهجا میکنن.
یکی از استرنجرها خرخر کوتاهی کرد و دندونهای نیشش رو به نمایش گذاشت:
- دیوارنشینها همیشه دروغ میگن.
بیاختیار گفتم:
- درست میگه. اونها عادت دارن توی لحظهی آخر همهچیز رو تغییر بدن، مخصوصاً وقتی موضوع انتقال زندانی باشه.
مارشال سرش رو کمی عقب برد و به من خیره شد.
- از کجا اینقدر دقیق میدونی؟
مکث نکردم.
- چون همونطور که میدونی، خودم یکی از اون سربازهام.
سکوت سنگینی افتاد. انگار داشتن حرفهام رو توی سرشون مرور میکردن.
بالهاش رو کمی باز کرد.
- پس یا بهترین جاسوسی هستی که وارد زمین ما شده، یا خطرناکترین فردی که دیوارنشینها بین خودشون راه دادن!
قدم جلو گذاشتم. کاملاً توی تیررس پنجههاش.
- من برای نجات اومدم مارشال! اگه میخواستم فریبتون بدم، تحویل دادنتون خیلی راحتتر از کاری که الان دارم انجام میدم، بود.
صدای بمی که داشت اسمم رو زمزمه میکرد، توی شب پخش شد:
- سانیار…!