- Feb
- 19
- 168
- مدالها
- 2
°پارت نهم°
از اتاق بیرون آمدم هم زمان با بستن در، صدای برخورد چیزی روی زمین بلند شد.
بدنم لرزی کرد.
با سرعت و قدمهایی که از ترس تند شده بود از زیر نگاههای پرسشگر کارکنان بیرون رفتم.
به ساعتم نگاه کردم، باید خودم را به مطب خانم صمدی میرساندم.
زیاد از شرکت دور نشده بودم که ماشینی در یک قدمیام ایستاد و بوقی زد، چون در فکر بودم جا خوردم و با ترس سر چرخواندم و نگاه کردم. شیشه ماشین پایین آمد و پوریا با کشیدن خودش به سمت شیشه گفت:
- بیا بالا نورا، قرار بود حرف بزنیم.
در ماشین ۲۰۶ مشکیش را باز کردم و نشستم، پا روی پدال گذاشت و گفت:
- خب کجا بریم؟
باز هم نگاه به مچ دستم و ساعت کردم:
- من باید برم مطب یکی از استادهای دانشگاهم، درباره کاوه میخوام حرف بزنم اگر دوست داری باهم بریم.
صدای موزیک را کم کرد و گفت:
- نمیخوام اذیتت کنم یا برات انرژی منفی باشم، ولی بهتر بری پی زندگی خودت.
هیچک.س حال من و نمیفهمید، هر کی من و میدید میگفت برو دنبال زندگیت باش.
با عصبانیت گفتم:
- پوریا؛ کاوه زندگی منه.
ماشین با صدای جیغ لاستیکها از حرکت ایستاد، چند نفری پشت سر شروع به بوق زدن کردند؛ نگاه خیرهاش اذیتم میکرد.
بعد از چند ثانیه به خودش آمد و ماشین کنار خیابان پارک کرد.
- ببین من متوجهام با هم بزرگ شدین، احساساتی هستین ولی واقعاً این زندگی بهت آسیب میزنه.
چرخیدم و مستقیم به چشمهایی که پر از تردید بود نگاه کردم و اینبار نفس حبس نکردم و گفتم:
- من از ایران رفتم چون فهمیدم دوسش دارم، پدرم این موضوع رو متوجه شد ولی به من ثابت کرد که کاوه فقط من و خواهر میبینه، من رفتم که فراموش کنم ولی احساسات فراموش نمیشن پوریا من تلاشم و کردم.
برگشتم که زندگی جدیدی داشته باشم گفتم دیگه مهم نیست که من چی میخوام؟ ولی با دیدن وضعیت کاوه نمیتونم بیتفاوت باشم.
نفس عمیقی کشید سعی در خونسرد جلوه دادن خودش، شمرده شمرده گفت:
- ببین نورا جان، این فقط یک احساسه که حتی میتونه ترحم باشه، کاوه به خودش رحم نکرد تو رو هم میسوزونه.
پلکهام و روی هم فشردم، آب دهانم و با سختی فرو فرستادم و گفتم:
- پوریا من دارم حرفایی رو که فقط خودم و خدای خودم میدونن و به تو میزنم چون تو فرد مورد اعتمادمی چون باهم قد کشیدیم و کنار من و کاوه زندگی کردی، بهم نگو ترحم میکنم من فقط میخوام برش گردونم به زندگیش قسم میخورم هیچ وقت خودم و بهش تحمیل نکنم ببینم خوش و خوشبختِ میرم جایی که حتی من و نبینه فقط کمکم کن همین.
سرش و کج کرد و به بیرون خیره شد، منتظر نگاهش میکردم. ماشین و روشن کرد و آدرس مطب و خواست. آدرس و دادم با خوشحال گفتم:
- خودم عروسیت جبران میکنم.
خندهای غمگین کرد و گفت:
- خدا کنه این داستان به خوشی تموم شه من نمیخوام عذاب کشیدن هیچ کدوم از شما دوتا رو ببینم.
یک ساعت تمام داخل مطب نشستیم و هنوز نوبت ما نشده؛ دیگه کمکم داشتم کلافه میشدم که منشی اشاره کرد داخل بریم.
همراه پوریا داخل رفتیم و در بستم. دکتر صمدی روانشناس پشت میز نشسته بود و سرش پایین گفت:
- بفرمایید!
