جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نفس گداخته] اثر «محدثه مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط محدثه مقدم با نام [نفس گداخته] اثر «محدثه مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 560 بازدید, 19 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نفس گداخته] اثر «محدثه مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع محدثه مقدم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

به نظرتون رمانم چطوره؟!

  • خوب

    رای: 3 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت نهم°


از اتاق بیرون آمدم هم زمان با بستن در، صدای برخورد چیزی روی زمین بلند شد.
بدنم لرزی کرد.
با سرعت و قدم‌هایی که از ترس تند شده بود از زیر نگاه‌های پرسش‌گر کارکنان بیرون رفتم.
به ساعتم نگاه کردم، باید خودم را به مطب خانم صمدی می‌رساندم.

زیاد از شرکت دور نشده بودم که ماشینی در یک قدمی‌ام ایستاد و بوقی زد، چون در فکر بودم جا خوردم و با ترس سر چرخواندم و نگاه کردم. شیشه ماشین پایین آمد و پوریا با کشیدن خودش به سمت شیشه گفت:
- بیا بالا نورا، قرار بود حرف بزنیم.

در ماشین ۲۰۶ مشکیش را باز کردم و نشستم، پا روی پدال گذاشت و گفت:
- خب کجا بریم؟
باز هم نگاه به مچ دستم و ساعت کردم:
- من باید برم مطب یکی از استادهای دانشگاهم، درباره کاوه می‌خوام حرف بزنم اگر دوست داری باهم بریم.
صدای موزیک را کم کرد و گفت:
- نمی‌خوام اذیتت کنم یا برات انرژی منفی باشم، ولی بهتر بری پی زندگی خودت.
هیچ‌ک.س حال من و نمی‌فهمید، هر کی من و می‌دید می‌گفت برو دنبال زندگیت باش.
با عصبانیت گفتم:
- پوریا؛ کاوه زندگی منه.
ماشین با صدای جیغ لاستیک‌ها از حرکت ایستاد، چند نفری پشت سر شروع به بوق زدن کردند؛ نگاه خیره‌اش اذیتم می‌کرد.
بعد از چند ثانیه به خودش آمد و ماشین کنار خیابان پارک کرد.
- ببین من متوجه‌ام با هم بزرگ شدین، احساساتی هستین ولی واقعاً این زندگی بهت آسیب میزنه.
چرخیدم و مستقیم به چشم‌هایی که پر از تردید بود نگاه کردم و این‌بار نفس حبس نکردم و گفتم:
- من از ایران رفتم چون فهمیدم دوسش دارم، پدرم این موضوع رو متوجه شد ولی به من ثابت کرد که کاوه فقط من و خواهر میبینه، من رفتم که فراموش کنم ولی احساسات فراموش نمی‌شن پوریا من تلاشم و کردم.
برگشتم که زندگی جدیدی داشته باشم گفتم دیگه مهم نیست که من چی می‌خوام؟ ولی با دیدن وضعیت کاوه نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم.

نفس عمیقی کشید سعی در خونسرد جلوه دادن خودش، شمرده شمرده گفت:
- ببین نورا جان، این فقط یک احساسه که حتی می‌تونه ترحم باشه، کاوه به خودش رحم نکرد تو رو هم می‌سوزونه.

پلک‌هام و روی هم فشردم، آب دهانم و با سختی فرو فرستادم و گفتم:
- پوریا من دارم حرفایی رو که فقط خودم و خدای خودم می‌دونن و به تو می‌زنم چون تو فرد مورد اعتمادمی چون باهم قد کشیدیم و کنار من و کاوه زندگی کردی، بهم نگو ترحم می‌کنم من فقط می‌خوام برش گردونم به زندگیش قسم می‌خورم هیچ وقت خودم و بهش تحمیل نکنم ببینم خوش و خوشبختِ میرم جایی که حتی من و نبینه فقط کمکم کن همین.

سرش و کج کرد و به بیرون خیره شد، منتظر نگاهش می‌کردم. ماشین و روشن کرد و آدرس مطب و خواست. آدرس و دادم با خوشحال گفتم:
- خودم عروسیت جبران می‌کنم.
خنده‌ای غمگین کرد و گفت:
- خدا کنه این داستان به خوشی تموم شه من نمی‌خوام عذاب کشیدن هیچ کدوم از شما دوتا رو ببینم.


یک ساعت تمام داخل مطب نشستیم و هنوز نوبت ما نشده؛ دیگه کم‌کم داشتم کلافه می‌شدم که منشی اشاره کرد داخل بریم.
همراه پوریا داخل رفتیم و در بستم. دکتر صمدی روانشناس پشت میز نشسته بود و سرش پایین گفت:
- بفرمایید!
هر دو نشستیم، سر بلند کرد با دیدن من لبخندی زد. با هیجان گفت:
- به به ببین کی اینجاست؟ خانم بی‌وفا رفتی و نگفتی یه استادی هم داشتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی یهویی و بی‌مقدمه شد دو روز نمیشه برگشتم بازم اومد با کلی دردسر.

صورت کشیده و موهای بلوندی که یک طرفه روی صورتش ریخته بود، جوان‌تر نشانش می‌داد، گفت:
- تا باشه از این دردسرها.
با چشم به پوریا اشاره کرد و گفت:
- مبارک باشه کو شیرینیش؟
گنگ نگاه می‌کردم، پوریا روی صندلی جابه‌جا شد و دست‌هاش و تکان داد و گفت:
- نه، نه اشتباه نکنید، خداروشکر هنوز مغزم و خر گاز نزده.
با هم و یک صدا خندیدن، گفتم:
- ایشون دوست خانوادگی ما هستن، البته از کودکی.
سری تکان داد و گفت:
- خب، چی شده تعریف کن.
نفس عمیقی کشیدم و تمام اتفاقات از قبل و بعد رفتنم و حالات و بیماری کاوه گفتم، چند نکته که بد اخلاق و بی‌حوصله شد و مورد‌های این چنینی را هم پوریا اضافه کرد. اخم‌های دکتر صمدی در هم کشیده شد و گفت:
- چه حیف، واقعا همچین پسری حیفه، باید کمکش کنی ولی اول باید آگاهی پیدا کنی، ببین این‌جوری که شما توصیفش کردین در مرحله اول اون احتیاج داره که به زندگی امیدوار بشه، بدونه کسی یا چیزی هست که بخاطرش به زندگی برگرده، باید خود قبل و خود حالش و بهش در کنار هم نشان بدید باید از خودش خجالت زده بشه و خودش برای رهایی تلاش کنه.
پوریا بی‌هوا گفت:
- لازمه که بدونید، نورا کاوه رو دوست داره.
دندان‌هام و روی هم فشردم و تمام حرصم و داخل چشمم ریختم و برای پوریا خط و نشان کشیدم، شانه‌ای بالا انداخت و زیر لب گفت:
- باید همه چیز و بگیم.
خانم دکتر خنده‌ای ریز کرد و گفت:
- بله، از تمام حرف‌های این دختر میشه فهمید چیزی که انقدر مصمم و استوار نگهش داشته چیزی به جز عشق نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
°پارت دهم°

