جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,670 بازدید, 40 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض پناهگاه ظلمات (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,399
12,787
مدال‌ها
4
انگشت‌های دست راستم رو دور گردنش گره زدم و دست چپم رو مشت کردم. توی چشم‌هاش خیره شدم و مشتم رو پشت سر هم توی صورتش فرود می‌آوردم. سربازهای دیوارنشین اون‌قدر باهوش بودن که خودشون رو دخالت ندن، مخصوصاً وقتی قرار بود یاغی تنبیه بشه.
صدای هشداردهنده‌ی مغزم رو خاموش کردم و اجازه دادم بدنم من رو کنترل کنه. بدون این ‌که حتی برای ثانیه‌ای توقف کنم، جاهای مختلف صورتش رو هدف می‌گرفتم. بالاخره صدای باز شدن در و به زمین کوبیده شدن پوتین‌هایی که با عجله بهمون نزدیک می‌شدن رو شنیدم.
- مثل این‌که وقت تموم شد. باورم نمیشه مجبور شدم ناهارم رو هدر بدم!
صدای فریاد سرافراز که سعی داشت از همون فاصله بهم دستور توقف بده رو می‌شنیدم. قبل از این‌که بهم برسن، سرم رو جلو بردم و کنار گوش سینا زمزمه کردم:
- من بهت گفته‌بودم که آزادها معمولاً آدم‌های صبوری نیستن؛ خودت تصمیم گرفتی که باور نکنی و به سخنرانی احمقانه‌ت در مورد تفاوت جثه‌ی غیرعادی آزادها و من و دیوارنشین‌ها اشاره کنی؛ البته که من یتیم خطاب کردنم رو نادیده می‌گیرم، چون به هرحال یه یتیم صورتت رو جلوی این همه آدم از ریخت انداخت!
بازوهام از دو طرف گرفته شدن و با خشونت به عقب کشیده شدم. با رضایت به صورت غرق خون و چشم‌هایی که از شدت ورم نمی‌تونستن باز بمونن، نگاه کردم. سرافراز جلوم قرار گرفت که عمداً با ابرو به سینا اشاره کردم:
- عجب شاهکاری خلق کردم فرمانده؛ مگه نه؟!
با خشم مشت محکمش رو توی صورتم کوبید. سرم رو صاف کردم و خون توی دهنم رو روی سرامیک تف کردم. انگار هنوز آروم نشده‌بود، چون صندلی‌ای که کنارش افتاده‌بود رو از روی زمین بلند کرد و توی سی*ن*ه‌م کوبید. محکم سرجام وایستادم و تلاشی برای رها کردن بازوهام از دست سربازها نکردم. صندلی رو روی زمین انداخت و با حرص دستش رو روی جای زمین روی صورتش کشید.
قدمی جلو اومد و توی صورتم غرید:
- بهت می‌فهمونم باید توی پایگاه چطور رفتار کنی آزاد وحشی!
ازم فاصله گرفت و فریاد زد:
- بندازینش توی انفرادی تا براش تصمیم بگیرم.
بدون تقلا همراه سربازها به‌سمت در خروجی رفتم. جلوی در، دوباره همون دختر مشکوک با چشم‌های عسلی وایستاده‌بود. وقتی از کنارش رد می‌شدیم صداش رو که من مخاطبش بودم، شنیدم:
- نمایش قشنگی بود، امیدوارم باز هم شاهدش باشم!
از حرکت وایستادم و توی سکوت و زیر نگاه‌های سنگین و متناقض بقیه، با ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم. خواستم چیزی بگم که ضربه‌ای توی کمرم خورد و مجبور به حرکتم کرد.
سرباز: تکون بخور.
 
بالا پایین