هر دو نشستیم، سر بلند کرد با دیدن من لبخندی زد. با هیجان گفت:
- به به ببین کی اینجاست؟ خانم بیوفا رفتی و نگفتی یه استادی هم داشتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی یهویی و بیمقدمه شد دو روز نمیشه برگشتم بازم اومد با کلی دردسر.
صورت کشیده و موهای بلوندی که یک طرفه روی صورتش ریخته بود، جوانتر نشانش میداد، گفت:
- تا باشه از این دردسرها.
با چشم به پوریا اشاره کرد و گفت:
- مبارک باشه کو شیرینیش؟
گنگ نگاه میکردم، پوریا روی صندلی جابهجا شد و دستهاش و تکان داد و گفت:
- نه، نه اشتباه نکنید، خداروشکر هنوز مغزم و خر گاز نزده.
با هم و یک صدا خندیدن، گفتم:
- ایشون دوست خانوادگی ما هستن، البته از کودکی.
سری تکان داد و گفت:
- خب، چی شده تعریف کن.
نفس عمیقی کشیدم و تمام اتفاقات از قبل و بعد رفتنم و حالات و بیماری کاوه گفتم، چند نکته که بد اخلاق و بیحوصله شد و موردهای این چنینی را هم پوریا اضافه کرد. اخمهای دکتر صمدی در هم کشیده شد و گفت:
- چه حیف، واقعا همچین پسری حیفه، باید کمکش کنی ولی اول باید آگاهی پیدا کنی، ببین اینجوری که شما توصیفش کردین در مرحله اول اون احتیاج داره که به زندگی امیدوار بشه، بدونه کسی یا چیزی هست که بخاطرش به زندگی برگرده، باید خود قبل و خود حالش و بهش در کنار هم نشان بدید باید از خودش خجالت زده بشه و خودش برای رهایی تلاش کنه.
پوریا بیهوا گفت:
- لازمه که بدونید، نورا کاوه رو دوست داره.
دندانهام و روی هم فشردم و تمام حرصم و داخل چشمم ریختم و برای پوریا خط و نشان کشیدم، شانهای بالا انداخت و زیر لب گفت:
- باید همه چیز و بگیم.
خانم دکتر خندهای ریز کرد و گفت:
- بله، از تمام حرفهای این دختر میشه فهمید چیزی که انقدر مصمم و استوار نگهش داشته چیزی به جز عشق نیست.
از اتاق بیرون آمدم هم زمان با بستن در، صدای برخورد چیزی روی زمین بلند شد.
بدنم لرزی کرد.
با سرعت و قدمهایی که از ترس تند شده بود از زیر نگاههای پرسشگر کارکنان بیرون رفتم.
به ساعتم نگاه کردم، باید خودم را به مطب خانم صمدی میرساندم.
زیاد از شرکت دور نشده بودم که ماشینی در یک قدمیام ایستاد و بوقی زد، چون در فکر بودم جا خوردم و با ترس سر چرخواندم و نگاه کردم. شیشه ماشین پایین آمد و پوریا با کشیدن خودش به سمت شیشه گفت:
- بیا بالا نورا، قرار بود حرف بزنیم.
در ماشین ۲۰۶ مشکیش را باز کردم و نشستم، پا روی پدال گذاشت و گفت:
- خب کجا بریم؟
باز هم نگاه به مچ دستم و ساعت کردم:
- من باید برم مطب یکی از استادهای دانشگاهم، درباره کاوه میخوام حرف بزنم اگر دوست داری باهم بریم.
صدای موزیک را کم کرد و گفت:
- نمیخوام اذیتت کنم یا برات انرژی منفی باشم، ولی بهتر بری پی زندگی خودت.
هیچک.س حال من و نمیفهمید، هر کی من و میدید میگفت برو دنبال زندگیت باش.
با عصبانیت گفتم:
- پوریا؛ کاوه زندگی منه.
ماشین با صدای جیغ لاستیکها از حرکت ایستاد، چند نفری پشت سر شروع به بوق زدن کردند؛ نگاه خیرهاش اذیتم میکرد.
بعد از چند ثانیه به خودش آمد و ماشین کنار خیابان پارک کرد.
- ببین من متوجهام با هم بزرگ شدین، احساساتی هستین ولی واقعاً این زندگی بهت آسیب میزنه.
چرخیدم و مستقیم به چشمهایی که پر از تردید بود نگاه کردم و اینبار نفس حبس نکردم و گفتم:
- من از ایران رفتم چون فهمیدم دوسش دارم، پدرم این موضوع رو متوجه شد ولی به من ثابت کرد که کاوه فقط من و خواهر میبینه، من رفتم که فراموش کنم ولی احساسات فراموش نمیشن پوریا من تلاشم و کردم.
برگشتم که زندگی جدیدی داشته باشم گفتم دیگه مهم نیست که من چی میخوام؟ ولی با دیدن وضعیت کاوه نمیتونم بیتفاوت باشم.
نفس عمیقی کشید سعی در خونسرد جلوه دادن خودش، شمرده شمرده گفت:
- ببین نورا جان، این فقط یک احساسه که حتی میتونه ترحم باشه، کاوه به خودش رحم نکرد تو رو هم میسوزونه.
پلکهام و روی هم فشردم، آب دهانم و با سختی فرو فرستادم و گفتم:
- پوریا من دارم حرفایی رو که فقط خودم و خدای خودم میدونن و به تو میزنم چون تو فرد مورد اعتمادمی چون باهم قد کشیدیم و کنار من و کاوه زندگی کردی، بهم نگو ترحم میکنم من فقط میخوام برش گردونم به زندگیش قسم میخورم هیچ وقت خودم و بهش تحمیل نکنم ببینم خوش و خوشبختِ میرم جایی که حتی من و نبینه فقط کمکم کن همین.
سرش و کج کرد و به بیرون خیره شد، منتظر نگاهش میکردم. ماشین و روشن کرد و آدرس مطب و خواست. آدرس و دادم با خوشحال گفتم:
- خودم عروسیت جبران میکنم.
خندهای غمگین کرد و گفت:
- خدا کنه این داستان به خوشی تموم شه من نمیخوام عذاب کشیدن هیچ کدوم از شما دوتا رو ببینم.
یک ساعت تمام داخل مطب نشستیم و هنوز نوبت ما نشده؛ دیگه کمکم داشتم کلافه میشدم که منشی اشاره کرد داخل بریم.
همراه پوریا داخل رفتیم و در بستم. دکتر صمدی روانشناس پشت میز نشسته بود و سرش پایین گفت:
- بفرمایید!
هر دو نشستیم، سر بلند کرد با دیدن من لبخندی زد. با هیجان گفت:
- به به ببین کی اینجاست؟ خانم بیوفا رفتی و نگفتی یه استادی هم داشتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی یهویی و بیمقدمه شد دو روز نمیشه برگشتم بازم اومد با کلی دردسر.
صورت کشیده و موهای بلوندی که یک طرفه روی صورتش ریخته بود، جوانتر نشانش میداد، گفت:
- تا باشه از این دردسرها.
با چشم به پوریا اشاره کرد و گفت:
- مبارک باشه کو شیرینیش؟
گنگ نگاه میکردم، پوریا روی صندلی جابهجا شد و دستهاش و تکان داد و گفت:
- نه، نه اشتباه نکنید، خداروشکر هنوز مغزم و خر گاز نزده.
با هم و یک صدا خندیدن، گفتم:
- ایشون دوست خانوادگی ما هستن، البته از کودکی.
سری تکان داد و گفت:
- خب، چی شده تعریف کن.
نفس عمیقی کشیدم و تمام اتفاقات از قبل و بعد رفتنم و حالات و بیماری کاوه گفتم، چند نکته که بد اخلاق و بیحوصله شد و موردهای این چنینی را هم پوریا اضافه کرد. اخمهای دکتر صمدی در هم کشیده شد و گفت:
- چه حیف، واقعا همچین پسری حیفه، باید کمکش کنی ولی اول باید آگاهی پیدا کنی، ببین اینجوری که شما توصیفش کردین در مرحله اول اون احتیاج داره که به زندگی امیدوار بشه، بدونه کسی یا چیزی هست که بخاطرش به زندگی برگرده، باید خود قبل و خود حالش و بهش در کنار هم نشان بدید باید از خودش خجالت زده بشه و خودش برای رهایی تلاش کنه.
پوریا بیهوا گفت:
- لازمه که بدونید، نورا کاوه رو دوست داره.
دندانهام و روی هم فشردم و تمام حرصم و داخل چشمم ریختم و برای پوریا خط و نشان کشیدم، شانهای بالا انداخت و زیر لب گفت:
- باید همه چیز و بگیم.
خانم دکتر خندهای ریز کرد و گفت:
- بله، از تمام حرفهای این دختر میشه فهمید چیزی که انقدر مصمم و استوار نگهش داشته چیزی به جز عشق نیست.
آخرین ویرایش: