جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,066 بازدید, 21 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
نس32خ.jpg
[رمان نسخ هرماس] اثر«سایه مولوی کاربر انجمن رمان بوک»
ژانر: معمایی، ترسناک
عضو گپ نظارت (6)S.O.W

خلاصه: حقایق رفته‌رفته نمایان و رازها بیش از پیش برملا می‌شد؛ اما قانون این بود، سکوت کن تا زنده بمانی. عادت‌مردم هم همین بود سکوت و سکوت و چشم بستن بر روی حقایق؛ اما این‌بار کسی آمد که سکوت نکرد، که چشم نبست و به دنبال حقایق رفت و یک‌بار برای همیشه دست خون‌آلود شیاطین را برای بشریت رو کرد.

مقدمه: این شهر پر از رمز و رازهای خون‌آلودست. اینجا مرگ سایه‌به‌سایه آدم‌ها پیش می‌رود. در این شهر رحمی نمانده، انسانیتی هم؛ آدم‌های این شهر یکدیگر را می‌درند و خون هم را می‌مکند. اینجا شهر زامبی‌ها نیست، شهر خون‌آشام‌ها هم نیست؛ اینجا کمی، فقط کمی انسانیت مرده است.

نسخ هرماس : دمیدن روح شیاطین به کالبد انسان‌ها.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,745
55,933
مدال‌ها
11
1729956993011.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
- تئو عزیزم، واقعاً لازمه که به اون شهر کوچیک بری؟ من اونجا حتیٰ بهت تلگراف هم نمی‌تونم بزنم.
کمی از مادر فاصله گرفتم، چنگی میان موهای لَخــت و قهوه‌ای رنگم انداختم و با ناراحتی به اشک‌هایی که روی صورت پر و سفیدش رد انداخته بود نگاه کردم؛ چشمان آبی‌رنگ و پر از اشکش قلبم را به درد آورد.
- مامان خواهش می‌کنم! ما قبلاً درباره‌اش حرف زدیم. این برای من بهترین فرصته تا بتونم یه جای خوب کار کنم.
مادر سر تکان داد و گفت:
- باشه عزیزم، همین که تو موفق و خوشحال باشی برای من کافیه، فقط قول بده که مواظب خودت باشی.
خم شدم و کیف دستی چرمی‌ام را برداشتم، بغضی به گلویم نشسته بود و می‌دانستم که در روزهای آینده بی‌نهایت دلتنگ خانواده سه نفره‌مان خواهم شد. کمی جلو رفتم و بوسه‌ای به موهای بلوند‌ مادر که گذر زمان مقداری‌شان را سفید کرده‌بود، زدم و پس از آن با خواهر بزرگ‌ترم دست دادم، تیفانی دستی به چشمان زیبای عسلی رنگش کشید و با بغض گفت:
- دلم برات تنگ میشه تئو!
لبخند محوی زدم و دست ظریفش را کمی محکم‌تر فشردم. من هم دلم برای این دخترک کشیده و بلند قامت که زیادی شبیه به من بود تنگ می‌شد.
سمت آقای ساوویچ که مشغول جا دادن چمدان‌هایم درون صندوق عقب کادیلاک مشکی‌رنگش بود چرخیدم و گفتم:
- فکر کنم بهتره دیگه راه بیفتیم.
سر تکان دادنش را که دیدم قدمی سمت ماشین برداشتم و بعد رو به مادر و تیفانی کردم و با صدایی که از آن فاصله هم شنیده بشود، گفتم:
- خداحافظ مامان، خداحافظ تیفی.
تیفانی با حرص دست‌هایش را در هوا تکان‌تکان داد و داد زد:
- تئو دم رفتنت هم دست برنمی‌داری؟
با خنده عقب‌عقب رفتم و در همان حال برایشان دست تکان دادم.
- براتون هرماه نامه می‌نویسم.
