جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,816 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
وای به حال تنهایی پنجاه سالگیت...
درست وقتی که؛
دیگه چیزی از جوونیت نمونده...
و در آستانه ی میان سالی؛
ایستادی...
وای به حال روزی که؛
به خودت بیای و ببینی همه چی داری؛
‹ الا من...!! ›
وقتی مجبوری تنهایی بشینی رو؛
کاناپه ی راحتی خونه ی نقلیت؛
‹ و من کنارت نباشم... ›
تا واست کتاب بخونم...
وای به حال اون وقتی که خسته از؛
شلوغیای شهری و ‹ من نیستم › که؛
بهت زنگ بزنم...
و خستگیتو از تنت در کنم!!
یا با چهل و چند سال سن برات؛
بچه بشم که یه لبخند کوچیکی؛
بشینه رو‌ لبات...
وای به حال روزی که؛
‹ من نباشم › که بخوام بهت بگم:
غصه چیو میخوری!؟
باهم درستش میکنیم...
وای به حال روزایی که خسته از؛
راه میرسی و مجبوری با کلید؛
در خونتو باز کنی...
وای به حال پاییزِ بدونِ دلبرت...
و ولیعصر بی مروت...
وای به حال سرمای استخون سوز زمستون...
وقتی همه بدنتو میگیره و ‹ من نیستم › که؛
با عینک ته استکانیم بشینم رو صندلی؛
کنار شومینه و برات شال گردن ببافم...
وای به حال اون روز تو بهمن ماه که؛
سرما میره تو تنت...
و خاطره هات یخ میزنن..
وای به حال بهارت و سفره ى؛
هفت سینی که ‹ من نیستم... ›
تا با سلیقه برات بچینم...
که بشینم پیشت ‹ حول حالنا ›؛
بخونم برات قبل تحویل سال...
وای به حال روزی که به خودت بیای...
و ببینی؛
همه چی داری؛ ‹ به جز من...! ›
وای به حال احمدِ بی آیدا...!!
‹ وای به حال اون دردی که اون روز میکشی!!
واااای از اون روز... ›:)))))))))!🖤'💭'🔓
-مهسا‌ جلال
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
حالا خیلی سال گذشته...!
از روزایی که ردِ نگامو از هر طرف که؛
میگرفتی؛ میرسید به چشات...
از روزایی که دیواری نمونده بود که خودمو؛ نکوبیده باشم بهش که بهت ثابت کرده باشم؛ دوستت داشتم... دارم... خواهم داشت تا به ابد...
از روزایی که عقلم خوبیایِ هزار نفرو عوضِ؛
بدیایِ تو؛ تو سرِ دلم میکوبید و دلم باز پایِ؛
بدیایِ تو موندن انتخابش بود...
حالا خیلی سال گذشته...!
از روزایی که جلویِ ویترینِ مغازه ها؛
کاناپه روبه رویِ تلویزیون و پرده هایِ خونمون؛
رو انتخاب میکردیم...
و از فکر یه کنجِ دنج که برایِ من و تو باشه؛
کلِ صورتمون رنگِ گلای سرخی که دوست داشتی؛
میشد...
از روزایی که تو اون پدری بودی که با دست پر؛
از سرکار برمیگشت و بچه هاشو بغل میکرد...
بچه هاش که مادرشون من بودم...
حالا خیلی سال گذشته...!
از روزایی که بویِ عطرت تو بینیم بود...
و فکرت تو تک تک جا خالیایِ مغزم...
و صدات دم گوشم...
از روزایی که من تو دفترم مینوشتم:
حواسم باشد بادمجان را از غذا ها حذف کنم...
مرغ را دو برابر کنم... پیاز را تا جایی که میشود؛
ریز خرد کنم...
حالا از اون سالا خیلی گذشته...!
من خونمو با یکی دیگه ساختم...
با همون یکی دیگه پرده و کاناپه سفارش دادم...