از مطب دکتر بیرون آمدیم و تمام مسیر برگشت به خانه را مشغول فکر کردن بودم، فکر به دلیلی که کاوه بخاطرش امید به زندگی پیدا کنه، همیشه فکر می‌کردم کاوه را خوب می‌شناسم ولی حالا چطور کسی را پیدا کنم که امید زندگی کاوه باشه؟
با بشکنی که پوریا جلوی صورتم زد بالا پریدم، خندید:
- کجایی؟ هر چی من حرف زدم تو نشنیدی مگه نه؟
کلافه دستم و به پیشانیم کشیدم و گفتم:
- واقعاً گیجم، پوریا تو که بهش خیلی نزدیکی کسی هست که کاوه بهش علاقه داشته باشه؟ مثلا حسی چیزی ؟
متفکرانه به روبه‌رو خیره شد و بعد از گذشت چند ثانیه گفت:
- نه، من تا حالا ندیدم با کسی گرم بگیره، میدونی نورا کاوه قبل از اینکه خودش و توی این منجلاب بندازه افسرده بود یعنی اصلاً حوصله دورهمی ما رو هم نداشت.

بعد از توقف ماشین، دست روی دستگیره در گذاشتم و خواستم پیاده بشم، گفتم:
- ممنون اومدی خیلی....
چشمم در لحظه چرخید، با دیدن تصویر روبه‌رو، حرفم داخل دهانم ماسید. کاوه بین درخت‌های روبه‌روی خونه بسته‌ای از مشت پسر کوتاه قامت و ریزه‌ای گرفت. چشم ریز کردم و بیشتر دقت کردم پسرِ خیلی کم سن بود، شلوار ارتشی چند جیب و کلاه نقاب‌داری که زیادی پایین کشیده بود. به پوریا اشاره کردم، گفت:
- دارم می‌بینم، چند باری این یارو پسره رو دیدم.
دست از دستگیره در برداشتم، یقه لباسش و کشیدم و گفتم:
- سرت و بیار پایین، کاوه ما رو نبینه.
هر دو کمی خم شدیم و نگاه گنگی بهم انداخت، گفتم:
- برو دنبال این پسره.
با تعجب گفت:
- دنبال شر می‌گردی؟ این‌جوری آدما‌ها خطرناکن.
پلک‌هام و روی هم فشردم و گفتم:
- اگر نمی‌خوای بیای خودم میرم.
سرکی به بیرون کشیدم، قبل از خارج شدنم. نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
- بشین باهم میریم.
کاوه به سمت خونه رفت و پسره در حال شمردن پول‌هاش بود. سوار موتور هونداش شد، پوریا ماشین و روشن کرد و با قر زدن گفت:
- خدا بخیر بگذرونه، از دست تو این کارهات.

حرکت کرد و بعد از چند ثانیه پوریا هم روشن کرد و دنبالش با فاصله یه ماشین راه افتاد، به سمت محله‌های پایین و جنوب شهر می‌رفت. نیم ساعت زمان برد تا جلوی در یه خانه قدیمی ایستاد، از موتور پیدا شد. در و با کلیدی که از جیب شلوارش بیرون آورده بود باز کرد. از دو طرف موتور گرفت و داخل رفت. پوریا گفت:
- خب که چی؟
اطراف و بیشتر نگاه کردم، کوچه‌ای تنگ که ما درست سر کوچه ایستاده بودیم. محله قدیمی بود. با دقت و خوب نگاه کردم و سعی کردم داخل ذهنم هکش کنم، هر چه چشم چرخاندم تابلویی از اسم کوچه ندیدم ولی درِ کوچیک و باریک سبزی که چند جایی از آن زنگ خورده بود را به خاطر سپردم، گفتم:
- به وقتش لازم میشه، حال بریم.
نگاه کلافه‌ای انداخت و پاش روی گاز گذاشت، گفت:
- چی تو مغزت میگذره؟
گردنم و فشار دادم و گفتم:
- بالاخره می‌فهمیم!
باز جلوی در خانه نگه‌داشت، قبل از پیاده شدن لبخندی زدم و گفتم:
- بهترین رفیق دنیایی پوریا شک نکن!
ابروهاش و بالا انداخت و گفت:
- باشه گوش‌هام مخملیه.
از ماشین پیاده شدم، از شیشه خم شدم، گفتم:
- چقدر خوبه که انقدر دانایی.

برگشت به سمتم که با صدای بلند خندیدم و سریع زنگ خانه عمه را فشردم. تک بوقی زد و رفت، در باز شد و داخل رفتم. هر چی سر چرخواندم عمه را ندیدم، با صدای بلندی گفتم:
- عشق من کجایی؟
صدای پله‌ها آمد، همان‌طور که لباس‌هام را در آوردم و روی مبل رها کردم، داخل یخچال رفتم و بطری آب و برداشتم. لیوانی از داخل طبقه برداشتم و مقداری آب داخلش ریختم، لیوان را بالا بردم و تمام محتوای خنکش و به عطشم تحویل دادم. چشمام و بستم و با لذت گفتم:
- آخیش، چقدر چسبید!

چشمم را باز کردم با دیدن شخص روبه‌روم لیوان از دستم افتاد، آب دهانم و با صدا بلعیدم. کاوه رکابی ورزشی گشاد و بازوهای شکلاتی عضلانی، شلوار ورزشی جذب‌، با دیدن چهره‌اش و چشم‌های درشت و قرمز رنگ ترس کل تنم را در بر گرفت. با ترس و بدنی خشک شده، به خون نشسته داخل مردمکش خیره بودم، موهای بلندش خیلی شلخته و وحشتناک ترش کرده بود.

یعنی این چهره و حالت برای اون بسته‌‌‌ای که از اون گرفته؟ تمام جراتم را جمع کردم و آروم گفتم:
- کاوه، خوبی؟
هنوز خیره بود و حتی پلک هم نمی‌زد، انگار که خشک شده بود. دستم و بالا بردم و روی گونه‌اش گذاشتم، زمستانی داخل بدنش به راه بود. با دستش محکم به دستم ضربه زد و با خشم گفت:
- برو توی اتاقت تا مامان نیومده بیرون نیا، فهمیدی؟
کلمه آخر و فریاد زد و تمام بدن من را به لرزه در آورد. باید حرف می‌زدم، هر چه بادباد. از آشپزخانه بیرون رفت و من هم به دنبالش رفتم، حواسم را جمع کردم که پام روی خورده شیشه‌ها نره.
- از اون پسره چی گرفتی؟
از حرکت ایستاد، درست پشت به من و من در یک قدمیش، چرخی زد. صورتش قرمزتر شد. به دست‌هاش نگاه کردم.