ماشین که به راه افتاد تا جایی‌
که چشمانم می‌دیدشان نگاهشان کردم و وقتی که دیگر در نظرم نقطه‌ای کوچک شده بودند، سر از پنجره داخل آوردم و صاف نشستم. کمی روی صندلی جابه‌جا شدم، خسته بودم؛ تمام دیشب را به‌‌خاطر مهمانیِ خداحافظی که دوستانم ترتیب داده‌بودند بیدار مانده‌بودم و حالا به شدت خوابم می‌آمد.
آقای ساوویچ از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
- تا شهر چند ساعتی راه هست، بهتره کمی استراحت کنید.
- اوه نه! من خسته نیستم، ممنون.
در واقع از خوابیدن کنار این مرد عجیب و غریب با آن نگاه مرموز وحشت داشتم. باز هم نگاهم کرد و از پشت آن سبیل‌های بلند و سفیدش پوزخند زد؛ ولی چیزی نگفت و من هم سعی کردم با خواب‌آلودگی که گریبانم را گرفته بود مقابله کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
با تکان شدیدی که خوردم صاف سرجایم نشستم؛ کمی گیج بودم، دستی به چشمانم که تار می‌دید کشیدم و نگاهی که به دور و اطرافم انداختم موقعیتم را به یاد آوردم و فهمیدم که در ماشین آقای ساوویچ هستم و برخلاف میلم به خواب رفته بودم. به روبه‌رو که مسیر خاکی و پرپیچ و تابی بود نگاه کردم و پس از آن نگاهی به آقای ساوویچ که به روبه‌رو خیره بود انداختم و پرسیدم:
- خیلی مونده که برسیم؟
- مسیر طولانی نیست؛ اما صعب‌العبوره کمی طول می‌کشه تا برسیم.
روی صندلی راحت‌تر نشستم و کش‌و‌قوس کوچکی به تنم دادم، هنوز هم میل به خوابیدن داشتم؛ مطمئناً این چرت‌های یکی دو ساعته کمبود خواب این چند وقته‌ام را جبران نمی‌کرد. برای این‌که دوباره خواب بر من غلبه نکند سعی کردم خودم را به حرف زدن با آقای ساوویچ مشغول کنم.
- شما زیاد به این شهر سفر می‌کنید؟
کوتاه جواب داد:
- نه.
- اما به ‌نظر می‌رسه که راه این شهر رو خوب بلدید.
سر تکان داد و گفت:
- بله، من تمام دوران کودکی و نوجوانی‌ام رو توی این شهر گذروندم.
خنده‌ای از سر غافلگیری کردم؛ من هیچ چیزی از زندگی این مرد نمی‌دانستم. نه تنها من، بلکه هیچ‌یک از دور و اطرافیانم هم چیزی از زندگی این مرد که بیش‌تر از ده سال بود در همسایگی‌مان زندگی می‌کرد نمی‌دانستند و من شاید خوش‌شانس‌ ترینشان بودم که توانسته بودم چنین چیز مهمی را از زندگی این مرد مرموز بفهمم!
- پس باید بدونید که این شهر چطور جاییه و مردمش چطوری‌‌ان، درسته؟
نگاه نسبتاً طولانی سمتم انداخت و باعث شد که نگاهم را از او بگیرم، نمی‌دانستم چرا؛ اما من از همان دوران کودکی هم حس خوبی به چشمان خاکستری رنگ و یخی‌اش نداشتم.
- بهتر نبود قبل از سفرتون درباره این شهر تحقیق می‌کردید؟
تند و تند سر تکان دادم و گفتم:
- چرا چرا؛ اما سفر من خیلی ناگهانی بود و خب من نتونستم که...
بی‌آنکه اجازه بدهد حرفم را تمام کنم میان حرفم پرید و گفت:
- تنها نصیحتی که می‌تونم بهتون بکنم اینه که سعی کنید سرتون به کار خودتون باشه.
متعجب نگاهش کردم و او بی‌توجه به من ادامه داد:
- و توی زندگی و کار کسی کنجکاوی و دخالت نکنید.
