شاهدخت
سطح
10
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Jun
- 12,842
- 39,232
- مدالها
- 25
‹ منو › میبینی؟!
همین ‹ منی › که وایمیسه و رفتنِ هرکسی؛
که رفتنیه رو خوب نگاه میکنه...
نگاه میکنه تا حقیقت رو با عمق وجود بپذیره...
‹ منی › که واسه کسی دلتنگ نمیشه...
که اگه مدت ها از آدم های دوست داشتنیه؛ زندگیش دور باشه؛ دلش اظهار دلتنگی نداره...
دلی که بی حس شده...
که درگیره با دنیای درونش و حواسش پرته؛
از آدمای بیرون...
‹ منی › که واسه زنده نگه داشتن هیچ حسی؛ نمیجنگه...
و فقط میشینه...
و فقط نگاه میکنه...
و فقط هاله هایی از غم دور دلش میگردن...
همین ‹ من ›؛
یه روزی تا جون داشته جنگیده...
یه روزی تا مرز جنون دلتنگ بوده... و دلتنگی مثل؛ سرطان سلول به سلول تنش رو احاطه کرده...
یه روز واسه رفتن ها و از دست دادن ها؛
دریا دریا اشک ریخته...
و این ‹ من ›؛
امروز خسته است...
انقدر خسته...
که چراغ دلش رو خاموش کرده...
آروم و بیصدا کز کرده کنج تنهاییش...
تا مبادا کسی... حسی... اتفاقی...
از راه برسه و؛
احساساتِ ترسناک کشنده ی خاموش شدش؛
رو زنده کنه...
‹ من › خیلی خسته است...
خسته از فریاد های شنیده نشده...
خسته از احساسات دیده نشده...
خسته از زخم های التیام داده نشده...
این ‹ من › دیگه ‹ منِ گذشته › نیس...
‹ من › رو با ‹ خودش › تنها بذار...'))))!🖤'💆🏻♂'
-ویدا رئیسی
همین ‹ منی › که وایمیسه و رفتنِ هرکسی؛
که رفتنیه رو خوب نگاه میکنه...
نگاه میکنه تا حقیقت رو با عمق وجود بپذیره...
‹ منی › که واسه کسی دلتنگ نمیشه...
که اگه مدت ها از آدم های دوست داشتنیه؛ زندگیش دور باشه؛ دلش اظهار دلتنگی نداره...
دلی که بی حس شده...
که درگیره با دنیای درونش و حواسش پرته؛
از آدمای بیرون...
‹ منی › که واسه زنده نگه داشتن هیچ حسی؛ نمیجنگه...
و فقط میشینه...
و فقط نگاه میکنه...
و فقط هاله هایی از غم دور دلش میگردن...
همین ‹ من ›؛
یه روزی تا جون داشته جنگیده...
یه روزی تا مرز جنون دلتنگ بوده... و دلتنگی مثل؛ سرطان سلول به سلول تنش رو احاطه کرده...
یه روز واسه رفتن ها و از دست دادن ها؛
دریا دریا اشک ریخته...
و این ‹ من ›؛
امروز خسته است...
انقدر خسته...
که چراغ دلش رو خاموش کرده...
آروم و بیصدا کز کرده کنج تنهاییش...
تا مبادا کسی... حسی... اتفاقی...
از راه برسه و؛
احساساتِ ترسناک کشنده ی خاموش شدش؛
رو زنده کنه...
‹ من › خیلی خسته است...
خسته از فریاد های شنیده نشده...
خسته از احساسات دیده نشده...
خسته از زخم های التیام داده نشده...
این ‹ من › دیگه ‹ منِ گذشته › نیس...
‹ من › رو با ‹ خودش › تنها بذار...'))))!🖤'💆🏻♂'
-ویدا رئیسی