همون یکی دیگه شد اون پدری که با دست پر؛
بچه هایِ منو بغل میکنه...
حالا نیازی نیست بنویسم چه جوری غذا رو؛
دوست داره...
اونقدر براش غذا پختم که همه چیو؛
با همه جزئیات یادم مونده...
نگاهم هر طرف خونه که میچرخه؛ میرسه بهش...
تو مهمونیا چشمم فقط دنبال اونه...
حالا خیلی سال گذشته...!
عقلم هیچکسی بهتر از اونو پیدا نمیکنه...
که بخاطرش دلمو سرزنش کنه...
بینیم فقط پر از عطرِ تنشه...
تو گوشام پر از حرفاشه....
از اون روزا؛
خیلی سال گذشته...!
من تونستم کسی رو خوشبخت کنم...
کسی که تو نبودی...!!
ولی هیچوقت کسی نتونست طعم خوشبختی رو؛
به من بچشونه...
‹ چون من خیلی سال قبل؛
تمومِ خوشبختیمو؛
یه جایی بین روزایِ با تو بودن؛
جا گذاشتم... ›:))))))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
نه دلت با ما بود؛ نه گذاشتی دلی واسه ما بمونه... راه نیومدی باهامون...
ماهم که از بس دوییدیم دنبالت؛
جون تو پاهامون نموند...
اون چشای روشنت نه مارو دیدن؛
نه گذاشتن ما جز صاحابشون کسی رو ببینیم...
دستامونم که اصن هیچی حالیشون نیست...
و جز اون دوتا دستِ لامروّتت؛ هر چیزیو؛
پس میزنن... اصن یه جورِ ناجوری شدیم... تنهاییم؛
ولی هرجا میریم باهامونی... انگار یهویی رفتنت؛
جون به سرمون کرده که قصد نداریم حالا حالاها؛ جونمونو تحویل بدیم... یا داغیم و هنوز حالیمون؛ نیست... نه موندنی بودی و نه گذاشتی ما هم مثلِ؛
بقیه ی آدما حداقلش یه ذره واسه خودمون زیرِ؛ پوستِ کوفتیمون که از نبودنت سوخته؛ بمونیم...
به قول افشین یداللهی:
‹ مرا خسته کردی و خود خسته رفتی...
سفرکرده؛ با خانه ی من چه کردی... ›
حالا هم یجوری آوار شدیم رو خودمون؛
که از هیچ زلزله و طوفانی باکمون نیست...
مَخلَصِ کلام؛ فدای سرت همه ی نبودنای تو...
و نشدنا... و نتونستنای من...
فدای اون انحنایِ لبخندت تموم در به دری هایِ من!
‹ ولی قشنگ ترین بی انصافِ دنیا؛
لااقل بیا و به این جماعت بگو واسه خاطرِ توئه؛
که اینجوری شدیم... که آباد بودیم یه روزی...
و الان خرابه شدیم...
بیا و بگو که این خراب شده؛ صاحاب داره... ›:))))!🖤'💆🏻‍♂️'🔓
-عادل رستمکلایی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
مینویسم برای تو از دست رفته...
که هرکجای جهانی؛ بازگرد...
مینویسم که بخوانی و بدانی...
جهانم خالی از هر موجودیست؛
زمانی که تورا ندارم...
مینویسم به جبران تمام روزها و شب هایی که؛ داشتمت ولی حواسم پرت روزمرگی هایم بود...
مینویسم دوستت دارم برای توی از دست رفته...
که بخوانی و بازگردی...
جهانِ کوچک من؛
کجای جهانى که هرچه جستجو میکنم؛
چشمانم تورا نمیبینند...
میگویم بازگرد و پژواک صدایم جهان را؛
پر کرده است.‌‌.‌.
ولی اثری از تو نیست...
من تو را در همه ى عالم میجویم و در انتها؛
باز هم به هیچ میرسم...
مینویسم که به گوش تو برسد..‌.
مینویسم که شايد کسی برایت بخواندش...