مبهوت و گیج نگاه از او گرفتم و متفکرانه به جاده پیش رویمان خیره شدم و در فکرم گذشت که؛ اگر مردم این شهر هم مثل آقای ساوویچ باشند چطور می‌شود کنارشان زندگی کرد؟
***
نگاه مشتاق و جستجوگرم در میان خانه‌ها و مغازه‌هایی که از کنارشان می‌گذشتیم در گردش بود، در واقع اصلاً انتظار دیدن چنین نما و شهرسازی را نداشتم فکر می‌کردم قرار است با یک شهر کوچک و قدیمی روبه‌رو شوم؛ اما حالا شهری را می‌دیدم که علاوه بر بزرگ بودنش پر از ساختمان‌ها و خانه‌‌های نوساز و زیبا بود و در میان آن‌ها چند ساختمان قدیمی هم به چشم می‌خورد. بی‌آنکه نگاهم را از خیابان‌ها و مردم اندکی که در رفت‌وآمد بودند بگیرم از آقای ساوویچ پرسیدم:
- اینجا همیشه اینقدر خلوته؟
آقای ساوویچ با لحن تمسخرآمیزی جواب داد:
- مردم اینجا عادت ندارن مثل افراد بی‌کار و به‌دردنخور تمام وقتشون رو توی خیابون‌ها بگذرونن.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم،
فقط امیدوار بودم که مردم این شهر مثل آقای ساوویچ غیرقابل تحمل نباشند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
کمی بعد از خیابان‌ها و مغازه‌ها دور شده بودیم و سمت آسایشگاه که مثل؛ قلعه‌ای دورافتاده روی تپه‌ای دور از شهر ساخته شده بود می‌رفتیم، آقای ساوویچ نگاهی به چشمان عسلی‌‌رنگم که از شدت خواب‌آلودگی رو به خماری می‌رفت انداخت و گفت:
- از اینجا به بعد ماشین رو نیست مجبوریم پیاده بریم.
نگاهی سمت تپه‌ها و شیب تندشان انداختم و نالیدم:
- اوه لعنتی!
با بی‌میلی دست به سمت در بردم و در را باز کردم، با باز شدن در موجی از هوای سرد به تنم خورد و باعث شد که بلرزم؛ اینجا سرمای استخوان‌سوزی داشت و آب و هوایش انگار با تمام جاهایی که رفته بودم فرق داشت. از ماشین پیاده شدم و سرم را تا جایی‌که می‌توانستم در یقه‌ی پالتو‌ی پشمی‌ام فرو بردم و کلاه لبه‌دارم را روی سرم محکم کردم؛ آقای ساوویچ چمدان‌هایم را به دست گرفت، جلوتر رفتم تا کمکش کنم.
- اجازه بدید من هم کمکتون کنم این چمدون‌ها سنگینه.
- لازم نیست، شما همین که بتونی این تپه‌ها رو بالا بری کافیه.
با حرفش اخم‌هایم درهم رفت این مرد درباره‌ام چه فکری کرده بود؟
- مطمئنید که می‌تونید با این چمدون‌ها از این تپه‌ها بالا برید؟
در حالی‌که چمدان‌هایم را برداشته بود و از اولین تپه پیش رویمان بالا می‌رفت جواب داد:
- بچه که بودم تفریحم بالا رفتن از این تپه‌ها بود.
***
لحظه‌ای برای نفس تازه کردن ایستادم، بالا رفتن از تپه‌ها آن‌هم در آن هوای سرد ریه‌هایم را به سوزش انداخته بود. رو به آقای ساوویچ که کمی از من جلوتر بود کردم و گفتم:
- میشه کمی استراحت کنیم؟
آقای ساوویچ نگاهی به تپه‌هایی که پیش رو داشتیم کرد، با بی‌میلی سر تکان داد و کنارم ایستاد.
