جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,858 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
میدونم نبودم حس میشه تو دنیات...
تو خوابات...
تو رویاهات...
میدونی هیچی نمیگم...
نه که نخواما...
ولی یه وقتایی سکوت از همه چی بهتره...
میدونم زبونت نمیگه...
ولی اون چشمای قرمزت خیلی چیزا رو میگه...
میدونی!
که اشکام میاد ولی تندی پاکشون میکنم که نبینی...
که نبینی و مجبور نشم یه چیزایی رو بگم...
یه حرفایی که بچینیشون کنار هم میشن ‹ نرو ›...
میدونم دوست داری اون حرفا چیده بشه کنار هم...
اون حرفا از دهن من بیاد بیرون...
که ساکت از دستت بیفته...
و برگردی از همون راهی که رفتی...
میدونی!
یه سری چیزارو نباید گفت...
باید دید یه سریا اگه یه سری چیزارو نگی بهشون؛
از چشمات میخونن و راه رفترو برمیگردن یا نه...
میدونی!
‹ از چشام بخونی یا نه...
برگردی یا نه...
من مجبورم به این سکوت...
به این ادامه دادن راه تا تهش... ›:))))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
‹ من تورو سخت به دست نیاورده بودم؛ ›
تو یه روز اومدی از دوست داشتن به من گفتی...
و منم دیدم حیفه دوستت نداشته باشم....
من برایِ داشتنت نذر نکرده بودم که وقتی؛
به دستت آوردم بیشتر قدرتو بدونم...
من هزار بار به از دور دیدنت قانع نشده بودم...
که وقتی کنارم بودی رو زمین بند نشم...
‹ من تورو سخت به دست نیاورده بودم؛ ›
من از دستایِ یکی که تورو سفت چسبیده بود؛
نکشیدمت بیرون...
من تورو که سهمم از کلِ دنیا بودی رو؛
به زور از زندگی نگرفتم...
واسه همینم بود که وقتی دیدم داری از دستم میری؛
دستامو شل تر کردم که بری...
واسه همینم بود که وقتی خداحافظی کردی؛
بغض نکردم...
من هیچوقت برایِ ما شدنمون؛
خودمو به آب و آتیش نزدم...
زمین و زمانو بهم ندوختم...
برایِ همینم بود که وقت رفتنت هیچکاری نکردم...
برایِ همینم بود که خط نکشیدم رو چیزایی که؛
ازم دورت میکرد...
خط نکشیدم دورِ کارا و آدمایی که اخماتو؛
گره میکرد و چشماتو پر غم...
‹ من تو رو سخت بدست نياورده بودم؛ ›
وگرنه تورم؛
مثل اون عروسك بچگيام كه پشت ويترين؛
دیده بودمش؛
و دلم برایِ موهایِ فر خورده و دامن چین دارش؛
رفته بود و تا جایی که جون داشتم برایِ داشتنش؛
پا کوبیدم و اشک ریختم...
‹ قایمت میکردم یه جا؛
که دست هیچکس بهت نرسه...
که هیچکس نتونه ازم بگیرتت...
و سهمم از تو؛
بشه تا ابد نداشتنت.... ›:)))))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
قرار گذاشته بود دلش که هوامو کرد ؛
بریم پشت مسجدِ محله . . .
می‌گفت اونجا خلوته . . .
صدات هزار بار بلندتر به گوشم میرسه !
می‌گفت می‌خوام هر سری که دیدمت ؛
زود برم یه دو رکعت نماز شکر بخونم . . .
یه لبخندم می‌زد دل مارو می برد . . .
یه تکون تو حوالیش می‌داد . . .
باز میذاشتش سرجاش !
می‌گفت خوش ندارم ؛
بدون چادر جایی بگردی‌ . . .
نکنه روسری کنی سرت ؛ گلاش دل ببره !
چادر می‌کنی سرت ؛ گیساتم نمیبافی . . .
روزایی که دلش هوامو می‌کرد ؛
می‌رفتیم پشت مسجد ؛
می‌نشست کنارم حرف می‌زد واسم . . .
از روزی که چشمش افتاد به من ؛
تا وقتی که دل از کف داد و شیفته شد !
منم نگاش می‌کردم ؛
از خجالت سرخ می‌شدم . . .
سرمو مینداختم پایینو لبخند می‌زدم . . .