هر دو مشت شده بودند و فشرده می‌شدند. دست خودم نبود ولی کمی از این پسرعمه بیمار می‌ترسیدم. یک قدم به جلو برداشت، از نگاهش چشم برداشتم و سرم و زیر انداختم. تا جایی که می‌شد چشم‌هام و روی هم فشردم. نفس داغش کنار صورتم به فریادی سرسام آورد تبدیل شد.
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
° پارت یازدهم°

-به پای من شدی؟ کورت و گم کن برو همون قبرستونی که این هشت سال بودی.

"راوی"


مژگان که با سر درد شدید تازه پلک روی هم گذاشته بود با صدای شکسته شدن چیزی چشم باز کرد. از روی تخت آبی فیروزه‌ایش بلند شد و دست به سر گرفته با چشم‌هایی نیم بازی که از درد خمار شده بود به سمت اتاق کاوه رفت. گویا صدا از اتاق پسر‌ش بود؛ در را باز کرد و چند قدمی داخل رفت.
نه! خبری از کاوه نبود، با سوزش کف پاش فریاد بلندی زد. سر پایین برد با دیدن لوله‌ای شیشه
ای که حال حبابش در کف پا فرو رفته بود، ناباورانه خشکش زد.
در سوی دیگر کاوه مانند گرگی، عطش ریختن خون نورایی را داشت که به کارهاش سرک کشیده بود. دخترک ترسیده و سر به زیر ایستاده، گوشه لباسش را در مشت دست گرفته و می‌فشارد. با صدای جیغ مژگان هر دو هم زمان به سمت پله‌ها رفتن. هراسان جلوی در اتاق کاوه ایستادن، کاوه به داخل رفت و نورا هم پشت سرش وارد شد.
مژگان روی زانوهایش نشسته بود به تکه شیشه‌های خونی کف دستش خیره بود. کاو روبه‌رویش با حالتی ترسیده و آشوفته گفت:
- مامان، چرا اومدین اتاقم ؟
مژگان که منتظر فقط یک کلام حرف بود، با پای لنگ‌لنگان بلند شد و با سرعت در کمد کاوه را باز کرد. تمام لباس‌هایش را درون ساک باشگاه‌اش فرو فرستاد. اشک بود که از روی صورتش فرود می‌آمد، ساک را جلوی کاوه پرتاب کرد. محکم و استوار ایستاد، چکی روانه صورت پسرک ناز پرورده‌اش کرد و با انگشت اشاره تهدید آمیز گفت:
- برو، همون روزی که شروع کردی به مصرف این کوفتیا برای من مردی، اگر تا الان هیچی نگفتم فقط بابت ابروم بوده.

دست بالا آورد تا دومین بار صورت پسر، مرد شده‌اش را مورد ضرب قرار دهد. نورا با یک حرکت جلوی کاوه ایستاد و چک دوم را نوشه جان کرد. کاوه گنگ و مژگان با تعجب نگاه‌اش می‌کرد، لب باز کرد و گفت:
- عمه الان عصبانی هستی، لطف بزارید آروم شدین حرف بزنیم.
نه این بار این زن آرام نمی‌گرفت، کاش حداقل بهزاد زودتر می‌آمد تا پناه کمر خم شده‌اش باشد.
فریاد زد:
- باید بره، برو گمشو از جلوی چشمام منم یه سنگ میزارم جای دلم، میگم نداشتم از اول این پسر ناخلاف رو.

کاوه مرد بود و حالا غرورش شکسته بود؛ بیشتر به مادرش نگاه کرد او دلتنگ می‌شد آن‌قدر که شاید وضعیتی را که داشت بیشتر و پررنگ‌تر ادامه می‌داد. نورا را کنار زد و از پله‌ها با سرعت پایین رفت.

نورا و مژگان با پایی زخمی به دنبالش رفتند. مژگان بالای پله‌ها ایستاد و نورا به سمت لباس‌هایش رفت و روی هوا با سرعت به تن کرد.
قبل از خارج شدن کاوه در باز شد و قامت بهزاد نمایان شد، با تعجب به افراد روبه‌رو که هر کدام مثل لشگریی شکست خورده گوشه‌ای ایستاده بودند نگاه کرد و هم زمان با در آوردن کتش گفت:
- اینجا چه خبره؟
مژگان که حالا مرَدش را دیده بود صدای گریه‌اش به هفت آسمان رفت و گفت:
- کاوه مرُد بهزاد، خیلی وقته مرُده حالا هم وقتشه این جسم از خونه من بره بیرون می‌خوام واسه پسرم عزاداری کنم.

ای کاش مژگان کمی آرام‌تر این پسر را زیر و رو می‌کرد، مگر یک آدم چقدر قلب دارد؟ آن هم پسر که بخش زیادی از وجودش را مادر گرفته است! بهزاد آشفته نگاه می‌کرد، نورا کنارش رفت و گفت:
- عمو بهم اعتماد کنید، هرچیزی که الان میگم برای آینده کاوه بدرد می‌خوره لطف مخالفت نکنی.
بهزاد که از رفتارهای نورا متعجب بود در سکوت فقط نگاه می‌کرد؛ نورا پشت کاوه ایستاد و گفت:
- اگر قرار کاوه اینجا نباشه، منم همراه کاوه میرم عمه.
مژگان دست‌هایش را حلقه نرده کرد تا از افتادنش جلوگیری کند. بهزاد برگشته بود او بود که فقط می‌توانست کمی همسرش را آرام کند، چه در سر داشت نورا که این چنین وضعیت را بدتر می‌کرد. کاوه متعجب جلو افتاد و رفت، مژگان با صدایی بغض آلود گفت:
- نورا به پدرت میگم باید برگردی برلین.
نورا عمو را در آغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- عمه الان عصبیه، آرام که شد باهاش صحبت کنید من میرم همراه کاوه چون پای قولم هستم لطفا بابا رو نگران نکنید، مراقب خودتون باشید. در جریان همه چیز قرارتون میدم.
بهزاد لب باز کرد و گفت:
- تو مسئول زندگی کاوه نیستی.
نورا زیر لب گفت:
- کاوه گلی هست که من اهلیش کردم درون قلبم، من مسئول گلمم نمی‌تونی اهلی کنم و رهاش کنم.
دوید تا به کاوه برسه، کاوه سوار ماشین شد و او هم خود را درون ماشین انداخت، کاوه عصبی فریاد کشید:
- پیاده شو.
نورا دخترک سرکش گفت:
- اگر من و با خودت نبری مجبورم تو خیابون بخواب، چون همین الان بیرونم کردن.
چندباری مشت روی فرمان کوبید و لعنتی زیر لبش زمزمه کرد، سرش و پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
نورا که حلقه اشک درون چشم‌هایش هر لحظه بیشتر و پرتر می‌شد با بغض گفت:
- هر جا تو باشی من هم اونجام!
کاوه با خشم تعجب از این رفتار غیرمنتظره‌اش گفت:
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
° پارت دوازدهم°