- اَه حالا لازم بود که یه آسایشگاه رو اینقدر دور از شهر بسازن؟ لعنتی! مگه مزرعه پرورش مرغه؟!
درحالی‌که زیر لب غر می‌زدم روی تخته سنگی نشستم، ساق پاهایم از تجمع خون به درد آمده بود، عادی هم بود در عمرم هیچ‌وقت این‌همه راه را پیاده‌روی نکرده بودم؛ به قول دوستانم من پسر بی‌عرضه و بی‌دست و پایی بودم که تمام زندگی‌ام در تحصیل و خواندن کتاب‌های علمی گذشته بود.
- بلند شید باید به راهمون ادامه بدیم.
با ناراحتی نگاهش کردم پاهایم هنوز هم خسته بود و جانی برای راه رفتن نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
- نمیشه یه کم دیگه استراحت کنیم؟
آقای ساوویچ خم شد و چمدان‌ها را برداشت و جواب داد:
- چند دقیقه دیگه هوا تاریک میشه و با وجود گرگ‌های این اطراف نمی‌تونم سلامتی‌تون رو تضمین کنم.
لحظه‌ای مات و مبهوت ماندم گرگ‌های این اطراف؟! مگر این اطراف گرگ داشت؟! به دنبال ردی از شوخی به چهره‌اش نگاه کردم؛ اما او کاملاً جدی به‌نظر می‌رسید با لکنتی که وحشت در من ایجاد کرده بود پرسیدم:
- گ...گرگ، مگه...مگه اینجا گرگ داره؟
آقای ساوویچ به راه افتاد و در همان حال صدا بلند کرد و گفت:
- بله، این منطقه هم خرس داره و هم گرگ.
با وحشت از جایم بلند شدم و شتابان پشت سر او که بی‌توجه به من راه خودش را می‌رفت به راه افتادم؛ هیچ دلم نمی‌خواست همین روز اول ورودم به شهر خوراک خرس و گرگ‌ها شوم.
بالاخره پس از نزدیک به دو ساعت پیاده‌روی به ساختمان آسایشگاه رسیدیم، همانطور که از دور دیده بودم ساختمانی نسبتاً قدیمی بود که سه طبقه داشت و دورش را دیوارهای بلندی احاطه کرده بود. آقای ساوویچ جلو رفت و با دستش ضربات محکمی به در فلزی آسایشگاه زد؛ چند لحظه‌ای که گذشت مرد جوانی در را باز کرد و با دیدن آقای ساوویچ با لبخند سمتش آمد و گفت:
- اوه آقای ساوویچ بالاخره رسیدید؟ خیلی وقته که منتظرتون هستیم.
و در حین صحبت کردنش نگاهش به منی که متعجب نگاهشان می‌کردم افتاد و به سمت من آمد. نگاهم توی صورتش چرخی خورد، مرد جوانی بود با پوستی بی‌نهایت سفید و چشم و ابروهای مشکی رنگی که با سفیدی پوستش تضاد عجیبی را ایجاد کرده بود. مرد دست به سمتم دراز کرد و گفت:
- شما باید دکتر زلنسکی باشید؟
سری تکان دادم و دستش را فشار کوچکی دادم مرد لبخندی زد و با لحن گرمی ادامه داد:
- من هم دیمیتروف هستم، آناتولی دیمیتروف مدیر این آسایشگاه.
سرم را به نشانه احترام کمی خم کردم و خوشحال از استقبال گرم مرد لبخندی زدم و گفتم:
- خوشبختم از آشنایی‌تون، اگه اشتباه نکنم شما بودید که برای من دعوت‌نامه فرستادید؟
مرد سر تکان داد و گفت:
- بله درسته، خب حالا بهتره که بریم داخل.
دست پشتم گذاشت و درحالی‌که من را سمت در آسایشگاه راهنمایی می‌کرد رو به آقای ساوویچ کرد و گفت:
- شما دیگه می‌تونید برید، دو نفر رو می‌فرستم تا چمدون‌های آقای دکتر رو بیارن داخل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
با تعجب نگاهی به پشت سرم و آقای ساوویچ که در حال رفتن بود انداختم. آن استقبال گرم اولیه و بعدش این رفتار سرد کمی عجیب به‌نظر می‌رسید.
درحالی‌که گوشم به حرف‌های مرد آناتولی نام بود نگاهم در دور و اطراف آسایشگاه می‌چرخید؛ متعجب بودم از حضور مردان درشت اندام جلوی در، که نقش نگهبان را ایفا می‌کردند و حیاط خالی و خشکی که برهوت را می‌مانست و کمی راه رفتن روی زمینی که پر از سنگ ریزه بود اعصابم را بهم می‌ریخت. اصلاً این آسایشگاه شباهتی به آسایشگاه‌های دیگر نداشت و لابد همین چیزها بود که آوازه‌ و شهرت این شهر و آسایشگاهش را در دهان مردم کل کشور انداخته بود. مرد همچنان صحبت می‌کرد و از قوانین آسایشگاهش می‌گفت و من دلم می‌خواست بروم و روی یکی از نیمکت‌های فلزی داخل حیاط بنشینم تا کمی خستگی آن چند ساعت پیاده‌روی‌ام رفع شود؛ اما حضور مردی که من را سمت ساختمان آسایشگاه می‌برد مانع شده بود. وارد آسایشگاه شدیم و از راهرو گذشتیم، مرد جوان شروع به حرف زدن کرد
- توی این راهروها اتاق بیمارهاست و توی هر اتاق پنج یا شش بیمار بستری هستن.
کمی دیگر رفتیم و باز به دو راهروی طویل رسیدیم، که مثل قبلی‌ها یکی سمت راست و دیگری چپ بود و مرد باز ادامه داد:
- توی این راهروها هم اتاق شما، من، پرستارها و خدمه‌هاست.
متعجب چشم درشت کرده و نگاهش کردم و پرسیدم:
- شما و پرستارها هم اینجا زندگی می‌کنید؟
مرد سر تکان داد با لبخند گفت:
- بله، دیدید که، فاصله‌ی اینجا تا شهر زیاده ما نمی‌تونیم مدام توی رفت و آمد باشیم.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم. من هم باید توی آسایشگاه می‌خوابیدم؟! کنار یک مشت بیمار روانی؟! واقعاً که اسم من را باید در کتاب گینس ثبت می‌کردند با این‌همه خوش‌شانسی!
- خب حالا می‌خواین که بقیه‌ی طبقات رو هم نشونتون بدم، یا میل دارید که به اتاقتون سری بزنید و کمی استراحت کنید؟
سر تکان دادم و قسمت آخر جمله‌اش لبخند محوی به لبم آورد
- ترجیح میدم که به اتاقم نگاهی بندازم.
- هر طور میل خودتونه، پس بفرمایید از این‌طرف.
سری تکان دادم و پشت سرش به راه افتادم و از فکرم گذشت که کاش چراغ‌های بیش‌تری را در راهروها وصل کرده‌بودند تا من با آن چشمان ضعیفم مجبور به آن‌همه دقت برای دیدنِ پیش پایم نباشم. جلوی اتاقی که درست آخرین اتاق بود و در انتهای راهرو قرار داشت ایستادیم. مرد در را باز کرد، کمی به داخل خم شد و چراغ اتاق را روشن کرد و بعد کناری ایستاد تا اول من وارد شوم؛ لبخندی به چهره‌اش زدم این ادب و احترامش عجیب به مذاقم خوش آمده بود. وارد اتاق که شدم لبخند روی لب‌هایم ماسید و وا رفتم. اتاقی بود شبیه به اتاق خوابگاه دوران دانشجویی‌ام فقط کمی جمع و جورتر؛ کنار پنجره تخت فلزی قرار داشت، کنار تخت یک میز و صندلی چوبی که روی میزش یک چراغ مطالعه و یک گلدان شیشه‌ای با گل‌های خشک شده خودنمایی می‌کرد و آن‌طرف اتاق هم تنها یک کمد فلزی قرار گرفته بود. سرم را با تأسف تکان تکان دادم، واقعاً این آسایشگاه لایق آن‌همه تعریف که از مردم شنیده بودم نبود.