مینویسم خوبم که به رسم گذشته؛
دلت شورم را نزند...
ولی تو بدان که سرگردان و دلگیرم...
دلگیر از تمام روز ها و شب هایی که میگذرند...
و نبودنت را طولانی تر میکنند...
میگویم دلتنگم ولی تو بخوان؛
نبودنت مرا شکسته است...
من میگویم خسته ام ولی تو بخوان؛
دلم آغوش میخواهد...
به امنيتِ تنِ تو...
جهانِ کوچکِ من؛
بازمیگردانمت به آغوشی که وطن توست...
و میبوسمت به جبران تمام لحظاتی که نبودى...
جای جای این کره ی خاکی را؛
برای تو که جهان کوچک منی زیر پا میگذارم...
و دنیا را به تماشا می‌نشانم که گاهی میشود؛
يك جهانِ دوست داشتنى به کوچکى ‹ تو ›؛ داشت...:)))!🖤'💌'🔓
-علی قاضی نظام
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
هنوزم وقتی میخندی... یه کهکشان تو چشمات؛ میرقصن؟!
هنوز وقتی حرف میزنی...
وقتی ذوق میکنی...
وقتی خجالت میکشی...
وقتی ناراحتی و حتی دلواپسی...
وقتی یه عالمه غم و غصه رو قلبت سنگینی میکنه؛ چشمات میخندن تا نگن چقدر غم دارن؟!
ولی خدا میدونه کرور کرور غصه از چشات؛ سرازیرن...
ببخشیدا اما هنوز چشات قشنگه؟!
مثل همون قدیم ندیما...
مثل همون اولین باری که دیدمت چشات برق؛ میزنه و چروک‌های ریز کنار چشمات قشنگیشونو؛ صدبرابر میکنن؟!
هنوز میشه ساعت‌ها نشست و از چشات گفت...
هی نوشت و نوشت و نوشت؟!
هنوز میشه ساعت و روز و ماه و فراموش کنی...
و غرق بشیم تو سیاه‌چاله چشات...
گیریم...
بدَم گیریم...
ناجورم گیریم...
هنوز درگیرتیم...
گیر دوتا دکمه روی صورتت که معلوم نیست؛
چه رنگی ان!
چشات و میگم...
هنوز گیره اون کهکشان ناشناخته داخل چشماتیم...
هنوز نشناختیم...
هنوز هیچ قله ای شو فتح نکردیم...
هنوز خرابه‌هاشو آباد نکردیم...
میترسیم...
میترسیم که پاگیرترمون کنه!
ما که دل و دین و ایمونمونو ریختیم پای چشات...
ما که هرچی داشتیم باختیم بهت!
نوش جونت اصلا...
به تو نبازیم به کی ببازیم؟!
دارو ندارمون همین یه قلب بود که؛
پیش‌کشِ چشات...
‹ از ما که گذشت... به کسی دیگه که رسید؛
بزار همیشه با ستاره های چشمات برقصه... ›:))))!🖤'🧿'🔓
-فرگل مشتاقی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
حالا که اینجا ایستاده ام؛
دلتنگم؟! زیاد...
بریده ام؟! خیلی...
خسته ام؟! تا دلت بخواهد...
تکه تکه ام و باز با همین تکه هایِ قلبم؛
دوستت دارم...
با همین نفس هایِ تنگ شده از سرِ دلتنگی...
با همین بریدگی هایِ روحم از سرِ نبودنت...
با همین خستگیِ از سر دویدن به سمتت...
و همه نرسیدن ها...
با همه اینها هنوز ولی دوستت دارم...
و گمان کنم؛
عشق همین است...
که؛
آدمی اشتباهی را؛
یک طورِ اشتباهی...
در زمان اشتباهی...
به دست می آوری؛
دوستش میداری...
بعد از دستش میدهی...
