شاهدخت
سطح
10
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,842
- 39,232
- مدالها
- 25
وای به حال تنهایی پنجاه سالگیت...
درست وقتی که؛
دیگه چیزی از جوونیت نمونده...
و در آستانه ی میان سالی؛
ایستادی...
وای به حال روزی که؛
به خودت بیای و ببینی همه چی داری؛
‹ الا من...!! ›
وقتی مجبوری تنهایی بشینی رو؛
کاناپه ی راحتی خونه ی نقلیت؛
‹ و من کنارت نباشم... ›
تا واست کتاب بخونم...
وای به حال اون وقتی که خسته از؛
شلوغیای شهری و ‹ من نیستم › که؛
بهت زنگ بزنم...
و خستگیتو از تنت در کنم!!
یا با چهل و چند سال سن برات؛
بچه بشم که یه لبخند کوچیکی؛
بشینه رو لبات...
وای به حال روزی که؛
‹ من نباشم › که بخوام بهت بگم:
غصه چیو میخوری!؟
باهم درستش میکنیم...
وای به حال روزایی که خسته از؛
راه میرسی و مجبوری با کلید؛
در خونتو باز کنی...
وای به حال پاییزِ بدونِ دلبرت...
و ولیعصر بی مروت...
وای به حال سرمای استخون سوز زمستون...
وقتی همه بدنتو میگیره و ‹ من نیستم › که؛
با عینک ته استکانیم بشینم رو صندلی؛
کنار شومینه و برات شال گردن ببافم...
وای به حال اون روز تو بهمن ماه که؛
سرما میره تو تنت...
و خاطره هات یخ میزنن..
وای به حال بهارت و سفره ى؛
هفت سینی که ‹ من نیستم... ›
تا با سلیقه برات بچینم...
که بشینم پیشت ‹ حول حالنا ›؛
بخونم برات قبل تحویل سال...
وای به حال روزی که به خودت بیای...
و ببینی؛
همه چی داری؛ ‹ به جز من...! ›
وای به حال احمدِ بی آیدا...!!
‹ وای به حال اون دردی که اون روز میکشی!!
واااای از اون روز... ›:)))))))))!🖤'💭'🔓
-مهسا جلال
درست وقتی که؛
دیگه چیزی از جوونیت نمونده...
و در آستانه ی میان سالی؛
ایستادی...
وای به حال روزی که؛
به خودت بیای و ببینی همه چی داری؛
‹ الا من...!! ›
وقتی مجبوری تنهایی بشینی رو؛
کاناپه ی راحتی خونه ی نقلیت؛
‹ و من کنارت نباشم... ›
تا واست کتاب بخونم...
وای به حال اون وقتی که خسته از؛
شلوغیای شهری و ‹ من نیستم › که؛
بهت زنگ بزنم...
و خستگیتو از تنت در کنم!!
یا با چهل و چند سال سن برات؛
بچه بشم که یه لبخند کوچیکی؛
بشینه رو لبات...
وای به حال روزی که؛
‹ من نباشم › که بخوام بهت بگم:
غصه چیو میخوری!؟
باهم درستش میکنیم...
وای به حال روزایی که خسته از؛
راه میرسی و مجبوری با کلید؛
در خونتو باز کنی...
وای به حال پاییزِ بدونِ دلبرت...
و ولیعصر بی مروت...
وای به حال سرمای استخون سوز زمستون...
وقتی همه بدنتو میگیره و ‹ من نیستم › که؛
با عینک ته استکانیم بشینم رو صندلی؛
کنار شومینه و برات شال گردن ببافم...
وای به حال اون روز تو بهمن ماه که؛
سرما میره تو تنت...
و خاطره هات یخ میزنن..
وای به حال بهارت و سفره ى؛
هفت سینی که ‹ من نیستم... ›
تا با سلیقه برات بچینم...
که بشینم پیشت ‹ حول حالنا ›؛
بخونم برات قبل تحویل سال...
وای به حال روزی که به خودت بیای...
و ببینی؛
همه چی داری؛ ‹ به جز من...! ›
وای به حال احمدِ بی آیدا...!!
‹ وای به حال اون دردی که اون روز میکشی!!
واااای از اون روز... ›:)))))))))!🖤'💭'🔓
-مهسا جلال