- تشک و پتوی روی تخت تمیز هستن، می‌تونید با خیال راحت استراحت کنید.
واقعاً این مرد با خودش چه فکری کرده بود؟! چطور می‌شد در این اتاق مزخرف آن‌هم در یک آسایشگاه روانی و کنار بیمارانش با خیال راحت استراحت کرد؟! پوفی کشیدم، انگار چاره‌ای جز ماندن در این اتاق نبود.
- چیزی لازم ندارید آقای دکتر؟
چانه بالا انداختم و گفتم:
- نه فقط چمدون‌هام.
مرد سر تکان داد
- الان به دو تا از خدمه‌ها میگم که چمدون‌هاتون رو بیارن توی اتاق.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
عقب‌عقب رفتم و خودم را روی تخت رها کردم. تا اینجا که هیچ چیز طبق انتظارم پیش نرفته بود، فقط امیدوار بودم که بتوانم در این آسایشگاه خوب کار کنم و پولی را که به‌ خا‌طرش تا اینجا آمده بودم را بدست بیاورم و بتوانم برای شغل‌های آینده‌ام تجربه کسب کنم.
دکمه‌های پیراهن سفیدم را گشودم و آن را از تنم بیرون کشیدم، خودم را روی تخت انداختم و به سقف سفید اتاق که به‌خاطر کهنگی رنگ عوض کرده بود خیره شدم. نمی‌دانستم آخر و عاقبتم در این آسایشگاه چه خواهد شد؛ اما حالا که مجبور به ماندن در این آسایشگاه بودم، بهتر بود زیاد به خودم سخت نمی‌گرفتم و کمی استراحت می‌کردم.
روی تختم نیم‌خیر نشستم و خمیازه‌ای کشیدم، پس از این استراحت چند دقیقه‌ای خستگی‌ام در رفته بود و انرژی بیش‌تری داشتم. دستی به صورتم کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم. روی میزِ کنار تخت را در جستجوی عینکم دست کشیدم که دستم به چیزی خورد و صدای افتادن و شکستن چیزی که احتمالاً همان گلدان شیشه‌ای روی میز بود در فضای اتاق پیچید. لعنتی؛ چرا همیشه همه چیز دست به دست هم می‌داد تا من پشت سر هم گند بزنم؟ با صدای باز شدن در از جا پریدم و روشن شدن چراغ و خوردن ناگهانی نور به صورتم باعث شد که چشمانم را ببندم.
- اوه آقای دکتر صدای چی بود؟ اتفاقی افتاده؟
کمی که به نور عادت کردم چشمانم را آرام گشودم و قبل از هرکاری عینکم را از روی میز برداشتم و به چشم زدم، پس از آن به مردی که جلوی در ایستاده بود نگاه کردم. مردی تپل با موها و ریش کوتاه زرد رنگ، که مثل خودم عینکی بود و لباس فرم‌اش نشان می‌داد که جزء خدمه‌هاست. سری به طرفین تکان دادم و درحالی‌که از روی تخت بلند می‌شدم گفتم:
- نه، فقط دستم به این گلدون خورد و افتاد.
مرد انگار تازه نگاهش به تکه شیشه‌‌ها افتاده بود که نفسش را با آسودگی بیرون داد و گفت:
- اوه! همین حالا جمعش می‌کنم اجازه بدید.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
مرد که از اتاق بیرون رفت، نگاهم به چمدان‌هایم که گوشه دیوار اتاق بودند خورد، انگار باید به خدمه حالی می‌کردم که دیگر بی‌اجازه پا به اتاقم نگذارند. چند لحظه بعد در حالی‌که مشغول پوشیدن لباس‌هایم بودم مرد وارد اتاق شد و با جارو به جان خُرده شیشه‌های کف اتاق افتاد. نیم ‌نگاهی از گوشه چشم به او کردم انگار زیادی حواسش بود که نگاهش جز کف اتاق به سمت دیگری نیفتد.
- من تئودور زلنسکی هستم، دکتر جدید بخش.
بی‌آنکه دست از کارش بردارد و لحظه‌ای نگاهم کند، گفت:
- بله اطلاع دارم قربان.
اخم‌هایم از لفظ قربان درهم رفت. مگر این‌جا پادگان یا اردوگاه نظامی بود؟!
برگشتم و مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
- هی! دیگه به من نگو قربان، من از این کلمه خوشم نمیاد.
نیم نگاهی سمتم انداخت و تند و تند سر تکان داد
- بله، چشم قر...چشم آقا.
سر تکان دادم و گفتم:
- خوبه، حالا من تو رو چی صدا کنم؟
- ما جزء خدمه هستیم قرب...آقا.
سمت چمدان‌هایم رفتم و خم شدم تا یکی از کت‌هایم را بردارم و در همان حال گفتم:
- آره اون رو که فهمیدم، منظورم اینه که اسمت چیه؟ من چی صدات کنم؟
-هرچی که دوست دارید آقا.
با اخم نگاهش کردم و با تحکم گفتم:
- پرسیدم اسمت چیه؟
نگاهش که به اخمم افتاد با هول جواب داد:
- را...رابرت هستم قربان، ع...عذر می‌خوام آقا.
لحظه‌ای دلم برایش سوخت، مرد بیچاره انگار زیادی از من ترسیده بود که به لکنت افتاده بود. جلویش ایستادم و دست به سمتش دراز کردم و با لحنی دوستانه‌تر گفتم:
- خوشبختم از آشناییت راب، تو هم می‌تونی من رو تئو صدا کنی.
نگاه نامطمئنی به دست دراز شده‌ام انداخت و با لحنی نامطمئن‌تر گفت:
- معذرت می‌خوام آقا؛ اما ما خدمه‌ها اجازه نداریم کسی رو با چیزی غیر از قربان صدا کنیم.
نفسم را با کلافگی بیرون دادم، همیشه از این قوانین به‌درد نخور متنفر بودم و به‌نظرم این قوانین ساخته و پرداخته‌ی ذهن‌های بیماری بود که عقده‌ی فرمانروایی داشتند
- خیلی خب راب ما از این به بعد بیش‌تر قراره همدیگه رو ببینیم. پس بیا یه کار دیگه بکنیم، وقت‌هایی که تنهاییم تو من رو تئو صدا کن و من هم به تو میگم راب خوبه؟
- ولی آقا... !
میان حرفش گفتم:
- من اینطوری راحت‌ترم از این قوانین بی‌خودی هم خوشم نمیاد، پس به حرفم گوش کن، باشه؟
با تردید دستم را گرفت و با لبخند محوی گفت:
- شما خیلی خوبید آقا، هیچ‌ک.س با ما اینطور دوستانه رفتار نمی‌کنه.
لبخندی به چهره‌اش زدم و دستش را کمی فشردم. نمی‌دانم چرا ولی این مرد جوان با آن چهره‌ی معصوم و بچگانه به دلم نشسته بود
- پس اگه خوبم حرفم رو گوش کن و من رو تئو صدا کن.
آرام خندید و من به چال‌های روی گونه‌اش که او را بیش‌تر شبیه پسربچه‌ها کرده بود لبخند زدم.
- باشه تئو.
- خوبه حالا میشه من رو به سالن غذاخوری راهنمایی کنی؟ آخه خیلی گرسنه‌ام.
رابرت سر تکان داد
- بله قر...آقا، ببخشید تئو.
سرم را با خنده و تأسف تکان دادم هنوز تا عادت کردن به گفتن اسمم راه زیادی داشت.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
742
12,203
مدال‌ها
2
یک تکه استیک، کمی پوره سیب‌زمینی و تکه‌ای نان برداشتم و پشت میز خالی که کمی از جمعیت دور بود نشستم. رابین هم پس از کشیدن غذا برای خودش آمد و روبه‌رویم نشست. درحالی‌که نگاهم خیره به چند مرد و زنی که پشت میزی نشسته و در سکوت مشغول خوردن غذایشان بودند بود، قاشقی از پوره سیب‌زمینی را به دهانم گذاشتم. هنوز یک روز نشده دلم برای غذاهای دستپخت مادرم تنگ شده بود. لقمه دیگری از غذا را به دهانم بردم و در همان حال با اشاره‌ای به آن مرد و زن‌ها که لباس‌شان با لباس پرستارها و دیگر خدمه‌ها متفاوت بود از رابین پرسیدم:
- اون‌‌ها کی‌ان؟ از خدمه‌هان؟
رابین هم نیم‌ نگاهی سمتشان انداخت و سربه‌زیر انداخته و گفت:
- بله، اون‌ها از خدمه‌های مخصوص هستند.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- خدمه‌ی مخصوص؟!
رابین آرام سر تکان داد و گفت:
- بله خدمه مخصوص، خدمه‌هایی که زیرزمین رو نظافت می‌کنند.
- زیرزمین رو نظافت می‌کنند، مگه زیرزمین احتیاج به نظافت داره، اونم با خدمه‌ی مخصوص؟!
رابین جرعه‌ای از لیوان آبش را سر کشید و گفت:
- بله زیرزمین محل نگهداری داروهاس.
اخم درهم کردم چرا همه چیز اینجا اینطور پیچیده و عجیب بود؟!
- داروها؟! کدوم داروها؟!
- داروهای مصرفی بیماران توی سردخونه‌ای که توی زیرزمینه نگهداری میشه و هیچ‌ک.س جز آقای مدیر و خدمه‌های مخصوص حق ورود به اونجا رو نداره.
متفکر گوشه شقیقه‌ام را خاراندم و پرسیدم:
- چرا؟!
رابین شانه بالا انداخت و گفت:
- قانونه.
پوفی کشیدم چه قوانینی، چه خبر بود در این آسایشگاه؟! پادگان‌ هم اینقدر قوانین نداشت که این آسایشگاه داشت.
- حالا چرا توی زیرزمین؟ جای بهتری نبود؟!
رابین نیشخندی زد و گفت:
- هنوز مونده تا قوانین این آسایشگاه رو بفهمید.
آرام سر تکان دادم، آخر زیرزمین هم جای نگهداری دارو بود؟! انگار این آسایشگاه همه چیزش با آسایشگاه‌های دیگر فرق داشت.
- راستی راب تو اتاقت کجاست؟
رابین نگاهم کرد و لبخندی زد.
- من اینجا نمی‌مونم، من توی شهر یه خونه دارم.
ابروهایم را با تعجب بالا پراندم، خیال می‌کردم همه در همین آسایشگاه زندگی می‌کنند.
- ولی اینجا که از شهر خیلی دوره، رفت‌وآمدت سخت نمیشه؟!
رابین به گوشه میز خیره شد و در حالی‌که قاشقش را بی‌هدف در ظرف غذایش می‌چرخاند گفت:
- چرا سخته، مجبورم شب‌ها دیروقت برم و صبح زود بیام؛ اما اینجا موندن رو دوست ندارم، می‌دونید نمی‌خوام بترسونمتون ولی، چیزهایی درباره اینجا شنیدم که دیگه جرأت ندارم شب‌ها رو اینجا سر کنم.
آرنج‌هایم را روی میز گذاشتم و خودم را کمی جلو کشیدم و با کنجکاوی پرسیدم:
- چی شنیدی؟!
 
بالا پایین