اونم هر لحظه بیشتر خاطرمو می‌خواست !
قرار شد کار و بارِش که سر و سامون گرفت ؛
مثل مرد بیاد جلو ؛ به آقام بگه ؛
میخواد بشه سایه سرِ دخترش . . .
گفت پاییز که رد بشه ؛
انارا که برسه ؛
زمستون که بیاد ؛
انارا که قرمز بشن ؛ میاد !
اما نیومد . . .
نه که نخواست بیادا !
می‌خواست ولی راهو گم کرد . . .
انقدر اشتباهی رفت ؛
که قول و قراراشو ؛
پشت مسجد جا گذاشت . . .
منم اینجوری شد که پاییزو شناختم . . .
دل دادم به هواش ؛ به نارنجیاش . . .
واسم شد فصلِ تنهایی . . .
دیگه خیلی وقته می‌شینم پشت مسجد ؛
با پاهام برگارو این ور اونور می‌کنم . . .
می‌دونم زمستون بشه میاد . . .
راهو گم کرده . . .
اشتباهی دل داده . . .
ولی . . .
این پاییز خودش میگه ؛
سه ماهش که تموم بشه ؛
اونم باد میخوره به کله‌ی داغش . . .
میاد سراغ قول و قراراش !
منم با خودش می‌بره . . .
فقط یکی بهم بگه ؛
پاییزِ بی دلبر مگه می‌گذره ؟!
نکنه یه عمر کش بیاد !
نکنه شرمندمون کنه‌ !
پاییز بدون محبوب خشکه ؛ برهوته . . .
شنیدی که میگن ؛
عین رفتن جان از بدن ؛
دیدم که جانم می‌رود ؟!
دقیقا همین شده حالا . . .
اینجا هوای رفتنِ جان از بدنه !
‹ بهش بگید دیر نکنه . . .
پیاله عمر ما تو تنهایی زود پر می‌شه . . . ›:))))!🖤'🍂'🔓
-زهرا مصلح
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
میدونی چیه الکی شلوغش کردم . . ‌.
حالا دلبر نباشه ؛
چی میشه مگه ؟!
آسمون که به زمین نمیاد . . .
حالا مثلا یکیو نداشته باشم ؛
موقع‌هایی که دلم از عالم و آدم گرفت ؛
دلمو بهش خوش کنم . . .
چی میشه مگه ؟!
یا مثلا اواخر پاییز که میشه ؛
دلبر نباشه . . .
تنها بشینم رو نیمکت و ؛
سرما بره تو جونم . . .
چی میشه مگه ؟!
یا مثلا غروبای جمعه که میشه ؛
دیگه دلبر نباشه بگه دلم بستنی میخواد . . .
فوقش میشینم لب پنجره به جای بستنی ؛
غصه نبودنش رو میخورم . . .
خیلی هم خوشمزه تر از بستنیه . . .
چی میشه مگه ؟!
حالا مثلا دلبر نیست با هم عکس بگیریم . . .
فوقش میشینم عکساشو نگاه میکنم . . . ‌
دست میکشم رو موهاش . . .
صفحه گوشیم خیس میشه . . .
چی میشه مگه ؟!
حالا مثلا دلبر نیست قربون صدقم بره . . .
خودم مگه مُردم . . .
خودم قربون صدقه خودم میرم . . .
فوقش بغض میکنم . . .
به خودم میگم الهی دورت بگردم . . .
تو نباشی من چیکار کنم . . .
چیزی نمیشه که ؛
اونقدرا هم سخت نیست . . .
حالا مثلا دلبر نباشه ؛
تو صفحه چت انقدر بهش پیام میدم . . .
انقدر قربون صدقش میرم . . .
حالا بجای دو تا تیک ؛
یه دونه تیک بخوره پیامم . ‌. .
چی میشه مگه ؟!
‹ حالا گیریم دلبر نباشه ؛
فوقش زندگی نمیکنیم دیگه . . .
فقط نفس میکشیم . . .! ›
چی میشه مگه ؟!. . .:))))))!🖤'💭'🔓
-امیرعلی اسدی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
‹ من هنوز توو همون پاییزی که ؛
تو رو ازم گرفت موندم . . . ›
درست همونجایی که ؛
دستمو رها کردی . . .
درست همونجایی که ؛
چشمام بدرقه‌ت کردن . . .
درست همونجایی که ؛
دلم‌ . . . که دلم . . .
تپیدن یادش رفت . . .
هیچ‌وقت هیچی از حال من ؛
بعد رفتنت به گوش‌ت نرسید . . .
نذاشتم که برسه . . .
نذاشتم که بفهمی چقدر داغون شدم . . .
وقتی مجبور شدم به نداشتنت . . .
نه نخواستنت . . .
نخواستنت محال بود . . .
محال مثل دل‌بستنم ؛
به هرکسی غیر خودت . . .
هنوز توو همون پاییز غرقم . . .
غرق توی خاطراتت . . .
خاطراتی که هر روز زندگیمو میسازن . . .
‹ هنوزم توو سرمی .‌ . . ›:)))!🖤'💆🏻‍♂️'🍂
-علی سید صالحی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
دیدی چه غمی داره ؟!
دیدن پرنده ی تنها روی سیمای برق . . .
خوابیدن گربه ی تنها زیر ناودون خونه . . .
سنگ وسط خیابون . . .
چراغای قرمز ماشینا توی ترافیک . . .
پخش شدن جزوه ها تو سالن دانشگاه . . .
کنسل شدن امتحانی که مثل سگ خوندیش . . .
خشکیدن شمعدونی های دور حوض . . .
مردن ماهی های تو تنگ . . .
شکستن فنجون قهوه یادگاری . . .
بافتن رج های اشتباه شال گردنی . . .
سوختن شام و گرسنه خوابیدنی . ‌. .
درخت خشک شده کنار جوب آب . . .
ماشین چپ شده تو تصادفا . . .
تایید نشدن نشر کتابا . . .
مردن مرغ عشقا . . .
تو سوز سرما تعطیل نشدن مدرسه ها . . .
چروک پیشونی مامان بزرگا . . .
عصای پوسیده ی بابا بزرگا . . .
آوار خونه قدیمی ته کوچه ها . . ‌.
‹ بعد تو ؛
غم همه ی اینا رخنه کرده تو تنم . . .
تو مگه چن نفری که ؛
حجم غمت انقد زیاده ؟! . . . ›:))))!🖤'☁️'🔓
-دختر ابری
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
تواِ لعنتی ؛
خوب میدونستی برای اینکه ؛
زندگی یکی بعد رفتنت دیگه پا نگیره ؛
باید چیکار کنی . ‌. .
خوب میدونستی که ؛
ساعت دو ظهر وقتِ دوستت دارم گفتنه . . .
نه یک شب !
که دوستت دارمِ دو ظهر ؛
وسطِ اون همه شلوغی ؛
فرقش با باقی دوستت دارما ؛
فرقه زمینِ تا آسمون . . .
تو خوب میدونستی که ؛
باید دستشو بگیری بذاری رو سینت . . .
بذاری حس کنه صدای قلبتو با کفِ دستاش . . ‌.
بعد آروم تو فاصله یک سانتیش ؛
یه جور که نفسات بخوره تو صورتش ؛
بگی که نباشی این صدا رو کف دستای ؛
هیچکس لمس نمیکنه دیگه . . .
تو خوب میدونستی ؛
باید تو مریضی یکیو بغل کنی . . .
تو مریضی صورتشو با دستات قاب بگیری . . .
و بگی که چشماش بهترین پرتره ی دنیاست . . .
تو خوب میدونستی ؛
وقتی رو موهای از بارونِ خیسِ یکی ؛
داغی لباتو بذاری ؛
و به جایِ خودت به فکر نلرزیدن تن اون باشی ؛
کارشو تموم کردی . . .
تو خوب میدونستی ؛
موقعی که آدم سرشو میندازه پایین ؛
و با دستاش بازی میکنه ؛
فقط نیاز داره به یه گرما . . .
یه امنیت . . . و یه حصار ؛
که دور تا دور تنشو محاصره کنه . . .
تو خوب میدونستی ؛
برای کشتن حس من چیکار کنی . . .
برای دیگه نچسبیدن ؛
دوستت دارم به دل و جونم . . .
برای دیگه نلرزیدن ؛
دلم از تپشای قلب کسی . . .
برای دوباره دیوونه ی ؛
چشمای کسی نشدن . . ‌.
تو خوب میدونستی ؛
برای تموم کردنِ آرامش گرفتن ؛
از امن شونه های یکی باید چیکار کنی . . ‌.
تو همه چیو خوب میدونستی . ‌. .
و من نمیدونستم که ؛
‹ اونایی که همه چیو خوب بلدن ؛
رفتنو از همه بهتر بلدن . . . ›:)))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
- من نیازم دیدنِ توعه . . .
من نیازم بودنِ توعه . . ‌.
فکر میکردم همه چیز آروم میشه . . .
اوضاع بهتر میشه . . ‌.
و میتونم باهاش کنار بیام . . .
ولی نشد . . ‌. نتونستم . . .
‹ نبودنت › هیچ چیزیو بهتر نکرد که هیچ ؛
خراب تر هم کرد !
اینقدر که میتونم بگم بد باش ؛ ولی باش . . .
کم باش ؛ ولی باش‌ . . . فقط باش !
باش که خراب تر از ؛
اینی که هستم نشم . . .
باش که قلبم هر آهنگی رو ؛
به تو ربط نده . . .
و غمگینم نکنه . . .
باش ‌که خونه خالی شه از ؛
دود سیگارو تاریکیِ محض . . .
باش که شهری که برام مثلِ زندونه ؛
پر از خاطره بشه . . .
باش که منِ گمشده رو پیدا کنم ؛
و برگردونم به هردومون . . .:))!🖤'🗝'
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
من وقتی كه دستم رو قلبم بود ؛
و به زمين و زمان از درد فحش ميدادم ؛
وقتی پام وسط جاده پيچ خورد ؛
وقتی نشسته بوديم و بازی ميكرديم ؛
وقتی كافه بوديم و قهوه ميخورديم ؛
وقتی امتحان ميدادم ؛
وقتی واسه استاد اعتراض ميكردم ؛
وقتی گربه‌ی مرده‌ی وسط دانشگاه رو ؛
كناری گذاشتم كه ماشين از روش رد نشه ؛
وقتی هوا يهو سرد شد و لباس گرم نداشتم ؛
وقتی رو گاز سيب زمينی ها رو هم ميزدم ؛
تا نسوزن ؛
وقتی ازم تعريف كردن ؛
وقتی باهام بد بودن ؛
‹ به تو فكر ميكردم . . . ›
كه چقدر دردم برات درده . . .
كه چقدر حواس پرتی‌م اذيتت ميكنه . . .
كه فقط تو ميدونی ؛
من چقدر وقتی ميبازم ؛ بی‌جنبه‌م . . .
كه فقط تو ميدونی كه ؛
چقدر من قهوه دوست ندارم . . .
تو كه ميدونی ؛
چقدر امتحان بهم استرس ميده . . .
آدم بدرد نخور عصبی‌م ميكنه . . .
تو ميدونی من به گربه های كنار باغ گلستان ؛
يه جوری غذا ميدادم كه انگاری بچه هامن . . .
تو فقط با خارها تو كوير ؛
آتيش روشن ميكنی كه گرم بمونم . . .
تو فقط ميگی دستپختم خيلی خوبه . . .
تويی كه وقتی همه هم بام بد باشن خوبی . . .
‹ به تو فكر ميكردم . . . ›
كه چرا هر بار كه واسم مينويسی ؛
از خدا تشكر نميكنم . . .
كه چرا هر ثانيه ذكر زبونم ؛
دوستت دارم نيست . . .
كه چرا دور بودن ذره ای از علاقه مو ؛
نسبت به چشمات كم نميكنه هيچ ؛
حريص ترم ميكنه . . .
به تو فكر ميكنم و زانو هامو جمع ميكنم . . .
بعد ميام تو دانشكده ای كه مال من نيست ؛
روی موكت هايی كه روشون كفش رفته ؛
ميشينم زانو هامو بغل ميكنم . . .
بغل ميكنم و به تو فكر ميكنم . . .
به دستات كه ازم دورن . . .
به اينكه چطور ميتونم به تو فكر نكنم ؛
وقتی وقتش نيست . . .
ميبينی ؟!
‹ من حتی موقعی كه فكر ميكنم ؛
چطور بهت فكر نكنم هم ؛
به تو فكر ميكنم‌ . . . ›:)))!🖤'💭'🔓
-مهتاب خلیف‌پور
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
دقیقه‌های آخر کلاس بود . . .
همون دقیقه‌هایی که عقربه ها ؛
با آدم لَج میکنن و نمیگذرن . . .!
کلاسِ ادبیات داشتیم . . .
بازم شانس اورده بودم با اون حالِ بد ؛
کلاس ریاضی دچارم نشده بود . . .
استاد داشت راجع به یکی از شعرای حافظ ؛
بحث میکرد . . .
تو فکر بودم . . . با صدای بغل دستیم ؛
به خودم اومدم که داشت آروم طوری که ؛
استاد نفهمه منو متوجه صدای استاد میکرد . . .
‹ حواست کجاست جوابشو بده . . . ›
سریع به خودم اومدم صدامو صاف کردم ؛
و گفتم : ‹ جانم استاد ببخشید ؛
نشنیدم صداتونو . . . ›
استاد نگاهِ بی تفاوتی بهم انداخت و گفت :
‹ خداروشکر شما حواستون همه جا هست ؛
غیر از اینجا . . . راهِ دوری نمیره چند ساعتم ؛
بدینش به ما . . . ›
همه‌ی بچه ها زیر لبی خندیدن . . .
سرمو انداختم پایین . . .
تو این وضع فقط تیکه‌هایِ نیش دارِ ؛
ایشونو کم داشتم . . .
دوباره صدام زد . . .
‹ خب حالا بگذریم . . . سوالم این بود :
از نظرِ شما چه چیزی بیشتر از هر چیزِ دیگری ؛
میتونه یک انسان یا حتی خودِ شما رو ؛
به بی حسی دچار کنه . . . ؟! ›
مکث کردم . . . گفتم :
‹ منظورتونو از بی حسی متوجه نمیشم . . . ›
یکم من من کرد و گفت :
‹ یعنی رمقِ زندگی کردن رو ؛
از وجودتون بیرون بکشه . . . ›
سوالِش مثل نمک رو زخم بود . . .
مثل نفت رو آتیش . . .
خودمو جمع و جور کردم . . .
صدامو صاف کردم و گفتم :
‹ خ*یانت استاد . . .
خ*یانت روحمو نخ کش میکنه . . .
جوری که تا همیشه ردِش روحمو ؛
از ریخت میندازه . . . ›
مکث کردم . . . خندیدم گفتم :
‹ خ*یانت عوضم میکنه . . . زشت و وقیح ؛
یا هر کلمه‌ی چندشناک دیگه‌ای . . . ›
چشمام پر از اشک شد . . .
نگاهمو انداختم به زمین . . .
فکر کنم کلِ کلاس متوجه ؛
حال و روزِ نفس گیرم شده بودن . . .
استاد با یه لحنِ خشک ولی محبت آمیز گفت :
‹ اگه حالتون خوب نیست ؛
میتونین برین بیرون . . . ›
و بلافاصله شروع کرد به درس دادن . . .
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون . . .
اعتمادم نسبت به همه چیز ؛
از دَست رفته بود . . .
حتی به نیمکتی که ؛
میخواستم روش لَم بدم . . .
کیفمو پرت کردم رو نیمکت ؛
خودمم کمی اونور تر از کیف نشستم . . .
همه چیز مثل قبل بود . . .
باغبانِ محوطه داشت به چمنا آب میداد . . .
دختر پسری که به عاشقای دانشگاه ؛
معروف بودن با فاصله اما نزدیک ؛
داشتن قدم میزدن . . .
یکی از بچه ها داشت دنبالِ استادی میدویید ؛
و برای یک نمره التماس میکرد . . .
من اما . . . تفاوت داشتم با روزِ قبل . . .
و روزهای قبل‌ترَم . . .
قلم و کاغذم رو از کیفم بیرون اوردم . . .
‹ قلبی شکسته دارد میانِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام ؛
جان میدهد . . .
شکستنِ دل آدم را پیر میکند . . .
کهولتِ سن بهانه است برای سفید شدنِ مو . . .
برای چروک شدنِ پوست . . .
پیر شدن یک شبه رخ میدهد . . .
یک شب به خودت می‌آیی میبینی ؛
کمرَت خم شده . . .
دلت ترک برداشته . . .
چروک شده . . .!
من تمامِ وجودم یک شبِ مُرد . . .
بدونِ هیچ سابقه‌ی قبلی و قلبی . . . ›;))))!
-پگاه صنیعی
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67
بالا پایین