و هنوز؛
با تمام اشتباهی بودن ها؛
‹ رویِ دوست داشتنش پافشاری میکنی... ›:))!🖤'🔓'
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
ما هیچوقت بلد نبودیم دلبر باشیم...
بلد نبودیم به موقع ناز کنیم...
بلد نبودیم دوست داشتنمونو قایم کنیم...
و فریاد نزنیم...
بلد نبودیم وقتی عاشقیم؛ کم باشیم...
تا تشنه مون بشین...
بلد نبودیم وقتی بغلمون کردین؛
از ذوق جیغ نکشیم و وانمود کنیم حسی نداریم...
بلد نبودیم پیاماتونو دیر جواب بدیم...
بلد نبودیم وقتی زنگ میزنید روی گوشی شیرجه؛ نزنیم... کلاس بذاریم و در جوابِ؛
‹ میخوام ببینمت › گفتنتون؛
بگیم:
ببخشید وقت ندارم!
اینجوری شد که ما شدیم زاپاس...
زاپاسِ وقتایی که نازِ بقیه رو کشیدین...
و خسته شدین...
زاپاسِ وقتایی که بهتون خ*یانت شد... و یه آغوشِ؛ بی منت و دمِ دستی خواستین برای فراموشی...
زاپاسِ وقتایی که آدمِ اصلیتون قهر بود...
و تنها شدین...
زاپاسِ شبای بیخوابیتون که هیچکس جوابتونو؛ نداد و ما از ذوق با چشمای خوابالو انقدر تایپ؛ کردیم که گوشی به دست؛ خوابمون برد...
همیشه با خودتون گفتید: ‹ خب این که همیشه هست؛ هرچقدرم اذیتش کنیم بازم هست...
بازم دوستم داره ›...
ما دوستتون داشتیم... فقط بلد نبودیم ‹ بازیگر ›؛ باشیم... نمیخوایمم که بازیگر باشیم...
اما...
درسته که آدمِ اصلیِ زندگیتون نبودیم؛
ولی...
‹ آدم › که بودیم...
‹ دل › که داشتیم...')))!🖤'🗞'
-الناز شهرکی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
‹ دیروز خیلی اتفاقی دیدمش... ›
چنتا چروک روی پیشونیش افتاده بود...
و چشماش اون برق سابق رو نداشت...
چند ثانیه ای زمان ایستاد... قلبمم همینطور!
اینکه بعد چهار سال به طور اتفاقی ببینمش؛
برام دور از حتی یه فکر بود...
اینکه چطور تو اون روز... اون ساعت...
دقیقا جایی بود که من بودم؛ برام عجیب بود... نمیدونستم باید چی بگم یا چیکار کنم !
چون روزی که رفت؛ گفتم دیگه حتی اتفاقی هم؛
جلوم ظاهر نشو...
یه زمانی اون خودش اتفاقی جلوم ظاهر شد...
من اتفاقی عاشقش شدم...
اون اتفاقی منو دوست داشت...
من اتفاقی باورش کردم...
اون اتفاقی تنهام گذاشت...
حالا ام اتفاقی که نباید؛ افتاده بود!
اتفاق دردناک و تکراری...
به زبون اومد و گفت: این بار اتفاقی در کار نیست... من واقعا باهات رو در رو شدم...
چون گفته بودی اتفاقی جلوت ظاهر نشم!
هنوزم زبون گیرایی داشت...
گفتم: ولی من بازم اتفاقی دیدمت...
اما حالا؛ اتفاقی برام یه غریبه ای...
اتفاقی فرقی با بقیه این ازدحام نداری...
اتفاقی به یاد نمیارمت...
اتفاقی آدم موندن به نظر نمیرسی...
حالا ام اتفاقی فراموش میشی...
راهمو کشیدم و رفتم...
اما میدونستم اون تنها اتفاق زندگیم بود؛
که دوست داشتم بازم بی افته...!
ولی این بار دیگه طاقت این اتفاق رو نداشتم...