- چرا، چرا انقدر گیر دادی به من، من ببین می‌خوای مثل من بشی؟ رفتی اون طرف درس خوندی، برگشتی اینجا که زندگیت و در کنار من خراب کنی؟
بالاخره اشک‌های نورا فرود آمد، چطور باید می‌گفت تمام زمان سپری شده را در تلاش برای فراموشی بوده ولی نتیجه‌اش حال و روز الان است. به چشم‌های سرخ و درد دیده کاوه خیره شد و گفت:
- داره دلت واسه من می‌سوزه؟ نگرانمی؟ پس من چی بگم؟ اره اگر قرار ادامه بدی منم ادامه میدم تا هرجایی که پیش بری باهات میام هرجایی.

کاوه مات مانده بود، دلیل این حرف‌ها و رفتار چه بود؟ گفت:
- اصلاً من می‌خوام بمیرم تو رو سننه!
دختری لجباز مانند خودش با جدیت گفت:
- من میام می‌میرم.
کاوه پلک روی هم فشرد و فرمان را در حلقه دستانش زجر کش کرد، سوئیچ را چرخواند گفت:
- بچه‌ بازی رو تموم کن، بهت اجازه میدم باهام بیای ولی همین فردا با پدرت صحبت می‌کنی و بر می‌گردی پیش پدرت دیگه‌ام حرفی نشنوم.


"نورا"

به دنبالش داخل آپارتمانی رفتم، کلید و داخل در تک واحدی چرخواند و بعد از داخل شدنش در را باز گذاشت.
کمی مکث کردم نمی‌دانم چرا؟ ولی کمی دلهره داشتم از انتخابی که کردم. وارد شدم و در را بستم. خانه‌ای تقریبا کوچک، مبلمان راحتی مشکی و تلویزیونی که به دیوار نصب بود. جلوتر رفتم دو تا در بود که انگار اتاق خواب‌هاش بود؛ چند قدمی دیگر برداشتم. سوئیچ را روی میز وسط اتاق با صدا رها کرد و گفت:
- بشین این‌جا.
پیرو حرفی که زد رفتم و روی مبل سه نفر نشستم، با فاصله کمی از من نشست. به سمت من چرخید و گفت:
- موبایلت و در بیار.
با تعجب به حرف و رفتارش خیره بودم، دست داخل موهاش فرو برد و با صدایی عصبی گفت:
- به من این‌جوری نگاه نکن موبایلت و در بیار و زنگ بزن به دایی.

با تردید شماره بابا را لمس کردم، کنار گوشم گذاشتم و بلند شدم تا در خلوت باهاش صحبت کنم. با تحکمی که در لحن داشت گفت:
- بشین این‌جا و بزار روی بلندگو.

ترس همه‌ی وجودم را گرفت، یعنی باید همه چیز را جلوی او می‌گفتم!
درست مثل بازی شطرنج کیش و مات شده بودم. نه راه پس داشتم و نه را پیش رفتن.
روی مبل رها شدم و با دست‌های لرزان دکمه پخش صدا را زدم. چند بوق خورده شد و بعد هم صدای پدر پخش شد:
- سلام.
چقدر سرد و خشک صحبت کرد، لرزان گفتم:
- سلام بابا، خوبین؟
بی‌مقدمه، بی هیچ احوال پرسی گفت:
- الان با مژگان و بهزاد صحبت کردم.

لرز تنم و ترسم بیشتر شد، بالاخره عمه کار خودش را کرد. ای کاش کمی به من اعتماد می‌کردند. ادامه داد:
- هشت سال زمان کمی نیست، و تو هنوز همون نورای احساساتی هستی ، این همه تلاش برای چی بود؟
قرار بود برگردی و کار رو که دوست داری انجام بدی، با این که دلتنگ می‌شدم بهت اجازه دادم برگردی، اجازه دادم خودت زندگی کنی و تجربه کسب کنی ولی حالا با حرف‌های مژگان ازت ناامید شدم نورا.

ای کاش پدر می‌دانست نباید همه چیز را آن‌قدر راحت پشت تلفن بیان کند، ای کاش می‌دانست نمی‌خوام کاوه سر از احساسم در بیاورد، پدر داشت همه رشته‌ام بافته شده را پنبه می‌کرد. دست‌هام در هم گره زدم و سعی کردم روی افکارم و بیانم تسلط داشته باشم:
- تمام این مدت شما برای من هیچ چیز کم نذاشتین، پدر روزی رو که من فارغ التحصیل شدم و به خاطر دارین؟

صدای پدر کمی مهربان‌تر شده بود و گفت:
- مگه مشه همچین روز مهمی رو فراموش کنم!
لبخندی زدم و ادامه دادم:
- اون روز گفتید که، از الان به بعد تو تنهایی مسئول همه چیز هستی، مسئول انتخابت و اشتباهت خودت باید یاد بگیری چطور با مسائل زندگی کنار بیای و حمایتگر خودت باشی، بابا من همه حرف‌هاتون بارها مرور کردم. و الان خودم مسئولیت تمام کارهام قبول می‌کنم، اگر الان شما بخواین برگردم مطمئن باشید هیچ حرفی نمی‌زنم و بر می‌گردم، ولی پدر پس کی می‌تونم زندگی کنم و یاد بگیرم چطور با اشتباهاتم کنار بیام؟
من فقط می‌خوام بهم اعتماد کنید همین، حرف آخر با شماست من همیشه در برابر حرف‌های شما چشم میگم.

آرام شده بودم، با این که ترس از حرف آخر بابا داشتم ولی خیالم راحت‌تر شده بود. آب دهانم و فرو فرستادم و بعد از چند ثانیه بابا گفت:
- درست میگی تو باید زندگی کنی و خودت زندگی کردن و یاد بگیری، من بهت اعتماد دارم و فقط بدون هر جا اشتباه کردی و نیاز داشتی که آروم باشی برگرد پیش خودم
ذوق و خوشحالیم غیرقابل توصیف بود، که بابا گفت:
- دوست داشتن کاو..........
قلب درون دهانم ذوب شد، سریع بین حرف پدر پریدم و گفتم:
- راستی بابا روی بلندگو موبایلم کاوه هم این‌جاست!
کاوه که کنجکاو شده بود و موشکافانه نگاهم می‌کرد با لبخند ظاهری من و اشاره‌ام به موبایل گفت:
- سلام دایی، خوب هستین؟
بابا لحن مردانه‌اش را به رخ کشید و گفت:
- سلام پسر جون، بی‌معرفتی رو از کی به ارث بردی که هیچ خبری از داییت نگرفتی؟
کاوه شرمنده سر زیر انداخت و گفت:
- حرف حق جواب نداره دایی ایشالله برگردید ببینمتون.
صدایی خانمی داخل موبایل پیچید، زنی به زبان آلمانی گفت:
- دکتر باید بیاین مشکلی پیش اومده.
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
° پارت سیزدهم°
پدر با عجله گفت:
- کاوه مراقب دخترم باش، به زود برمیگردم و از نزدیک میبینمت پسر، خداحفظ تا بعد.
بابا عجله‌ای خداحافظی کرد، بعد هم تماس قطع شد. برگشتم و به کاوه نگاه کردم، با بلند شدنش انگار وزنه‌ای سنگین از روی مبل کم شد.
کنار در اتاق که در سمت چپ قرار داشت ایستاد و گفت:
- امشب این اتاق بمون، ولی فردا برمی‌گردی خونه و از مامان معذرت خواهی می‌کنی و میگی که انتخابت اشتباه بوده.

کیف و از کنارم چنگ زدم و به سمتش رفتم؛ روبه‌روش ایستادم، این تفاوت قد چیزی خیلی بدی بود، سرم و بالا‌تر کشیدم گفتم:
- نه جانم، من اشتباهی نکردم و انتخابم کاملا صحیح هست، اگر من برگردم شما هم باید برگردی همینی که گفتم.
چشم‌هاش هر لحظه در حال تغییر بود و من در منجلاب تردید گیر افتاده‌ام؛ به تکرار همیشه دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- کی قرار دست از سرم برداری؟
مثل خودش شاکی گفتم:
- هر وقت شما دست از نابود کردن خودت برداشتی و اون لعنتی‌ها رو وارد بدنت و مغزت نکردی، چشم منم دست برمی‌دارم.

دقیق بهم نگاه کرد:
- گیریم من گذاشتم کنار، چیش به تو میرسه؟
چشم‌هام چرخواندم و با چهره‌ای که مطمئن بودم خنده‌ داره گفتم:
- اون دیگه شخصیه.
در مقابل چهره عصبی و خشم دندان گرفته‌اش در اتاق و باز کردم و داخل رفتم و با خنده گفتم:
- تا درودی دیگر بدرود.


به در تکیه زدم و به اتاق نگاه کردم، یک تخت فلزی و یک فرش کاملا قدیمی، هیچ پنجره‌ای نداشت و فضا خیلی خلوت بود. اتاق دلگیری بود؛ با صدای کوبیده شدن در از ترس بالا پریدم و لبم را گزیدم. به سرعت از اتاق خارج شدم، بوی عطر‌ش حس نمی‌شد، رفته بود.همان عطر بود.
درست قبل از رفتنم از ایران برای خداحافظی و دل‌کندن از کاوه و خاطراتش به اتاقش رفتم و عطری که همیشه می‌زد را برداشتم. می‌خواستم فقط کمی از آن را استشمام کنم ولی فقط برای دل پریشانم او را با خود بردم و هربار که دلتنگ می‌شدم با بوییدنش تصویر کاوه را به خاطر می‌آوردم.

به خودم آمدم و با عجله بیرون رفتم و کفش‌هام را پا کردم، در مسیر پله‌ها یکی‌یکی پاهام و بالا آوردم پشت کتانیم را که خم شده بود درست کردم. سوار ماشین شد، با عجله تا سر خیابان دنبالش دویدم، ضربان قلب روی هزار رفته بود. نفسم خس‌خس می‌کرد ولی نباید بیخیال می‌شدم

سر خیابان انقدر بالا و پایین پریدم تا ماشینی جلوی پام ترمز کرد، پسر جوانی گفت:
- بله، من مسیرم مستقیم اگر میخوای هم مسیری بیا بالا.
در را باز کردم و محکم کوبیدم، با نفسی بریده گفتم:
- برو دنبال اون ماشین خواهش می‌کنم.
نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- خانم پیاده شو حوصله دردسر ندارم.
التماس بیشتری چاشنی لحنم کرد و گفتم:
- خواهش می‌کنم همسره باید ببینم کجا میره حالش خوب نبود میترسم اتفاقی براش بیافته.

ماشین و زد به دنده انگار که تیرم به هدف خورده بود و گفت:
- خواهر من زودتر می‌گفتی محکم بشین چهارچشمی دارمش.
به این همه هوشم لبخندی زدم، به خوب هدفی زده بودم. سرعتش زیاد بود از ماشین‌ها سبقت می‌گرفت؛ درست با فاصله یه ماشین دنبال کاوه می‌رفت. سرعت کاوه زیاد بود و قلبم در حال فشرده شدن، استرسی به جانم افتاده بود و قرار را از من گرفته بود. کجا می‌رفت با این سرعت سرسام آور، ای کاش افکارم غلط باشد و به دنبال مواد نباشد!
بعد از کلی تعقیب و گریز داخل کوچه‌ای پهن رفت، جلوی خانه‌ای ویلایی با صدای وحشتناکی ترمز کرد. مرد راننده کناری ایستاد و گفت:
- چیکار کنم خانم؟
موبایلم و از داخل جیبم بیرون آوردم و گفتم:
- میشه شماره کارتتون و لطف کنید؟
با کمی تعارف بالاخره شماره کارت و داد و از طریق موبایلم پرداخت کردم. از ماشین پیاده شدم و قبل از فاصله گرفتنم مرد از ماشین پیاده شد و گفت:
- اگر فکر می‌کنید مشکلی هست صبر کنم؟
واقعا گاهی انسان‌های درستی سر راه آدم قرار می‌گیرند، مثل این پسر جوان با موها و ابروهای کمان مشکی که بادگیر قهوه‌ای به تن‌داشت.
لبخندی زدم و با لحنی که سعی می‌کردم کمی خونسرد باشه گفتم:
- ممنونم تا همین‌جا هم لطف کردین، بفرمایید!
اطراف خونه‌ای که رفت چرخی زدم ولی هیچ خبری نبود، کنار درخت جلوی در ایستادم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. صدای آیفون خونه توجه‌ام را جلب کرد؛ سر بلند کردم. دختر جوانی با تیپ پسرانه‌ای منتظر باز شدن در بود. سریع جلو رفتم و گفتم:
- ببخشید!
سرش و برگرداند، موهای مصری و کلاه مشکی رنگی که روی چتر‌هاش آماده بود، پیرسنگی روی ابرو داشت. گفت:
- امرت؟
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
° پارت چهاردهم°

لب‌هام را کمی جویدم و گفتم:
- میشه منم باهاتون بیام داخل؟
کنجکاوی نگاهش اذیتم‌ می‌کرد و گفت:
- چیه اولین بارته؟ میترسی؟
اولین‌بار چه چیزی بودم؟ مگر داخل چه خبره بود که من باید برای اولین بار رفتنم ترس داشتم؟ شانه‌‌ای بالا انداخت و گفت:
- به عنوان همراهم بیا، اسمت چیه؟
کمی این پا و آن پا کردم، گفتم:
- نورا.
کف دستش و به سمتم گرفت و گفت:
- بیا نورا خوشگله.
لحنش اصلا ظرافت دخترانه نداشت، عجیب این طرز صحبت و برخورد با تیپ پسرانه‌اش هماهنگی داشت. گنگ به دستش و رفتار صمیمانه‌اش نگاه می‌کردم، گفت:
- بیخیال اصلا نیا.
دستش را که داشت پایین می‌آورد روی هوا گرفتم و گفتم:
- نه، میام ممنونم از کمکت.
انگشت‌های کشید و گرم با ناخن‌های کوتاهی که لاک مشکی را به تسخیر درآورده بود.