‹ راستش من هنوزم اتفاقی دوست دارم؛
اتفاق ناگوار و دوست داشتنی من...! ›
فقط این بار اتفاقی باید دست دخترم و میگرفتم...
و ازش دور میشدم...:))))))!🖤'💭'🔓
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
‹ دلتنگتم...! ›
یجوری که انگار سال ها کنارت زندگی کردمو... هرروز تو اغوش تو از خواب بیدار شدمو...
هر شب تو اغوش تو خوابیدم...
یجوری که انگار سال هاست نیستی...
و من قد چن سال دلتنگی کشیدم...
و تنم مدام بهونه ی عطر تنتو داشته!!
عجیبه وقتی خیره میشم به عکست...
و رو صورتت دست میکشم...
با خودم میگم چطور؛
‹ آدم دلتنگ آغوشی میشه؛
که هنوز لمس نکرده؟!
چطور بی قرار دستایی میشه؛
که هیچوقت نگرفته؟!
و چطور معتاد به صدایی میشه که هنوز؛
از فاصله ی چند سانتی تو گوشش نپیچیده؟! ›
این روزا انقدر دلتنگتم... که حتی صدات؛
از پشت گوشی و تصویرت از پشت قاب عکس؛
آرومم نمیکنه و فقط بودنته که درمون بی قراریمه!
شاید لمس نگاهت تو نزدیک ترین فاصله ی ممکن...
یا زمزمه ی عاشقانت زیر گوشم...
و برخورد سر انگشتات رو نرمیِ تنم...
نیستی و دلتنگیت اونقدر با دلم عجین شده؛
که من دلتنگ راه میرمو...
دلتنگ مینویسمو...
دلتنگ نفس میکشم...
‹ و مدام فکر میکنم که چطور میشه دلتنگِ؛
بودنه کسی باشی که هیچوقت کنارت نبوده:)؟!... ›
-ویدا رئیسی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
همیشه برای دیدنت عجله داشتم...
برای همین مامانم همش نصیحتم میکرد که؛
دختر عجله کار شیطونه...
همیشه برای اینکه عطر تنتو با تمام وجودم؛
حس کنم؛ بهونه میگرفتم که بغلم کنی...
همیشه برای لمس دستات وانمود میکردم؛
که سردمه... حتی تو تابستون!
تا دستامو بگیری بزاری رو گونه هات...
همیشه واسه حرف زدن بهونه میکردم؛
که دستم بنده نمیتونم چت کنم تا زنگ بزنیم؛
و من صداتو بشنوم... چون صدای تو؛
روحمو نوازش میکرد...
یه وقتایی میگفتم زشتم تا تو برام عکس خودتو؛ بفرستی بگی نه ببین زشت تو نیستی؛ زشت منم...
تو که زشت نبودی منم نبودم ولی باید یه بهونه ای؛
جور میکردم ‌که نگاهت کنم...
دیگه دلتنگی که منطق نمیفهمه!
تو با اون چشمای خمار قهوه ایت نمی دونستی که؛ مدت هاست منو از خودم گرفتی...
برای اینکه لحظه ای بهم توجه کنی حتی از اب هم؛
ایراد میگرفتم که تو برام دلیل بیاری که حق با من؛ نیست که حرف بزنی که صداتو بشنوم...
همیشه برات عجله و شوق داشتم...
مثل بچه ای که تو پارک وایساده تو صف تاب بازی؛ هم هیجانشو داشتم و هم میترسیدم؛
کسی جامو بگیره...!
این بار حق با من بود... دیر رسیدم... جامو گرفتن! دیگه منو قانع نمیکردی...
دیگه برام وقتی نداشتی...
من هیچ وقت دیر نکرده بودم...
چون خیلی عجول بودم... شاید این بار تو؛
خیلی سریع تر از من بودی و من جا موندم...!

‹ فقط میشه منو پس بدی بهم؟!
اینجوری شاید راحت تر با رفتنت کنار بیام... ›:)))!
-دختر ابری
 
بالا پایین