وارد حیاط شدیم، باغی بزرگ و پر از آدم‌هایی که هر کدام طرفی در حال و هوای خود بودند. فشاری به دستم آورد و گفت:
- دستتات یخ کرده، چیه میترسی؟ پس چرا اومدی؟
با نگاهی که از ترس دو‌دو می‌زد و اطراف را برای دیدن کاوه جست‌وجو می‌کرد، گفتم:
- ببین من دنبال کسی اومدم می‌خوام بدونم اینجا چیکار می‌کنه؟ من فقط نگرانشم همین.

ایستاد و دست من که قدمی جلوتر بودم کشیده شد؛ روبه‌روش ایستادم و با نگاه پرجذبه‌ای که از یک دختر بعید بود، گفت:
- جلوی در که دیدمت شک کردم، ولی حالا مطمئن شدم که دختر احمقی هستی.
ضربه‌ای به سرم زد، با درد صورتم و جمع کردم و سرم را با انگشتم گرفتم، گفت:
- اخه کدوم دختر احمقی جایی که نمی‌دونه چه خبره پا می‌زاره، اینجا اصلا جای دختر نیست اونم مثل تو.
دست به کمر ایستادم، بحث کردن با این دختر برام جذاب شده بود، گفتم:
- مگه من چمه هان؟ اصلا خودتم دختری اینجا چیکار داری؟

نگاهش و دزدید و گفت:
- من با تو فرق دارم، یه نگاه به خودت بنداز تو مثل چی ترسیدی.
محکم ایستادم و گفتم:
- پیداش کنم میرم خیلیم ادم با جراتیم.
نا امید سرش و تکان داد و راه افتاد؛ به خودم آمدم و دویدم دنبالش، کنارش هم قدم شدم و گفتم:
- اسمت و نگفتی.
سیگاری از داخل پاکت که از درون جیب کتش بیرون آورده بود کنج لب گذاشت و با فندک استیل براق، روشنش کرد.
پک عمیقی زد و دود بد بوی سیگار را در هوا رها کرد و گفت:
- کیانا، ولی بهم کیان میگن.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعا که برازنده‌اته.
از کنج چشم نگاه‌ام کرد و گفت:
- تیکه بود؟
لبم رو بین دندان فشردم و گفتم:
- نه، خیلیم خوبه کیان.

در بزرگ طلایی رنگی که از شیشه‌های ریز و درشت با اشکال هندسی و چند رنگ درست شده را کیانا حل داد و باز کرد، پشت سرش داخل رفتم.

دود غلیظ و بویی که بعد از خوردن به بینیم سرفه‌های شدیدی من را در بر گرفت. همان‌طور که دست جلوی دهانم گذاشته بودم سرفه می‌کردم، کیانا بازوم را فشرد و آروم گفت:
- می‌خوای توجه همه رو جلب کنی؟
کف دستم را محکم روی دهانم فشردم و از چشم‌هایی که به خاطر سرفه سرشار از اشک بود سر تکان دادم، گفت:
- خب، من تقریبا همه رو میشناسم، اسم کسی که می‌خوای بگو.
چند بار پشت هم آب دهانم را فرو فرستادم و دست از روی دهانم برداشتم،گفتم:
- کاوه دادمهر.
ابروهاش بالا پرید و گفت:
- همون بچه ژیگوله؟
دست پشتم گذاشت و گفت:
- بیا بریم میبرمت پیشش.
مانع از رفتن شدم و گفتم:
- نه، نمی‌خوام بدون دنبال اون اومدم.
عصبی نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
- عجب گیر افتادیم، خب چیکار کنم من؟
مظلوم شدم و گفتم:
- میشه وانمود کنی دوستم هستی و باهام اومدیم، خواهش می‌کنم.
گوشه لبش را بین دندان گرفت و بعد از چند ثانیه مکث به نگاه منتظرم پاسخ داد و گفت:
- حله، فقط اگر از کنار رفتی دیگه دنبالت نمیام هر اتفاقی بیافته گردن خودته گفته باشم.

کمی از حرفش ترسیدم و بازوش را محکم گرفتم، قد بلندی داشت و از من بلندتر بود. کت چرم و شلوار شیش جیب و استایلی مشکی که با وجود موهای چتریی هیچ ظرافت دخترانه‌ای نداشت. ولی جذبه و لحنش به راحتی هر کسی را جذب می‌کرد. هر قدمی که بر می‌داشتیم چشم بود که روی ما می‌ایستاد، آدم‌های این مکان بسیار متفاوت بودند.
از هر سن و هر تیپی دور هم جمع شدن، هر چند نفر دور هم گوشه‌ای نشسته بودند. به شانه‌ام ضربه‌ای خود تعادل از دست دادم و قبل از افتاد دست‌های کیانا من را محکم نگه داشت و بالا کشید.

ایستادم به دختری که با چهره‌ای آشوفته گریه می‌کرد نگاه کردم. با صدایی گرفت و که روی صورت سرشار از آرایشش می‌کشید گفت:
- ببخشید اصلا ندیدمتون.
بعدم هم رد شد و رفت، کیانا سرتکان داد و گفت:
- ماه‌ی سه بار دلش و میشکنن، من موندم چطور بازم گریه می‌کنی؟
من که هیچ از حرف‌هاش نمی‌فهمیدم، دنبالش کشیده شدم. کنار ستونی ایستاد و تکیه داد، باز بسته سیگار را بیرون آورد. روشنش کرد و بین انگشتانش گرفت، نگاه خیره به سیگار کرد و گفت:
- دو تا میز اون طرف‌تر، نگاهش کن نشسته پای میز داره بازی می‌کنه.
بازی می‌کند؟
سر چرخواندم و مسیر گفته شده را نگاه کردم. میز دیره‌ای شکل چوبی و چهار مرد و سه زن در حال کارت بازی بودند. کاوه خوشحال بود، لبخند می‌زد و هر از گاهی با زن‌ها بگو و بخند می‌کرد و بعد با صدای بلند می‌خندید. دست روی قلبم گذاشتم، گویا کسی قلبم را درون مشت خود می‌فشارد. جوری که هر لحظه نفسم تنگ‌تر می‌شد، سعی در ترکاندن بغضم داشتم. باید رها می‌کردم تا ضربان قلبم منظم شود.
سر کاوه بلند شد و اطراف را نگاه می‌کرد، نمی‌خواستم من را ببینه ولی دیر شده بود. قبل از اینکه حرکتی کنم و در چشم کاوه فرو برم، دستم کشیده شد و داخل آغوش کیانا رفتم. عطر تلخش درست همان عطر، عطری که همیشه مادر می‌زد.
و من را یاد مامان انداخت و همین تیر خلاص این بغض شلیک نشده بود.
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
° پارت پانزدهم°

دلیل این گریه‌ها چه بود؟ من که می‌دانستم کاوه دیگر آن آدم سابق نبود، حتما باید با چشم‌های خودم بیشتر می‌دیدم!
آرام‌تر شدم و از کیانا جدا شدم، لبخندی به چشم‌هاش زدم ، گفتم:
- ممنون.
با چشم‌ اشاره کرد و گفت:
- زیاد خوشحال نباش، پسر ژیگوله دیدتت دار میاد سمت ما.
استرسم چند برابر شد، دستم و گرفت و با لبخندی تظاهری گفت:
- ببین فقط بگو رفیق منی، من صاحب این خونه و تشکیلاتم.
دهانم باز شد، با چشم‌هایی بیرون زاده از مغزم نگاهش می‌کردم که صدای کاوه کنارم به گوش خورد:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
با لبخند به سمتش چرخیدم و به کیانا اشاره کردم، گفتم:
- کیانا یکی از دوستانمه، اومدم دیدنش.
به اطراف اشاره کردم و با لحن ناعادلانه‌ای گفتم:
- البته خوشگذرانی هم میشه.
کاوه که از عصبانیت هر لحظه ممکن بود منفجر بشه گفت:
- اون وقت کی با این خانم یا شاید آقا آشنا شدی؟
از طرز حرف زدنش جا خوردم، کیانا بهش نزدیک شد و گفت:
- بار آخرت باشه با من اینجوری صحبت میکنی، بگو خانم تا دهنت عادت کنه.
پوزخند کنار لب کاوه روی مغز‌م بود، گفتم:
- من چندسال پیش اینترنتی با کیان آشنا شدم.
به نگاه متعجب کیانا لبخند زدم و گفتم:
- و این لیدی شدن بهترین رفیقم.
کیانا لبخند زد که معنیش را فقط خود ما می‌دونستیم، یعنی خر خودت هستی!
نگاه‌اش عصبی و کلافه بود؛ نگاه سنگینی به ما کرد و گفت:
- میریم خونه، بیا دنبالم.
سریع موبایلم و از داخل جیبیم بیرون آوردم، به محض برگشتنش موبایلم و به سمت کیانا گرفتم و آن هم سریع شماره‌اش و وارد کرد. خداحافظی کردم و گفت:
- ازت خوشم اومد،میبینمت.


مانند جوجه ‌‌ای که دنبال مادرش تند و تند قدم میزند تا جا نماند، با سری زیر افتاده به دنبال کاوه میرفتم. با برخوردم سرم به چیزی سربلند کردم که نگاهم به اخم‌های کشنده کاوه گره خورد.

با خشم مچ دستم را بین انگشت‌های مردانه‌اش گرفت با قدم اولی که برداشت محکم تکانی خوردم و به دنبالش کشیده شدم. حالا از آن خانه بیرون آمده و در ماشین را باز کرد و با عصبانیت من را به داخل و روی صندلی شاگرد پرتاب کرد.

دیگر نمی‌توانستم خودم را خونسرد نشان بدهم و یا ترس درونم را مخفی کنم؛ آب دهانم را پشت سر هم با ترس می بلعیدم.با جیغ لاستیک‌های ماشین لرز دست‌هام شروع شد. انگار دیگر از آن دختر نترس و پر ادعای چند دقیقه پیش خبری نبود. صدای نفس‌های خش‌دار و پر از حرصش بیشتر من را به ترس دعوت می‌کرد. انگار امشب قرار نیست به این راحتی ها بگذرد. تمام قدرتم را جمع کردم، دست های لرزانم را بهم دیگر گره زدم و بعد از جویدن پی در پی پوست لب‌هایم با لکنت گفتم:

_ می...ش...ه یکم اروم بری؟!

رفته‌رفته قدرت تکلمم برگشت ولی طولی نکشید که با فریاد‌ش کلا لال شدم.

_ خفه شو نورا.

زمان اندکی سپری شد و ماشین کاوه با جیغ لاستیک‌ها از حرکت ایستاد. پیاده شد و من هم بدون تاخیر با سرعت پشت سرش حرکت کردم؛ در خانه با چرخ کلیدی که داخل مشت کاوه در حال مرگ بود باز شد.

پشت سرش با قدم‌های سست وارد شدم، حتی لحظه‌ای به فکرم نرسید که چه چیزی انتظار نورای لجباز را می‌کشد. او به سرعت به سمت اتاق من رفت و من تنها کاری که انجام دادم بستن در بود و جلوی آن ایستادن. با عجله از اتاق بیرون آمد، کیف من را با شدت به جلوی پاهایم پرتاب کرد. من با چشم‌هایی که از ترس درشت شده بود نگاهش می‌کرد و حتی جرات ریختن یک قطره اشک را هم نداشتم. مات به حرکاتش نگاه می‌کردم، پشت سر هم در خانه قدم می‌زد و کلافه دست در موهای پریشانش می‌کرد، انگار من هرچه زده بود را پرانده بودم.
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
° پارت شانزدهم°

با قدم‌های بلند‌ش خودش را به من رساند و در یک قدمی با چشم‌های به خون نشسته و صدایی که سعی در کنترل آن داشت از بین دندان‌هایش گفت:

- همین الان، میریم فرودگاه و برمی‌گردی پیش دایی.

با شنیدن این حرف همان‌طور که خیره بین لب‌هایش و فهم در درک کلمات خارج شده از آن را داشتم، گفتم:

- کاوه، کاوه من میخوام بمونم اینجا!

این‌بار با عصبانیت قدم بین را از بین برد، نفس‌های پر حراراتش را به صورتم رها کرد و گفت:

- چرا؟ چرا؟ امشب اونجا بودی.

با سر زیر انداخته تا آمدم کلامی بگم، با انگشت اشاره ‌اش و تهدید کلامش گفت:

- مزخرف تحویل من نده، حقیقت و بگو نورا.

آبه دهانم را با صدا فرو فرستادم، لب‌هایم را به دندان کشیدم. چه می‌گفتم من حتی دروغگوی خوبی هم نبودم. با صدای لرزانی گفتم:

_ به‌خاطر تو اومدم، من فقط نگرانت بودم، میخواستم ببینم.....

ازم فاصله گرفت، و باز هم فاصله رفته را بازگشت. با فریاد گفت:

- تو غلط کردی، زندگی من به تو هیچ ربطی نداره.

بهش نگاه کردم و چند قدمی جلو و عقب رفتم، سعی در آروم کردنش داشتم. خیلی عصبانی بود و هر لحظه می‌ترسیدم که از این خشم سکته کند. ای کاش پاهایم می‌شکست و نمی‌رفتم. اصلا این چه دوست داشتنی هست؟
بازوش رو گرفتم و آروم گفتم:

_ من فقط.....

هنوز حرفم تمام نشده بود که با شدت دستش را از دستم کشید و با فریادی بلند کنار گوشم غرید:

- دیگه به من دست نزن.

از روزی که با کاوه برخورد کردم این چندمین بار است که با حرف‌ها و فاصله گرفتن‌هایش قلبم را مچاله می‌کند. ای کاش می‌شد کمی درک کند که من چه چیزی را تحمل می‌کنم که محکم بایستم. ای کاش می‌فهمید احساسی را که سال‌هاست در حال سرکوبیش هستم .
ای کاش، میفهمید چقدر در تنهایی و در شلوغی‌های زندگیم به او فکر کردم و اشک ریختم. چقدر در هر جایی با تو زندگی کردم و رویا بافتم .
ای کاش، می‌فهمید چقدر سخت گذشت تا فراموشش کنم و شکست خورده بازگشتم .
ای کاش، کمی روح زخمیم را درک می‌کرد.
حالا دیگر از او دوست داشته شدن نمی‌خواهم ، فقط خوشحالی و خوشبختیش تسکین روح پژمرده‌ام می‌شود.
با صدا بلندش متوجه نگاه خیره و سردرگمش شدم، باز هم فریاد زد:

- سرت و بلند کن.

مطیع شده بودم، سر بلند کردم. اشک‌هایم تازه راه پیدا کرده بودن. انقدر به صورتم نزدیک شد که باز از ترس و نزدیکی بیش از اندازه چشم بستم گفت:

- زندگی من به تو چه؟ هان؟

به من چه؟
سئوالی که بارها و بارها از هرکسی شنیدم و هیچ جوابی نداشتم. حالا داشتم از زبان کاوه هم می‌شنیدم و باز هم فقط سکوت و بلعید حرف‌ها و فرو فرستاندش در عمیق‌ترین و تاریک‌ترین قسمت وجودیم بود.
فشارم افتاده بود، سرم گیج می‌رفت. دست‌هایم یخ شده بودند، هیچ قدرتی در من وجود نداشت که بتوانم سرپا بایستم. زانوهایم در لحظه خالی شدند و دنیا برایم تاریک شد، در لحظه آخر تنها جمله‌ای که از دهانم خارج شد:

- کاوه، داری من و می‌ترسونی.
 
موضوع نویسنده

محدثه مقدم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
19
168
مدال‌ها
2
° پارت هفدهم°

• راوی•

او ترسیده بود و کاوه بی‌توجه به حال او پرخواش کرده بود. بعد از فریادی که زد و سکوتی که از طرف نورا شنید، به سمت او برگشت و با دیدن پلک‌هایی که در حال روی هم افتادن بود. سریع خودش را به نورا رساند و قبل از کاملا بسته شدن چشم‌هایش زیر لب گفت:

- کاوه، داری من و می‌‌ترسونی.

چشم‌هایی که بسته شد، کاوه بازوهای نورا را گرفت و او را از زمین خوردن نجات داد. از سرمایی که تن دختر دایش داشت جا خورد و با خودش در جنگ بود که چرا تا این حد پیش رفته بود.

حالا متوجه شده بود که نورا همان نورای سابق است، همانی که با صدای بلند و شوکه شدن‌ یخ می‌زند و از حال می‌رود. چطور چیزی به این مهمی را فراموش کرده بود؟
جسم ظریف نورا را در برگرفت، در اتاق خواب را با پایش باز کرد و او را به آرامی روی تخت گذاشت.
قدم به عقب رفت و سعی ترک اتاق داشت ولی انگار زنجیریی به پایش بسته شده بود. کنار تخت روی زمین نشست، دست کنار دست نورا گذاشت و به چهره‌اش خیره شد.

دلتنگ این چهره‌ی معصوم بود، با اینکه هربار عکس‌های او را می‌دید و از همه لحظات و اتفاقات زندگیش خبر داشت ولی واقعا دلتنگش بود. صورتش ساده و آرام بود، آرامشی که در هیچ چهره‌ای تا به امروز این مرد سرسخت پیدا نکرده بود.
بار دیگر روز و فرداهای پشت سرهمش را به یادآورد. روزی که دایی برای حرف زدن با کاوه داخل اتاقش آمد.
کنارش نشست و مثل همیشه خیلی رُک و جدی سئوالش را بیان کرد و گفت:

- تو به نورا احساسی داری؟

هنوز هم با یادآوری آن سئوال قلبش از تپیدن دست می‌کشد، چه می‌توانست بگوید؟
اگر می‌گفت که بدون نورا زندگی کردن برایش هیچ می‌شود، دایی چه فکری می‌کرد ؟
او را همه حتی پدر و مادرش به چشم انسانی خیانتکار می‌دیدند.
آن‌ها به او اعتماد کردند و در کنار هم زندگی کردند. اگر می‌فهمیدند کاوه نورا را به چشم خواهر خود نمی‌بیند خیلی اتفاق‌های بدی می‌افتاد. حتی امکان داشت که خود نورا هم از کاوه متنفر شود‌.

کاوه حاضر بودن درد قلبش را سال‌ها تحمل کند ولی لب به حرفی باز نکند که از بعد آن هیچ خبری ندارد. پس لبخندی زد و به دایی گفت:
- اره خب احساس که دارم، نورا خواهره منه مگه میشه دوسش نداشته باشم؟

دایی که انگار خیالش راحت شده بود نفسی بیرون فرستاد و خیلی زیرکانه به در نیمه باز اتاق کاوه نگاه کرد. کاوه نگاه دایی را دنبال کرد، گذشت سایه‌ای را دید ولی متوجه نشد که چه کسی آن جا بود، شاید مادرش بود!

با برخورد دست نورا به دستش از فکر کردن به گذشته دست کشید، نورا در حال بهوش آمدن بود. قبل از باز بیدار شدنش، کاوه با حالی پریشانی و دلی سنگین به آرامی گفت:

- بعضی وقتاها سنگ تحت فشار الماس نمیشه، بلکه خورد میشه. من و درد الماس نکرد نورا من شکستم و خورد شدم.
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,276
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین